عبارات مورد جستجو در ۵۹۹ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
عاشقم کردی و گفتی با رقیب تندخو
عاشق روی توام، با هر که می خواهی بگو
جان من، دلجویی اغیار کردن تا بکی؟
گاه گاهی هم دل سرگشته ما را بجو
ای طبیب، از بهر درد ما غم درمان مخور
زانکه ما با درد بی درمان او کردیم خو
همچو مویی شد تنم، گو: از میان بردار عشق
بعد ازین مویی نگنجد در میان ما و او
رفت آن آب حیات از جویبار چشم من
کی بود، یارب، که آب رفته باز آید بجو؟
صورت دعوی گل، معنی ندارد با رخت
چون ندارد صورت و معنی چه سود از رنگ و بو؟
بر سر کویش، هلالی، رخ بخون شستن چه سود؟
سوی تیغ آبدارش بین و دست از جان بشو
عاشق روی توام، با هر که می خواهی بگو
جان من، دلجویی اغیار کردن تا بکی؟
گاه گاهی هم دل سرگشته ما را بجو
ای طبیب، از بهر درد ما غم درمان مخور
زانکه ما با درد بی درمان او کردیم خو
همچو مویی شد تنم، گو: از میان بردار عشق
بعد ازین مویی نگنجد در میان ما و او
رفت آن آب حیات از جویبار چشم من
کی بود، یارب، که آب رفته باز آید بجو؟
صورت دعوی گل، معنی ندارد با رخت
چون ندارد صورت و معنی چه سود از رنگ و بو؟
بر سر کویش، هلالی، رخ بخون شستن چه سود؟
سوی تیغ آبدارش بین و دست از جان بشو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
کیست آن سرو روان؟ کز ناز دامن بر زده
جامه گلگون کرده و آتش بعالم در زده
کرده هر شب ز آتش حسرت دل ما را کباب
با حریفان دگر تا صبح دم ساغر زده
وصف قد نازکش، گر راست میپرسی ز من
سرو آزادیست کز باغ لطافت سر زده
خواب چون آید؟ که شبها بر دل ما تا سحر
هر زمان زنجیر زلفش حلقه ای دیگر زده
خط او بر برگ نسرین گرد مشک آمیخته
خال او بر صفحه گل نقطه از عنبر زده
چشم خونریزش، که دارد هر طرف مژگان تیز
هست قصابی، که بر دور میان خنجر زده
تلخم آید بر لب شیرین او نام رقیب
زانکه بهر کشتنم زهریست در شکر زده
باد، گویا، بی گل رویش، چو من دیوانه شد
ورنه خود را از چه رو بر خاک و خاکستر زده؟
تا هلالی کرد روی زرد خود فرش رهش
توسن او گاه جولان نعلها بر زر زده
جامه گلگون کرده و آتش بعالم در زده
کرده هر شب ز آتش حسرت دل ما را کباب
با حریفان دگر تا صبح دم ساغر زده
وصف قد نازکش، گر راست میپرسی ز من
سرو آزادیست کز باغ لطافت سر زده
خواب چون آید؟ که شبها بر دل ما تا سحر
هر زمان زنجیر زلفش حلقه ای دیگر زده
خط او بر برگ نسرین گرد مشک آمیخته
خال او بر صفحه گل نقطه از عنبر زده
چشم خونریزش، که دارد هر طرف مژگان تیز
هست قصابی، که بر دور میان خنجر زده
تلخم آید بر لب شیرین او نام رقیب
زانکه بهر کشتنم زهریست در شکر زده
باد، گویا، بی گل رویش، چو من دیوانه شد
ورنه خود را از چه رو بر خاک و خاکستر زده؟
تا هلالی کرد روی زرد خود فرش رهش
توسن او گاه جولان نعلها بر زر زده
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
چه حاجتست که گه خشم و گه عتاب کنی؟
کرشمه ای بنما، تا جهان خراب کنی
شراب خورده و خنجر کشیده آمده ای
که سینه ام بشکافی، دلم کباب کنی
چه غم که توبه من بشکنی؟ از آن ترسم
که دور من چو رسد توبه از شراب کنی
بروز واقعه ما را ز کوی خویش مران
چو می رویم چه حاجت که اضطراب کنی؟
هلالی، این همه از دست خویش می سوزی
که ذره ای و تمنای آفتاب کنی
کرشمه ای بنما، تا جهان خراب کنی
شراب خورده و خنجر کشیده آمده ای
که سینه ام بشکافی، دلم کباب کنی
چه غم که توبه من بشکنی؟ از آن ترسم
که دور من چو رسد توبه از شراب کنی
بروز واقعه ما را ز کوی خویش مران
چو می رویم چه حاجت که اضطراب کنی؟
هلالی، این همه از دست خویش می سوزی
که ذره ای و تمنای آفتاب کنی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
آن کف پا بر زمین حیفست، ای سرو سهی
چشم آن دارم که: دیگر پای بر چشمم نهی
تا سر از جیب خجالت بر ندارد آفتاب
خیمه بر دامان صحرا زن چو ماه خرگهی
می روی بر اوج خوبی، فارغ از بیم زوال
با تو خورشید فلک را نیست تاب همرهی
دل بدست تست، من از بندگی جان می کنم
نی ز من جان می ستانی، نی مرا جان میدهی
بر امید آنکه خاکم خشت دیوارت شود
بر سر کویت ز شادی می کنم قالب تهی
ناچشیده میوه مقصود بد حالم، ولی
دارم از سیب زنخدان تو امید بهی
گر هلالی را فلک سازد گدای درگهت
بر سر کوی تو یابد منصب شاهنشهی
چشم آن دارم که: دیگر پای بر چشمم نهی
تا سر از جیب خجالت بر ندارد آفتاب
خیمه بر دامان صحرا زن چو ماه خرگهی
می روی بر اوج خوبی، فارغ از بیم زوال
با تو خورشید فلک را نیست تاب همرهی
دل بدست تست، من از بندگی جان می کنم
نی ز من جان می ستانی، نی مرا جان میدهی
بر امید آنکه خاکم خشت دیوارت شود
بر سر کویت ز شادی می کنم قالب تهی
ناچشیده میوه مقصود بد حالم، ولی
دارم از سیب زنخدان تو امید بهی
گر هلالی را فلک سازد گدای درگهت
بر سر کوی تو یابد منصب شاهنشهی
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۲
بمجلس اندر کان بت مرا شراب دهد
بمن نشاط و ببد خواه من عذاب دهد
یکی چنانکه خدایش همه عذاب دهد
یکی چنان که خدایش همه صواب دهد
گمان برم که بمن آفتاب خواهد داد
بلی چو ساقی مه باشد آفتاب دهد
اگر بخوانم آن را کجا که دوزخ اوست
هر آینه گل حمری مرا جواب دهد
ز باد حلقۀ زلفین او بر آن رخسار
همی شتاب کند تا مرا شتاب دهد
بدین جهان چه شناسی عجبتر از خط او
که مشک نیست ولی بوی مشک ناب دهد
سیاه و سبز و قوّی است و ماه و مهرش روی
خرد زهر دو نشانی همی صواب دهد
بمن نشاط و ببد خواه من عذاب دهد
یکی چنانکه خدایش همه عذاب دهد
یکی چنان که خدایش همه صواب دهد
گمان برم که بمن آفتاب خواهد داد
بلی چو ساقی مه باشد آفتاب دهد
اگر بخوانم آن را کجا که دوزخ اوست
هر آینه گل حمری مرا جواب دهد
ز باد حلقۀ زلفین او بر آن رخسار
همی شتاب کند تا مرا شتاب دهد
بدین جهان چه شناسی عجبتر از خط او
که مشک نیست ولی بوی مشک ناب دهد
سیاه و سبز و قوّی است و ماه و مهرش روی
خرد زهر دو نشانی همی صواب دهد
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۸۹
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۳۵
ای ترک میر ، فتنۀ بغما و خلخی
هم سر و مشک زلفی و هم ماه گلرخی
همچون بهار خرّم دردیده خرمی
همچون همای فرّخ بر بنده فرخی
در جادویی معلم پیران بابلی
در نیکوئی مقدم ترکان خلخی
مشکین خطی پس از چه سبب سیم عارضی
شیرین لبی پس از چه سبب زهر پاسخی
خارج شود ز نعت خطت طبع عنصری
عاجز شود ز وصف لبت و هم فرخی
تا همچو یوسفی بلطیفی و خرمی
بر جمع خلق حجت اهل تنا سخی
هم سر و مشک زلفی و هم ماه گلرخی
همچون بهار خرّم دردیده خرمی
همچون همای فرّخ بر بنده فرخی
در جادویی معلم پیران بابلی
در نیکوئی مقدم ترکان خلخی
مشکین خطی پس از چه سبب سیم عارضی
شیرین لبی پس از چه سبب زهر پاسخی
خارج شود ز نعت خطت طبع عنصری
عاجز شود ز وصف لبت و هم فرخی
تا همچو یوسفی بلطیفی و خرمی
بر جمع خلق حجت اهل تنا سخی
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
از پس پنجاه سال عشق به ما چون فتاد
از بر ما رفته بود روی به ما چون نهاد
بر دل من مهر بود مهر دلم چون شکست
بر دل من قفل بود قفل درم چونگشاد
داد من از دلبری است کاو ندهد داد من
گرچه در اوصاف او خاطر من داد داد
نازگری خوشزبان پاکبری شوخچشم
عشوه دهی دلفریب بوالعجبی اوستاد
آنکه ازو شوختر چشم زمانه ندید
وان که ازو خوبتر خلق زمانه نزاد
از بر ما رفته بود روی به ما چون نهاد
بر دل من مهر بود مهر دلم چون شکست
بر دل من قفل بود قفل درم چونگشاد
داد من از دلبری است کاو ندهد داد من
گرچه در اوصاف او خاطر من داد داد
نازگری خوشزبان پاکبری شوخچشم
عشوه دهی دلفریب بوالعجبی اوستاد
آنکه ازو شوختر چشم زمانه ندید
وان که ازو خوبتر خلق زمانه نزاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
نه پسته چون دهنِ تنگِ یارِ من دارد
نه باغ چون رخِ گل رنگِ یارِ من دارد
به حسن و ناز و به غمز و کرشمه سرو به باغ
همی خرامد اگر [ سنگِ ] یارِ من دارد
خروش زهره ز بامِ سیم فلک به صبوح
گمان برم که شش آهنگِ یارِ من دارد
هزار صید بر آویخته ست فتنۀ عشق
به هر کمند که بر چنگِ یارِ من دارد
دگر تحمّلِ خون خوردنم نخواهد بود
که طاقتِ دلِ چون سنگِ یارِ من دارد
مرا حدیثِ نزاری خوش آمده ست از آنک
حلاوتِ دهنِ تنگِ یارِ من دارد
نه باغ چون رخِ گل رنگِ یارِ من دارد
به حسن و ناز و به غمز و کرشمه سرو به باغ
همی خرامد اگر [ سنگِ ] یارِ من دارد
خروش زهره ز بامِ سیم فلک به صبوح
گمان برم که شش آهنگِ یارِ من دارد
هزار صید بر آویخته ست فتنۀ عشق
به هر کمند که بر چنگِ یارِ من دارد
دگر تحمّلِ خون خوردنم نخواهد بود
که طاقتِ دلِ چون سنگِ یارِ من دارد
مرا حدیثِ نزاری خوش آمده ست از آنک
حلاوتِ دهنِ تنگِ یارِ من دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
به لطف تو نبود گر بسی نکو باشد
کسی نگفت که ترک فرشته خو باشد
عجایب از تو فرو مانده ام که تا شخصی
بود که اینهمه اخلاق خوش درو باشد
شمایل تو بیا گو ببین ملامت گر
اگر چو من نشود حق به دست او باشد
مرا به سنگ ملامت نمی زنند که دل
نه دل بوَد ، پس اگر بشکند سبو باشد
به چاه گویِ زنخدانت ار نگاه کنند
هزار دلشده سرگشته همچو گو باشد
اگر به دوش براندازی و نپوشانی
جهان ز نافه زلف تو مشک بو باشد
نصیب من ز تو اندیشه ای تمام بود
مرا چه زهره و یارای گفتگو باشد
نزاریا تو خود انصاف خود بده تا حیف
بود که چون تو کسی را نظر برو باشد
کسی نگفت که ترک فرشته خو باشد
عجایب از تو فرو مانده ام که تا شخصی
بود که اینهمه اخلاق خوش درو باشد
شمایل تو بیا گو ببین ملامت گر
اگر چو من نشود حق به دست او باشد
مرا به سنگ ملامت نمی زنند که دل
نه دل بوَد ، پس اگر بشکند سبو باشد
به چاه گویِ زنخدانت ار نگاه کنند
هزار دلشده سرگشته همچو گو باشد
اگر به دوش براندازی و نپوشانی
جهان ز نافه زلف تو مشک بو باشد
نصیب من ز تو اندیشه ای تمام بود
مرا چه زهره و یارای گفتگو باشد
نزاریا تو خود انصاف خود بده تا حیف
بود که چون تو کسی را نظر برو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
گر مرا عقل کشد پای و سر اندر زنجیر
نیست از کوی توام یک نفس ای دوست گزیر
میل هر چیز به اصل و مرا میل به تو
همچنان است که آتش متعلق به اثیر
هرچه جز قامت تو گر همه اوج فلک است
راستی در نظر همّت من هست قصیر
این توان گفت که خورشید غلام رخ توست
در نکویی به تو چیزی نتوان کرد نظیر
گر به دامن کشیاش تربیتی فرمایی
هر شب از چرخ ببوسد قدمت بدر منیر
از سر زلف به عطّار صبا ده تاری
تا دماغ من بیمغز کند پر ز عبیر
ناف آهوی خَتن خشک شود در شکمش
گر به چین برگذرد باد ز کویت شب گیر
مرده از بوی عرقچین تو جان یابد باز
قرطهٔ یوسف یعقوب نکرد این تأثیر
هم ز جایی بود آشوب نزاری آری
بلبل شیفته بر هرزه نیاید به نفیر
نیست از کوی توام یک نفس ای دوست گزیر
میل هر چیز به اصل و مرا میل به تو
همچنان است که آتش متعلق به اثیر
هرچه جز قامت تو گر همه اوج فلک است
راستی در نظر همّت من هست قصیر
این توان گفت که خورشید غلام رخ توست
در نکویی به تو چیزی نتوان کرد نظیر
گر به دامن کشیاش تربیتی فرمایی
هر شب از چرخ ببوسد قدمت بدر منیر
از سر زلف به عطّار صبا ده تاری
تا دماغ من بیمغز کند پر ز عبیر
ناف آهوی خَتن خشک شود در شکمش
گر به چین برگذرد باد ز کویت شب گیر
مرده از بوی عرقچین تو جان یابد باز
قرطهٔ یوسف یعقوب نکرد این تأثیر
هم ز جایی بود آشوب نزاری آری
بلبل شیفته بر هرزه نیاید به نفیر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
معطّرست دماغم ز بوی ِ یرلیکش
ملازمم به دل و جان ز دور و نزدیکش
ز بختِ من نظرِ دولتی قوی باشد
که در کنارِ من آید میانِ باریکش
از آن دو هندویِ جادو به زیرِ ابرویِ طاق
شدند بنده به صد دل مغول و تازیکش
بر آستانۀ او آفتاب فخر کند
اگر محّلِ یکی باشد از ممالیکش
چو شب سیاه کند از سپید کاریِ خویش
جهانِ روشن بر من چو زلفِ تاریکش
دلِ نزاریِ مسکین چنان مسلّم کرد
که هم چو مملکتِ خویش کرده تملیکش
ملازمم به دل و جان ز دور و نزدیکش
ز بختِ من نظرِ دولتی قوی باشد
که در کنارِ من آید میانِ باریکش
از آن دو هندویِ جادو به زیرِ ابرویِ طاق
شدند بنده به صد دل مغول و تازیکش
بر آستانۀ او آفتاب فخر کند
اگر محّلِ یکی باشد از ممالیکش
چو شب سیاه کند از سپید کاریِ خویش
جهانِ روشن بر من چو زلفِ تاریکش
دلِ نزاریِ مسکین چنان مسلّم کرد
که هم چو مملکتِ خویش کرده تملیکش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
بگذاشتمت جانا ناکام و سفر کردم
بی رویِ تو از دیده خونابه به در کردم
در چشمِ منی گویی بنشسته که پندارم
رویِ تو همی بینم در هر چه نظر کردم
هر جا که تهی کردم بر یادِ لبت جامی
از دیده دگر بارش پر خونِ جگر کردم
چون هیچ نماند از من اکنون ز که می ترسم
مجنون شده ام مجنون از عقل حذر کردم
از دستِ ملامت گر روی از تو نگردانم
گو تیر بزن حاسد کز سینه سپر کردم
تو خسروِ خوبانی من شیفته فرهادم
با هم چو تو شیرینی ابری شکر کردم
مقصود رضایِ تو نه وایۀ خود دارم
تا با تو در افتادم از خویش گذر کردم
از غمزۀ جادویت دینی دگر آوردم
وز طاقِ ابرویت محرابِ دگر کردم
در خفیه نزاری را گر راز همی گفتم
اکنون همه عالم را زین کار خبر کردم
بی رویِ تو از دیده خونابه به در کردم
در چشمِ منی گویی بنشسته که پندارم
رویِ تو همی بینم در هر چه نظر کردم
هر جا که تهی کردم بر یادِ لبت جامی
از دیده دگر بارش پر خونِ جگر کردم
چون هیچ نماند از من اکنون ز که می ترسم
مجنون شده ام مجنون از عقل حذر کردم
از دستِ ملامت گر روی از تو نگردانم
گو تیر بزن حاسد کز سینه سپر کردم
تو خسروِ خوبانی من شیفته فرهادم
با هم چو تو شیرینی ابری شکر کردم
مقصود رضایِ تو نه وایۀ خود دارم
تا با تو در افتادم از خویش گذر کردم
از غمزۀ جادویت دینی دگر آوردم
وز طاقِ ابرویت محرابِ دگر کردم
در خفیه نزاری را گر راز همی گفتم
اکنون همه عالم را زین کار خبر کردم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
دورم دریغ موسمِ عشرت ز دوستان
نزدیک شد که باز شود تازه بوستان
یارم نمی خورد غم من هیچ و من همه
خون می¬خورم به جای مِی آخر نکوست آن
هرگز نداشت بی گره کینه ابروان
سبحانه تعالی آخر چه خوست آن
ای رشکِ آفتابِ جهان تاب روی تو
یا رب چه آفتاب و چه ماه وچه روست آن
گر بر رسند کآفت خورشید و ماه کیست
خورشید و ماه هر دو بگویند اوست آن
از نورِ محض خلقتِ او آفریده اند
چون خلقِ خاکیان نه ز نشو و نموست آن
عشّاق را ز سنگ ملامت حجاب نیست
آن کو نداشت طاقتِ سنگی سبوست آن
یا رب بود که یاد نزاری همی کنند
در بارگاهِ خسرو آفاق دوستان
آن شاهِ سرفراز که در جنب رایتش
بر چرخ نیست اتلس ازرق رگوست آن
نزدیک شد که باز شود تازه بوستان
یارم نمی خورد غم من هیچ و من همه
خون می¬خورم به جای مِی آخر نکوست آن
هرگز نداشت بی گره کینه ابروان
سبحانه تعالی آخر چه خوست آن
ای رشکِ آفتابِ جهان تاب روی تو
یا رب چه آفتاب و چه ماه وچه روست آن
گر بر رسند کآفت خورشید و ماه کیست
خورشید و ماه هر دو بگویند اوست آن
از نورِ محض خلقتِ او آفریده اند
چون خلقِ خاکیان نه ز نشو و نموست آن
عشّاق را ز سنگ ملامت حجاب نیست
آن کو نداشت طاقتِ سنگی سبوست آن
یا رب بود که یاد نزاری همی کنند
در بارگاهِ خسرو آفاق دوستان
آن شاهِ سرفراز که در جنب رایتش
بر چرخ نیست اتلس ازرق رگوست آن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
آرزومندم به روی دوستان
جان و دل دارم به سوی دوستان
وای وای از اشتیاق یارکان
آه آه از آرزوی دوستان
یاد آن شب ها که بودی تا به روز
شوق ما بر های و هوی دوستان
دست ما و دامن خیل خیال
روی ما و خاک کوی دوستان
ما ندانستیم شرط دوستی
برشکستیم از عدوی دوستان
عمر تاوان کرده ایم الّا هم آنک
صرف شد در جست و جوی دوستان
از بهشت و حور و غلمان فارغیم
راح می خواهیم و روی دوستان
عنبر و مشک و بهار و باغ ما
خُلقِ یاران است و خوی دوستان
هم صبا جانِ نزاری را حیات
می دهد هر شب به بوی دوستان
جان و دل دارم به سوی دوستان
وای وای از اشتیاق یارکان
آه آه از آرزوی دوستان
یاد آن شب ها که بودی تا به روز
شوق ما بر های و هوی دوستان
دست ما و دامن خیل خیال
روی ما و خاک کوی دوستان
ما ندانستیم شرط دوستی
برشکستیم از عدوی دوستان
عمر تاوان کرده ایم الّا هم آنک
صرف شد در جست و جوی دوستان
از بهشت و حور و غلمان فارغیم
راح می خواهیم و روی دوستان
عنبر و مشک و بهار و باغ ما
خُلقِ یاران است و خوی دوستان
هم صبا جانِ نزاری را حیات
می دهد هر شب به بوی دوستان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۶
سخت کاریست ریاضتکشِ هجران بودن
خونِ دل خوردن و دور از برِ جانان بودن
نه خلیلیم و نه ایّوب پس آخر تا چند
صابری کردن و بر آتشِ سوزان بودن
ای که با وصلِ تو پیوند گرفتم جاوید
تا ابد بایدم از هجر هراسان بودن
عیش دانی تو که بیرویِ تو نتوان کردن
زنده دانیم که بیبویِ تو نتوان بودن
مُقبل آن کس که ترا بیند ازیرا که توان
باغِ ریحانِ ترا بندهی ریحان بودن
روی جمعیّتِ خاطر نبود بی تو بلی
که چو زلفت نتوان جز که پریشان بودن
عاقلان عیب کنندم که بپرهیز از عشق
عاشقی کردن از آن به که چو ایشان بودن
گر به خوبان نظری هست حکیمان را نیست
عیب در قدرتِ حق دیدن و حیران بودن
عارفان راغب و حورانِ بهشتی حاضر
کی توان منتظر وعدهی غِلمان بودن
سر فدایِ قدمِ دوست عفا الله رندان
کارِ زاهد صفتان است تن آسان بودن
تا کی از لاف نزاری به فصاحت مفریب
یک قدم به که چو بلبل همه دستان بودن
خونِ دل خوردن و دور از برِ جانان بودن
نه خلیلیم و نه ایّوب پس آخر تا چند
صابری کردن و بر آتشِ سوزان بودن
ای که با وصلِ تو پیوند گرفتم جاوید
تا ابد بایدم از هجر هراسان بودن
عیش دانی تو که بیرویِ تو نتوان کردن
زنده دانیم که بیبویِ تو نتوان بودن
مُقبل آن کس که ترا بیند ازیرا که توان
باغِ ریحانِ ترا بندهی ریحان بودن
روی جمعیّتِ خاطر نبود بی تو بلی
که چو زلفت نتوان جز که پریشان بودن
عاقلان عیب کنندم که بپرهیز از عشق
عاشقی کردن از آن به که چو ایشان بودن
گر به خوبان نظری هست حکیمان را نیست
عیب در قدرتِ حق دیدن و حیران بودن
عارفان راغب و حورانِ بهشتی حاضر
کی توان منتظر وعدهی غِلمان بودن
سر فدایِ قدمِ دوست عفا الله رندان
کارِ زاهد صفتان است تن آسان بودن
تا کی از لاف نزاری به فصاحت مفریب
یک قدم به که چو بلبل همه دستان بودن
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
سحرگهان که گریبان آفتاب کشند
حریفکان صبوحی شراب ناب کشند
برون در بنشانند عقل و ایمانرا
چو در سراچۀ خلوت بلب شراب کشند
کنند زحمت هستی ز راه مستی دور
که جنس و ناجنس از یکدگر عذاب کشند
بدانکه تا بنشانند گرد راه وجود
بپشت مردمک دیده مشک آب کشند
ز راه سینه دوصد میل آتشین هر دم
بدست غیرت در چشم آفتاب کشند
بگاه عربده دندان عقل و دین شکنند
قلم بدست خطلا بر سر صواب کشند
اگر خرد سخن از راه کن مکن گوید
زیاده در رخ او خنجر عتاب کشند
ببوی آنکه ببوسند روی شاهد خویش
چو زلف یار بسی بند و پیچ و تاب کشند
چه خوش بود که سحرگاه ساقیان سوی تو
بدست خویش قدحهای چون گلاب کشند
و لیک سلسلۀ صبر حلقه حلقه کنند
ارگر بناز، دمی روی در نقاب کشند
خنک کسی که ازین باده مست و بی خبرش
بغل گرفته ز مجلس بجامه خواب کشند
حریفکان صبوحی شراب ناب کشند
برون در بنشانند عقل و ایمانرا
چو در سراچۀ خلوت بلب شراب کشند
کنند زحمت هستی ز راه مستی دور
که جنس و ناجنس از یکدگر عذاب کشند
بدانکه تا بنشانند گرد راه وجود
بپشت مردمک دیده مشک آب کشند
ز راه سینه دوصد میل آتشین هر دم
بدست غیرت در چشم آفتاب کشند
بگاه عربده دندان عقل و دین شکنند
قلم بدست خطلا بر سر صواب کشند
اگر خرد سخن از راه کن مکن گوید
زیاده در رخ او خنجر عتاب کشند
ببوی آنکه ببوسند روی شاهد خویش
چو زلف یار بسی بند و پیچ و تاب کشند
چه خوش بود که سحرگاه ساقیان سوی تو
بدست خویش قدحهای چون گلاب کشند
و لیک سلسلۀ صبر حلقه حلقه کنند
ارگر بناز، دمی روی در نقاب کشند
خنک کسی که ازین باده مست و بی خبرش
بغل گرفته ز مجلس بجامه خواب کشند