عبارات مورد جستجو در ۵۱۱ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
داغ دل را کرد از چاک آشکارا پیرهن
عاقبت در عشق ما را ساخت رسوا پیرهن
تنگ در آغوشش آوردن نصیب ما نشد
نامسلمان شانه، کافر سرمه، ترسا پیرهن
مگذر از حق بی تو هر شب تا سحر در سوختن
می‌کند امدادها چون شمع با ما پیرهن
نشئه کیفیت معنی ز لفظ نازک است
باده را پوشند می‌خواران ز مینا پیرهن
صدق پیش آور که از اعجاز خوبان دور نیست
دیده یعقوب را گر ساخت بینا پیرهن
سینه شد قصاب چون گل چاک‌چاک از دست صبر
بر رخ دل عاقبت بگشود درها پیرهن
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۲ - دیدن رام ماه را و پنداشتن سیتا و مخاطب کردن او
چو باز آمد به خود لختی شبانگاه
فکنده چشم پر خون بر رخ ماه
مشابه دید روی دلستان را
صنم پنداشت ماه آسمان را
ز بس کز جام شوقش دل شد از دست
زمین تا آسمان نشناخت چون مست
چو دیوانه ز ماه نو برآشفت
به ماه چارده رو کرده می گفت
کجا بودی ندیدم رویت از دوش
بیا تا بر کشم اکنون در آغوش
بسا کز درد دل شد گریه افزون
ز کوه غم بر آمد چشمۀ خون
به لچمن فرض شد تیمار خواری
مریض عشق را بیمار داری
که ای لب تشنه آب ار نیست موجود
توان از صبر پی بردن به مقصود
مراد دل که گنج ناپدید است
یقین دان صبر قفلش را کلید است
مکن یکبار دست و پای خود گم
برین بی طاقتی خود کن تب سم
نه ازهر غم همی ما را سرشتند
به خاک آدم اول دانه کشتند
شناسد لذت غم هر که مرد است
که مردانه رود هر جا که درد است
جوابش داد و بر کرد از جگر آه
میان بسته به جست و جوی آن ماه
که با من همرهی کن ت ا توانی
ترا باید مرا تنها نمانی
چو هم ت گر شوی یکدل به کارم
شود روزی یقین همراه یارم
سخن گفت و کمر بست و روان شد
تن مرده به جست و جوی جان شد
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۷۹ - نوشته ای است از قائم مقام به نواب امیرزاده فریدون میرزا در سر سلامتی کوچ او
فدایت شوم: میرزا محمد حسین که آمد همه خبرهاش خوب بود و ورود و شهودش بسیار مستحسن و مرغوب؛ اما از یک جهه خاطر پیر غلام قدیمی را زایدالوصف خسته و آزرده داشت. پس از مرگ جوانان گل مماناد.
در این حادثه بحدی شکسته دل و پریشان حواس میباشم که بشرح و بیان نمیگنجد و هر چند چندین عوض و بدل از همین دودمان مسعود همانجا آماده و موجود هست لکن، ماء لاکصدا و مرعی لاکسعدان و فتی لاکمالک چرا که آن وضع اتصال از کجا بحضرت ملک خصال شاهزاده بی همال خواهد بود؟ حق این است که تکلیف صبر و شکیب در این مصیبت مالایطاق است. اما بمرور روزگار عاقب کار بصبوری و شکیبائی خواهد کشید.
فقلت لها یا عز کل مصیبه
اذا وطنت یوما لها النفس ذلت
والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
اشک کواکب نگر چرخ غم اندود را
گریه فراوان بود خانه پردود را
صبر گوارا کند هرچه ترا ناخوشست
ساعتی از کف بنه آب گل آلود را
بی نمکیهای دهر کار بجائی رساند
کاختر طالع کنم داغ نمکسود را
دور جمال تو شد، گوش بنظاره یافت
مشکل اگر بشنود نغمه داود را
نیست بگیتی دو چیز جست و کم یافتم
عاشق بیشکوه را آتش بی دود را
تارک ادبار ما، لایق آن گل نبود
بر سر گردون زدیم کوکب مسعود را
هر که ببوی وفا بر سر دنیا نشست
در ته دامن کشید آتش بی عود را
نقد دو عالم کلیم، بر سر دل ریختند
شوری بختم ربود، داغ نمکسود را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
پیوسته دل ز قطع امید آرمیده است
راحت درین چمن بر نخل بریده است
صبرم به جستن دل گمگشته رفته است
طفل سرشک در پی رنگ پریده است
با گریه خنده رویم و با ناله گرم خون
باز از شراب غصه دماغم رسیده است
شاد است بخت بد که به مفتم زدست داد
گوئی مرا فروخته یوسف خریده است
بی مزد دست، خار ز پایی نمی کشد
همراهی زمانه بدین جا کشیده است
تا چند نیش عقربی از دخل کج خورم
کسب کمال شعر دلم را گزیده است
رنگین سخن گمان نبری خویش را، کلیم
کز خامه بریده زبان خون چکیده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
مگو کسی بمن خاکسار می ماند
بروی آب ز عکسم غبار می ماند
محیط عشق همه آب زندگیست، مترس
کسیست غرقه که او در کنار میماند
براه عشق که افتادگیست رهبر او
پیاده می رود اما سوار می ماند
چه حالتست که چشمی که می پرد از شوق
چو نقش پا بره انتظار می ماند
بنای عهد همین گر شکستن است ترا
غنیمت است که بر یک قرار می ماند
هر آنچه ما بکف آریم وقف تاراجست
همین مدام دل داغدار می ماند
کسی نرفت که بر جای او نماند ستم
همیشه خار زگل یادگار می ماند
زهر طرف نگرم در کمین اوست شکست
دلم بتوبه فصل بهار می ماند
اگر فراخور تقصیر عذر باید گفت
زبان خامشی ما ز کار می ماند
نشانه ایست کلیم از پی گشایش کار
گهی که دست ودل از کار و بار می ماند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
کی آن صیاد بی پروا پی نخجیر می گردد
که دایم در رهش صد صید از جان سیر می گردد
صبوری چون ز حد بگذشت کاری رو نمی آرد
که دارو کهنه چون گردید بی تأثیر می گردد
خط سبزت عنان اختیار از دست و دل برده
بهارست و دگر دیوانه بی زنجیر می گردد
سراپای وجودم باده شد از حرص میخواری
ولی همچون حبابم چشم و دل کی سیر می گردد
شراب کهنه می نوشم ببزم او چو بنشینم
بمن تا نوبت آید دختر رز پیر می گردد
کلیم آن گردش چشم و نگاه دمیدم کم شد
چو ساقی سرگران افتاد ساغر دیر می گردد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
هرگز دل عاشق ز هوس رنگ نگیرد
در کشور ما آینه را زنگ نگیرد
در ساغر امید ز بیرنگی عشقست
خونی که لب از خوردن آن رنگ نگیرد
روزی دل از تیغ جفای تو فراخست
زخمی که خورد بخیه برو ننگ نگیرد
از خاک نشینی فقیران خبرش نیست
زانرو که دل شاه ز اورنگ نگیرد
گر ترک جفا می کند از بهر وفا نیست
گه صلح کند تا دلش از جنگ نگیرد
رشکست بر آن سالک مغرور که چون سیل
در ره خبر از منزل و فرسنگ نگیرد
عهدیست که با صبح صفا نیست، ندانم
کائینه خور چون زدمش زنگ نگیرد
زر در کف غیرست و ترازوی تمیزش
خود را چه کند گر طرف سنگ نگیرد
از باده کلیم آینه طبع شود صاف
بگذار که زاهد می گلرنگ نگیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
آتش دیگ هوس از دل سوزان گیرم
آب لب تشنگی از آهن پیکان گیرم
خوابم اینست که در دیدنت از هوش روم
خوردنم اینکه سرانگشت بدندان گیرم
عرق خجلت من سیل وجودم گردد
فقر را گر دهم و ملک سلیمان گیرم
وجه می گر نبود منکه ببوئی مستم
جا بهمسایگی باده فروشان گیرم
روش سوختن داغ ز دام آموزم
وز قفس قاعده چاک گریبان گیرم
از تف آتش آن تب که تنم را بگداخت
از گل داغ گلاب از پی درمان گیرم
داده خویشتن ایام چو می گیرد باز
حیف باشد که بجز پند زدوران گیرم
دارم آن حوصله و صبر که غم هم نخورم
از تهیدستی اگر روزه حرمان گیرم
نتوان بود کلیم اینهمه در بند لباس
بهر اطفال سرشکی که بدامان گیرم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
دل شاد از آنم که دل شاد ندارم
وارسته منم خاطر آزاد ندارم
در راه تو جان بر لب و سر بر کف دستم
شمع سحرم حاجت جلاد ندارم
ترسم نبرد راه نسیمی بچراغم
شب نیست که شمعی بره باد ندارم
باید زمن آموخت ره و رسم اسیری
عمریستکه در دامم و صیاد ندارم
بینام باو نامه نویسم، چه توان کرد
چون نام خود از شغل غمش یاد ندارم
دامان ترم پاکتر از دامن دریاست
شرمندگی از عصمت زهاد ندارم
شب نیست که در دست پی مشق جراحت
پیکان تو چون خامه فولاد ندارم
با نیک و بدم همچو کلیم آینه صافست
گر شمع شوم رنجشی از باد ندارم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
منکه دور از وطنم عیش تمنا نکنم
بقفس تا نرسم بال و پری وا نکنم
نتوان درد سر از گریه هر شمع کشید
بی سبب خوی بتاریکی شبها نکنم
کو دماغی که به بیگانه کنم آمیزش
دیدن آینه را منکه تمنا نکنم
دعوی صبر و دل و دین همه باطل باشد
گر دل گمشده در زلف تو پیدا نکنم
تاب همچشمی پروانه نخواهم آورد
شمع را با قد رعنای تو همتا نکنم
منصب یمن قدم همچو بهارم ندهند
دشت را سبز گر از آبله پا نکنم
چون سر شیشه می بسته دهان آمده ام
سر حرفی که ازو خون نچکد وا نکنم
عادتم تا نشود شکوه ارباب کرم
سایه از ابر باین بخت تمنا نکنم
رتبه هستی حلاج مرا منظور است
پنبه را بیهده تاج سر مینا نکنم
ای که گفتی که مکن عربده زین بیش کلیم
مستم از گردش آنچشم مکن تا نکنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
جان کاهدم چو حق سخن را ادا کنم
گر نقد جان دهند سخن را بها کنم
با عالمی مرا سر همخانگی کجاست
کو مرگ تا که خلوت راحت جدا کنم
چندانکه جای در دل آتش کند سپند
خواهم که جا بخاطر آن بیوفا کنم
سرگشتگی عجب بمیانم گرفته است
دلدار در کنارم و رو در قفا کنم
از گریه دیده رفته زدست و بدست نیست
غیر از غبار خاطر تا توتیا کنم
یک بزم را ببوی سخن مست می کنم
چون شیشه هر کجا که سر حرف وا کنم
سامان خونفشانی روز و شبم نماند
دیگر باشک شام چو شمع اکتفا کنم
داروی یأس با همه دردی موافقست
زین یک دوا هزار مرض را دوا کنم
تن را چو در لباس قناعت بپرورم
همچون غرابه پیرهن از بوریا کنم
گر هجو نیست در سخن من زعجر نیست
حیف آیدم که زهر در آب بقا کنم
تنبیه منکران سخن می توان کلیم
گر اژدهای خانه بآنها رها کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
کامی ز روزگار ستمگر گرفته ایم
خود را اگر بخاک برابر گرفته ایم
گرمی ز جزوناری ما برطرف شدست
از بسکه حرف سرد بتن بر گرفته ایم
پر را بشکل خنجر صیاد دیده ایم
سر را ز شوق آن بته پر گرفته ایم
دریا بما رسیده اگر از می مراد
همچون صدف زآبله ساغر گرفته ایم
هرگز نگشته دود شکایت زما بلند
گر همچو شعله ز آتش غم در گرفته ایم
دندان که در غم تو نهادیم بر جگر
گوئی ز پنبه روزن مجمر گرفته ایم
بگذر ز کام تا بکنار تو جا کند
این بند را ز رشته گوهر گرفته ایم
تا رفته ایم در پس زانوی غم کلیم
جا در پناه سد سکندر گرفته ایم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
حسن اگر اینست ناصح همچو ما خواهد شدن
چوب تر آخر بآتش آشنا خواهد شدن
از دم تیغست سیر مرغ بسمل تا بخاک
دل گر از دست تو بیرون شد کجا خواهد شدن
هر در نگشوده ای دارد ز استغنا کلید
همچنانش واگذار ایدل که وا خواهد شدن
یک ره ار دستم، بدامان تو گردد آشنا
پنجه من بر سرم بال هما خواهد شدن
بیشتر هرچند بر کام جهان چسبیده ای
بیشتر از دست چون رنگ حنا خواهد شدن
چون کشی خنجر بقتلم بر میان دامن مزن
دامن آلودن بخونم خونبها خواهد شدن
بهر هر گامی اگر دانی چه منت می کشی
کام دنیا بر تو کام اژدها خواهد شدن
می رود تا کوکب بخت مرا آتش زند
هر شرر کز صحبت آتش جدا خواهد شدن
گر فلک زینگونه بر ما تنگ می گیرد کلیم
وسعت آباد جهان چشم گدا خواهد شدن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
چیست کارم، زخم کاری هر زمان برداشتن
وز خدنگ جور او زخم سنان برداشتن
در کتاب صنع یزدانی خیانت کردنست
سرو من جزو کمر را از میان برداشتن
می توانم آب بردارم ز جوی کهکشان
لیک نتوانم زخوان خلق نان برداشتن
در ثبوت بردباری عاشقان را محضریست
چون هدف از هر ستمکاری نشان برداشتن
کعبه عشق ترا خوف و خطر در راه نیست
آب اگر نبود توان ریگ روان برداشتن
گر نباشم لایق برداشتن بفکن مرا
یکرهم از خاک خواری می توان برداشتن
ضعف در بیماری عشقت بجائی می رسد
کاستین نتوان ز چشم خونفشان برداشتن
کامجویان را گریزی نیست از جور سپهر
هر که گلچین بایدش از باغبان برداشتن
بردباری چیست جور از دشمنان بردن کلیم
ورنه جان پروردنست از دوستان برداشتن
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧١٠
یکچند شد که بر هدف دل کمان چرخ
تیر از کمین گشاد و فروبست کار من
وز دور نا موافق و ایام مختلف
آشفته شد چو زلف بتان روزگار من
وز اختلاف گردش گردون دون نواز
اغیار من شدند کنون یار غار من
وز صرصر هموم و دم سرد حاسدان
بی برگ و بینوا چو خزان شد بهار من
با عقل کار دیده که در حل مشکلات
رای ویست مؤنمن و مستشار من
گفتم از آنچه میکشم از دهر شمه ئی
زان پس که در گذشت ز حد اضطرار من
گفتا که مسپر ابن یمین جز طریق صبر
کاینست در حوادث دهر اختیار من
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷
گویند صبر کن که ترا صبر بر دهد
آری دهد ولیک بعمر دگر دهد
من عمر خویش را بصبوری گذاشتم
عمری دگر بباید تا صبر بر دهد
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
زبس که یافت دلم لذت گرفتاری
به دام افتد اگر صد رهش برون آری
به جای خون همه درد و بلا ازو بچکد
اگر دل من سرگشته راه بیفشاری
سیاه گردد روز جهانیان چون شب
اگر ز چهره ی بختم نقاب برداری
نه برق باشد کز رشک چشم گریانم
فتاده آتش در جان ابراز آری
به خون بخواهد پرورد خوشه اش نه آب
بنام شوم من اردانه در زمین کاری
چو کاه بر زیر آب دیده گردانم
و گرچه هستم چون کوه در گران باری
عجب که میل کنم گرچه خون دل باشد
مرا که عمر به سر رفته در جگرخواری
گداختم تن خود تاکسم نه بیند چند
به کوی دوست تردد کنم بدشواری
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
خونین جگران را چه غم از ناز و نعیمست
عاشق که بود جرعه کش دوست ندیمست
قانون طرب ساز گداییست وگرنه
بس نغمه ی دلسوز که در پرده ی سیمست
بس نقش نو از پرده برون آمد و بس رفت
دل شیفته ی اوست که در پرده مقیمست
خوبی که نهد گوش بگفتار بد آموز
در سلک وفا نیست اگر در یتیمست
بلبل چو گلی دید همان لحظه فرو برد
آشفتگی صاحب بستان ز نسیمست
در قاعده ی بوالهوسان فایده یی نیست
اکسیر سعادت سخن تلخ حکیمست
حسن عمل ما نبود قابل احسان
امید عنایت همه بر خلق کریمست
طاعت نپسندی و شفاعت نپذیری
رحمی که دل یکجهت از غصه دو نیمست
شاهین تو در خون دلم پنجه فرو برد
وین شیفته غافل که به دست چه غنیمست
هرچند بلا بیش قویتر دل درویش
آنراست فغانی الم و ضعف که بیمست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
ایدل بتلخی شب هجران صبور باش
این هم نواله ییست بنوش و شکور باش
از دیده چون جدا شدی از دل جدا مشو
خواهی که خاص شاه شوی در حضور باش
شاید کزین کریوه سبکبار بگذری
از هر چه خار راه تو گردیده دور باش
تا کی زهر چراغ توان کرد کسب نور
خود را بسوز در نظر شمع و نور باش
خواهی که در مزار تو سروی بایستد
شمعی شو و ملازم اهل قبور باش
حالا تو در میان نیستان غم بسوز
گو وعده ی وصال بهنگام صور باش
ناپخته پختنیست فغانی کباب دل
چندین شتاب چیست بگو در تنور باش