عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
به دام دلبری افتاده ام گمگشته تدبیرم
سراپا وحشتم در کوی او آهوی تصویرم
ضعیفم بر تمنای دل خود بس نمی آیم
هوس دیوانه و باریکتر از موست زنجیرم
عصا از خانه ام ننهاده چون پرگار پا بیرون
نرفته جانب صیدی ز آغوش کمان تیرم
ز دوران عمرها شد تر نگردیده لب خشکم
نداره قطره شیری به پستان مادر پیرم
خس و خاشاک نتواند شدن با برق سد راه
سر خود می خورد هر کس که می گردد عنان گیرم
دهد کلک سخن سنجم تسلی نفس سرکش را
نباشد زین نیستان جز قناعت روزیی شیرم
به عالم نیست چون اهل طمعی یکسان سلوک من
بروی دوستان آئینه ام با خصم شمشیرم
سر خود مانده ام از بی کسی بر کنده زانو
ز چین دامن خود عمرها شد پا به زنجیرم
به صدر سینه دشمن چو پیکانست جای من
خداوندا مکن دنباله رو همچون پر تیرم
ز جوی اهل دولت تر نکرده کلکم انگشتی
از این سرچشمه عمری شد که رم خوردست نخچیرم
منه بر دوشم ای مرهم کف روباه بازی را
به داغ سینه چنگال پلنگم ناخن شیرم
سپهر داری مکن ای چرخ پیش آه مظلومان
مکن اندیشه از پیکان حذر کن از پر تیرم
نه آساید کسی در این بیابان از شکار من
خرابم تشنه ام بدست و پایم آهوی پیرم
به زور دست بازو می خورم ای سیدا روزی
مرا چون کوهکن خون جگر باشد به از شیرم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
روزگاری شد که خون از دیده تر می خوریم
در بهشت افتاده ایم و آب کوثر می خوریم
مغز اندر استخوان داریم و محنت روزیم
سنگها از هر طرف چون بسته بر سر می خوریم
ما کباب سینه بی کینه یار خودیم
باده گلگون تر از خون کبوتر می خوریم
بسته ایم از خلق چشم و کامرانی می کنیم
شسته ایم از بحر دست و آب گوهر می خوریم
ما کجا ای خضر آب چشمه حیوان کجا
رحم بر لب تشنگی های سکندر می خوریم
بهر شیرین بیستون را کوهکن گهواره کرد
ما چو طفلان شیر از پستان مادر می خوریم
می توان پی برد از پیشانی خورشید و ماه
پیش پاهایی که از چرخ ستمگر می خوریم
با زبان دوستی از خلق گیریم انتقام
خوان مردم آشکارا همچو نشتر می خوریم
آب حیوان تا قیامت با خضر پیوند باد
ما شراب زندگی از دست دلبر می خوریم
سیدا چون غنچه سر بر زانوی خود مانده ام
کس چه داند ما غم فردای محشر می خوریم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
اشک من گر اینچنین کز دل برون خواهد شدن
داغ های سینه ام گرداب خون خواهد شدن
گر نهم پا بر سر دیوانگی چون گردباد
آسمانها تخته مشق جنون خواهد شدن
در دل فرهاد من آخر غم شیرین لبان
مانده مانده همچو کوه بیستون خواهد شدن
می توان کردن به افسون اژدها را زیر دست
نفس سرکش پیش عقل آخر زبون خواهد شدن
در تلاش سلطنت افتاده اند از پای خلق
تاج اگر اینست عالم سرنگون خواهد شدن
هر که آید بر سر کوی بتان چون آفتاب
رفته رفته آخر از عالم برون خواهد شدن
سیدا هر کس به جای باده خون دل خورد
سرخ رو همچون شراب لاله‌گون خواهد شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
تازه می سازم ز برق ناله داغ خویشتن
می کنم روشن به آه دل چراغ خویشتن
تا به کی ای لاله دامن می زنی بر آتشم
روزگاری شد که می سوزم به داغ خویشتن
آرزوهای سپندم مضطرب دارد مرا
وقت آن آمد زنم آتش به باغ خویشتن
دارد از مرهم حذر پروانه داغ خودم
می زنم گل بر سر خود از چراغ خویشتن
گاه بر گرداب می پیچم گهی بر گردباد
رفته ام از خود به سودای سراغ خویشتن
فرصت بر گرد خود گشتن نمی باشد مرا
ساعتی از غم نمی یابم فراغ خویشتن
شام و صبح رفته من باز آید بر سرم
می کنم هر شب تماشا گشت زاغ خویشتن
اهل صحبت سیدا عمریست سرگرم خودند
با که همچون شمع می سوزی دماغ خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
برده‌ام امروز بوی خوش ز باغ تازه‌ای
باز پیدا کرده‌ام چون گل دماغ تازه‌ای
می‌دوم عمری‌ست چون خورشید بر گرد جهان
تا از آن گم‌گشته‌ام یابم سراغ تازه‌ای
گفت امشب خانه‌ات روشن کنم چون آفتاب
بر کف هر ذره‌ام باشد چراغ تازه‌ای
می‌نمایی خویش را هر روز بر رنگ دگر
چند می‌سوزی مرا ای گل به داغ تازه‌ای
گر نمی‌گیری خبر از سیدا ای شمع بزم
کُشته خواهد گشت در پای چراغ تازه‌ای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
مرا آورده بر سر لشکر سودا شبیخونی
که از هر قطره خونم سر برون آورد مجنونی
عجب نبود اگر مینا کند با خم سرافرازی
که خود را هر حباب باده پندارد فلاطونی
قدم از کوچه ارباب دولت کوته اولی تر
که از هر نقش پای من برآید چشمه خونی
نگردد رام عقل پیر تدبیر نفس گردنکش
نمی افتد به قید این اژدها با هیچ افسونی
به چشم دام خواهد سرمه گردید استخوان ما
نباشد خانه صیاد ما را راه بیرونی
به یک مصراع نتواند کسی صاحب تخلص شد
به گلشن سرو هم دارد نمایان قد موزونی
خدایا خامه ام را معجز موسی کرامت کن
که از هر مشت خاکی سر برآرد دست قارونی
به ضرب تیغ نتوان کرد در فرمان بخیلان را
نریزد بر زمین از زخم ایشان قطره خونی
چو مرغ نیم بسمل می تپم در خاک و می بیند
ز بی رحمی نمی گوید که بی من سیدا چونی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
به کوی انتظاری آرمیدن ها چه می دانی
گل از شاخ نهال صبر چیدن ها چه می دانی
هنوز هم شیر از لبهای شیرین در قدح داری
شراب تلخ ناکامی چشیدن ها چه می دانی
نگه از گوشه چشم تو سر بیرون نمی آرد
به هر سو اضطراب آلوده دیدن ها چه می دانی
شود از سایه مژگان عاشق پایت آزرده
مذاق خار از پا کشیدن ها چه می دانی
ز راحت بستر و از ناز بالین زیر سر داری
تصور کردن و از جا پریدن ها چه می دانی
هنوز هم در چمن داری ز بلبل صد قفس بسمل
به دام افتادن و در خون تپیدن ها چه می دانی
هنوز ای گل ندیده غنچه ای روی تبسم را
ز حسرت پشت دست خود گزیدنها چه می دانی
نهد دوش تو پهلو بر زمین از سایه کاکل
به زیر بار کلفت آرمیدن ها چه می دانی
بود در آستین پنهان چو بوی غنچه انگشتت
گل از خار جای یار چیدن ها چه می دانی
هنوز ای شوخ با مژگان عاشق می کنی یاری
تو نور چشم از مردم رمیدن ها چه می دانی
سراسر می روی هر روز بازار محبت را
زلیخا نیستی یوسف خریدن ها چه می دانی
به چاک جیب ما و سیدا داری تبسم ها
تو طفلی ذوق پیراهن دریدن ها چه می دانی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۸
بستم از غیر چو یوسف دل هر جایی را
دادم از دست گریبان زلیخایی را
پاره کردم چو گل این جامه خودرایی را
تا ز غم چاک زدم جیب شکیبایی را
عشق بنمود به من کوچه رسوایی را
بس که چون سرو چمن در همه جا معتبری
چون پری در نظر اهل جهان جلوه گری
گه گل سرخ گهی لاله و گه نیلوفری
هر دم ای شاخ گل تازه به رنگ دگری
از که آموخته یی این همه رعنایی را
کنج ماتمکده از بزم حریفان خوشتر
از تماشای جهان گوشه زندان خوشتر
مرگ از صحبت این قوم پریشان خوشتر
زیر خاکم ز ملاقات رقیبان خوشتر
به جهانی ندهم گوشه تنهایی را
شب که نظاره خورشید جمالت کردم
مرغ دل در گرو دانه خالت کردم
سر خود خاک کف پای خیالت کردم
قدم از فرق به سودای وصالت کردم
از قدم فرق نکردم سر سودایی را
سیدا دست کش از زلف سمن سای دگر
چشم خود پوش ز رخساره زیبای دگر
سر خود فرش مکن زیر کف پای دگر
مشفقی از قدم یار مرو جای دگر
که قبولی نبود بنده هر جایی را
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲۵
اشک حسرت تا کی ای گل در کنارم می کنی
از خدای خود نمی ترسی و زارم می کنی
گوش بر قول رقیب بدشعارم می کنی
از برای خاطر اغیار خوارم می کنی
من چه کردم کین چنین بی اعتبارم می کنی
بس که دارد آتش شوق تو جانم بی قرار
شمع سان دارم دل سوزان و چشم اشکبار
می خورم خون جگر چون گل ز دست روزگار
گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار
ای که منع از گریه بی اختیارم می کنی
خان و مان بر باد دادم بر سر سودای تو
توتیا کردم به چشم خویش خاک پای تو
گوش نه یک یک بیان سازم من از غمهای تو
روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو
گر بگویم گریه ها بر روزگارم می کنی
شب که در پیمانه می می ریختم از بهر زیست
بی لب لعلت صراحی وار چشمم خون گریست
باعث نارفتن کویت نمی پرسی که چیست
گر نمی آیم به سوی بزمت از شرمندگیست
زانکه هر دم پیش مردم شرمسارم می کنی
سیدا خون می خورم عمریست از بزم وصال
ناتوان گردیده است اعضای من همچون هلال
مدتی بگذشت معلومم نشد ای نونهال
گفته یی تدبیر کارت می کنم وحشی منال
رفت کار از دست و کی تدبیر کارم می کنی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۲
فگندی بر جگر آتش چو من بی خان و مانی را
زدی در شعله از نامهربانی مهربانی را
بگو ای شمع با پروانه خود داستانی را
کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را
به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را
به قدر قسمت هر کس در آن روزی که جان دادند
به خوبان قد سرو و چهره یی چون ارغوان دادند
از آن روزی که حسن و عشق را با هم نشان دادند
به عاشق اشک سرخ و رنگ زرد از بهر آن دادند
کز استغنا فرود آرند مستغنی جوانی را
فغان زاهدان در خانقه چون شمع از خامیست
ز بزم دلبران پرهیز کردن عین بدنامیست
به قول عشقبازان این روایت شاهد حامیست
کتاب هفت ملت گر بخواند آدمی عامیست
نخواند تا ز جزو آشنایی داستانی را
دلم را چند بی لعلت نظر بر جام زهر افتد
نگاهت جانب من تا بکی از روی قهر افتد
مرا در گفتگو آور که آشوبی به دهر افتد
سئوالی کن ز من امروز تا غوغا به شهر افتد
که اعجاز فلانی کرد گویا بی زبانی را
شبی افتاده می رفتم به طوف کعبه آن کو
به گوش هوشم آواز پیاپی آمد از یکسو
اگر پرسد مرا ای سیدا آن تندخو بر گو
نمی دانم نظیری کیست چون می آمدم زان رو
به حال مرگ دیدم بر سر ره ناتوانی را
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴ - اسبیات
اسپی دارم که دم علم می سازد
زین را ز پشت بر شکم می سازد
بوداست مگر به اسپ شطرنج یکی
از دور پیاده دیده رم می سازد
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
ای قبله زخدمتت بسی مهجورم
عمریست از این فیض سعادت دورم
رنجوریم از راه کسل نیست مرا
چون دور ز دیدار توام رنجورم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۱۹ - اوتی کش
دمی نگار اوتی کش را برده میهمان ساختم
در زمان خود را درون کوره اش انداختم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
دور هجران را مگر اتمام نیست
یا مگر صبح از پی این شام نیست
با که بفرستم غم دل را بدوست
چون صبا هم محرم پیغام نیست
نی منت تنها به دام افتاده‌ام
کیست آنکو بستهٔ این دام نیست
خوانده‌ام تاریخ دور روزگار
هیچ دوری به ز دور جام نیست
چون دل من عاشقی آغاز کرد
گفتم آعاز تو را انجام نیست
هر کسی کامی گرفت از یار خویش
کس چو من در عاشقان ناکام نیست
عاشقی را شرط بی اندازه است
این قبا زیبا به هر اندام نیست
گر طریق عشق می پوئی صغیر
پخته شو کاین ره ره هر خام نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
دل ز قید غمت ای دوست رها نتوان کرد
هست دردی غم عشقت که دوا نتوان کرد
میتوان دین و دل و عقل ز کف داد ولی
رشته ی زلف تو از دست رها نتوان کرد
تا دل جام نشد خون به لبانت نرسید
از تو بی خون جگر کام روا نتوان کرد
از فلک راستی و از دل من صبر و قرار
وز نکویان طمع مهر و وفا نتوان کرد
به ره کعبه ز پا رو به ره عشق ز سر
زان که طی مرحلهٔ عشق به پا نتوان کرد
در حقیقت چو ببینی دل و دلدار یکیست
آری از یکدیگر این هر دو جدا نتوان کرد
این من و ما که تو بینی همه باشد ز فراق
ورنه در وصل حدیث از من و ما نتوان کرد
منعم از می‌مکن ای شیخ که با پیر مغان
کرده‌ام عهدی و آن عهد خطا نتوان کرد
اشک مظلوم کند خانه ی ظالم ویران
در ره سیل بلا خانه بنا نتوان کرد
ای چراغ‌ امل افروخته غافل ز اجل
شمع روشن به ره باد صبا نتوان کرد
در صفا سعی نما تا به مقامی برسی
قرب حق درک جز از راه صفا نتوان کرد
غم عالم همه گر قسمت ما گشت صغیر
چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
مرغ قدسم من که در دام بلا افتاده‌ام
ای دریغا در کجا بودم کجا افتاده‌ام
نغمه‌ها در شاخسار باغ رضوان داشتم
اندر این ویرانه منزل از نوا افتاده‌ام
جای دارد گر بنالم همچو بلبل روز و شب
تا ز یار گلعذار خود جدا افتاده‌ام
جای دارد گر بنالم همچو بلبل روز و شب
تا ز یار گلعذار خود جدا افتاده‌ام
عیسی گردون نشینم یوسف قدسی سرشت
در تن خاکی به زندان بلا افتاده‌ام
نیستم آگه چه شد دنیا مرا دردم کشید
در حقیقت من به کام اژدها افتاده‌ام
آسمان میگرددم بر سر چو نیکو بنگری
من چو گندم زیر سنگ‌ آسیا افتاده‌ام
میکشم هرچند رخت خویش در راه صواب
باز می‌بینم که در راه خطا افتاده‌ام
ناله‌ها دارد هر آنکو افتد از بامی بزد
چون ننالم من که از بام سما افتاده‌ام
خرم آنساعت که رو آرم سوی اقلیم نور
سالها شد کاندر این ظلمت سرا افتاده‌ام
غیر تسلیم و رضا دیگر مرا تدبیر نیست
کاندرین محنت بتقدیر خدا افتاده‌ام
یا علی ای هر ز پا افتادهٔی را دستگیر
دستگیری کن من مسکین ز پا افتاده‌ام
کلب درگاهت صغیرم از تو میجویم نجات
رحمتی کاندر هزاران ابتلا افتاده‌ام
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۸ - دف و مطرب
دف به کف مطربکی تیز هوش
داشت چنین از ره معنی خروش
کی عجب این جور و جفا تا به کی
جور به این بی سروپا تا به کی
خلق به یک حلقه غلامی کنند
خود به بر خواجه گرامی کنند
من که به صد حلقه غلام‌ آمدم
دایرهٔ عشرت عام‌ آمدم
چند خورم از کف مطرب قفا
چند برآرم گه و بی‌گه نوا
این سخن از سوز چو آن ساز گفت
مطرب شیرین سخنش باز گفت
نالی از این کت ز چه بنواختم
من پی بنواختنت ساختم
ناله‌ات‌ آمد سبب وجد و حال
من به همین مایلم ای دف بنال
ای دل دانا مکن از ناله بس
دم مکش از ناله دمی چون جرس
همچو دف از دوست خوری گر قفا
آن ز وفا دان نه ز راه جفا
چنگ وشت گر که دهد گوشمال
همچو نی از بهر دل او بنال
دل که به دلدار ننالد صغیر
مُشتِ گِلش بیش مخوان،دل‌مگیر
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸
عشق تو برد هوش من غم فزوده را
نتوان چشید داروی ناآزموده را
صد حرف گفته ای به من از خویش زان دهان
باور نمی کنم سخنان شنوده را
در خاک هم ز حیرت رویت، شهید عشق
بر هم نمی زند مژه ناغنوده را
صد بار بی گنه دلم آزرده و هنوز
از دل برون نکرده گناه نبوده را
تا یک سخن کشم ز تو از ماجرای غیر
گویم به حیله صد سخن ناشنوده را
میلی چه غم ز سرزنش خلق وطعن غیر
بی ننگ و نام رند به عالم نبوده را
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
من بی گناه و یار به کین می کشد مرا
این می کشد مرا، که چنین می کشد مرا
گویم که من ز اهل وفایم، مرا مکش
وین طرفه تر که بهر همین می کشد مرا
بد خوی من گذشت ز قتل من و هنوز
آن زهرچشم و چین جبین می کشد مرا
زین سان که لاابالی و رندم، ز اشتیاق
آن خانه سوز پرده نشین می کشد مرا
چون نیم کشت ناز شوم زان نگاه گرم
ذوق تبسم نمکین می کشد مرا
میلی هلاک گشتی وآن مست پر غرور
گوید ترا نمی کشم، این می کشد مرا!
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ساعد آن سیمبر سوزد مرا
داغ آن گلبرگ تر سوزد مرا
با وصالم بیشتر خو می دهد
تا فراقش بیشتر سوزد مرا
خود ازو رنجیده ام، وز اضطراب
اشتیاق یک نظر سوزد مرا
گر نخواهد با رقیب از من گذشت
غم چرا در رهگذر سوزد مرا
دارم از خیل هوسناکان خبر
همچو میلی این خبر سوزد مرا