عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۸
از باده پس نیامد، رنگ پریده ما
برگشتگی ندارد، صید رمیده ما
دیشب به ما درآویخت، امشب ز ما عنان تافت
گویی ندیده ما را، آن شوخ دیده ما
کندیم دل ز شمشاد، از بهر آن سهی قد
پیوند سرو گردید، شاخ بریده ما
در عاشقی نداریم رنگی ز سرخ رویی
ماند به شبنم گل، در خون تپیده ما
بر کشتزار امید، یک جو نمی نشیند
صد کوه اگر بغلتد،از آب دیده ما
طغرا ز ما بیاموز، طرز غریب گویی
هم در غزل نگه کن، هم در قصیده ما
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۹
شکوه دانه و دام از نفس انداخت مرا
شور بیهوده ز چشم قفس انداخت مرا
منم آن شعله ناقص که پی کسب کمال
آتش افروز به دامان خس انداخت مرا
عاقبت شورش بیجای سیه مستی عشق
همچو زنجیر به چنگ عسس انداخت مرا
هست حق با من اگر شکوه ز صیاد کنم
زان که ناحق به طلسم قفس انداخت مرا
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ما خزان پرورده عشقیم، عیب ما مکن
گر نبیند بویی از بهبود، رنگ زرد ما
مایه ما در سفر، چون آب شد نقصان پذیر
آنچه ماند از مایه، خواهد گشت راه آورد ما
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۹۹
ما را به دار عشق، که نزدیک می برد؟
از تار آه اگر نبود ریسمان ما
هر خس ز تندخویی آن گل درین چمن
ماری ست خفته در بغل آشیان ما
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
فرهاد تیشه بر سر غم پیشه می زند
عاشق چنین به جانب خود تیشه می زند
ساغر به ذوق آنکه شود همچو پیر جام
دست طلب به دامن هر شیشه می زند
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
بر نمی تابد دلم، پس مانده پرویز را
گنج باد آورد می خواهم اگر باد آورد
بس که آن بدخو مرا بی بهره می خواهد ز وصل
می کند خود را فرامش، گر ز من یاد آورد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
زخمی تیغ خمارم، کو مروت پیشه ای
کز دهان شیشه می، پنبه مرهم دهد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
به نام پای تو هر گام خفته صد گل زخم
عبث نگشته سر خار این بیابان تیز
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
شد فراموش ز تکرار خموشی سخنم
تخته مشق سکوت است زبان در دهنم
بس که بی روی تو دارم سر خونریزی خود
می شوم کشته، اگر تیغ کشد موی تنم!
ز آب غربت به سر راه نشاطم گل شد
هر غباری که به دل بود ز خاک وطنم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
دلخوشی هرگز نمی افتد شگون بر اهل عشق
گریه کردم سالها، گر یک نفس خندان شدم
از کدامین میزبان نالم، که چون مینای می
غیر خون چیزی نخوردم، هر کجا مهمان شدم
پیرو آیینه ام در پیشگیریهای عشق
قبل ازان کافتد نگاهم بر رخش، حیران شدم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷
آن قطره‌ام که بحر به دور افکند مرا
ظلمت ز ننگ بر در نور افکند مرا
من خانه‌زاد دیده دردم چو طفل اشک
گرداب غم به موج سرور افکند مرا
بر عشق مهربان شده ترسم که عاقبت
در قحط سال وعده طور افکند مرا
ایزد جزای مستی من چون دهد مگر
لب‌تشنه در سراب شعور افکند مرا
رحمت بهانه‌جوست مبادا نسیم لطف
در صیدگاه طره حور افکند مرا
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
چون شعله ی پرتب است درون و برون ما
تب خاله می‌زند لب خنجر ز خون ما
بر سر زند وفا و کند بر زمانه ناز
هر لاله‌ای که بشکفد از بیستون ما
کو گریه‌ای که خنده ی شادی چمن چمن
جوشد به جای شعله ز داغ درون ما
زلفی دلم ربوده که در دیده خرد
شد مردمک سیاهی داغ جنون ما
گفتیم بشکفیم دو روزی درین چمن
دیدیم روی عالم و بد شد شگون ما
سر چشمه غمی‌ست ز فیض عشق
هر زخم تیشه در جگر بیستون ما
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
عندلیب عشق را جز ناله‌های زار نیست
زین گلستانش نصیبی غیر نوک خار نیست
ما تباهی ماندگان موج‌خیز حیرتیم
کشتی ما شوربختان را به ساحل کار نیست
سالها عشق درین مرحله مبهوتم داشت
طفل گهواره اندیشه فرتوتم داشت
تو چه دانی که چه بار از سر کویت بردم
از وفا پرس که او پایه تابوتم داشت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ناله رازی‌ست که در سینه نهفتن ستم است
گوهر گوش بدین نیش نسفتن ستم است
خواب نامحرم و در دیده رخش پرده‌نشین
گر همه بر دم تیغ است که خفتن ستم است
راز حسن از دم روح‌القدس آزرده شود
سر هر موی زبان کردن و گفتن ستم است
دیده خمیازه کشد بی می نظاره او
ورنه بی دوست برین غنچه شکفتن ستم است
نوبهار جگر ریش فصیحی غم اوست
گرد اندوه ازین غمکده رفتن ستم است
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
من آن صیدم که صیادم جنونست
نشاط افزای جانم خاک و خونست
برات ما بر آن کشور نوشتند
که از آوازه مستی مصونست
به بزم عشق کانجا شرم ساقیست
نوای ناله ما ارغنونست
دمی از گریه ناسودم همانا
سرشت چشمم از طوفان خونست
نمی‌دانم چه دردست ای فصیحی
که هر دم از دم دیگر فزونست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نهفته در دم شمشیر نوبهاری هست
شهید شو اگرت با طرب شماری هست
به ذوق حلقه ماتم ندیدم انجمنی
به هر طرف نگرم چشم اشکباری هست
دلم شکفت کجا شد خلیل تا بیند
که در هر آتش سوزنده لاله‌زاری هست
شکست کشتی‌ام از موج سعی و دانستم
که در میانه این بحر هم کناری هست
به باغ رفتم و رشک نسیم سوخت مرا
که غیر این دل سرگشته بیقراری هست
به نیم‌دل که ربودی ز من مشو خرسند
مرا به هر سر مویی دل فگاری هست
به ملک عشق مجو لذت تهی‌دستی
وصال اگر نبود درد انتظاری هست
ز بوی عافیت گل دلم به جان آمد
هزار شکر که آشوب نیش خاری هست
به زیر خاک فصیحی به چشم گریان رفت
مزار اوست به هر جا که نیش خاری هست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
در می‌زنم چه شد که گشایش پدید نیست
قفل مرا معامله‌ای با کلید نیست
صد ابر رحمت آمد و دل شبنمی ندید
گویا که این گیاه خدا آفرید نیست
سهو کتاب رسم فزون از حدست لیک
سهوی چو سهو تهنیت روز عید نیست
صد بحر خون زهر مژه طی کردم و هنوز
پایان کار گریه شوقم پدید نیست
بعد از وداع دوست فصیحی شهید عشق
گر نیم لحظه زنده بماند شهید نیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دی قاصد یار آمد و مژگان‌تری داشت
از یار مگر بهر هلاکم خبری داشت
عمری به ره یار دلم تخم وفا کشت
پنداشت که این تخم که می‌کاشت بری داشت
آن بود دل جمع که از دست بتان بود
صد پاره و هر پاره ی او را دگری داشت
زآن پیش که تازی فرس ناز به میدان
با حلقه فتراک تو این کشته سری داشت
غم‌نامه من بین چه کنی قصه یعقوب
او نیز چو من داغ فراق پسری داشت
پایان شب محنت من صبح اجل بود
بس طرفه شبی بود و قیامت سحری داشت
شد جزم به عزم سفر عشق فصیحی
هر چند که در هر قدم آن ره خطری داشت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
سالها دیده ما را مژه دربانی کرد
آخرش برد و سراپرده حیرانی کرد
سینه بی جگر از زخم تو پهلو دزدید
حیرتش آمد و ناسور پشیمانی کرد
گنج دردی به تماشای دلم آمد و دوش
این مصیبت کده را واله حیرانی کرد
حکم عشقست که دود جگرش پخته کند
آن خس خام که با شعله گران جانی کرد
شوری چشم هوس بود که مشاطه حسن
رفت و از زلف تو تعویذ پریشانی کرد
شعله‌ای بودم و سیر جگرم بود هوس
عشقم آورد و در آتشکده زندانی کرد
شکر طغیغان جنون گوی فصیحی که سحر
خس ما را نفس شعله فسون‌خوانی کرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
عشق هر ساعت شبیخون بر دل ریش آورد
چون نیابد دل شبیخون بر سر خویش آورد
زلفش آیین کرم داند که چون مهمان رسد
هر چه دارد از متاع کفر و دین پیش آورد
همت مفلس‌نواز ناز بین کز مردمی
هر زمان صد حمله‌ام بر جان درویش آورد
جان فدای جذبه حسنی که هر سو بنگرم
موکشان نظاره‌ام تا جانب خویش آورد
عشق چون فصاد گردد لخت لختم همچو دل
می‌شتابد تا که خود را در ره نیش آورد
ترک مذهب کن فصیحی زآنکه در اقلیم عشق
هر چه آرد بر سر ما ملت و کیش آورد