عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
از دولت وصال تو کارم بکام شد
بختم بلند گشت و سعادت غلام شد
از جلوه های حسن تو جانم حیات یافت
با چشمهای مست تو عیشم مدام شد
گفتی:سلام ذوق سلامت بدل رسید
این خانه از سلام تو دارالسلام شد
دل را حلال گشت ز عشق تو دم زدن
زان دم که یاد غیر تو بردن حرام شد
در عمرها صفای تو باشد قرین حال
دل راکه دار کعبه وصلت مقام شد
ازمن برند لمعه نور آفتاب و ماه
تاسایه تو بر سر من مستدام شد
چون دید زلف و روی ترا قاسمی بهم
در طور کفر و دین همه کارش تمام شد
بختم بلند گشت و سعادت غلام شد
از جلوه های حسن تو جانم حیات یافت
با چشمهای مست تو عیشم مدام شد
گفتی:سلام ذوق سلامت بدل رسید
این خانه از سلام تو دارالسلام شد
دل را حلال گشت ز عشق تو دم زدن
زان دم که یاد غیر تو بردن حرام شد
در عمرها صفای تو باشد قرین حال
دل راکه دار کعبه وصلت مقام شد
ازمن برند لمعه نور آفتاب و ماه
تاسایه تو بر سر من مستدام شد
چون دید زلف و روی ترا قاسمی بهم
در طور کفر و دین همه کارش تمام شد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
چون حسن دلاویز تو در جلوه گری بود
کار دل بیچاره من پرده دری بود
در دور رخت یک دل هشیار ندیدیم
این شیوه ز خاصیت دور قمری بود
ای جان جهان، نسبت یاد تو بجانم
چون باد سحر بر رخ گل برگ طری بود
جان و دل و دین برد زمن عشق تو،هیهات!
در غارت عشق تو چنین حمله بری بود!
هر جا که نظر کرد دلم روی ترا دید
این نیز هم از غایت صاحب نظری بود
درمان وصال تو فنا آمد و دیگر
هر چاره که کردیم همه حیله گری بود
گفتند که:قاسم همه از زهد زند لاف
بیچاره خود از تهمت این قصه بری بود
کار دل بیچاره من پرده دری بود
در دور رخت یک دل هشیار ندیدیم
این شیوه ز خاصیت دور قمری بود
ای جان جهان، نسبت یاد تو بجانم
چون باد سحر بر رخ گل برگ طری بود
جان و دل و دین برد زمن عشق تو،هیهات!
در غارت عشق تو چنین حمله بری بود!
هر جا که نظر کرد دلم روی ترا دید
این نیز هم از غایت صاحب نظری بود
درمان وصال تو فنا آمد و دیگر
هر چاره که کردیم همه حیله گری بود
گفتند که:قاسم همه از زهد زند لاف
بیچاره خود از تهمت این قصه بری بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
خاطرم آشفته و جان در ملال
رو بنما، ای مه فرخنده فال
بی تو عجب مضطربم روز و شب!
مرغ دلم چند زند پر و بال؟
بلبل شوریده دل، افغان مکن
موسم هجران شد و آمد وصال
وصل بفریاد دل من رسید
یافتم از هجر بسی گوشمال
گل پس پرده ز همه فارغست
بلبل، ازین حال دمی خوش بنال
بلبل آشفته، شغب را بمان
نوبت حالست، مکن قیل و قال
واعظ ما قصه و افسانه گفت
خواجه سمینست، نشد در جدال
خواجه عزیزست، ولیکن نکرد
از طرف تن سوی جان انتقال
قاسمی، از عین عیان قصه کن
تا بکی اندیشه خواب و خیال؟
رو بنما، ای مه فرخنده فال
بی تو عجب مضطربم روز و شب!
مرغ دلم چند زند پر و بال؟
بلبل شوریده دل، افغان مکن
موسم هجران شد و آمد وصال
وصل بفریاد دل من رسید
یافتم از هجر بسی گوشمال
گل پس پرده ز همه فارغست
بلبل، ازین حال دمی خوش بنال
بلبل آشفته، شغب را بمان
نوبت حالست، مکن قیل و قال
واعظ ما قصه و افسانه گفت
خواجه سمینست، نشد در جدال
خواجه عزیزست، ولیکن نکرد
از طرف تن سوی جان انتقال
قاسمی، از عین عیان قصه کن
تا بکی اندیشه خواب و خیال؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
دوش آن مه دو هفته دستم گرفت، دستم
دستان نمودم، اما از عربده نجستم
گفتم بدو دویدم، گرد از رهش ندیدم
هرچند خود ندیدم در شور و غلغلستم
در عربده است عمری این عقل و عشق با هم
چون روی دوست دیدم از عربده برستم
گه قید نور بودم، گه قید نار سوزان
چون جمعیت بدیدم، از نور و نار رستم
ساقی، بیار جامی، از بهر ناتمامی
جامی بده بدستم، چون رند و می پرستم
ای جان جان جانان، ای روح روح و ریحان
از پای اوفتادم، جامی بده بدستم
قاسم بباخت جان را، یک بارگی جهان را
مشکن تو عرض ما را، گر توبه ای شکستم
دستان نمودم، اما از عربده نجستم
گفتم بدو دویدم، گرد از رهش ندیدم
هرچند خود ندیدم در شور و غلغلستم
در عربده است عمری این عقل و عشق با هم
چون روی دوست دیدم از عربده برستم
گه قید نور بودم، گه قید نار سوزان
چون جمعیت بدیدم، از نور و نار رستم
ساقی، بیار جامی، از بهر ناتمامی
جامی بده بدستم، چون رند و می پرستم
ای جان جان جانان، ای روح روح و ریحان
از پای اوفتادم، جامی بده بدستم
قاسم بباخت جان را، یک بارگی جهان را
مشکن تو عرض ما را، گر توبه ای شکستم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
دینار نمی خواهم، من عاشق دیدارم
اغیار نمی خواهم، من شیفته یارم
گویند که: در عشقش صد جان بجوی باشد
گر کار بجان آید، والله که خریدارم
فردا که قیامت بو، هرکس بر کس میشو
من جمله ترا دانم وز جمله ترا دارم
گویی: دل و جانت را پیوسته بما رو کن
حق عالم و علامست، پیوسته درین کارم
گویند که: منصوری، منصوری و مشهوری
از تندی اسرارم منصور زند دارم
با من بجفا گفتن در می نتوان سفتن
من مرد سحر خیزم، من رند جگر خوارم
زان آتش گلناری، کز سبزه دمد بیرون
من نار نمی خواهم، من عاشق گلنارم
در خانه آب و گل، غافل منشین، ای دل
در خانه جان و دل، من خازن اسرارم
من قاسم درویشم، من عاشق دلریشم
من حافظ اسرارم، من ساکن خمارم
اغیار نمی خواهم، من شیفته یارم
گویند که: در عشقش صد جان بجوی باشد
گر کار بجان آید، والله که خریدارم
فردا که قیامت بو، هرکس بر کس میشو
من جمله ترا دانم وز جمله ترا دارم
گویی: دل و جانت را پیوسته بما رو کن
حق عالم و علامست، پیوسته درین کارم
گویند که: منصوری، منصوری و مشهوری
از تندی اسرارم منصور زند دارم
با من بجفا گفتن در می نتوان سفتن
من مرد سحر خیزم، من رند جگر خوارم
زان آتش گلناری، کز سبزه دمد بیرون
من نار نمی خواهم، من عاشق گلنارم
در خانه آب و گل، غافل منشین، ای دل
در خانه جان و دل، من خازن اسرارم
من قاسم درویشم، من عاشق دلریشم
من حافظ اسرارم، من ساکن خمارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
از نایره شوقت در دل شرری دارم
با طلعت خورشیدت عشق و نظری دارم
از ظلمت زلف تو، با شعشعه رویت
از راه بری باشم، گر راهبری دارم
در صورت آب و گل گر هست ملامتها
در خلوت جان و دل زیبا قمری دارم
غم نیست اگر تن را صد بار بسوزانی
در بحر محیط جان والاگهری دارم
ذرات همه عالم، گر خصم شود با من
از خصم چرا ترسم؟ من هم جگری دارم
عشقست مرا چاره، من بیدل و آواره
بیچاره نخواهم شد، چون چاره بری دارم
قاسم همه جوهرها از کان تو آوردست
ای دوست، بحمدالله، کز بحر بری دارم
با طلعت خورشیدت عشق و نظری دارم
از ظلمت زلف تو، با شعشعه رویت
از راه بری باشم، گر راهبری دارم
در صورت آب و گل گر هست ملامتها
در خلوت جان و دل زیبا قمری دارم
غم نیست اگر تن را صد بار بسوزانی
در بحر محیط جان والاگهری دارم
ذرات همه عالم، گر خصم شود با من
از خصم چرا ترسم؟ من هم جگری دارم
عشقست مرا چاره، من بیدل و آواره
بیچاره نخواهم شد، چون چاره بری دارم
قاسم همه جوهرها از کان تو آوردست
ای دوست، بحمدالله، کز بحر بری دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
در ملک وصال او ظل شجری دارم
در باغ وصال او شیرین ثمری دارم
از دولت او شادم، از بند غم آزادم
در خلوت جان و دل زیبا قمری دارم
گر تیغ زند بر دل، آن خسرو مستعجل
از تیغ نمی ترسم، من هم جگری دارم
هرگه که شود پنهان آن شاهد مهرویان
در حسرت دیدارش آه سحری دارم
این ملکت آب و گل گر جمله شود باطل
در عالم جان و دل خوش جلوه گری دارم
گر کوه، اگر دریا، ای چاره بر دلها
بیچاره نخواهم شد، چون چاره بری دارم
قاسم ز رقیبان شد مجنون و دل آشفته
گر خانه پریشان شد، عزم سفری دارم
در باغ وصال او شیرین ثمری دارم
از دولت او شادم، از بند غم آزادم
در خلوت جان و دل زیبا قمری دارم
گر تیغ زند بر دل، آن خسرو مستعجل
از تیغ نمی ترسم، من هم جگری دارم
هرگه که شود پنهان آن شاهد مهرویان
در حسرت دیدارش آه سحری دارم
این ملکت آب و گل گر جمله شود باطل
در عالم جان و دل خوش جلوه گری دارم
گر کوه، اگر دریا، ای چاره بر دلها
بیچاره نخواهم شد، چون چاره بری دارم
قاسم ز رقیبان شد مجنون و دل آشفته
گر خانه پریشان شد، عزم سفری دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
ما در دل و جان آتش سودای تو داریم
و اندر دو جهان عشق و تمنای تو داریم
مستیم بحدی که سر از پای ندانیم
شب تابسحر بانگ علالای تو داریم
هرکس بجهان رو بمرادیست، فاما
ما در دو جهان ذوق تماشای تو داریم
شب تا بسحر خواب نداریم و نه آرام
با دل همه شب قصه غمهای تو داریم
زاهد چه شناسد بهمه حال که دایم
در دیده جان نور بجلای تو داریم؟
عقل آمد و با عشق همی گفت که: زنهار!
می گفت بدو عشق: چه پروای تو داریم؟
قاسم ز سر کوی تو هرگز نشود دور
چون در دو جهان رو بتولای تو داریم
و اندر دو جهان عشق و تمنای تو داریم
مستیم بحدی که سر از پای ندانیم
شب تابسحر بانگ علالای تو داریم
هرکس بجهان رو بمرادیست، فاما
ما در دو جهان ذوق تماشای تو داریم
شب تا بسحر خواب نداریم و نه آرام
با دل همه شب قصه غمهای تو داریم
زاهد چه شناسد بهمه حال که دایم
در دیده جان نور بجلای تو داریم؟
عقل آمد و با عشق همی گفت که: زنهار!
می گفت بدو عشق: چه پروای تو داریم؟
قاسم ز سر کوی تو هرگز نشود دور
چون در دو جهان رو بتولای تو داریم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
بسامان آمد احوال دل من
بدیدار تو حل شد مشکل من
بیاری سعادت یار مایی
زهی یاری بخت مقبل من
جنون و عشق و مستی پیشه کردم
زهی سودای طبع عاقل من!
مرا عشق تو رسوای جهان کرد
همین بود از دو عالم حاصل من
طریق عاشقی و آنگه سلامت؟
معاذلله ز فکر باطل من
شدم دریای بی پایان، که هرگز
نبیند هیچ کشتی ساحل من
دلم در جعد مشکین تو گم شد
نمی یابم دل من، وا دل من!
تلالالا، تلا تن تن، تنن تن
منم در هر دو عالم واصل من
چو قاسم از میان برخاست گفتم
که: ای انعام عامت شامل من
بدیدار تو حل شد مشکل من
بیاری سعادت یار مایی
زهی یاری بخت مقبل من
جنون و عشق و مستی پیشه کردم
زهی سودای طبع عاقل من!
مرا عشق تو رسوای جهان کرد
همین بود از دو عالم حاصل من
طریق عاشقی و آنگه سلامت؟
معاذلله ز فکر باطل من
شدم دریای بی پایان، که هرگز
نبیند هیچ کشتی ساحل من
دلم در جعد مشکین تو گم شد
نمی یابم دل من، وا دل من!
تلالالا، تلا تن تن، تنن تن
منم در هر دو عالم واصل من
چو قاسم از میان برخاست گفتم
که: ای انعام عامت شامل من
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
بسودایت سرشت آب و گل من
بدیدار تو حل شد مشکل من
من از آیات مجدم، کس نداند
چه معنی خواهد از من قایل من؟
عنایت های بی علت مدد شد
بسامان آمد احوال دل من
ز رویت پرتوی بر جانم افتاد
بدیدار تو حل شد مشکل من
طلب کردم بسی، تا گشت روشن
بفیض حق ز اشک سایل من
پس از من در هوات، ای سر و سیراب
گل سوری برآید از گل من
بهر جانب که جویی قاسمی را
بکوی عشق یابی منزل من
بدیدار تو حل شد مشکل من
من از آیات مجدم، کس نداند
چه معنی خواهد از من قایل من؟
عنایت های بی علت مدد شد
بسامان آمد احوال دل من
ز رویت پرتوی بر جانم افتاد
بدیدار تو حل شد مشکل من
طلب کردم بسی، تا گشت روشن
بفیض حق ز اشک سایل من
پس از من در هوات، ای سر و سیراب
گل سوری برآید از گل من
بهر جانب که جویی قاسمی را
بکوی عشق یابی منزل من
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
هله! ای ساقی جانها، بده آن باده رنگین
مگر این فاتحه ما بچشد لذت آمین
برو، ای ناصح و بنشین، نتوانم که نمیرم
بر آن طلعت زیبا، بر آن شیوه شیرین
همه ذرات جهان مظهر حقند، فاما
نشود واقف اسرار مگر چشم خدا بین
برو، ای خواجه عاقل، بنشین گوشه عفت
نکنی فهم معانی، نبری ره بمجانین
هله! ای جان سعادت، نکنی خارق عادت
جعل روی سیه را نبردی سوی بساتین
هله! ای صوفی خلوت،همه میل تو بشهوت
تو و تسبیح و مصلا من و آن طره مشکین
تو وکیلی و کفیلی، تو جلیلی و جمیلی
بجز از عجز نباشد صفت قاسم مسکین
مگر این فاتحه ما بچشد لذت آمین
برو، ای ناصح و بنشین، نتوانم که نمیرم
بر آن طلعت زیبا، بر آن شیوه شیرین
همه ذرات جهان مظهر حقند، فاما
نشود واقف اسرار مگر چشم خدا بین
برو، ای خواجه عاقل، بنشین گوشه عفت
نکنی فهم معانی، نبری ره بمجانین
هله! ای جان سعادت، نکنی خارق عادت
جعل روی سیه را نبردی سوی بساتین
هله! ای صوفی خلوت،همه میل تو بشهوت
تو و تسبیح و مصلا من و آن طره مشکین
تو وکیلی و کفیلی، تو جلیلی و جمیلی
بجز از عجز نباشد صفت قاسم مسکین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
ای آتش سودای تو در جان جهانی
وی از تو بهر گوشه خروشی و فغانی
از درد تو خواهم که دمی زار بگریم
گر زانکه بجانم دهد این آتش امانی
هر کس بجهان مرتبه ای دارد و مالی
ماییم و هوای تو و سودا زده جانی
منعم مکن ار بنگرمت، زانکه نشاید
زان حسن دل افروز تو منع نگرانی
گر بی تو زیانند گروهی و ندانند
در مذهب ما بدتر ازین نیست زیانی
در دوزخ اگر پرتوی از حسن تو تابد
دوزخ شود از پرتو حسن تو جنانی
گر خوان غمت فوت شود از دل قاسم
فریاد بر آرد که: دو صد کاسه بنانی!
وی از تو بهر گوشه خروشی و فغانی
از درد تو خواهم که دمی زار بگریم
گر زانکه بجانم دهد این آتش امانی
هر کس بجهان مرتبه ای دارد و مالی
ماییم و هوای تو و سودا زده جانی
منعم مکن ار بنگرمت، زانکه نشاید
زان حسن دل افروز تو منع نگرانی
گر بی تو زیانند گروهی و ندانند
در مذهب ما بدتر ازین نیست زیانی
در دوزخ اگر پرتوی از حسن تو تابد
دوزخ شود از پرتو حسن تو جنانی
گر خوان غمت فوت شود از دل قاسم
فریاد بر آرد که: دو صد کاسه بنانی!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
تو مرهم دل ریشی و راحت جانی
دوای درد دل بیدلان نکو دانی
کمال حسن ترا گر بصد زبان گویم
بحسن و لطف و ملاحت هزار چندانی
در آن زمان که براندازی از جمال نقاب
نصیب جان و خرد حیرتست و حیرانی
بگوش جمله جهان ذکر خویشتن شنوی
بصد هزار زبان مدح خویشتن خوانی
تبسم تو دلم را بسوخت و گریان ساخت
ترا طراوت بادا! که نار خندانی
توان شنید، اگر عاشقی، بگوش روان
میان مجلس رندان خروش سبحانی
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد!
که شمع مجلس انسی و نور اعیانی
دوای درد دل بیدلان نکو دانی
کمال حسن ترا گر بصد زبان گویم
بحسن و لطف و ملاحت هزار چندانی
در آن زمان که براندازی از جمال نقاب
نصیب جان و خرد حیرتست و حیرانی
بگوش جمله جهان ذکر خویشتن شنوی
بصد هزار زبان مدح خویشتن خوانی
تبسم تو دلم را بسوخت و گریان ساخت
ترا طراوت بادا! که نار خندانی
توان شنید، اگر عاشقی، بگوش روان
میان مجلس رندان خروش سبحانی
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد!
که شمع مجلس انسی و نور اعیانی
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
گفتن راز چرا عربده پرداز چرا
به نیازی که نفهمیده ای این ناز چرا
دل ما هست اگر مطلبت آزار کسی است
روی دل دادن آیینه غماز چرا
دل اگر می تپد افلاک ز هم می ریزد
در فضای قفس این شوخی پرواز چرا
گرد هرگردش چشم تو دلم می گردد
نه بپرسی که چرا خانه برانداز چرا
گر اسیرانه حدیثی ز تو پرسم چه شود
اینقدر منع نگاه غلط انداز چرا
به نیازی که نفهمیده ای این ناز چرا
دل ما هست اگر مطلبت آزار کسی است
روی دل دادن آیینه غماز چرا
دل اگر می تپد افلاک ز هم می ریزد
در فضای قفس این شوخی پرواز چرا
گرد هرگردش چشم تو دلم می گردد
نه بپرسی که چرا خانه برانداز چرا
گر اسیرانه حدیثی ز تو پرسم چه شود
اینقدر منع نگاه غلط انداز چرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
با تمنای تو بسیار حساب است مرا
درس دل خوانده ام،آیینه کتاب است مرا
از گلستان خمارم گل مستی خندد
دل دیوانه مگر جام شراب است مرا
چشم تر بی تو سرانجام مرا می داند
سرآرام به بالین حباب است مرا
خنده ها از گل همراهی دشمن دارم
با عزیزان چه حساب و چه کتاب است مرا
دل آیینه؟ غفلت چه کند
مزد آگاهی من دفتر خواب است مرا
آرزو بتکده جلوه بیگانگی است
می کنم از تو سؤالی چه جواب است مرا
از تمنای لبت بزم شرابی دارم
آه پر حسرت من دود کباب است مرا
درس دل خوانده ام،آیینه کتاب است مرا
از گلستان خمارم گل مستی خندد
دل دیوانه مگر جام شراب است مرا
چشم تر بی تو سرانجام مرا می داند
سرآرام به بالین حباب است مرا
خنده ها از گل همراهی دشمن دارم
با عزیزان چه حساب و چه کتاب است مرا
دل آیینه؟ غفلت چه کند
مزد آگاهی من دفتر خواب است مرا
آرزو بتکده جلوه بیگانگی است
می کنم از تو سؤالی چه جواب است مرا
از تمنای لبت بزم شرابی دارم
آه پر حسرت من دود کباب است مرا