عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
عیب را کی به پناه هنرم جا باشد
درد میخانه من بر سر مینا باشد
چون کشی خنجر کین بخت نگین می خواهم
که ز زخم تو نشان بر همه اعضا باشد
کرده ام شرط که پا را نکشم جانب شهر
سرم آنروز که در دامن صحرا باشد
از همان بزم که جز من دگری راه نداشت
بایدم رفت که بهر دگران جا باشد
اغنیا بهره ز اندوخته خود نبرند
که همین خشک لبی قسمت دریا باشد
همچو رگ در قدم راهروان سبز شود
خار سیراب گر از آبله پا باشد
ما که باشیم که کس جانب ما را گیرد
اینقدر بس که شکست از طرف ما
ز آتش داغ گر افروخته دستم چه عجب
که کلیمم من و اینم ید بیضا باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
دلی دارم کزو دلها بسوزد
تر و خشک تعلق را بسوزد
چو اختر بر سپهر خاکساری
بمیرد روزها شبها بسوزد
میان خاکساران سوزم از غم
چو آن کشتی که در دریا بسوزد
ز دودش اشک اخترها بریزد
چو خاشاک وجود ما بسوزد
هنر ما را چنین ناکام دارد
چراغ خانه رختم بسوزد
ز دودش سرو بندد بر هوا نقش
چو دل از شوق آن بالا بسوزد
فلک از سردمهری سوخت ما را
چو آن نخلی که از سرما بسوزد
کجا دارد کلیم آن پیش بینی
که امروز از غم فردا بسوزد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
در شکار دل ما دام دگر می باید
دانه صید فریبش زشرر می باید
عشق بر مائده غیر از تن بیسر نفشاند
زانکه بر خوان بلا کاسه ز سر می باید
نیست زابنای زمان هر که هنر دشمن نیست
پسرانرا چو نشانی ز پدر می باید
اشک بی لخت جگر نیست غم نان چه خوری
زاد این راه همین دیده تر می باید
کشت امید کسان سبز شد و خوشه رساند
مزرع بخت مرا آب گهر می باید
روشنی از مه و خورشید اگر می خواهی
خانه از کوچه آنزلف بدر می باید
از جفای پدر و سیلی استاد چه سود
هر کرا غربت و سوهان سفر می باید
خانه هستی چون شیشه ساعت خوابست
هر نفس از سر تو زیر و زبر می باید
دیده ها چو خدا شکل صدف داد کلیم
دایم از اشک لبالب ز گهر می باید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار
کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است
باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار
بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش
آید از گرد سرا در دیده روزن غبار
آستان و صدر را هرگز زهم نشناختم
بی تکلف هر کجا یابد کند مسکن غبار
سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد
آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار
چشم بر راهست دل شاید از آن ره قاصدی
آید و در کوی ما بفشاند از دامن غبار
دل مگو دارد صفا محتاج فیض مرشدیست
آب آهن چون تواند شست از آهن غبار
گرد غم از چهره من پاک نتوانست کرد
گریه ای خواهم که شوید از دل دشمن غبار
در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود
حیرتی دارم که چون آنجا نشست از من غبار
خاک این ویرانه دامن گیر شد آخر کلیم
کی ز کنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
ز سعی بخت مرادی روا نمی خواهم
وسیله گر همه باشد دعا نمی خواهم
سرای عاریتی قابل نشستن نیست
از آن بخاطر احباب جا نمی خواهم
شکستگانرا پامال ساختن کفر است
بکنج خلوت غم بوریا نمی خواهم
جنان زدست تهی خوشدلم بهمت فقر
که پیر گشتم و در کف عصا نمی خواهم
گدا بغیرت من نیست در دیار طلب
هر آن مراد که گردد روا نمی خواهم
ز روزگار دو حاجت امید نتوان داشت
اگر بمرگ رسیدم ترا نمی خواهم
بتان ز صحبت هم می کنند کسب غرور
ترا بآینه هم آشنا نمی خواهم
چنان براه طلب همتم بلند بود
که از سراب جز آب بقا نمی خواهم
کلیم از سفر آوارگی چو مطلب شد
جریده می روم و رهنما نمی خواهم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
بسکه از بار غم دهر گرانبار شدم
همه رو سجده کنان تا در خمار شدم
شیشه پیچ دل از مستی من خود نشکست
من باین دل شکنان از چه گرفتار شدم
خرم از ابر بهاری نشدم طالع بین
که درین باغ چو خار سر دیوار شدم
خواهم آئینه دگر روی بمن ننماند
بسکه از زشتی خود بر دل خود تار شدم
تا کی ایدل زغم تنگدهانان زاری
من بتنگ آمدم از وضع تو بیزار شدم
بعد عمریکه بخواب من بیدل آمد
گریه آبی برخم ریخت که بیدار شدم
رفتم از هوش مکن مستم ازین بیش کلیم
چشم بردار از آن چشم که از کار شدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
بار ناموسی نداریم از پی دل می رویم
از تهی پائی چه بی اندیشه در گل می رویم
هرگز از سرگشتگی راهی بسر ناورده ایم
مضطرب هر سو چو مرغ نیم بسمل می رویم
طالع وارون ما از بس به سستی مایلست
پا اگر بر سنگ بگذاریم در گل می رویم
چون خس و خاشاک سیلاب ایمنیم از گمرهی
پا بدوش راهبر دائم بمنزل می رویم
یاد ما میکن گهی پربار خاطر نیستیم
با همه دیر آمدنها زود از دل می رویم
نیست خاشاک وجود ما جدا از سیل غم
ما خس و خاریم، اما کم بساحل می رویم
فیض کوی میفروش این بس کز آسیب خمار
بر درش دیوانه می آئیم و عاقل می رویم
جوشن تدبیر از تن کنده و آسوده ایم
راه اگر دارد خطر ما نیز غافل می رویم
رنگ خون ما نخواهد رفت از دستش کلیم
این حنا تا هست کی از یاد قاتل می رویم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
نه بیدادست گر چاک گریبان را رفو کردم
حصاری شد مرا تا سر بجیب خود فرو کردم
به بند دهر که چون تیغم، ولی از جوهر ذاتی
گشایش در قدم دارم بهر جانب که رو کردم
ز اهل عقل جز نه در برابر بسکه بشنیدم
شدم دیوانه و با خویش آخر گفتگو کردم
ز شیر دختر رز تا بریدم طفل عادت را
بحکم دایه مشرب بخون توبه خو کردم
چرا از خضر نالم ره بمقصد گر نمی بینم
که من با دیده پوشیده دایم جستجو کردم
زآسیب شکستن پیر جام آنرا نگهدارد
که باز از زهد و تقوی توبه از دست سبو کردم
ندارد قبله اسلام پا برجاتری از من
تمام عمر چون چشمت بیک محراب رو کردم
کلیم از پرتو روشن دلی شرمنده کم گشتم
دل و آئینه را هر گاه با هم روبرو کردم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
بیقدر نخواهم شد اگر خاک نهادم
خارم منگر ذره خورشید نژادم
از هستیم ار نیست نشان، نام بجا هست
در نزد شب و روز جهان نقش زیادم
جنس من و بازار رواج این چه خیالست
چون قبله نما در حرم کعبه کسادم
از دامن صحرای جنون دست ندارم
گر اشک بآبم دهد و آه ببادم
بیقدرتر از غم بدل ماتمیانم
هر چند که نایاب تر از خاطر شادم
از دست من آزرده چرا خلق نباشند
چون خامه بحرف همه انگشت نهادم
در مکتب عشقست کتابم ورق دل
روشن نشود جز بخط زخم سوادم
یک نقد دغل همت من خرج نکرده است
تا پاک نشد خرمن بر باد ندادم
در سینه کلیم اینهمه ناخن که شکستم
از کار دل خود گره غم نگشادم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
خاک نشینی است سلیمانیم
دست بود افسر سلطانیم
هست چهل سال که میپوشمش
کهنه نشد جامه عریانیم
جوش سرشکم بمقام وداع
جمعم و سرگرم پریشانیم
نسخه گرفتست نظام جهان
از نسق بیسر و سامانیم
خاک تواضع ز ازل ریخته
دست قضا بر خط پیشانیم
روی نیاز از همه سو تافتم
قبله نفهمیده مسلمانیم
بخت ز آغوش من انگیخته
همچو صدف باعث ویرانیم
در دهن از روزه حرمان من
نیست جز انگشت پشیمانیم
من ز سواد سخنم چون کلیم
نه همدانی و نه کاشانیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
ما که پیش از مرگ آسایش تمنا می کنیم
شکوه از بد گردی افلاک بیجا می کنیم
چون بکوی خاکساری سرکشی از سر نهیم
تا هوای خشت بالین را ز سر وا می کنیم
ما خس سیلاب سودائیم و در سیر سلوک
گر بدریا می رویم، ار جا بصحرا می کنیم
ترک و تجریدی که ما داریم بی اجرست، حیف
چون زرشک اهل دنیا ترک دنیا می کنیم
کار فردا را زما امروز می خواهند و ما
هر چه را امروز باید کرد فردا می کنیم
چاره کم کن تا جفای دهر هم کمتر شود
افکند صد عقده در کار ار یکی وا می کنیم
بسکه هر جا شکوه افلاک و انجم کرده ایم
شرمساری می کشیم، ار سر ببالا می کنیم
گر بکنج عزلت از تنهائیم گیرد ملال
ما و عنقا هر دو در یک آشیان جا می کنیم
خواه صبر و خواه دل هر چیز گم شد از کلیم
جمله را در کوچه زلف تو پیدا می کنیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
می رویم از خود بیا در انجمن تنها نشین
ذوق تنهایی اگر داری بیا با ما نشین
سرکشی با هر که کردی رام او باید شدن
شعله سان از هر کجا برخواستی آنجا نشین
طرز وضع اهل دنیا سربسر نادیدنست
گر فراغت خواهی از ایام نابینا نشین
صدر مجلس گر تمنا باشدت افتاده باش
همچو گرد از خاکساری آنزمان بالا نشین
شب چراغ افروختن از اهل عزلت بدنماست
منزوی گر می شوی از سایه هم تنها نشین
گرد بالای تو ساقی جلوه مستانه بس
گه در آغوش من و گه پهلوی مینا نشین
ای کلیم از جستجوی کیمیای وصل دوست
گر ز پا خواهی نشستن بر در دلها نشین
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
نگسست عهد صحبت، می از هوای باران
آری همیشه باشد برق آشنای باران
در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن
یعنی بود برابر با قطره های باران
افکنده اند بر ابر مستان سر برهنه
همچون حباب دستار در رونمای باران
در کشور گلستان گلبن اگر چه شاهست
از گل گرفته کاسه، باشد گدای باران
بیداد پاک طینت بر دل گران نباشد
بر سینه می توان خورد تیر جفای باران
در گلستان کشمیر هر روز کامیابست
چشم از جمال ساقی گوش از صدای باران
میخانه آستانش گل شد ز سجده ما
از بسکه هست ما را بر سر هوای باران
سازم بآب حیوان گاهی که می نباشد
در خشکسال باشد شبنم بجای باران
ساقی بمی پرستان دارد کلیم دایم
احسان بی تقاضا همچون عطای باران
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
شکارگاه معانی است کنج خلوت من
زه کمان شکارم کمند وحدت من
خدنگ خامه چو پر از بنان من یابد
خطا نمی شود از صید تیر فکرت من
زدور گردی جائی روم بدشت خیال
که گم شود ره طی کرده گاه رجعت من
چگونه معنی غیری برم که معنی خویش
دوبار بستن دزدیست در شریعت من
ز شوق شاهد معنی همیشه همچو دوات
براه عالم بالاست چشم حیرت من
هلاک گوهر قدر خودم که شیشه بسنگ
اگر خورد شکند در میانه قیمت من
اگر بچاه در افتم رسم باوج کمال
ز سازگاری افتادگی بطینت من
مسافتی است که صد عقده سد ره دارد
میان سبحه تزویر و دست همت من
کفن بخلوت گور است برگ و سامانی
باین غبار نیالوده کنج عزلت من
از اینکه دست امیدم کلیم کوتاه است
خدا معانی برجسته داد قسمت من
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
آمد بهار و لشکر گل در رکاب او
صحرانشین بود سپه بیحساب او
هر نوبهار طفل دبستان گلشنست
هر غنچه ایکه وا شده باشد کتاب او
بلبل بروی گل غزلی را که سر کند
بیدردم ار بدیهه نگویم جواب او
خوش آب و رنگ لاله فزون شد مگر نوبهار
آمیخت خون توبه ما با شراب او
نرگس بلاله بیند و دارد تأسفی
چون سرخوشی که سوخته باشد کباب او
بر شاخ از شکوفه فکندست نوبهار
پیراهن تری که نیفشرده آب او
هر جا که خوشدلی است ز محنت نشانه ایست
بنگر بشاهد گل و نیلی نقاب او
با شرم او کلیم چه سازم که همچو گل
هر چند مست گشت فزون شد حجاب او
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
دلگشائی نبود آنچه ز صحرا یابی
این متاعیست که در گوشه تنها یابی
گوشه ای گیر که از یاد خلایق بروی
نه که از عزلت خود شهرت عنقا یابی
ایکه دلشاد بتحسین عوامی چه شود
گر دمی صد نظر از صورت دیبا یابی
هر مرادیکه نشد ز انجم و افلاک روا
از در دلها یا از دل شبها یابی
از دل خویش اگر زنگ غرض دور کنی
هر چه زشت است درین آینه زیبا یابی
نرسد دست تو گر بر ثمر نخل امید
سعی کن کابله چند ته پا یابی
بال پرواز فلک داری و قانع شده ای
که ببزمی که روی جای ببالا یابی
عجبی نیست ز حرص تو کلیم ار خواهی
ضامن از حق زپی روزی فردا یابی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
براه او چه در بازیم، نه دینی نه دنیائی
دلی داریم و اندوهی، سری داریم و سودائی
زمان راحتم چون خواب پا عمر کمی دارد
مگر آسایش خواب اجل محکم کند پائی
بنازم چشم داغت را عجب بیناییی دارد
بغیر از سینه پاکان ندیدم خوش کند جائی
بپایان را بشهر آوردم از جذب جنون خود
ز سیلاب سر شکم، خانه ام گردید صحرائی
بعشق ار برنمی آیی، مکش پروانه سان خود را
نداری در جگر آبی، بآتش کن مدارائی
بیک پیمانه ساقی گفتگوی عقل کوته کن
ترا کز دست می آید، باین هنگامه زن پائی
بعالم آنچنان با چشم و دل سیری بسر بردم
که گر از فاقه می مردم، نمی پختم تمنائی
کلیم از خامه کار تیشه فرهاد می کردم
که بر سر هست چون شاه جهانش کارفرمائی
کلیم کاشانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح صاحبقران ثانی ابوالمظفر شاه جهان
در دور ما زمانه گلستان بی درست
عیش رسا چو رزق مقرر مقدرست
چون غنچه انبساط جلبیست خلق را
شیرینی طرب شکر شیر مادرست
تنها همین نه از لب ساغر موظفیم
انعام ما هم از لب ساقی مقررست
مست می نشاط بود، روزگار ما
از مست هر مراد که خواهی میسرست
آواز پای و کف زدن مطربان یکیست
از بس زمین بسان زمان عیش پرورست
چسبان شد اختلاط مرادات با حصول
عشرت بدل زیاده بجام آشناترست
دامان دل بدست کدورت نمی رسد
مابین رنگ و آینه سد سکندرست
عالم تمام همچو سرمست پرنشاط
دوران همه فرح چو دل کیمیاگرست
دریاکشان محفل عیش و نشاط را
از شش جهت گشایش درهای ششدرست
این خوان عشرتی که بعالم کشیده اند
از عید وزن پادشه هفت کشورست
صاحبقران ثانی شاه جهان پناه
شاهی که آفتابش یک لعل افسرست
میزان وزن تا صدف آفتاب شد
از قدر یکسرش بدو دنیا برابرست
پابوس پادشه که شهانرا نداده دست
سالی دو نوبتش ز سعادت میسرست
در آسمان زخاک در او نشان دهند
جائیکه آفتاب کرم ذره پرورست
گردون اگرچه بر ره او پیر گشته است
سرگرم تر بخدمتش از تازه چاکرست
دریا چو در متاع گهر آب می کند
لرزان ز بیم پادشه عدل پرورست
چون مرغ خانه بال و پرش دست دیگریست
گردون ز یمن اختر بختش توانگرست
رسم حساب بهر شمار مه است و سال
در عهد همتش که سپر کیله زرست
شهباز قدس را پر پرواز فطرتش
چون استخوان سینه قفس جزو پیکرست
از یمن ایمنی زمانش سفینه را
در بحر سنگ راهی اگر هست لنگرست
هرگز باوج مدحت او ره نبرده است
با آنکه مرغ دفتر من جمله تن پرست
دانی که چیست در کفت این تیغ شعله بار
برقی که در کمین سیاهی لشگرست
افتد شراره غضبت گر بجوی تیغ
بیم کباب گشتن ماهی جوهرست
یک چین بود ولایت خاقان ز آستینش
آن جامه ای که بر قد ملکت مقررست
بهر شکار ماهی فتح و ظفر بود
جوهر در آب تیغ تو گر دامگسترست
دریاست مومیائی کشتی چو بشکند
باد مراد همتت آنجا که یاورست
از صفحه مدیح تو طوطی خامه را
آئینه نشاط ابد در برابرست
دلخواه طبع فوج معانی همی رسد
جائیکه عرض مدح تورای سخنورست
هر لحظه کوچه قلمم بسته می شود
تنگست شارعی که گذرگاه لشگرست
لب تشنگان عفوت سیرآب از آن شوند
در جنت طبیعت تو حلم کوثرست
پیوسته تا که از پی تحریر جزو عیش
نی شکل خامه دارد و قانون چو مستطرست
پر نغمه نشاط بود بزم عشرتت
تا مهر و مه جلاجل این کهنه چنبرست
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹ - هنگامی که در بیجابور مورد سوئظن قرار گرفته و به حبس افتاده است
فلک قد را نمی پرسی که گردون
چرا آزرد ما را بی محابا
چرا زد راه بیمار غمی را
که می آید بدرگاه مسیحا
حدیث طرفه ای دارم که باشد
برای بیدماغان به ز صهبا
بعزم سیر بیجابور گشتیم
رهی با اختری خوش دشت پیما
دو بال طایر شوقیم و هر دو
نمی بودیم یکساعت شکیبا
ولی آخر زچشم زخم گردون
عجایب سنگ راهی گشت پیدا
بچنگ زاهد از آن اوفتادیم
چگویم تا چها کردند با ما
همه اندر تجسس موشکافان
همه در کنجکاوی ذهن دانا
بسرحد عدم گر جای گیرند
نخواهند رفت کس بیرون ز دنیا
یکی گوید که دزدانند و باشند
بزندان چند گه زنجیر فرسا
دگر گوید که جاسوس فلانند
که از تفتیش ما گشتند رسوا
یکی می گوید اینان را بکاوید
که شاید نامه ای گردد هویدا
زبس تفتیش از هم می گشودند
مگر دربار ما بودی معما
بجرم اینکه می ماند بنامه
کشیدند استخوانهارا ز اعضا
در آن غوغا ز ترس خود دریدند
ملایک نامه اعمال ما را
بغیر از سرنوشت بد که کم باد
نوشته همره ما نیست اصلا
خط پیشانیم از خاک مالی
بشد ارنه وبالی بود ما را
کنون در چنگ ایشان مبتلائیم
نمی دانیم چاره جز مدارا
چو مژگان پیش چشمم ایستاده
سیاهان روز و شب بهر تماشا
ز بهر پاس ما جمع دگرشان
چو مو استاده دایم بر سر پا
برای ضبط ما پر بسته مرغان
همه هم پشت همچون موج دریا
عجب دارم که با آن منع جاده
چنان بیخواست آمد تا بآنجا
نباشد عار اگر خاک درت را
ز نقش جبهه هر بی سروپا
اشارت کن که چون اقبال گردیم
بخاک آستانت جبهه فرسا
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - در مدح شاه جهان و توصیف مرقع شاهی
پرورده کدام بهارست این چمن
کز بهر دیدنش نگه از هم کنیم وام
هر خط او چو خطه کشمیر دلفریب
وز حلقه حروف براه نظاره دام
از دیدنش نظارگیان مست می شوند
آن باده ایکه دایره ها را بود بجام
از بسکه دیده خیره شود در نظاره اش
نتوان شناخت دیده کدامست و خط کدام
یاقوت ثلث این خط اگر می نگاشتی
مستعصمش بدیده نشاندی ز احترام
تذهیب داد شاهد خط را چه زینتی
آری شفق فزوده بحسن و جمال شام
آراسته بهشتی تصویر حوریان
حوری که باشد او را غلمان کمین غلام
چسبان شد اختلاط خط و صورتش بهم
پیچد بموی طره تصویر زلف لام
مو از زبان چو خامه نقاش سر زند
نطق ار ز حسن صورت او سر کند کلام
تصویر و خط چو صورت و معنی بهم قرین
وز اتحاد کرده در آغوش هم مقام
تمکین حسن اگر نشدی مانع آمدی
در باغ صفحه شاهد تصویر در خرام
چندین هزار نقش بدیع انتخاب کرد
دوران که شد مرقع شاه جهانش نام
صاحبقران ثانی از اقبال سرمدی
شاه ستاره لشکر خورشید احتشام