عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که میرویی
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
طرف هنری بربند از شمع نکورویی
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که میرویی
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
طرف هنری بربند از شمع نکورویی
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
ای رستخیز ناگهان، وی رحمت بیمنتها
ای آتشی افروخته در بیشۀ اندیشهها
امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی، اومید را واجب تویی
مطلب تویی، طالب تویی، هم منتها، هم مبتدا
در سینهها برخاسته، اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا
ای روحبخش بیبدل، وی لذت علم و عمل
باقی بهانهست و دغل، کاین علت آمد وان دوا
ما زان دغل کژبین شده، با بیگنه در کین شده
گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا
این سکر بین، هل عقل را، وین نقل بین، هل نقل را
کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا
تدبیر صدرنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی
وندر میان جنگ افکنی، فی اصطناع لا یری
میمال پنهان گوش جان، مینه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان، والله که لاغ است ای کیا
خامش که بس مستعجلم، رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه، بشکن قلم، ساقی درآمد، الصلا
ای آتشی افروخته در بیشۀ اندیشهها
امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی، اومید را واجب تویی
مطلب تویی، طالب تویی، هم منتها، هم مبتدا
در سینهها برخاسته، اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا
ای روحبخش بیبدل، وی لذت علم و عمل
باقی بهانهست و دغل، کاین علت آمد وان دوا
ما زان دغل کژبین شده، با بیگنه در کین شده
گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا
این سکر بین، هل عقل را، وین نقل بین، هل نقل را
کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا
تدبیر صدرنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی
وندر میان جنگ افکنی، فی اصطناع لا یری
میمال پنهان گوش جان، مینه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان، والله که لاغ است ای کیا
خامش که بس مستعجلم، رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه، بشکن قلم، ساقی درآمد، الصلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
جز وی چه باشد کز اجل اندر رباید کل ما
صد جان برافشانم برو، گویم هنئا مرحبا
رقصان سوی گردون شوم، زانجا سوی بیچون شوم
صبر و قرارم بردهیی، ای میزبان زوتر بیا
از مه ستاره میبری، تو پاره پاره میبری
گه شیرخواره میبری، گه میکشانی دایه را
دارم دلی همچون جهان، تا میکشد کوه گران
من که کشم که کی کشم؟ زین کاهدان واخر مرا
گر موی من چون شیر شد، از شوق مردن پیر شد
من آردم، گندم نیم، چون آمدم در آسیا؟
در آسیا گندم رود، کز سنبله زادهست او
زادهی مهم، نی سنبله، در آسیا باشم چرا؟
نی نی فتد در آسیا، هم نور مه از روزنی
زانجا به سوی مه رود، نی در دکان نانبا
با عقل خود گر جفتمی، من گفتنیها گفتمی
خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا
صد جان برافشانم برو، گویم هنئا مرحبا
رقصان سوی گردون شوم، زانجا سوی بیچون شوم
صبر و قرارم بردهیی، ای میزبان زوتر بیا
از مه ستاره میبری، تو پاره پاره میبری
گه شیرخواره میبری، گه میکشانی دایه را
دارم دلی همچون جهان، تا میکشد کوه گران
من که کشم که کی کشم؟ زین کاهدان واخر مرا
گر موی من چون شیر شد، از شوق مردن پیر شد
من آردم، گندم نیم، چون آمدم در آسیا؟
در آسیا گندم رود، کز سنبله زادهست او
زادهی مهم، نی سنبله، در آسیا باشم چرا؟
نی نی فتد در آسیا، هم نور مه از روزنی
زانجا به سوی مه رود، نی در دکان نانبا
با عقل خود گر جفتمی، من گفتنیها گفتمی
خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
مهمان شاهم هر شبی، بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم، که دولتش پاینده با
بر خوان شیران یک شبی، بوزینهیی همراه شد
استیزهرو گر نیستی، او از کجا، شیر از کجا؟
بنگر که از شمشیر شه، در قهرمان خون میچکد
آخر چه گستاخیست این، ولله خطا، ولله خطا
گر طفل شیری پنجه زد، بر روی مادر ناگهان
تو دشمن خود نیستی، بر وی منه تو پنجه را
آن کو ز شیران شیر خورد، او شیر باشد نیست مرد
بسیار نقش آدمی دیدم، که بود آن اژدها
نوح ارچه مردم وار بد، طوفان مردم خوار بد
گر هست آتش ذرهیی، آن ذره دارد شعلهها
شمشیرم و خون ریز من، هم نرمم و هم تیز من
همچون جهان فانیام، ظاهر خوش و باطن بلا
مهمان صاحب دولتم، که دولتش پاینده با
بر خوان شیران یک شبی، بوزینهیی همراه شد
استیزهرو گر نیستی، او از کجا، شیر از کجا؟
بنگر که از شمشیر شه، در قهرمان خون میچکد
آخر چه گستاخیست این، ولله خطا، ولله خطا
گر طفل شیری پنجه زد، بر روی مادر ناگهان
تو دشمن خود نیستی، بر وی منه تو پنجه را
آن کو ز شیران شیر خورد، او شیر باشد نیست مرد
بسیار نقش آدمی دیدم، که بود آن اژدها
نوح ارچه مردم وار بد، طوفان مردم خوار بد
گر هست آتش ذرهیی، آن ذره دارد شعلهها
شمشیرم و خون ریز من، هم نرمم و هم تیز من
همچون جهان فانیام، ظاهر خوش و باطن بلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
چندانک خواهی جنگ کن، یا گرم کن تهدید را
میدان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما
ور خود برآید بر سما، کی تیره گردد آسمان
کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا
خود را مرنجان ای پدر، سر را مکوب اندر حجر
با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا
گر تو کنی بر مه تفو، بر روی تو بازآید آن
ور دامن او را کشی، هم بر تو تنگ آید قبا
پیش از تو خامان دگر، در جوش این دیگ جهان
بس برطپیدند و نشد، درمان نبود الا رضا
بگرفت دم مار را، یک خارپشت اندر دهن
سر درکشید و گرد شد، مانند گویی آن دغا
آن مار ابله خویش را، بر خار میزد دم به دم
سوراخ سوراخ آمد او، از خود زدن بر خارها
بیصبر بود و بیحیل، خود را بکشت او از عجل
گر صبر کردی یک زمان، رستی از او آن بدلقا
بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم، هلا
ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
فرمود رب العالمین با صابرانم هم نشین
ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
رفتم به وادی دگر، باقی تو فرما ای پدر
مر صابران را میرسان، هر دم سلامی نو ز ما
میدان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما
ور خود برآید بر سما، کی تیره گردد آسمان
کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا
خود را مرنجان ای پدر، سر را مکوب اندر حجر
با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا
گر تو کنی بر مه تفو، بر روی تو بازآید آن
ور دامن او را کشی، هم بر تو تنگ آید قبا
پیش از تو خامان دگر، در جوش این دیگ جهان
بس برطپیدند و نشد، درمان نبود الا رضا
بگرفت دم مار را، یک خارپشت اندر دهن
سر درکشید و گرد شد، مانند گویی آن دغا
آن مار ابله خویش را، بر خار میزد دم به دم
سوراخ سوراخ آمد او، از خود زدن بر خارها
بیصبر بود و بیحیل، خود را بکشت او از عجل
گر صبر کردی یک زمان، رستی از او آن بدلقا
بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم، هلا
ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
فرمود رب العالمین با صابرانم هم نشین
ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
رفتم به وادی دگر، باقی تو فرما ای پدر
مر صابران را میرسان، هر دم سلامی نو ز ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
هر لحظه وحی آسمان، آید به سر جانها
کاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی، برآ
هر کز گران جانان بود، چون درد در پایان بود
آنگه رود بالای خم، کان درد او یابد صفا
گل را مجنبان هر دمی، تا آب تو صافی شود
تا درد تو روشن شود، تا درد تو گردد دوا
جانیست چون شعله ولی، دودش ز نورش بیشتر
چون دود از حد بگذرد، در خانه ننماید ضیا
گر دود را کمتر کنی، از نور شعله برخوری
از نور تو روشن شود، هم این سرا، هم آن سرا
در آب تیره بنگری، نی ماه بینی نی فلک
خورشید و مه پنهان شود، چون تیرگی گیرد هوا
باد شمالی میوزد، کز وی هوا صافی شود
وز بهر این صیقل، سحر در میدمد باد صبا
باد نفس مر سینه را، زاندوه صیقل میزند
گر یک نفس گیرد نفس، مر نفس را آید فنا
جان غریب اندر جهان، مشتاق شهر لامکان
نفس بهیمی در چرا، چندین چرا باشد چرا؟
ای جان پاک خوش گهر، تا چند باشی در سفر
تو باز شاهی، بازپر سوی صفیر پادشا
کاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی، برآ
هر کز گران جانان بود، چون درد در پایان بود
آنگه رود بالای خم، کان درد او یابد صفا
گل را مجنبان هر دمی، تا آب تو صافی شود
تا درد تو روشن شود، تا درد تو گردد دوا
جانیست چون شعله ولی، دودش ز نورش بیشتر
چون دود از حد بگذرد، در خانه ننماید ضیا
گر دود را کمتر کنی، از نور شعله برخوری
از نور تو روشن شود، هم این سرا، هم آن سرا
در آب تیره بنگری، نی ماه بینی نی فلک
خورشید و مه پنهان شود، چون تیرگی گیرد هوا
باد شمالی میوزد، کز وی هوا صافی شود
وز بهر این صیقل، سحر در میدمد باد صبا
باد نفس مر سینه را، زاندوه صیقل میزند
گر یک نفس گیرد نفس، مر نفس را آید فنا
جان غریب اندر جهان، مشتاق شهر لامکان
نفس بهیمی در چرا، چندین چرا باشد چرا؟
ای جان پاک خوش گهر، تا چند باشی در سفر
تو باز شاهی، بازپر سوی صفیر پادشا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
ای شاه جسم و جان ما، خندان کن دندان ما
سرمه کش چشمان ما، ای چشم جان را توتیا
ای مه ز اجلالت خجل، عشقت ز خون ما بحل
چون دیدمت میگفت دل جاء القضا، جاء القضا
ما گوی سرگردان تو، اندر خم چوگان تو
گه خوانیاش سوی طرب، گه رانیاش سوی بلا
گه جانب خوابش کشی، گه سوی اسبابش کشی
گه جانب شهر بقا، گه جانب دشت فنا
گه شکر آن مولی کند، گه آه واویلی کند
گه خدمت لیلی کند، گه مست و مجنون خدا
جان را تو پیدا کردهیی، مجنون و شیدا کردهیی
گه عاشق کنج خلا، گه عاشق رو و ریا
گه قصد تاج زر کند، گه خاکها بر سر کند
گه خویش را قیصر کند، گه دلق پوشد چون گدا
طرفه درخت آمد کزو، گه سیب روید، گه کدو
گه زهر روید گه شکر، گه درد روید، گه دوا
جویی عجایب کندرون، گه آب رانی گاه خون
گه بادههای لعل گون، گه شیر و گه، شهد شفا
گه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکند
گه فضلها حاصل کند، گه جمله را روبد بلا
روزی محمدبک شود، روزی پلنگ و سگ شود
گه دشمن بدرگ شود، گه والدین و اقربا
گه خار گردد گاه گل، گه سرکه گردد، گاه مل
گاهی دهل زن گه دهل، تا میخورد زخم عصا
گه عاشق این پنج و شش، گه طالب جانهای خوش
این سوش کش، آن سوش کش، چون اشتری گم کرده جا
گاهی چو چه کن پست رو، مانند قارون سوی گو
گه چون مسیح و کشت نو، بالا روان سوی علا
تا فضل تو راهش دهد، وز شید و تلوین وارهد
شیاد ما شیدا شود، یک رنگ چون شمس الضحی
چون ماهیان بحرش سکن، بحرش بود باغ و وطن
بحرش بود گور و کفن، جز بحر را داند، وبا
زین رنگها مفرد شود، در خنب عیسی دررود
در صبغه الله رو نهد، تا یفعل الله ما یشا
رست از وقاحت وز حیا، وز دور وز نقلان جا
رست از برو، رست از بیا، چون سنگ زیر آسیا
انا فتحنا بابکم، لا تهجروا اصحابکم
نلحق بکم اعقابکم، هذا مکافات الولا
انا شددنا جنبکم، انا غفرنا ذنبکم
مما شکرتم ربکم، و الشکر جرار الرضا
مستفعلن مستفعلن، مستفعلن مستفعلن
باب البیان مغلق، قل صمتنا اولی بنا
سرمه کش چشمان ما، ای چشم جان را توتیا
ای مه ز اجلالت خجل، عشقت ز خون ما بحل
چون دیدمت میگفت دل جاء القضا، جاء القضا
ما گوی سرگردان تو، اندر خم چوگان تو
گه خوانیاش سوی طرب، گه رانیاش سوی بلا
گه جانب خوابش کشی، گه سوی اسبابش کشی
گه جانب شهر بقا، گه جانب دشت فنا
گه شکر آن مولی کند، گه آه واویلی کند
گه خدمت لیلی کند، گه مست و مجنون خدا
جان را تو پیدا کردهیی، مجنون و شیدا کردهیی
گه عاشق کنج خلا، گه عاشق رو و ریا
گه قصد تاج زر کند، گه خاکها بر سر کند
گه خویش را قیصر کند، گه دلق پوشد چون گدا
طرفه درخت آمد کزو، گه سیب روید، گه کدو
گه زهر روید گه شکر، گه درد روید، گه دوا
جویی عجایب کندرون، گه آب رانی گاه خون
گه بادههای لعل گون، گه شیر و گه، شهد شفا
گه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکند
گه فضلها حاصل کند، گه جمله را روبد بلا
روزی محمدبک شود، روزی پلنگ و سگ شود
گه دشمن بدرگ شود، گه والدین و اقربا
گه خار گردد گاه گل، گه سرکه گردد، گاه مل
گاهی دهل زن گه دهل، تا میخورد زخم عصا
گه عاشق این پنج و شش، گه طالب جانهای خوش
این سوش کش، آن سوش کش، چون اشتری گم کرده جا
گاهی چو چه کن پست رو، مانند قارون سوی گو
گه چون مسیح و کشت نو، بالا روان سوی علا
تا فضل تو راهش دهد، وز شید و تلوین وارهد
شیاد ما شیدا شود، یک رنگ چون شمس الضحی
چون ماهیان بحرش سکن، بحرش بود باغ و وطن
بحرش بود گور و کفن، جز بحر را داند، وبا
زین رنگها مفرد شود، در خنب عیسی دررود
در صبغه الله رو نهد، تا یفعل الله ما یشا
رست از وقاحت وز حیا، وز دور وز نقلان جا
رست از برو، رست از بیا، چون سنگ زیر آسیا
انا فتحنا بابکم، لا تهجروا اصحابکم
نلحق بکم اعقابکم، هذا مکافات الولا
انا شددنا جنبکم، انا غفرنا ذنبکم
مما شکرتم ربکم، و الشکر جرار الرضا
مستفعلن مستفعلن، مستفعلن مستفعلن
باب البیان مغلق، قل صمتنا اولی بنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
می ده گزافه ساقیا، تا کم شود خوف و رجا
گردن بزن اندیشه را، ما از کجا؟ او از کجا؟
پیش آر نوشانوش را، از بیخ برکن هوش را
آن عیش بیروپوش را، از بند هستی برگشا
در مجلس ما سرخوش آ، برقع ز چهره برگشا
زان سان که اول آمدی، ای یفعل الله ما یشا
دیوانگان جسته بین، از بند هستی رسته بین
در بیدلی دلبسته بین، کین دل بود دام بلا
زوتر بیا هین دیر شد، دل زین ولایت سیر شد
مستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتر بیا
بگشا ز دستم این رسن، بربند پای بوالحسن
پر ده قدح را تا که من، سر را بنشناسم ز پا
بیذوق آن جانی که او، در ماجرا و گفت و گو
هر لحظه گرمی میکند با بوالعلی و بوالعلا
نانم مده آبم مده، آسایش و خوابم مده
ای تشنگی عشق تو، صد همچو ما را خون بها
امروز مهمان توام، مست و پریشان توام
پر شد همه شهر این خبر، کامروز عیش است الصلا
هر کو به جز حق مشتری جوید نباشد جز خری
در سبزۀ این گولخن همچون خران جوید چرا
میدان که سبزهی گولخن، گنده کند ریش و دهن
زیرا ز خضرای دمن، فرمود دوری مصطفی
دورم ز خضرای دمن، دورم ز حورای چمن
دورم ز کبر و ما و من، مست شراب کبریا
از دل خیال دلبری، برکرد ناگاهان سری
مانندۀ ماه از افق، مانندۀ گل از گیا
جمله خیالات جهان، پیش خیال او دوان
مانند آهن پارهها، در جذبۀ آهنربا
بد لعلها پیشش حجر، شیران به پیشش گورخر
شمشیرها پیشش سپر، خورشید پیشش ذرهها
عالم چو کوه طور شد، هر ذرهاش پرنور شد
مانند موسی روح هم افتاد بیهوش از لقا
هر هستییی در وصل خود، در وصل اصل اصل خود
خنبکزنان بر نیستی، دستکزنان اندر نما
سرسبز و خوش هر ترهیی، نعرهزنان هر ذرهیی
کالصبر مفتاح الفرج، و الشکر مفتاح الرضا
گل کرد بلبل را ندا کی صد چو من پیشت فدا
حارس بدی سلطان شدی، تا کی زنی طال بقا؟
ذرات محتاجان شده، اندر دعا نالان شده
برقی بر ایشان برزده، مانده ز حیرت از دعا
السلم منهاج الطلب، الحلم معراج الطرب
و النار صراف الذهب، و النور صراف الولا
العشق مصباح العشا، و الهجر طباخ الحشا
و الوصل تریاق الغشا، یا من علی قلبی مشا
الشمس من افراسنا، و البدر من حراسنا
و العشق من جلاسنا، من یدر ما فی راسنا؟
یا سائلی عن حبه، اکرم به انعم به
کل المنی فی جنبه، عند التجلی کالهبا
یا سائلی عن قصتی، العشق قسمی حصتی
و السکر افنی غصتی، یا حبذا لی حبذا
الفتح من تفاحکم، و الحشر من اصباحکم
القلب من ارواحکم فی الدور تمثال الرحا
اریاحکم تجلی البصر، یعقوبکم یلقی النظر
یا یوسفینا فی البشر، جودوا بما الله اشتری
الشمس خرت و القمر، نسکا مع الاحدی عشر
قدامکم فی یقظة، قدام یوسف فی الکری
اصل العطایا دخلنا، ذخر البرایا نخلنا
یا من لحب او نوی، یشکو مخالیب النوی
گردن بزن اندیشه را، ما از کجا؟ او از کجا؟
پیش آر نوشانوش را، از بیخ برکن هوش را
آن عیش بیروپوش را، از بند هستی برگشا
در مجلس ما سرخوش آ، برقع ز چهره برگشا
زان سان که اول آمدی، ای یفعل الله ما یشا
دیوانگان جسته بین، از بند هستی رسته بین
در بیدلی دلبسته بین، کین دل بود دام بلا
زوتر بیا هین دیر شد، دل زین ولایت سیر شد
مستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتر بیا
بگشا ز دستم این رسن، بربند پای بوالحسن
پر ده قدح را تا که من، سر را بنشناسم ز پا
بیذوق آن جانی که او، در ماجرا و گفت و گو
هر لحظه گرمی میکند با بوالعلی و بوالعلا
نانم مده آبم مده، آسایش و خوابم مده
ای تشنگی عشق تو، صد همچو ما را خون بها
امروز مهمان توام، مست و پریشان توام
پر شد همه شهر این خبر، کامروز عیش است الصلا
هر کو به جز حق مشتری جوید نباشد جز خری
در سبزۀ این گولخن همچون خران جوید چرا
میدان که سبزهی گولخن، گنده کند ریش و دهن
زیرا ز خضرای دمن، فرمود دوری مصطفی
دورم ز خضرای دمن، دورم ز حورای چمن
دورم ز کبر و ما و من، مست شراب کبریا
از دل خیال دلبری، برکرد ناگاهان سری
مانندۀ ماه از افق، مانندۀ گل از گیا
جمله خیالات جهان، پیش خیال او دوان
مانند آهن پارهها، در جذبۀ آهنربا
بد لعلها پیشش حجر، شیران به پیشش گورخر
شمشیرها پیشش سپر، خورشید پیشش ذرهها
عالم چو کوه طور شد، هر ذرهاش پرنور شد
مانند موسی روح هم افتاد بیهوش از لقا
هر هستییی در وصل خود، در وصل اصل اصل خود
خنبکزنان بر نیستی، دستکزنان اندر نما
سرسبز و خوش هر ترهیی، نعرهزنان هر ذرهیی
کالصبر مفتاح الفرج، و الشکر مفتاح الرضا
گل کرد بلبل را ندا کی صد چو من پیشت فدا
حارس بدی سلطان شدی، تا کی زنی طال بقا؟
ذرات محتاجان شده، اندر دعا نالان شده
برقی بر ایشان برزده، مانده ز حیرت از دعا
السلم منهاج الطلب، الحلم معراج الطرب
و النار صراف الذهب، و النور صراف الولا
العشق مصباح العشا، و الهجر طباخ الحشا
و الوصل تریاق الغشا، یا من علی قلبی مشا
الشمس من افراسنا، و البدر من حراسنا
و العشق من جلاسنا، من یدر ما فی راسنا؟
یا سائلی عن حبه، اکرم به انعم به
کل المنی فی جنبه، عند التجلی کالهبا
یا سائلی عن قصتی، العشق قسمی حصتی
و السکر افنی غصتی، یا حبذا لی حبذا
الفتح من تفاحکم، و الحشر من اصباحکم
القلب من ارواحکم فی الدور تمثال الرحا
اریاحکم تجلی البصر، یعقوبکم یلقی النظر
یا یوسفینا فی البشر، جودوا بما الله اشتری
الشمس خرت و القمر، نسکا مع الاحدی عشر
قدامکم فی یقظة، قدام یوسف فی الکری
اصل العطایا دخلنا، ذخر البرایا نخلنا
یا من لحب او نوی، یشکو مخالیب النوی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
رستم ازین نفس و هوی، زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم، نیست به جز فضل خدا
رستم ازین بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را، گو همه سیلاب ببر
پوست بود، پوست بود، درخور مغز شعرا
ای خمشی مغز منی، پردۀ آن نغز منی
کمتر فضل خمشی، کش نبود خوف و رجا
بر ده ویران نبود عشر زمین، کوچ و قلان
مست و خرابم، مطلب در سخنم نقد و خطا
تا که خرابم نکند، کی دهد آن گنج به من؟
تا که به سیلم ندهد، کی کشدم بحر عطا؟
مرد سخن را چه خبر، از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود، ترلللا ترلللا
آینهام آینهام، مرد مقالات نهام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
دست فشانم چو شجر، چرخ زنان همچو قمر
چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما
عارف گوینده بگو، تا که دعای تو کنم
چون که خوش و مست شوم، هر سحری وقت دعا
دلق من و خرقۀ من، از تو دریغی نبود
وانکه ز سلطان رسدم، نیم مرا نیم تو را
از کف سلطان رسدم، ساغر و سغراق قدم
چشمۀ خورشید بود، جرعۀ او را چو گدا
من خمشم خسته گلو، عارف گوینده بگو
زانکه تو داود دمی، من چو کهم، رفته ز جا
زنده و مرده وطنم، نیست به جز فضل خدا
رستم ازین بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را، گو همه سیلاب ببر
پوست بود، پوست بود، درخور مغز شعرا
ای خمشی مغز منی، پردۀ آن نغز منی
کمتر فضل خمشی، کش نبود خوف و رجا
بر ده ویران نبود عشر زمین، کوچ و قلان
مست و خرابم، مطلب در سخنم نقد و خطا
تا که خرابم نکند، کی دهد آن گنج به من؟
تا که به سیلم ندهد، کی کشدم بحر عطا؟
مرد سخن را چه خبر، از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود، ترلللا ترلللا
آینهام آینهام، مرد مقالات نهام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
دست فشانم چو شجر، چرخ زنان همچو قمر
چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما
عارف گوینده بگو، تا که دعای تو کنم
چون که خوش و مست شوم، هر سحری وقت دعا
دلق من و خرقۀ من، از تو دریغی نبود
وانکه ز سلطان رسدم، نیم مرا نیم تو را
از کف سلطان رسدم، ساغر و سغراق قدم
چشمۀ خورشید بود، جرعۀ او را چو گدا
من خمشم خسته گلو، عارف گوینده بگو
زانکه تو داود دمی، من چو کهم، رفته ز جا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
طوق جنون سلسله شد، باز مکن سلسله را
لابهگری میکنمت، راه تو زن قافله را
مست و خوش و شاد توام حاملۀ داد توام
حامله گر بار نهد، جرم منه حامله را
هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر؟
هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را؟
میکشد آن شه رقمی، دل به کفش چون قلمی
تازه کن اسلام دمی، خواجه رها کن گله را
آنچه کند شاه جفا، آبله دان بر کف شه
آن که بیابد کف شه، بوسه دهد آبله را
همچو کتابیست جهان، جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن، فهم کن این مسئله را
شاد همیباش و ترش، آب بگردان و خمش
باز کن از گردن خر، مشغلۀ زنگله را
لابهگری میکنمت، راه تو زن قافله را
مست و خوش و شاد توام حاملۀ داد توام
حامله گر بار نهد، جرم منه حامله را
هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر؟
هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را؟
میکشد آن شه رقمی، دل به کفش چون قلمی
تازه کن اسلام دمی، خواجه رها کن گله را
آنچه کند شاه جفا، آبله دان بر کف شه
آن که بیابد کف شه، بوسه دهد آبله را
همچو کتابیست جهان، جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن، فهم کن این مسئله را
شاد همیباش و ترش، آب بگردان و خمش
باز کن از گردن خر، مشغلۀ زنگله را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقۀ ما
راست بگو، شمع رخت دوش کجا بود؟ کجا؟
سوی دل ما بنگر، کز هوس دیدن تو
نیست شد و سیر نشد از طلب و طال بقا
دوش کجا بود مهت؟ خیمه و خیل و سپهت؟
دولت آنجا که درو، حسن تو بگشاد قبا
دوش به هر جا که بدی، دانم کامروز ز غم
گشته بود همچو دلم، مسجد لا حول ولا
دوش همیگشتم من تا به سحر ناله کنان
بدرک بالصبح بدا، هیج نومی و نفی
سایۀ نوری تو و ما، جمله جهان سایۀ تو
نور که دیدهست که او، باشد از سایه جدا؟
گاه بود پهلوی او، گاه شود محو درو
پهلوی او هست خدا، محو درو هست لقا
سایه زده دست طلب، سخت در آن نور عجب
تا چو بکاهد بکشد نور خدایش به خدا
شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور
لا یتناهی، و لئن جئت بضعف مددا
نور مسبب بود و هر چه سبب، سایۀ او
بیسببی قد جعل الله لکل سببا
آینۀ همدگر افتاد مسبب و سبب
هرکه نه چون آینه گشتهست، ندید آینه را
راست بگو، شمع رخت دوش کجا بود؟ کجا؟
سوی دل ما بنگر، کز هوس دیدن تو
نیست شد و سیر نشد از طلب و طال بقا
دوش کجا بود مهت؟ خیمه و خیل و سپهت؟
دولت آنجا که درو، حسن تو بگشاد قبا
دوش به هر جا که بدی، دانم کامروز ز غم
گشته بود همچو دلم، مسجد لا حول ولا
دوش همیگشتم من تا به سحر ناله کنان
بدرک بالصبح بدا، هیج نومی و نفی
سایۀ نوری تو و ما، جمله جهان سایۀ تو
نور که دیدهست که او، باشد از سایه جدا؟
گاه بود پهلوی او، گاه شود محو درو
پهلوی او هست خدا، محو درو هست لقا
سایه زده دست طلب، سخت در آن نور عجب
تا چو بکاهد بکشد نور خدایش به خدا
شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور
لا یتناهی، و لئن جئت بضعف مددا
نور مسبب بود و هر چه سبب، سایۀ او
بیسببی قد جعل الله لکل سببا
آینۀ همدگر افتاد مسبب و سبب
هرکه نه چون آینه گشتهست، ندید آینه را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
کار تو داری صنما، قدر تو، باری صنما
ما همه پابستۀ تو، شیر شکاری صنما
دلبر بیکینۀ ما شمع دل سینۀ ما
در دو جهان در دو سرا، کار تو داری صنما
ذره به ذره بر تو، سجده کنان بر در تو
چاکر و یاری گر تو، آه چه یاری صنما
هر نفسی تشنه ترم، بستۀ جوع البقرم
گفت که دریا بخوری؟ گفتم کآری صنما
هر که ز تو نیست جدا، هیچ نمیرد به خدا
آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری صنما
نیست مرا کار و دکان، هستم بیکار جهان
زانکه ندانم جز تو، کارگزاری صنما
خواه شب و خواه سحر، نیستم از هر دو خبر
کیست خبر؟ چیست خبر؟ روزشماری صنما
روز مرا دیدن تو، شب غم ببریدن تو
از تو شبم روز شود، همچو نهاری صنما
باغ پر از نعمت من، گلبن بازینت من
هیچ ندید و نبود، چون تو بهاری صنما
جسم مرا خاک کنی، خاک مرا پاک کنی
باز مرا نقش کنی، ماه عذاری صنما
فلسفیک کور شود، نور ازو دور شود
زو ندمد سنبل دین، چون که نکاری صنما
فلسفی این هستی من، عارف تو، مستی من
خوبی این، زشتی آن، هم تو نگاری صنما
ما همه پابستۀ تو، شیر شکاری صنما
دلبر بیکینۀ ما شمع دل سینۀ ما
در دو جهان در دو سرا، کار تو داری صنما
ذره به ذره بر تو، سجده کنان بر در تو
چاکر و یاری گر تو، آه چه یاری صنما
هر نفسی تشنه ترم، بستۀ جوع البقرم
گفت که دریا بخوری؟ گفتم کآری صنما
هر که ز تو نیست جدا، هیچ نمیرد به خدا
آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری صنما
نیست مرا کار و دکان، هستم بیکار جهان
زانکه ندانم جز تو، کارگزاری صنما
خواه شب و خواه سحر، نیستم از هر دو خبر
کیست خبر؟ چیست خبر؟ روزشماری صنما
روز مرا دیدن تو، شب غم ببریدن تو
از تو شبم روز شود، همچو نهاری صنما
باغ پر از نعمت من، گلبن بازینت من
هیچ ندید و نبود، چون تو بهاری صنما
جسم مرا خاک کنی، خاک مرا پاک کنی
باز مرا نقش کنی، ماه عذاری صنما
فلسفیک کور شود، نور ازو دور شود
زو ندمد سنبل دین، چون که نکاری صنما
فلسفی این هستی من، عارف تو، مستی من
خوبی این، زشتی آن، هم تو نگاری صنما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
کاهل و ناداشت بدم، کار درآورد مرا
طوطی اندیشۀ او، همچو شکر خورد مرا
تابش خورشید ازل، پرورش جان و جهان
بر صفت گل به شکر، پخت و بپرورد مرا
گفتم ای چرخ فلک، مرد جفای تو نیام
گفت زبون یافت مگر، ای سره این مرد مرا
ای شه شطرنج فلک، مات مرا، برد تو را
ای ملک آن تخت تو را، تختۀ این نرد مرا
تشنه و مستسقی تو، گشتهام ای بحر چنانک
بحر محیط ار بخورم، باشد درخورد مرا
حسن غریب تو مرا، کرد غریب دو جهان
فردی تو چون نکند، از همگان فرد مرا؟
رفتم هنگام خزان، سوی رزان دست گزان
نوحهگر هجر تو شد، هر ورق زرد مرا
فتنۀ عشاق کند، آن رخ چون روز تو را
شهرۀ آفاق کند، این دل شب گرد مرا
راست چو شقهی علمت، رقص کنانم ز هوا
بال مرا بازگشا، خوش خوش و منورد مرا
صبحدم سرد زند، از پی خورشید زند
از پی خورشید تو است، این نفس سرد مرا
جزو ز جزوی چو برید، از تن تو درد کند
جزو من از کل ببرد، چون نبود درد مرا؟
بندۀ آنم که مرا، بیگنه آزرده کند
چون صفتی دارد ازان مه که بیازرد مرا
هر کسکی را هوسی، قسم قضا و قدر است
عشق وی آورد قضا، هدیه ره آورد مرا
اسب سخن بیش مران، در ره جان گرد مکن
گرچه که خود سرمۀ جان آمد آن گرد مرا
طوطی اندیشۀ او، همچو شکر خورد مرا
تابش خورشید ازل، پرورش جان و جهان
بر صفت گل به شکر، پخت و بپرورد مرا
گفتم ای چرخ فلک، مرد جفای تو نیام
گفت زبون یافت مگر، ای سره این مرد مرا
ای شه شطرنج فلک، مات مرا، برد تو را
ای ملک آن تخت تو را، تختۀ این نرد مرا
تشنه و مستسقی تو، گشتهام ای بحر چنانک
بحر محیط ار بخورم، باشد درخورد مرا
حسن غریب تو مرا، کرد غریب دو جهان
فردی تو چون نکند، از همگان فرد مرا؟
رفتم هنگام خزان، سوی رزان دست گزان
نوحهگر هجر تو شد، هر ورق زرد مرا
فتنۀ عشاق کند، آن رخ چون روز تو را
شهرۀ آفاق کند، این دل شب گرد مرا
راست چو شقهی علمت، رقص کنانم ز هوا
بال مرا بازگشا، خوش خوش و منورد مرا
صبحدم سرد زند، از پی خورشید زند
از پی خورشید تو است، این نفس سرد مرا
جزو ز جزوی چو برید، از تن تو درد کند
جزو من از کل ببرد، چون نبود درد مرا؟
بندۀ آنم که مرا، بیگنه آزرده کند
چون صفتی دارد ازان مه که بیازرد مرا
هر کسکی را هوسی، قسم قضا و قدر است
عشق وی آورد قضا، هدیه ره آورد مرا
اسب سخن بیش مران، در ره جان گرد مکن
گرچه که خود سرمۀ جان آمد آن گرد مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
از این اقبالگاه خوش، مشو یک دم دلا تنها
دمی مینوش بادهی جان و یک لحظه شکر میخا
به باطن همچو عقل کل، به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل، دمی تشریف اعطینا
تصورهای روحانی، خوشی بیپشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی، ز سر سر او اخفی
ملاحتهای هر چهره، از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد، کسی کش هست استسقا؟
دلا زین تنگ زندانها، رهی داری به میدانها
مگر خفتهست پای تو، تو پنداری نداری پا
چه روزیهاست پنهانی، جزین روزی که میجویی
چه نانها پختهاند ای جان، برون از صنعت نانبا
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو؟
زند خورشید بر چشمت که اینک من، تو در بگشا
از این سو میکشانندت، و زان سو میکشانندت
مرو ای ناب با دردی، بپر زین درد، رو بالا
هر اندیشه که میپوشی، درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه، ز دل پیداست بر سیما
ضمیر هر درخت ای جان، ز هر دانه که مینوشد
شود بر شاخ و برگ او، نتیجهی شرب او پیدا
ز دانهی سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی
ز دانهی تمر اگر نوشد، بروید بر سرش خرما
چنانک از رنگ رنجوران، طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو، به دینت پی برد بینا
ببیند حال دین تو، بداند مهر و کین تو
ز رنگت، لیک پوشاند، نگرداند تو را رسوا
نظر در نامه میدارد، ولی با لب نمیخواند
همیداند کزین حامل، چه صورت زایدش فردا
وگر برگوید از دیده، بگوید رمز و پوشیده
اگر درد طلب داری، بدانی نکته و ایما
وگر درد طلب نبود، صریحا گفته گیر این را
فسانهی دیگران دانی، حواله میکنی هر جا
دمی مینوش بادهی جان و یک لحظه شکر میخا
به باطن همچو عقل کل، به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل، دمی تشریف اعطینا
تصورهای روحانی، خوشی بیپشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی، ز سر سر او اخفی
ملاحتهای هر چهره، از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد، کسی کش هست استسقا؟
دلا زین تنگ زندانها، رهی داری به میدانها
مگر خفتهست پای تو، تو پنداری نداری پا
چه روزیهاست پنهانی، جزین روزی که میجویی
چه نانها پختهاند ای جان، برون از صنعت نانبا
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو؟
زند خورشید بر چشمت که اینک من، تو در بگشا
از این سو میکشانندت، و زان سو میکشانندت
مرو ای ناب با دردی، بپر زین درد، رو بالا
هر اندیشه که میپوشی، درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه، ز دل پیداست بر سیما
ضمیر هر درخت ای جان، ز هر دانه که مینوشد
شود بر شاخ و برگ او، نتیجهی شرب او پیدا
ز دانهی سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی
ز دانهی تمر اگر نوشد، بروید بر سرش خرما
چنانک از رنگ رنجوران، طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو، به دینت پی برد بینا
ببیند حال دین تو، بداند مهر و کین تو
ز رنگت، لیک پوشاند، نگرداند تو را رسوا
نظر در نامه میدارد، ولی با لب نمیخواند
همیداند کزین حامل، چه صورت زایدش فردا
وگر برگوید از دیده، بگوید رمز و پوشیده
اگر درد طلب داری، بدانی نکته و ایما
وگر درد طلب نبود، صریحا گفته گیر این را
فسانهی دیگران دانی، حواله میکنی هر جا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
عطارد مشتری باید، متاع آسمانی را
مهی مریخ چشم ارزد، چراغ آن جهانی را
چو چشمی مقترن گردد، بدان غیبی چراغ جان
ببیند بیقرینه او، قرینان نهانی را
یکی جان عجب باید، که داند جان فدا کردن
دو چشم معنوی باید، عروسان معانی را
یکی چشمیست بشکفته، صقال روح پذرفته
چو نرگس خواب او رفته، برای باغبانی را
چنین باغ و چنین شش جو، پس این پنج و این شش جو
قیاسی نیست، کمتر جو قیاس اقترانی را
به صفها رایت نصرت، به شبها حارس امت
نهاده بر کف وحدت، در سبع المثانی را
شکسته پشت شیطان را، بدیده روی سلطان را
که هر خس از بنا داند به استدلال بانی را
زهی صافی زهی حری، مثال می خوشی، مری
کسی دزدد چنین دری، که بگذارد عوانی را
الی البحر توجهنا و من عذب تفکهنا
لقینا الدر مجانا، فلا نبغی الدنانی را
لقیت الماء عطشانا، لقیت الرزق عریانا
صحبت اللیث احیانا، فلا اخشی السنانی را
توی موسی عهد خود، درآ در بحر جزر و مد
ره فرعون باید زد، رها کن این شبانی را
الا ساقی به جان تو، به اقبال جوان تو
به ما ده از بنان تو، شراب ارغوانی را
بگردان بادهٔ شاهی، که هم دردی و هم راهی
نشان درد اگر خواهی، بیا بنگر نشانی را
بیا درده می احمر، که هم بحر است و هم گوهر
برهنه کن به یک ساغر، حریف امتحانی را
برو ای ره زن مستان، رها کن حیله و دستان
که ره نبود درین بستان دغا و قلتبانی را
جواب آن که میگوید به زر نخریدهیی جان را
که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را
مهی مریخ چشم ارزد، چراغ آن جهانی را
چو چشمی مقترن گردد، بدان غیبی چراغ جان
ببیند بیقرینه او، قرینان نهانی را
یکی جان عجب باید، که داند جان فدا کردن
دو چشم معنوی باید، عروسان معانی را
یکی چشمیست بشکفته، صقال روح پذرفته
چو نرگس خواب او رفته، برای باغبانی را
چنین باغ و چنین شش جو، پس این پنج و این شش جو
قیاسی نیست، کمتر جو قیاس اقترانی را
به صفها رایت نصرت، به شبها حارس امت
نهاده بر کف وحدت، در سبع المثانی را
شکسته پشت شیطان را، بدیده روی سلطان را
که هر خس از بنا داند به استدلال بانی را
زهی صافی زهی حری، مثال می خوشی، مری
کسی دزدد چنین دری، که بگذارد عوانی را
الی البحر توجهنا و من عذب تفکهنا
لقینا الدر مجانا، فلا نبغی الدنانی را
لقیت الماء عطشانا، لقیت الرزق عریانا
صحبت اللیث احیانا، فلا اخشی السنانی را
توی موسی عهد خود، درآ در بحر جزر و مد
ره فرعون باید زد، رها کن این شبانی را
الا ساقی به جان تو، به اقبال جوان تو
به ما ده از بنان تو، شراب ارغوانی را
بگردان بادهٔ شاهی، که هم دردی و هم راهی
نشان درد اگر خواهی، بیا بنگر نشانی را
بیا درده می احمر، که هم بحر است و هم گوهر
برهنه کن به یک ساغر، حریف امتحانی را
برو ای ره زن مستان، رها کن حیله و دستان
که ره نبود درین بستان دغا و قلتبانی را
جواب آن که میگوید به زر نخریدهیی جان را
که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
چه چیزاست آن که عکس او، حلاوت داد صورت را؟
چو آن پنهان شود گویی، که دیوی زاد صورت را
چو بر صورت زنند یک دم، ز عشق آید جهان برهم
چو پنهان شد درآید غم، نبینی شاد صورت را
اگر آن خود همین جان است، چرا بعضی گرانجان است؟
بسی جانی که چون آتش، دهد بر باد صورت را
وگر عقلست آن پرفن، چرا عقلی بود دشمن؟
که مکر عقل بد در تن، کند بنیاد صورت را
چه داند عقل کژخوانش؟ مپرس از وی مرنجانش
همان لطف و همان دانش، کند استاد صورت را
زهی لطف و زهی نوری، زهی حاضر زهی دوری
چنین پیدا و مستوری، کند منقاد صورت را
جهانی را کشان کرده، بدنهاشان چو جان کرده
برای امتحان کرده، ز عشق استاد صورت را
چو با تبریز گردیدم، ز شمس الدین بپرسیدم
از آن سری کزو دیدم، همه ایجاد صورت را
چو آن پنهان شود گویی، که دیوی زاد صورت را
چو بر صورت زنند یک دم، ز عشق آید جهان برهم
چو پنهان شد درآید غم، نبینی شاد صورت را
اگر آن خود همین جان است، چرا بعضی گرانجان است؟
بسی جانی که چون آتش، دهد بر باد صورت را
وگر عقلست آن پرفن، چرا عقلی بود دشمن؟
که مکر عقل بد در تن، کند بنیاد صورت را
چه داند عقل کژخوانش؟ مپرس از وی مرنجانش
همان لطف و همان دانش، کند استاد صورت را
زهی لطف و زهی نوری، زهی حاضر زهی دوری
چنین پیدا و مستوری، کند منقاد صورت را
جهانی را کشان کرده، بدنهاشان چو جان کرده
برای امتحان کرده، ز عشق استاد صورت را
چو با تبریز گردیدم، ز شمس الدین بپرسیدم
از آن سری کزو دیدم، همه ایجاد صورت را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
ببین ذرات روحانی، که شد تابان از این صحرا
ببین این بحر و کشتیها، که برهم میزنند این جا
ببین عذرا و وامق را، در آن آتش خلایق را
ببین معشوق و عاشق را، ببین آن شاه و آن طغرا
چو جوهر قلزم اندر شد، نه پنهان گشت و نی تر شد
ز قلزم آتشی برشد، در او هم لا و هم الا
چو بیگاه است آهسته، چو چشمت هست بربسته
مزن لاف و مشو خسته، مگو زیر و مگو بالا
که سوی عقل کژبینی، درآمد از قضا کینی
چو مفلوجی چو مسکینی، بماند آن عقل هم برجا
اگر هستی تو از آدم،درین دریا فروکش دم
که اینت واجبست ای عم، اگر امروز اگر فردا
ز بحر این در خجل باشد، چه جای آب و گل باشد؟
چه جان و عقل و دل باشد، که نبود او کف دریا؟
چه سودا میپزد این دل؟ چه صفرا میکند این جان؟
چه سرگردان همیدارد، تو را این عقل کارافزا؟
زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی
زهی امن و شکرریزی، میان عالم غوغا
ببین این بحر و کشتیها، که برهم میزنند این جا
ببین عذرا و وامق را، در آن آتش خلایق را
ببین معشوق و عاشق را، ببین آن شاه و آن طغرا
چو جوهر قلزم اندر شد، نه پنهان گشت و نی تر شد
ز قلزم آتشی برشد، در او هم لا و هم الا
چو بیگاه است آهسته، چو چشمت هست بربسته
مزن لاف و مشو خسته، مگو زیر و مگو بالا
که سوی عقل کژبینی، درآمد از قضا کینی
چو مفلوجی چو مسکینی، بماند آن عقل هم برجا
اگر هستی تو از آدم،درین دریا فروکش دم
که اینت واجبست ای عم، اگر امروز اگر فردا
ز بحر این در خجل باشد، چه جای آب و گل باشد؟
چه جان و عقل و دل باشد، که نبود او کف دریا؟
چه سودا میپزد این دل؟ چه صفرا میکند این جان؟
چه سرگردان همیدارد، تو را این عقل کارافزا؟
زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی
زهی امن و شکرریزی، میان عالم غوغا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
تو را ساقی جان گوید، برای ننگ و نامی را
فرومگذار در مجلس، چنین اشگرف جامی را
ز خون ما قصاصت را، بجو این دم خلاصت را
مهل ساقی خاصت را، برای خاص و عامی را
بکش جام جلالی را، فدا کن نفس و مالی را
مشو سخره حلالی را، مخوان باده حرامی را
غلط کردار نادانی، همه نامیست یا نانی
تو را چون پخته شد جانی، مگیر ای پخته خامی را
کسی کز نام میلافد، بهل کز غصه بشکافد
چو آن مرغی که میبافد، به گرد خویش دامی را
درین دام و درین دانه، مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه، تو دیده گیر بامی را
تو شین و کاف و ری را خود، مگو شکر که هست از نی
مگو القاب جان حی، یکی نقش و کلامی را
چو بیصورت تو جان باشی، چه نقصان گر نهان باشی
چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی را
بیا ای هم دل محرم، بگیر این بادهٔ خرم
چنان سرمست شو این دم، که نشناسی مقامی را
برو ای راه ره پیما، بدان خورشید جان افزا
ازین مجنون پرسودا، ببر آن جا سلامی را
بگو ای شمس تبریزی، از آن میهای پاییزی
به خود در ساغرم ریزی، نفرمایی غلامی را
فرومگذار در مجلس، چنین اشگرف جامی را
ز خون ما قصاصت را، بجو این دم خلاصت را
مهل ساقی خاصت را، برای خاص و عامی را
بکش جام جلالی را، فدا کن نفس و مالی را
مشو سخره حلالی را، مخوان باده حرامی را
غلط کردار نادانی، همه نامیست یا نانی
تو را چون پخته شد جانی، مگیر ای پخته خامی را
کسی کز نام میلافد، بهل کز غصه بشکافد
چو آن مرغی که میبافد، به گرد خویش دامی را
درین دام و درین دانه، مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه، تو دیده گیر بامی را
تو شین و کاف و ری را خود، مگو شکر که هست از نی
مگو القاب جان حی، یکی نقش و کلامی را
چو بیصورت تو جان باشی، چه نقصان گر نهان باشی
چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی را
بیا ای هم دل محرم، بگیر این بادهٔ خرم
چنان سرمست شو این دم، که نشناسی مقامی را
برو ای راه ره پیما، بدان خورشید جان افزا
ازین مجنون پرسودا، ببر آن جا سلامی را
بگو ای شمس تبریزی، از آن میهای پاییزی
به خود در ساغرم ریزی، نفرمایی غلامی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
آخر بشنید آن مه، آه سحر ما را
تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را
چون چرخ زند آن مه، در سینهٔ من گویم
ای دور قمر بنگر، دور قمر ما را
کو رستم دستان تا، دستان بنماییمش؟
کو یوسف تا بیند، خوبی و فر ما را؟
تو لقمهٔ شیرین شو، در خدمت قند او
لقمه نتوان کردن، کان شکر ما را
ما را کرمش خواهد، تا در بر خود گیرد
زین روی دوا سازد، هر لحظه گر ما را
چون بینمکی نتوان، خوردن جگر بریان
میزن به نمک هر دم، بریان جگر ما را
بی پای طواف آریم، بیسر به سجود آییم
چون بیسر و پا کرد او، این پا و سر ما را
بی پای طواف آریم، گرد در آن شاهی
کو مست الست آمد، بشکست در ما را
چون زر شد رنگ ما، از سینهٔ سیمینش
صد گنج فدا بادا، این سیم و زر ما را
در رنگ کجا آید؟در نقش کجا گنجد؟
نوری که ملک سازد، جسم بشر ما را
تشبیه ندارد او، وز لطف روا دارد
زیرا که همیداند، ضعف نظر ما را
فرمود که نور من، مانندهٔ مصباح است
مشکات و زجاجه گفت، سینه و بصر ما را
خامش کن تا هر کس، در گوش نیارد این
خود کیست که دریابد، او خیر و شر ما را؟
تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را
چون چرخ زند آن مه، در سینهٔ من گویم
ای دور قمر بنگر، دور قمر ما را
کو رستم دستان تا، دستان بنماییمش؟
کو یوسف تا بیند، خوبی و فر ما را؟
تو لقمهٔ شیرین شو، در خدمت قند او
لقمه نتوان کردن، کان شکر ما را
ما را کرمش خواهد، تا در بر خود گیرد
زین روی دوا سازد، هر لحظه گر ما را
چون بینمکی نتوان، خوردن جگر بریان
میزن به نمک هر دم، بریان جگر ما را
بی پای طواف آریم، بیسر به سجود آییم
چون بیسر و پا کرد او، این پا و سر ما را
بی پای طواف آریم، گرد در آن شاهی
کو مست الست آمد، بشکست در ما را
چون زر شد رنگ ما، از سینهٔ سیمینش
صد گنج فدا بادا، این سیم و زر ما را
در رنگ کجا آید؟در نقش کجا گنجد؟
نوری که ملک سازد، جسم بشر ما را
تشبیه ندارد او، وز لطف روا دارد
زیرا که همیداند، ضعف نظر ما را
فرمود که نور من، مانندهٔ مصباح است
مشکات و زجاجه گفت، سینه و بصر ما را
خامش کن تا هر کس، در گوش نیارد این
خود کیست که دریابد، او خیر و شر ما را؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی’
زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور
زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا
زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال
زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی’
چو جان سلسلهها را بدرد به حرونی
چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا
علمهای الهی ز پس کوه برآمد
چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا
چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را
بزن گردن آن را که بگوید که تسلا
چو بیواسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا
گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا
گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا
فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش
تویی بادهی مدهوش یکی لحظه بپالا
تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار
بپالا و بیفشار ولی دست میالا
خمش باش خمش باش درین مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا
زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی’
زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور
زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا
زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال
زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی’
چو جان سلسلهها را بدرد به حرونی
چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا
علمهای الهی ز پس کوه برآمد
چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا
چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را
بزن گردن آن را که بگوید که تسلا
چو بیواسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا
گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا
گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا
فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش
تویی بادهی مدهوش یکی لحظه بپالا
تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار
بپالا و بیفشار ولی دست میالا
خمش باش خمش باش درین مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا