عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۴
به نادانی کند اقرارهرکس هست داناتر
زحیرت پرده خواب است هر چشمی که بیناتر
نهفتم دردل صد پاره رازعشق ازین غافل
که بوی گل زبرگ گل شود صد پرده رسواتر
به پیری گفتم ازدامان دنیا دست بردارم
ندانستم که درخشکی شود این خار گیراتر
زسنگینی شودکم لنگر تمکین فلاخن را
دل دیوانه از بند گران گرددسبکپاتر
مکن فکر اقامت درجهان گربینشی داری
که از ریگ روان کوه است اینجا دشت پیماتر
رعونت از شکست آرزو شد نفس راافزون
که سازد آتش افسرده را خاشاک رعناتر
یکی صد شد زحرف تلخ،شور آن لب میگون
که از تلخی می گلرنگ می گردد گواراتر
ریاض حسن او آب وهوای سرکشی دارد
که باشد سبزه خوابیده اش از سرو رعناتر
نبندد حجت ناطق زبان منکران ،ورنه
زعیسی روی شرم آلود مریم بود گویاتر
سفیدیهای مو غماز گردد رو سیاهی را
که باشد در میان شیر خالص موی رسواتر
زبال افشانی پروانه روشن می شود صائب
که عاشق درفراق از وصل می باشد شکیباتر
زحیرت پرده خواب است هر چشمی که بیناتر
نهفتم دردل صد پاره رازعشق ازین غافل
که بوی گل زبرگ گل شود صد پرده رسواتر
به پیری گفتم ازدامان دنیا دست بردارم
ندانستم که درخشکی شود این خار گیراتر
زسنگینی شودکم لنگر تمکین فلاخن را
دل دیوانه از بند گران گرددسبکپاتر
مکن فکر اقامت درجهان گربینشی داری
که از ریگ روان کوه است اینجا دشت پیماتر
رعونت از شکست آرزو شد نفس راافزون
که سازد آتش افسرده را خاشاک رعناتر
یکی صد شد زحرف تلخ،شور آن لب میگون
که از تلخی می گلرنگ می گردد گواراتر
ریاض حسن او آب وهوای سرکشی دارد
که باشد سبزه خوابیده اش از سرو رعناتر
نبندد حجت ناطق زبان منکران ،ورنه
زعیسی روی شرم آلود مریم بود گویاتر
سفیدیهای مو غماز گردد رو سیاهی را
که باشد در میان شیر خالص موی رسواتر
زبال افشانی پروانه روشن می شود صائب
که عاشق درفراق از وصل می باشد شکیباتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۸
شراب زندگی درخاکساریهاست بی غش تر
بود نخل برومند از زمین نرم سرکش تر
به خون آرزویی می تپدهر ذره ازخاکم
ندارد گرد بادی دشت عشق ازمن مشوش تر
جهانسوزی کزاومن منصب پروانگی دارم
گل رخساراو درعالم آب است آتش تر
بهشتی کزخیالش خواب زاهدتلخ می گردد
نداردگوشه ای از گوشه چشم تو دلکش تر
نلغزد چون زبان طوطی من ،کان شکرلب را
بررویی است از آیینه ادراک بی غش تر
فلک درکاربی رویان کند هرزینتی دارد
که پشت آیینه را ازروی می باشدمنقش تر
در ایام خزان صاف است آب جویها صائب
زلال زندگی درموسم پیری است بی غش تر
بود نخل برومند از زمین نرم سرکش تر
به خون آرزویی می تپدهر ذره ازخاکم
ندارد گرد بادی دشت عشق ازمن مشوش تر
جهانسوزی کزاومن منصب پروانگی دارم
گل رخساراو درعالم آب است آتش تر
بهشتی کزخیالش خواب زاهدتلخ می گردد
نداردگوشه ای از گوشه چشم تو دلکش تر
نلغزد چون زبان طوطی من ،کان شکرلب را
بررویی است از آیینه ادراک بی غش تر
فلک درکاربی رویان کند هرزینتی دارد
که پشت آیینه را ازروی می باشدمنقش تر
در ایام خزان صاف است آب جویها صائب
زلال زندگی درموسم پیری است بی غش تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۹
زمهرخامشی شد خرده رازم پریشانتر
که زخم صبح گشت ازبخیه انجم نمایانتر
نه از گل نکهتی بردم نه زخمی خوردم ازخاری
نسیمی زین چمن نگذشت ازمن دامن افشانتر
درآغوش گلم ازغنچه خسبان برون در
ندارداین گلستان شبنم ازمن پاکدامانتر
به ذوقی سینه پیش تیر دلدوزش هدف سازم
که گردد غنچه پیکانش از سوفار خندانتر
نشد سنگ ملامت از دویدن مانع مجنون
که در کهسارها سیلال می باشد شتابانتر
مبین گستاخ در رخسار شرم آلوده خوبان
که باشد درنیام این تیغ بی زنهار عریانتر
به گرمی گرچه اخگر به کباب تازه می چسبد
به دل می چسبد آن لبهای چون یاقوت چسبانتر
اگربیند غزال آن گوشه چشمی که من دیدم
شود ازدیده قربانیان صدپرده حیرانتر
تمنا در دل مرغ قفس بسیار می باشد
نسازد تنگدستی آرزوراتنگ میدانتر
ثمر را می کند پیوند درچشم جهان شیرین
سرمنصوراز دار فنا گرددبه سامانتر
زگنج اندوختن گفتم شود طول امل ساکن
ندانستم که در گوهر شود این رشته پیچانتر
شد ازموی سفید آسودگی از رشته جانم
که وقت صبحدم شمع از دل شبهاست لرزانتر
بغیراز سنگ ،دندان طمع را نیست درمانی
که گردد اره از چوب ملایم تیز دندانتر
چنان کز برگ گل گردید رسوابوی گل صائب
زمهر خامشی راز نهانم گشت عریانتر
که زخم صبح گشت ازبخیه انجم نمایانتر
نه از گل نکهتی بردم نه زخمی خوردم ازخاری
نسیمی زین چمن نگذشت ازمن دامن افشانتر
درآغوش گلم ازغنچه خسبان برون در
ندارداین گلستان شبنم ازمن پاکدامانتر
به ذوقی سینه پیش تیر دلدوزش هدف سازم
که گردد غنچه پیکانش از سوفار خندانتر
نشد سنگ ملامت از دویدن مانع مجنون
که در کهسارها سیلال می باشد شتابانتر
مبین گستاخ در رخسار شرم آلوده خوبان
که باشد درنیام این تیغ بی زنهار عریانتر
به گرمی گرچه اخگر به کباب تازه می چسبد
به دل می چسبد آن لبهای چون یاقوت چسبانتر
اگربیند غزال آن گوشه چشمی که من دیدم
شود ازدیده قربانیان صدپرده حیرانتر
تمنا در دل مرغ قفس بسیار می باشد
نسازد تنگدستی آرزوراتنگ میدانتر
ثمر را می کند پیوند درچشم جهان شیرین
سرمنصوراز دار فنا گرددبه سامانتر
زگنج اندوختن گفتم شود طول امل ساکن
ندانستم که در گوهر شود این رشته پیچانتر
شد ازموی سفید آسودگی از رشته جانم
که وقت صبحدم شمع از دل شبهاست لرزانتر
بغیراز سنگ ،دندان طمع را نیست درمانی
که گردد اره از چوب ملایم تیز دندانتر
چنان کز برگ گل گردید رسوابوی گل صائب
زمهر خامشی راز نهانم گشت عریانتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۰
زمی شد چهره آن مهرعالمتاب روشنتر
چراغ آسمانی می شودازآب روشنتر
کدامین آتشین رخساره می آیدبه بالینم؟
که از عینک مرا شد پرده های خواب روشنتر
چراغ مسجد ازتاریکی میخانه افروزد
شب آدینه باشد گوشه محراب روشنتر
مشو با روشنی از صحبت روشندلان غافل
که درآیینه گوهر نماید آ ب روشنتر
درگوشش به چشم حلقه زلف آب گرداند
که دیده است اختر ازخورشیدعالمتاب روشنتر؟
ندارد گردکلفت برجبین آیینه قانع
که آب چشمه ساران است از سیلاب روشنتر
چنان کز رشته بسیار گردد نور شمع افزون
مرا دل گردد از جمعیت احباب روشنتر
کدامین گوهر شب تاب ازین دریا فروزان شد؟
که ازفانوس آید درنظر گرداب روشنتر
فروغ عاریت با نور ذاتی برنمی آید
که روز ابرباشد از شب مهتاب روشنتر
اگرچه آب گردد صاف از استادگی صائب
زموج بیقراری شد دل بیتاب روشنتر
چراغ آسمانی می شودازآب روشنتر
کدامین آتشین رخساره می آیدبه بالینم؟
که از عینک مرا شد پرده های خواب روشنتر
چراغ مسجد ازتاریکی میخانه افروزد
شب آدینه باشد گوشه محراب روشنتر
مشو با روشنی از صحبت روشندلان غافل
که درآیینه گوهر نماید آ ب روشنتر
درگوشش به چشم حلقه زلف آب گرداند
که دیده است اختر ازخورشیدعالمتاب روشنتر؟
ندارد گردکلفت برجبین آیینه قانع
که آب چشمه ساران است از سیلاب روشنتر
چنان کز رشته بسیار گردد نور شمع افزون
مرا دل گردد از جمعیت احباب روشنتر
کدامین گوهر شب تاب ازین دریا فروزان شد؟
که ازفانوس آید درنظر گرداب روشنتر
فروغ عاریت با نور ذاتی برنمی آید
که روز ابرباشد از شب مهتاب روشنتر
اگرچه آب گردد صاف از استادگی صائب
زموج بیقراری شد دل بیتاب روشنتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۴
بیا ای محتسب از وادی دردی کشان بگذر
ازین یک گل زمین، دانسته ای باد خزان بگذر
نمی گفتم حریفم نیستی کاوش مکن با من ؟
به چندین کشتی از دریای چشمم این زمان بگذر
ازین صحرای کنعان کز حسد چاهی است هرگامش
زلیخا گوش برزنگ است زود ای کاروان بگذر
غبار آلوده اشکی، درخمار سرمه بیتابی
بگیر از گوشه چشمم به خاک اصفهان بگذر
ازین یک گل زمین، دانسته ای باد خزان بگذر
نمی گفتم حریفم نیستی کاوش مکن با من ؟
به چندین کشتی از دریای چشمم این زمان بگذر
ازین صحرای کنعان کز حسد چاهی است هرگامش
زلیخا گوش برزنگ است زود ای کاروان بگذر
غبار آلوده اشکی، درخمار سرمه بیتابی
بگیر از گوشه چشمم به خاک اصفهان بگذر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۷
چین پیشانی ما شد مه عید آخر کار
آن چه می جست دل غمزده، دید آخر کار
بی نسیم سحری غنچه ما خندان شد
قفل از پره خود ساخت کلید آخر کار
ماه عیدی که ز آفاق طلب می کردیم
از غبار دل ما گشت پدید آخر کار
دانه سوخته ماز عرق ریزی سعی
چون شرر از جگر سنگ دمید آخر کار
آب شد گر چه دل شبنم ما از گردش
اینقدر شد که به خورشید رسید آخر کار
ورق دیده یعقوب همین مضمون است
که شود صبح طرب چشم سفید آخر کار
گر چه از چهره گل شبنم ما دور افتاد
به لب تشنه خورشید رسید آخرکار
کاش در جوش گل از خاک مرا بر می داشت
پرو بالی که به فریاد رسیدآخرکار
ثمر تلخی ایام تهیدستی بود
ازنبات آنچه چشاندند به بید آخرکار
از وصال رخ او کامرواشد صائب
انتقام خود از ایام کشید آخرکار
آن چه می جست دل غمزده، دید آخر کار
بی نسیم سحری غنچه ما خندان شد
قفل از پره خود ساخت کلید آخر کار
ماه عیدی که ز آفاق طلب می کردیم
از غبار دل ما گشت پدید آخر کار
دانه سوخته ماز عرق ریزی سعی
چون شرر از جگر سنگ دمید آخر کار
آب شد گر چه دل شبنم ما از گردش
اینقدر شد که به خورشید رسید آخر کار
ورق دیده یعقوب همین مضمون است
که شود صبح طرب چشم سفید آخر کار
گر چه از چهره گل شبنم ما دور افتاد
به لب تشنه خورشید رسید آخرکار
کاش در جوش گل از خاک مرا بر می داشت
پرو بالی که به فریاد رسیدآخرکار
ثمر تلخی ایام تهیدستی بود
ازنبات آنچه چشاندند به بید آخرکار
از وصال رخ او کامرواشد صائب
انتقام خود از ایام کشید آخرکار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۸
ای رخت شسته تر از دامن مهتاب بهار
چشم مخمور تو گیرنده تر از خواب بهار
ابر خشکی است که در شوره زمین می گردد
باگل روی تو شادابی مهتاب بهار
مستی چشم تورا رطل گران حاجت نیست
بی نیازست ز افسانه شکر خواب بهار
برق خاروخس تقوی است شکرخنده گل
سیل ناموس بود چهره شاداب بهار
لازم عهد جوانی است سیه کاریها
روشن است این سخن از تیرگی آب بهار
پیش ازان دم که خزان زرد کند رخسارش
آب ده چشم ز خورشید جهانتاب بهار
عقل پیری ز من ایام جوانی مطلب
که در ایام خزان صاف شود آب بهار
جگر سوخته لاله خبر می بخشد
صائب ازشعله دیدار جگر تاب بهار
چشم مخمور تو گیرنده تر از خواب بهار
ابر خشکی است که در شوره زمین می گردد
باگل روی تو شادابی مهتاب بهار
مستی چشم تورا رطل گران حاجت نیست
بی نیازست ز افسانه شکر خواب بهار
برق خاروخس تقوی است شکرخنده گل
سیل ناموس بود چهره شاداب بهار
لازم عهد جوانی است سیه کاریها
روشن است این سخن از تیرگی آب بهار
پیش ازان دم که خزان زرد کند رخسارش
آب ده چشم ز خورشید جهانتاب بهار
عقل پیری ز من ایام جوانی مطلب
که در ایام خزان صاف شود آب بهار
جگر سوخته لاله خبر می بخشد
صائب ازشعله دیدار جگر تاب بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۹
دوسه روزی است صفای رخ گلپوش بهار
دیده ای آب ده از صبح بناگوش بهار
دانه سوخته از ابر نمی گردد سبز
چه کند بادل افسرده ما جوش بهار؟
دامن پاک حصاری است نکورویان را
سروراسرکشیی نیست از آغوش بهار
موی ژولیده چو دود از سر من باز شود
گرچنین جوش زند مغز من از جوش بهار
چون زند بلبل بی طالع ما بر آهنگ
صدف گوهر سیماب شود گوش بهار
در حبابی چه پر و بال گشاید طوفان ؟
ظرف بلبل چه کند بامی سرجوش بهار؟
چمن از جوش گل و لاله گرانبار شده است
جلوه ای کن که سبکبار شود دوش بهار
دیده ای آب ده از صبح بناگوش بهار
دانه سوخته از ابر نمی گردد سبز
چه کند بادل افسرده ما جوش بهار؟
دامن پاک حصاری است نکورویان را
سروراسرکشیی نیست از آغوش بهار
موی ژولیده چو دود از سر من باز شود
گرچنین جوش زند مغز من از جوش بهار
چون زند بلبل بی طالع ما بر آهنگ
صدف گوهر سیماب شود گوش بهار
در حبابی چه پر و بال گشاید طوفان ؟
ظرف بلبل چه کند بامی سرجوش بهار؟
چمن از جوش گل و لاله گرانبار شده است
جلوه ای کن که سبکبار شود دوش بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۰
سینه ای چاک نکردیم درین فصل بهار
صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار
گریه ای از سر مستی به تهیدستی خویش
چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار
ابر چون پنبه افشرده شد از گریه و ما
مژه ای پاک نکردیم درین فصل بهار
جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان
دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار
لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما
عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار
غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان
جامه ای چاک نکردیم درین فصل بهار
دامن تازه گلی صید به سرپنچه سعی
همچو خاشاک نکردیم درین فصل بهار
حیف و صد حیف که در راه نسیم سحری
خویش را خاک نکردیم درین فصل بهار
با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب
تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار
صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار
گریه ای از سر مستی به تهیدستی خویش
چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار
ابر چون پنبه افشرده شد از گریه و ما
مژه ای پاک نکردیم درین فصل بهار
جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان
دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار
لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما
عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار
غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان
جامه ای چاک نکردیم درین فصل بهار
دامن تازه گلی صید به سرپنچه سعی
همچو خاشاک نکردیم درین فصل بهار
حیف و صد حیف که در راه نسیم سحری
خویش را خاک نکردیم درین فصل بهار
با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب
تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۸
تیغ الماس بر اطراف کمر دارد مهر
از صف آرایی شبنم چه خطر داردمهر؟
حسن هر روز به آیین دگر جلوه کند
هر سحر تکیه به بالین دگر دارد مهر
نیست سرگشتگی عشق به جمعی مخصوص
همه اجزای جهان رابه سفر دارد مهر
برسر خشت عناصر چه قدر جلوه کند؟
شکوه از تنگی میدان سفر دارد مهر
عشق هر سوخته جان رابه زبانی دارد
پاس هر ذره به آستین دگر دارد مهر
چه کند داغ جنون را سرشوریده عشق
افسر از کوکبه خویش به سر دارد مهر
صائب از زردی رخسار و دم گرم سحر
می توان یافت که خاری به جگر دارد مهر
از صف آرایی شبنم چه خطر داردمهر؟
حسن هر روز به آیین دگر جلوه کند
هر سحر تکیه به بالین دگر دارد مهر
نیست سرگشتگی عشق به جمعی مخصوص
همه اجزای جهان رابه سفر دارد مهر
برسر خشت عناصر چه قدر جلوه کند؟
شکوه از تنگی میدان سفر دارد مهر
عشق هر سوخته جان رابه زبانی دارد
پاس هر ذره به آستین دگر دارد مهر
چه کند داغ جنون را سرشوریده عشق
افسر از کوکبه خویش به سر دارد مهر
صائب از زردی رخسار و دم گرم سحر
می توان یافت که خاری به جگر دارد مهر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۰
گشاده رویی من برد دست خصم از کار
شراب شیشه شکن در پیاله شد هموار
کباب سینه گرم من است داغ جنون
زمین سوخته جان می دهد به تخم شرار
مکن ز سختی ره شکوه همچو نو سفران
که خاک نرم کند آب را گران رفتار
یکی هزار شد از باده زنگ کلفت من
که آب سبزه خوابیده را کند بیدار
به زهد خشک به جایی نمی رسد زاهد
که پای آبله دارست دست سبحه شمار
میان بلبل و پروانه فرق بسیارست
کجا به رتبه کردار می رسد گفتار
شده است سرو حصاری ز طوق فاختگان
قد خدنگ تو تا گشته در چمن سیار
گناه مانع ایجاد ما نشد اول
چگونه مانع غفران شود در آخر کار
ز موج ریگ روان است بر جناح سفر
مدار چشم اقامت ز عمر خوش رفتار
جگر خراش تر از شیشه است باده عشق
بشوی دست ز جان، لب براین پیاله گذار
شود پر از گهر از حفظ آبرو صائب
صدف اگر نگشاید دهن به ابر بهار
شراب شیشه شکن در پیاله شد هموار
کباب سینه گرم من است داغ جنون
زمین سوخته جان می دهد به تخم شرار
مکن ز سختی ره شکوه همچو نو سفران
که خاک نرم کند آب را گران رفتار
یکی هزار شد از باده زنگ کلفت من
که آب سبزه خوابیده را کند بیدار
به زهد خشک به جایی نمی رسد زاهد
که پای آبله دارست دست سبحه شمار
میان بلبل و پروانه فرق بسیارست
کجا به رتبه کردار می رسد گفتار
شده است سرو حصاری ز طوق فاختگان
قد خدنگ تو تا گشته در چمن سیار
گناه مانع ایجاد ما نشد اول
چگونه مانع غفران شود در آخر کار
ز موج ریگ روان است بر جناح سفر
مدار چشم اقامت ز عمر خوش رفتار
جگر خراش تر از شیشه است باده عشق
بشوی دست ز جان، لب براین پیاله گذار
شود پر از گهر از حفظ آبرو صائب
صدف اگر نگشاید دهن به ابر بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۸
بیاکه عقده زکارجهان گشاد بهار
بهشت سربه گریبان غنچه دادبهار
نهشت یک دل افسرده درقلمروخاک
برات عیش به خلق ازشکوفه دادبهار
زخرمی درودیوارگلستان شدمست
زهرگلی درمیخانه ای گشاد بهار
به روشنایی مهتاب گل نشد قانع
چراغ لاله به هر رهگذرنهاد بهار
کشید دشنه برق ازنیان ابر برون
به خرمن غم بی حاصلان فتادبهار
گشت آنکه زدی طبل رعد زیرگلیم
صلای عیش به بانگ بلند داد بهار
برآر سرزگریبان خامشی صائب
کنون که غنچه منقارها گشاد بهار
بهشت سربه گریبان غنچه دادبهار
نهشت یک دل افسرده درقلمروخاک
برات عیش به خلق ازشکوفه دادبهار
زخرمی درودیوارگلستان شدمست
زهرگلی درمیخانه ای گشاد بهار
به روشنایی مهتاب گل نشد قانع
چراغ لاله به هر رهگذرنهاد بهار
کشید دشنه برق ازنیان ابر برون
به خرمن غم بی حاصلان فتادبهار
گشت آنکه زدی طبل رعد زیرگلیم
صلای عیش به بانگ بلند داد بهار
برآر سرزگریبان خامشی صائب
کنون که غنچه منقارها گشاد بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۳
اگر چه چهره بود بی نقاب روشنتر
شود عذار بتان از حجاب روشنتر
ز لفظ، معنی نازک برهنه تر گردد
رخ لطیف تو شد از نقاب روشنتر
بجز عرق که کند گل زروی یار، که دید
ستاره ای که بود ز آفتاب روشنتر؟
صفای روی تو از خط سبز افزون شد
که در بهار بود ماهتاب روشنتر
سیاه گشت ز پیری روان روشن من
اگر چه فصل خزان است آب روشنتر
ز گریه گفتم گردد دلم خنک، غافل
که گردد آتش از اشک کباب روشنتر
شود فزون ز نگین خانه آب و رنگ گهر
که در پیاله نماید شراب روشنتر
شود عذار بتان از حجاب روشنتر
ز لفظ، معنی نازک برهنه تر گردد
رخ لطیف تو شد از نقاب روشنتر
بجز عرق که کند گل زروی یار، که دید
ستاره ای که بود ز آفتاب روشنتر؟
صفای روی تو از خط سبز افزون شد
که در بهار بود ماهتاب روشنتر
سیاه گشت ز پیری روان روشن من
اگر چه فصل خزان است آب روشنتر
ز گریه گفتم گردد دلم خنک، غافل
که گردد آتش از اشک کباب روشنتر
شود فزون ز نگین خانه آب و رنگ گهر
که در پیاله نماید شراب روشنتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۳
بهار می گذرد ساغر چو لاله بگیر
هزار بوسه ز کنج لب پیاله بگیر
ز نشأه پر طاوسی ار نداری رنگ
به طاق ابروی قوس قزح پیاله بگیر
بهار عمر سبکتر ز برق می گذرد
چو لاله کام دل از باده دو ساله بگیر
بنوش باده گلرنگ و رو به بستان کن
هزار نکته رنگین به برگ لاله بگیر
مزاج ساغر گل نازک است ای بلبل
خدای را پر خود پیش سنگ ژاله بگیر
نصیحتی است ز پیر مغان به یاد مرا
غمی فرو چو بگیرد ترا پیاله بگیر
به عمر خضر چه خمیازه می کشی صائب؟
تو نیز کام دل از باده دو ساله بگیر
هزار بوسه ز کنج لب پیاله بگیر
ز نشأه پر طاوسی ار نداری رنگ
به طاق ابروی قوس قزح پیاله بگیر
بهار عمر سبکتر ز برق می گذرد
چو لاله کام دل از باده دو ساله بگیر
بنوش باده گلرنگ و رو به بستان کن
هزار نکته رنگین به برگ لاله بگیر
مزاج ساغر گل نازک است ای بلبل
خدای را پر خود پیش سنگ ژاله بگیر
نصیحتی است ز پیر مغان به یاد مرا
غمی فرو چو بگیرد ترا پیاله بگیر
به عمر خضر چه خمیازه می کشی صائب؟
تو نیز کام دل از باده دو ساله بگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۹
بیرون میا ز گوشه میخانه در بهار
لب بر مدار از لب پیمانه دربهار
بی موج سبزه نشأه می گل نمی کند
زندان می پرست بود خانه در بهار
تا گل شکفت شمع دگر سربرون نکرد
داغم ز تیره بختی پروانه دربهار
بی اختیار، چشم ترا هوش می برد
محتاج نیست خواب به افسانه در بهار
آغاز عاشقی است، ز قربم حذر کنید!
جهل است آشنایی دیوانه در بهار
صائب به فیض عالم بالا برابرست
یک هایهای گریه مستانه در بهار
لب بر مدار از لب پیمانه دربهار
بی موج سبزه نشأه می گل نمی کند
زندان می پرست بود خانه در بهار
تا گل شکفت شمع دگر سربرون نکرد
داغم ز تیره بختی پروانه دربهار
بی اختیار، چشم ترا هوش می برد
محتاج نیست خواب به افسانه در بهار
آغاز عاشقی است، ز قربم حذر کنید!
جهل است آشنایی دیوانه در بهار
صائب به فیض عالم بالا برابرست
یک هایهای گریه مستانه در بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۲
از خط سبز چهره شود آبدارتر
در نو بهار، صبح بود بی غبارتر
با هم خوش است لطف و عتاب پر یرخان
ممزوج شد چو باده، بود کم خمارتر
دردل خلد ز قهر فزون لطف بی محل
درچشم، گل ز خار بود ناگوارتر
در پرده بیش جلوه کند حسن شوخ چشم
در زیر ابر، ماه بود بیقرارتر
گیراست گرچه پنجه شهباز درشکار
دست نگار بسته بود دل فشارتر
باشد وصال سیمبران بوته گداز
در گوهرست رشته دمادم نزارتر
عشق از دلم نبرد برون آرزوی خام
شد از گداز، نقره من کم عیارتر
افزود اشک حسرتم از آه آتشین
تبخال را کند تب گرم آبدارتر
کردی خمش مرا به نفس راست کردنی
باآتش است آب ازین سازگارتر
در پیر هست طول امل از جوان زیاد
ازنخلهاست نخل کهن ریشه دارتر
در دیده ها عزیزتر از توتیا شود
دردولت آن کسی که شود خاکسارتر
باشد به قدر ریشه سرافرازی نهال
دولت شود ز دست دعا پایدارتر
گردون گل پیاده نماید به چشم من
امروز کیست بر سخن از من سوارتر
صائب امید من به محبت زیاده شد
چندان که بیش کرد مرا خوار و زارتر
در نو بهار، صبح بود بی غبارتر
با هم خوش است لطف و عتاب پر یرخان
ممزوج شد چو باده، بود کم خمارتر
دردل خلد ز قهر فزون لطف بی محل
درچشم، گل ز خار بود ناگوارتر
در پرده بیش جلوه کند حسن شوخ چشم
در زیر ابر، ماه بود بیقرارتر
گیراست گرچه پنجه شهباز درشکار
دست نگار بسته بود دل فشارتر
باشد وصال سیمبران بوته گداز
در گوهرست رشته دمادم نزارتر
عشق از دلم نبرد برون آرزوی خام
شد از گداز، نقره من کم عیارتر
افزود اشک حسرتم از آه آتشین
تبخال را کند تب گرم آبدارتر
کردی خمش مرا به نفس راست کردنی
باآتش است آب ازین سازگارتر
در پیر هست طول امل از جوان زیاد
ازنخلهاست نخل کهن ریشه دارتر
در دیده ها عزیزتر از توتیا شود
دردولت آن کسی که شود خاکسارتر
باشد به قدر ریشه سرافرازی نهال
دولت شود ز دست دعا پایدارتر
گردون گل پیاده نماید به چشم من
امروز کیست بر سخن از من سوارتر
صائب امید من به محبت زیاده شد
چندان که بیش کرد مرا خوار و زارتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۳
ویرانه های کهنه بود جای مور و مار
در طبع پیر حرص و تمناست بیشتر
در پرده حجاب کند غنچه نوشخند
دلهای شب گشایش دلهاست بیشتر
میدان دهد به سرکشی اسب بال و پر
شور جنون به دامن صحراست بیشتر
مجنون حسد به شورش فرهاد می برد
درکوهسار سیل به غوغاست بیشتر
صائب کسی که عاقبت اندیش اوفتاد
روی دلش به عالم عقباست بیشتر
دل روشن از سیاهی سوداست بیشتر
سوز و گداز شمع به شبهاست بیشتر
در زیر خاک دانه به ابرست امیدوار
دل را نظر به عالم بالاست بیشتر
در دل گره زیاده به چشم است اشک من
گوهر نهفته در ته دریاست بیشتر
پوشیده است دردل عنبر بهارها
صبح امید دردل شبهاست بیشتر
سوزن همیشه خون خورد از خارپای خلق
زحمت نصیب دیده بیناست بیشتر
دولت شود ز پله تمکین گران رکاب
در کوه قاف شوکت عنقاست بیشتر
دشنام در مذاق من از بوسه خوشترست
چون باده تلخ گشت گواراست بیشتر
اشک ندامت است سیه کار را فزون
باران در ابر تیره مهیاست بیشتر
گر نیست تخم سوخته نشو ونما پذیر
چون دربهار شورش سوداست بیشتر؟
در طبع پیر حرص و تمناست بیشتر
در پرده حجاب کند غنچه نوشخند
دلهای شب گشایش دلهاست بیشتر
میدان دهد به سرکشی اسب بال و پر
شور جنون به دامن صحراست بیشتر
مجنون حسد به شورش فرهاد می برد
درکوهسار سیل به غوغاست بیشتر
صائب کسی که عاقبت اندیش اوفتاد
روی دلش به عالم عقباست بیشتر
دل روشن از سیاهی سوداست بیشتر
سوز و گداز شمع به شبهاست بیشتر
در زیر خاک دانه به ابرست امیدوار
دل را نظر به عالم بالاست بیشتر
در دل گره زیاده به چشم است اشک من
گوهر نهفته در ته دریاست بیشتر
پوشیده است دردل عنبر بهارها
صبح امید دردل شبهاست بیشتر
سوزن همیشه خون خورد از خارپای خلق
زحمت نصیب دیده بیناست بیشتر
دولت شود ز پله تمکین گران رکاب
در کوه قاف شوکت عنقاست بیشتر
دشنام در مذاق من از بوسه خوشترست
چون باده تلخ گشت گواراست بیشتر
اشک ندامت است سیه کار را فزون
باران در ابر تیره مهیاست بیشتر
گر نیست تخم سوخته نشو ونما پذیر
چون دربهار شورش سوداست بیشتر؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۷
صبح است ساقیا می چون آفتاب گیر
عیش رمیده را به کمند شراب گیر
بردار پنبه از سر مینای می به لب
مهر از دهان شیشه به یاقوت ناب گیر
فیض صبوح یا به رکاب است، زینهار
دستی برآر و این سفری را رکاب گیر
دستار صبح را به می ناب کن گرو
تسبیح را ز دست بیفکن شراب گیر
هنگام ناله سحری فوت می شود
سوز دلی به وام ز اشک کباب گیر
در دیده ستاره فشان است نور فیض
چندان که ممکن است ازین گل گلاب گیر
دل می شود سیاه ز فانوس بی چراغ
در روز ابر باده چون آفتاب گیر
با سینه کباب ز تردامنی مترس
دامان تر به دود دل این کباب گیر
زان پیشتر که حشر به دیوان کشد ترا
کنجی نشین و از نفس خود حساب گیر
دست هوس بشوی ز تعمیر این جهان
در خانه ای که دل ننشیند خراب گیر
در پرده سیاهی فقرست آب خضر
از راه صدق دامن موج سراب گیر
صائب برو ز عالم صورت به گوشه ای
از روی شاهدان معانی نقاب گیر
عیش رمیده را به کمند شراب گیر
بردار پنبه از سر مینای می به لب
مهر از دهان شیشه به یاقوت ناب گیر
فیض صبوح یا به رکاب است، زینهار
دستی برآر و این سفری را رکاب گیر
دستار صبح را به می ناب کن گرو
تسبیح را ز دست بیفکن شراب گیر
هنگام ناله سحری فوت می شود
سوز دلی به وام ز اشک کباب گیر
در دیده ستاره فشان است نور فیض
چندان که ممکن است ازین گل گلاب گیر
دل می شود سیاه ز فانوس بی چراغ
در روز ابر باده چون آفتاب گیر
با سینه کباب ز تردامنی مترس
دامان تر به دود دل این کباب گیر
زان پیشتر که حشر به دیوان کشد ترا
کنجی نشین و از نفس خود حساب گیر
دست هوس بشوی ز تعمیر این جهان
در خانه ای که دل ننشیند خراب گیر
در پرده سیاهی فقرست آب خضر
از راه صدق دامن موج سراب گیر
صائب برو ز عالم صورت به گوشه ای
از روی شاهدان معانی نقاب گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۸
منصوروار پختگی از چوب دار گیر
این میوه رسیده ازین شاخسار گیر
جنگ گریز چندتوان کرد چون سپند؟
یاقوت وار در دل آتش قرار گیر
چون سرو سربه حلقه آزادگان درآر
خط امان ز حادثه روزگار گیر
زین بیشتر کبوتر چاه وطن مباش
بر تخت مصررو، به عزیزی قرار گیر
نام بلند، مزد خراش جگر بود
یاد از عقیق این سخن نامدار گیر
این تیره باطنان همگی زنگ طینت اند
تاممکن است آینه را در غبار گیر
برگ خزان رسیده به دامن کشید پای
ای دل تو نیز اگر بتوانی قرار گیر
دست طلب به دامن شبنم گره مکن
دامان بحر چون گهر شاهوار مگیر
صائب بهار رفت، چه از کار رفته ای ؟
تاوان عیش رفته ز فصل بهار گیر
این میوه رسیده ازین شاخسار گیر
جنگ گریز چندتوان کرد چون سپند؟
یاقوت وار در دل آتش قرار گیر
چون سرو سربه حلقه آزادگان درآر
خط امان ز حادثه روزگار گیر
زین بیشتر کبوتر چاه وطن مباش
بر تخت مصررو، به عزیزی قرار گیر
نام بلند، مزد خراش جگر بود
یاد از عقیق این سخن نامدار گیر
این تیره باطنان همگی زنگ طینت اند
تاممکن است آینه را در غبار گیر
برگ خزان رسیده به دامن کشید پای
ای دل تو نیز اگر بتوانی قرار گیر
دست طلب به دامن شبنم گره مکن
دامان بحر چون گهر شاهوار مگیر
صائب بهار رفت، چه از کار رفته ای ؟
تاوان عیش رفته ز فصل بهار گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۹