عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
گر دلت آینه صورت مقصود بود
هر چه مقصود تو باشد همه موجود بود
در محبت غرضی گر بود آلوده دلی است
حیف باشد که محبت غرض آلود بود
دیر حاصل شود از نخل قدت میوه دل
بقیامت هم اگر وعده کنی زود بود
مشکل این است که میسوزدم از دود درون
لعل نارسته خطت کاتش بی دود بود
ناله مرغ ز گل خاصیت عشق بود
عاشق از دوست محال است که خشنود بود
دل بیدرد در این ره بچه کارت آید
بد بود اهلی اگر در غم بهبود بود
هر چه مقصود تو باشد همه موجود بود
در محبت غرضی گر بود آلوده دلی است
حیف باشد که محبت غرض آلود بود
دیر حاصل شود از نخل قدت میوه دل
بقیامت هم اگر وعده کنی زود بود
مشکل این است که میسوزدم از دود درون
لعل نارسته خطت کاتش بی دود بود
ناله مرغ ز گل خاصیت عشق بود
عاشق از دوست محال است که خشنود بود
دل بیدرد در این ره بچه کارت آید
بد بود اهلی اگر در غم بهبود بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
بسکه عاشق چشم تر بر نامه اش ناخوانده سود
چشم چون بگشاد تا خواند سیاهی رفته بود
این چه گفتار است یا رب این چه شیرین لب که او
هر چه گفت از لطف مهری بر سر مهرم فزود
دیده را آیینه رخسارت ای مه کرده اند
گر نه دیدار تو باشد دیده روشن چه سود
شب بچشم عاشق آمد سنبل خط بر رخت
زد چنان آهی که ماه از خرمنش برخاست دود
فارغیم از مسجد و میخانه بلک از کعبه هم
زانکه کار بسته ما از در دلها گشود
گر چه اهلی همچو سرو آزاده عالم بود
بنده او شد که از مهرش خریداری نمود
چشم چون بگشاد تا خواند سیاهی رفته بود
این چه گفتار است یا رب این چه شیرین لب که او
هر چه گفت از لطف مهری بر سر مهرم فزود
دیده را آیینه رخسارت ای مه کرده اند
گر نه دیدار تو باشد دیده روشن چه سود
شب بچشم عاشق آمد سنبل خط بر رخت
زد چنان آهی که ماه از خرمنش برخاست دود
فارغیم از مسجد و میخانه بلک از کعبه هم
زانکه کار بسته ما از در دلها گشود
گر چه اهلی همچو سرو آزاده عالم بود
بنده او شد که از مهرش خریداری نمود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
صبا چو جعد سر زلف یار من بگشود
گره ز کار من و روزگار من بگشود
شکفته اند حریفان چو گل ز هر سویی
مگر به خنده دهان نوبهار من بگشود
کمان حسن که زه کرد در جهان روزی
که ناوکی نه به قصد شکار من بگشود
فغان که گوشه چشمی بمن ز ناز نکرد
بتی که نرگس او در کنار من بگشود
بغیر داغ نکویان نیافت بامن هیچ
اجل چو عاقبه الامر بار من بگشود
هزار بوسه توان زد بدست آن نقاش
که چهره یی بقلم چون نگار من بگشود
گذشت یار چو بر خاک تر بتم اهلی
در بهشت بروی مزار من بگشود
گره ز کار من و روزگار من بگشود
شکفته اند حریفان چو گل ز هر سویی
مگر به خنده دهان نوبهار من بگشود
کمان حسن که زه کرد در جهان روزی
که ناوکی نه به قصد شکار من بگشود
فغان که گوشه چشمی بمن ز ناز نکرد
بتی که نرگس او در کنار من بگشود
بغیر داغ نکویان نیافت بامن هیچ
اجل چو عاقبه الامر بار من بگشود
هزار بوسه توان زد بدست آن نقاش
که چهره یی بقلم چون نگار من بگشود
گذشت یار چو بر خاک تر بتم اهلی
در بهشت بروی مزار من بگشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
ایخوش آنکس که چو گل مستی بیباک کند
ساغری درکشد و پیرهنی چاک کند
برق حسن تو که بر لاله رخان آتش زد
تاچه با خرمن مشتی خس و خاشاک کند
آخر ای پادشه حسن نگویی که کسی
تا بکی داد زند چند به سر خاک کند
چند افتیم بپای همه چون نیست کسی
که بدامان کرم چهره ما پاک کند
تنگدل اهلی از آنگل چو شوی غنچه صفت
که هزار از تو بیک خنده فرحناک کند
ساغری درکشد و پیرهنی چاک کند
برق حسن تو که بر لاله رخان آتش زد
تاچه با خرمن مشتی خس و خاشاک کند
آخر ای پادشه حسن نگویی که کسی
تا بکی داد زند چند به سر خاک کند
چند افتیم بپای همه چون نیست کسی
که بدامان کرم چهره ما پاک کند
تنگدل اهلی از آنگل چو شوی غنچه صفت
که هزار از تو بیک خنده فرحناک کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
گنجی است عشق کز وی صد جان هلاک گردد
صد دل خراب گردد صد سینه چاک گردد
صافی دلان کدورت بر دل ز کس ندارند
باشد که مدعی را آیینه پاک گردد
هر کسکه دیده باشد چون عشق رستخیزی
از فتنه قیامت کی هولناک گردد
در کوی آن پریوش صد سر ببرگ کاهی
دیوانه است کآنجا بی ترس و باک گردد
پیش سگانش افکن اهلی دلت که از وی
فیضی رسد بغیری به زانکه خاک گردد
صد دل خراب گردد صد سینه چاک گردد
صافی دلان کدورت بر دل ز کس ندارند
باشد که مدعی را آیینه پاک گردد
هر کسکه دیده باشد چون عشق رستخیزی
از فتنه قیامت کی هولناک گردد
در کوی آن پریوش صد سر ببرگ کاهی
دیوانه است کآنجا بی ترس و باک گردد
پیش سگانش افکن اهلی دلت که از وی
فیضی رسد بغیری به زانکه خاک گردد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
بغیر خون جگر دل شراب ناب نخورد
بتلخی د من هیچکس شراب نخورد
ز بسکه بود دل من بخون او تشنه
مرا بتیغ تو تا خون نریخت آب نخورد
به خنده نمیکنم جگر خورد لب تو
بدین نمک مه من، هیچکس کباب نخورد
خوشا دلی که گر افتاد در جهان طوفان
شراب خورد و غم عالم خراب نخورد
جز از سفال سگ آستان او اهلی
بکام دل دم آبی بهیچ باب نخورد
بتلخی د من هیچکس شراب نخورد
ز بسکه بود دل من بخون او تشنه
مرا بتیغ تو تا خون نریخت آب نخورد
به خنده نمیکنم جگر خورد لب تو
بدین نمک مه من، هیچکس کباب نخورد
خوشا دلی که گر افتاد در جهان طوفان
شراب خورد و غم عالم خراب نخورد
جز از سفال سگ آستان او اهلی
بکام دل دم آبی بهیچ باب نخورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
گرچه بر فرهاد شیرین جور بی اندازه کرد
یک سخن گفت از لب شیرین که جانش تازه کرد
عقل اگرچه بر رخت دروازه چشمم ببست
فتنه در ملک دل آخر رخنه زین دروازه کرد
تا تو پیدا گشتی ایمه نام شیرین گشت گم
گرچه حسن روی او عالم پر از آوازه کرد
بسته خط تو دل زان شد که استاد ازل
رشته جان نسخه حسن ترا شیرازه کرد
کار عشقت ای پری اندازه اهلی نبود
لاجرم دیوانه شد چون کار بی اندازه کرد
یک سخن گفت از لب شیرین که جانش تازه کرد
عقل اگرچه بر رخت دروازه چشمم ببست
فتنه در ملک دل آخر رخنه زین دروازه کرد
تا تو پیدا گشتی ایمه نام شیرین گشت گم
گرچه حسن روی او عالم پر از آوازه کرد
بسته خط تو دل زان شد که استاد ازل
رشته جان نسخه حسن ترا شیرازه کرد
کار عشقت ای پری اندازه اهلی نبود
لاجرم دیوانه شد چون کار بی اندازه کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
گه بصلحند این بتان گه رسم جنگی مینهند
دلربایان دام دل هردم برنگی می نهند
بهر شیرین گر بتلخی رفت فرهاد از جهان
نام او باقی است تا سنگی بسنگی می نهند
هم عفا الله زان وفاداران که بر ریش دلی
مرهمی گاهی به پیکان خدنگی می نهند
عاشقانرا شرط باشد بیخ خود کندن نخست
گر بنای عشق بر ناموس و ننگی می نهند
بی دلانرا از دهان خود به موسی دست گیر
کاین گرفتاران قدم در راه تنگی می نهند
نشنوند از ناز خوبان ناله اهلی چو چنگ
گرچه مستان گوش بر آواز چنگی می نهند
دلربایان دام دل هردم برنگی می نهند
بهر شیرین گر بتلخی رفت فرهاد از جهان
نام او باقی است تا سنگی بسنگی می نهند
هم عفا الله زان وفاداران که بر ریش دلی
مرهمی گاهی به پیکان خدنگی می نهند
عاشقانرا شرط باشد بیخ خود کندن نخست
گر بنای عشق بر ناموس و ننگی می نهند
بی دلانرا از دهان خود به موسی دست گیر
کاین گرفتاران قدم در راه تنگی می نهند
نشنوند از ناز خوبان ناله اهلی چو چنگ
گرچه مستان گوش بر آواز چنگی می نهند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
جان آفرین که جان همه عالم آفرید
جان مرا ز محنت و درد و غم آفرید
یکذره و هزار غمم کافتاب صبح
در ذره یی چو من غم صد عالم آفرید
بر طاق نه فلک مه نو آنکه نقش بست
ماهی چو طاق ابروی شوخت کم آفرید
دست قضا گهی که وجود تو می سرشت
زآب حیات و شیره جان درهم آفرید
زخم تو دید در دل چاکم طبیب عشق
آن زخم را ز لعل لبت مرهم آفرید
اهلی به دور دوست که دلها پر از غم است
باور مکن که چرخ دلی خرم آفرید
جان مرا ز محنت و درد و غم آفرید
یکذره و هزار غمم کافتاب صبح
در ذره یی چو من غم صد عالم آفرید
بر طاق نه فلک مه نو آنکه نقش بست
ماهی چو طاق ابروی شوخت کم آفرید
دست قضا گهی که وجود تو می سرشت
زآب حیات و شیره جان درهم آفرید
زخم تو دید در دل چاکم طبیب عشق
آن زخم را ز لعل لبت مرهم آفرید
اهلی به دور دوست که دلها پر از غم است
باور مکن که چرخ دلی خرم آفرید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
گذر ز حسن خوش این بت پرست پیر ندارد
گذشت از همه عالم و زین گزیر ندارد
نکرد گوشه ابرو بسوی گوشه نشینان
کمان ابروی او میل گوشه گیر ندارد
چو غنچه این دل نازک درون پرده دلهاست
که تاب زحمت پیراهن حریر ندارد
شهان فقیر نوازند، ه ازین شه خوبان
که گوشه نظری با من فقیر ندارد
کجا کند به اسیران نگه که نرگس مستش
بهیچ گوشه نه بیند که صد اسیر ندارد
دلا، چو پیر شدی بگسل از وصال جوانان
که سرو قد جوانان هوای پیر ندارد
چه سود اهلی اگر ذره ذره خاک رهی هم
که آفتاب تو یکذره دلپذیر ندارد
گذشت از همه عالم و زین گزیر ندارد
نکرد گوشه ابرو بسوی گوشه نشینان
کمان ابروی او میل گوشه گیر ندارد
چو غنچه این دل نازک درون پرده دلهاست
که تاب زحمت پیراهن حریر ندارد
شهان فقیر نوازند، ه ازین شه خوبان
که گوشه نظری با من فقیر ندارد
کجا کند به اسیران نگه که نرگس مستش
بهیچ گوشه نه بیند که صد اسیر ندارد
دلا، چو پیر شدی بگسل از وصال جوانان
که سرو قد جوانان هوای پیر ندارد
چه سود اهلی اگر ذره ذره خاک رهی هم
که آفتاب تو یکذره دلپذیر ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
شب همچو شمع آتش آهم زبانه زد
تیر مراد در دل شب بر نشانه زد
با آفتاب خویش شود همنفس چو صبح
در عشق هرکه یکنفس عاشقانه زد
شکر لبان نهند بر این آستانه روی
خوش وقت آنکه بوسه برین آستانه زد
جان در بهای صول چه باشد بهانه ایست
عاشق در وصال ترا زین بهانه زد
خواهد دمید صبح وصال از شب فراق
ساقی بیا که زهره سحر این ترانه زد
از بسکه سوختی دل اهلی ز داغ هجر
آتش چو لاله از دل چاکش زبانه زد
تیر مراد در دل شب بر نشانه زد
با آفتاب خویش شود همنفس چو صبح
در عشق هرکه یکنفس عاشقانه زد
شکر لبان نهند بر این آستانه روی
خوش وقت آنکه بوسه برین آستانه زد
جان در بهای صول چه باشد بهانه ایست
عاشق در وصال ترا زین بهانه زد
خواهد دمید صبح وصال از شب فراق
ساقی بیا که زهره سحر این ترانه زد
از بسکه سوختی دل اهلی ز داغ هجر
آتش چو لاله از دل چاکش زبانه زد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
تا کام ماه یکشب از دیدنش برآمد
بسیار شب چو دزدان از روزنش برآمد
در دشت از آن غزالان گردند گرد مجنون
کز خون دل ریاحین پیرامنش برآمد
من مست پیر دیرم کان گلبن سعادت
نخل گلی چو ساقی از دامنش برآمد
خورشید خود چو دیدم افزود اشک حسرت
باور مکن که کامی از دیدنش برآمد
آن خرمن گل از خط ننشاند فتنه چندان
تا از بنفشه دودی در خرمنش برآمد
از بسکه ریخت عاشق از دیده خون بدامن
سیلی ز خون دیده تا گردنش برآمد
آن باغبان که دایم با سرو ناز نازد
کی سرو خوشخرامی از گلشنش برآمد
از داغ سینه اهلی چون لاله جامه بر کند
با پینه های خونین پیراهنش برآمد
بسیار شب چو دزدان از روزنش برآمد
در دشت از آن غزالان گردند گرد مجنون
کز خون دل ریاحین پیرامنش برآمد
من مست پیر دیرم کان گلبن سعادت
نخل گلی چو ساقی از دامنش برآمد
خورشید خود چو دیدم افزود اشک حسرت
باور مکن که کامی از دیدنش برآمد
آن خرمن گل از خط ننشاند فتنه چندان
تا از بنفشه دودی در خرمنش برآمد
از بسکه ریخت عاشق از دیده خون بدامن
سیلی ز خون دیده تا گردنش برآمد
آن باغبان که دایم با سرو ناز نازد
کی سرو خوشخرامی از گلشنش برآمد
از داغ سینه اهلی چون لاله جامه بر کند
با پینه های خونین پیراهنش برآمد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
سرشک شادی وصل از چه جانگداز آمد
خوشم که دیگرم آبی بجوی بازآمد
چو شمع باتو بدعوی زبان کشد ترسم
که سر بباد دهد چون زبان دراز آمد
اگر چه عشق نخست از مجاز میخیزد
حقیقت همه عالم درین مجاز آمد
سر نیاز بپایت چو سایه سرو نهاد
چو ناز باتو نگنجید در نیاز آمد
بباغ خوبی اگر صد هزار شاخ گل است
قد چو سرو تو بر جمله سرفراز آمد
اگر رقیب بگرید زآه من چه عجب
که سنگ خاره ازین شعله در گداز آمد
بسوخت اهلی و یار از درش برون نامد
کنونکه نیز در آمد بخشم و ناز آمد
خوشم که دیگرم آبی بجوی بازآمد
چو شمع باتو بدعوی زبان کشد ترسم
که سر بباد دهد چون زبان دراز آمد
اگر چه عشق نخست از مجاز میخیزد
حقیقت همه عالم درین مجاز آمد
سر نیاز بپایت چو سایه سرو نهاد
چو ناز باتو نگنجید در نیاز آمد
بباغ خوبی اگر صد هزار شاخ گل است
قد چو سرو تو بر جمله سرفراز آمد
اگر رقیب بگرید زآه من چه عجب
که سنگ خاره ازین شعله در گداز آمد
بسوخت اهلی و یار از درش برون نامد
کنونکه نیز در آمد بخشم و ناز آمد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
چند بود دمبدم چشم تو خونریز تر
یا نظر رحمتی یا نگهی تیزتر
دل ز خزان غمت پیر شد و همچنان
لعل تو سیراب تر نخل تو نو خیزتر
روی تو از گل بود تازه تر ای نوبهار
خط تو از سنبل است غالیه آمیزتر
زآب حیات لبت سبزه خط بردمید
لعل دلاویز تو گشت دلاویزتر
اهلی اگر گلرخان در پی خونریزی اند
دیده گستاخ تست از همه خونریزتر
یا نظر رحمتی یا نگهی تیزتر
دل ز خزان غمت پیر شد و همچنان
لعل تو سیراب تر نخل تو نو خیزتر
روی تو از گل بود تازه تر ای نوبهار
خط تو از سنبل است غالیه آمیزتر
زآب حیات لبت سبزه خط بردمید
لعل دلاویز تو گشت دلاویزتر
اهلی اگر گلرخان در پی خونریزی اند
دیده گستاخ تست از همه خونریزتر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
ای بزیبایی و دلجویی ز خوبان خوبتر
صورتت خوبست و حسن معنی از آن خوبتر
از سیه پوان زلفت بوی اهل دل دمد
زانکه گر جمعند خوب و گر پریشان خوبتر
عاشق صاحب درون را گرچه صحبت خوش بود
با خیالت گر بود سر در گریبان خوبتر
خسته زخم دلم دردم بدرمان کی رسد؟
نیست درمانی مرا از ترک درمان خوبتر
در دل اهلی بود درد پری رویان نهان
عشقبازی با بتان خوبست و پنهان خوبتر
صورتت خوبست و حسن معنی از آن خوبتر
از سیه پوان زلفت بوی اهل دل دمد
زانکه گر جمعند خوب و گر پریشان خوبتر
عاشق صاحب درون را گرچه صحبت خوش بود
با خیالت گر بود سر در گریبان خوبتر
خسته زخم دلم دردم بدرمان کی رسد؟
نیست درمانی مرا از ترک درمان خوبتر
در دل اهلی بود درد پری رویان نهان
عشقبازی با بتان خوبست و پنهان خوبتر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
شهسوارا، ز من سوخته خرمن مگذر
تا سرم خاک نسازی ز سر من مگذر
خون کس دامن پاک تو نگیرد هرگز
از سر کشته خود برزده دامن مگذر
در دل تیره اگر میگذری دوری نیست
نور چشم منی از دیده روشن مگذر
سر من گفت عدو لایق فتراک تو نیست
از سر دوست ببدگویی دشمن مگذر
آتشی می فکند روی تو در خرمن گل
ای گل تازه عرق کرده به گلشن مگذر
تاب دود دلت از سینه اهلی نبود
تو گل گلشن جانی سوی گلخن مگذر
تا سرم خاک نسازی ز سر من مگذر
خون کس دامن پاک تو نگیرد هرگز
از سر کشته خود برزده دامن مگذر
در دل تیره اگر میگذری دوری نیست
نور چشم منی از دیده روشن مگذر
سر من گفت عدو لایق فتراک تو نیست
از سر دوست ببدگویی دشمن مگذر
آتشی می فکند روی تو در خرمن گل
ای گل تازه عرق کرده به گلشن مگذر
تاب دود دلت از سینه اهلی نبود
تو گل گلشن جانی سوی گلخن مگذر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
ای بچشم جان من حسن تو شورانگیزتر
آفتابت در دل پر آتش ما تیزتر
شد بهار عمرم از پیری خزان در عشق تو
همچنان بینم پر از شاخ گل نو خیزتر
عالمی کشتی و خواهی زارتر کشتن مرا
زانکه می بینم ببخت خود ترا خونریزتر
هر کجا ای شاخ گل باشی ببویت پی برم
بسکه می یابم ز گل بوی تو مشک آمیزتر
هر کرا در دوزخ هجران چو اهلی سوختی
خاک او شد از نسیم خلد عنبر بیزتر
آفتابت در دل پر آتش ما تیزتر
شد بهار عمرم از پیری خزان در عشق تو
همچنان بینم پر از شاخ گل نو خیزتر
عالمی کشتی و خواهی زارتر کشتن مرا
زانکه می بینم ببخت خود ترا خونریزتر
هر کجا ای شاخ گل باشی ببویت پی برم
بسکه می یابم ز گل بوی تو مشک آمیزتر
هر کرا در دوزخ هجران چو اهلی سوختی
خاک او شد از نسیم خلد عنبر بیزتر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
هزار شکر که عالم بکام ماست دگر
می مراد حریفان بجام ماست دگر
مه امید چو نوشد بر آسمان مراد
فلک چو حلقه بگوشان غلام ماست دگر
شهان بسایه دیوار ما پناه آرند
بلی همای سعادت بدام ماست دگر
کسیکه می نشنیدی سلام ما از کبر
در انتظار جواب سلام ماست دگر
فروغ بم و فراغ صبوحی ات اهلی
بیمن فاتحه صبح و شام ماست دگر
می مراد حریفان بجام ماست دگر
مه امید چو نوشد بر آسمان مراد
فلک چو حلقه بگوشان غلام ماست دگر
شهان بسایه دیوار ما پناه آرند
بلی همای سعادت بدام ماست دگر
کسیکه می نشنیدی سلام ما از کبر
در انتظار جواب سلام ماست دگر
فروغ بم و فراغ صبوحی ات اهلی
بیمن فاتحه صبح و شام ماست دگر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
غم پریشان سازم از مستی چو زلف پرخمش
تا پریشان تر شوم ز آشفتگیهای غمش
من طبیب عشقم و دانم دوای دل نکو
زخم دل هردم ز داغی تازه باید مرهمش
اشک گرم عاشقان هر قطره بحر آتشی است
بلکه باشد بحر آتش قطره یی از شبنمش
من نه آنمردم که ترسم از هلاک خویشتن
گر اجل سستی کند دامن بگیرم محکمش
هرکه دارد ساقیی چون او چکارش با مسیح
جرعه نوش است آفتاب ما مسیح مریمش
مست سودای توام از فکر عالم بیخبر
کی بود مجنون سر و سودای کار عالمش
هرکه چون اهلی سگ کوی پری رویی نشد
گر ملک باشد که صاحبدل نخواند آدمش
تا پریشان تر شوم ز آشفتگیهای غمش
من طبیب عشقم و دانم دوای دل نکو
زخم دل هردم ز داغی تازه باید مرهمش
اشک گرم عاشقان هر قطره بحر آتشی است
بلکه باشد بحر آتش قطره یی از شبنمش
من نه آنمردم که ترسم از هلاک خویشتن
گر اجل سستی کند دامن بگیرم محکمش
هرکه دارد ساقیی چون او چکارش با مسیح
جرعه نوش است آفتاب ما مسیح مریمش
مست سودای توام از فکر عالم بیخبر
کی بود مجنون سر و سودای کار عالمش
هرکه چون اهلی سگ کوی پری رویی نشد
گر ملک باشد که صاحبدل نخواند آدمش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
آن پریرو هرکه خواهد دست دل در گردنش
تا ندارد دست از عالم نگیرد دامنش
باشد از گمگشتگی یابی چو مجنون ره بدوست
ورنه آن آهوی مشکین کس نداند مسکنش
برق حسن او نخواهد از درخشیدن نشست
تا نخیزد عاشق بیچاره دود از خرمنش
کشته آن نرگس مستم که در هر گوشه یی
صد چو من افتاده شد از غمزه صیدافکنش
اهلی دیوانه را گر همچنین سوزد جگر
عاقبت خاکستری یابی بکنج گلخنش
تا ندارد دست از عالم نگیرد دامنش
باشد از گمگشتگی یابی چو مجنون ره بدوست
ورنه آن آهوی مشکین کس نداند مسکنش
برق حسن او نخواهد از درخشیدن نشست
تا نخیزد عاشق بیچاره دود از خرمنش
کشته آن نرگس مستم که در هر گوشه یی
صد چو من افتاده شد از غمزه صیدافکنش
اهلی دیوانه را گر همچنین سوزد جگر
عاقبت خاکستری یابی بکنج گلخنش