عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
صبر ما از دوستان ناممکن است
آشکارا و نهان ناممکن است
عشق بی تشنیع و بی تکلیف نیست
ور طمع داری همان ناممکن است
هیچ رحمش نیست بر فریاد من
خود رقیب مهربان ناممکن است
گرملامت رفت بر من گر جفا
عاشقی(بی) این آن ناممکن است
ورنه بار عشق بایستی کشید
احتمال از ناتوان ناممکن است
گر کسی را طاقت تسلیم نیست
از قضا کردن کران ناممکن است
چون عصای موسی اژدرها شدن
چوب دست هر شبان ناممکن است
آرزومندم ولی پیرانه سر
اتصالم با جوان ناممکن است
عاشقی، مستی ، ز دنیا فارغی
چون نزاری در جهان ناممکن است
جان جان ها چیست جام جان فزا
زندگی بی جان جان ناممکن است
آشکارا و نهان ناممکن است
عشق بی تشنیع و بی تکلیف نیست
ور طمع داری همان ناممکن است
هیچ رحمش نیست بر فریاد من
خود رقیب مهربان ناممکن است
گرملامت رفت بر من گر جفا
عاشقی(بی) این آن ناممکن است
ورنه بار عشق بایستی کشید
احتمال از ناتوان ناممکن است
گر کسی را طاقت تسلیم نیست
از قضا کردن کران ناممکن است
چون عصای موسی اژدرها شدن
چوب دست هر شبان ناممکن است
آرزومندم ولی پیرانه سر
اتصالم با جوان ناممکن است
عاشقی، مستی ، ز دنیا فارغی
چون نزاری در جهان ناممکن است
جان جان ها چیست جام جان فزا
زندگی بی جان جان ناممکن است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
به روزگار شبی گر دهد وصالم دست
خروس بانگ برارد سبک نباید جست
ستیزه ی شب وصل آمدست روز فراق
مدارِ دور بر این نقطه می رود پیوست
چو هیچ ماهرخی نیست بی رقیب و ذنب
چرا رضا ندهم بر قضا به حکم الست
میان ما و غم دوست در خروج و دخول
به جان دوست اگر هیچ امتناعی هست
رقیب گفت برفتی و توبه بشکستی
که دور چشم بد از توبه ی تو توبه پرست
ز درد طعنه ی او گفتمش تو را چه زیان
اگر درست بود توبه ی من ار بشکست
جهانیان بشنیدند و آفرین کردند
زهی نزاری قلّاشِ رندِ عاشقِ مست
قلندری ام وشنگوَلی و خراباتی
به زور، زهدی بر خود نمیتوانم بست
بسا که در حقِ ما محتسب چو صبحِ نخست
دروغ گفت ولیکن به راستی بنشست
همان به است که انصاف خویشتن بدهم
که بی جواز ره از باژخواه نتوان رست
خروس بانگ برارد سبک نباید جست
ستیزه ی شب وصل آمدست روز فراق
مدارِ دور بر این نقطه می رود پیوست
چو هیچ ماهرخی نیست بی رقیب و ذنب
چرا رضا ندهم بر قضا به حکم الست
میان ما و غم دوست در خروج و دخول
به جان دوست اگر هیچ امتناعی هست
رقیب گفت برفتی و توبه بشکستی
که دور چشم بد از توبه ی تو توبه پرست
ز درد طعنه ی او گفتمش تو را چه زیان
اگر درست بود توبه ی من ار بشکست
جهانیان بشنیدند و آفرین کردند
زهی نزاری قلّاشِ رندِ عاشقِ مست
قلندری ام وشنگوَلی و خراباتی
به زور، زهدی بر خود نمیتوانم بست
بسا که در حقِ ما محتسب چو صبحِ نخست
دروغ گفت ولیکن به راستی بنشست
همان به است که انصاف خویشتن بدهم
که بی جواز ره از باژخواه نتوان رست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
دلم هنوز به پیرانه سر گرفتارست
هنوز در سرم آشوب عشق بسیارست
میی ست در سرم از جام روزگار الست
که حاجتم نه به خم خانه نه به خمّارست
دلم گریخته در تار تار زلف کسی ست
که رشک نافه ی مشک غزال تاتارست
دلی که جنبشی از عشق نیست در جانش
اگرچه کار جهان با وی است بیکارست
چه پادشا، چه گدا هرکه را حیاتی هست
شدن مسخّر فرمان عشق ناچارست
حیات مرده دل از اتّصال زنده دلی ست
که هرکه او بکسی زنده نیست مردارست
کمال عشق برون رفتن از وجود خود است
نکو ز من بشنو سرّ یار با یارست
تو چیستی همه او ، غیر او چه هیچ دگر
حکایت است نه حقّا که محض اسرارست
ز هیچ هیچ نیاید بلی بلی همه اوست
به خویش رفتن اقرار نیست انکارست
هنوز در سرم آشوب عشق بسیارست
میی ست در سرم از جام روزگار الست
که حاجتم نه به خم خانه نه به خمّارست
دلم گریخته در تار تار زلف کسی ست
که رشک نافه ی مشک غزال تاتارست
دلی که جنبشی از عشق نیست در جانش
اگرچه کار جهان با وی است بیکارست
چه پادشا، چه گدا هرکه را حیاتی هست
شدن مسخّر فرمان عشق ناچارست
حیات مرده دل از اتّصال زنده دلی ست
که هرکه او بکسی زنده نیست مردارست
کمال عشق برون رفتن از وجود خود است
نکو ز من بشنو سرّ یار با یارست
تو چیستی همه او ، غیر او چه هیچ دگر
حکایت است نه حقّا که محض اسرارست
ز هیچ هیچ نیاید بلی بلی همه اوست
به خویش رفتن اقرار نیست انکارست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
قصد به جان کرده ای ای دل محنت پرست
دیده نهادی به صبر ، دوست بدادی ز دست
بس که بسر برزدی دست به حسرت ولیک
سود ندارد دریغ ، صید چو از دام رست
سینه ی مجروح را وصل چو مرهم نهاد
ضربتِ پیکان هجر ، باز جراحت بخست
رغبت دنیا مکن ؛ دوست بدنیا مده
هرکه ثباتیش هست دل بجهان در نبست
دور زمانت اگر تا بفلک برکشد
هم کُنَدَت عاقبت زیرِ گِل این خاک پست
یکدم اگر یافتی کُنجی و اهل دلی
حاصل آن یکدم است ، هرچه در ایٌام هست
بی هنر عیب جوی ، غیبت ما گو بگوی
کِی بملامت رود مهر که در دل نشست
روز قیامت بهوش ، باز نیاید هنوز
هرکه به حلقش رسد جرعه ی جام الست
چاشنی ای یافته ست بی سببی نیست هم
موجب شیرینی است ، شور نزاری مست
دیده نهادی به صبر ، دوست بدادی ز دست
بس که بسر برزدی دست به حسرت ولیک
سود ندارد دریغ ، صید چو از دام رست
سینه ی مجروح را وصل چو مرهم نهاد
ضربتِ پیکان هجر ، باز جراحت بخست
رغبت دنیا مکن ؛ دوست بدنیا مده
هرکه ثباتیش هست دل بجهان در نبست
دور زمانت اگر تا بفلک برکشد
هم کُنَدَت عاقبت زیرِ گِل این خاک پست
یکدم اگر یافتی کُنجی و اهل دلی
حاصل آن یکدم است ، هرچه در ایٌام هست
بی هنر عیب جوی ، غیبت ما گو بگوی
کِی بملامت رود مهر که در دل نشست
روز قیامت بهوش ، باز نیاید هنوز
هرکه به حلقش رسد جرعه ی جام الست
چاشنی ای یافته ست بی سببی نیست هم
موجب شیرینی است ، شور نزاری مست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
یک نفس با همدمی از هردو عالم خوش ترست
کنج خلوت خانه ای از ملکت جم خوش ترست
صحبت نامحرمان ناخوش تر از جان کندن است
آه از محرم که او جان یارمحرم خوش ترست
گرچه ما تنها نشینانیم و تنهائی خوش است
لیک گر یاری بود با یارهمدم خوش ترست
ساقیا رطل دمادم برزن و دم برمزن
کز طریق بیخودی رطل دمادم خوش ترست
یک قدح صاف صبوحی خوش تر از ملک دو کون
ور همه یک کوزه ی دردی بود هم خوش ترست
سوگوارانیم کز مشرق به ارض افتاده ایم
مرد عشرت نیستیم اینجا که ماتم خوش ترست
غم به ما شاد است و ما دیوانگان عالمیم
شادی دیوانگان ، دیوانه خرّم خوش ترست
عاشقانِ بی غرض خوانند مارا لاجرم
نیک با بد بهتر است و نوش با سم خوش ترست
مرهم جان نزاری زخم باید زخم عشق
زخم کز بازوی عشق آید ز مرهم خوش ترست
کنج خلوت خانه ای از ملکت جم خوش ترست
صحبت نامحرمان ناخوش تر از جان کندن است
آه از محرم که او جان یارمحرم خوش ترست
گرچه ما تنها نشینانیم و تنهائی خوش است
لیک گر یاری بود با یارهمدم خوش ترست
ساقیا رطل دمادم برزن و دم برمزن
کز طریق بیخودی رطل دمادم خوش ترست
یک قدح صاف صبوحی خوش تر از ملک دو کون
ور همه یک کوزه ی دردی بود هم خوش ترست
سوگوارانیم کز مشرق به ارض افتاده ایم
مرد عشرت نیستیم اینجا که ماتم خوش ترست
غم به ما شاد است و ما دیوانگان عالمیم
شادی دیوانگان ، دیوانه خرّم خوش ترست
عاشقانِ بی غرض خوانند مارا لاجرم
نیک با بد بهتر است و نوش با سم خوش ترست
مرهم جان نزاری زخم باید زخم عشق
زخم کز بازوی عشق آید ز مرهم خوش ترست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
هم چو من هرگز خراباتِ الست
مستِ لایعقل به دنیا آمده ست
تا سرِ عقل از گریبان برکند
دامنِ آشفتگان ندهد ز دست
خواهم از دنیا برون شد هم چنان
مست تا بازم بر انگیزند مست
انتظارِ صورِ محشر داشتن
عمر ضایع کردن است ای بت پرست
نسیه کارِ مردِ صاحب وقت نیست
هر که از خود برشکست از بت پرست
طالعم بر بی دلی و بی خودی ست
چون کنم نتوانم از طالع بجست
چون ایازی می دهندش در عوض
هر که چون محمود بت در هم شکست
بت که می گویند جز وهمِ تو نیست
بت توئی چیزی دگر مشنو که هست
تا به موعودِ حواری و ظهور
در نیارم بر می و معشوق بست
پس نزاری و حریف و پایِ خم
هم چنین بی کار نتواند نشست
مستِ لایعقل به دنیا آمده ست
تا سرِ عقل از گریبان برکند
دامنِ آشفتگان ندهد ز دست
خواهم از دنیا برون شد هم چنان
مست تا بازم بر انگیزند مست
انتظارِ صورِ محشر داشتن
عمر ضایع کردن است ای بت پرست
نسیه کارِ مردِ صاحب وقت نیست
هر که از خود برشکست از بت پرست
طالعم بر بی دلی و بی خودی ست
چون کنم نتوانم از طالع بجست
چون ایازی می دهندش در عوض
هر که چون محمود بت در هم شکست
بت که می گویند جز وهمِ تو نیست
بت توئی چیزی دگر مشنو که هست
تا به موعودِ حواری و ظهور
در نیارم بر می و معشوق بست
پس نزاری و حریف و پایِ خم
هم چنین بی کار نتواند نشست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
بهارِ تیر ماهی خوش بهاری ست
و لیکن عشق موقوفِ نگاری ست
حضورِ یارِ همدم در مه دی
اگر حاصل شود خوش نوبهاری ست
به واجب روزگارِ عمر دریاب
اگر دریافتی خوش روزگاری ست
گلِستانی ست امّا مشکل این ست
که در پیراهنِ هر برگ خاری ست
اگر مردانه عزمِ دوست داری
به ترکِ وایه گفتن سهل کاری ست
همین است و بس ار دانی که با دوست
وفایِ عهد محکم یادگاری ست
مرا در داستانِ عشق سرّی ست
که در هر حرف مرموز اعتباری ست
نزاری ترکِ انکار و تصرّف
که در هر گوشه ای بینی تو یاری ست
محیطِ موج و طوفانِ قیامت
که را این جا مجالِ اختیاری ست
نشاید آشنایی کرد با موج
خنک بی گانه ای کو بر کناری ست
و لیکن عشق موقوفِ نگاری ست
حضورِ یارِ همدم در مه دی
اگر حاصل شود خوش نوبهاری ست
به واجب روزگارِ عمر دریاب
اگر دریافتی خوش روزگاری ست
گلِستانی ست امّا مشکل این ست
که در پیراهنِ هر برگ خاری ست
اگر مردانه عزمِ دوست داری
به ترکِ وایه گفتن سهل کاری ست
همین است و بس ار دانی که با دوست
وفایِ عهد محکم یادگاری ست
مرا در داستانِ عشق سرّی ست
که در هر حرف مرموز اعتباری ست
نزاری ترکِ انکار و تصرّف
که در هر گوشه ای بینی تو یاری ست
محیطِ موج و طوفانِ قیامت
که را این جا مجالِ اختیاری ست
نشاید آشنایی کرد با موج
خنک بی گانه ای کو بر کناری ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
می ده که در خواص کم از سلسبیل نیست
رغم جماعتی که بر ایشان سبیل نیست
بی می مرو طریق محبت که هم چو می
روشن دلی دگر سوی مقصد دلیل نیست
گر می پرست ناخلف است و حرام زاد
پس در همه قبیله ی آدم اصیل نیست
می شاهدست اگر نبود همدم خمار
هرچند ازهرست ولی بی هلیل نیست
اقبال آن که دارد و خوش میخورد به طبع
بدبخت چون کند که به دست بخیل نیست
بی هرزه عمر میگذرانیم و حاصلی
جز آفت دماغ و دل از قال و قیل نیست
هر چیز را به عمر توان یافتن بدل
جز روزگار عمر که آن را بدیل نیست
از دوست قاصدی که پیام آورد به دوست
انصاف میدهم که کم از جبرئیل نیست
چون مور اگر ضعیف نباشیم ممکن است
بار فراغ دوست به بازوی پیل نیست
ما را چه التفات به نمرودیان دهر
مقصود ما از اینهمه الا خلیل نیست
مردار میرود به حقیقت نزاریا
هرکو به تیر عشق چو مجنون قتیل نیست
رغم جماعتی که بر ایشان سبیل نیست
بی می مرو طریق محبت که هم چو می
روشن دلی دگر سوی مقصد دلیل نیست
گر می پرست ناخلف است و حرام زاد
پس در همه قبیله ی آدم اصیل نیست
می شاهدست اگر نبود همدم خمار
هرچند ازهرست ولی بی هلیل نیست
اقبال آن که دارد و خوش میخورد به طبع
بدبخت چون کند که به دست بخیل نیست
بی هرزه عمر میگذرانیم و حاصلی
جز آفت دماغ و دل از قال و قیل نیست
هر چیز را به عمر توان یافتن بدل
جز روزگار عمر که آن را بدیل نیست
از دوست قاصدی که پیام آورد به دوست
انصاف میدهم که کم از جبرئیل نیست
چون مور اگر ضعیف نباشیم ممکن است
بار فراغ دوست به بازوی پیل نیست
ما را چه التفات به نمرودیان دهر
مقصود ما از اینهمه الا خلیل نیست
مردار میرود به حقیقت نزاریا
هرکو به تیر عشق چو مجنون قتیل نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
جام می پر کن که جز جام می ام انجام نیست
تا به کام او شوم کاین کار جز با گام نیست
ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستم کنی
زان که در هجر دل آرامم مرا آرام نیست
دی به سردی رفت و فردا خود ندانم چون کنم
عاشقی ورزیم و به زین در جهان خود کام نیست
دام واره ی جسم را دامی نهاده بر رهیم
ای نزاری کیست آن کو بسته ی این دام نیست
تا به کام او شوم کاین کار جز با گام نیست
ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستم کنی
زان که در هجر دل آرامم مرا آرام نیست
دی به سردی رفت و فردا خود ندانم چون کنم
عاشقی ورزیم و به زین در جهان خود کام نیست
دام واره ی جسم را دامی نهاده بر رهیم
ای نزاری کیست آن کو بسته ی این دام نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
خوش تر از عشق پرستی به جهان کاری نیست
جان ندارد که دلش از پی دل داری نیست
هم دم دیو به از مونس خود ، خود بودن
آدمی نیست حقیقت که پری داری نیست
نشود عافیت و عشق مسلّم کس را
هر دو با هم مطلب ، نیست به هم آری نیست
هر کجا نی شکری زهر گیاهی با اوست
هیچ گل نیست که بر دامن او خاری نیست
مار اگر بر سر گنج است چه شاید کردن
گنج بی مار بود نیک مرا باری نیست
یار شایسته ندارد کس وگر دارد نیز
اغلب آن است که بی صحبت اغیاری نیست
من خودم آن روز نخواهم که شب آید بر من
کان شب اندر نظرم تا به سحر یاری نیست
خون بخورده ست نزاری و نخورده ست بری
شاخ عشق است که از عیش بر او باری نیست
عشق بگذار گر آسایش خود می طلبی
زان که در عشق ز آسودگی آثاری نیست
جان ندارد که دلش از پی دل داری نیست
هم دم دیو به از مونس خود ، خود بودن
آدمی نیست حقیقت که پری داری نیست
نشود عافیت و عشق مسلّم کس را
هر دو با هم مطلب ، نیست به هم آری نیست
هر کجا نی شکری زهر گیاهی با اوست
هیچ گل نیست که بر دامن او خاری نیست
مار اگر بر سر گنج است چه شاید کردن
گنج بی مار بود نیک مرا باری نیست
یار شایسته ندارد کس وگر دارد نیز
اغلب آن است که بی صحبت اغیاری نیست
من خودم آن روز نخواهم که شب آید بر من
کان شب اندر نظرم تا به سحر یاری نیست
خون بخورده ست نزاری و نخورده ست بری
شاخ عشق است که از عیش بر او باری نیست
عشق بگذار گر آسایش خود می طلبی
زان که در عشق ز آسودگی آثاری نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
ای هم نفسان لایق من هم نفسی نیست
در خورد من آخر چه کسم من که کسی نیست
دارم هوس هم نفسی در سر و جانی
بر دوش سری نیست که در وی هوسی نیست
فرهاد صفت بر لب شیرین بدهم جان
لیکن به مرادم به لبش دست رسی نیست
بر من چه ملامت که کنم میل به شیرین
خود آدمیی کم به قیاس مگسی نیست
زنهار مکن فوت نزاری نفس نقد
خود عمر به کار آمده الا نفسی نیست
در خورد من آخر چه کسم من که کسی نیست
دارم هوس هم نفسی در سر و جانی
بر دوش سری نیست که در وی هوسی نیست
فرهاد صفت بر لب شیرین بدهم جان
لیکن به مرادم به لبش دست رسی نیست
بر من چه ملامت که کنم میل به شیرین
خود آدمیی کم به قیاس مگسی نیست
زنهار مکن فوت نزاری نفس نقد
خود عمر به کار آمده الا نفسی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
هر کس نظرِ خاطر با خوش منشی دارد
آری دلِ مشتاقان با جان کششی دارد
از طعنۀ بی حاصل بدخواه چه می خواهد
او عاقل و من عاشق هر کسی روشی دارد
گر تو بروی امّا در پردۀ زهّادی
این رندِ خراباتی هم پرورشی دارد
صرّافِ وجودِ ما خونِ دلِ رز باشد
خود سنگِ محک گوید هر زر که غشی دارد
ما ریخته خونِ رز در حلقِ و حسودِ ما
خونِ دل خود خورده هر کس خورشی دارد
گفته ست نزاری را ناگاه بسوزانم
من نیز رضا دادم گر یخ تبشی دارد
آری دلِ مشتاقان با جان کششی دارد
از طعنۀ بی حاصل بدخواه چه می خواهد
او عاقل و من عاشق هر کسی روشی دارد
گر تو بروی امّا در پردۀ زهّادی
این رندِ خراباتی هم پرورشی دارد
صرّافِ وجودِ ما خونِ دلِ رز باشد
خود سنگِ محک گوید هر زر که غشی دارد
ما ریخته خونِ رز در حلقِ و حسودِ ما
خونِ دل خود خورده هر کس خورشی دارد
گفته ست نزاری را ناگاه بسوزانم
من نیز رضا دادم گر یخ تبشی دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
بر یاد دوستان نفسی می زنم به درد
خوش وقت دوستان که کسی یاد ما نکرد
ای باد بگذر امشب و با دوستان بگوی
تا می خوردند می که خردمند غم نخورد
گر فرصتی درافتد و باشد مجال آن
کز دوستان دو حرف توانی سوال کرد
گو یاد ما کنید و به همت مدد دهید
وآن گه به گرد هیچ مزاحم دگر مگرد
تا دوستان ملول نگردند و سر گران
رمزی سبک ادا کن و طومار درنورد
نگذاردت زمانه زمانی به خانه ای
اینجا نمونه ای است به صد اعتبار نرد
هان تا به یاوران برسی بیشتر که بس
در خانه مخاطره ای مهره وار فرد
در زمهریر آزی و عریان ز ستر راز
گر نیست برگ بردت از این مرغزار برد
هست از سرشک روی نزاری همیشه سرخ
ورنه بود هر آیینه رنگ نزار زرد
یک هفته عیش و از پی آن مدتی فراق
آری خمار و خار بود با نبید و ورد
آسایش از حیات همان چند روز بود
بی روی دوست بر دل ما شد حیات سرد
با روزگار بیش چه کوشی نزاریا
دانی که با زمانه نکرده ست کس نبرد
خوش وقت دوستان که کسی یاد ما نکرد
ای باد بگذر امشب و با دوستان بگوی
تا می خوردند می که خردمند غم نخورد
گر فرصتی درافتد و باشد مجال آن
کز دوستان دو حرف توانی سوال کرد
گو یاد ما کنید و به همت مدد دهید
وآن گه به گرد هیچ مزاحم دگر مگرد
تا دوستان ملول نگردند و سر گران
رمزی سبک ادا کن و طومار درنورد
نگذاردت زمانه زمانی به خانه ای
اینجا نمونه ای است به صد اعتبار نرد
هان تا به یاوران برسی بیشتر که بس
در خانه مخاطره ای مهره وار فرد
در زمهریر آزی و عریان ز ستر راز
گر نیست برگ بردت از این مرغزار برد
هست از سرشک روی نزاری همیشه سرخ
ورنه بود هر آیینه رنگ نزار زرد
یک هفته عیش و از پی آن مدتی فراق
آری خمار و خار بود با نبید و ورد
آسایش از حیات همان چند روز بود
بی روی دوست بر دل ما شد حیات سرد
با روزگار بیش چه کوشی نزاریا
دانی که با زمانه نکرده ست کس نبرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
حلقم بگیرد آن دم اگر شاد بگذرد
کاندیشه خیال تو از یاد بگذرد
گفتم بنالم از تو چنانم که در نفس
چندان مجال نیست که فریاد بگذرد
گفتم به پیش تیر غمت دل سپر کنم
پیکان غمزه تو ز پولاد بگذرد
بر هر که بگذری ببری جانش ای عجب
سروی و سرو همچو تو آزاد بگذرد
شیرین به ناز خفته و در شرط عشق نیست
گر خواب بر دو دیده فرهاد بگذرد
پند پدر نمی شودم استماع وگر
حرفی غلط به سمع درافتاد بگذرد
سی نارسیده عمر چرا توبه می کنم
ور نیز هفت بار ز هفتاد بگذرد
استاد ماست واعظ عشق و ستوده نیست
شاگرد کز نصیحت استاد بگذرد
غافل مشو ز کعبه پیمان ما که عمر
تا بنگری چو غافله باد بگذرد
در نزع رحلت است نزاری دمی بیا
تا چون نفس به قطع رسد شاد بگذرد
کاندیشه خیال تو از یاد بگذرد
گفتم بنالم از تو چنانم که در نفس
چندان مجال نیست که فریاد بگذرد
گفتم به پیش تیر غمت دل سپر کنم
پیکان غمزه تو ز پولاد بگذرد
بر هر که بگذری ببری جانش ای عجب
سروی و سرو همچو تو آزاد بگذرد
شیرین به ناز خفته و در شرط عشق نیست
گر خواب بر دو دیده فرهاد بگذرد
پند پدر نمی شودم استماع وگر
حرفی غلط به سمع درافتاد بگذرد
سی نارسیده عمر چرا توبه می کنم
ور نیز هفت بار ز هفتاد بگذرد
استاد ماست واعظ عشق و ستوده نیست
شاگرد کز نصیحت استاد بگذرد
غافل مشو ز کعبه پیمان ما که عمر
تا بنگری چو غافله باد بگذرد
در نزع رحلت است نزاری دمی بیا
تا چون نفس به قطع رسد شاد بگذرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
اگر تو را سر ما نیست عیب نتوان کرد
ز جانب تو رضا نیست عیب نتوان کرد
پری به آدمی ار سر فرو نمی آرد
بلی سزا به سزا نیست عیب نتوان کرد
ولی چو در رصدِ امتحان تسلط عشق
به طاقت عقلا نیست عیب نتوان کرد
اگر به مذهب اهل دل اعتقاد کنند
نظر رواست چرا نیست عیب نتوان کرد
چو در پناه تو آمد دلم رعایت کن
به کعبه صید روا نیست عیب نتوان کرد
فضای عشق چو نازل شود ملالت چیست
جز اقتضای قضا نیست عیب نتوان کرد
زمانه می کند این با نزاری مسکین
چو در زمانه وفا نیست عیب نتوان کرد
ز جانب تو رضا نیست عیب نتوان کرد
پری به آدمی ار سر فرو نمی آرد
بلی سزا به سزا نیست عیب نتوان کرد
ولی چو در رصدِ امتحان تسلط عشق
به طاقت عقلا نیست عیب نتوان کرد
اگر به مذهب اهل دل اعتقاد کنند
نظر رواست چرا نیست عیب نتوان کرد
چو در پناه تو آمد دلم رعایت کن
به کعبه صید روا نیست عیب نتوان کرد
فضای عشق چو نازل شود ملالت چیست
جز اقتضای قضا نیست عیب نتوان کرد
زمانه می کند این با نزاری مسکین
چو در زمانه وفا نیست عیب نتوان کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
یک ره برآورد ز تو هم روزگار گرد
بسیار چون ترا که سزا در کنار کرد
یارا ، محققان غم دنیا نخورده اند
مجنون حقیقت است که اندوه یار خورد
آتش که بر خلیل نبی کرد گل ستان؟
آن کو ز وَرد خار برآرد ز خار وَرد
تن در ده ای حریص و ز دارالشفای عشق
درمان مجوی تا نکنی اختیار درد
هرگز گمان مبر که کند در سلوک عشق
جز بر خلاف گرم روان هیچ کار سرد
چند از تکثرات که بر نطع امتحان
بیرون نیامده ست یکی از هزار مرد
یک هفته عیش از پی آن مدت فراق
آری خمار و خار بود با نبید و ورد
آسایش از حیاط همان چند روز بود
بی روی دوست بر دل ما شد حیاط سرد
با روزگار بیش چه گویی نزاریا
دانی که با زمانه نکرده ست کس نبرد
بسیار چون ترا که سزا در کنار کرد
یارا ، محققان غم دنیا نخورده اند
مجنون حقیقت است که اندوه یار خورد
آتش که بر خلیل نبی کرد گل ستان؟
آن کو ز وَرد خار برآرد ز خار وَرد
تن در ده ای حریص و ز دارالشفای عشق
درمان مجوی تا نکنی اختیار درد
هرگز گمان مبر که کند در سلوک عشق
جز بر خلاف گرم روان هیچ کار سرد
چند از تکثرات که بر نطع امتحان
بیرون نیامده ست یکی از هزار مرد
یک هفته عیش از پی آن مدت فراق
آری خمار و خار بود با نبید و ورد
آسایش از حیاط همان چند روز بود
بی روی دوست بر دل ما شد حیاط سرد
با روزگار بیش چه گویی نزاریا
دانی که با زمانه نکرده ست کس نبرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
تیغ کز دستِ دوستان باشد
زخمش آسایشِ روان باشد
یک اشارت ازو به گوشۀ چشم
خون بهایِ هزار جان باشد
چشمِ او آن کند به یک غمزه
کاعتبارِ جهانیان باشد
ترکِ جان عینِ زندگی ست ولیک
بر گران ترکِ جان گران باشد
بگذارد به سُم پرستان خر
هر که را غزمِ آسمان باشد
هر که بر دوست سود خواهد کرد
گو بکن تا که را زیان باشد
همه ای دوست آن گهی باشی
کز تو نه نام و نه نشان باشد
بر کنارِ وصال ننشینی
تا ز تو هیچ در میان باشد
اگر از خود نزاریا برهی
هر چه باقی بماند آن باشد
چون ازین عمرِ عاریت برهی
بعد از آن عمرِ جاودان باشد
زخمش آسایشِ روان باشد
یک اشارت ازو به گوشۀ چشم
خون بهایِ هزار جان باشد
چشمِ او آن کند به یک غمزه
کاعتبارِ جهانیان باشد
ترکِ جان عینِ زندگی ست ولیک
بر گران ترکِ جان گران باشد
بگذارد به سُم پرستان خر
هر که را غزمِ آسمان باشد
هر که بر دوست سود خواهد کرد
گو بکن تا که را زیان باشد
همه ای دوست آن گهی باشی
کز تو نه نام و نه نشان باشد
بر کنارِ وصال ننشینی
تا ز تو هیچ در میان باشد
اگر از خود نزاریا برهی
هر چه باقی بماند آن باشد
چون ازین عمرِ عاریت برهی
بعد از آن عمرِ جاودان باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
در مذهبِ ما کعبه و بت خانه نباشد
اندیشۀ خویش و غمِ بیگانه نباشد
هر کس روشی دارد و رایی و مرادی
ما را به جهان جز غمِ جانانه نباشد
آخر برِ ما آی که خلوت گهِ سیمرغ
آسوده تر از گوشۀ می خانه نباشد
می بر تنِ ناپاک حرام است بلی تو
با اهلِ صفا خور که حرامانه نباشد
با ما سخن از چنگ و دف و مطرب و می گوی
نه وعظ که ما را سرِ افسانه نباشد
ظاهر همه در مسجد و باطن به خرابات
مردان نپسندند که مردانه نباشد
گویند که دیوانه ببوده ست نزاری
این راز کسی داند و دیوانه نباشد
از غایتِ [حبّ است] وگرنه نظرِ شمع
بر کشتنِ بی حاصلِ پروانه نباشد
اندیشۀ خویش و غمِ بیگانه نباشد
هر کس روشی دارد و رایی و مرادی
ما را به جهان جز غمِ جانانه نباشد
آخر برِ ما آی که خلوت گهِ سیمرغ
آسوده تر از گوشۀ می خانه نباشد
می بر تنِ ناپاک حرام است بلی تو
با اهلِ صفا خور که حرامانه نباشد
با ما سخن از چنگ و دف و مطرب و می گوی
نه وعظ که ما را سرِ افسانه نباشد
ظاهر همه در مسجد و باطن به خرابات
مردان نپسندند که مردانه نباشد
گویند که دیوانه ببوده ست نزاری
این راز کسی داند و دیوانه نباشد
از غایتِ [حبّ است] وگرنه نظرِ شمع
بر کشتنِ بی حاصلِ پروانه نباشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
قضا ز عشق چو نازل شود گریز چه سود
دلم مکابره از دست شد ستیز چه سود
به گریه گر چه مدد می دهد بسی چشمم
چو دیده می رود از اشک لاله ریز چه سود
مگر به وقت کند دوست رحمتی ور نی
چو شد عظامم در خاک ریز ریز چه سود
به صبر وعده دهد ناصحم نمی دانی
که خفتگان عدم را ز رستخیر چه سود
چو نقد عشق نزاری به دار ضرب رسید
پس از مبالغت عقل خاک بیز چه سود
دلم مکابره از دست شد ستیز چه سود
به گریه گر چه مدد می دهد بسی چشمم
چو دیده می رود از اشک لاله ریز چه سود
مگر به وقت کند دوست رحمتی ور نی
چو شد عظامم در خاک ریز ریز چه سود
به صبر وعده دهد ناصحم نمی دانی
که خفتگان عدم را ز رستخیر چه سود
چو نقد عشق نزاری به دار ضرب رسید
پس از مبالغت عقل خاک بیز چه سود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
حذر ز فتنۀ آن ترکِ مست می باید
چنان که هر که بگیرد ز دست برباید
که زهره دارد از آن سنگ دل که برباید
مگر کسی که به جان التفات ننماید
دلی به هر سرِ مویی ز زلف بر بندد
اگر گره ز کمندِ نغوله بگشاید
میانِ راه بیا تا بگیرمش دامن
به دادخواه ببینم کزو چه می آید
چو دل برفت به یک بوسه التفات کنم
و گر سرم برود نیز گو برو شاید
ز رویِ خوب چو اخلاقِ زشت قاعده نیست
بدین قدر نه بر آنم که منع فرماید
یقینم ار همه جز آبِ زندگانی نیست
به خونِ هم چو منی دست در نیالاید
به حسن غّره نباشد مگر چو می داند
که گل به باغ پس از هفته یی نمی پاید
که در زمانه بر آساید از حیات دمی
کسی که یک نفس از عیش بر نیاساید
نزاریا دو سه روزی که هست تازه بر آی
که از حیات حصولِ مرا دمی باید
چنان که هر که بگیرد ز دست برباید
که زهره دارد از آن سنگ دل که برباید
مگر کسی که به جان التفات ننماید
دلی به هر سرِ مویی ز زلف بر بندد
اگر گره ز کمندِ نغوله بگشاید
میانِ راه بیا تا بگیرمش دامن
به دادخواه ببینم کزو چه می آید
چو دل برفت به یک بوسه التفات کنم
و گر سرم برود نیز گو برو شاید
ز رویِ خوب چو اخلاقِ زشت قاعده نیست
بدین قدر نه بر آنم که منع فرماید
یقینم ار همه جز آبِ زندگانی نیست
به خونِ هم چو منی دست در نیالاید
به حسن غّره نباشد مگر چو می داند
که گل به باغ پس از هفته یی نمی پاید
که در زمانه بر آساید از حیات دمی
کسی که یک نفس از عیش بر نیاساید
نزاریا دو سه روزی که هست تازه بر آی
که از حیات حصولِ مرا دمی باید