عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
دل چو می رفت سوی زلف تو، شد جان همراه
به ره هند شدند این دو پریشان همراه
اولین گام به ره ماند چو میل فرسنگ
گردبادی که مرا شد به بیابان همراه
دل دیوانه ی ما فصل گل از عریانی
نه گریبان به چمن برد و نه دامان همراه
از رخ ساقی و چشم تر من مستان را
همه جا ابر رفیق است و گلستان همراه
چه خوشی باشدم از سیر گل و لاله سلیم؟
گر نباشد به من آن سرو خرامان همراه
به ره هند شدند این دو پریشان همراه
اولین گام به ره ماند چو میل فرسنگ
گردبادی که مرا شد به بیابان همراه
دل دیوانه ی ما فصل گل از عریانی
نه گریبان به چمن برد و نه دامان همراه
از رخ ساقی و چشم تر من مستان را
همه جا ابر رفیق است و گلستان همراه
چه خوشی باشدم از سیر گل و لاله سلیم؟
گر نباشد به من آن سرو خرامان همراه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
جهان تنگ چو چاه است و ما کبوتر چاه
درو چو قافله ی تشنه ایم بر سر چاه
ز دست و پا زدن ما درین محیط چه سود
فتاده ایم به گرداب چون شناور چاه
ز آسمان کند آمد شد آه من که مرا
به سوی بام بود راه خانه چون در چاه
به حیرتم که شود نانم از کجا حاصل
مرا که خضر شد از بهر آب، رهبر چاه
فغان ز بخت بد و تنگی جهان که بود
یکی برادر یوسف، یکی برادر چاه
وطن خوش است اگر تنگنای زندان است
بود غریب فضای چمن، کبوتر چاه
چه آفتاب، که هرگز ندیده یوسف ما
ستاره ای بجز از چشم گرگ بر سر چاه
فلک به قید جهان پاسبان ماست سلیم
که عنکبوت بود پرده دار بر سر چاه
درو چو قافله ی تشنه ایم بر سر چاه
ز دست و پا زدن ما درین محیط چه سود
فتاده ایم به گرداب چون شناور چاه
ز آسمان کند آمد شد آه من که مرا
به سوی بام بود راه خانه چون در چاه
به حیرتم که شود نانم از کجا حاصل
مرا که خضر شد از بهر آب، رهبر چاه
فغان ز بخت بد و تنگی جهان که بود
یکی برادر یوسف، یکی برادر چاه
وطن خوش است اگر تنگنای زندان است
بود غریب فضای چمن، کبوتر چاه
چه آفتاب، که هرگز ندیده یوسف ما
ستاره ای بجز از چشم گرگ بر سر چاه
فلک به قید جهان پاسبان ماست سلیم
که عنکبوت بود پرده دار بر سر چاه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
روز و شبم اگر به حضوری چه فایده
نامهربان و طفل [و] غیوری چه فایده
همچون زلال بادیه از تشنگی مرا
شیرین به چشم آیی و شوری چه فایده
در چشم من چو آتش وادی شب وصال
نزدیک می نمایی و دوری چه فایده
خاطر مرا ز وصل گل و لاله نشکفد
زینها به هرکجا تو ضروری چه فایده
ساقی فکنده از نظر ما بهشت را
زاهد همان تو در پی حوری چه فایده
مست از شراب جام سلیمانی و هنوز
دلتنگ تر سلیم ز موری چه فایده
نامهربان و طفل [و] غیوری چه فایده
همچون زلال بادیه از تشنگی مرا
شیرین به چشم آیی و شوری چه فایده
در چشم من چو آتش وادی شب وصال
نزدیک می نمایی و دوری چه فایده
خاطر مرا ز وصل گل و لاله نشکفد
زینها به هرکجا تو ضروری چه فایده
ساقی فکنده از نظر ما بهشت را
زاهد همان تو در پی حوری چه فایده
مست از شراب جام سلیمانی و هنوز
دلتنگ تر سلیم ز موری چه فایده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
سحر زان شمع باشد تاب خورده
که او شب باده در مهتاب خورده
دلم بی نغمه ذوق از می ندارد
گل ما آب از دولاب خورده
بود پرورده ی سرگشتگی دل
چو گوهر آب از گرداب خورده
ازان زاهد ندارد ذوق گلشن
که دایم باده در محراب خورده
ز بی تابی گل این باغ گویی
که آب از شبنم سیماب خورده
مخورمی چون تراغم در کمین است
گران خیز است صید آب خورده
سلیم از می دلم خرم نگردد
چه داند باده را، خوناب خورده
که او شب باده در مهتاب خورده
دلم بی نغمه ذوق از می ندارد
گل ما آب از دولاب خورده
بود پرورده ی سرگشتگی دل
چو گوهر آب از گرداب خورده
ازان زاهد ندارد ذوق گلشن
که دایم باده در محراب خورده
ز بی تابی گل این باغ گویی
که آب از شبنم سیماب خورده
مخورمی چون تراغم در کمین است
گران خیز است صید آب خورده
سلیم از می دلم خرم نگردد
چه داند باده را، خوناب خورده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
به بزم می کشان لاابالی
تهی شد شیشه، جای باده خالی!
ترم از ابرهای خشک ایران
خوشا هند و هوای برشکالی
گل امید من تا کی به بزمش
شود پامال چون گل های قالی
ترا شب تا سحر دارد در آغوش
خوشا احوال تصویر نهالی
به اشکش تر کنم دل را بپیچم
که مکتوبم نباشد خشک و خالی
سلیم از ماه من شرمنده گردد
کند خورشید اگر صاحب کمالی
تهی شد شیشه، جای باده خالی!
ترم از ابرهای خشک ایران
خوشا هند و هوای برشکالی
گل امید من تا کی به بزمش
شود پامال چون گل های قالی
ترا شب تا سحر دارد در آغوش
خوشا احوال تصویر نهالی
به اشکش تر کنم دل را بپیچم
که مکتوبم نباشد خشک و خالی
سلیم از ماه من شرمنده گردد
کند خورشید اگر صاحب کمالی
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - ایضا در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی (ع)
مسافری ست قلم کز معانی شیرین
برد ز هند دواتم شکر به جانب چین
قلم ز فیض بیانم چو شاخ گل تازه
ورق ز معنی شعرم چو برگ گل رنگین
به پیش صفحه ی نظمم رقوم نسخه ی سحر
به خود فرو رود از شرم، همچو نقش نگین
زهر نسیم گلستان طبع من، گردد
کنار دهر پر از گل چو دامن گلچین
همیشه از رقم فیض، خانه ی قلمم
بود چو غنچه ی گل پر ز معنی رنگین
ته دلی نبود از سخن شکایت من
چو مادری که به فرزند خود کند نفرین
به غیر فهم سخن نبودم ز کس طمعی
که نوعروس سخن را همین بود کابین
ز منعمان جهان چشم لطف نتوان داشت
مجو چو طفل ز طاووس، بیضه ی رنگین
به عارفان ز سر جهل آن که در مجلس
همیشه بحث کند از برای مذهب و دین،
ز بی نمازی، روی نشسته اش ماند
به پشت گربه که هرگز نمی رسد به زمین
اگرچه داخل اهل زمانه ام، لیکن
در آن میانه غریبم چو مصرع تضمین
به خانه زادی کلک من افتخار کند
سخن که طعنه به خورشید می زند چندین
به مطلعی برم از آفتاب صد احسان
به مقطعی کشم از روزگار صد تحسین
زهی ز شوق سواری دل تو مایل زین
چنان که رغبت طفلان به جامه ی رنگین
برون نمی رود از چشم من خیال لبت
چنان که از دل فرهاد، حسرت شیرین
ز فیض دیدن روی تو دامن مژه ام
ز آب و رنگ لبالب چو دامن گلچین
ز دست رفته مرا آب و رنگ خویش، مگر
به خون چو داغ کنم روی ناخنی رنگین
به دلنشینی کویت نیافتم جایی
چو آفتاب بگشتم تمام روی زمین
برون پرده ی وصل تو مانده ایم دایم
ز بخت تیره، چو بر پشت نامه نقش رنگین
چنان به دور رخت آب و رنگ گلشن رفت
که تیغ مهر نگردد ز خون گل رنگین
برای ماتم آشفتگان خویش بود
همیشه در بر زلف تو جامه ی مشکین
ز بس که شیفته ی صحبت حریفانم
ستاره ام به فلک داخل است با پروین
شود به خنده ی او رغبتم فزون هردم
اگرچه نیست گوارا، شراب لب شیرین
چنین که از سر هر موی، زهر می چکدم
چگونه در دل او خویش را کنم شیرین
ز بس که بی رخ او دیده ام غبار گرفت
شده ست مردم چشمم به دیده خاک نشین
به خویش بس که فرو می روم ز فکر تو شب
بود چو غنچه گریبان خود مرا بالین
دلم به هیچ تسلی نمی شود بی تو
به مدح شاه دهم خویش را مگر تسکین
محیط گوهر احسان، سحاب گلشن جود
فروغ دیده ی ایمان، صفای چهره ی دین
وصی احمد مرسل، علی ولی الله
که کوه را نبود با وقار او تمکین
علم شود چو کف زرفشان او، چه عجب
گر آفتاب ز خجلت فرو رود به زمین
قبول منصب خورشید اگر کند رایش
شب از زمانه برافتد چو سایه ی پیشین
سئوال کرد ز خورشید، ذره ای روزی
که ای ترا همه روی زمین به زیر نگین
پس از تو کیست که سازد چراغ تو روشن
به سوی رای منیرش اشاره کرد که این!
ز زور پنجه ی شیرافکنش عجب نبود
که تیغ کوه نباشد به دست او سنگین
زهی غضنفر شیرافکنی که سام سوار
ز بیم رزم تو پیچیده پا به دامن زین
ز بخت خویش چو نمرود در عقابین است
شهی که بندگی او نباشدش آیین
زمین ز فیض سحاب کف تو لاله عذار
فلک ز سجده ی خاک در تو ماه جبین
بود ز کشور قدر تو خانه ای گردون
بود ز خرمن رای تو خوشه ای پروین
بود به دست گدایان آستانه ی تو
ز کاسه ی سر بهرام، کاسه ی چوبین
به طاق کسری اگر بسته بود زنجیری
ز روی عدل، پی مدعای هر مسکین،
زمانه بر در هر خانه ای که بود آویخت
به روزگار تو زنجیر عدل از زلفین
کند خطاب تو خشنود ماه کنعان را
غلام توست، اگر یوسف است اگر گرگین
به روزگار تو آسوده چون نباشد کبک؟
که جز گرفتن ناخن نیاید از شاهین
قلم به عهد تو در وصف خوبی عالم
سپند بر سر آتش نهد ز نقطه ی شین
اگرچه ساده نباشد، خوش است خصم ترا
به سر ز سایه ی شمشیر، کاکل مشکین
چو نسبتی به شکوه تو کرده اند او را
بود چو حرف بزرگان، صدای کوه متین
به روز رزم تو بینند بر سر میدان
سمند خصم ترا بر شکم حنا از زین
نهاده تیغ تو سر در پی مخالف تو
چو ظالمی که به دنبال باشدش نفرین
خروش خصم به رزم تو اختیاری نیست
ز گردش سر او آسیاست خانه ی زین
نسیم حمله ی تیغ تو صرصر تندی ست
که سنگ را نگذارد به جای خود سنگین
برو چنان ز شکوه تو عرصه تنگ شده ست
که همچو موج سپر خورده آسمان صد چین
قدم نمی نهد از خانه ی کمان بیرون
که تیر حادثه در دور توست چله نشین
عطای دست تو نادیده، بهر دریوزه
سفینه در کف دریاست کاسه ی چوبین
به آفتاب زند پهلو از بلندی قدر
به دور نام تو نیکو نشسته نقش نگین
به زیر برگ، عبث نیست غنچه گشتن گل
نشسته نکهت خلق ترا مگر به کمین
به روزگار تو عالم ز بس نظام گرفت
شهاب رشته شد از بهر سبحه ی پروین
مگر که گرز گران تو آمدش در خواب
که خواب بخت عدوی تو شد چنین سنگین
عجب که کلک قضا، قابل ورق گردد
اگر نه مصرع تیغ تو باشدش تضمین
کسی که شوق طواف تواش برانگیزد
درون خانه مسافر بود چو خانه ی زین
مسیح رشک به آن خسته می برد کز ضعف
چو آفتاب ز خشت درت کند بالین
شها! دمی ز سر لطف گوش با من دار
ببین چه می کشم از بخت بد من مسکین
به دست دایه ی بی مهر چرخ آن طفلم
که بخت تیره چو ابرو نمایدم ز جبین
سلیم بهر همین کرد اسم من گردون
ک اره بر سر نامم نهد ز صورت سین
به حیرتم که فلک با وجود راست روی
مرا چو تیر خطا از چه کرد خاک نشین
چنان که بستر خوبان ز زلف عنبر فام
مرا همیشه زند مار، حلقه بر بالین
امید من همه حسرت دهد نتیجه، مگر
به خط عکس بود سرنوشت من چونگین؟
چو آفتاب جهانگرد بودم و عمری ست
که کرده بخت سیاهم چو سایه خانه نشین
به رغم طالع ناساز خویش، ساخته ام
همین به خنده ی خشکی چو پسته در قزوین
مرا به سوی نجف، جذبه ای عنایت کن
که همچو مهر شوم بر در تو خاک نشین
به منع سجده ی مردم ز رشک می خواهم
بر آستان تو مهری نهم ز نقش جبین
ز حد گذشت جفای سپهر دون با من
مرا خلاص کن از چنگ این ستم آیین
سلیم، به که روم بر سر دعا زین پس
که خامه را به زبان داد قافیه آمین
همیشه تا اثری از سخن بود، باشد
به خون خصم تو تیغ زبان من رنگین
برد ز هند دواتم شکر به جانب چین
قلم ز فیض بیانم چو شاخ گل تازه
ورق ز معنی شعرم چو برگ گل رنگین
به پیش صفحه ی نظمم رقوم نسخه ی سحر
به خود فرو رود از شرم، همچو نقش نگین
زهر نسیم گلستان طبع من، گردد
کنار دهر پر از گل چو دامن گلچین
همیشه از رقم فیض، خانه ی قلمم
بود چو غنچه ی گل پر ز معنی رنگین
ته دلی نبود از سخن شکایت من
چو مادری که به فرزند خود کند نفرین
به غیر فهم سخن نبودم ز کس طمعی
که نوعروس سخن را همین بود کابین
ز منعمان جهان چشم لطف نتوان داشت
مجو چو طفل ز طاووس، بیضه ی رنگین
به عارفان ز سر جهل آن که در مجلس
همیشه بحث کند از برای مذهب و دین،
ز بی نمازی، روی نشسته اش ماند
به پشت گربه که هرگز نمی رسد به زمین
اگرچه داخل اهل زمانه ام، لیکن
در آن میانه غریبم چو مصرع تضمین
به خانه زادی کلک من افتخار کند
سخن که طعنه به خورشید می زند چندین
به مطلعی برم از آفتاب صد احسان
به مقطعی کشم از روزگار صد تحسین
زهی ز شوق سواری دل تو مایل زین
چنان که رغبت طفلان به جامه ی رنگین
برون نمی رود از چشم من خیال لبت
چنان که از دل فرهاد، حسرت شیرین
ز فیض دیدن روی تو دامن مژه ام
ز آب و رنگ لبالب چو دامن گلچین
ز دست رفته مرا آب و رنگ خویش، مگر
به خون چو داغ کنم روی ناخنی رنگین
به دلنشینی کویت نیافتم جایی
چو آفتاب بگشتم تمام روی زمین
برون پرده ی وصل تو مانده ایم دایم
ز بخت تیره، چو بر پشت نامه نقش رنگین
چنان به دور رخت آب و رنگ گلشن رفت
که تیغ مهر نگردد ز خون گل رنگین
برای ماتم آشفتگان خویش بود
همیشه در بر زلف تو جامه ی مشکین
ز بس که شیفته ی صحبت حریفانم
ستاره ام به فلک داخل است با پروین
شود به خنده ی او رغبتم فزون هردم
اگرچه نیست گوارا، شراب لب شیرین
چنین که از سر هر موی، زهر می چکدم
چگونه در دل او خویش را کنم شیرین
ز بس که بی رخ او دیده ام غبار گرفت
شده ست مردم چشمم به دیده خاک نشین
به خویش بس که فرو می روم ز فکر تو شب
بود چو غنچه گریبان خود مرا بالین
دلم به هیچ تسلی نمی شود بی تو
به مدح شاه دهم خویش را مگر تسکین
محیط گوهر احسان، سحاب گلشن جود
فروغ دیده ی ایمان، صفای چهره ی دین
وصی احمد مرسل، علی ولی الله
که کوه را نبود با وقار او تمکین
علم شود چو کف زرفشان او، چه عجب
گر آفتاب ز خجلت فرو رود به زمین
قبول منصب خورشید اگر کند رایش
شب از زمانه برافتد چو سایه ی پیشین
سئوال کرد ز خورشید، ذره ای روزی
که ای ترا همه روی زمین به زیر نگین
پس از تو کیست که سازد چراغ تو روشن
به سوی رای منیرش اشاره کرد که این!
ز زور پنجه ی شیرافکنش عجب نبود
که تیغ کوه نباشد به دست او سنگین
زهی غضنفر شیرافکنی که سام سوار
ز بیم رزم تو پیچیده پا به دامن زین
ز بخت خویش چو نمرود در عقابین است
شهی که بندگی او نباشدش آیین
زمین ز فیض سحاب کف تو لاله عذار
فلک ز سجده ی خاک در تو ماه جبین
بود ز کشور قدر تو خانه ای گردون
بود ز خرمن رای تو خوشه ای پروین
بود به دست گدایان آستانه ی تو
ز کاسه ی سر بهرام، کاسه ی چوبین
به طاق کسری اگر بسته بود زنجیری
ز روی عدل، پی مدعای هر مسکین،
زمانه بر در هر خانه ای که بود آویخت
به روزگار تو زنجیر عدل از زلفین
کند خطاب تو خشنود ماه کنعان را
غلام توست، اگر یوسف است اگر گرگین
به روزگار تو آسوده چون نباشد کبک؟
که جز گرفتن ناخن نیاید از شاهین
قلم به عهد تو در وصف خوبی عالم
سپند بر سر آتش نهد ز نقطه ی شین
اگرچه ساده نباشد، خوش است خصم ترا
به سر ز سایه ی شمشیر، کاکل مشکین
چو نسبتی به شکوه تو کرده اند او را
بود چو حرف بزرگان، صدای کوه متین
به روز رزم تو بینند بر سر میدان
سمند خصم ترا بر شکم حنا از زین
نهاده تیغ تو سر در پی مخالف تو
چو ظالمی که به دنبال باشدش نفرین
خروش خصم به رزم تو اختیاری نیست
ز گردش سر او آسیاست خانه ی زین
نسیم حمله ی تیغ تو صرصر تندی ست
که سنگ را نگذارد به جای خود سنگین
برو چنان ز شکوه تو عرصه تنگ شده ست
که همچو موج سپر خورده آسمان صد چین
قدم نمی نهد از خانه ی کمان بیرون
که تیر حادثه در دور توست چله نشین
عطای دست تو نادیده، بهر دریوزه
سفینه در کف دریاست کاسه ی چوبین
به آفتاب زند پهلو از بلندی قدر
به دور نام تو نیکو نشسته نقش نگین
به زیر برگ، عبث نیست غنچه گشتن گل
نشسته نکهت خلق ترا مگر به کمین
به روزگار تو عالم ز بس نظام گرفت
شهاب رشته شد از بهر سبحه ی پروین
مگر که گرز گران تو آمدش در خواب
که خواب بخت عدوی تو شد چنین سنگین
عجب که کلک قضا، قابل ورق گردد
اگر نه مصرع تیغ تو باشدش تضمین
کسی که شوق طواف تواش برانگیزد
درون خانه مسافر بود چو خانه ی زین
مسیح رشک به آن خسته می برد کز ضعف
چو آفتاب ز خشت درت کند بالین
شها! دمی ز سر لطف گوش با من دار
ببین چه می کشم از بخت بد من مسکین
به دست دایه ی بی مهر چرخ آن طفلم
که بخت تیره چو ابرو نمایدم ز جبین
سلیم بهر همین کرد اسم من گردون
ک اره بر سر نامم نهد ز صورت سین
به حیرتم که فلک با وجود راست روی
مرا چو تیر خطا از چه کرد خاک نشین
چنان که بستر خوبان ز زلف عنبر فام
مرا همیشه زند مار، حلقه بر بالین
امید من همه حسرت دهد نتیجه، مگر
به خط عکس بود سرنوشت من چونگین؟
چو آفتاب جهانگرد بودم و عمری ست
که کرده بخت سیاهم چو سایه خانه نشین
به رغم طالع ناساز خویش، ساخته ام
همین به خنده ی خشکی چو پسته در قزوین
مرا به سوی نجف، جذبه ای عنایت کن
که همچو مهر شوم بر در تو خاک نشین
به منع سجده ی مردم ز رشک می خواهم
بر آستان تو مهری نهم ز نقش جبین
ز حد گذشت جفای سپهر دون با من
مرا خلاص کن از چنگ این ستم آیین
سلیم، به که روم بر سر دعا زین پس
که خامه را به زبان داد قافیه آمین
همیشه تا اثری از سخن بود، باشد
به خون خصم تو تیغ زبان من رنگین
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
تا گشته است پای خم آرامگاه ما
گردیده است کوه بدخشان پناه ما
سنگین ز گرد کلفت دل بسکه گشته است
بر پای ما چو سلسله افتاده آه ما
تا آب تربیت نخورد از گداز دل
چون داغ لاله قد نکشد سرو آه ما
در رنگ همچو رشتهٔ یاقوت غوطه خورد
از پهلوی عذار تو مد نگاه ما
سنگین دلیست لنگر شمشیر ابروش
کس جان بدر نبرد زمژگان سپاه ما
از دل متاع درد به تاراج گریه رفت
پنهان در اشک همچو حباب ست آه ما
از بس به شوق دیدنت از جا درآمده
چون شمع بر سر مژه باشد نگاه ما
برقع ز رخ فکنده درآ در حریم وصل
باشد نقاب روی تو شرم نگاه ما
جویا به بزم حیرت او همچو پیک کنگ
گویید خبر زحال دل ما نگاه ما
گردیده است کوه بدخشان پناه ما
سنگین ز گرد کلفت دل بسکه گشته است
بر پای ما چو سلسله افتاده آه ما
تا آب تربیت نخورد از گداز دل
چون داغ لاله قد نکشد سرو آه ما
در رنگ همچو رشتهٔ یاقوت غوطه خورد
از پهلوی عذار تو مد نگاه ما
سنگین دلیست لنگر شمشیر ابروش
کس جان بدر نبرد زمژگان سپاه ما
از دل متاع درد به تاراج گریه رفت
پنهان در اشک همچو حباب ست آه ما
از بس به شوق دیدنت از جا درآمده
چون شمع بر سر مژه باشد نگاه ما
برقع ز رخ فکنده درآ در حریم وصل
باشد نقاب روی تو شرم نگاه ما
جویا به بزم حیرت او همچو پیک کنگ
گویید خبر زحال دل ما نگاه ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
نیست باکی زآتش سودا دل شوریده را
کی هراس از برق باشد کشت آفت دیده را
تهمت آلود علایق چون شود عزلت گزین؟
گرد ره کی می نشیند دامن برچیده را؟
حلقه های دود آهم می شود قلاب دل
در نظر آرم چو آن مژگان برگردیده را
کی شوم روشن سواد زلف او از دیدنی
کس به یک خواندن نفهمد معنی پیچیده را
چشم خواب آلود او را سرمه بیهوشی فزود
خامشی افسانه باشد فتنهٔ خوابیده را
کی هراس از برق باشد کشت آفت دیده را
تهمت آلود علایق چون شود عزلت گزین؟
گرد ره کی می نشیند دامن برچیده را؟
حلقه های دود آهم می شود قلاب دل
در نظر آرم چو آن مژگان برگردیده را
کی شوم روشن سواد زلف او از دیدنی
کس به یک خواندن نفهمد معنی پیچیده را
چشم خواب آلود او را سرمه بیهوشی فزود
خامشی افسانه باشد فتنهٔ خوابیده را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
ز سوزنامهٔ من سوخت بال و پر کبوتر را
چو قمری آتش من ساخت خاکستر کبوتر را
چو دریایی که باشد موجزن، از شوق کوی او
به تن بال پریدن می شود هر پر کبوتر را
زشوق نامه ام بر خاک بیتابی تپیدنها
زبال و پر مرقع می کند در بر کبوتر را
چنان خوناب حسرت می چکد دایم زمکتوبم
که هر پرگشته چون مژگان عاشق تر کبوتر را
زشرح زهر غم جویا عجب نبود زمکتوبم
که سازد همچو طوطی سبز پا تا سر کبوتر را
چو قمری آتش من ساخت خاکستر کبوتر را
چو دریایی که باشد موجزن، از شوق کوی او
به تن بال پریدن می شود هر پر کبوتر را
زشوق نامه ام بر خاک بیتابی تپیدنها
زبال و پر مرقع می کند در بر کبوتر را
چنان خوناب حسرت می چکد دایم زمکتوبم
که هر پرگشته چون مژگان عاشق تر کبوتر را
زشرح زهر غم جویا عجب نبود زمکتوبم
که سازد همچو طوطی سبز پا تا سر کبوتر را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
غیر رسوایی چه حاصل از بیان ما به ما
سوز دل روشن چو شمع ست از زبان ما به ما
شمع آسا آتش افتد از زبان ما به ما
می توان پی برد از طور بیان ما به ما
همدهی در بزم یکرنگی نباشد چون کتاب
داستانها می سراید از زبان ما به ما
در قناعت دل صفا اندوز کی گردد چو شمع
تا غذای تن نگردد استخوان ما به ما
قامت خم گشته بار خاطر پیران بود
شد زیاد از ضعف تن زور کمال ما به ما
هر قدر کاهد تنم لبریز جانان می شود
سود می بخشد هلال آسا زیان ما به ما
خویش را در راه عشق از ضعف تن گم کرده ایم
نالهٔ دل می دهد جویا نشان ما به ما
سوز دل روشن چو شمع ست از زبان ما به ما
شمع آسا آتش افتد از زبان ما به ما
می توان پی برد از طور بیان ما به ما
همدهی در بزم یکرنگی نباشد چون کتاب
داستانها می سراید از زبان ما به ما
در قناعت دل صفا اندوز کی گردد چو شمع
تا غذای تن نگردد استخوان ما به ما
قامت خم گشته بار خاطر پیران بود
شد زیاد از ضعف تن زور کمال ما به ما
هر قدر کاهد تنم لبریز جانان می شود
سود می بخشد هلال آسا زیان ما به ما
خویش را در راه عشق از ضعف تن گم کرده ایم
نالهٔ دل می دهد جویا نشان ما به ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
تا زنده ام بود غم عشقش هوس مرا
دامن زدن بر آتش دل هر نفس مرا
عشق آمد و رهاند زننگ هوس مرا
گردیده رزق شعله همه خار و خس مرا
در کشمکش فکنده به دریای زندگی
این جذر و مد آمد و رفت نفس مرا
با آنکه سینه را چو جرس کردم آهنین
پنهان نماند نالهٔ دل در قفس مرا
درد فغان شبی که جدا مانم از درت
پهلو شکاف آمده همچون جرس مرا
کم دانم زخسروی هند کافرم
جویا به زلف او چو بود دسترس مرا
پیکری از درد دلبر پرفغان داریم ما
چون نی آه و ناله مغز استخوان داریم ما
از حریم دل شمیم یارد می آرد سرشک
ای عزیزان یوسفی در کاروان داریم ما
همچو ما رستم تلاشی در نبرد عشق نیست
زخم ها بر رو زچشم خونفشان داریم ما
بسکه همچون شمع یکرنگیم در بزم وجود
هرچه باشد در دل ما بر زبان داریم ما
شعله بس باشد نهال شمع را جویا بهار
هست تا در سر هوای عشق جان داریم ما
دامن زدن بر آتش دل هر نفس مرا
عشق آمد و رهاند زننگ هوس مرا
گردیده رزق شعله همه خار و خس مرا
در کشمکش فکنده به دریای زندگی
این جذر و مد آمد و رفت نفس مرا
با آنکه سینه را چو جرس کردم آهنین
پنهان نماند نالهٔ دل در قفس مرا
درد فغان شبی که جدا مانم از درت
پهلو شکاف آمده همچون جرس مرا
کم دانم زخسروی هند کافرم
جویا به زلف او چو بود دسترس مرا
پیکری از درد دلبر پرفغان داریم ما
چون نی آه و ناله مغز استخوان داریم ما
از حریم دل شمیم یارد می آرد سرشک
ای عزیزان یوسفی در کاروان داریم ما
همچو ما رستم تلاشی در نبرد عشق نیست
زخم ها بر رو زچشم خونفشان داریم ما
بسکه همچون شمع یکرنگیم در بزم وجود
هرچه باشد در دل ما بر زبان داریم ما
شعله بس باشد نهال شمع را جویا بهار
هست تا در سر هوای عشق جان داریم ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
نباشد مامنی چون پیکر ما عشق سرکش را
که نبود غیر خاکستر حصاری امن، آتش را
دل یکدسته عاشق تا بکی گرد سرت گردد
حیا را کارفرما، دسته کن زلف مشوش را!
برو ساقی که من از ساغر آن چشم سرمستم
چه کیفیت رسد از می کشی رند هلاکش را
نمی دانم چسان در آن یک مژگان بهم سودن
نگاهت بر دل غمدیده خالی کرد ترکش را
بسی ناموس دلها می رود بر باد رسوایی
مبادا آشنایی با نسیم آن زلف دلکش را
خوشا روزی که جویا روز و شب چون چشم می نوشش
به طاق ابروی او می زدم صهبای بی غش را
که نبود غیر خاکستر حصاری امن، آتش را
دل یکدسته عاشق تا بکی گرد سرت گردد
حیا را کارفرما، دسته کن زلف مشوش را!
برو ساقی که من از ساغر آن چشم سرمستم
چه کیفیت رسد از می کشی رند هلاکش را
نمی دانم چسان در آن یک مژگان بهم سودن
نگاهت بر دل غمدیده خالی کرد ترکش را
بسی ناموس دلها می رود بر باد رسوایی
مبادا آشنایی با نسیم آن زلف دلکش را
خوشا روزی که جویا روز و شب چون چشم می نوشش
به طاق ابروی او می زدم صهبای بی غش را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
شب خیالم به خواب دید ترا
چقدرها به بر کشید ترا
مور ره یافته به خرمن گل
یا خط عنبرین دمید ترا
پای تا سر مزه است اندامت
به نگه می توان چشید ترا
آب رنگی نماند با لعلت
تشنه ای ظاهرا مکید ترا
گل و شمشاد و سرو را دیدم
به همه ناز می رسید ترا
باز مانده زکار قطره زدن
بسکه اشکم ز پی دوید ترا
گشت جویا ز خود تهی چون ماه
تا تواند به بر کشید ترا
چقدرها به بر کشید ترا
مور ره یافته به خرمن گل
یا خط عنبرین دمید ترا
پای تا سر مزه است اندامت
به نگه می توان چشید ترا
آب رنگی نماند با لعلت
تشنه ای ظاهرا مکید ترا
گل و شمشاد و سرو را دیدم
به همه ناز می رسید ترا
باز مانده زکار قطره زدن
بسکه اشکم ز پی دوید ترا
گشت جویا ز خود تهی چون ماه
تا تواند به بر کشید ترا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
خط پشت لب میگون تو عنوان گل است
دهنت نقطهٔ بسم الله دیوان گل است
شده از یاد تو هر قطرهٔ خونم چمنی
موج خون جگرم جوش خیابان گل است
مزه از شور دلم رفت چو زخمش به شد
نمک نالهٔ بلبل لب خندان گل است
دهنت غنچهٔ نشکفتهٔ باغ سخن است
خندهٔ زیر لبت چاک گریبان گل است
نحسن رنگین تو از بس نمکین افتاده است
چشم جویا ز خیال تو نمکدان گل است
دهنت نقطهٔ بسم الله دیوان گل است
شده از یاد تو هر قطرهٔ خونم چمنی
موج خون جگرم جوش خیابان گل است
مزه از شور دلم رفت چو زخمش به شد
نمک نالهٔ بلبل لب خندان گل است
دهنت غنچهٔ نشکفتهٔ باغ سخن است
خندهٔ زیر لبت چاک گریبان گل است
نحسن رنگین تو از بس نمکین افتاده است
چشم جویا ز خیال تو نمکدان گل است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
رفتن زخود به دشت جنون هادی من است
طومار آه محضر آزادی من است
از جوش درد منبع غم های عالمم
هر دل که در فغان شده فریادی من است
طرح مرا زمانه ز رنگ پریده ریخت
عنقا خراب رشک ز آبادی من است
صد کوه قاف را کند از جا چو پرکاه
آنجا که زور بازوی فرهادی من است
جویا محیط عالم امکان بود دلم
در رقص خوشدلی فلک از شادی من است
طومار آه محضر آزادی من است
از جوش درد منبع غم های عالمم
هر دل که در فغان شده فریادی من است
طرح مرا زمانه ز رنگ پریده ریخت
عنقا خراب رشک ز آبادی من است
صد کوه قاف را کند از جا چو پرکاه
آنجا که زور بازوی فرهادی من است
جویا محیط عالم امکان بود دلم
در رقص خوشدلی فلک از شادی من است