عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
کند همیشه به دل چشم روسیاه نزاع
گدای گرسنه دارد به پادشاه نزاع
چو روز حشر نقاب از جمال برداری
کند به چشم پراکنده بین نگاه نزاع
ز خلق و رای رخت پست طالعم چه کنم
نمی توان به فلک کرد و مهر و ماه نزاع
ضعیف افکن و مسکین کشند چشمانت
کنند مردم بدخو به بی گناه نزاع
حدیث بندگی و اجر می کنم به سپهر
نمی کنم به سر خواجگی و جاه نزاع
بلا و حادثه بر ما به حکم غمزه تست
به پشت گرمی سلطان کند سپاه نزاع
که داد ناله مظلوم می دهد فردا
کند برای تو داور به دادخواه نزاع
دل از عتاب تو خالی نمی توان کردن
صفای آینه ما به اشک و آه نزاع
بغیر معنی شکرت اگر به یاد آید
نفس به قول «نظیری » کند بر آه نزاع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
نگشت دامن گردی درین بیابان چاک
درون نتاخت سواری درین جهان چالاک
اگر مسیح وشی پای در رکاب کند
به مرگ بازنداریم دستش از فتراک
کجا رسیم درین تیره شب خدا داند
به یک دو گام فتادیم در هزار مغاک
به مسکنت بنشینیم تا قبول کنند
طفیلیان سر خوان خواجه لولاک
به فتوی خرد پارسا طلاق دهیم
اگر هزار ببخشند مهر دختر تاک
به گریه دیده ز آلودگی فرو شوییم
که پاک را نتوان دید جز به دیده پاک
فریب نغمه و ساغر خورم معاذالله
به قول مطرب و ساقی روم ز جا حاشاک
خلاف در سر ما طره تو آشفته
گنه ز جانب ما چهره تو آتشناک
چه تلخی است که در نشئه محبت ماست
که زهرخنده ات افعی و ماند از تریاک
ازین نشاط که در خاطری «نظیری » را
عجب نباشد اگر گل برویدش از خاک
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
رسید فصل گل و عیش گلشنم نزدیک
گلم به خرمن و خرمن به دامنم نزدیک
رفیق! بهر خدا، رو برون در بنشین
به خلوتم می و یارست و دشمنم نزدیک
به حیله شمع دگر می فروختم افسوس
که آفتاب بلندست و روزنم نزدیک
چو شمع ها به سر هر مزار سوخته ام
که برده اند چراغی به روزنم نزدیک
به بت پرستی اگر سر کار خود گویم
دگر به بت نگذارد برهمنم نزدیک
چو مرد خلوت انسم کمال بخت من است
اگر فتد گذر شه به گلخنم نزدیک
سزد چو فاخته گر طوقم از گلو روید
ز بس که هست به قید تو گردنم نزدیک
کسی مصیبت و سور مرا نمی داند
که هست صوت سرورم به شیونم نزدیک
به صحن مزرعم ای ابر رحمت آبی ریز
شب است و آمده آتش به خرمنم نزدیک
ز همت است «نظیری » که مانده ام ز طلب
نموده آتش وادی ایمنم نزدیک
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
خواهم که به آزادی دل نام برآرم
این طوطی شیرین سخن از دام برآرم
گر زین قفس تنگ برآیم دو سه گامی
چون کبک دری قهقهه از کام برآرم
زین گونه که ناوک فکنانم به کمین اند
صد بال و پرم کم بود ار وام برآرم
ممنونم ازین دل شکنان گر بگذارند
کز میکده حالی قدح و جام برآرم
ای بار تعلق خود ازان نخل فرو بار
کز شاخ اگر من کشمت خام برآرم
این دل که جگرگوشه شیر است به همت
بهتر که چنینش جگرآشام برآرم
دل برکنم از یار جفاپیشه «نظیری »
در شهر به بدعهدی اگر نام برآرم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
چه خوشست از دو یکدل سر حرف باز کردن
سخن گذشته گفتن گله را دراز کردن
گهی از نیاز پنهان نظری به مهر دیدن
گهی از عتاب ظاهر نگهی به ناز کردن
اثر عتاب بردن ز دل هم اندک اندک
به بدیهه آفریدن، به بهانه ساز کردن
تو اگر به جور سوزی ز جفاکشان نیاید
بجز از دعای جانت ز سر نیاز کردن
نه چنان گرفته ای جا به میان جان شیرین
که توان تو را و جان را ز هم امتیاز کردن
ز خمار می ندارم سر و برگ سجده بت
دل و خاطر پریشان نتوان نماز کردن
تو به خویشتن چه کردی؟ که به ما کنی «نظیری »
بخدا که واجب آمد ز تو احتراز کردن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
چند فارغ از نشاط درد و درمان زیستن
همچو خون مرده زیر پوست پنهان زیستن
شوق و این ناآشنایی؟ عشق و این بی نسبتی؟
تشنه دیدار وانگه در بیابان زیستن
خوبی از اندازه بیرون می بری انصاف نیست
دشمن جان بودن و شیرین تر از جان زیستن
دیده پراشک و زبان پر شکر مشکل حالتیست
با چنین نازک دلی ها سخت پیمان زیستن
عیش میخواران مفلس را چراغ خلوتم
بایدم از خانه همسایه پنهان زیستن
تا سحر با ساز و صحبت تا به شب در گشت و سیر
همچو گل طرفی نبستم از پریشان زیستن
مشت خاشاک «نظیری » شعله ای کرد و نشست
باد شمع انجمن را تا به پایان زیستن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
عیش تنگم کز دل افشردن چکد خوناب ازو
چشم سوزن دان که تار آید به پیچ و تاب ازو
عهد ممنون خواهدم از خویش چون گویم مباش
خشگ سالی را که گردد آبرو نایاب ازو
هیچ کس رخت از طلسم آسمان بیرون نبرد
کشتی صد چون سکندر مانده در گرداب ازو
عرصه کیخسرو و افراسیابست این بساط
بس به خون غلطیده بینی رستم و سهراب ازو
خلوت شب زنده داران وجد و ذوقی گر نداشت
دلبری آمد که گردد مست شیخ و شاب ازو
می رود از دست فرصت زودتر در باز کن
شمع حاجت نیست، گیرد خانه را مهتاب ازو
از درون ساغر میاور وز برون مطرب مخواه
بی دف و می گرم گردد صحبت اصحاب ازو
لطف خلقش عیب محتاجان بپوشد غم مخور
بوریای فقر گردد بستر سنجاب ازو
نعره یا حی مزن برگ صبوحی ساز ده
آفتابست او نمانده هیچ کس در خواب ازو
گر امام مسجدش مأموم بیند در نماز
روی بر اصحاب استد پشت بر محراب ازو
یار زیرک طبع و نازک گوست دلگیرش مساز
هان «نظیری » نکته ای می پرس در هر باب ازو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
عشق افسر ز سر جم به اشارت برده
با سپاهی دل محمود به غارت برده
نتواند لب عیسی به صد اعجاز گرفت
دل که آن چشم مهندس به مهارت برده
خواجه! در گوچه رندان نظرباز ملاف
که گدا نام شه اینجا به حقارت برده
عشق را فایده در کوی زیانکارانست
هر که زین کوی سفر کرده، خسارت برده
عشق در سینه و طاعت به جزا کرده بدل
گنج در خانه و دانگی به تجارت برده
بس که بگریسته ام در جگرم گرمی نیست
گریه ام از نفس گرم حرارت برده
رو به محراب گریبان تو نتوانم سود
که ز من دیده آلوده طهارت برده
من بیان هیچ ندارم، که سخن گفتن تو
از من اندیشه معنی به عبارت برده
کرده بر من در افسانه بی سامان باز
قفل خاموشی و مفتاح بصارت برده
ای خوشا عاقبت کار «نظیری » در عشق
در وفا مرده و جانان به زیارت برده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
از گلستان گل به بازار آمده
عید مرغان گرفتار آمده
گر نمی نالم به قانون بر حقم
زخمه بیگانه بر تار آمده
بیخته انده جهان را تا چو من
مرد عشقی بر سر کار آمده
یک دم از بتخانه غافل گشته ام
صد گره در کار زنار آمده
از قفس در باغ خونین دل ترم
رشته ام ب خار دیوار آمده
انده انده زایدم کایینه را
مایه زنگار زنگار آمده
مستی ما را چه داند از کجاست
آن که از میخانه هشیار آمده
دست از مقصود کوته کرده ام
بر سر انگشتم ز گل خار آمده
از «نظیری » شکرستان شد جهان
در قفس طوطی به گفتار آمده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
چمن قربانگه دنیای خونخوارست پنداری
دریغا گل که شاخ گلبنش دارست پنداری
سحر می گفت با پروانه بلبل حال و می نالید
که گل شد زود آخر شعله خارست پنداری
به سرعت آنچنان سودای بستان می شود آخر
که اطفال چمن را گل به بازارست پنداری
گل و نرگس بها بستان هر سحر مخمور می خیزند
کلید باغبان در دست خمارست پنداری
چنانم می گزد اکنون تماشای چمن کردن
که شکل غنچه بر گلبن سر مارست پنداری
نظر می بندم از گلزار و نقش یار می بینم
به چشمم هرکه غیر از یار، اغیارست پنداری
ندارد وزن، کالای دو عالم نزد سودایم
سری دارم که یوسف را خریدارست پنداری
کدامین نغمه کز رگ های جانم برنمی خیزد
همیشه مطربم را زخمه بر تارست پنداری
«نظیری » بسته بودم لب که عشق افسانه کوته کرد
سخن برداشت برقع قصه بسیار است پنداری
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ایضا در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان در نوروز فرسی گفته شده است
ز سال و ماه نوم بیش رنجه شد دل تنگ
که تنگدست به نوروز و عید دارد جنگ
ندانمت به کدامین طریق پیش آیم
که پای شوق نیاید هزار جا بر سنگ
شب فراق تو چندین جگر خراشیدم
که همچو لاله سیه گشت ناخنم بر سنگ
کدام وصل همه بیم فرقتست و عتاب
ز قرب خدمت تو بر جبین ندارم رنگ
تمام عمر ز اندیشه جان به لب آرم
که جا کنم به دلت از چه حیله و نیرنگ
دلی که کعبه به پاکی او قسم می خورد
ز فکر بیهده کردم کلیسیای فرنگ
نشاط خاطرم انده در آستین دارد
به زیر صیقل از آیینه ام بروید زنگ
ز عشق ناکس دیدار درد گفتارم
نبودی ار به جهان نام من نبودی ننگ
همین سفینه عشقست جای آسایش
برون نهی چو ازو پای قلزمست و نهنگ
نسیم بادیه شوق مستییی دارد
که راه رفتن خود را سماع داند لنگ
به پای شوق ره هجر یک دو گام نبود
حدیث بی جگران بود وادی و فرسنگ
حذر کنید تماشاییان که در کویش
جنون به سایه دیوار داردم در جنگ
ز زخم های وصال و جدایی تو مرا
هزار نغمه دردست زیر پرده چو چنگ
کدام صوت اثر بیش در دلت دارد
به من بگو که کنم ناله در همان آهنگ
دمی بپرس ز حالم که فکر مدح کسی
کند چو عشق تو بازی به دانش و فرهنگ
سپهر مرتبه عبدالرحیم خان کز قدر
فرو کشد مه نو را ز گوشه او رنگ
چو تیغ و آینه یک رو به نزد دشمن و دوست
به مهر و کینش نگنجیده حیله و نیرنگ
ز بس درستی عهدش عجب نباشد اگر
برون رود دگر آشفتگی ز هفت اورنگ
زهی محل ثباتی جهان ذات تو را
که چون سپهر و زمین اندروست دانش و هنگ
به عهد پاس تو تعویذ گوسفند و شبان
ز دست و پنجه گرگست و ناخنان پلنگ
به هر دیار که لطف تو صیقلی باشد
در آن دیار به جوهر شود فروخته زنگ
صریر کلک تو در ساز مملکت داری
چو مطربان تو خارج نمی کنند آهنگ
به راه وعده پی زود دیدن خواهش
عزیمت تو به دل کرده با شتاب درنگ
ز بحر تیغ تو دشمن نمی رهد بشناه
اگر تمام شود دست و پای چون خرچنگ
تو را به خصم چه نسبت کنم که معلومست
سفیدکاری چین و سیه نهادی زنگ
عروس جود عدو بس که هست خانه نشین
به نزد خلق بود شرم روی و خنثی رنگ
ز صحن خانه قدم بخششش برون ننهد
نزاده مادر احسانش طفل چابک و شنگ
قیامتست قیامت در آن مصاف که تو
کشی بلارک و از کف دهی عنان کرنگ
سر سپاه عدو را چو ذره خرد کند
ز صدمه سم او چون جهد ز میدان سنگ
فشانده چرخ اثیرش غبار دامن زین
کشیده بخت بلندش دوال حلقه تنگ
ز بس که از سر کین بر صف عدو تازی
سپر به روی نگیری و تیغ بر سر چنگ
چنان شکوه تو بر خصم عرصه تنگ کند
که ناوک مژه در دیده بشکند چو خدنگ
سپهر منزلتا بر درت «نظیری » را
هزار رنگ گنه می نهد سپهر دو رنگ
به درگه تو که نالد ز کثرتش دربان
به حاجب تو که خندد بر ابرویش آژنگ
به خاک پای تو کز بوسه ام ندارد عار
به آستان تو کز سجده ام ندارد ننگ
به نکته تو که گوهر از آن کشیم به گوش
به خنده تو که شکر از آن بریم به تنگ
به دور باش تو یعنی به آن شکوه وجمال
که پرده های بصر بر نگاه سازد تنگ
که برندارم ازین آستان جبین نیاز
سحاب تفرقه گر بر سرم ببارد سنگ
من و حکایت آز و نیاز دورم باد
هزار سال خورم خون که لب نگیرد رنگ
به نعمت تو که بر خوان تلخ کامی من
به ذوق شکر تو جوشد شکر ز طبع شرنگ
لب ار به خواهش دل جنبد آنچنان دانم
که حلقه در بتخانه آورم به درنگ
به غیر گردن حرص و سر طمع نبرم
به جای ناخن اگر تیغ رویدم از چنگ
به کوه تا پی نخجیر می رود صیاد
به شهر تا به دل خویشتن نیابد رنگ
به بخت متفقت ملک و تخت ارزانی
به خصم منهزمت تنگ کوهسار و النگ
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - ایضا این قصیده بعد از مراجعت مکه معظمه به هندوستان در نعت سیدالمرسلین مذیل به مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان فایض گردیده مطلع اول در تعریف بهار
او بخرامش چو سیل ما همه ویران او
هرچه ز ما شد خراب رفت به جولان او
در ره خون ریزد هر غاشیه داران رمند
قصد سواران کند شیر نیستان او
ناوک تدبیر ملک در کف ما گو مباش
خون جهان می چکد از سر پیکان او
طرفه اساس امل بر سر هم چیده بود
شکر که آتش فتاد در سر و سامان او
خاطر پر شغل ما گشت ز ما ساده تر
کلبه درویش شد عرصه میدان او
حاصل عمر ابد از نم چشمست و بس
چشمه غلط کرده است خضر بیابان او
هرکه به دریای عفو روی ندامت نهاد
موج عقوبت ندید کشتی عصیان او
پیش که از قصر تن طایر جان برپرد
روزن چشمم کند روی به ایوان او
آتش عهد شباب رفت چو دودم به سر
بس که دماغم گداخت از تف هجران او
دایه انده چو دید چاشنی گریه ام
خون سیه شیر شد در سر پستان او
مرهم زخم مرا یک نمکستان کم است
یک تنه تازد دلم بر صف مژگان او
خضر گر آب آورد سنگ به جامش زنم
تشنه خون خودم بر سر میدان او
عشق «نظیری » بلاست تا نگریزی ازو
دوست ز غیرت ببست جان تو بر جان او
رفته و آینده است رنگ دگرگون کند
اینک نوروز شد فصل زمستان او
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۲
شد درد حواله از ازل بر تن ما
عشاق کنند وام از خرمن ما
بر گردن چون تویی گرانی حیفست
گر درد تو خون ماست بر گردن ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند
رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام
دل وا نمی کند چمن دلگشا مرا
روشن شود چنانکه ز خاکستر آینه
کرده است فیض سوختگان باصفا مرا
از بس متاع کاسد بازار عالمم
ترسم به جرم نیز نگیرد خدا مرا
تیغ جفا کشید، که اول کرا کشم؟
فریاد کرد واعظ، گفتا: مرا!مرا!؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
غیر افغان، برنخیزد نغمه یی ز آواز ما
جز خراش سینه، ابریشم ندارد ساز ما
زنده فکر است دل، تا از سخن لب بسته ایم
پیش ما آوازه مرگ دلست آواز ما
دل تپیدن میزند بر ما شگون بسملی
تا مگر افتد به فکر ما، شکارانداز ما
بسکه محجوب است آن دلبر، نمی آید برون
گفت و گوی عارضش، از پرده آواز ما
آن قدر نگذاشت واعظ گریه خون در دل که باز
ناخنی رنگین کند از صید ما شهباز ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
شده با نیک و بد آیینه دل خوش گل ما
خویش را بشکند آنکس که خورد بر دل ما
سرکشی بسکه به ما خسته دلان دشوار است
سبحه سان سر نزند دانه ما از گل ما
سخن از آتش رخسار کسی میگذرد
می توان شمع برافروختن از محفل ما
خون ما سخت برو جست دم تیغش را
زخم، برخیز و حلالی طلب از قاتل ما
ابر سودای جنون، بارش فیضی ننمود
مزرع دانه زنجیر نشد تا گل ما
عمر بگذشت و، ز ما هیچ نیامد واعظ
سبز ازین آب نشد مزرع بی حاصل ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ز یاران رنجش هم، مانع دیدار میگردد
غبار خاطر، آخر درمیان دیوار میگردد
خراش افتاده بر هم انچنان در دل چو سوهانم
که دشمن بر دل من گر خورد، هموار میگردد
بسودائی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی
که کس زود از هوای مختلف بیمار میگردد
بآزادی گرفتار است هرکس را که می بینم
بزیر آسمان آسودگی بیکار می گردد
بجا هرگز نمی ماند متاع دلبری واعظ
اگر یوسف بصحرا میرود بازار می گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
چو حرف دانه خالش، قلم مذکور میسازد
ورق را گریه ام افشان چشم مور میسازد
باین نسبت که دارد آشنایی با لب لعلش
نمک، با زخم من، چون مرهم کافور میسازد
اگر از لذت شهد لب خود باخبر گردد
لب خود را بدندان خانه زنبور میسازد
شود از عزل طبع ظالم معزول ظالم تر
کمان را زه گرفتن، بیشتر پرزور میسازد
سیاهی افگند تا از جوانی داغ تن ما را
جهان از پیری ما، مرهم کافور میسازد
مرا واعظ همین از گوشه گیری خوش نمیآید
که آخر آدمی را در جهان مشهور میسازد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
بر ما سخن سرد عزیزان نه گران بود
کان بر دل ما، چون نفس شیشه گران بود
دشنام به جان منت، ازین منفعلم من
کآزار منش، باعث تصدیع زبان بود
دیگر نتواند بلب آورد فغانم
یاد خوش آن روز، که درد تو جوان بود
از عمر چه دیدیم، بجز فوت جوانی
زیبا گل این باغ، همین رنگ خزان بود
ز آن عمر رسانید مرا زود به پیری
کاین ابلق سرکش ز نفس گرم عنان بود
از گلشن ایام، ز دم سردی پیری
در دست ز آیینه مرا برگ خزان بود
واعظ نه عبث جان ببها داد سخن را
هر معنی آن جوهری ارزنده به جان بود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
غم او ساخت دلم تنگ و، هم او بگشاید
دانه از آب گره گشت و، ازو بگشاید
در خور حوصله خویش برد هرکس فیض
طاقتی کو که نقاب از رخ او بگشاید؟
کشور فتح، مسخر ز شکست تو شود
این دیاریست که با تیغ عدو بگشاید
دل، خوش از صبر به تنگ آمده، کو زور غمی
که ز چاک دلم این بند رفو بگشاید؟!
آب شرمیست در آن رخ که نبندد صورت
کلک نقاش اگر چهره او بگشاید
کیست با او سخن کشتن واعظ گوید؟
سر حرفی مگر آن تندی خو بگشاید!