عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
ز عشقت روز اول من به شهر اندر ندی کردم
به آخر چون در افتادم سر خود را فدی کردم
به خاکم چون رسی، شاید زمانی گر فرود آیی
که خانی بر سر راهت ز خون دل بنی کردم
به خون من علمها را چه سود اکنون به پا کردن؟
چو از خاک سر کویت تن خود را ردی کردم
اگر بر جان شیرینم فرستی رحمتی، شاید
که اندر راه جان بازی به فرهاد اقتدی کردم
ندادی کام در عشقت، بدادم جان خود، لیکن
پشیمانی چه سود اکنون؟ من اینبیع و شری کردم
طبیبانم خطا کردند و عین درد شد درمان
دریغ آن رنجهای من! که چندین احتمی کردم
تن خود را فدا کردم به عشق و دل ملازم شد
دلم ذوق این زمان یابد که بار تن کسی کردم
رقیبان در لیلی چرا کردند قصد من؟
به جرم آنکه چون مجنون گذاری برحمی کردم
به قتل من چرا دادند یارانم چنین رخصت؟
درین گیتی نه آخر من بدین کار ابتدی کردم
نشاید سرزنش کردن مرا در عاشقی چندین
جوانی بود و کار دل، مسلمانان، چه میکردم؟
درین درد اوحدی را من ندیدم را تبی دیگر
جزین خون جگر چیزی، که هر روزش جری کردم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
آن تخم، که در باغ وفا کاشته بودم
شد خار دلم، گر چه گل انگاشته بودم
خون جگرم خورد و بلای دل من شد
یاری که به خون جگرش داشته بودم
پنداشتم آن یار به جز مهر نورزد
او خود به جز آنست که پنداشته بودم
گستاخ منش کرده‌ام، اکنون چه توان کرد؟
من بدروم آن تخم که خود کاشته بودم
چاهی که هوس بر گذرم کند ز سودا
شاید که درافتم، که نینباشته بودم
هر حرفی از آن دیدم و خطیست به خونم
بر لوح دل آن نقش که بنگاشته بودم
سیلاب فراق آمد و نگذاشت که باشد
از اوحدی آن مایه که بگذاشته بودم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
به دکان می‌فروشان گروست هر چه دارم
همه خنب‌ها تهی گشت و هنوز در خمارم
ز گریزپایی من چو خبر به خانه آمد
نتوان به خانه رفتن، که ز خواجه شرم دارم
ز جهانیان برآمد خبرم به می‌پرستی
کس ازین خبر ندارد که چه رند خاکسارم؟
سر بد پسندم آخر که چه فتنه کرد، دیدی
دل کژ گمان من بین که: هنوز امیدوارم
دل و دین و دانشی را، که به عمر حاصل آمد
همه کردم اندرین کار و بدان که: در چه کارم؟
مگرم دهند راهی به کلیسای گبران
که به خانقاه رفتم شب و کس نداد بارم
خبر عنایت او ز کسی شبی شنیدم
به امید آن عنایت شب و روز می‌گذارم
به قیامت ار برآید تن من ز خاک محشر
دل من ز شرمساری نهلد که: سر برآرم
بر اوحدی مگویید دگر حکایت من
چو نماند رخت و باری که به اوحدی سپارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم!
از آن سر گشته می‌باشم که این سوداست در بارم
سرم در دام این سودا بهل، تا بسته می‌باشد
اگر زین بند نتوانم که: پای خود برون آرم
حدیث آن لب شیرین رها کردیم و بوسیدن
چو یاد رخ خوبش ز دور آسایشی دارم
ز کار عشق او ما را نشاید بود بی‌کاری
که تا بودیم کار این بود و تا باشم درین کارم
نشان دانهٔ خالش ز هر مرغی چه می‌پرسی؟
ز من پرس این حکایت را، که در دامش گرفتارم
رفیقان راز عشق او ز من بیزار نتوان شد
اگر زاری کنم وقتی، چه باشد؟ عاشق زارم
نه نیکست این که: خود روزی ز بد حالان نمی‌پرسی
مگر نیکو نمی‌دانی، طبیب من، که: بیدارم؟
تو پنداری که: او با تو وفا ورزد، دلا، مشنو
جمال خوب و مال پر،وفا ورزد؟ نپندارم
ازین سودا که می‌ورزد نخواهد شد دلم خالی
اگر در پای او صد پی بسوزند اوحدی دارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
بسیار بد کردی ولی نیکو سرانجامت کنم
گر زین شراب صرف من یک جرعه در جامت کنم
شب‌خیز کردی نام خود، تا صبح سازی شام خود
هر شام سازم صبح تو، تا دردی آشامت کنم
در خلوت ار رایی زنی، تا پای برجایی زنی
هم من ز نزدیکان تو جاسوس بر بامت کنم
در آب من چون شیر شو، تا آتشت کمتر شود
در قوس من چون تیر شو، تا تیر و بهرامت کنم
با آنکه کردم یاوری، کردی فراوان داوری
هر کرده را عذر آوری، اعزاز و اکرامت کنم
گر در خور سازم شوی پنهان بسازم کار تو
ور لایق رازم شوی پوشیده پیغامت کنم
گفتم: چه باشد رای تو؟ گفتی: سر و سودای تو
سودا بسی پختی ولی با پختها خامت کنم
بار امانت می‌کشی وز بار آن ایمن وشی
ترسم که نتوانی ادا روزی که الزامت کنم
برخویش بندی نام من، گردی به گرد دام من
تا خلق گوید: خاص شد، من شهرهٔ عامت کنم
روزی که گویی: از خطر، کلی رهایی یافتم
من زان رهایی یافتن چون مرغ در دامت کنم
از خویشتن بار دگر باید به زاییدن ترا
چون زاده باشی عشق خود چون شیر در کامت کنم
در راحت تن دیده‌ای اقبال و بخت خود، ولی
روزی شوی مقبل که من بی‌خواب و آرامت کنم
چون داغ من بر رخ زدی زین پس یقین می‌دان که من
کندی کنی چوبت زنم، تندی کنی رامت کنم
تا کی در آب و گل شوی؟ وقتست اگر مقبل شوی
تا چون تو یکتا دل شوی، من اوحدی نامت کنم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
تا کی به در تو سوکوار آیم؟
در کوی تو مستمند و زار آیم؟
گر کار مرا تو غم رسی روزی
غم نیست، که عاقبت به کار آیم
وقتی که ز کشتگان خود پرسی
اول منم آنکه در شمار آیم
چون دست برآوری به خون ریزی
هم من باشم که: پایدار آیم
روزی اگرم تو یار خود خوانی
دانم به یقین که: بختیار آیم
هم پیش تو بگذرم به دزدیده
گر نتوانم که آشکار آیم
مگذار مرا چو اوحدی تنها
زنهار! که من به زینهار آیم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
دیریست تا ز دست غمت جان نمی‌بریم
وقتست کز وصال تو جانی بپروریم
نه‌نه، چه جای وصل؟ که ما را ز روزگار
این مایه بس که: یاد تو در خاطر آوریم
آن چتر سلطنت، که تو در سر کشیده‌ای
در سایهٔ تو هم نگذارد که بنگریم
عیدیست هر به ماهی اگر ابروی ترا
همچون هلال عید ببینیم و بگذریم
روزی به بزم و مجلس ما در نیامدی
تا بنگری که: بی‌تو چه خونابه میخوریم؟
احول ما، کجاست، دبیری که بشنود
تا نامه می‌نویسد و ما جامه می‌دریم
از ما کسی به هیچ مسلمان خبر نکرد:
کامروز مدتیست که در بند کافریم
ناز ترا کجاست خریدار به ز ما؟
کان را بهر بها که تو گویی همی‌خریم
هر روز رنج ما ز فراقت بتر شود
ایدون گمان بری تو که هر روز بهتریم
گوشی بما نداشته‌ای هیچ بار و ما
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر دریم
ما را، اگر چه صد سخن تلخ گفته‌ای
با یاد گفتهای تو در شهد و شکریم
صد شب گریستیم ز هجرت چو اوحدی
باشد که: با وصال تو روزی به سر بریم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
شیرین‌تر از دلدار من دلدار نتوان یافتن
مسکین‌تر از من عاشقی غم‌خوار نتوان یافتن
در دهر چون من بیدلی سرگشته کم پیدا شود
در شهر چون او دلبری عیار نتوان یافتن
ما را ملامت گو: مکن زین پس به مستی، اوحدی
کز دور چشم مست او هشیار نتوان یافتن
هرگز به بیداری کجا دستم به وصل او رسید؟
چون یک شب این بخت مرا بیدار نتوان یافتن
ای دل، گر آب زندگی جویی، به تاریک مرو
کین کار بیرون از لب آن یار نتوان یافتن
زین‌سان که من می‌بینم این آشفتگی، سالی دگر
اندر دیار عاشقی دیار نتوان یافتن
بالای سرو بوستان هم نغز می‌آید، ولی
در سرو بستانی چنین رفتار نتوان یافتن
در کارگاه سینه چون سودای او بر کار شد
یک لحظه ما را بعد ازین در کار نتوان یافتن
ای اوحدی، گر خون شود دل در غم او، گو: بشو
بی‌محنتی وصل چنان دلدار نتوان یافتن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
عمر که بی‌او گذشت، ذوق ندیدیم ازو
دل بر شادی نخورد، تا ببریدیم ازو
دست تمنای ما شاخ امیدی نشاند
لیک به هنگام کار میوه نچیدیم ازو
چند جفا گفت و زو دل نگرفتیم باز
چند ستم کرد و رو در نکشیدیم ازو
گر چه ستمگار بود خاطر ازو برنگشت
ور چه جفا پیشه داشت ما نرمیدیم ازو
از پی چندین طلب دل چو ز باغ رخش
سیب گزیدن نیافت، دست گزیدیم ازو
زو دل ما بعد ازین عشوه نخواهد خرید
کاتش ما برفروخت هر چه خریدیم ازو
گر زتو پرسند: کیست عاشق دیوانه؟ گو
ما، که نشان وفا می‌طلبیدیم ازو
باز شنیدیم: کو آتش ما می‌کشد
رو، که به جز باد نیست هر چه شنیدیم ازو
بر سر خوان لبش، پیش حسودان ما
آن همه حلوا چه سود؟ چون نچشیدیم ازو
چون به در دل رسی،رنگ رخ اوحدی
خود بتو گوید که: ما در چه رسیدیم ازو؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
خیانتگر خیانت کرد و ما دل در خدا بسته
سر و پای خصومت را به زنجیر وفا بسته
لگام این دل خیره به دست صبر وا داده
طناب این دل وحشی به میخ شکر وابسته
تو ای همراه، ازین منزل مکن تعجیل در رفتن
که این جا در کمند او اسیرانند پابسته
به جای خویش میبینم درونت گر ببخشاید
چو در شهر کسان بینی غریبی مبتلا بسته
خبر کن سینهٔ ما را و بستان مژده‌ای نیکو
اگر بینی تو در گوشه دل اشکسته را بسته
ترا، ای زاهد، ار حالیست میترسی و لیکن ما
علم بر بوته آوردیم و سنجق بر هوا بسته
اگر در شرع دیدار رخ نیکو خطا باشد
بدور روی او چشمی نبینی از خطا بسته
عنان از دست رفت اکنون، چرا پندم نمیدادی
در آنروزی که میدیدی تو آنبند بلا بسته؟
نمیخواهم که بنمایم به جایی حال خود ورنه
به بخشایی تو چون بینی دلم را چند جا بسته
به تدبیر دل مسکین ازان چندین نمیکوشم
که میدانم نخواهد شد چنین اشکستها بسته
زبان اوحدی سازیست در بزم هوسبازان
برو ابریشم زاری ز بهر آن نوا بسته
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
ازین نرگس و گل غرورم مده
وزین عود و شکر بخورم مده
چو بیمار عشقم علاجم بکن
چو غم‌خوار مهرم سرورم مده
بس این انتظارم به فردا و دی
دگر وعدهٔ دیر و دورم مده
ز لطف تو گر در جهنم یمیست
بنارم درانداز و نورم مده
اگر لایقم پرده‌ای بر فگن
تمنا و تشویش حورم مده
ز غیر تو حاصل به جز رنج نیست
جدایی ز گنج حضورم مده
مرا چون تو زنار خود بسته‌ای
قدح بی‌نوای زبورم مده
شراب طهور من از دست تست
جزین یک شراب طهورم مده
ازین آرزو، تا که من زنده‌ام
دل سخت و نفس صبورم مده
چو گستاخ شد در حدیث اوحدی
ز تقریر او ره به طورم مده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
باز به رسم سرکشان راه جفا گرفته‌ای
تیغ ستم کشیده‌ای، ترک وفا گرفته‌ای
من طلب تو چون کنم؟ چون به تو در رسم؟ که تو
شیر ز دام جسته‌ای، مرغ هوا گرفته‌ای
نیست در اندرون من جای خیال دیگری
جای کسی کجا بود؟ چون همه جا گرفته‌ای
ما سر و مال در غمت باخته سال و ماه و تو
هم غم ما نخورده‌ای، هم کم ما گرفته‌ای
چیست گناه ما؟ که تو بار دگر به رغم ما
یار دگر گزیده‌ای، خانه جدا گرفته ای
جز به دعا نمیرسد دست من از غمت، ولی
راه نفس ببسته‌ای، دست دعا گرفته‌ای
هر گرهی ز زلف او باز کنی تو، اوحدی
کشور چین گشوده‌ای، ملک ختا گرفته‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
نظری گر ز سر لطف به کارم کردی
شادمان چون گل و خرم به بهارم کردی
جاودان گفتمی آن خنجر و بازو را شکر
با خود ار زانکه ببری چو شکارم کردی
اگر آن غنچه دهن را سر مهری بودی
در دل از کیسه چرا آن همه خارم کردی
خرم از گل بدر افتادی و بار از گرداب
اگر از راه کرم دست به بارم کردی
تنگ دستم، چه شدی گر به وفا دستی تنگ
ز سر لطف در آغوش و کنارم کردی؟
از درخت قد و باغ رخ تو کم چه شود؟
دامن ار پر گل و سیب و به و نارم کردی
به غلامی نشمردی دل من شاهان را
با غلامان خود ار دوست شمارم کردی
کاج! لعلی ز لبش بستدمی، تا بر من
سهل بودی اگر این باده خمارم کردی
نشوی در پی آزار دل من یک روز
گر شبی گوش بدین نالهٔ زارم کردی
پس ازین شام جدایی چه شدی گر سحری؟
تا به بستان در حجره گذارم کردی
اوحدی، گر به قبولی برسیدی ز لبش
زود بر مرکب اقبال سوارم کردی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۸
دل من دردمند تست درمانش نمی‌سازی
دلت بر وی نمی‌سوزد به فرمانش نمی‌سازی
تنم را خون دل خوردی و ترکش می‌کنی اکنون
عجب دارم ز کیش تو که: قربانش نمی‌سازی؟
ز کار من همی پرسی که چونست آن؟ نمی‌دانم
به دشواری کشید این کار و آسانش نمی‌سازی
لبت یک روز بوسی، گفت،خواهم داد، سالی شد
عجب گر باز از آن کشتن پشیمانش نمی‌سازی!
ترا تا تیر مژگان در کمان ابروان آمد
ندیدم سینه‌ای کآماج پیکانش نمی‌سازی
دلم را بارها گفتی که: سامانی دهی، اکنون
چو شد سرگشته می‌بینم که سامانش نمی‌سازی
نمودی: کاوحدی را جمع خواهم داشتن، اکنون
نباشی جمع، تا روزی پریشانش نمی‌سازی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۵
گفتم که: بگذرانم روزی به نام و ننگی؟
خود با کمند عشقم وزنی نبود و سنگی
رفت از دهان تنگش بار و خرم به غارت
دردا! که بر نیامد خروار من به تنگی
رخ می‌نمود از اول و اکنون همی نماید
از بهر کشتن ما هر ساعتی بینگی
احوال خود بگویم با زلفش آشکارا
اکنون که جز سیاهی ما را نماند رنگی
تا کی نهان بماند در زیر پنبه آتش؟
هم بر زنیم ناگه این شیشه را به سنگی
تا دامن قیامت بیرون نرفتی از کف
ما را به دامن او گر می‌رسید چنگی
صبرو قرار ازان دل، زنهار! تا نجویی
کش در برابر آید زین گونه شوخ شنگی
رویی بدان لطافت، چون پرده باز گیرد
بیننده را نماند سامان هوش و هنگی
بس تیرغم که در دل ما را رسید، لیکن
در سالها نیامد بر سینه زین خدنگی
گردن به غم نهادم کز درد دوری او
شادی نمی‌نماید نزدیک من درنگی
از بهر اوست با من یک شهر دشمن، ار نه
با اوحدی کسی را خشمی نبود و جنگی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۹
اگر هزار یکی زان جمال داشتمی
رعایت دل مردم به فال داشتمی
مرا اگر چو تو در حسن حالتی بودی
چرا شکسته‌دلان را به حال داشتمی؟
در آن جهان سوی من گر تو میل میکردی
به دوستی که ز جنت ملال داشتمی
مرا ز دست فراقت به جان رسیدی کار
اگر نه نقش تو اندر خیال داشتمی
اگر به بال قبولت پریدمی ز جهان
چه غم ز و زر و چه باک ازو بال داشتمی؟
به سال وعدهٔ کامم که می‌دهی نیکوست
اگر به عمر خود امید سال داشتمی
گرم حضور جمال تو دست می‌دادی
چو اوحدی چه سر قیل و قال داشتمی؟
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - وله فی شکایةالزمان
دلخسته همی باشم زین ملک بهم رفته
خلقی همه سرگردان، دل مرده و دم رفته
یک بنده نمی‌یابم، هنجار وفا دیده
یک خواجه نمی‌بینم بر صوب کرم رفته
بر صورت انسانند از سبک و ریش، اما
چون دیو برغم هم درلا و نعم رفته
تن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق
دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفته
من در حرم گردون ایمن شده و زهردون
هرجور که ممکن شد بر صید حرم رفته
راهی نه ز پیش و پس، در شهر چنین بی‌کس
من خفته و همراهان با طبل و علم رفته
بر لوح جهان نقشی چون نیست به کام من
من نیز نهادم سر، بر خط قلم رفته
از گفته و کرد من وز محنت و درد من
شد چهرهٔ زرد من در نیل و بقم رفته
چون چرخ بسی گشته من در پی کام دل
وین چرخ به کام من دردا! که چه کم رفته!
لافم نرسید، ارچه این راه به سر رفتم
تا در چه رسد، گویی، مرد به قدم رفته؟
با خلق، ز هر جنسی، ما را چه وفا بوده؟
وآنگاه ز ناجنسان برما چه ستم رفته؟
مشنو که: به راه آیند اینها به حدیث ما
کی رنگ شفا گیرد جان بالم رفته؟
در سر مکن این سودا، بسیار، که خواهی دید
از کاسهٔ سر سودا وز کیسه درم رفته
آن روز شوی واقف، زین حال، که بینی تو
از جان نژند تو این روح دژم رفته
گرچشم دلی داری، از ماتم دلبندان
بس چشم ببینی تو در گریه و نم رفته
در پردهٔ این بازی، بنگر که: پیاپی شد
زن‌زاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته
خیل و حشم سلطان، دیدی، پس ازین بنگر
زین مرحله سلطان را بی‌خیل و حشم رفته
در بیم بلا بودن یک چند و به صد حسرت
از بوم وجود آخر بر بام عدم رفته
آن سر نشود هرگز لایق به کله داری
کو همچو قبا باشد دربند شکم رفته
با اوحدی ارشادی می‌بود، کجا گشتی
در هر طرفی از وی صد نامهٔ غم رفته؟
بگذاشت به مسکینی، با آنکه تو می‌بینی
ذکرش به عرب ظاهر، نامش به عجم رفته
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
مثنوی
غلامی میکنم تا زنده باشم
بمیرم، همچنانت بنده باشم
مرا دم بعد ازین امیدواری
روان گردان، به امیدی که داری
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
غزل
چو با من رای پیوندی نداری
دلم سیر آمد از پیوند و یاری
نه خوی آن که از من عذر خواهی
نه بوی آن که بر من رحمت آری
سرم شد خیره، تا کی ناامیدی؟
دلم شد تیره، تا کی بردباری؟
رخت چندان جفا کردست بر من
که گر بعضی بگویم شرم داری
گهی در پای عشقم می‌دوانی
گهی در دست هجرم می‌گذاری
نخواهم داشت دست از دامن تو
اگر خود بر سرم شمشیر باری
من از عشق تو با غمهای دلسوز
من از هجر تو در شبهای تاری
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
غزل
همانا با منت یاری همین بود
فغان و گریه و زاری همین بود
مرا گفتی که: یاری مهربانم
زهی! نامهربان، یاری همین بود؟
به دام من در افتادی و حالی
برون جستی و پنداری همین بود
زدی لاف از وفاداری همیشه
چه میگویی؟وفاداری همین بود؟
به مهرم یاد میکردی ازین پیش
کنون یادم نمی‌اری، همین بود؟
تنم بیمار بود از غم همیشه
دوا کردی و بیماری همین بود؟
به دلداری تو با من عهد کردی
کنون آن عهد و دلداری همین بود؟