عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
دوش لعلت نفسی خاطر ما خوش میکرد
دیده میدید جمال تو و دل غش میکرد
روی زیبای تو با ماه یکایک میزد
سر گیسوی تو با باد کشاکش میکرد
سنبل زلف تو هرلحظه پریشان میشد
خاطر خستهٔ عشاق مشوش میکرد
زو هر آن حلقه بر گوشهٔ مه میافتاد
دل مسکین مرا نعل در آتش میکرد
تیر بر سینه‌ام آن غمزهٔ فتان میزد
قصد خون دلم آن عارض مهوش میکرد
از خط و خال و بناگوش و لب و چشم و رخت
هر که یک بوسه طمع داشت غلط شش میکرد
پیش نقش رخ تو دیدهٔ خونریز عبید
صفحهٔ چهره به خونابه منقش میکرد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
ز کوی یار زمانی کرانه نتوان کرد
جز آستانهٔ او آشیانه نتوان کرد
کسی که کعبهٔ جان دید بی‌گمان داند
که سجده‌گاه جز آن آستانه نتوان کرد
مرا به عشوهٔ فردا در انتظار مکش
که اعتماد بسی بر زمانه نتوان کرد
ترا که گفت که با کشتگان راه غمت
اشارتی به سر تازیانه نتوان کرد
به پیش زلف تو بر خال بوسه خواهم زد
ز ترس دام سیه ترک دانه نتوان کرد
فسرده صوفی ما را که میبرد پیغام
که ترک شاهد و چنگ و چغانه نتوان کرد
مرا به مجلس واعظ مخوان و پند مده
فریب من به فسون و فسانه نتوان کرد
بخواه باده و با یار عزم صحرا کن
چو گل به باغ رود رو به خانه نتوان کرد
مکن عبید ز مستی کرانه فصل بهار
که عیش خوش به چمن بی‌چمانه نتوان کرد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
سعادت روی با دین تو دارد
غنیمت خانهٔ زین تو دارد
زهی دولت زهی طالع زهی بخت
که شب پوش و عرقچین تو دارد
چه مقبل هندویی کان خال زیباست
که مسکن لعل شیرین تو دارد
قبا گوئی چه نیکی کرده باشد
که در بر سرو سیمین تو دارد
صبا دنیا معطر کرده گوئی
گذر بر زلف پر چین تو دارد
بسی دیدم پریرویان در آفاق
ندیدم کس که آئین تو دارد
به عالم هرکسی را کیش و دینی است
عبید بینوا دین تو دارد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
لعل نوشینش چو خندان می شود
در جهان شکر فراوان می شود
قد او هرگه که جولان میکند
گوییا سرو خرامان می شود
پرتو رویش چو می‌تابد ز دور
آفتاب از شرم پنهان می شود
قصهٔ زلفش نمی گویم به کس
زانکه خاطرها پریشان می شود
من نه تنها می شوم حیران او
هرکه او را دید حیران می شود
گرچه می گوید که بنوازم تو را
تا نگه کردی پشیمان می شود
با عبید ار نرم می گردد دلت
کارهای سختش آسان می شود
هرکه را شاهی عالم آرزوست
بندهٔ درگاه سلطان میشود
شاه اویس آن خسرو دریا دلی
کافتابش بنده فرمان می شود
خسروی کز کلک گوهربار او
کار بی سامان به سامان می شود
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
دلم زین بیش غوغا بر نتابد
سرم زین بیش سودا بر نتابد
ز شوقت بر دل دیوانهٔ ماست
غمی کان سنگ خارا بر نتابد
غمت را گو بدار از جان ما دست
که این ویرانه یغما بر نتابد
بیا امشب مگو فردا که اینکار
دگر امروز و فردا بر نتابد
سرت در پای اندازیم چون زلف
اگر زلفت سر از پا بر نتابد
عبید از درد کی یابد رهائی
چو درد دل مداوا بر نتابد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
عاشق شوریده ترک یار نتوانست کرد
صبر بی‌دل کرد و بی‌دلدار نتوانست کرد
جان چو با عشق آشنا شد از خرد بیگانه گشت
همدمی زین بیش با اغیار نتوانست کرد
راستی را حق به دستش بود انکارش مکن
مدعی را محرم اسرار نتوانست کرد
نام سرمستان عاشق پیش مستوران نگفت
هیچکس منصور را بردار نتوانست کرد
نفس کافر سالها کوشید و چندان کازمود
ترک معشوق و می و زنار نتوانست کرد
زاهد از محراب بیرون رفت و در میخانه جست
تا قیامت روی در دیوار نتوانست کرد
التماس بوسه‌ای کردم از او تن در نداد
خاطر ما خوش بدین مقدار نتوانست کرد
دوش بر رخسار زردم دید و چندان کاب زد
بخت خواب آلود را بیدار نتوانست کرد
ای عبید ار غافلی از عشق انکارش مکن
هیچ عاقل عشق را انکار نتوانست کرد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
یار پیمان شکنم با سر پیمان آمد
دل پر درد مرا نوبت درمان آمد
این چه ماهیست که کاشانهٔ ما روشن کرد
وین چه شمعیست که بازم به شبستان آمد
بخت باز آمد و طالع در دولت بگشاد
مدعی رفت و مرا کار به سامان آمد
می بیارید که ایام طرب روی نمود
گل بریزید که آن سرو خرامان آمد
از سر لطف ببخشود بر احوال عبید
مگرش رحم بدین دیدهٔ گریان آمد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
باز ترک عهد و پیمان کرده بود
کشتن ما بر دل آسان کرده بود
دشمنانم بد همی گفتند و او
گوش با گفتار ایشان کرده بود
زلف مشکینش پریشان گشته بود
بس که خاطرها پریشان کرده بود
تا شنیدم آتشی در من فتاد
آنکه بی ما عزم بستان کرده بود
نالهٔ دلسوز ما چون گوش کرد
رحمتی در کار یاران کرده بود
گفت با بیچارگان صلحی کنیم
بخت ما بازش پشیمان کرده بود
خاطرش ناگه برنجید از عبید
بی‌گناهی کان مسلمان کرده بود
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد
دلم آتشکده و دیده چو دریا میکرد
نقش رخسار تو پیرامن چشمم میگشت
صبر و هوش من دلسوخته یغما میکرد
شعلهٔ شوق تو هر لحظه درونم میسوخت
دود سودای توام قصد سویدا میکرد
نه کسی حال من سوخته دل می‌پرسید
نه کسی درد من خسته مداوا میکرد
پیش سلطان خیال تو مرا غم میکشت
خدمتش تن زده از دور تماشا میکرد
دست برداشته تا وقت سحر خاطر من
از خدا دولت وصل تو تمنا میکرد
هردم از غصهٔ هجران تو میمرد عبید
باز امید وصال تواش احیا میکرد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود
ملک جان تاراج و رخت صبر یغما کرده بود
برق شوقش از دهانم شعله میزد هر زمان
و آتش سودای او قصد سویدا کرده بود
دیده‌ام دریای خونست و من اندر حیرتم
تا خیالش چون گذر بر راه دریا کرده بود
گر چه میزد یار ما لاف وفاداری دل
عاقبت بشکست پیمانی که با ما کرده بود
جان ز من میخواست لعلش در بهای بوسه‌ای
بی‌تکلف مختصر چیزی تمنا کرده بود
دردها چون دیر شد نومید روی از ما بتافت
هر که روزی دردمندی را مداوا کرده بود
گر عبید از عشق دم زد پیش از این معذور دار
کین گناهی نیست کان بیچاره تنها کرده بود
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
میپزد باز سرم بیهده سودای دگر
میکند خاطر شوریده تمنای دگر
هوس سروقدی گرد دلم میگردد
که ندارد به جهان همسر و همتای دگر
دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور
گشته رسوای جهان با دو سه شیدای دگر
گفت کاین شیفته را باز چه حال افتاد است
نیست جز مسکنت و عجز مداوای دگر
چاره صبر است ز سعدی بشنو پند عبید
«سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر»
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
در این چنین سره فصلی و نوبهاری خوش
خوشا کسیکه کند عیش با نگاری خوش
کنار جوی گزین گوش سوی بلبل دار
کنون که هست به هر گوشه‌ای کناری خوش
گرت به دست فتد دامنی که مقصود است
بگیر دامن کوهی و لاله‌زاری خوش
بیا به وصل دمی روزگار ما خوش کن
به شکر آنکه ترا هست روزگاری خوش
به رغم مدعیان در فراق او هرکس
بپرسدم که خوشی گویمش که آری خوش
مرا ز صحبت یاری گریز ممکن نیست
هزار جان عزیزم فدای یاری خوش
دل عبید نگردد شکار غم پس از این
گرش به دام افتد چنان نگاری خوش
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
ای ترک چشم مستت بیمار خانهٔ دل
زلف تو دام جانها خال تو دانهٔ دل
آنجا که ترک چشمت شست جفا گشاید
تیر بلا نیاید جز بر نشانهٔ دل
خونابهٔ سرشکم ریزند مردم چشم
از آستانهٔ تو تا آسمانهٔ دل
دل اوفتاده عاجز بر آستانهٔ تو
تا عاجز اوفتادم بر آستانهٔ دل
دارد عبید مسکین دائم هوای عشقت
هم در میانهٔ جان هم در میانهٔ دل
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
قصد آن زلفین سرکش کرده‌ام
خاطر از سودا مشوش کرده‌ام
در ره عشقش میان جان و دل
منزل اندر آب و آتش کرده‌ام
از وصالش تا طمع ببریده‌ام
با خیالش وقت خود خوش کرده‌ام
از نسیم گلستان تا شمه‌ای
بوی او بشنیده‌ام غش کرده‌ام
کیش او بگرفته قربان گشته‌ام
تا نپنداری که ترکش کرده‌ام
از دو لعل و از دو ابرو و دو زلف
گر امان یابم غلط شش کرده‌ام
دل طلب کردم ز زلفش بانک زد
کای عبید آنجا فروکش کرده‌ام
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
ای عاشقان رویت بر مهر دل نهاده
زنجیریان مویت سرها به باد داده
جان را به کوی جانان چشم خوشت کشیده
وز بند غصه دل را ابروی تو گشاده
با عشق جان ما را سوزیست در گرفته
با اشگ چشم ما را کاریست اوفتاده
تا چشم نیم مستت وسمه نهد بر ابرو
چون دل خلاص یابد زان زلف وانهاده
از وصف آنزنخدان من ساده‌دل چه گویم
یارب چه لطف دارد آن نازنین ساده
ما را ز ننگ هستی جز می نمی‌رهاند
صوفی مباش منکر کز باده نیست باده
بخت عبید و وصلت، این دولتم نباشد
در خواب اگر خیالت بینم زهی سعاده
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
مبارکست نظر بر تو بامداد پگاه
چه نیکبخت کسی کش به روی تست نگاه
زهی طراوت رخ چشم بد ز روی تو دور
زهی حلاوت لب لااله الالله
خطاب سرو به قد تو : خادم و عبید
حدیث گل بر روی تو : عبده و فداه
به زلف پرشکنت رشتهٔ امید دراز
ز سرو ناز قدت دست آرزو کوتاه
کرشمه میکنی و عقل میشود حیران
به راه میروی و خلق میروند از راه
خوشا که زلف تو گیرم به خواب خوش هرشب
خوشا که روی تو بینم به کام دل هر ماه
به پیش قاضی عشاق در قضیهٔ عشق
عبید را رخ زرد است و اشگ سرخ گواه
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
بدین صفت سر و چشمی و قد و بالائی
کسی ندید و نشان کس نمیدهد جائی
چنین شکوفه نخندد به هیچ بستانی
چنین بهار نیاید به هیچ صحرائی
ز شست زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی
ز چشم مست تو هر گوشه‌ای و غوغائی
کجا ز حال پریشان ما خبر دارد
کسی که با سر زلفش نپخت سودائی
ز شوق پرتو رویت که شمع انجمن است
مرا ز غیر چو پروانه نیست پروائی
خیال وصل تمنی کنم همی در خواب
چه دلپذیر خیالی چه خوش تمنائی
خرد به ترک توام رای زد ولیک عبید
خلاف پیش تو مردن نمیزند رائی
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
خوش بود گر تو یار ما باشی
مونس روزگار ما باشی
روزکی همنشین ما گردی
شبکی در کنار ما باشی
ما همه بندگان حلقه بگوش
تو خداوندگار ما باشی
همچو سگ میدویم در پی تو
بو که ناگه شکار ما باشی
غم نگردد به گرد خاطر ما
گر دمی غمگسار ما باشی
تا دل بیقرار ما باشد
در دل بیقرار ما باشی
تا منم بندهٔ توام چو عبید
تا توئی شهریار ما باشی
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
افتاده بازم در سر هوائی
دل باز دارد میل بجائی
او شهریاری من خاکساری
او پادشاهی من بینوائی
بالا بلندی گیسو کمندی
سلطان حسنی فرمانروائی
ابروکمانی نازک میانی
نامهربانی شنگی دغائی
زین دلنوازی زین سرفرازی
زین جو فروشی گندم نمائی
بی او نبخشد خورشید نوری
بی او ندارد عالم صفائی
هرجا که لعلش در خنده آید
شکر ندارد آنجا بهائی
هر لحظه دارد دل با خیالش
خوش گفتگوئی خوش ماجرائی
گوئی بیابم جائی طبیبی
باشد که سازم دل را دوائی
دارد شکایت هرکس ز دشمن
ما را شکایت از آشنائی
چشم عبید ار سیرش ببیند
دیگر نبیند چشمش بلائی
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
زهی لعل لبت درج لئالی
مه روی ترا شب در حوالی
چو چشمت گشتم از بیمار شکلی
چو زلفت گشتم از آشفته حالی
حدیث زلف خود از چشم من پرس
«سل السهران عن طول اللیالی»
ز شوق قامتت مردم خدا را
«ترحم ذلتی یا ذالمعالی»
ز هجرت ناله میکردم خرد گفت
عبید از یار دوری چون ننالی