عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۷
برق آهی کو که رو در خرمن گردون کنم
این گره را باز از پیشانی هامون کنم
زان خوشم با دامن صحرا که از چشم غزل
حلقه ای هر لحظه بر زنجیر خود افزون کنم
من گرفتم رام گردیدند با من آهوان
بر خمار سنگ طفلان صبر یارب چون کنم
موی جوهر از خمیر آیینه را نتوان کشید
خارخار عشق را از سینه چون بیرون کنم
از سواد شهر خاکستر نشین شد اخگرم
تربیت این شعله را از دامن هامون کنم
چون کنم در خدمت پیر مغان گردنکشی
من که خم را از ادب تعظیم افلاطون کنم
از دهان یار دارد چاشنی گفتار من
خامه ها را بی شق از شیرینی مضمون کنم
شاهد خامی است جوش باده در آغوش خم
حاش الله شکوه از ناسازی گردون کنم
از صفای سینه ام چشم جهان آورد آب
آه اگر آیینه دل از بغل بیرون کنم
از مروت نیست خوردن بر دل ازاد سرو
ورنه من هم می توانم مصرعی موزون کنم
چون به بیدردان کنم تکلیف صائب جام خویش
من که خونها می خورم تا ساغری پر خون کنم
این گره را باز از پیشانی هامون کنم
زان خوشم با دامن صحرا که از چشم غزل
حلقه ای هر لحظه بر زنجیر خود افزون کنم
من گرفتم رام گردیدند با من آهوان
بر خمار سنگ طفلان صبر یارب چون کنم
موی جوهر از خمیر آیینه را نتوان کشید
خارخار عشق را از سینه چون بیرون کنم
از سواد شهر خاکستر نشین شد اخگرم
تربیت این شعله را از دامن هامون کنم
چون کنم در خدمت پیر مغان گردنکشی
من که خم را از ادب تعظیم افلاطون کنم
از دهان یار دارد چاشنی گفتار من
خامه ها را بی شق از شیرینی مضمون کنم
شاهد خامی است جوش باده در آغوش خم
حاش الله شکوه از ناسازی گردون کنم
از صفای سینه ام چشم جهان آورد آب
آه اگر آیینه دل از بغل بیرون کنم
از مروت نیست خوردن بر دل ازاد سرو
ورنه من هم می توانم مصرعی موزون کنم
چون به بیدردان کنم تکلیف صائب جام خویش
من که خونها می خورم تا ساغری پر خون کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۰
خاک را از آب روی خود گلستان می کنم
قطره ای تا در بساطم هست طوفان می کنم
آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
در سواد شهر جولان در بیابان می کنم
گرچه از قسمت دم آبی نصیب من شده است
صد دهان زخم را چون تیغ خندان می کنم
از جهان آب و گل تادست شستم چون مسیح
دست در یک کاسه با خورشید تابان می کنم
تیر باران حوادث تر نمی سازد مرا
خواب راحت همچو شیران در نیستان می کنم
دیده من تا سفید از گریه چون دستار شد
خواب در یک پیرهن با ماه کنعان می کنم
قطره ای تا در بساطم هست طوفان می کنم
آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
در سواد شهر جولان در بیابان می کنم
گرچه از قسمت دم آبی نصیب من شده است
صد دهان زخم را چون تیغ خندان می کنم
از جهان آب و گل تادست شستم چون مسیح
دست در یک کاسه با خورشید تابان می کنم
تیر باران حوادث تر نمی سازد مرا
خواب راحت همچو شیران در نیستان می کنم
دیده من تا سفید از گریه چون دستار شد
خواب در یک پیرهن با ماه کنعان می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۵
ما به روی تلخ صلح از اهل عالم کرده ایم
چشم شور خلق را بر خویش زمزم کرده ایم
مردمی دورست ازین شیرین دهانان، ور نه ما
سنگ را بسیار چون فرهاد آدم کرده ایم
نیست چندانی که گردد سیر چشم مور ازان
خرمنی کز خوشه چینی ها فراهم کرده ایم
در کهنسالی همان مغلوب نفس سرکشیم
قامت خم را به دست دیو خاتم کرده ایم
چون نیاید بوی خون از آه دردآلود ما؟
ما به آب چشم، سبز این نخل ماتم کرده ایم
از گذشت نارسای خود همان شرمنده ایم
گرچه اول گام ترک هر دو عالم کرده ایم
تا در الفت به روی آشنایان بسته ایم
جنت در بسته را بر خود مسلم کرده ایم
از خزان صائب نبازد رنگ تا دامان حشر
گلستانی را که ما از فکر خرم کرده ایم
چشم شور خلق را بر خویش زمزم کرده ایم
مردمی دورست ازین شیرین دهانان، ور نه ما
سنگ را بسیار چون فرهاد آدم کرده ایم
نیست چندانی که گردد سیر چشم مور ازان
خرمنی کز خوشه چینی ها فراهم کرده ایم
در کهنسالی همان مغلوب نفس سرکشیم
قامت خم را به دست دیو خاتم کرده ایم
چون نیاید بوی خون از آه دردآلود ما؟
ما به آب چشم، سبز این نخل ماتم کرده ایم
از گذشت نارسای خود همان شرمنده ایم
گرچه اول گام ترک هر دو عالم کرده ایم
تا در الفت به روی آشنایان بسته ایم
جنت در بسته را بر خود مسلم کرده ایم
از خزان صائب نبازد رنگ تا دامان حشر
گلستانی را که ما از فکر خرم کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۲
ما چو سرو از راستی دامن به بار افشانده ایم
آستنی چون شاخ گل بر نوبهار افشانده ایم
در زمین قابل و ناقابل از دریادلی
تخم مهری همچو ابر نوبهار افشانده ایم
همچنان باریم بر دلها چو نخل بی ثمر
گرچه از هرکس که سنگی خورده بار افشانده ایم
سر بر آورده است چون مژگان ز پیش چشم ما
از عداوت زیر پای هرکه خار افشانده ایم
حاصل ما از سخن جز دود آهی بیش نیست
در زمین کاغذین تخم شرار افشانده ایم
شهپر دریا رسیدن نیست ما را همچو موج
مشت خاری پیش سیل نوبهار افشانده ایم
ساحل آماده ای گشته است هر آغوش موج
گر غبار از دل به بحر بیکنار افشانده ایم
نیست غیر از بحر چون سیلاب ما را منزلی
گرد راه از خویش در آغوش یار افشانده ایم
نونیاز سنگ طفلان نیست جان سخت ما
ما در آغاز جنون این شاخسار افشانده ایم
نیستیم از جلوه باران رحمت ناامید
تخم خشکی در زمین انتظار افشانده ایم
خواب غفلت شسته ایم از چشم خواب آلودگان
هرکجا اشکی ز چشم اشکبار افشانده ایم
سنبلستانی شده است از پرده غیب آشکار
هرکجا چون خامه جعد مشکبار افشانده ایم
دست بیدادی گریبانگیر ما گردیده است
از رعونت دامن خود گر ز خار افشانده ایم
دست ما در دامن روز جزا خواهد گرفت
بر ثمردستی که چون سرو و چنار افشانده ایم
سرفرازان جهان در پیش ما سر می نهند
تا چو نخل دار از خود برگ و بار افشانده ایم
گرچه از دریاست دخل ما چو ابر نوبهار
در کنار بحر گوهر بی شمار افشانده ایم
اشک ما را نیست جز دامان خود سرمنزلی
تخم خود از بی زمینی در کنار افشانده ایم
باشد از آهن دلان صائب گشاد کار ما
تخم خود در سنگ ما همچون شرار افشانده ایم
آستنی چون شاخ گل بر نوبهار افشانده ایم
در زمین قابل و ناقابل از دریادلی
تخم مهری همچو ابر نوبهار افشانده ایم
همچنان باریم بر دلها چو نخل بی ثمر
گرچه از هرکس که سنگی خورده بار افشانده ایم
سر بر آورده است چون مژگان ز پیش چشم ما
از عداوت زیر پای هرکه خار افشانده ایم
حاصل ما از سخن جز دود آهی بیش نیست
در زمین کاغذین تخم شرار افشانده ایم
شهپر دریا رسیدن نیست ما را همچو موج
مشت خاری پیش سیل نوبهار افشانده ایم
ساحل آماده ای گشته است هر آغوش موج
گر غبار از دل به بحر بیکنار افشانده ایم
نیست غیر از بحر چون سیلاب ما را منزلی
گرد راه از خویش در آغوش یار افشانده ایم
نونیاز سنگ طفلان نیست جان سخت ما
ما در آغاز جنون این شاخسار افشانده ایم
نیستیم از جلوه باران رحمت ناامید
تخم خشکی در زمین انتظار افشانده ایم
خواب غفلت شسته ایم از چشم خواب آلودگان
هرکجا اشکی ز چشم اشکبار افشانده ایم
سنبلستانی شده است از پرده غیب آشکار
هرکجا چون خامه جعد مشکبار افشانده ایم
دست بیدادی گریبانگیر ما گردیده است
از رعونت دامن خود گر ز خار افشانده ایم
دست ما در دامن روز جزا خواهد گرفت
بر ثمردستی که چون سرو و چنار افشانده ایم
سرفرازان جهان در پیش ما سر می نهند
تا چو نخل دار از خود برگ و بار افشانده ایم
گرچه از دریاست دخل ما چو ابر نوبهار
در کنار بحر گوهر بی شمار افشانده ایم
اشک ما را نیست جز دامان خود سرمنزلی
تخم خود از بی زمینی در کنار افشانده ایم
باشد از آهن دلان صائب گشاد کار ما
تخم خود در سنگ ما همچون شرار افشانده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۳
ما به چشم انجم و افلاک خار افشانده ایم
آستین چون شعله بر دود و شرار افشانده ایم
این طراوت نیست راه آورد ابر تنگدست
آستین ما در گریبان بهار افشانده ایم
داغ انجم بر دل گردون ز آه گرم ماست
ما بر این خاکستر این مشت شرار افشانده ایم
چون سبو در خون چندین ساغر می رفته ایم
تا ز روی چشم او گرد خمار افشانده ایم
آسمان را غوطه در گرد کدورت داده ایم
هرگه از آیینه خاطر غبار افشانده ایم
چون نیندازند در آتش، چگونه نشکنند؟
میوه بر فرق جهان چون شاخسار افشانده ایم
آه ما دارد بناگوش فلکها را کبود
سنگ انجم ما بر این نیلی حصار افشانده ایم
از بیابان لاله و از بحر مرجان سر زده است
خون گرمی تا ز چشم شعله بار افشانده ایم
غیر دود دل چه خیزد از کلام آتشین؟
در زمین کاغذین تخم شرار افشانده ایم
چون به لفظ و معنی ما می رسی باریک شو
طره سنبل به روی نوبهار افشانده ایم
شعر یکدست تو صائب تا چمن افروز شد
آستین بر روی گلهای بهار افشانده ایم
آستین چون شعله بر دود و شرار افشانده ایم
این طراوت نیست راه آورد ابر تنگدست
آستین ما در گریبان بهار افشانده ایم
داغ انجم بر دل گردون ز آه گرم ماست
ما بر این خاکستر این مشت شرار افشانده ایم
چون سبو در خون چندین ساغر می رفته ایم
تا ز روی چشم او گرد خمار افشانده ایم
آسمان را غوطه در گرد کدورت داده ایم
هرگه از آیینه خاطر غبار افشانده ایم
چون نیندازند در آتش، چگونه نشکنند؟
میوه بر فرق جهان چون شاخسار افشانده ایم
آه ما دارد بناگوش فلکها را کبود
سنگ انجم ما بر این نیلی حصار افشانده ایم
از بیابان لاله و از بحر مرجان سر زده است
خون گرمی تا ز چشم شعله بار افشانده ایم
غیر دود دل چه خیزد از کلام آتشین؟
در زمین کاغذین تخم شرار افشانده ایم
چون به لفظ و معنی ما می رسی باریک شو
طره سنبل به روی نوبهار افشانده ایم
شعر یکدست تو صائب تا چمن افروز شد
آستین بر روی گلهای بهار افشانده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۰
اگر می داشتم بال و پری پرواز می کردم
درین بستانسرا دیوان محشر باز می کردم
اگر می بود دامان شب زلفش به دست من
حدیث درد بی انجام خود آغاز می کردم
نسیم صبح از نامحرمان بود این گلستان را
در ایامی که من بند قبایش باز می کردم
سپند شوخ چشم از دور دستی داشت بر آتش
در آن محفل که من قانون صحبت ساز می کردم
حیا در پرده بیگانگی می خورد خون خود
که آهوی ترا من شیرگیر ناز می کردم
نسیم بی ادب زنجیر می خایید در عهدی
که من در زلف او چون شانه دست انداز می کردم
نمی زد آب اگر بر آتش من سردی عالم
چه دلها را کباب از شعله آواز می کردم
اگر روی دلی از پرتو خورشید می دیدم
سبک چون رنگ ازین بستانسرا پرواز می کردم
اگر می بود درد عشق صائب کارفرمایم
جهان را گلشن از کلک سخن پرداز می کردم
درین بستانسرا دیوان محشر باز می کردم
اگر می بود دامان شب زلفش به دست من
حدیث درد بی انجام خود آغاز می کردم
نسیم صبح از نامحرمان بود این گلستان را
در ایامی که من بند قبایش باز می کردم
سپند شوخ چشم از دور دستی داشت بر آتش
در آن محفل که من قانون صحبت ساز می کردم
حیا در پرده بیگانگی می خورد خون خود
که آهوی ترا من شیرگیر ناز می کردم
نسیم بی ادب زنجیر می خایید در عهدی
که من در زلف او چون شانه دست انداز می کردم
نمی زد آب اگر بر آتش من سردی عالم
چه دلها را کباب از شعله آواز می کردم
اگر روی دلی از پرتو خورشید می دیدم
سبک چون رنگ ازین بستانسرا پرواز می کردم
اگر می بود درد عشق صائب کارفرمایم
جهان را گلشن از کلک سخن پرداز می کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۰
نبرد از سینه جام باده گلرنگ زنگارم
هلال منخسف شد صیقل از آیینه تارم
نهفتم در رگ جان کفر را چون شمع، ازین غافل
که خواهد از گریبان سر برون آورد زنارم
به زور بردباریها به خود هموار می سازم
درشتی می کند چون آسیا هر کس که در کارم
به آب روی خود از گوهرم قانع درین دریا
رهین منت خود گو مکن ابرگهر بارم
از آن هر روز آب گوهر من بیش می گردد
که گردد آب از شرم تهیدستی خریدارم
کنم در نوبهاران صرف برگ و بار خود صائب
خزان را نیست رنگ از باددستیها زگلزارم
هلال منخسف شد صیقل از آیینه تارم
نهفتم در رگ جان کفر را چون شمع، ازین غافل
که خواهد از گریبان سر برون آورد زنارم
به زور بردباریها به خود هموار می سازم
درشتی می کند چون آسیا هر کس که در کارم
به آب روی خود از گوهرم قانع درین دریا
رهین منت خود گو مکن ابرگهر بارم
از آن هر روز آب گوهر من بیش می گردد
که گردد آب از شرم تهیدستی خریدارم
کنم در نوبهاران صرف برگ و بار خود صائب
خزان را نیست رنگ از باددستیها زگلزارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۶
اگر چه دورم از درگاه راه یاربی دارم
ندارم هیچ اگر در دست دامان شبی دارم
ندارم در بساط آسمان گر اختر سعدی
ز داغ ناامیدی سینه پر کوکبی دارم
شوم با خار و گل یکرنگ ناسازی نمی دانم
درین گلزار چون شبنم دل خوش مشربی دارم
ز دامان اجابت باد کوته دست امیدم
بغیر از ترک مطلب در دعا گر مطلبی دارم
ز فریاد گلو سوزم چو نی معلوم می گردد
که پیوند نهانی بابت شکر لبی دارم
از آن گوی سعادت در خم چوگان من رقصد
که در مد نظر دایم ترنج غبغبی دارم
نباشد چون مسلسل ناله درد آشنای من
که من در دست چون زلف دراز او شبی دارم
مزاج نازک دلدار را فهمیده ام صائب
به انداز زمین بوسش زبرگ گل لبی دارم
ندارم هیچ اگر در دست دامان شبی دارم
ندارم در بساط آسمان گر اختر سعدی
ز داغ ناامیدی سینه پر کوکبی دارم
شوم با خار و گل یکرنگ ناسازی نمی دانم
درین گلزار چون شبنم دل خوش مشربی دارم
ز دامان اجابت باد کوته دست امیدم
بغیر از ترک مطلب در دعا گر مطلبی دارم
ز فریاد گلو سوزم چو نی معلوم می گردد
که پیوند نهانی بابت شکر لبی دارم
از آن گوی سعادت در خم چوگان من رقصد
که در مد نظر دایم ترنج غبغبی دارم
نباشد چون مسلسل ناله درد آشنای من
که من در دست چون زلف دراز او شبی دارم
مزاج نازک دلدار را فهمیده ام صائب
به انداز زمین بوسش زبرگ گل لبی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۸
لب خشک و دل خونین و چشم پر نمی دارم
نگه دارد خدا از چشم بد خوش عالمی دارم
به جای جوهر از آیینه ام زنگار می جوشد
گوارا باد عیشم، خوش بهار خرمی دارم
دو عالم آرزو در سینه دارم با تهیدستی
بیابان در بیابان کشت و ابر بی نمی دارم
فراغت دارد از ناز طبیبان درد بی درمان
پریشان نیستم هر چند حال درهمی دارم
اشارت برنمی دارد دل وحشی نژاد من
چو ماه نو ازین هنگامه فکر پس خمی دارم
نسیم صبحم، از من خویشتن داری نمی آید
گره وا می کنم از کار مردم تا دمی دارم
شکوه لاله ام را کوه و صحرا برنمی تابد
که در هر نقطه داغی سواد اعظمی دارم
به نقش کم زبازیگاه عالم برنمی خیزم
امیدم بی شمار افتاده گر نقش کمی دارم
به خورشید بد اختر چون نمایم گوهر خود را
که در یک دم به چشمم می خورد گر شبنمی دارم
تو کز دل بی نصیبی سیر کن در عالم صورت
که من چون غنچه در هر پرده دل عالمی دارم
ز راز آسمانی چون نباشم با خبر صائب
که من چون کاسه زانوی خود جام جمی دارم
نگه دارد خدا از چشم بد خوش عالمی دارم
به جای جوهر از آیینه ام زنگار می جوشد
گوارا باد عیشم، خوش بهار خرمی دارم
دو عالم آرزو در سینه دارم با تهیدستی
بیابان در بیابان کشت و ابر بی نمی دارم
فراغت دارد از ناز طبیبان درد بی درمان
پریشان نیستم هر چند حال درهمی دارم
اشارت برنمی دارد دل وحشی نژاد من
چو ماه نو ازین هنگامه فکر پس خمی دارم
نسیم صبحم، از من خویشتن داری نمی آید
گره وا می کنم از کار مردم تا دمی دارم
شکوه لاله ام را کوه و صحرا برنمی تابد
که در هر نقطه داغی سواد اعظمی دارم
به نقش کم زبازیگاه عالم برنمی خیزم
امیدم بی شمار افتاده گر نقش کمی دارم
به خورشید بد اختر چون نمایم گوهر خود را
که در یک دم به چشمم می خورد گر شبنمی دارم
تو کز دل بی نصیبی سیر کن در عالم صورت
که من چون غنچه در هر پرده دل عالمی دارم
ز راز آسمانی چون نباشم با خبر صائب
که من چون کاسه زانوی خود جام جمی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۳
خوشا روزی که منزل در سواد اصفهان سازم
ز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازم
نسیم آسا به گرد سر بگردم چار باغش را
به هر شاخی که بنشیند دل من آشیان سازم
شود روشن دو چشمم از سواد سرمه خیز او
ز مژگان زنده رود گریه شادی روان سازم
ز شکر بشکنم خسرو صفت بازار شیرین را
به ملک اصفهان شبدیز را آتش عنان سازم
صلای آب حیوان می زند تیغ جوانمردش
چرا چون خضر کم همت به عمر جاودان سازم
به مژگان خواب مخمل می دهد جا جسم زارم را
چرا آرامگاه خویش از تیغ و سنان سازم
به این گرمی که من رو از غریبی در وطن دارم
اگر بر سنگ بگذارم قدم ریگ روان سازم
میان آب و آتش طرح صلح انداختم اما
نمی دانم ترا بر خویشتن چون مهربان سازم
بلند افتاده صائب آنقدر طبع خدادادم
که شمع طور را خاموش از تیغ زبان سازم
ز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازم
نسیم آسا به گرد سر بگردم چار باغش را
به هر شاخی که بنشیند دل من آشیان سازم
شود روشن دو چشمم از سواد سرمه خیز او
ز مژگان زنده رود گریه شادی روان سازم
ز شکر بشکنم خسرو صفت بازار شیرین را
به ملک اصفهان شبدیز را آتش عنان سازم
صلای آب حیوان می زند تیغ جوانمردش
چرا چون خضر کم همت به عمر جاودان سازم
به مژگان خواب مخمل می دهد جا جسم زارم را
چرا آرامگاه خویش از تیغ و سنان سازم
به این گرمی که من رو از غریبی در وطن دارم
اگر بر سنگ بگذارم قدم ریگ روان سازم
میان آب و آتش طرح صلح انداختم اما
نمی دانم ترا بر خویشتن چون مهربان سازم
بلند افتاده صائب آنقدر طبع خدادادم
که شمع طور را خاموش از تیغ زبان سازم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۶
ز جام بیخودی چون لاله مست از خاک بر خیزم
ز مهد غنچه چون گل با دل صد چاک بر خیزم
نه سروم کز رعونت سبزه را در زیر پامانم
چمن از خاک برخیزد چو من از خاک برخیزم
مرا هر شمع چو پروانه از جا در نمی آرد
مگر از جا به ذوق شعله ادراک برخیزم
مرا زافسردگی در تنگنای سنگ مردن به
که چون آتش به امداد خس و خاشاک برخیزم
چو شبنم کرده ام گردآوری خود را درین گلشن
به اندک جذبه ای از هستی خود پاک برخیزم
مرا با خاکساریهاست پیوندی درین گلشن
که می پیچم به خود تا از زمین چون تاک برخیزم
شلاین تر ز خون ناحقم در هر چه آویزم
نه گردم کز بر افشاندن از آن فتراک برخیزم
نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم
ز بستر چون دعا از سینه های پاک برخیزم
دل بی غم زمین شوره باشد تخم پاکم را
بسامان همچو آه از سینه غمناک برخیزم
نه زنگم کز گرانجانی به خاطرها گران باشم
سبک چون عکس از آیینه ادراک برخیزم
من آن ابرم که در چشم گهرها آب نگذارم
ز هر بحری که با این دیده نمناک برخیزم
ز رشک بیقراران سوختم کو آتشین رویی
که من هم چون سپند از جای خود چالاک برخیزم
مرا از گوشه خلوت مخوان در مجلس عشرت
چه افتاده است بنشینم خجل غمناک برخیزم
مرا چون سبزه زیر سنگ دارد آسمان صائب
شوم سر وی اگر از سایه افلاک برخیزم
ز مهد غنچه چون گل با دل صد چاک بر خیزم
نه سروم کز رعونت سبزه را در زیر پامانم
چمن از خاک برخیزد چو من از خاک برخیزم
مرا هر شمع چو پروانه از جا در نمی آرد
مگر از جا به ذوق شعله ادراک برخیزم
مرا زافسردگی در تنگنای سنگ مردن به
که چون آتش به امداد خس و خاشاک برخیزم
چو شبنم کرده ام گردآوری خود را درین گلشن
به اندک جذبه ای از هستی خود پاک برخیزم
مرا با خاکساریهاست پیوندی درین گلشن
که می پیچم به خود تا از زمین چون تاک برخیزم
شلاین تر ز خون ناحقم در هر چه آویزم
نه گردم کز بر افشاندن از آن فتراک برخیزم
نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم
ز بستر چون دعا از سینه های پاک برخیزم
دل بی غم زمین شوره باشد تخم پاکم را
بسامان همچو آه از سینه غمناک برخیزم
نه زنگم کز گرانجانی به خاطرها گران باشم
سبک چون عکس از آیینه ادراک برخیزم
من آن ابرم که در چشم گهرها آب نگذارم
ز هر بحری که با این دیده نمناک برخیزم
ز رشک بیقراران سوختم کو آتشین رویی
که من هم چون سپند از جای خود چالاک برخیزم
مرا از گوشه خلوت مخوان در مجلس عشرت
چه افتاده است بنشینم خجل غمناک برخیزم
مرا چون سبزه زیر سنگ دارد آسمان صائب
شوم سر وی اگر از سایه افلاک برخیزم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۳
به دامن می دود اشکم گریبان می درد هوشم
نمی دانم چه می گوید نسیم صبح در گوشم
هنوز از طعن خامی نیش می خوردم ز زنبوران
که بر می داشت از جا سقف این میخانه را جوشم
من آن بحر گهرخیزم بساط آفرینش را
که گوهر می شود سیماب اگر ریزند در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان سجاده تزویر بر دوشم
از آن روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد بهم چون قبله از خمیازه آغوشم
ز هوش خود در آزارم نوایی آرزو دارم
که نتواند عنان خود گرفتن محمل هوشم
به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم
تو دست از خود نمایی بر مدارای خصم بیجوهر
که من در جوهر خود همچو آب تیغ خس پوشم
ز چشمش مستی دنباله داری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم
کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
نمی دانم چه می گوید نسیم صبح در گوشم
هنوز از طعن خامی نیش می خوردم ز زنبوران
که بر می داشت از جا سقف این میخانه را جوشم
من آن بحر گهرخیزم بساط آفرینش را
که گوهر می شود سیماب اگر ریزند در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان سجاده تزویر بر دوشم
از آن روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد بهم چون قبله از خمیازه آغوشم
ز هوش خود در آزارم نوایی آرزو دارم
که نتواند عنان خود گرفتن محمل هوشم
به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم
تو دست از خود نمایی بر مدارای خصم بیجوهر
که من در جوهر خود همچو آب تیغ خس پوشم
ز چشمش مستی دنباله داری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم
کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۶
شکوه حسن را از دورباش ناز می دانم
عیار عشق را از لرزش آواز می دانم
از آن بر من شکست از مومیایی شد گواراتر
که بی بال و پری را شهپر پرواز می دانم
نمی گردد صدف از دیدن گوهر حجاب من
قماش نغمه را از پرده های ساز می دانم
من آن کبک ز جان سیرم شکارستان عالم را
که ماه عید خود را چنگل شهباز می دانم
همن بهتر که سازم توتیا آیینه خود را
که من زنگار را چون طوطیان غماز می دانم
ربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم را
که انجام سفر را پله آغاز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نسازد لن ترابی چون کلیم از طور نومیدم
نمک پرورده عشقم، زبان ناز می دانم
زجیب خامشی چون شمع از آن سربرنمی آرم
که لب وا کردن خود را دهان گاز می دانم
درین بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردم
که رنگ چهره گل را گران پرواز می دانم
عیار عشق را از لرزش آواز می دانم
از آن بر من شکست از مومیایی شد گواراتر
که بی بال و پری را شهپر پرواز می دانم
نمی گردد صدف از دیدن گوهر حجاب من
قماش نغمه را از پرده های ساز می دانم
من آن کبک ز جان سیرم شکارستان عالم را
که ماه عید خود را چنگل شهباز می دانم
همن بهتر که سازم توتیا آیینه خود را
که من زنگار را چون طوطیان غماز می دانم
ربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم را
که انجام سفر را پله آغاز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نسازد لن ترابی چون کلیم از طور نومیدم
نمک پرورده عشقم، زبان ناز می دانم
زجیب خامشی چون شمع از آن سربرنمی آرم
که لب وا کردن خود را دهان گاز می دانم
درین بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردم
که رنگ چهره گل را گران پرواز می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۷
خط شبرنگ را خوشتر ز زلف و خال می دانم
من این تقویم پارین را به از امسال می دانم
تو کز کیفیت حسن چمن بی بهره ای، می خور
که من هر شبنمی را رطل مالامال می دانم
مرنج از من اگر جان را به استقبال نفرستم
که از جا رفتن دل را من استقبال می دانم
بغیر از زیر بار عشق در زیر فلک هر کس
که زیر بار دیگر می رود، حمال می دانم
جنونی کز حصار شهر نتواند برون آمد
من صحرانشین بازیچه اطفال می دانم
غبار کلفت از معموره جسم آنقدر دارم
که جغد مرگ را مرغ همایون فال می دانم
ز دست انداز دوران گر چه یک مشت استخوان گشتم
ضمیر خلق را چون قرعه رمال می دانم
تو کز خط بی نصیبی عیش کن بانقطه خالش
که بی خط، خال را من چشم بی دنبال می دانم
ندارد فال بد راه سخن در بزم خرسندی
اگر ادبار رود آرد به من، اقبال می دانم
سری از پیچ و تاب زلف او بیرون نمی آرم
وگرنه موبموی رشته آمال می دانم
نمی دانم چه حال است این که پیچیده است درجانم
که اهل قال را صائب ز اهل حال می دانم
من این تقویم پارین را به از امسال می دانم
تو کز کیفیت حسن چمن بی بهره ای، می خور
که من هر شبنمی را رطل مالامال می دانم
مرنج از من اگر جان را به استقبال نفرستم
که از جا رفتن دل را من استقبال می دانم
بغیر از زیر بار عشق در زیر فلک هر کس
که زیر بار دیگر می رود، حمال می دانم
جنونی کز حصار شهر نتواند برون آمد
من صحرانشین بازیچه اطفال می دانم
غبار کلفت از معموره جسم آنقدر دارم
که جغد مرگ را مرغ همایون فال می دانم
ز دست انداز دوران گر چه یک مشت استخوان گشتم
ضمیر خلق را چون قرعه رمال می دانم
تو کز خط بی نصیبی عیش کن بانقطه خالش
که بی خط، خال را من چشم بی دنبال می دانم
ندارد فال بد راه سخن در بزم خرسندی
اگر ادبار رود آرد به من، اقبال می دانم
سری از پیچ و تاب زلف او بیرون نمی آرم
وگرنه موبموی رشته آمال می دانم
نمی دانم چه حال است این که پیچیده است درجانم
که اهل قال را صائب ز اهل حال می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۲
ز پستی بر فلک از پاکی گوهر شود شبنم
ز چشم پاک با خورشید هم بستر شود شبنم
به از همصحبت شایسته اکسیری نمی باشد
ز قرب لاله از یاقوت رنگین تر شود شبنم
به چشم پاک آسان است تسخیر نکورویان
یکی با آفتاب از دیده انور شود شبنم
به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم
که ازتر دامنی با غنچه هم بستر شود شبنم
به روشن طلعتان پیوند اگر معراج می خواهی
که از خورشید روشندل بلند اختر شود شبنم
ز آب چشم من گفتم شود بیدار، ازین غافل
که خواب ناز گل را پرده دیگر شود شبنم
ز چشم پاک عشرتهای رنگین می توان کردن
که گل را تکمه پیراهن احمر شود شبنم
در آتش می گذارد حسن نعل پاک چشمان را
که از خورشید چون سیماب بی لنگر شود شبنم
در آن گلشن که از می چهره را چون گل برافروزی
به روی آتشین لاله خاکستر شود شبنم
به چشم عندلیب از جمله تردامنان باشد
اگر در پاک چشمی قطره کوثر شود شبنم
مدار ای پاک گوهر دست سعی از دامن پاکان
که از آمیزش گلها پری پیکر شود شبنم
ندارد آبرو گل پیش رخسار عرقناکش
اگر از شوخ چشمی مهر آن محضر شود شبنم
نباشد راه در گلزار او هر شوخ چشمی را
مگر با دیده تر حلقه آن در شود شبنم
تن آسانی دل بیدار را غافل نمی سازد
کجا در خواب ناز از نرمی بستر شود شبنم
ز خورشید قیامت آب در چشمش نمی گردد
اگر آیینه دار آن رخ انور شود شبنم
مده از دست صائب دامن مژگان خونین را
که در گلزارها محرم ز چشم تر شود شبنم
ز چشم پاک با خورشید هم بستر شود شبنم
به از همصحبت شایسته اکسیری نمی باشد
ز قرب لاله از یاقوت رنگین تر شود شبنم
به چشم پاک آسان است تسخیر نکورویان
یکی با آفتاب از دیده انور شود شبنم
به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم
که ازتر دامنی با غنچه هم بستر شود شبنم
به روشن طلعتان پیوند اگر معراج می خواهی
که از خورشید روشندل بلند اختر شود شبنم
ز آب چشم من گفتم شود بیدار، ازین غافل
که خواب ناز گل را پرده دیگر شود شبنم
ز چشم پاک عشرتهای رنگین می توان کردن
که گل را تکمه پیراهن احمر شود شبنم
در آتش می گذارد حسن نعل پاک چشمان را
که از خورشید چون سیماب بی لنگر شود شبنم
در آن گلشن که از می چهره را چون گل برافروزی
به روی آتشین لاله خاکستر شود شبنم
به چشم عندلیب از جمله تردامنان باشد
اگر در پاک چشمی قطره کوثر شود شبنم
مدار ای پاک گوهر دست سعی از دامن پاکان
که از آمیزش گلها پری پیکر شود شبنم
ندارد آبرو گل پیش رخسار عرقناکش
اگر از شوخ چشمی مهر آن محضر شود شبنم
نباشد راه در گلزار او هر شوخ چشمی را
مگر با دیده تر حلقه آن در شود شبنم
تن آسانی دل بیدار را غافل نمی سازد
کجا در خواب ناز از نرمی بستر شود شبنم
ز خورشید قیامت آب در چشمش نمی گردد
اگر آیینه دار آن رخ انور شود شبنم
مده از دست صائب دامن مژگان خونین را
که در گلزارها محرم ز چشم تر شود شبنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۴
گر آن خورشید رو را همسفر خویشتن بینم
ز زلف شام غربت چهره صبح وطن بینم
ز بس چین جبین باغبان ترسانده چشمم را
نمی خواهم که از چاک قفس سوی چمن بینم
دلم از خار خار رشک، خار پیرهن گردد
ترا با برگ گل گر در ته یک پیرهن بینم
زهر یک قطره اشکم که دارد تکیه بر مژگان
زپا افتاده گلگونی به دوش کوهکن بینم
ز رنگ حرف، بوی غنچه راز نهان یابم
پریشان خاطری را از سر زلف سخن بینم
ز غیرت بندبندم همچو برگ بید می لرزد
نسیمی چون غبارآلود در صحن چمن بینم
خوش آن روزی که صائب از نهالش کام برگیرم
ترنج نیک بختی در کف از سیب ذقن بینم
ز زلف شام غربت چهره صبح وطن بینم
ز بس چین جبین باغبان ترسانده چشمم را
نمی خواهم که از چاک قفس سوی چمن بینم
دلم از خار خار رشک، خار پیرهن گردد
ترا با برگ گل گر در ته یک پیرهن بینم
زهر یک قطره اشکم که دارد تکیه بر مژگان
زپا افتاده گلگونی به دوش کوهکن بینم
ز رنگ حرف، بوی غنچه راز نهان یابم
پریشان خاطری را از سر زلف سخن بینم
ز غیرت بندبندم همچو برگ بید می لرزد
نسیمی چون غبارآلود در صحن چمن بینم
خوش آن روزی که صائب از نهالش کام برگیرم
ترنج نیک بختی در کف از سیب ذقن بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۰
رفت آن روز که دامان بهار از دستم
رفت چون برگ خزان دیده قرار از دستم
گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم
لله الحمد نرفته است کنار از دستم
به سبکدستی من نیست کس از جانبازان
می جهد خرده جان همچو شرار از دستم
می برد دست و دل از کار غزالش، ترسم
که به یکبار رود دام و شکار از دستم
از رگ ابر قلم بس که فشاندم گوهر
چون صدف شد دل بحر آبله دار از دستم
خون ناحق شوم آنجا که فتد بر سر، کار
رفته هر چند که گیرایی کار از دستم
توتیا می شود آیینه ز جان سختی من
سنگ بر سینه زند آینه دار از دستم
تا بر آن چاک گریبان نظر افتاد مرا
رفت سر رشته آرام و قرار از دستم
صائب از زخم ندامت جگرم شد صد چاک
سینه موری اگر گشت فگار از دستم
رفت چون برگ خزان دیده قرار از دستم
گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم
لله الحمد نرفته است کنار از دستم
به سبکدستی من نیست کس از جانبازان
می جهد خرده جان همچو شرار از دستم
می برد دست و دل از کار غزالش، ترسم
که به یکبار رود دام و شکار از دستم
از رگ ابر قلم بس که فشاندم گوهر
چون صدف شد دل بحر آبله دار از دستم
خون ناحق شوم آنجا که فتد بر سر، کار
رفته هر چند که گیرایی کار از دستم
توتیا می شود آیینه ز جان سختی من
سنگ بر سینه زند آینه دار از دستم
تا بر آن چاک گریبان نظر افتاد مرا
رفت سر رشته آرام و قرار از دستم
صائب از زخم ندامت جگرم شد صد چاک
سینه موری اگر گشت فگار از دستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۲
برگ عیش خود از آن تازه چمن می خواهم
یک گل بوسه از آن کنج دهن می خواهم
طفل گستاخم و کامم به شکر خو کرده است
بوسه می خواهم و از کنج دهن می خواهم!
خون من لاله و گل نیست که پامال شود
خونبهای خود از آن عهد شکن می خواهم
کربلا گشت زمین یمن از پرتو او
از عقیق لب او خون یمن می خواهم
نیستم از سخن ساده چو طوطی محفوظ
پیچ و تابی به سر زلف سخن می خواهم
روز و شب در طلب سینه صافم صائب
طوطیم، آینه ای بهر سخن می خواهم
یک گل بوسه از آن کنج دهن می خواهم
طفل گستاخم و کامم به شکر خو کرده است
بوسه می خواهم و از کنج دهن می خواهم!
خون من لاله و گل نیست که پامال شود
خونبهای خود از آن عهد شکن می خواهم
کربلا گشت زمین یمن از پرتو او
از عقیق لب او خون یمن می خواهم
نیستم از سخن ساده چو طوطی محفوظ
پیچ و تابی به سر زلف سخن می خواهم
روز و شب در طلب سینه صافم صائب
طوطیم، آینه ای بهر سخن می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۳
گذشت عمر سبکرو به خورد و خواب تمام
به شوره زار مرا صرف گشت آب تمام
چه حاصل است ز قرب گهر چو رشته مرا
چو مد عمر سرآمد به پیچ و تاب تمام
چو ماه نو به تمامی به هم شکن خود را
که در دو هفته کند بازت آفتاب تمام
چه حاجت است به تسبیح سال، عمر مرا
که می شود به یک انگشت این حساب تمام
نگشته است چنان روی ما سیه ز گناه
که روسیاهی ما را کند خضاب تمام
تمامی دل عاشق به درد و داغ بود
اگر به گنج شود خانه خراب تمام
به چشم روشن خود پای میهمان جاده
که هیچ خانه زین نیست بی رکاب تمام
مده غبار به خاطر ز خط مشکین راه
که حس گردد ازین عنبرین نقاب تمام
در آن چمن که تو از رخ نقاب برداری
نسیم دفتر گل را دهد به آب تمام
مگر نسیم به گلزار بوی زلف تو برد
که خون لاله و گل گشت مشک ناب تمام
کسی نظر ز سراپای او کجا فکند
که هست دفتر گل فرد انتخاب تمام
صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود
چنان که از رگ تلخی شود شراب تمام
ز ابر رحمت عشق است آبداری حسن
که آب دیده بلبل بود گلاب تمام
ز باده تا عرق آلود گشت چهره یار
رساند خانه یک شهر را به آب تمام
دگر چه چاره کنم تا تو بی حجاب شوی
که می به چشم تو شد پرده حجاب تمام
به چشم هر که چو مجنون شود بیابان گرد
سواد شهر بود آیه عذاب تمام
زبان کلک تو صائب همیشه گویا باد!
که هست فکر تو یکدست انتخاب تمام
به شوره زار مرا صرف گشت آب تمام
چه حاصل است ز قرب گهر چو رشته مرا
چو مد عمر سرآمد به پیچ و تاب تمام
چو ماه نو به تمامی به هم شکن خود را
که در دو هفته کند بازت آفتاب تمام
چه حاجت است به تسبیح سال، عمر مرا
که می شود به یک انگشت این حساب تمام
نگشته است چنان روی ما سیه ز گناه
که روسیاهی ما را کند خضاب تمام
تمامی دل عاشق به درد و داغ بود
اگر به گنج شود خانه خراب تمام
به چشم روشن خود پای میهمان جاده
که هیچ خانه زین نیست بی رکاب تمام
مده غبار به خاطر ز خط مشکین راه
که حس گردد ازین عنبرین نقاب تمام
در آن چمن که تو از رخ نقاب برداری
نسیم دفتر گل را دهد به آب تمام
مگر نسیم به گلزار بوی زلف تو برد
که خون لاله و گل گشت مشک ناب تمام
کسی نظر ز سراپای او کجا فکند
که هست دفتر گل فرد انتخاب تمام
صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود
چنان که از رگ تلخی شود شراب تمام
ز ابر رحمت عشق است آبداری حسن
که آب دیده بلبل بود گلاب تمام
ز باده تا عرق آلود گشت چهره یار
رساند خانه یک شهر را به آب تمام
دگر چه چاره کنم تا تو بی حجاب شوی
که می به چشم تو شد پرده حجاب تمام
به چشم هر که چو مجنون شود بیابان گرد
سواد شهر بود آیه عذاب تمام
زبان کلک تو صائب همیشه گویا باد!
که هست فکر تو یکدست انتخاب تمام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۰
چو بید اگر چه درین باغ بی بر آمده ام
به عذر بی ثمری سایه گستر آمده ام
ز نقص خودبه امید کمال خرسندم
اگر چه همچو مه عید لاغر آمده ام
به پای قافله رفتن ز من نمی آید
چو آفتاب به تنها روی بر آمده ام
همان به خاک برابر چو نور خورشیدم
اگر چه از همه آفاق بر سر آمده ام
مدار روی دل از من دریغ کز غفلت
ز آستانه دلها به این در آمده ام
دل دو نیم مر قدر، عشق می داند
چو ذوالفقار به بازوی حیدر آمده ام
مرا ز بی بری خویش نیست بر دل بار
که چون چنار به دست تهی بر آمده ام
جواب تلخ ز خشکی به ابر می گوید
به قلزمی که به امید گوهر آمده ام
چو موج اگر چه شکسته است بال من صائب
به ساحل از دل دریا مکرر آمده ام
به عذر بی ثمری سایه گستر آمده ام
ز نقص خودبه امید کمال خرسندم
اگر چه همچو مه عید لاغر آمده ام
به پای قافله رفتن ز من نمی آید
چو آفتاب به تنها روی بر آمده ام
همان به خاک برابر چو نور خورشیدم
اگر چه از همه آفاق بر سر آمده ام
مدار روی دل از من دریغ کز غفلت
ز آستانه دلها به این در آمده ام
دل دو نیم مر قدر، عشق می داند
چو ذوالفقار به بازوی حیدر آمده ام
مرا ز بی بری خویش نیست بر دل بار
که چون چنار به دست تهی بر آمده ام
جواب تلخ ز خشکی به ابر می گوید
به قلزمی که به امید گوهر آمده ام
چو موج اگر چه شکسته است بال من صائب
به ساحل از دل دریا مکرر آمده ام