عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۲
ای مه و خورشید از رخشنده رخسارت خجل
لعل و یاقوت از لب لعل گهر بارت خجل
آهوی چینی، گل فردوس، طاووس چمن
مانده اند از غمزه و رخسار و رفتارت خجل
محتسب بیهوده زنجیر جنون دارد به کف
زآنکه عالم شد به دام زلف طرارت خجل
گفتمش خواهم کنم مه را به رویت نسبتی
گفت رو رو بوالهوس ، باشی ز گفتارت خجل
گو بیا بنگر چون بنفشه گرد گل
تا شوی ای باغبان از حسن گلزارت خجل
از سر کویت جدا افتاده دارم زندگی
زین گنه هستم به دیدارت ز دیدارت خجل
خالد از درد و غمش افغان و زاری تا بکی؟
ناله کم کن ، شد جهان از ناله زارت خجل
لعل و یاقوت از لب لعل گهر بارت خجل
آهوی چینی، گل فردوس، طاووس چمن
مانده اند از غمزه و رخسار و رفتارت خجل
محتسب بیهوده زنجیر جنون دارد به کف
زآنکه عالم شد به دام زلف طرارت خجل
گفتمش خواهم کنم مه را به رویت نسبتی
گفت رو رو بوالهوس ، باشی ز گفتارت خجل
گو بیا بنگر چون بنفشه گرد گل
تا شوی ای باغبان از حسن گلزارت خجل
از سر کویت جدا افتاده دارم زندگی
زین گنه هستم به دیدارت ز دیدارت خجل
خالد از درد و غمش افغان و زاری تا بکی؟
ناله کم کن ، شد جهان از ناله زارت خجل
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۳
به چوگان قضا بادا شکسته دست چوگانم
که برهم زد هلال ابروی خورشید تابانم
مرا سودای چوگان بازی اندر سر کجا بودی؟
اگر قلاب مهرش چنگ واکردی ز دامانم
به وجه خونبها بر کف گرفته نقد جان و دل
به امید قبولش از دو دیده گوهر افشانم
غرامت چون توانم داد زخم ابروی او را
که دخل هر دو عالم را به موئی زان چو نستانم
چکد بر برگ نسرینش دمادم لاله زان هر دم
چو غنچه دل پر از خون، همچک گل پاره گریبانم
شفق شد خالد از خون مشرق پیشانی دلبر
قیامت خاست، تا کی زنده ای؟ زین نکته حیرانم
که برهم زد هلال ابروی خورشید تابانم
مرا سودای چوگان بازی اندر سر کجا بودی؟
اگر قلاب مهرش چنگ واکردی ز دامانم
به وجه خونبها بر کف گرفته نقد جان و دل
به امید قبولش از دو دیده گوهر افشانم
غرامت چون توانم داد زخم ابروی او را
که دخل هر دو عالم را به موئی زان چو نستانم
چکد بر برگ نسرینش دمادم لاله زان هر دم
چو غنچه دل پر از خون، همچک گل پاره گریبانم
شفق شد خالد از خون مشرق پیشانی دلبر
قیامت خاست، تا کی زنده ای؟ زین نکته حیرانم
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۶
عاشق و مست و خراب کیستم؟
بیخود از جام شراب کیستم؟
در مذاق آب حیاتم تلخ شد
تشنه لعل مذاب کیستم؟
نیم بسمل غرقه اندر خون و خاک
صید چشم نیم خواب کیستم؟
در به در مانند قیس عامری
واله شوق جناب کیستم؟
رخت بر بست از دلم صبر و قرار
اینچنین در اضطراب کیستم
ز آتش دل سوختم سر تا به پای
ای دریغا من کباب کیستم؟
خالد اندر رقص و حالت ذره سان
در هوای آفتاب کیستم؟
بیخود از جام شراب کیستم؟
در مذاق آب حیاتم تلخ شد
تشنه لعل مذاب کیستم؟
نیم بسمل غرقه اندر خون و خاک
صید چشم نیم خواب کیستم؟
در به در مانند قیس عامری
واله شوق جناب کیستم؟
رخت بر بست از دلم صبر و قرار
اینچنین در اضطراب کیستم
ز آتش دل سوختم سر تا به پای
ای دریغا من کباب کیستم؟
خالد اندر رقص و حالت ذره سان
در هوای آفتاب کیستم؟
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۷
چه دولت بود یا رب دوش من در خواب می دیدم
که نخل مدعا را پر بر و شاداب می دیدم
سکندر بهر آب زندگی ظلمت برید و من
به تاریکی شب سرچشمه آن آب می دیدم
نگه مل، چهره گل، خط سنبل و قد سرو و لب شکر
مژه نشتر وش و کاکل چو مشک ناب می دیدم
قیامت می نمود از قامت و می گفت قدقامت
به روی خویشتن حیران شده محراب می دیدم
شب یلدا به روی روز رستاخیز شد پیدا
ندانم یا دو زلفت پر ز پیچ و تاب می دیدم
زین تشبیه های نامناسب صد معاذالله
که بالله در جهان مانند او نایاب می دیدم
به خاک پاش می غلتیدم و شکرانه می کردم
تو گویی خویش را بر بستر سنجاب میدیدم
ز شوق شمع رویش جمله اعضایم به رقص آمد
ز هر مویش به بند جان دو صد قلاب میدیدم
ندیدم زان شب فرخنده صبحی پرتو افکن تر
اگرچه کلبه را بی شمع و بی مهتاب می دیدم
تنم یکباره شد چشم از برای دیدن رویش
به هر عضوی جمال آن گل سیراب می دیدم
اشارت بر بشارت بود خالد خواب دوشینم
که من بیمارم و گلشکر و عناب می دیدم
که نخل مدعا را پر بر و شاداب می دیدم
سکندر بهر آب زندگی ظلمت برید و من
به تاریکی شب سرچشمه آن آب می دیدم
نگه مل، چهره گل، خط سنبل و قد سرو و لب شکر
مژه نشتر وش و کاکل چو مشک ناب می دیدم
قیامت می نمود از قامت و می گفت قدقامت
به روی خویشتن حیران شده محراب می دیدم
شب یلدا به روی روز رستاخیز شد پیدا
ندانم یا دو زلفت پر ز پیچ و تاب می دیدم
زین تشبیه های نامناسب صد معاذالله
که بالله در جهان مانند او نایاب می دیدم
به خاک پاش می غلتیدم و شکرانه می کردم
تو گویی خویش را بر بستر سنجاب میدیدم
ز شوق شمع رویش جمله اعضایم به رقص آمد
ز هر مویش به بند جان دو صد قلاب میدیدم
ندیدم زان شب فرخنده صبحی پرتو افکن تر
اگرچه کلبه را بی شمع و بی مهتاب می دیدم
تنم یکباره شد چشم از برای دیدن رویش
به هر عضوی جمال آن گل سیراب می دیدم
اشارت بر بشارت بود خالد خواب دوشینم
که من بیمارم و گلشکر و عناب می دیدم
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۸
جانا خدا گواست ز دوریت ققنسم
وقت است کآتشت برد از جای چون خسم
بی یاد رویت ار بزنم یک نفس، خدا
بندد چو مهره ششدر دور مسدسم
پرسش نکردیم توبه غفلت، گمان مبر
شرمنده تلطف آن روح اقدسم
من بی وفا و غافل و سرکشم نیم، ولی
حیران کار گنبد وچرخ مقرنسم
در روی دهر نیست زبان آوری چو من
تحریر مدعای ترا گنگ واخرسم
هر سو که بنگرم پی تسهیل مشکلی
عالم مساعد است و به کار تو بی کسم
وقت است کآتشت برد از جای چون خسم
بی یاد رویت ار بزنم یک نفس، خدا
بندد چو مهره ششدر دور مسدسم
پرسش نکردیم توبه غفلت، گمان مبر
شرمنده تلطف آن روح اقدسم
من بی وفا و غافل و سرکشم نیم، ولی
حیران کار گنبد وچرخ مقرنسم
در روی دهر نیست زبان آوری چو من
تحریر مدعای ترا گنگ واخرسم
هر سو که بنگرم پی تسهیل مشکلی
عالم مساعد است و به کار تو بی کسم
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۹
چون کنی از لعل لب میل شکر ریختن
هر طرف ارزان شود جان به لب آویختن
خنده زنان هر زمان می نگری بر فلک
عقد ثریا شود مایل بگسیختن
مه همه تن رو شده چون نگرد بر رخت
نیست ورا چاره ای غیر زبگریختن
از مژه ات ای صنم گشته مشبک تنم
نادره پرویز نیست بهر شکر بیختن
دیده مستت فکند شور به دور قمر
بر سر کویت ز بس خون جگر ریختن
پاسخ تلخت به لب وه که چه شیرین بود
لذت شکر گرفت زهر ز آمیختن
شکوه مکن خالد از نرگس فتان او
عادت مستان بود فتنه برانگیختن
هر طرف ارزان شود جان به لب آویختن
خنده زنان هر زمان می نگری بر فلک
عقد ثریا شود مایل بگسیختن
مه همه تن رو شده چون نگرد بر رخت
نیست ورا چاره ای غیر زبگریختن
از مژه ات ای صنم گشته مشبک تنم
نادره پرویز نیست بهر شکر بیختن
دیده مستت فکند شور به دور قمر
بر سر کویت ز بس خون جگر ریختن
پاسخ تلخت به لب وه که چه شیرین بود
لذت شکر گرفت زهر ز آمیختن
شکوه مکن خالد از نرگس فتان او
عادت مستان بود فتنه برانگیختن
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۵۰
نشتر فولاد یا مژگان دلدار است این
نشات می یا نگاه چشم بیمار است این
ژاله بر گل یا خوی خجلت ز شرم روی دوست
یا عرق بر جبهه شوخ ستمکار است این
کلک مانی ریخت بر برگ سمن مشک ختن
یا خط نو سرزده از روی دلدار است این
شمس خاور بر سر سروسهی بگرفت جای
یا بلا یا خود همین بالا و رخسار است این
هست این یاقوت کان، یاقوت جان بیدلان
آب حیوان یا لب لعل شکر بار است این
قطره آب بقا یا رشحه چاه زنخ
سیب بستان ارم یا غبغب یار است این
کیست این کز نغمه جانکاه او دل می رود
خالد دلسوخته یا بلبل زار است این
نشات می یا نگاه چشم بیمار است این
ژاله بر گل یا خوی خجلت ز شرم روی دوست
یا عرق بر جبهه شوخ ستمکار است این
کلک مانی ریخت بر برگ سمن مشک ختن
یا خط نو سرزده از روی دلدار است این
شمس خاور بر سر سروسهی بگرفت جای
یا بلا یا خود همین بالا و رخسار است این
هست این یاقوت کان، یاقوت جان بیدلان
آب حیوان یا لب لعل شکر بار است این
قطره آب بقا یا رشحه چاه زنخ
سیب بستان ارم یا غبغب یار است این
کیست این کز نغمه جانکاه او دل می رود
خالد دلسوخته یا بلبل زار است این
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۵۱
خسروی دارم که کرده درگه مهمیز او
لشگر جانها لگد کوب سم شبدیز او
چون نهد بر هم لب نازک ، توان دیدن چو در
عقد دندانها عیان از لعل قند آمیز او
گر کشد بر برگ گل مانی ز مشک تر رقم
کی کشد تصویر روی و خط عنبر بیز او
در پس آئینه بتوان دید رویش را ز بس
رخنه ها افتد در او از غمزه خونریز او
آنچه خار قاقمش با برگ نسرین می کند
دل نخواهد دید هرگز از خدنگ تیز او
گر زدی خالد به شیرین عکس روی خسروم
تنگ شکر میشدی بی شک دل پرویز او
لشگر جانها لگد کوب سم شبدیز او
چون نهد بر هم لب نازک ، توان دیدن چو در
عقد دندانها عیان از لعل قند آمیز او
گر کشد بر برگ گل مانی ز مشک تر رقم
کی کشد تصویر روی و خط عنبر بیز او
در پس آئینه بتوان دید رویش را ز بس
رخنه ها افتد در او از غمزه خونریز او
آنچه خار قاقمش با برگ نسرین می کند
دل نخواهد دید هرگز از خدنگ تیز او
گر زدی خالد به شیرین عکس روی خسروم
تنگ شکر میشدی بی شک دل پرویز او
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۵۲
ای از گل رخسارت خون خورده گل مینو
با قد تو تا یک مو فرقی نبود یک مو
این شمع شب تار است یا پرتو رخسار است؟
این نافه تاتار است یا رایحه گیسو
برجیس مبدل شد با مهر جهان آرا
یا حور رخ جانان مقرون به خم ابرو
از غمزه خونریزت دل ریش بود، جان هم
چون نرگس فتانت کی دیده کسی جادو؟
یاقوت بود لعلت مرجان مرا یاقوت؟
در دایره ناسوت، نبود چو لبت دلجو
در بردن دل هاروت کی میشمرد ماروت؟
گیرد به نگه چشمت بر آهو دوصد آهو
گویند مگو با کس چندین سخن عشقش
کی گنج نهان گردد در دستگه هندو؟
گرچه سخن خالد خالی ز بلاغت نیست
لیکن نبود او را ذوق سخن خواجو
با قد تو تا یک مو فرقی نبود یک مو
این شمع شب تار است یا پرتو رخسار است؟
این نافه تاتار است یا رایحه گیسو
برجیس مبدل شد با مهر جهان آرا
یا حور رخ جانان مقرون به خم ابرو
از غمزه خونریزت دل ریش بود، جان هم
چون نرگس فتانت کی دیده کسی جادو؟
یاقوت بود لعلت مرجان مرا یاقوت؟
در دایره ناسوت، نبود چو لبت دلجو
در بردن دل هاروت کی میشمرد ماروت؟
گیرد به نگه چشمت بر آهو دوصد آهو
گویند مگو با کس چندین سخن عشقش
کی گنج نهان گردد در دستگه هندو؟
گرچه سخن خالد خالی ز بلاغت نیست
لیکن نبود او را ذوق سخن خواجو
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۵۳
ای گشته چو مجنونم در عشق تو افسانه
از بهر خدا رحمی با این دل دیوانه
پروانه صفت مائیم بر گرد رخت دایر
وز سوز و گداز ما هیچت غم و پروانه
آخر نگهی میکن بر حال من بیدل
چون گشت ز سودایت جان از همه بیگانه
تا دانه خالت را در رشته جان دیدم
ما را نبود کاری با سبحه صد دانه
وز عشق تو زآنسانم ، رسوای جهان جانم
خوانند به دستانم در مسجد و میخانه
تسبیح ز کف دادم، زنار نبندم نیز
جز رشته گیسویت گر رندم و مردانه
گر باده به کف آری خالد تو نه هشیاری
تا پیش نظر داری آن نرگس مستانه
از بهر خدا رحمی با این دل دیوانه
پروانه صفت مائیم بر گرد رخت دایر
وز سوز و گداز ما هیچت غم و پروانه
آخر نگهی میکن بر حال من بیدل
چون گشت ز سودایت جان از همه بیگانه
تا دانه خالت را در رشته جان دیدم
ما را نبود کاری با سبحه صد دانه
وز عشق تو زآنسانم ، رسوای جهان جانم
خوانند به دستانم در مسجد و میخانه
تسبیح ز کف دادم، زنار نبندم نیز
جز رشته گیسویت گر رندم و مردانه
گر باده به کف آری خالد تو نه هشیاری
تا پیش نظر داری آن نرگس مستانه
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۵۴
ای زلف تو ماه را نقابی
والیل ز موی تست تابی
با مهر رخت زمین چه حاجت؟
دارد به مهی و آفتابی
از شرم بلندی تو کیوان
شد در پس پنج و شش حجابی
شیطان منشان دشمنت را
شمشیر تو اشهب الشهابی
بر سیخ سنانت درگه کین
باشد دل دشمنان کبابی
با معرفت تو لوح محفوظ
یک حرف نباشد از کتابی
دریای محیط و چرخ اطلس
از قلزم همتت حبابی
خالد چه زنی دم از صفاتش؟
حدی چو ندارد و حسابی
والیل ز موی تست تابی
با مهر رخت زمین چه حاجت؟
دارد به مهی و آفتابی
از شرم بلندی تو کیوان
شد در پس پنج و شش حجابی
شیطان منشان دشمنت را
شمشیر تو اشهب الشهابی
بر سیخ سنانت درگه کین
باشد دل دشمنان کبابی
با معرفت تو لوح محفوظ
یک حرف نباشد از کتابی
دریای محیط و چرخ اطلس
از قلزم همتت حبابی
خالد چه زنی دم از صفاتش؟
حدی چو ندارد و حسابی
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۵۵
عزیز اگر ز روی غمگساری
خیال دوستان در خاطر آری
ز هجران آب بحرین دو دیده
ابد بر بنده روم است جاری
به گاه گریه ام صد خنده آید
به اشک و آه ابر نوبهاری
میازار ار نمردم از فراقت
لعمر الله ما فیه اختیاری
دل از داغت چنان سوزد، نسوزد
به بزم خسروان عود قماری
من از مردن نترسم، لیک ترسم
گهی برتربتم تشریف ناری
ز هجر دوست چندین شکوه خالد
بعید است از طریق جان سپاری
خیال دوستان در خاطر آری
ز هجران آب بحرین دو دیده
ابد بر بنده روم است جاری
به گاه گریه ام صد خنده آید
به اشک و آه ابر نوبهاری
میازار ار نمردم از فراقت
لعمر الله ما فیه اختیاری
دل از داغت چنان سوزد، نسوزد
به بزم خسروان عود قماری
من از مردن نترسم، لیک ترسم
گهی برتربتم تشریف ناری
ز هجر دوست چندین شکوه خالد
بعید است از طریق جان سپاری
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۵۶
هر دم به گوشم آید از سوز دل صدایی
گویا ز دردمندان خالی نمانده جایی
بر حال خویش گریم از جور زلف شوخی
بینم به دست صیاد هر مرغ بسته پایی
گلزار حسن جانان هرگز خزان نبیند
آری که می نباشد فردوس را فنایی
بر دیده آنچه آید در انتظار رویت
چشم جهان ندیده زین گونه ماجرایی
خالد ز در اشکش دامن پر است دائم
سازد مگر نثارش در پای مه لقائی
گویا ز دردمندان خالی نمانده جایی
بر حال خویش گریم از جور زلف شوخی
بینم به دست صیاد هر مرغ بسته پایی
گلزار حسن جانان هرگز خزان نبیند
آری که می نباشد فردوس را فنایی
بر دیده آنچه آید در انتظار رویت
چشم جهان ندیده زین گونه ماجرایی
خالد ز در اشکش دامن پر است دائم
سازد مگر نثارش در پای مه لقائی
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
هنگام دیدن کوه های مدینه منوره
عجایب نشاه ای زین دامن کهسار می آید
تو گوئی با نسیم صبح بوی یار می آید
ز خاکش یافت تسکین زخمهای سینه ریشم
تعالی الله چسان از مشک این کردار می آید
نشانی از هلال عید وصل دوست می بخشد
هر آن نقشی ز سم توسن رهوار می آید
ندانم از کجا می آید اما این قدر دانم
دمادم نفحه هایی طلبه عطار می آید
علامتهای روز و شب بکلی از میان برخاست
ز بس نگسسته از هم پرتو انوار می آید
اگر نه جای آن سر حلقه مشکین غزالان است
چرا زین خاک بوی نافه تاتار می آید
بلی این جلوه گاه دلربای عالم آشوبی است
که تصویر نظیرش بر خرد دشوار می آید
بر هر ساحت دمی کان مایه جان جلوه گر گردد
ز خاکش تا به محشر نکهت گلزار می آید
نشانی از کف پایش به هر منزل که شد پیدا
از آن جا سرمه چشم اولوالابصار می آید
همه آزاده سروان بنده بالای او گردند
خرامان چون به عزم جلوه در رفتار می آید
ته این خاک چندان از شهیدان غمش پر شد
به رنگ لاله ها بیرون دل افگار می آید
نگین خاتم جم شد مرا هر دانه سرخی
ز شوق لعل او کز دیده خونبار می آید
دلا هشیار باش از پرتو حسن ازل کانجا
تجلیها دمادم بر دل هشیار می آید
به بیداریم دادند آنچه در خوابش نمی دیدم
سعادت بین مرا کز دولت بیدار می آید
سخن سر بسته تا کی با نسیم صبحدم خالد
شمیم خاک کوی احمد مختار می آید
امین لی مع الله محرم اسرار ما اوحی
زهی وصفش که گویی برتر از پندار می آید
شه تخت لعمرک شهسوار عرصه لولاک
مجلدها ثنایش ز ایزد دادار می آید
زیمن پای بوسش فرش را بر عرش تفضیل است
سعود نحس را انکار در این کار می آید
ز ایوان جلالش بر صفوف زائران قدس
صدای دور شو دور از در و دیوار می آید
زهی ایوان که کمتر بندگان آستان او
ز شاهنشاهی روی زمینش عار می آید
ز زیرین پایه اش شهباز فکرت تا فراز عرش
به مقصد نا رسیده خونش از منقار می آید
جنون دوره دارد چرخ از سودای پابوسش
ازین معنی چنین در گردش دوار می آید
اگر ز اهل عنادم در رهش خاری خلد بر دل
کجا گلچین زخار گلشنش آزار می آید
مرا تا تاری از گیسوی طرارش به چنگ افتد
کجا هرگز سخن از نافه تاتار می آید
زهی شاهی که ناید غیر اندر رشته وصفش
ز گنج عرش اعظم هر دری شهوار می آید
برد یکتائیش سر رشته تشبیه را از کف
به نعتش چون کمال حسن در اشعار می آید
ثنایش از خرد در تنگنای امتناع افتاد
معاذ الله چسان از عقل این مقدار می آید
بود از آفرینش ، آفرینش باد پیمائی
همین جان آفرین از عهده این کار می آید
جهان را می توان در دانه خشخاش جا کردن
ولی مدحش کجا در حیز گفتار می آید
کسی کاو هر دو عالم زو به سلک انتظام آمد
چه سود ار گویمش بر سروران سردار می آید
از اسرار درونش جبرئیل آگه نخواهد شد
ز بهر شق صدرش گر دمی صد بار می آید
درین موسم بیابان طی مکن بیهوده ای حاجی
که بیت الله به طوف روضه دلدار می آید
به نام ایزد کریمی کز وجود فائض الجودش
در از دریا، گهر از خاره، گل از خار می آید
نیابی غنچه ای لب از تبسم باز ناکرده
اگر از حسن خلقش بحث در گلزار می آید
به حسن التفاتش می توان رستن در آن روزی
که ازگردن فرازان ناله های زار می آید
گهی مه نیمه می گردد از اعجار سر انگشتش
گهی بر تشنگان از پنج او انهار می آید
سخن با مشک چین از چین گیسویش خطا باشد
که این هر خسته را مرهم وزان آزار می آید
نه تنها آهوی وحشی به تصدیقش زبان بگشاد
ز سنگ خاره بر اعجاز او اقرار می آید
به اندک مدتی رفت و بیامد باز راهی را
که بر پیک خرد پیمودنش دشوار می آید
ملائک تا به سدره صف کشیده بر سر راهش
بشارت گوی کاینک سید مختار می آید
اگر بر مشتری خورشید رویش جلوه گر گردد
مه کنعان به نقد جان سوی بازار می آید
ز هجرش چوب می نالید زار و تو نمی میری
اگر مردی، ترا زین زندگانی عار می آید
گهی داده است نسبت قد و رخسارش به سرو و گل
خرد شرمنده این فکر ناهموار می آید
اگر از مهر گویی پرتوی از نور او باشد
وگر گل قطره ای خوی زان گل رخسار می آید
بود یک جذبه از عشق وی و یک پرتو از رویش
نیاز از بیدلان و ناز از دلدار می آید
ازو خیزد تجلی از درخت وادی ایمن
وزو بر طور موسی طالب دیدار می آید
ازو هل من مزید از بایزید تشنه لب برخواست
وزو بانگ اناالحق بر فراز دار می آید
بود حرف مفید و مختصر در بحث نیرویش
برون از آستینش پنجه قهار می آید
ز جودش ابر اگر بر خویش گرید جای آن دارد
کفش را صد هزاران خنده بر ابحار می آید
اگر برچکد یک قطره از دریای احسانش
به خشکی هر طرف صد قلزم زخار می آید
درین معنی حکیم کور دل اندر غلط افتاد
وساطت زوست گفت از گنبد دوار می آید
ز سر سینه پاک وی از نص الم نشرح
همین دانی و بس کان مخزن اسرار می آید
گدازد انبیا را زهره اندر موقف محشر
اگر نه جلوه گر در عرصه اظهار می آید
کند ناموس اکبر فخرها از غاشیه داریش
بلی زین نکته بر خیل ملک سالار می آید
سخن در وصف او زین پایه بس بالاتر است اما
اگر برتر روم نا اهل را انکار می آید
به بزم قدسیان چون نکته از فضل بشر رانند
نخستین از مهاجر وآنگه از انصار می آید
جوانمردان گردون جاه دشمن سوز شیرافکن
که اوصاف پیمبر در همه تکرار می آید
ز جود خویش گو شرمنده شو ای حاتم طایی
کز آن گردن فرازان بحث از ایثار می آید
نه چون آن مهتر آزادگان، سرمایه ایمان
که در هر منقبت سر دفتر ابرار می آید
صدیق سرور و صدیق اکبر آنکه در شانش
به قرآن ثانی اثنین اذهما فی الغار می آید
ملائک ژنده پوش از خرقه پشمینه اویند
نوید ارتضایش ز ایزد دادار می آید
به کام مار پا بگذاشت تا زو دوست نازارد
تو این یاری نپنداری که از هر یار می آید
مگر کشورستان تاج بخش خرقه پشمینی
که با عزمش مقارن سطوت قهار می آید
گریزد از شکوهش دیو دون چون پشه صر صر
بجز وی کی چنین کردار از دیار می آید
ز علم و حلم و عدل و فضل و عرفان و کمالاتش
خرد سرگشته تر از گردش پرگار می آید
فرا نگرفته در هر دو سرا هر دو سر از پایش
چنین باشد کسی کز بخت برخوردار می آید
بیا و داستان پور دستان را قلم درکش
که بحث از گیر و دار حیدر کرار می آید
تو گوئی با نسیم صبح بوی یار می آید
ز خاکش یافت تسکین زخمهای سینه ریشم
تعالی الله چسان از مشک این کردار می آید
نشانی از هلال عید وصل دوست می بخشد
هر آن نقشی ز سم توسن رهوار می آید
ندانم از کجا می آید اما این قدر دانم
دمادم نفحه هایی طلبه عطار می آید
علامتهای روز و شب بکلی از میان برخاست
ز بس نگسسته از هم پرتو انوار می آید
اگر نه جای آن سر حلقه مشکین غزالان است
چرا زین خاک بوی نافه تاتار می آید
بلی این جلوه گاه دلربای عالم آشوبی است
که تصویر نظیرش بر خرد دشوار می آید
بر هر ساحت دمی کان مایه جان جلوه گر گردد
ز خاکش تا به محشر نکهت گلزار می آید
نشانی از کف پایش به هر منزل که شد پیدا
از آن جا سرمه چشم اولوالابصار می آید
همه آزاده سروان بنده بالای او گردند
خرامان چون به عزم جلوه در رفتار می آید
ته این خاک چندان از شهیدان غمش پر شد
به رنگ لاله ها بیرون دل افگار می آید
نگین خاتم جم شد مرا هر دانه سرخی
ز شوق لعل او کز دیده خونبار می آید
دلا هشیار باش از پرتو حسن ازل کانجا
تجلیها دمادم بر دل هشیار می آید
به بیداریم دادند آنچه در خوابش نمی دیدم
سعادت بین مرا کز دولت بیدار می آید
سخن سر بسته تا کی با نسیم صبحدم خالد
شمیم خاک کوی احمد مختار می آید
امین لی مع الله محرم اسرار ما اوحی
زهی وصفش که گویی برتر از پندار می آید
شه تخت لعمرک شهسوار عرصه لولاک
مجلدها ثنایش ز ایزد دادار می آید
زیمن پای بوسش فرش را بر عرش تفضیل است
سعود نحس را انکار در این کار می آید
ز ایوان جلالش بر صفوف زائران قدس
صدای دور شو دور از در و دیوار می آید
زهی ایوان که کمتر بندگان آستان او
ز شاهنشاهی روی زمینش عار می آید
ز زیرین پایه اش شهباز فکرت تا فراز عرش
به مقصد نا رسیده خونش از منقار می آید
جنون دوره دارد چرخ از سودای پابوسش
ازین معنی چنین در گردش دوار می آید
اگر ز اهل عنادم در رهش خاری خلد بر دل
کجا گلچین زخار گلشنش آزار می آید
مرا تا تاری از گیسوی طرارش به چنگ افتد
کجا هرگز سخن از نافه تاتار می آید
زهی شاهی که ناید غیر اندر رشته وصفش
ز گنج عرش اعظم هر دری شهوار می آید
برد یکتائیش سر رشته تشبیه را از کف
به نعتش چون کمال حسن در اشعار می آید
ثنایش از خرد در تنگنای امتناع افتاد
معاذ الله چسان از عقل این مقدار می آید
بود از آفرینش ، آفرینش باد پیمائی
همین جان آفرین از عهده این کار می آید
جهان را می توان در دانه خشخاش جا کردن
ولی مدحش کجا در حیز گفتار می آید
کسی کاو هر دو عالم زو به سلک انتظام آمد
چه سود ار گویمش بر سروران سردار می آید
از اسرار درونش جبرئیل آگه نخواهد شد
ز بهر شق صدرش گر دمی صد بار می آید
درین موسم بیابان طی مکن بیهوده ای حاجی
که بیت الله به طوف روضه دلدار می آید
به نام ایزد کریمی کز وجود فائض الجودش
در از دریا، گهر از خاره، گل از خار می آید
نیابی غنچه ای لب از تبسم باز ناکرده
اگر از حسن خلقش بحث در گلزار می آید
به حسن التفاتش می توان رستن در آن روزی
که ازگردن فرازان ناله های زار می آید
گهی مه نیمه می گردد از اعجار سر انگشتش
گهی بر تشنگان از پنج او انهار می آید
سخن با مشک چین از چین گیسویش خطا باشد
که این هر خسته را مرهم وزان آزار می آید
نه تنها آهوی وحشی به تصدیقش زبان بگشاد
ز سنگ خاره بر اعجاز او اقرار می آید
به اندک مدتی رفت و بیامد باز راهی را
که بر پیک خرد پیمودنش دشوار می آید
ملائک تا به سدره صف کشیده بر سر راهش
بشارت گوی کاینک سید مختار می آید
اگر بر مشتری خورشید رویش جلوه گر گردد
مه کنعان به نقد جان سوی بازار می آید
ز هجرش چوب می نالید زار و تو نمی میری
اگر مردی، ترا زین زندگانی عار می آید
گهی داده است نسبت قد و رخسارش به سرو و گل
خرد شرمنده این فکر ناهموار می آید
اگر از مهر گویی پرتوی از نور او باشد
وگر گل قطره ای خوی زان گل رخسار می آید
بود یک جذبه از عشق وی و یک پرتو از رویش
نیاز از بیدلان و ناز از دلدار می آید
ازو خیزد تجلی از درخت وادی ایمن
وزو بر طور موسی طالب دیدار می آید
ازو هل من مزید از بایزید تشنه لب برخواست
وزو بانگ اناالحق بر فراز دار می آید
بود حرف مفید و مختصر در بحث نیرویش
برون از آستینش پنجه قهار می آید
ز جودش ابر اگر بر خویش گرید جای آن دارد
کفش را صد هزاران خنده بر ابحار می آید
اگر برچکد یک قطره از دریای احسانش
به خشکی هر طرف صد قلزم زخار می آید
درین معنی حکیم کور دل اندر غلط افتاد
وساطت زوست گفت از گنبد دوار می آید
ز سر سینه پاک وی از نص الم نشرح
همین دانی و بس کان مخزن اسرار می آید
گدازد انبیا را زهره اندر موقف محشر
اگر نه جلوه گر در عرصه اظهار می آید
کند ناموس اکبر فخرها از غاشیه داریش
بلی زین نکته بر خیل ملک سالار می آید
سخن در وصف او زین پایه بس بالاتر است اما
اگر برتر روم نا اهل را انکار می آید
به بزم قدسیان چون نکته از فضل بشر رانند
نخستین از مهاجر وآنگه از انصار می آید
جوانمردان گردون جاه دشمن سوز شیرافکن
که اوصاف پیمبر در همه تکرار می آید
ز جود خویش گو شرمنده شو ای حاتم طایی
کز آن گردن فرازان بحث از ایثار می آید
نه چون آن مهتر آزادگان، سرمایه ایمان
که در هر منقبت سر دفتر ابرار می آید
صدیق سرور و صدیق اکبر آنکه در شانش
به قرآن ثانی اثنین اذهما فی الغار می آید
ملائک ژنده پوش از خرقه پشمینه اویند
نوید ارتضایش ز ایزد دادار می آید
به کام مار پا بگذاشت تا زو دوست نازارد
تو این یاری نپنداری که از هر یار می آید
مگر کشورستان تاج بخش خرقه پشمینی
که با عزمش مقارن سطوت قهار می آید
گریزد از شکوهش دیو دون چون پشه صر صر
بجز وی کی چنین کردار از دیار می آید
ز علم و حلم و عدل و فضل و عرفان و کمالاتش
خرد سرگشته تر از گردش پرگار می آید
فرا نگرفته در هر دو سرا هر دو سر از پایش
چنین باشد کسی کز بخت برخوردار می آید
بیا و داستان پور دستان را قلم درکش
که بحث از گیر و دار حیدر کرار می آید
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۷
این چه خاک است کزو رایحه جان آمد
خس و خارش به نظر سنبل و ریحان آمد
همچو مرغی که پس از هجر به گلزار رسد
دلم از شادی او سخت به افغان آمد
شوره خاکی است کزو سر نزده شاخ گیاه
نکهتش رشک ده روضه رضوان آمد
خواندمش مشک خطا لیک خطا می گویم
گفت دل عنبر سارا و پشیمان آمد
این همان خاک کزین پیش زمانی به قدیم
تا به سحر نیم شبی منزل جانان آمد
آن زمان کآهوی مشکین شکار اندازش
بود مدهوش می خواب هراسان آمد
نیمه خوابش اثر نشاه می ، می بخشید
چهره اش رشک ده شمع شبستان آمد
خالد آن عشرت جانبخش در آن شب که گذشت
وه چه خوش بود، ولی زود به پایان آمد
خس و خارش به نظر سنبل و ریحان آمد
همچو مرغی که پس از هجر به گلزار رسد
دلم از شادی او سخت به افغان آمد
شوره خاکی است کزو سر نزده شاخ گیاه
نکهتش رشک ده روضه رضوان آمد
خواندمش مشک خطا لیک خطا می گویم
گفت دل عنبر سارا و پشیمان آمد
این همان خاک کزین پیش زمانی به قدیم
تا به سحر نیم شبی منزل جانان آمد
آن زمان کآهوی مشکین شکار اندازش
بود مدهوش می خواب هراسان آمد
نیمه خوابش اثر نشاه می ، می بخشید
چهره اش رشک ده شمع شبستان آمد
خالد آن عشرت جانبخش در آن شب که گذشت
وه چه خوش بود، ولی زود به پایان آمد
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۸
برد گل رشک از روی محمد (صلعم)
خویش خون گشته از روی محمد
سپر شد پیش پیکان غم آنکو
نظر دارد بر ابروی محمد
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش
شکوه چشم آهوی محمد
ز فردوس برین جا دور دارد
اسیر آن دو جادوی محمد
نگردد بلبل اندر صحن گلشن
ز باد ار بشنود بوی محمد
غنی از سبحه و زنار شد دل
مرا بس خال و گیسوی محمد
نهاده در قدم سروسهی سر
ز شرم سرو دلجوی محمد
نهندت حجر خالد گر ستانی
دو عالم را به یک موی محمد
خویش خون گشته از روی محمد
سپر شد پیش پیکان غم آنکو
نظر دارد بر ابروی محمد
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش
شکوه چشم آهوی محمد
ز فردوس برین جا دور دارد
اسیر آن دو جادوی محمد
نگردد بلبل اندر صحن گلشن
ز باد ار بشنود بوی محمد
غنی از سبحه و زنار شد دل
مرا بس خال و گیسوی محمد
نهاده در قدم سروسهی سر
ز شرم سرو دلجوی محمد
نهندت حجر خالد گر ستانی
دو عالم را به یک موی محمد
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱۱
موسم عید است و ما نومید از دیدار یار
عالمی در عیش و نوش و ما و چشم اشکبار
هر کسی با یار در گشت گلستان است و من
زاشک سرخم شد کنار از داغ هجران لاله زار
جان نثار مقدم جانان نکرده، دم به دم
چیست بهره از تفرجگاه بحث جان نثار
بینوا و دل پر از خار و غریب و دردمند
دست بر دل، سر به زانو، چشم در ره، دل فگار
سینه سوزان، دل فروزان، کوچه کوچه در به در
کس مبادا همچو من آواره از یار و دیار
بکره جوئی شد ز هر چشمم روان از خون دل
عاقبت کردم دوا داغ فراغ سر چنار
خالدا گر نیستی دیوانه صحرا نورد
تو کجا و کابل و غزنین و خاک قندهار
عالمی در عیش و نوش و ما و چشم اشکبار
هر کسی با یار در گشت گلستان است و من
زاشک سرخم شد کنار از داغ هجران لاله زار
جان نثار مقدم جانان نکرده، دم به دم
چیست بهره از تفرجگاه بحث جان نثار
بینوا و دل پر از خار و غریب و دردمند
دست بر دل، سر به زانو، چشم در ره، دل فگار
سینه سوزان، دل فروزان، کوچه کوچه در به در
کس مبادا همچو من آواره از یار و دیار
بکره جوئی شد ز هر چشمم روان از خون دل
عاقبت کردم دوا داغ فراغ سر چنار
خالدا گر نیستی دیوانه صحرا نورد
تو کجا و کابل و غزنین و خاک قندهار
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱۸
ای گشته من فگار بی تو
نومید ز زندگانی خویش
زارم چو کشی به درد هجران
می ترس از نوجوانی خویش
تا چند فراشم گذاری
یاد آر ز مهربانی خویش
تا بی تو نزیستم ، نکردم
اقرار به سخت جانی خویش
خود گوی که با که گویم آخر؟
شرح الم نهانی خویش
باز آی که بهر تو گذشتم
از مطلب دو جهانی خویش
تا چرخ تو را ز من بریده است
شاد است به نکته دانی خویش
یعقوب به کنج غم گرفتار
یوسف به جهان ستانی خویش
جانا به سعادتی که داری
رحم آر به یار جانی خویش
دریاب که بی تو گشت خالد
بیزار ز زندگانی خویش
نومید ز زندگانی خویش
زارم چو کشی به درد هجران
می ترس از نوجوانی خویش
تا چند فراشم گذاری
یاد آر ز مهربانی خویش
تا بی تو نزیستم ، نکردم
اقرار به سخت جانی خویش
خود گوی که با که گویم آخر؟
شرح الم نهانی خویش
باز آی که بهر تو گذشتم
از مطلب دو جهانی خویش
تا چرخ تو را ز من بریده است
شاد است به نکته دانی خویش
یعقوب به کنج غم گرفتار
یوسف به جهان ستانی خویش
جانا به سعادتی که داری
رحم آر به یار جانی خویش
دریاب که بی تو گشت خالد
بیزار ز زندگانی خویش
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۲
ای شده در دهر به دانش علم
وی زده بر مهر ز عنبر رقم
نامه اندوه زدایت رسید
شکوه کنان از من و رنج و الم
سلسله اش مرغ روان را چو دام
رایحه اش اخگر دل را چو دم
در حق تو نیست قصوری مرا
لیک، به آن جان عزیزت قسم
هوش نبد در دم باز آمدن
رفت ز یادم که به خدمت رسم
هست بسی کار به بی اختیار
نیست نهان نکته جف القلم
وی زده بر مهر ز عنبر رقم
نامه اندوه زدایت رسید
شکوه کنان از من و رنج و الم
سلسله اش مرغ روان را چو دام
رایحه اش اخگر دل را چو دم
در حق تو نیست قصوری مرا
لیک، به آن جان عزیزت قسم
هوش نبد در دم باز آمدن
رفت ز یادم که به خدمت رسم
هست بسی کار به بی اختیار
نیست نهان نکته جف القلم
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۶ (هنگام اقامت در دهلی به یاد وطن سروده است)
خون شد دلم، نسیم صبا غمگسار شد
بر دشت شهرزور، دمی رهگذار شو
رفت آنکه ما به عیش در آن بوم بگذریم
زینهار تو وکیل من دل فگار شو
می بوس خاک آن چمن و بعد از آن روان
نزدیک بارگاه بت پرده دار شو
واکن به صد هزار ادب بند برقعش
حیران نقش خامه پروردگار شو
بگشا چو غنچه کوی گریبان کرته اش
محو صفای سینه آن گلعذار شو
تاری ز چین طره اش از لطف باز کن
گو سرچنار را که تورشک تتار شو
غم بر دلم نشست چو گردون ز داغ هجر
ای چشمه سار چشم تو هم سر چنار شو
بی کاری است کار جهان و جهانیان
بگریز خالد از همه و مردکار شو
بر دشت شهرزور، دمی رهگذار شو
رفت آنکه ما به عیش در آن بوم بگذریم
زینهار تو وکیل من دل فگار شو
می بوس خاک آن چمن و بعد از آن روان
نزدیک بارگاه بت پرده دار شو
واکن به صد هزار ادب بند برقعش
حیران نقش خامه پروردگار شو
بگشا چو غنچه کوی گریبان کرته اش
محو صفای سینه آن گلعذار شو
تاری ز چین طره اش از لطف باز کن
گو سرچنار را که تورشک تتار شو
غم بر دلم نشست چو گردون ز داغ هجر
ای چشمه سار چشم تو هم سر چنار شو
بی کاری است کار جهان و جهانیان
بگریز خالد از همه و مردکار شو