عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
گل است باده گلرنگ باده خواران را
مدام فصل بهارست میگساران را
ز پای خم چو شدی سر گران، سبک برخیز
گران مگرد به خاطر بزرگواران را
رخ شکفته، هوای گرفته می خواهد
به خوشدلی گذران روز ابر و باران را
ز گریه ابر سیه می شود سفید آخر
بس است اشک ندامت سیاهکاران را
کنند بی نمکان با شراب کار نمک
مده به مجلس می راه، هوشیاران را
ز بحر رحمت حق مشربی طمع دارم
که خوشگوار توان کرد ناگواران را
مرا چو صبح ز روز جزا مترسانید
همیشه روز حساب است دم شماران را
به آن غبار خط سبز، چشم بد مرساد!
که داد مرتبه سرمه خاکساران را
قدم شمرده نهد عقل در قلمرو عشق
ز سنگلاخ خطرهاست شیشه باران را
مسیح را به فلک همت بلند رساند
مده ز دست رکاب فلک سواران را
چه حاجت است به سنگین دلان بدآموزی؟
فسان ز خویش بود تیغ کوهساران را
کمال کوهکن از بیستون یکی صد شد
محک تمام کند سنگ خوش عیاران را
فریب گریه زاهد مخور ز ساده دلی
که دام در دل دانه است سبحه داران را
یکی هزار شد امید من ازان خط سبز
که وقت شام بود عید، روزه داران را
به سود خلق شود همت کریمان صرف
که باخت به بود از برد، خوش قماران را
ازان گروه طلب چون شکر حلاوت عیش
که در رکاب دویدند نی سواران را
در آن ریاض که صائب به نغمه گرم شود
خزان نیفکند از جوش نوبهاران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
ز کوه غم دل و دست گشاده را غم نیست
که سنگ، بار نگردد به دل فلاخن را
دلیل جوهر ذاتی است با ضعیفان خلق
که تیغ تیز رباید ز خاک سوزن را
نکرده سیر دل و چشم خوشه چینان را
به خانه نقل مکن زینهار خرمن را
گناه ماست شب وصل اگر بود کوتاه
کند به موسم حج کعبه جمع دامن را
به کفر و دین شده ام از صفای دل یکرنگ
که رنگ ظرف بود آبهای روشن را
میان قهر خدا و عدو مشو حایل
به انتقام الهی گذار دشمن را
چنان ز چشم بد خاکیان هراسانم
که میل می کشم از آه، چشم روزن را
کشید هر که ز خصم انتقام خود صائب
ز انتقام خدا امن کرد دشمن را
مکن دلیر نگاه آن بیاض گردن را
به تیره شب مکن اندوده صبح روشن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
چو دیگران نه به ظاهر بود عبادت ما
حضور قلب نمازست در شریعت ما
ازان ز دامن مقصود کوته افتاده است
که پیش خلق درازست دست حاجت ما
نکرده ایم چو شبنم بساطی از گل پهن
چو غنچه بر سر زانوست خواب راحت ما
چو عنکبوت، مگس را نمی کنیم قدید
هماشکار بود جذبه قناعت ما
نهال خوش ثمر رهگذار طفلانیم
که برگریز بود موسم فراغت ما
اگر در آتش سوزان هزار غوطه خورد
صدا بلند نسازد سپند غیرت ما
تلاش گوشه عزلت ز تنگ خلقی هاست
وگرنه بهر خدا نیست کنج عزلت ما
که سرو قد ترا راه می تواند زد؟
ز جلوه تو شود نقد اگر قیامت ما
چراغ رهگذریم اوفتاده در ره باد
که تا به سایه دستی کند حمایت ما؟
ازان به دامن صحرا شکسته ایم قدم
که عالمی شود آسوده از ملامت ما
درین حدیقه گل، صائب از مروت نیست
که غنچه ماند در جیب، دست رغبت ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
شکست رنگ می از ترک میگساری ما
نمک به چشم قدح ریخت هوشیاری ما
کم است اشک برای سیاهکاری ما
مگر کند عرق انفعال یاری ما
نماند در دل خم نم ز میگساری ما
سفید شد لب ساغر ز بوسه کاری ما
به چشم جوهریان گوهر بصیرت نیست
وگرنه گرد یتیمی است خاکساری ما
چنان کز آیه رحمت امید خلق افزود
یکی هزار شد از خط امیدواری ما
شده است حلقه گرداب، چشم قربانی
ز چارموجه طوفان بی قراری ما
رسید خیرگی چشم ما به معراجی
که ماه بر فلک از هاله شد حصاری ما
کلاه گوشه همت بلند کرده ماست
چو تیغ کوه ز ابرست آبداری ما
چنان گذشت ز تقصیر ما عنایت دوست
که از گناه نکرده است شرمساری ما
به زیر تیغ فشردیم پای خود چندان
که کوه بست کمر پیش بردباری ما
ز تار و پود جهان آگهیم با طفلی
دویده است به هر کوچه نی سواری ما
زبان ما اگر از شکر تیغ خاموش است
دهان شکرگزاری است زخم کاری ما
ازان دوید به آفاق نام ما صائب
که روشن است جهان از نفس شماری ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
هزار حیف که گل کرد بینوایی ما
به چشم آبله آمد برهنه پایی ما
ز چرب نرمی ما دشمنان دلیر شدند
خمیر مایه غم گشت مومیایی ما
چراغ دیده روزن ز خانه درگیرد
به آفتاب رسیده است روشنایی ما
ز دامن نظر اهل عشق پاکترست
زمین میکده از فیض پارسایی ما
به جامه گل رعنا به بوستان آید
گل عذار تو و چهره حنایی ما
نشسته است چنان نقش ما در آن درگاه
که آفتاب بود داغ جبهه سایی ما
تو پا به دامن منزل بکش، که تا دامن
هزار مرحله دارد شکسته پایی ما
ز هاله ماه شود در ته سپر پنهان
اگر بلند شود آه بینوایی ما
کجاست گوش سخن کش در انجمن صائب؟
که جوش کرد شراب سخنسرایی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
شکوفه شور فکنده است در گلستان ها
شده است خوان زمین گم درین نمکدان ها
گشوده است بهار از شکوفه دفتر عیش
شده است پر ز برات نشاط دامانها
ز بس که ریخته است اختر شکوفه به خاک
نشان ز کاهکشان می دهد خیابان ها
ز پرده پوشی برگ شکوفه، گردیده است
مثال لیلی چادر گرفته، بستان ها
ز رشته ای که ز عقد گهر شکوفه کشید
شده است همچو صدف پر گهر گریبان ها
سواد خاک چنان از شکوفه روشن شد
که سیر ماه توان کرد در شبستان ها
زمین شده است ز برگ شکوفه سیمین تن
گشوده است بغل باغ از خیابان ها
شب دراز صبوحی کنند میخواران
که گشت مشرق صبح از شکوفه بستان ها
به یک دو جام، مرا شیر گیر کن ساقی
که شیر مست شده است از شکوفه بستان ها
عجب که توبه تواند سفید گردیدن
که شست چهره تقوی به خون گلستان ها
چه عاجز گره دل شدی، به باغ خرام
که تیز کرده بهار از شکوفه، دندان ها
ز زهد خشک اگر در جهان غباری بود
ز لوح خاطر ایام شست بارانها
شده است چون رخ لیلی و سینه مجنون
ز جوش لاله و گل دامن بیابان ها
چنان گشایش دل عام شد که وا کردند
دهن به خنده چو سوفار، جمله پیکان ها
ز جوش گل رگ لعل است خار بر دیوار
ز لاله پنجه مرجان شده است مژگان ها
چگونه دل نبرد از سخنوران صائب؟
که هست در نی کلک تو شکرستان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
به خرج رفت حیاتم ز هرزه کوشی ها
به خاک ریخت شرابم ز خامجوشی ها
به سود داشتم امیدها درین بازار
نماند مایه به دستم ز خودفروشی ها
نفس به باد فنا مشت خاک من می داد
نمی رسید به فریاد اگر خموشی ها
بدوز دیده باریک بین ز عیب، که نیست
لباس عافیتی به ز عیب پوشی ها
رسید نوبت پیری و خون دل خوردن
گذشت فصل جوانی و باده نوشی ها
چنان که بال و پر شعله می شود خس و خار
غرور نفس فزود از پلاس پوشی ها
متاع یوسفی خود به سیم قلب دهم
گران نیم به عزیزان ز خودفروشی ها
به حرف وصوت گشایم چرا دهن صائب؟
مرا که جنت دربسته شد خموشی ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵
از دل بپرس نیک و بد هر سرشت را
آیینه است سنگ محک، خوب و زشت را
بی چهره گشاده به دوزخ بدل کند
دربسته گر دهند به عاشق بهشت را
ممنون نوبهار نگردند اهل درد
اینجا به آب دیده رسانند کشت را
در شستشوی نامه اعمال عاجزم
شستم به گریه گر چه خط سرنوشت را
امید من به خاک نهادی زیاده شد
تا جای داد خم به سر خویش خشت را
جمعی که پشت بر خودی خود نکرده اند
در کعبه می کنند زیارت کنشت را
صائب دلم سیاه شد از توبه، می کجاست؟
تا شستشو دهم دل ظلمت سرشت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
دریاب صبح فیض نسیم بهار را
در دیده جا ده این نفس بی غبار را
با درد خود گذار من خاکسار را
از روی گردباد میفشان غبار را
سهل است اگر به خواب شب قدر بگذرد
در خواب مگذران دم صبح بهار را
از چشم او به یک نگه خشک قانعیم
طی کرده ایم خواهش بوس و کنار را
بیرون شدن ز عالم تکلیف، نعمتی است
دیوانه از خدا طلبد نوبهار را
بی اختیار خون ز لب زخم می چکد
نتوان ز شکوه بست دهان خمار را
با روی سخت، خرده ز ممسک توان گرفت
آهن ز صلب سنگ برآرد شرار را
گم می شوند خلق به زیر فلک تمام
گوهر نبندد این صدف بی قرار را
دنبال صید، قطره بی جا نمی زنم
من رام می کنم به رمیدن شکار را
شب زنده دار باش که شب روز روشن است
در چشم باز، دیده شب زنده دار را
تاب شکنجه ات نبود گر ز چشم شور
صائب نهفته دار دل داغدار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا
نزدیک می کند به خدا، دست رد مرا
گو دیگری مکن طلب من، که لطف حق
هر روز پنج بار طلب می کند مرا
کیفیتم چو باده انگور شد زیاد
چندان که زد به فرق، حوادث لگد مرا
شد جوش خلق پرده چشم خداشناس
غافل ز بحر کرد هجوم زبد مرا
می ریخت اشک گرم ز مژگان آفتاب
روزی که بود آینه زیر نمد مرا
ترسانده است چشم مرا خار انتقام
بازی نمی دهد گل روی سبد مرا
چون لعل اگر چه در جگر سنگ خاره ام
از نور آفتاب مدد می رسد مرا
قارون شدم ز داغ، همانا درین بساط
عشق تو یافته است همین معتمد مرا
چندان که پا ز کوی خرابات می کشم
آب روان حکم قضا می برد مرا
صائب میان تازه خیالان اصفهان
بس باشد این غزل، گل روی سبد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
از کار رفته دست چو دست سبو مرا
ریزند می چو شیشه مگر در گلو مرا
کی می رسید چاک گریبان به دامنم؟
گر می رسید دست به دامان او مرا
رنگین تر از سرشک بود گفتگوی من
از بس شده است گریه گره در گلو مرا
از خویش رفته را نتوان یافت نقش پا
سرگشته آن کسی که کند جستجو مرا
دلسرد از نظاره باغ بهشت کرد
صحرای ساده دل بی آرزو مرا
دارد هوای چشمه خورشید شبنمم
مقراض بال و پر نشود رنگ و بو مرا
از چاره، درد عشق یکی می شود هزار
بیچاره آن کسی که شود چاره جو مرا
از شوق جلوه تو سراپای دیده ام
هر چند آب رفته نیاید به جو مرا
صد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمن
زردی نرفت چون گل رعنا ز رو مرا
در حفظ آبرو چو گهر لرزشم بجاست
جان تازه داشت در همه عمر این وضو مرا
از گوهرم غبار یتیمی نمی رود
صائب اگر محیط دهد شستشو مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
طاعت کند سرشک ندامت گناه را
ریزش سفید می کند ابر سیاه را
نقصی به سرکشان ز تواضع نمی رسد
حسن از شکستگی شود افزون کلاه را
ز افتادگی به مسند عزت رسیده است
یوسف کند چگونه فراموش، چاه را؟
از عشق پاک، دایره حسن شد تمام
آغوش هاله ساخت کمربسته چاه را
تا گشت روشنم که به جایی نمی رسد
کردم گره چو لاله به دل دود آه را
مشکل که خط سبز به انصاف آورد
آن چشم نیم مست فراموش نگاه را
خواهد به صد نیاز ز درگاه بی نیاز
صائب دوام دولت عباس شاه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
رفتم ز راه دل خس و خار گناه را
کردم به آه همچو کف دست راه را
موج کرم به قیمت اکسیر می خرد
در بحر رحمت تو غبار گناه را
روز ازل به قامت عاشق بریده اند
مانند کعبه، جامه بخت سیاه را
پیش رخ تو زخم دندان حیرت است
دستی که چاک کرد گریبان ماه را
یک گوهر نسفته درین بحر خون نماند
در چشم خود ز بس که شکستم نگاه را
از خوی آتشین تو، چون موی زنگیان
دارند عاشقان تو در سینه آه را
صائب به بخت تیره و روز سیه بساز
از دل ببر هوای زمین سیاه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
دادم ز شور عشق به سیلاب خانه را
کردم به خارخار بدل آشیانه را
افزود نشأه لب میگون او ز خط
کیفیت است بیش، شراب شبانه را
در آه اختیار ندارند اهل درد
آتش گره به سینه کند چون زبانه را؟
از خط سبز اگر چه سیه مست شد لبت
بی اختیار می کند انشا بهانه را
گلبانگ خوبتر بود ای شاخ گل ز زر
از بلبلان دریغ مدار آب و دانه را
در شوره زار نیست ثمر تخم پاک را
بر زاهدان مخوان غزل عاشقانه را
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
تأثیر نیست در دل خندان ترانه را
حق گرهگشا به گره بی نهایت است
کاکل چرا به سر ندهد جای شانه را؟
ممنون شوم ز هر که به من کج کند نگاه
کز تیر کج ز جا نرود دل نشانه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
از نان و آب نیست بقا و ثبات ما
باشد ز درد و داغ محبت حیات ما
یارب نصیب سوخته جانان عشق کن
ته جرعه ای که مانده ز آب حیات ما
از سعی، راه عشق به پایان نمی رسد
در ترک کوشش است طریق نجات ما
در دل هزار عقده ز افلاک داشتیم
حل شد به یک پیاله می مشکلات ما
قد راست تا قیام قیامت نمی کند
افتاد هر که از نظر التفات ما
افتاده است چاشنی عشق ما بلند
در شیشه سپهر نگنجد نبات ما
دیدیم تا یگانگی ذات با صفات
شد محو در تصور ذاتش صفات ما
محراب ماست روی به هر جانب آوریم
زان بی جهت، شده است یکی تا جهات ما
صائب سیاهکاری ما را حساب نیست
روی زمین سیاه شد از سیئات ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
ای جبهه تو آینه سرنوشت ما
روشن چو آفتاب به تو خوب و زشت ما
در پله نشیب به قارون برابرست
میزان ز بس گرانی اعمال زشت ما
ما را به شکوه تنگی عالم نیاورد
خلق گشاده است فضای بهشت ما
از آب خضر دانه ما سبز گشته است
دست آزمای برق فنا نیست کشت ما
با آب شور کعبه نگردیم هم نمک
تا یک دم آب تلخ بود در کنشت ما
چون آفتاب اگر سر ما بگذرد ز چرخ
افتادگی برون نرود از سرشت ما
ای ابر رحمت این همه استادگی چرا؟
وقت است برق ریشه دواند به کشت ما
نور و صفا در آب و گل ما سرشته اند
بر روی آفتاب کشد تیغ، خشت ما
صائب کشید شعله ز دل داغ تازه ای
گل کرد شمع لاله ز دامان کشت ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
آشفتگی ز عقل پذیرد دماغ ما
فانوس گردباد شود بر چراغ ما
چون خون مرده در گل سرخش نشاط نیست
گویا که ریخت ماتمیی رنگ باغ ما
ماییم و داغی از جگر گل فگارتر
ناخن مبادش آن که بکاود به داغ ما
ای بخت ما به ظلمت شبهای غم خوشیم
روغن مکش ز ریگ برای چراغ ما
انجام خود در آینه شیشه دیده است
پیوند تاک می برد انگور باغ ما
با آن که از شکسته دلی پر نمی زند
بر گرد سرو شیشه تذروست زاغ ما
صائب ز جویبار حیا آب خورده ایم
خورشید چشم بسته درآید به باغ ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
دل از خدا به صنع خدا بسته ایم ما
در کعبه دل به قبله نما بسته ایم ما
ما را به کعبه جاذبه شوق می برد
دل بی سبب به راهنما بسته ایم ما
واماندگان قافله راه کعبه ایم
از کاینات، دل به خدا بسته ایم ما
محتاج را ز سایه دولت گزیر نیست
خود را چو استخوان به هما بسته ایم ما
خواهیم غوطه در دل خاک سیاه زد
این کوه آهنین که به پا بسته ایم ما
مشغول گشته ایم به دنیای هیچ و پوچ
بر کاه دل چو کاهربا بسته ایم ما
در راه شر، ز برق نداریم پای کم
در راه خیر، پای حنا بسته ایم ما
عاشق به ساده لوحی ما نیست در جهان
کز وعده تو دل به وفا بسته ایم ما
در گلشن بهشت برین وا نمی کنیم
چشمی کز انتظار لقا بسته ایم ما
شاید رسد به درگه آن پادشاه حسن
مکتوب خود به بال هما بسته ایم ما
امید را چو نیست به جز کاهلی ثمر
بر خود ز خوف، راه رجا بسته ایم ما
صائب به روی دست سر خویش دیده ایم
تا چون حباب دل به هوا بسته ایم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
روشن شود چراغ دل ما ز یکدگر
چون رشته های شمع، به هم زنده ایم ما
بار گران، سبک به امید فکندن است
عمری است بر امید عدم زنده ایم ما
صائب ز خوان نعمت الوان روزگار
چون عاشقان به خوردن غم زنده ایم ما
از جنبش نسیم کرم زنده ایم ما
زین باد همچو شیر علم زنده ایم ما
هر چند همچو ذره بی قدر حادثیم
از نور آفتاب قدم زنده ایم ما
گلبانگ زندگی به اثر می شود بلند
چندان که جا هست، چو جم زنده ایم ما
چون شبنم از چراندن چشم است رزق ما
نه همچو دیگران به شکم زنده ایم ما
دوران عمر ما نبود پای در رکاب
دایم چو نام اهل کرم زنده ایم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
ای روشن از فروغ تو چشم چراغ ها
پر گل ز جوش حسن تو دامان باغها
نوروز شد که جوش زند خون باغ ها
از بوی گل، پری زده گردد دماغ ها
در رهگذار باد سحرگاه، نوبهار
از خیرگی ز لاله فروزد چراغ ها
چون روی شرمگین که برآرد عرق ز خود
از خود شراب لعل برآرد ایاغ ها
در جستجوی غنچه پوشیده روی تو
چون بوی گل شدند پریشان، سراغها
در خاک و خون نشسته بوی تو نافه ها
خرمن به بادداده زلف دماغ ها
زان چاشنی که لعل تو در کار باده کرد
عمری است می مکند لب خود ایاغ ها
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
خود داشتند ماتم خود را چراغ ها
روزی که خنده مهر نمکدان او شکست
برداشتند کاسه دریوزه، داغ ها
نوری نمانده است به چشم ستارگان
افکندنی شده است سر این چراغها
صائب ازین غزل که چراغ دل من است
افروختم به خاک فغانی چراغ ها