عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - بیماری یار
دمل درآمد آن سره یار مرا به . . . ون
من بودمش بداروی آندرد رهنمون
جائی گرفت با خطر آن بی خطر سکن
سکنی فکند و کرد در آن جایگه سکون
بیمار گشت یار نگارین من ز درد
چون زعفرانش گشت رخ لاله گون
نیزم قرار و طاقت آن درد دل نماند
پیراهن صبوری کردم ز تن برون
گفتم چه چاره سازم ای دلربای من
کز درد و رنج تو دل من گشت پر زخون
گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر
وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون
رفتم سوی طبیب و بیاوردم آنچه گفت
بر . . . ون او نهادم و او خفت سرنگون
بد ساعتی که ناله و فریاد برکشید
آه از بلای دارد و شد درد من فزون
گفتم که داروئیست مراو هلاهلی است
دیدنش بس گران و نهادنش بس زبون
معجون کاف و نونی گویند مرو را
آمیخته علاجش از بهر کاف و نون
گفت ار گران بود چو هلاهل بود رواست
با من هر آنچه خواهی کردن بکن کنون
شادان شدم چو از وی دستور یافتم
وندر فتاد باد ببوق من اندرون
. . . ونی بگونه چون گل سوری و یاسمن
چون برف قطره قطره بر او برچکید خون
در نیمشی بپیش من آن . . . ون گشاده کرد
تا سقف خانه نور برآمد ستون ستون
بسپوختم و را بحکمت و گفتم که پایدار
تا من ز باد بوق رهم تو ز درد . . . ون
این بد علاج داروی دمل که گفتمت
گر بخردی مدار تو قول مرا زبون
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۱ - فریاد من
فریاد من همیشه از این ایر کافر است
ایر است و با عذاب است و سنگر است
وصفش ترا بگویم اگر خورده نیستی
ور خورده ای صفات وی از منت باور است
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
ای قد من از عشق تو چون قدرین داس
وز خون جگر دو دیده چون پر خون طاس
یاقوت زر ارم بدرینم پلاس
از بهر تو و تو خود مدان و مشناس
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
بر شاعر تاز زیر خسب حین روب
لت کوب خوهم کرد برآرم آشوب
خیزد بمیانجی از میان پایم چوب
کاین کوفته مرا بمن بخش و مکوب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
گر مستی‌یی ز لعل بتان می‌کنیم ما
در مستی شراب نهان می‌کنیم ما
رسواترست ناله ی لب بستگانِ بیم
ما را خمش مکن که فغان می‌کنیم ما
طفل سرشک بر مژه فریاد می‌کند
ورنه ز شکوه منع زبان می‌کنیم ما
از یک نگاهِ لطف به تاراج رفته‌ایم
سودی که می‌کنیم زیان می‌کنیم ما
هر دم ز موج ناله گم گشته در سراغ
غم‌نامه‌ها به دوست روان می‌کنیم ما
هرگز خلاف عجز و تنزّل نکرده‌ایم
کاری که کرده‌ایم همان می‌کنیم ما
فیّاض می‌شویم هلاک جفای دوست
آخر وفای خویش عیان می‌کنیم ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
تا ز دمسردان نگه دارم چراغ خویش را
چون فلک شب واکنم دکان داغ خویش را
منّتی نه از بهاران بود و نه از چشمه‌سار
ما به آب دیده پروردیم باغ خویش را
با جنون نارسا نتوان ز عقل ایمن نشست
اندکی آشفته‌تر خواهم دماغ خویش را
پرتو بخت سیه را بر سرم تا سایه کرد
کم ندانیم از هما اقبال زاغ خویش را
داغ دل را با کسی فیّاض ننمودم چو صبح
زیر دامن سوختم چون شب چراغ خویش را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ز من منّت بود سرو و سمن را
به خون دیده پروردم چمن را
به جرم دوستی از دولت دل
چه‌ها بر سر نیامد کوهکن را
ندارم کاو کاو ناخن غم
لباس نو کنم داغ کهن را
زکات نیکویی ضبط نگاه است
به یاد از من نگهدار این سخن را
حرامت باد نام عشق فیّاض
به هفت آب ار نمی‌شویی دهن را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
از بیم دریا کی کنم ترک این ره کوتاه را
من خود به امّید خطر خوش کرده‌ام این راه را
در وادی عشق و جنون منّت مکش از رهنمون
ره می‌نماید بوی خون گم کردگان راه را
پست و بلند این سفر هموار شد بر بی‌خبر
دیو طبیعت می‌زند در هر قدم این راه را
در سینه تا کی حفظ غم در دیده تا کی ضبط نم
چون باد و باران سر بهم دادیم اشک و آه را
یعقوب را دل پر ز خون بخت زلیخا سرنگون
یوسف به آغوش اندرون با تیره‌بختی چاه را
از عکس ساقی تاب می وآنگه من و دوری ز وی
در آب بیند تا به کی دیوانه روی ماه را
فیّاض اگر افتاده‌ام خوارم مبین آزاده‌ام
بر بام گردون می‌زند تجرید من خرگاه را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
چهرة صاف بلا زلف سیه فام بلا
کی کند عیش کسی، صبح بلا، شام بلا
گهی آشفتة خطّم، گهی آزردة خال
به چه دل شاد کنم، دانه بلا دام بلا
خواهدم کشت نهان عشوة شوخی که منش
گر نگویم که ستم ور، ببرم نام بلا
نگهش عربده و غمزه فسون، عشوه فریب
جلوه آشوب و روش آفت و اندام بلا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
زلف را با تیره‌بختی شد رخ جانان نصیب
پُر عجب نبود که کافر را شود ایمان نصیب
بر در دارالشفای یأس رو تا بنگری
داغ را مرهم دچا رو درد را درمان نصیب
شکر طالع، ما چه می‌کردیم در گلزار وصل
زخم دل را گر نمی‌شد هم لب خندان نصیب
دامن از لخت دل ناشاد پر دارم بس است
غنچه را گو باش برگ عیش در دامان نصیب
طالع نیکو برند وو بخت ناسازت دهند
در سر کوی محبّت کرده‌اند ارزان نصیب
گوی دولت برد هر کس ترک ننگ و نام کرد
تا قیامت شد سر منصور را سامان نصیب
کوهکن جان کند و شیرین قسمت پرویز شد
سعی ننموده‌‌ست در تحصیل روزی جان نصیب
بازم از خاک دری فیّاض چشم سرمه‌ایست
گر به تکلیفم کشاند سوی اصفاهان نصیب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
چون بر سر راه عدم است آنچه وجود است
نابود جهان را همه انگار که بودست
برهم زده‌آم خشک و تر هر دو جهان را
آتش به میان نیست عزیزان همه دودست
کس ره به سراپردة تقدیر ندارد
این قفل فروبسته به کس در نگشودست
دیریست که در عشق تو محروم جهانم
مشتاب به قتل من دل خسته که زودست
فیّاض درین نشئه کسی بی المی نیست
از سیلی محنت بدن چرخ کبودست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
دوش بی او شمع بزم ما ز حد افزون گریست
تا سحرگه جام خون خورد و صراحی خون گریست
دی گذشت از سینه تیر ناز و امشب چشمِ زخم
تا سحر در آرزوی تیر دیگر خون گریست
سر نزد یک دانه از کشت امید من ز خاک
گر چه چشمم سال‌ها بر کوه و بر هامون گریست
دی ز قحط خون لب تیغش ز زخمم تر نشد
چشم من دریای خون امشب ندانم چون گریست!
گر به قدر حال خود فیّاض باید گریه کرد
تا قیامت می‌توان بر طالع وارون گریست
جز زلف تو ما را سر سودای دگر نیست
سر رشتة ما از سر زلف تو به در نیست
از جنبش ابروی تو خورشید هراسد
جایی که تو شمشیر کشی جای سپر نیست
از روی بتان آینه را نقش نشسته‌ست
این یاری اقبال بود کار هنر نیست
چیزی که غبار از دل پردرد رباید
در خطّة تقدیر به جز گرد سفر نیست
فیّاض اگر آه تو آتش‌زن گیتی است
در خرمنِ افلاک چرا دود اثر نیست؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
عشقبازان را سرود عیش گفتن رسم نیست
جز نوای درد دل از هم شنفتن رسم نیست
چین زابرو برنداری زانکه در گلزار حسن
غنچه‌های چین ابرو را شکفتن رسم نیست
عاشقان را درد دل پیوسته پیش گلرخان
گر چه گفتن رسم هست اما شنفتن رسم نیست
طرفه رسم است و عجب قانون که در دیوان عشق
دم زدن آیین نه و مطلب نهفتن رسم نیست
زخمیان شوق را در خوابگاه اضطراب
جز به روی بستر الماس خفتن رسم نیست
هر چه هست از دل برون کن جز تمنّای ملال
کاین غبار از چهرة آیینه رفتن رسم نیست
گر اثر فیّاض خواهی از دعا در ناله کوش
کاین گهر را جز به نیش ناله سفتن رسم نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
درنخواهد داد تن بیماری ما در علاج
گو دماغ خود مسوز اینجا مسیحا در علاج
در فراق خویش ما را اندک اندک خوی ده
درد عشق است این و می‌باید مدارا در علاج
از مداوای طبیبان جانم آسایش نیافت
زانکه پنهان جمله در زخمند و پیدا در علاج
عشق چون در تب نشاند مغز را در استخوان
عقل را حاصل نگردد غیر سودا در علاج
تشنگان جرعة وصلیم و عاجز مانده‌ایم
پیش این لب‌تشنگی‌ها هفت دریا در علاج
تیره‌بختی‌های ما درمان نگیرد چون کلیم
می‌نماید گر ید بیضا مسیحا در علاج
پیش درد ما که عالم در علاجش مانده‌اند
گر تو ایمایی کنی کافیست تنها در علاج
عمرها شد کز تردّد نگسلد از رغم هم
شوق در افزونی درد و تمنّا در علاج
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
درد مرا به عیسی مریم چه احتیاج
ناسوز گشت زخم، به مرهم چه احتیاج
اسباب تیره‌روزی من کم نمی‌شود
بختم بلند باد، به ماتم چه احتیاج
توفان نمی به دامن مژگان من نداد
دریای را به قطرة شبنم چه احتیاج
زخم دلم نمک‌چش الماس کرده است
هر دم نمک‌فشانی مرهم چه احتیاج
داغ مرا که نیش ز بیگانه می‌خورد
هر لحظه زخم کاویِ محرم چه احتیاج
کم کرده‌ای وظیفة درد من ای فلک
بیش ار نمی‌کنی غم دل، کم چه احتیاج
فیّاض شبنم مژه کشت مرا بس است
این سیل‌های اشک دمادم چه احتیاج
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
خویش را بر آب و بر آیینه تا اظهار کرد
آب را آتش زد و آینه را گلزار کرد
مژده چشمِ دل براهِ مصرِ خواهش را که باز
اینک آن آشوب کنعان روی در بازار کرد
عمرها آسوده بودم در شکر خواب عدم
فتنة چشم تو زین خواب خوشم بیدار کرد
چون تل خاکستری کاید به پیش راه سیل
گریة من آسمان را با زمین هموار کرد
شب که زخم ناوکش پی در پیم دل می‌نواخت
ز آن میان تیری که رد شد سخت بر من کار کرد
ناشکیبایی چه بر جانم غم آسان کرده بود
صبر بر من عاقبت این کار را دشوار کرد
بی‌ثباتی‌های نازت آه را از پا فکند
سرگرانی‌های چشمت ناله را بیمار کرد
یارب آسان کن به گوشش ناله‌های تیشه را
آنکه کوه بیستون را بر دل من بار کرد
دشمنی‌های کم فیّاض سدّ ره نبود
هر چه با من کرد آخر یاری آن یار کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
ناله از دل تا به لب از ضعف مشکل میرسد
گوش اینجا کی به داد نالة دل میرسد
جذبة محمل‌نشین گر تن به سستی در دهد
شوق بی‌طاقت کجا در گرد محمل میرسد
تا نباشد گرمی اشکم شراب نارس است
بادة خون جگر از آتش دل میرسد
گر به قتلم راضیی اندیشة تاوان مکن
خون عاشق گردیت دارد به قاتل میرسد
در فسون فیّاض هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و بابل میرسد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
جدا از کوی او شوقم گل و گلشن نمی‌داند
دلم ذوق تپیدن، دیده‌ام دیدن نمی‌داند
نیارم گفت حال خویش پنداری درین کشور
کسی درد دل ناگفته فهمیدن نمی‌داند
گهی در دیده جا دارد، گهی در سینة تنگم
ولی آن خرمن گل جای در دامن نمی‌داند
تو ای شاخ گل ایمن باش اگر در دامنم باشی
که دستِ خوبه حسرت کرده، گل چیدن نمی‌داند
ادای کنج چشم از من کسی بهتر نمی‌فهمد
زبان گوشة ابرو کسی چون من نمی‌داند
در آب دیده خواهد مرد یا در آتش سینه
دل عاشق به مرگ خویشتن مردن نمی‌داند
به بویی قانعم فیّاض از گلزار وصل او
که این مور از ضعیفی دانه از خرمن نمی‌داند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
بیوفا و بد و بیدادگرت ساخته‌اند
خوب بودی و دگر خوبترت ساخته‌اند
رحم اگر بر دل زارم نکنی جرم تو نیست
که ز حال دل من بی‌خبرت ساخته‌اند
دی به از هر به و امروز ز هر بد بترم
چه توان کرد چنین در نظرت ساخته‌اند
به چه رنگ از تو شکبید دل بی‌طاقت من
تو که هر لحظه به رنگ دگرت ساخته‌اند
چون ز غیرت نگدازیم که این بلهوسان
راه چون مور به تنگ شکرت ساخته‌اند!
دور از آغوش رقیبان نشوی پنداری
دست این طایفه را در کمرت ساخته‌اند
راز من هم ز زبان تو به من می‌گویند
این حریفان که چنین پرده درت ساخته‌اند
از سموم نفس بلهوسان می‌ترسم
که سراپای، چو گلبرگ ترت ساخته‌اند
این لطافت که تو داری و صفایی که تراست
از نسیم گل و آب گهرت ساخته‌اند
ناز بر تخت کی و مملکت جم دارند
بیدلان تو که با خاک درت ساخته‌اند
خبر از خویش نداری به چه کاری فیّاض
چه دمیدند که بی پا و سرت ساخته‌اند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
عندلیب گلشنم گلخن نصیبم کرده‌اند
بخت بد بنگر! چنان بودم چنینم کرده‌آند
در ازل چون طرح دریا ریختند از اشک من
موج این دریا ز چین آستینم کرده‌اند
دست بر دستم نکویان پرورش‌ها داده‌اند
تا چو داغ عشق خوبان دلنشینم کرده‌اند
در شکنج زلفم و دل سوی خطّم می‌کشد
کاردانان محبّت پیش‌بینم کرده‌اند
چین ابرو وا خرید از اختلاط مردمم
این گره دانسته در کار جبینم کرده‌اند
یا شکار عشق خواهم گشت آخر یا جنون
این دو شیرافکن دگر خوش در کمینم کرده‌اند
در گلستان قمم فیّاض فارغ از بهشت
گل‌فروشان بلبل این سرزمینم کرده‌اند