عبارات مورد جستجو در ۴۹۹ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲۰ - زبانحال از قول جناب سکینه به جناب علی اکبر
برادر ایمنم با تو در ایندشت
چو نالان بلبلی برطرف گلگشت
خوشم با تو کنون اما دریغا
که باید رفتن و واهشتن ایندشت
برادر چون کشم تنگت در آغوش
که خود زخم است از پا تا بناگوش
همه پیکان و تیر آید بخوابم
چو شب گیرم خیالت را در آغوش
برادر گلشن از تو گلخن از من
ره شام و جفای دشمن از من
بگلگشت جنان بالیدن از تو
بکنج بیکسی نالیدن از من
برادر غم یکی بودی چه بودی
اگر درد اندکی بودی چه بودی
غریبی و یتیمی و اسیری
از این سه گر یکی بودی چه بودی
برادر خواهری کش باب دلسوز
بدامن پرویدستی شب و روز
چنان دور از تو پاکوب بلا شد
که خون گرید بحالش دشمن امروز
برادر از جهان دل در تو بستم
ز دنیا رشتۀ الفت گسستم
گلی ناچیده زین باغ ایدریغا
ز دامان تو ببریدند دستم
برادر درد ها در سینه دارم
که بر خود سوزم و گفتن نیارم
برادر رفتی و آخر ندیدی
که چون شد کشته باب غمگسارم
برادر طاقتم بالله سر آمد
بنای صیرم از پای اندر آمد
سری بردار و یکدم در برم گیر
که قاتل در کف اینکه خنجر آمد
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۱۲
افسوس که آن یار پسندیده برفت
ناکرده مرا وداع و نادیده برفت
عالم همه پیش چشم من تاریک است
تا روشنی دیده ام از دیده برفت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
هم در زمین و هم به سما می‌کنم سماع
چون نخل شعله در همه‌جا می‌کنم سماع
چون کاه باد برده به هر جا که می‌روم
در اشتیاق کاهربا می‌کنم سماع
جام میم پر از می و در دست رعشه‌دار
دور از صدای ساز و نوا می‌کنم سماع
چون ذره‌ای که می‌شود از آفتاب دور
تا گشته‌ام ز یار جدا می‌کنم سماع
در چشم اهل دل اثرم هست و بود نیست
عکسم من و در آینه‌ها می‌کنم سماع
یک‌جا عروسی است و دگرجای ماتم است
من در میان خوف و رجا می‌کنم سماع
قصاب طرفه شور جنونی است بر سرم
در آرزوی دار صفا می‌کنم سماع
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
سراپایم چمن شد بس گل حسرت دمید از من
چه رنگارنگ گل‌هایی توان هر روز چید از من
برون شد روشنایی از نظر تا رفت آن دلبر
تهی شد قالب از روح و روان تا پا کشید از من
قدم خم شد چو ابرو تا ز دل برگشت مژگانش
به جای اشک خون بارید چشمم تا بُرید از من
ندارد مهر، گویا کین بود در مذهب خوبان
وگرنه جز محبت حرف دیگر کی شنید از من
ندارم جنس نایابی که ترسم رایگان گردد
به صد جان کی غمش را می‌تواند کس خرید از من
به قربان تو گردم ز آرزو از من چه می‌پرسی
چه می‌آید به درگاه تو دیگر جز امید از من
به من بسیار می‌ماند نمی‌دانم که صنع حق
مرا از خاک غم یا خاک غم را آفرید از من
نگاه شوخ او ترسم در این صحرای پر وحشت
نیابد منزل خود را ز ناز از بس رمید از من
به گفتار نظیری خویش را قصاب می‌خواهم
که در روز جزا مظلوم‌تر نبود شهید از من
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۴
روزم چو شب تیره شد از درد جدائی
ای روشنی دیده غمدیده کجائی
حال من مجروح جگرخسته چه دانی
جانا چو نداری خبر از درد جدائی
گر بهر عیادت قدمی رنجه نکردی
باری چو بمیرم بسر تربتم آئی
از خسته دلان وه که چه فریاد برآید
ناگه تو اگر از در عشاق درآئی
آنرا که چو من صید غم عشق تو گردد
نی پای گریز است و نه امید رهائی
بی درد دلارام نمیگیردم آرام
ای درد دلارام توام عین دوائی
ما همچو حسین از غم تو چاره نداریم
تو چاره جان و دل بیچاره مائی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۹ - برگشتن رام از شکار و دیدن او در راه لچمن را و خبردار شدن از حال و بیتاب شدن رام و جستجو کردن لچمن سیتا را
چو رام از کشتن آهوی زرین
طلسم دیو را برداشت تمکین
ز دیوان ماند حیران رام عاقل
شکار افکن روان شد سوی منزل
شگون بد بسی دید اندران راه
نظر بر لچمن افتادش به ناگاه
ز نادانیِ لچمن ماند حیران
که بر سیتا ترا کردم نگهبان
درین صحرا که پر دیو است تنها
نمی دانم چه باشد حال سیتا
به گفت و گوی سیتا با برادر
تمامی قصه لچمن گفت از سر
روان گشتند بس با هم شتابان
گلستان را ز گل دیدند ویران
چو از وی نی نشانی یافت نی نام
چو صیت خویشتن آواره شد رام
سلیمان را رود چون خاتم از دست
اگر آواره گردد جای آن هست
فسونگر چون رباید مهره از مار
زند مار از دریغش سر به دیوار
زغیرت خون دل از دیده زد جوش
چو پیل مست رادان از بناگوش
ندارد پیل تاب تب کشیدن
نه در عشق آدمیزاد آرمیدن
ز بس غیرت به طوفان غضب غرق
چو مهر آتش فشان از پای تا فرق
خیال زلف او کردی بهانه
زدی غیرت به جانش تازیانه
زبان چون نام ز لف یار بردی
چو نار نیم کشته تاب خوردی
به زنجیر جنون آن پیل پیکر
ز مستی خاک ره می کرد بر سر
گلش را تا خزان بربود ازدست
دلش گلدسته های داغ می بست
ز داغ هجر دل خون شد به صد بار
مبادا هیچ ک س را دل گرفتار
چو سیمابی در آتش دیده ریزان
ز هم بگسسته و در خون فروزان
ز بد حالی چو چشمش گشت مضطر
برادر گفت کای جان برادر
مشو یکبارگی غمگین سراپا
روم باری ببینم کوه و صحرا
مگر جای تماشا رفته باشد
به گل چیدن به صحرا رفته باشد
بگفت از تشنه جانی، دل خرابست
سرابست این تسل یها نه آب است
اگر بر آبِ جو باید خرامید
که سرو اندر کنار جو توان دید
چرا جویی در آب آن حور دلخواه
که ماهی یابی اندر آب، نی ماه
به کوه آن دلربا پنهان نماند
تجلّی خدا پنهان نماند
دگر بارش تسل ی داد لچمن
برآمد در سراغ آن پری زن
برای جست و جوی آن سمن بر
دلاسا داده راهی شد برادر
نخست از کوه جست احوال او باز
جوابش را صدا در داد آواز
که بنگر کان صنم در من نهانست
نهان در سنگ من آن لعلِ کانست
به صحرا کان سهی قد گل همی چید
به صد حسرت در آنجا هم خرامید
تماشا کرد بر دل لاله را داغ
یقین دانست کان گل نیست در باغ
ز کوه و دشت آمد بر لب جوی
به نیلوفر ز آبش شد نشان جوی
به ناگه حال آب جو دگر دید
ز اشک بی غمانش خشک تر دید
فتاده کار آبش در تباهی
نهنگان گشته عین ریگ ماهی
مگر زان خشک شد آب روانی
که با من نیست آب زندگانی
قسم خورده نهنگش بر گواهی
مقرر شد ب ر آبش بی گناهی
زبان شد جمله تن، ماهی سخن گفت
نخوردم یونس؛ اندر انجمن گفت
صدف از نیلوفر زد دست بر گوش
نه اصلاً نیست در من گوهر گوش
به پیش رام آمد با ز نومید
سخن را آب داد از سحر ناهید
کزین غم رست باری جان دردا
نشد در آب غرق آن ماه سیما
مرا در دل یقین دان کان گمانست
فریبت را بری جای نهانست
بیا تا مت فق با هم شتابیم
به کوه از جست و جو شاید بیابیم
دلش زیر هزاران کوه اندوه
چو فرهاد او روان شد جانب کوه
صدای ناله صد فرسنگ می زد
چو پای خویش سر بر سنگ می زد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
از آن تیغی که آبش شست جرم کشتگانش را
ربودم دلنشین زخمی که می بوسم دهانش را
جنونم می برد تنها به سیر آن بیابانی
که نبود ایمنی از رهروان ریگ روانش را
چمن کی گلبنی آرد به آب و رنگ رخسارت
اگر مالد به روی لاله، خون ارغوانش را
نمود آسان فراق نخل بالایش ندانست
که این تیر از جدایی بشکند پشت کمانش را
چو گل رفت از چمن با باغبان گفت از وفاداری
که تا بلبل به باغ آید نگهدار آشیانش را
ز شوق آن کمر هر کس دلش چاکست و حیرانم
که چندین شانه در کارست یک موی میانش را
کلیم ار ناله ای داری برو بیرون گلشن کن
که این گل برنمی تابد نگاه باغبانش را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
گوهر تاجم که در دست گدا افتاده ام
سیر طالع بین کجا بودم کجا افتاده ام
وه چه بودی گر زبام آسمان افتادمی
اینچنین کز صحبت یاران جدا افتاده ام
صبح من شام غریبان است از شامم مپرس
تا بکام غم درین غربت سرا افتاده ام
با سپند سوخته گوئی که از یک مزرعیم
یکقلم از دیده نشو و نما افتاده ام
نقش پا برخواستم دارد بامداد نسیم
من سر شکم برنخیزم هر کجا افتاده ام
با وجود سرکشی چون گردبادم خاکسار
شعله ام از عجز در پای گیا افتاده ام
گوهر شب تابم و از شمع بیقیمت ترم
لیک ازین شادم که باری بی بها افتاده ام
هرگزم در سر هوای دانه کامی نبود
من ندانم از چه در دام بلا افتاده ام
من یکی آئینه گیتی نما بودم کلیم
روی غم از بسکه دیدم از جلا افتاده ام
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵
باشد از من باز کمتر غم جدا
غم نشد زین خسته دل یکدم جدا
آب چشمم را نیارد کرد عقل
در هوای عارضش از دم جدا
بی رخ جان پرورش دارم دلی
همچو ریشی مانده از مرهم جدا
تا غریق بحر هجران گشته ام
چشمه ی چشمم نشد از نم جدا
بس که امواج پیا پی می زند
کس نیارد کردنش از یم جدا
گفتمش جانا نپنداری مگر
من به کام از درگهت گشتم جدا
گفت کای ابن یمین پیش از تو نیز
گشت ناکام از بهشت آدم جدا
روزگار احباب را چون روز و شب
در پی هم دارد و از هم جدا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶١٣
شهریارا من از این حضرت چون خلد برین
میروم وز سر حسرت بفضا مینگرم
هستم از بیم جدائیت سر آسیمه چنانک
خبر از پای ندارم که زمین میسپرم
اگرم دست اجل از سر ما نفشاند
خاک پای تو شود بار دگر تاج سرم
ور اجل دور ز رویت ندهد مهل مرا
بهمین مهر و نشان مهر تو با خاک برم
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
از کوی تو با دل حزین باید رفت
با غصه و قهر همنشین باید رفت
رفتیم ز پیش تو بجائی که مپرس
از خدمت مخدوم چنین باید رفت
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
جان من گوئی زتن می بگسلد
یار من هرگه زمن می بگسلد
رشته عهدی که خود بندد همی
بی سبب هم خویشتن می بگسلد
تافکند او دامن اندر پای حسن
سرو دامن از چمن می بگسلد
عشقبازی نیک داند دل و لیک
اولین بازی رسن می بگسلد
از ضعیفی گر همی نالم چونای
همچو چنگم رگ ز تن می بگسلد
هرچه گویم بوسه، میگوید که زر
چون کنم اینجا سخن می بگسلد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
این خبر داری که من آن نیستم
با تو بر آن شرط و پیمان نیستم
ناز در باقی کن اکنون کان گذشت
ور چنان دانی تو چونان نیستم
من همی دانم که دیگر گونه
تا بدین حد نیز نادان نیستم
گفتی از عشقم پشمیانی، بلی
در پیشمانی پشیمان نیستم
دل بدادم جان همی خواهی کنون؟
بنده ام لیکن بفرمان نیستم
خواستم کردن نثار پای تو
لیکن اکنون بر سر آن نیستم
تیز کردی بر دلم دندان برو
من حریفی آبدندان نیستم
چند گوئی رو دگر یاری بگیر
گر نگیرم پس مسلمان نیستم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
برو ای یار دلارام برو
برو ای یار گلندام برو
بروایدوست که در باقی شد
با توام نامه و پیغام برو
تانگوئی که دگر جنگ کنم
کان نه جنگست و نه دشنام برو
گر تو خود آب حیاتی بمثل
بخدا کت نبرم نام برو
چندگوئی که نئی پخته هنوز
اینچنین گیر منم خام برو
دل تو هست دگرجا بنوا
بر ما نیستت آرام برو
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
عشق بر من بزیان آوردی
کار من باز بجان آوردی
سرکشی باز گرفتی بر دست
می نگویم که چه مان آوردی
آن همه دوستی و آنهمه عهد
وه که نیکو بزبان آوردی
دادی از دست سررشته وصل
پای هجران بمیان آوردی
بود فارغ ز شکایت دل ما
کار او باز بدان آوردی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
تا دست رهی گسست از دامن تو
تا دیده بریده گشت از دیدن تو
از زخم طپانچه ها که بربر زده ام
شد سینه من برنگ پیراهن تو
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
در حسن مماثلت بیوسف نکنی
جز در دل و در دیده تصرف نکنی
جانی که چو عزم رفتنت گشت درست
یک لحظه برای کس توقف نکنی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
چو از کنار من آن غمگسار برخیزد
غمی به قصد من از هر کنار برخیزد
هجوم رشک مرا بین که بر گذرگاهش
ز دیده آب زنم تا غبار برخیزد
ز رفتن تو به یاد آورم چو طوفانم
در آرزوی رخت از کنار برخیزد
تو تا جدا شدی از من زمانه سوخت مرا
چنین بود چو گل از پیش خار برخیزد
به بزم غیر از آن جا کنم، که آن بدخو
مرا به بیند و بی اختیار برخیزد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
رفتی رفتی از دل پر خون رفتی
از غمکده سینه محزون رفتی
نیکو کردی که در دلم نشستی
این خانه شکسته بود بیرون رفتی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
زبسکه داشتی ای گل همیشه خوار مرا
نماند پیش کسان هیچ اعتبار مرا
بسی امید بدل داشتم چو روی تو دید
زدست رفت و نیامد بهیچ کار مرا
عجب اگر نروم از میان که مجنون دوش
بخواب آمد و بگرفت در کنار مرا
هنوز سوزدم از داغ آرزوی تو دل
گهی که لاله دمد از سر مزار مرا
دوای خود زکه جویم که تا تو برگشتی
شدست دشمن جان آنکه بود یار مرا
نه من زسنگ جفای تو دل شکسته شدم
که در فراق، چنین ساخت روزگار مرا
بشهر و کوی فغانی کسم نمیباید
که نیست بی مه خود هیچ جا قرار مرا