عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
آن سرو ناز کز چمن جان دمیده است
شاخ گلی بصورت او کس ندیده است
آن نوغزال با من مجنون انیس بود
اکنون چه دیده است که از من رمیده است
با کس نگفته ام غم عشقش مگر صبا
بوی محبت از نفس من شنده است
تلخ است در مذاق دلش آب زندگی
لب تشنه یی که زهر جدایی چشیده است
آسوده دل فریب کمان ابرویان خورد
ما زخم خورده ایم و دل ما رمیده است
طوفان فتنه فلک آبیست زیر کاه
ایمن مشو که بحر فلک آرمیده است
اهلی ز دامنش نکشد خار فتنه دست
هرچند دامن از همه عالم کشیده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
وقت مستی چون عرق از روی دلجوی تو خاست
چشمه آب حیات از هر بن موی تو خاست
هرکه روزی عشق کشتش زنده شد در کوی تو
شور و غوغای قیامت در سر کوی تو خاست
گرچه صد جان از غبار خط مشکین تو سوخت
کی غبار خاطری ز آیینه روی تو خاست
با وجود آنکه می سوزم ز آه خود خوشم
کز نسیم آهم ای مشکین نفس، بوی تو خاست
طعنه بر اهلی مزن گر گشت رسوای جهان
کاینهمه رسواییش از چشم جادوی تو خاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
قدرم چو مه از مهر سعادت اثر تست
من هیچ نی ام هرچه بود از نظر تست
ایطایر فرخنده، تو طاووس بهشتی
بخرام که چشم همه بر بال و پر تست
ای آب بقا جرعه خود بخش بخورشید
کز غایت دلسوختگی خاک در تست
تا از لب شیرین تو سر زد خط ریحان
جوش همه دلسوختگان بر شکر تست
اهلی مگر از خاک تو روزی در آید
خاری که هنوز از غم او در جگر تست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
دوش از دیرم ملک در حلقه او را برد
ناگه آن بت پیش چشمم آمد آنها باد برد
عشق او بازی ببازی دست عقلم تاب داد
شوخی شاگرد آخر پنجه استاد برد
سالها پرورد یوسف را بجان یعقوب زار
چون عزیز مصر گشت اورا تمام از یاد برد
من غلط کردم که اول ره ببستم بر سرشک
قطره قطره سیل گشت و خانه از بنیاد برد
خسرو از بخت است شیرین کام آه از دست بخت
رنج ضایع در جهان از طالعش فرهاد برد
عندلیب عاشق از بیداد گل هرچند سوخت
کافرم گر غیر او پیش کسی فریاد برد
اهلی، آن بازیچه دیدی کان تذرو خوش خرام
چون بدام افتاد و چون رفت و دل از صیاد برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
آن آفتاب حسن سحر میل باده کرد
صبح سعادتم در دولت گشاده کرد
گفتم سگ توام نظر از من بخشم تافت
خشمی که صدهزار محبت زیاده کرد
گفت آدمی نیی سگ من چون شوی بین
این مردمی که آن صنم حورزاده کرد
در گلشن امید از آن غنچه لب دمید
بویی که خاور گل همه را مست باده کرد
گفتم که ساغری به کفم نه بناز گفت
بیهوده کی توان طلب نا نهاده کرد
سیلاب شوق آمد و نقش خیال فهم
شست از دل آنچنان که مرا لوح ساده کرد
اهلی که همتش بفلک سر نمی نهاد
سیلی عشق عاقبتش سر فتاده کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
من اگر حسرت روی تو چنین خواهم برد
حسرت روی زمین زیر زمین خواهم برد
گر به جنت ره من با دل پر آه دهند
دوزخی را بسوی خلد برین خواهم برد
غیرت دین اگرم پرده ز نار کشد
بس خجالت که من بیدل و دین خواهم برد
کی ازین سودن رخ بر در مسجد من مست
سرنوشت ازل از لوح جبین خواهم برد
من نه آنم که چو اهلی پی معراج مراد
منت همرهی از روح امین خواهم برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
یار شد مست و دل ما بفغان باز آورد
گریه بد مستی ماهم بمیان باز آورد
عاقبت بخت سیاه ستم پیشه چنان کرد که یار
جرم بخشیده مارا بزبان باز آورد
آنچنان زد ره عقل و دل و دین شاهد می
که بصد سال ریاضت نتوان باز آورد
رخت بستم ز درش تا ندرد جامه صبر
آخرم نعره زنان جامه دران باز آورد
ای بسا آهوی آزاد که در قید دلش
هوس دیدن آن دست و کمان باز آورد
هرکه یک جرعه کشید از می لعل لب او
آب حسرت چو صراحی بدهان باز آورد
اهلی گمشده در فکر دهانش صد بار
از جهان رفت و خیالش بجهان باز آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
گر حسن و دلبری بتو مهپاره داده اند
چشمی بماهم از پی نظاره داده اند
آندم که خورده اند دو لعل تو خون ما
یک جرعه هم بنرگس خونخواره داده اند
ما کشته توایم و ترا از برای ما
این نخل قامت و گل رخساره داده اند
آن ساقیان که باده مقصود میدهند
خون دلی بعاشق بیچاره داده اند
اهلی هلاک نیستی و بی نشانی
کانجا نشانش از دل آواره داده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
کار ما عشق است و مارا بهر آن آورده اند
هر کسی را بهر کاری در جهان آورده اند
اینهمه افسانه کز فرهاد و مجنون ساختند
شرح حال ماست یکی یک در بیان آورده اند
عاشقانرا عشق اگر چونشمع میسوزد رواست
تا چرا سوز نهان را بر زبان آورده اند
آندو لعل لب که جان بخشید چون آب حیات
در سخن صد همچو عیسی را بجان آورده اند
در طریق عاشقی اهلی ز کشتن چاره نیست
خوش بر آ، کامروز ما را در میان آورده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
چو شهسوار مرا رخ ز باده گلگون شد
عنان توسن عقلم ز دست بیرون شد
بیک نظاره دلم برد و مست خویشم کرد
چنانکه هیچ ندانم که حال دل چون شد
چو آن پری ز گل چهره برفکند نقاب
هزار همچو من از یک نظاره مجنون شد
ندانم از چمن کیست آنگل خندان
که همچو غنچه ز شوقش هزار دل خون شد
فغان که دمبدم آن نازپیشه چون مه نو
بحسن روز فزون ناز حسنش افزون شد
چه غم که سوخته جانی بباد شد خاکش
که همچو دره غبارش به چشم گردون شد
دلا، گدای نظر شو که زر پرست چو گنج
بخاک تیره فرو رفت اگرچه قارون شد
ز خار خار غم عشق ازین چمن اهلی
شهید نرگس مخمور و لعل میگون شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
کی بود عاشق کسی کز سوختن غمگین بود
عاشق آن باشد که چون پروانه در آتش رود
کور کن ایگریه بی یارم که چون یعقوب چشم
کور بهتر زانکه بی یوسف بعالم بنگرد
بهر کام دل اگر بر جان نشانی نخل عشق
غیر بار دل عجب گر میوه یی بارش بود
عاشقی تلخ است و مارا تلخ تر کان نوش لب
می خورد با غیر و از غیرت دل ما خون خورد
کار اگر با غیرت مرد آزما افتد ز عشق
زن به از فرهاد اگر از جان شیرین نگذرد
نیست در دستم سر مویی ولیکن همتم
یکسر مویت بملک هر دو عالم میخرد
هرکه چون اهلی هلاک لعل جانبخش تو شد
کافرم گر منت از عیسی مریم می برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
شیوه خوبی لیلی همه کس چون داند؟
حالتی هست جز از حسن که مجنون داند
آنچه در جان خراب و دل پرخون من است
هم مگر جان خراب و دل پرخون داند
من بحسن از همه افزون مه خود را دانم
او مرا نیز بعشق از همه افزون داند
با شهیدان محبت دم عیسی چه کند
چاره کشته عشق آن لب میگون داند
جز غم دل سخن از اهلی شوریده مپرس
در همه عمر چه دانست که اکنون داند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
یار برخاست برقص آن قد و قامت نگرید
رستخیز است درین خانه قیامت نگرید
زد علم آتشم از سینه و صد خانه بسوخت
علم داد ببینید و علامت نگرید
اگر این گلشن حسن است چه حاجت گل و سرو
رخ ببینید خدا را قد و قامت نگرید
نه چنان نامه سیاهم ز خطش کرد رقم
که ز لوح دل من حرف سلامت نگرید
آتشی در جگر افکنده ام از عشق چو شمع
داغها بر رخم از اشک ندامت نگرید
کوهکن بر دل او گرد ملامت بار است
گرد من کوه غم از سنگ ملامت نگرید
نیست در میکده اهلی نفسی بی می و جام
کرم پیر به بینید و کرامت نگرید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
آن گل چو شمع بر من مدهوش میزند
خونم ز شوق تیغ دگر جوش میزند
چون شمع هرکه سوخته شد دل نهد به نیش
خام است عاشقی که دم از نوش میزند
هم خود مگر ز لطف بفریاد من رسد
زین زخمها که بر من خاموش میزند
گفتی مرو ز هوش بوصلش، چنان کنم
کاول بیک کرشمه ره هوش میزند
دام ره است خرقه صد پاره هوش دار
کان خرقه پوش راه قبا پوش میزند
اهلی مگو که که کشت مرا در گوش او
کاین نکته پهلویی به بنا گوش میزند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
روزی که ماه ابروی آن شوخ کم نمود
روزی بما گذشت که صد سال غم نمود
در سینه تخم مهر چه حاصل دهد که بخت
از زخم ناخنم همه داس ستم نمود
جان بخشدت سگم چو قدم بر سرم نهد
مارا سگ تو هم قدم و هم کرم نمود
تا یافتیم پایه معراج نیستی
راه هزار ساله بما یک قدم نمود
عشق تو بسته بود ره از شش جهت بخلق
هجرت دلیل ما شد و راه عدم نمود
گر راه کعبه بر دگران میزند صنم
اهلی دلش بکعبه دل آن صنم نمود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
یارم بچوگان باختن چون رو بمیدان مینهد
از هرکه خواهد گوی سر گردن چه چوگان مینهد
چون غنچه دل پر داغ شد از خنده آن نوگلم
یک لطف ظاهر میکند صد داغ پنهان مینهد
ظلمی که چشمش میکند جای هزار افغان بود
مهر خموشی بر لبم آن لعل خندان مینهد
هر چند چشم مست او استاد سحر و غمزه است
بالای استاد ابرویش از غمزه دکان مینهد
گردون که خون عاشقان بیمزد و بیمنت بریخت
خوشباش کاخر خون ما مزدش بدامان مینهد
از چشم ساقی هر طرف مستان بخون غلطیده اند
این فتنه ها خود میکند بر چرخ تاوان مینهد
اهلی چو یاد آمد مرا آهوی چشم آن پری
مجنون صفت جان از تنم رو در بیابان مینهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
بهر خونریز من از خواب صبوی یار شد
ساقیا می ده که بخت خفته ام بیدار شد
یوسف مصری یکی هم از خریداران تست
او نه بهر خود فروشی بر سر بازار شد
کفر زلفت در دلم از بسکه قلاب افکند
خواهم آخر مو کشان در حلقه زنار شد
کس چه میداند چه خون خورد آهوی مشکین نفس
تا گره های دل او نافه تاتار شد
غمزه ات گفتا طبیب درد بیماران منم
نرگس رعنا ز درد این سخن بیمار شد
منکه در خون میطپم با من که خواهد دوست گشت
هر که دید احوال من از دوستی بیزار شد
کار اهلی چند جان کندن بود از دست دل
عاقبت چون کوهکن دست و دلش از کار شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
خوش روزگار وصل که ما را دویی نبود
تا روزگار بود بدین نیکویی نبود
در جان من تو بودی و من در دل توهم
من در تو محو و با تو نشان تویی نبود
خوش آنکه بود داروی درد دل از وصال
زخم فراق و زحمت بی دارویی نبود
بادام وار در تک یک پیرهن دو مغز
بودیم همچو یک تن و ما را دویی نبود
بود از کمان بخت گشاد دل ضعیف
صید مراد دل بقوی بازویی نبود
جادوی فتنه جوی دو چشم ترا نظر
پر فتنه با وجود چنان جادویی نبود
پیوند از آن گسست که با زلف هندویت
سر رشته وفا ز رگ هندویی نبود
اهلی که صید آهوی چشمت بمردمی است
هرگز شکار کس بکمان ابرویی نبود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
باز از فریب وعده دلم را شکیب داد
صد بارش آزمودم و بازم فریب داد
زیب جمال او نه که مشاطه داده است
خورشید را که زینت و آیین و زیب داد؟
در رشک آن سرم که بفتراک خویش بست
کو را هزار بوسه به ران و رکیب داد
بخت از لبش دهد همه را بیحساب بخش
مارا که نیست وعده بروز حسیب داد
شادم بوصل و هجر که کشتی بخت هم
در موج عشق تن بفراز و نشیب داد
من خود سگ که ام که بر آن کوی بگذرم
جایی که شیر را سگ کویش نهیب داد
از خنده گر نداد شکیب دل آن پری
اهلی ز گریه داد دل آن ناشکیب داد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
مستی و گر فرشته ز لعل تو بو برد
دندان بدین رطب که تو داری فرو برد
در دور چشم مست تو ایشوخ، شیخ شهر
گردن نهاد کز پی رندان سبو برد
چشم تو جادویی است که هاروت را بسحر
از جوی تشنه آرد و بازش بجو برد
نام پری ز شوق تو گه گاه می برم
کس را چه حد که نام تو ای تندخو برد
پیشت نهاد پنجه خورشید پشت دست
با آنکه حسنش از همه آفاق گو برد
سودی نداشت گریه که بر روی زرد من
رنگی نریختی که کس از شستشو برد
چون میرم از غمش بمسیحم چه حاجت است
اهلی همین بسم که کسی نام او برد