عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹ - خواجه حافظ فرماید
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
در جواب آن
داد تشریف بهار و دل ازان شد شادم
که دگر کرد زحمالی رخت آزادم
چند اندر دکه آش پزان بنشینم
من که در خان اتابک ببهشت آبادم
شکر آن خالق پاکی که زتشریف قماط
تن بپوشید هماندم که زمادر زادم
که مرا نیست بدوران چوحنین و چکمه
بمتال یقه زانرو بقفا افتادم
گوئیا عهد ازل عقده دستار منست
که ازان روزکه شد بسته دگر نگشادم
نیست جزدال مجرح بضمیرم نقشی
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
نرمدستی زنو امسال گرفتم در بر
کهنه ابیاری پارینه برفت از یادم
زین همه جامه معنی که خدا داد بمن
صندلی و قتلی پیش کسی ننهادم
هردم از البسه معنی رنگین قاری
جامه می‌رسد ازنو بمبار کبادم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴ - خواجه حافظ فرماید
ای که مهجوری عشاق روا میداری
عاشقانرا زبر خویش جدا میداری
در جواب آن
ای فلک چند مرا بیسرو پا میداری
یقه وار از همه رختم بقفا میداری
پوستین را مکن از روی بهر حال جدا
بجز عشاق زاحباب روا میداری؟
مکن ایخواجه زتشریف تکبر بر ما
بامیدی که بدستار و قبا میداری
میزند یادت از آنرو که چو رخت گرما
پوشنی را زبر خویش جدا میداری
همچو ارباب فتوت منشین بی تنبان
گرتو از دامن با چاک حیا میداری
ایقدک نیست فراویز خشیشی حد تو
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
قاری از چرخ بجز دلق کبودت نرسید
از که مینالی و فریاد چرا میداری
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲۸
میلک و میخک و کرباس و قدک در کارند
(تا تو رختی ببر آری و بغفلت ندری)
گیوه افتاده بپایت زره عجز تو هم
(بار دستار نشاید که بگردن نبری)
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۸
(انکه راهست کفش در پامنک)
نتواند نهاد گام فراخ
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
جور با ما می کنی تا می کنی
با که کردی آنچه با ما می کنی
با رقیبان می به مینا می کنی
خون دل در ساغر ما می کنی
می نمایی روی و پنهان می شوی
می بری دل را و حاشا می کنی
وعده ی قتلم به فردا تا به چند
می کن امروز آنچه فردا می کنی
می نشینی چشم بر چشم کسان
چشمه ی چشمم چو دریا می کنی
پیرم اما گر بجوئی در جهان
همچو من کم بنده پیدا می کنی
کس نمی جوید دلی بهر خدا
تا بکی ای دل خدایا می کنی
می گزینی هجر بر وصل ای رفیق
ترک یاران را چه یارا می کنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
بربسته دست جور فلک پای اگر مرا
از چوب خشک ساخته پای دگر مرا
دارم بسی سپاس از این درد پای خویش
کازاد کرده از همه گون درد سر مرا
مانند آسمانم کز جای خویشتن
امکان پویه نیست به جای دگر مرا
نی همچو آفتاب که هر روز دور چرخ
از خاوران کشاند تا باختر مرا
منت ز چرخ سفله نخواهم کشید اگر
بندد ز کهکشان به میان بر کمر مرا
دانم که باز گیرد اگر بالمثل، دهد
از ماه طوق سیم و زخور تاج زر مرا
گر تن ز پا فتاد، خداوند را سپاس
کز پا نیوفتاده دل هوشور مرا
پایم زدرد خسته ولی صد هزار شکر
برپاست عقل و دانش و فضل و هنر مرا
زی خوان ناکسان ننهم پای، اگر چه نیست
جز اشک چشم و لخت جگر ماحضر مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
کار ما باز مشکل افتاده است
بار ما باز در گل افتاده است
بار بر پشت اشتران سهل است
بار ما بر سر دل افتاده است
اگر افتاده بار باکی نیست
زانکه باری بمنزل افتاده است
ناله ماهم از جرس کم نیست
که بدنبال محمل افتاده است
در نمکدان غبغب او خال
همچو یکدانه فلفل افتاده است
یا چوهاروت بابلی از سحر
باز در چاه بابل افتاده است
آن سیاهی بر آن سپیدی بین
که چه مطبوع و خوش گل افتاده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ای گشته یک امروز تو از محفل ما دور
از دوری تو رفته ز چشم و دل ما نور
رنجی نرسد بر تن و جان تو اگر چند
از دوری تو جان و تن ما شده رنجور
هرسو که کنی مجلس و هر جا که کنی بزم
بزم تو نکو، وقت تو خوش، جای تو معمور
وقتست که باز از در مجلس بدر آئی
با طره آشفته و با نرگس مخمور
تو باده دهی، من بصلای تو کنم نوش
تو بوسه دهی، من بهوای تو کنم شور
از مردمک دیده بسوزیم سپندان
تا چشم بد از چهره خوب تو شود دور
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
چرا میل دل آزاری نداری
مگر با ما سر یاری نداری
ترا در دلبری صنعت تمام است
ولیکن رسم دلداری نداری
شد از جور تو ویران خانه دل
چرا آهنگ معماری نداری
بصید خانگی قانع شو امروز
که ذوق صید بازاری نداری
نمیپرسی گرفتاران خود را
چرا گو خود گرفتاری نداری
دل از بیمار چشمت گشت بیمار
چرا میل پرستاری نداری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
رهم در بزم جان و دل تو دادی
رهائی نیز از آب و گل تو دادی
ز گرداب ضلالت زورقم را
چو غرقه شد، ره ساحل تو دادی
بجز بیحاصلی از خرمن عمر
نبودم حاصلی، حاصل تو دادی
بسوی محفل جانم تو بردی
می نابم در آن محفل تو دادی
عطاهای فزون از قابلیت
بدین ناچیز ناقابل، تو دادی
بهر شام و سحر ذکر خدا را
فرا یاد دل غافل تو دادی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دل من بی جگری کرد و بجانان نرسید
درد هجران من از درد بدرمان نرسید
سالها در ره مقصود بسر میرفتیم
عمرم آخر شد و این راه بپایان نرسید
غرقه بحر تحیر دل من با لب خشک
در عطش هر دو بسر چشمه حیوان نرسید
گریه چشم من از ابر گهر بار گذشت
مرهم ریش دلم زان لب خندان نرسید
خار خوردیم و همه خون جگر پالودیم
هیچ بوئی بشامم ز گلستان نرسید
این همه گریه و زاری که تو کردی کوهی
هیچ رحمی بتو از حضرت رحمان نرسید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
دل گشته در برم خون از طبع زودرنجت
افتاده درشکنجم از زلف پر شکنجت
از خالت اوفتادم در ششدر غم و رنج
تا بر سرم چه آید از نقش چار وپنجت
روی تو گنج حسن است مویت سیاه ماری
کان مار پاسبان است دایم به روی گنجت
با خویش گفته بودم ندهم دگر به کس دل
چون ضبط دل توان کرد با عشوه ها و غنجت
موی بلند اقبال از غم سفید گردید
دور از خط چو زنگار وز نقطه سرنجت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
نگفتم دل مکن اینقدر غارت
که ترسم آخر افتی در مرارت
شه آگه گشته و داده است فرمان
به گیر و دار هر کس کرده غارت
دل ما راچرا ویرانه کردی
نمی بودت اگر عزم عمارت
لب لعل تو از بس هست شیرین
خیالش در مزاج آرد حرارت
همی بینم به روی دوشت افتد
چرا دارد چنین زلفت جسارت
بشارت می دهم خود جان ودل را
به قتلم گر بفرمایی اشارت
ندارد عشق و زاهد گشته عابد
چه حاصل از نماز بی طهارت
بهای بوسه ات دادم دل وجان
نکرده بهتر از این کس تجارت
بلند اقبال گردیدم هماندم
که از وصل تو دادنم بشارت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
بها را چکنم من که چون خزان به من است
خزان به برگ رزان چون کندچنان به من است
به جز وفا چه بدی دیده است از من زار
که اوبه گفته بدگوی بدگمان به من است
چه حاجت است به حور وجنان مرا ای شیخ
که یار حور من وکوی او جنان به من است
بهای بوسی اگر صد هزار جان گیری
بگو هنوز که مغبونم وزیان به من است
خطا چه سر زده از من که آن پری پیکر
ز من بری شده اینگونه سر گران به من است
به حیرتم که چه کوکب به طالع است مرا
که هر چه جور وجفا دارد آسمان به من است
روا بودکه بخوانی مرا بلند اقبال
دمی که آن مه بی مهر مهربان به من است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
چنانم ساقی ازمی کرده سرمست
که می نشناسم از پا سر، سر از دست
نمی دانم چه می در ساغرش بود
که هشیاران شدنداز بوی او مست
مگر جانان ما درفکر ما نیست
که می بینم درتن جان ما هست
ز من تنها نه دل بشکست آن شوخ
که عهدخویش را هم نیز بشکست
چنان زد چشم او از مژه تیری
که ما را تا به پر بر سینه بنشست
بده می ساقیا کم خور غم عمر
که ناید باز چون تیر ازکمان جست
دلم دیوانگی ها کرد تا شد
به زنجیر سر زلف توپا بست
مکن بار دلم ز این بیش ترسم
خبر گردی که بار افتاد وخرخست
بلنداقبال شدهرکس که چون من
به راه عشق اوچون خاک شدپست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
هیچ دانی چه به من کرده غمت
در برم دل شده خون از ستمت
هم پریشان دلم ازطره تو
هم قدم خم شده از ابروی خمت
برده اند از تن من تاب وتوان
قهر بسیار توولطف کمت
نه مگر با من دل خسته بسی
رام بودی دگر از چیست رمت
نیش کز دست تو نوش است مرا
می خورم گر که به جام است سمت
الغرض رفتهام از پای مگر
دستگیری بنماید کرمت
گفته بودی که بیایی به برم
سر وجانم به فدای قدمت
گفتم از عشق هلاکم گفتا
چه تفاوت به وجود وعدمت
گفتم از چیست بلند اقبالم
گفت ازخشک لب وچشم نمت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
گر تو دلدار منی با دیگرانت کار چیست
روز و شب کار تو اندر مجلس اغیار چیست
گفتمت ماهی، ولی دیدم خطا گفتم، خطا
گر تو ماهی بر رخت گیسوی عنبر بار چیست
گفتمت سروی ولی دیدم غلط کردم، غلط
گر تو سروی با قدت این جلوه و رفتار چیست
گفتمت ضحاک عهد مایی از جور و ستم
گر نه ای ضحاک بر دوشت ز گیسو مار چیست
با دو چهر نازنینت رونق گلزار چه
با دو زلف عنبرینت نافه تاتار چیست
بارها گفتی چو گردم مست بوسی بدهمت
از پس اقرار بد عهدی مکن انکار چیست
گفته بودی سیم و زر ده وصل اگر خواهی ز ما
گو بلند اقبال جان ده، درهم و دینار چیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
از بی وفایی یار دارم بسی شکایت
کومحرمی که گویم در پیش او حکایت
ای یار بر من زار رحم ورعایتی کن
کز شاه بر رعیت لازم بود رعایت
گفتم به دل میسر گردد وصال دلبر
گفتا بلی نماید طالع اگر حمایت
گمراه وخوار وزاریم حیران و بی قراریم
یا هادی المضلین ما را بکن هدایت
ای ساقی ار دهی می خم رانمای ساغر
کاین باده ها به مستی ندهد به ما کفایت
از یار ناامیدیم از عارفی شنیدیم
« یارب مباد کس رامخدوم بی عنایت»
گفتی که تا چه حد است عشق بلنداقبال
چون حسن یار نبود در عشق او نهایت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
دلا تا چند ابجد تا کی ابتث
کتاب عشق را خوان یک دومبحث
نشد حاصل ز لعل او جوابی
به وضع ابجد و قانون ابتث
نمی گردم به وصل اوموفق
چو بدوح از عدد اندر مثلث
چرا نامهربانی با من ای ما ه
چه می باشد سبب دارد چه باعث
بلنداقبال را دان پاک دامن
اگر چه خرقه ای داردملوث
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
اگر که تیغ کشی وکنی مرا مذبوح
هنوز قوت جان و دلی و راحت روح
وصال روی تومشکل تر آمده است از این
که وفق کس طلبد از مثلث بدوح
تنم بخست وشدازچشم جادویت بیمار
دلم شکست و شداز تیغ ابرویت مجروح
چو عهد تو شکندتوبه چون رخت بیند
کسی که توبه ز عشق تو کرده همچونصوح
دل مناست که در صبر همچو ایوب است
وگر نه اشک به طوفان مرا فکنده چونوح
چه غم زمانه به روی دلم دری گر بست
به رویش از ره دیگر دری شود مفتوح
ز لعل خویش بده بوسه بربلنداقبال
که تا بلندی اقبال او رسد به وضوح