عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
پر بیکسم امروزکسی را خبرم نیست
آتش به سرخاک‌که آن هم به سرم نیست
رحم است به نومیدی حالم‌که رفیقان
رفتند به جایی‌که در آنجاگذرم نیست
ای‌کاش فنا بشنود افسانهٔ یأسم
می‌سوزد وچون شمع امید سحرم نیست
حرف‌کفنی می‌شنوم لیک ته خاک
آن جامه‌که پوشد نفسم را به برم نیست
چون‌گردن مینا چه‌کشم غیر نگونی
عالم همه تکلیف صداع است وسرم نیست
وهم است که گل کرده‌ام از پردهٔ نیرنگ
چون چشم همین می‌پرم وبال وپرم نیست
جایی‌که دهد غفلت من عرض تجمل
نه بحر جز افشردن دامان ترم نیست
آگه نی‌ام از داغ محبت چه توان‌کرد
شمعی‌که تو افروخته‌ای در نظرم نیست
ازکشمکش خلد و جحیمم نفریبی
دامان تو در دستم و دست دگرم نیست
گوند دل‌گم شده پامال خرامی‌ست
فریاد در آن‌کوچه‌کسی راهبرم نیست
در عالم عنقا همه عنقا صفتانند
من هم پی خود می‌دوم اما اثرم‌نیست
هرچندکنم دعوی خلوتگه تحقیق
چون حلقه به جزخانهٔ بیرون درم نیست
بی‌مرگ به مقصد چه خیال است رسیدن
من عزم دلی دارم و دل دیر و حرم نیست
تمثال من این به‌بودکه چیزی ننمودم
از آینه‌داران تکلف خبرم نیست
بیدل چه بلا عاشق معدومی خویشم
شمعم‌که‌گلی به ز بریدن به سرم نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
هما سراغم و زیر فلک مگس هم نیست
چه جای کس که درین خانه هیچکس هم نیست
به‌وهم‌، خون‌مشو ای دل‌که مطلبت عنقاست
به ‌عالمی ‌که توان ‌سوخت مشت خس هم ‌نیست
ز بیقراری مرغ اسیر دانستم
که جای یک نفس آرام در قفس هم نیست
به بی‌نیازی ما اعتماد نتوان کرد
به دل هوایی اگر نیست دسترس هم نیست
فساد ما اثر ایجاد حکم‌.تهدید است
اگر ز دزد نیابی نشان عسس هم نیست
ز خویش رفتن ما ناله‌ای به بار نداشت
فغان‌که قافلهٔ عجزرا جرس هم نیست
گذشته است ز هم‌گرد کاروان وجود
کسی که پیش نیفتاده است پس هم نیست
شرار من به چه امید فال شعله زند
که دامنم ته سنگ آمد و نفس هم نیست
به درد بیکسیم خون شو، ای پر پرواز
کز آشیان به درم کردی و قفس هم نیست
بدین دو روزه تماشای زندگی بیدل
کدام شوق و چه عشق اینقدر هوس هم نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۳
محرم حسن ازل اندیشهٔ بیگانه نیست
رنگ می‌گردد به‌گرد شمع ما پروانه نیست
از نفسها نالهٔ زنجیر می‌آید به‌گوش
در جنون‌آباد هستی هیچکس فرزانه نیست
بسکه یادت می‌دهد پیمانهٔ بی‌هوشی‌ام
اشک هم در دیده‌ام بی‌لغزش مستانه نیست
غیر وحشت ‌کیست تا گردد مقیم خانه‌ام
سیل‌ هم بیش از دمی مهمان این ویرانه نیست
گریهٔ شبنم پی تسخیر گل بیهوده است
طایران رنگ را پروای آب و دانه نیست
بهره از کسب معارف‌ کی رسد بی‌مغز را
سرخوشی‌از نشئهٔ می قسمت پیمانه نیست
سیل اشکم در دل شبنم نفس دزدیده است
از ضعیفی ناله در زنجیر این دیوانه نیست
زبنهار ایمن مباش از ظالم کوته ‌زبان
می‌شکافد سنگ را آن اره‌کش دندانه نیست
هرگز افسون مژه بر هم زدن نشنیده‌ایم
ما سیه‌بخان شبی دارپم لیک افسانه نیست
عمرها چون سرمه گرد چشم او گردیده‌ایم
مستی انشا نامهٔ ما بی‌خط پیمانه نیست
شور ما چون رشتهٔ ساز از زبان نیستی‌ست
نغمه‌ها می‌نالد اما هیچکس در خانه نیست
عشرتم‌بیدل نه‌بریک‌دور موقوف‌است و بس
اشک خواهد سبحه ‌گردانید اگر پیمانه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۷
فریاد که در عالم تحقیق‌ کسی نیست
یک خانهٔ عنقاست ‌که آنجا مگسی نیست
با عقل چه جوشیم‌که جز وهم ندارد
از عشق چه لافیم که بیش از هوسی نیست
گر دل بتپد غیر نفس‌ کیست رفیقش
ور چشم پرّد جز مژه امید خسی نیست
حیرت ز رفیقان سفرکرده چه جوید
دیدیم‌ که رفتند و صدای جرسی نیست
بر وعده دیدار که فرداست حسابش
امروز چه نالیم نفس همنفسی نیست
ای کاش دمی چند گرفتار توان زیست
اما چه توان کرد که دام و قفسی نیست
بر بیکسی‌ کاغذ آتش زده رحمی
کاین قافله را غیر عدم پیش و پسی نیست
چون شمع به امید فنا چند توان سوخت
ای باد سحر غیر تو فریادرسی نیست
بیدل الم و عیش خیالات تعین
تا چشم‌گشایی ‌که ‌گذشته‌ست و بسی نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
شب‌ که جوش‌ حسرتی ‌زان نرگس‌ خودکام داشت
چشمهٔ آیینه موج روغن بادام داشت
یاد آن شوقی‌که از بیطاقتیهای جنون
دل تپیدن نیز در راهت شمار گام داشت
پختگی در پردهٔ رنگ خزا‌نی بوده است
میوه هم در فکر سرسبزی خیالی خام داشت
باد دامانت غبارم را پریشان کرد و رفت
سرمه‌ای در گوشهٔ چشم عدم آرام داشت
مصرع آه من از لعل تو پر بی‌بهره ماند
باب تحسین ‌گر نبود اهلیت دشنام داشت
از سراغ رفتگان جز گفتگو آثار نیست
شخص ‌هستی در نگین ‌بی‌نشانی نام داشت
چشم وا کردیم و آگاه از فنای خود شدیم
چون شرر آغاز ما آیینهٔ انجام داشت
عالمی را صید الفت‌ کرد رنگِ عجز من
در شکست ‌خویشتن‌ مشت ‌غبارم ‌‌دام داشت
عیشها کردیم تا بر باد رفت اجزای ما
خانهٔ ما بعد ویرانی هوای بام داشت
ناله را روزی ‌که اوج اعتبار نشئه بود
چون‌جرس بیدل ‌به‌جای ‌باده ‌دل ‌در جام داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
وهم هستی هیچکس را ازتپیدن وانداشت
مهر بال و پر همان جز بیضهٔ عنقا نداشت
عالمی زین بزم عبرت مفلس و مایوس رفت
کس‌ نشد آگه‌ که‌ چیزی‌ داشت‌ با خود یا نداشت
بیکسی زحمت‌پرست منت احباب نیست
یاد ایامی‌ که کس یاد از غبار ما نداشت
هرچه پیش آمد همان رو بر قفاکردیم سیر
یک قلم دی داشتیم امروز ما فردا نداشت
دعوی صاحبدلی از هرزه‌گویان باطل است
تا نفس بی‌ضبط می‌زد شیشه‌گر مینا نداشت
مشق ‌همواری درین مکتب دلیل خامشی‌ست
تا درشتی داشت سنگ ‌سرمه جز غوغا نداشت
حرص هر سو، ره برد بر سیم و زر دارد نظر
زاهد از فردوس هم مطلوب جز دنیا نداشت
قانعان سیراب تسکین از زلال دیگرند
آب شیربنی ‌که‌ گوهر دارد از در‌با نداشت
تا ز تمکین نگذرند آداب‌دانان وفا
شمع‌محفل در سرآتش داشت زیر پا نداشت
تا بیابان مرگ نومیدی نباید زیستن
هر‌کجا رفتیم ما را بیکسی تنها نداشت
دوری‌ام زان آستان دیوانه‌ کرد اما چه سود
آنقدر خاکی‌که افشانم به سر صحرا نداشت
چون نفس بیدل نفسها در تردد سوختم
گوشهٔ دل جای راحت بود اما جا نداشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۷
فغان‌ که فرصت دام تلاش چیدن رفت
پی‌گذشتن عمر آنسوی رسیدن رفت
چوشمع‌سربه هوآ سوخت جوهرتحقیق
چه جلوه‌ها که نه درپیش پا ندیدن رفت
ز بس بلند فتاد آشیان خاموشی
رسید ناله به جایی‌که از شنیدن رفت
چه دم زنم زثبات‌بنای خودکه چوصبح
نفس‌کشیدن من تا نفس‌ کشیدن رفت
طلب فسرد و نگردید محرم تپشی
چو چشم آینه‌ام عمر بی‌پریدن رفت
جنون به ملک هوس داشت بوی عافیتی
رمید فرصت وآرام تا رمیدن رفت
به رنگ غنچهٔ تصویر در بغل دارم
شکفتنی ‌که به تاراج نادمیدن رفت
کسی ز معنی چاک جگر چه شرح دهد
خوشم‌که نامهٔ عشاق تا دریدن رفت
چه جلوه پرتو حیرت درتن بساط افکند
کز آب چشمهٔ آیینه‌ها چکیدن رفت
فنا به رفع بلاهای بی‌امان سپر است
به سوختن ز سرشمع سربریدن رفت
مرا به بیکسی اشک‌گریه می‌آید
که در پی تو، به امید نارسیدن رفت
گران شد آنقدر از گوهر نصیحت خلق
که ‌گوش من چو صدف بیدل از شنیدن رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
ز درد یآس ندانم‌کجاکنم فریاد
قفس شکسته‌ام و آشیان نمانده به یاد
به برقی از دل مایوس‌ کاش در گیرم
کباب سوختنم چون چراغ در ره باد
به غربت از من بی‌بال وپر سلام رسان
که مردم و نرسیدم به خاطر صیاد
چو شمع خواستم احرام وحشتی بندم
شکست آبلهٔ پا به گردنم افتاد
ز تنگی دلم امکان پرگشودن نیست
شکسته‌اند غبارم به بیضهٔ فولاد
چه ممکن است ‌کشد نقش ناتوانی من
مگر به سایهٔ مو خامه بشکند بهزاد
اگر ز درد گرانجانی‌ام سوال کنند
چو کوه از همه عضوم جواب بابد داد
ز هیچکس به نظر مژدهٔ سلامم نیست
مگر ز سیل کشم حرف خانه‌ات آباد
ز فوت فرصت وصلم دگر مگوی و مپرس
خرابه خاک به سر ماند و گنج رفت بباد
غبار من به عدم نیز پرفشان تریست
ز صید من عرقی داشت بر جبین صیاد
کشاکش نفسم تنگ ‌کرد عالم را
خوش آنکه بگسلد این رشته تا رسم به‌ گشاد
ز شمع باعث سوز وگداز پرسیدم
به‌گریه‌گفت‌: مپرس از ندامت ایجاد
بهار عشق و شکفتن خیال باطل‌کیست
ز سعی تیشه مگرگل به سر زند فرهاد
ستمکش دل مایوسم وعلاجی نیست
کسی مقابل آیینهٔ شکسته مباد
ترحم است بر آن صید ناتوان بیدل
که هردم ازقفسش چون نفس‌کنند ازاد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۰
داد عشق از بی‌نیازی درمن طفلانم بیاد
سر خط معنیست پیش چشم و می‌خوانم بیاد
شرم بیدردی مگر بر جبهه‌ام چیند عرق
تا بماند ننگ خشکیهای مژگانم بیاد
می‌فشارد تنگی این خانه مجنون مرا
گر نباشد وسعت‌آباد بیابانم بیاد
در فراموشی مگر جمعیتی پیدا کنم
ورنه چون موی سر مجنون پریشانم بیاد
زان ستم هایی که از بیداد هجران دیده‌ام
می‌درم پیش توگر آید گریبانم بیاد
دل کباب پرتو حسن عرقناک که بود
کز هجوم اشک می‌آید چراغانم بیاد
از تغافلخانهٔ ناز ننو بیرفن نیستم
شیشه‌ای بودم‌ که دارد طاق نسیانم بیاد
زان قدر هوشی‌ که می‌کردم به وهم خویش جمع
چون به یادت می‌رسم چیزی نمی‌مانم بیاد
از عدم آنسوتر‌م برده است فکر نیستی
نیستم زانهاکه هستی آرد آسانم بیاد
با خیال رفتگان هم قانعم از بیکسی
کاش گردون واگذارد یاد دورانم بیاد
بعد ازین غیر از فراموشی‌ که می‌بیند مرا
مفت اح‌کاهی اگر روزی دو مهمانم بیاد
بیدل آن دور می و پیمانه‌ام دیگرکجاست
یکدو دم بگذار تا رنگی بگردانم بیاد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۱
ساغرم بی‌ تو داغ می ‌گردد
نقش پای چراغ می‌گردد
لاله‌سان هرگلی که می کارم
آشیان کلاغ می‌گردد
دور این بزم رنگ‌گردانی‌ست
ششجهت یک ایاغ می‌گردد
خلق آسودل در عدم عمریست
به وداع فراغ می‌گردد
در بساطی که من طرب دارم
مطربش بانگ زاغ می‌گردد
من اگر سر ز خاک بردارم
نقش پا بیدماغ می‌گردد
شرر کاغذ است فرصت عیش
می‌پرد رنگ و باغ می‌گردد
منع پرواز از تپش مکنید
سوختن بی‌چراغ می‌گردد
همچو عنقا کجا روم بیدل
گم شدن هم سراغ می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۰
چه بلاست اینکه پیری ز فنا خبر ندارد
سر ما نگون شد اما ته پا نظر ندارد
خط ما غبار هم نیست‌ که به‌ کس رسد پیامش
قلم شکستهٔ رنگ‌، غم نامه‌بر ندارد
دو سه روز صید وهمم که غبار دشت تسلیم
قفس دگر ندارد به جز اینکه پر ندارد
زخیال پوچ هستی به عدم مبند تهمت
که میان نازک یار خبر ازکمر ندارد
ز حباب یک تأمل به صد آبرو کفاف است
صدف محیط فرصت‌گهر دگر ندارد
غم انتظار سایل به مزاج فصل بار است
لب احتیاج مگشاکه‌کریم در ندارد
به حلاوت قناعت نرسید طبع منعم
نی بوربای درونش همه جا شکر ندارد
ز غم قیامت شمع ته خاک هم امان نیست
تو که سوختی طرب‌ کن شب ما سحر ندارد
ز عیان چه بهره بردم‌که خیال هم توان پخت
سر بی‌دماغ تحقیق سر زیر پر ندارد
که رسد به حال زارم‌ که شود به غم دچارم
که به‌کوی بیکسیها همه‌کس‌گذر ندارد
زتلاش همت شمع دلم آب‌گشت بدل
که به ذوق رفتن از خویش همه پاست سر ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۴
نشئهٔ یأسم غم خمار ندارد
دامن افشانده‌ام غبار ندارد
نیست‌حوادث شکست پایهٔ عجزم
آبله از خاکمال عار ندارد
شبنم طاقت فروش گلشن اشکم
آب در آیینه‌ام قرار ندارد
پیش که نالم ز دور باش تحیر
جلوه در آغوش و دیده بار ندارد
عبرت و سیر سواد نسخهٔ هستی
نقش دگر لوح این مزار ندارد
شوخی نشو و نمای شمع‌ گدازست
مزرع ما جز خود آبیار ندارد
کینه به سیلاب ده زنرمی طینت
سنگ چو شد مومیا شرار ندارد
هرچه‌توان‌دید مفت‌چشم تماشاست
حیرت ما داغ نور و نار ندارد
کیست برون تازد از غبار توهم
عرصهٔ شطرنج ما سوار ندارد
نی شرر اظهارم و نی ذره‌فروشم
هیچکسی‌های من شمار ندارد
خواه به بادم دهند خواه به آتش
خاک من از هیچکس غبار ندارد
چند کنم فکر آب دیدهٔ بیدل
قطرهٔ این بحر هم کنار ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۵
هرجا نفسی هست ز هستی‌ گله دارد
دیوانه و هشیار همین سلسله دارد
پیچیده به پای طلبم دامن دشتی
کز آبله صد ریگ روان قافله دارد
معذورم اگر طاقت رفتار ندارم
چون شمع ز سر تا قدمم آبله دارد
بیتابی دل سنگ ره بیخبریهاست
از وضع جرس قافلهٔ ما گله دارد
بیگانهٔ کیفیت غیب است شهادت
چندان که زبان تو ز دل فاصله دارد
محمل‌کش تسلیم ز خود رفتن اشکیم
این قافله یک لغزش پا راحله دارد
در وادی فرصت سر و برگ قدمی نیست
دل می‌رود و دست فسوس آبله دارد
بر وحشت ما خرده مگیرید که عاشق
چون اشک همین یک دل بی‌حوصله دارد
یک‌چند تو هم خانه به‌دوش‌من و ما باش
آفاق در آواز جرس قافله دارد
دردسر گل چند دهد نالهٔ بلبل
بیدل غزل ما نشنیدن صله دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۱
گرشوق به راهت قدمی پیش برآرد
چون آبله بالیدنم از خویش برآرد
آنجاکه خیال تو دهد عرض تجمل
تنهایی‌ام از هر دو جهان بیش برآرد
مقبولی و اوضاع مخالف چه خیال است
در دیده خلد گر مژه‌ام نیش برآرد
امروز در بسته به روی همه باز است
آیینه مگر حاجت درویش برآرد
از نسخهٔ کیفیت امکان ننوشتند
لفظی ‌که‌ کسی حاصل معنیش برآرد
گر شوخی لیلی نشود دام تحیر
مجنون مراکیست ادب‌کیش برآرد
فریاد کزین قلزم وحشت نتوان یافت
موجی‌که نفس بی‌غم تشویش برآرد
با برق‌سواران چه‌کند سعی غبارم
واماندگیی هست اگر پیش برآرد
نومیدی سودازدگان نیز دعایی‌ست
امید که آن نوخط ما ریش برآرد
بیدل چمن‌ آرای گریبان خیالیست
یارب نشود آنکه سر ازخویش برآرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
باکه‌گویم چه قیامت به سرم می‌گذرد
که نفس نازده هر شب سحرم می‌گذرد
درد اندوه خوش است از طرب بیکاری
حیف دستی‌که ز دل برکمرم می‌گذرد
خاک ‌گل می‌کنم ‌و می‌روم از خویش چو اشک
عرق شرم زپا پیشترم می‌گذرد
ترک سعی طلب ز شمع نمی‌آید راست
پای رفتارم اگر نیست سرم می‌گذرد
گرد کم فرصتی کاغذ آتش زده‌ام
هر نفس قافله‌واری شررم می‌گذرد
نامه‌ها در بغل از شهرت عنقا دارم
قاصد من همه جا بیخبرم می‌گذرد
ذوق راحت چقدر راهزن آگاهی‌ست
عمر در خواب ز بالین پرم می‌گذرد
دل چو سنگ آب شود تا نفسم پیش آید
زندگی منتظر شیشه‌ گرم می‌گذرد
چشم بربند، تلاش دگرت لازم نیست
لغزش یک مژه از دیر و حرم می‌گذرد
خاک هر درکه به افسون طمع می‌بوسم
آب می‌گردد و آبش ز سرم می‌گذرد
مرکز ساز حلاوت گره خاموشی‌ست
گر نفس می‌زنم از نی‌شکرم می‌گذرد
آمد و رفت نفس مغتنم راحت ‌گیر
زندگی‌کو اگر این‌گرد ز رم می‌گذرد
ستمی نیست چو ایثار به بنیاد خسیس
می‌ درّد پوست چو ماهی ز درم می‌گذرد
نیستم قابل یک‌ گام در این دشت چو عمر
لیک چندانکه ز خود می‌گذرم می‌گذرد
راه در پردهٔ تحقیق ندارم بیدل
عمر چون حلقه به بیرون درم می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۸
تا لبش در نظرم می‌گذرد
آب‌گشتن ز سرم می‌گذرد
فصل گل منفعلم باید ساخت
ابر بی‌ چشم ترم می‌گذرد
زین گذرگه به کجا دل بندم
هرچه را می‌نگرم می‌گذرد
در بغل نامهٔ عتقا دارم
خبرم بیخبرم می‌گذرد
حلقه شد قامت و محرم نشدم
عمر بیرون درم می‌گذرد
جادهٔ پی‌سپر تسلیمم
هر چه آید به سرم می‌گذرد
ششجهت غلغل صور است اما
همه در گوش کرم می‌گذرد
مژه‌ای باز نکردم هیهات
پر زدن زیر پرم می‌گذرد
موج این‌بحر نفس راست نکرد
به وطن در سفرم می‌گذرد
هر طرف سایه‌صفت می‌گذرم
یک شب بی‌سحرم می‌گذرد
کاش با یأس توان ساخت چو بید
بی‌بری هم ز برم می‌گذرد
دل ندانم به کجا می‌سوزد
دود شمعی ز سرم می‌گذرد
خاکم امروز غبارانگیز است
پستی از بام و درم می‌گذرد
کاروان الم و عیش کجاست
من ز خود می‌گذرم می‌گذرد
چند چون شمع ‌نگریم‌ بیدل
انجمن از نظرم می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۴
وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد
بادهٔ ما هیچکس در جام نتوانست‌کرد
در عدم هم قسمت خاکم همان آوارگی‌ست
مرگ، آغاز مرا انجام نتوانست کرد
رحم‌کن بر حال محرومی‌که مانند سپند
سوخت اما ناله‌ای پیغام نتوانست کرد
بی‌نشانم لیک بالی از زبانها می‌زنم
ای خوش آن عنقا که ساز نام نتوانست کرد
آرزو خون شد ز استغنای معشوقان مپرس
من دعاها کردم او دشنام نتوانست کرد
در جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سیاه
یک علاج از روغن بادام نتوانست کرد
عمرها پر زد نفس اما به الفتگاه دل
مرغ ماپرواز جز در دام نتوانست کرد
باد صبحی داشت طوف دامنت اما چه سود
گرد ما را جامهٔ احرام نتوانست کرد
نشئه خواهی آب کن دل را که اینجا هیچکس
بی گداز شیشه می در جام نتوانست کرد
در جنون‌زاری که ما حسرت کمین راحتیم
آسمان هم یک نفس آرام نتوانست کرد
گر دلت صاف است از مکروهی دنیا چه باک
قبح شخص آیینه را بدنام نتوانست کرد
آب زد بیدل به راهش عمرها چشم ترم
آن ستمگر یک نگه انعام نتوانست کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۶
شب‌ که دل از یأس مطلب باده‌ای در جام‌ کرد
یک جهان حسرت به توفان داد و آهش نام‌کرد
برنمی‌آید سپند من به استیلای شوق
از جرس باید دل بی‌انفعالم وام‌ کرد
چشم من شد پرده ی زنبور و بیداری ندید
غفلت آخر حشر من درکسوت با دام‌کرد
آبم از شرم عدم‌ کز هستی بیحاصلم
آرمیدن‌کوشش و بیمطلبی ابرام‌کرد
شعله‌ای بودم‌کنون خاکسترم مفت طلب
سوختن عریانی‌ام راجامهٔ احرام کرد
در پریشانی کشیدیم انتقام از روزگار
خاک ما باری طواف دیدهٔ ایام کرد
قرب هم در خلوت تحقیق‌گنجایش نداشت
دوربین افتاد شوق و وصل را پیغام‌ کرد
از تعلق سنگسار شهرت آزادی‌ام
الفت نقش نگین آخر ستم بر نام کرد
اینقدر در بند خوابش از ناتوانی مانده‌ایم
عشق رنگ ما شکست و اختراع دام کرد
دل به یاد مستی چشم حجاب‌آلوده‌ای
آب‌گردید از حیا چندانکه می در جام‌ کرد
جادهٔ سرمنزل ما صد بیابان سعی داشت
بیدماغیهای فرصت چون شرر یک گام کرد
عشرت‌ما چون نگه از بس تنک‌سرمایه است
سایهٔ مژگان تواند صبح ما را شام‌ کرد
می‌رود صبح و اشارت می‌کندکای غافلان
تا نفس باقیست نتوان هیچ جا آرام‌کرد
یک قلم بیدل غبار وحشت نظاره‌ایم
عشق نتوانست ما را بی‌تحیر رام‌ کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۹
گر کمال اختیار خواهم کرد
نیستی آشکار خواهم کرد
جیب هستی قماش رسوایی‌ست
به نفس تار تار خواهم کرد
صفر چندی‌ گر از میان بردم
یک خود را هزار خواهم‌کرد
کس سوال مرا جواب نگفت
ناله در کوهسار خواهم کرد
دور گل گر گذشت گو بگذر
یک‌، دو ساغر بهار خواهم کرد
شوق تا انحصار نپذیرد
وصل را انتظار خواهم ‌کرد
داغ آهی اگر بهار کند
سرو و گل اعتبار خواهم‌ کرد
گر به خلدم برند و گر به جحیم
یاد آن گلعذار خواهم کرد
اینقدر جرم ننگ عفو مباد
هرچه کردم دوبار خواهم کرد
صد فلک انتظار می‌بالد
با که خود را دچار خواهم‌ کرد
انجمن‌ گر دلیل عبرت نیست
سیر شمع مزار خواهم کرد
در عدم آخر از هوای خطی
خاک خود را غبار خواهم ‌کرد
وضع‌ آغوش وصل‌ ممکن نیست
از دو عالم کنار خواهم کرد
آسمان سرنگون بیکاری‌ست
من‌که هیچم چه‌ کار خواهم ‌کرد
بیدل از صحبتم کنار گزین
فرصتم من فرار خواهم کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۷
به که چندی دل ما خامشی انشا باشد
جرس قافلهٔ بی‌نفسیها باشد
تا کی ای بیخبر از هرزه‌خروشیهایت
کف افسوس خموشی لب گویا باشد
گوشهٔ بیخبری وسعت دیگر دارد
گرد آسوده همان دامن صحرا باشد
بر دل سوخته‌ام آب مپاش ای نم اشک
برق این خانه مباد آتش سودا باشد
نارسایی قفس تهمت افسرده‌ دلی‌ست
مشکلی نیست ز خود رفتن اگر پا باشد
طلب‌افسرده شود همت اگرتنگ فضاست
تپش موج به اندازهٔ دربا باشد
یارب اندیشهٔ قدرت نکشد دامن دل
زنگ این آینه ترسم ید بیضا باشد
بگدازید که در انجمن یاد وصال
دل اگر خون نشود داغ تمنا باشد
نسخهٔ جسم که بر هم زدن آرایش اوست
کم شیرازه پسندید گر اجزا باشد
شعله‌ها زیرنشین علم دود خودند
چه شود سایهٔ ما هم به سر ما باشد
تو و نظاره نیرنگ دو عالم بیدل
من و چشمی‌ که به حیرانی خود وا باشد