عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
شد ذوق خاکساری اول هوس مرا
بیرون کشید جذبه دام از قفس مرا
ساقی ز ابر شیشه خرابم بهار کو
تا جام می شود ثمر پیشرس مرا
پرواز می کنم که گرفتار گشته ام
بال گشاده است شکار قفس مرا
عمری به خون تپیدم و کس باخبر نشد
از بسکه سوخت در تپش دل نفس مرا
بیجا اسیر رنجه شدی در سفارشم
کی عشق می گذاشت به امید کس مرا
گر نمی داشت غمش تنگ در آغوش مرا
زود می داد به طوفان جنون جوش مرا
گر دراین باغ ادب را ثمری خواهد بود
می رساند به نوایی لب خاموش مرا
گاه مستم ز می حیرت و گه مخمورم
در نظر می کند از بسکه فراموش مرا
آب و رنگ چمنش سایه پرواز من است
حیف نشناخته آن سرو قباپوش مرا
از خیال نگهت باغ و بهاری شده ام
برده هر لحظه به رنگ دگر از هوش مرا
سخن عشقم و افسانه دردم نام است
جای رحم است برآن کس که کند گوش مرا
می شوم آب که آرم به زبان نامش اسیر
داده تعلیم حیا آن لب خاموش مرا
بیرون کشید جذبه دام از قفس مرا
ساقی ز ابر شیشه خرابم بهار کو
تا جام می شود ثمر پیشرس مرا
پرواز می کنم که گرفتار گشته ام
بال گشاده است شکار قفس مرا
عمری به خون تپیدم و کس باخبر نشد
از بسکه سوخت در تپش دل نفس مرا
بیجا اسیر رنجه شدی در سفارشم
کی عشق می گذاشت به امید کس مرا
گر نمی داشت غمش تنگ در آغوش مرا
زود می داد به طوفان جنون جوش مرا
گر دراین باغ ادب را ثمری خواهد بود
می رساند به نوایی لب خاموش مرا
گاه مستم ز می حیرت و گه مخمورم
در نظر می کند از بسکه فراموش مرا
آب و رنگ چمنش سایه پرواز من است
حیف نشناخته آن سرو قباپوش مرا
از خیال نگهت باغ و بهاری شده ام
برده هر لحظه به رنگ دگر از هوش مرا
سخن عشقم و افسانه دردم نام است
جای رحم است برآن کس که کند گوش مرا
می شوم آب که آرم به زبان نامش اسیر
داده تعلیم حیا آن لب خاموش مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
مست تو جلوه گر دهد جام جهان نمای را
آینه جنون کند عقل برهنه پای را
گوش ترانه سنج را مجمر بزم دل کند
ذکر تو نغمه گر شود مطرب خوشنوای را
پردگیان کعبه را ساقی دیر می کند
جام فریب اگر دهی لعل سخن سرای را
بخت سیاه بیدلان جامه کعبه می شود
رهزن دین اگر کنی نرگس سرمه سای را
مرد ره توکلی از پی آرزو مرو
حرص به دام استخوان صید کند همای را
هر نفسی که می کشم لخت دلی در آتش است
شعله به داغ می دهد وقت وداع جای را
اشک نیاز می کند صید کبوتر حرم
دانه دام ره مکن آبله های پای را
همچو اسیر هرکه شد پیرو شوق خویشتن
پنبه گوش می کند زمزمه درای را
آینه جنون کند عقل برهنه پای را
گوش ترانه سنج را مجمر بزم دل کند
ذکر تو نغمه گر شود مطرب خوشنوای را
پردگیان کعبه را ساقی دیر می کند
جام فریب اگر دهی لعل سخن سرای را
بخت سیاه بیدلان جامه کعبه می شود
رهزن دین اگر کنی نرگس سرمه سای را
مرد ره توکلی از پی آرزو مرو
حرص به دام استخوان صید کند همای را
هر نفسی که می کشم لخت دلی در آتش است
شعله به داغ می دهد وقت وداع جای را
اشک نیاز می کند صید کبوتر حرم
دانه دام ره مکن آبله های پای را
همچو اسیر هرکه شد پیرو شوق خویشتن
پنبه گوش می کند زمزمه درای را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
شد شیشه خانه باغ دل از جان سخت ما
جز سنگ فتنه یار نیارد درخت ما
بیگانه الفتیم چه دنیا چه آخرت
در خانه وجود و عدم نیست رخت ما
ابر بهار گریه مستانه خودیم
گلهای باغ ما جگر لخت لخت ما
زیر نگین ماست دو عالم گذشتگی
بیزاری کلاه و نمد تاج و تخت ما
گوهر چکد ز شبنم گلزار فقر اسیر
ابر بهار چون نشود پوست تخت ما
جز سنگ فتنه یار نیارد درخت ما
بیگانه الفتیم چه دنیا چه آخرت
در خانه وجود و عدم نیست رخت ما
ابر بهار گریه مستانه خودیم
گلهای باغ ما جگر لخت لخت ما
زیر نگین ماست دو عالم گذشتگی
بیزاری کلاه و نمد تاج و تخت ما
گوهر چکد ز شبنم گلزار فقر اسیر
ابر بهار چون نشود پوست تخت ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ارغوان زار شفق یک آتش بی دود ما
نرگسستان سحر یک اشک آه آلود ما
سجده ای کز جبهه گرد آستانش می برد
می توان دیدن ز سیمای جبین فرسود ما
عکس ماه نو شود در بحر چون ماهی کباب
ابر نیسان گر شود چشم شرار آلود ما
خاطر نازک نقاب آرزوهای دل است
رنگ گل زنگ است در آیینه مقصود ما
در لباس تیره بختی مشق شهرت کرده است
عنبر سارا ز شرم آه مشک اندود ما
چشم آهو خجلت مژگان سیاهی می کشد
از نگاه گرم او در حلقه های دود ما
قرض نقد جان به جان کندن به جانان می دهند
باز می گویند همت خانه زاد جود ما
پیش بینی دارد از غیرت به دست آینه
بود ما نابود ما منظور ما مردود ما
موج بحر ساده لوحی در چه داند از صدف
شکوه را از شکر نشناسد لب خشنود ما
با وجود آنکه غفلت بود بالینش هنوز
همچو ما بیخواب می گردد شب مولود ما
بیزبانی هم به ذکری می برد نامش اسیر
دارد از حیرت عبادتخانه ای معبود ما
نرگسستان سحر یک اشک آه آلود ما
سجده ای کز جبهه گرد آستانش می برد
می توان دیدن ز سیمای جبین فرسود ما
عکس ماه نو شود در بحر چون ماهی کباب
ابر نیسان گر شود چشم شرار آلود ما
خاطر نازک نقاب آرزوهای دل است
رنگ گل زنگ است در آیینه مقصود ما
در لباس تیره بختی مشق شهرت کرده است
عنبر سارا ز شرم آه مشک اندود ما
چشم آهو خجلت مژگان سیاهی می کشد
از نگاه گرم او در حلقه های دود ما
قرض نقد جان به جان کندن به جانان می دهند
باز می گویند همت خانه زاد جود ما
پیش بینی دارد از غیرت به دست آینه
بود ما نابود ما منظور ما مردود ما
موج بحر ساده لوحی در چه داند از صدف
شکوه را از شکر نشناسد لب خشنود ما
با وجود آنکه غفلت بود بالینش هنوز
همچو ما بیخواب می گردد شب مولود ما
بیزبانی هم به ذکری می برد نامش اسیر
دارد از حیرت عبادتخانه ای معبود ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دور چشم بد زسوز سینه غمناک ما
بعد مردن گل کند یا رب سپند از خاک ما
بوی گل را در طلسم گلستان پیچیده ایم
راز او را در قفس دارد دل صد چاک ما
بارها از یاد جولان سمندی سوختیم
تا شود روشن چراغ بخت از خاشاک ما
آب و آتش را بهار نورس آمیزش است
شعله ها گل می کند از دیده نمناک ما
با چنین مستی اگر دم می زدیم از زهد خشک
شمع صد میخانه می افروخت از مسواک ما
گاه از استغنا و گاه از مهربانی می کشد
خوب می داند طریق دشمنی بیباک ما
خیر گور خویش ای زاهد چو از ما بگذری
در شب آدینه شمع شیشه زن بر خاک ما
پرده می بندیم بر رخسار بینایی اسیر
گرشود آیینه آن شوخ چشم پاک ما
بعد مردن گل کند یا رب سپند از خاک ما
بوی گل را در طلسم گلستان پیچیده ایم
راز او را در قفس دارد دل صد چاک ما
بارها از یاد جولان سمندی سوختیم
تا شود روشن چراغ بخت از خاشاک ما
آب و آتش را بهار نورس آمیزش است
شعله ها گل می کند از دیده نمناک ما
با چنین مستی اگر دم می زدیم از زهد خشک
شمع صد میخانه می افروخت از مسواک ما
گاه از استغنا و گاه از مهربانی می کشد
خوب می داند طریق دشمنی بیباک ما
خیر گور خویش ای زاهد چو از ما بگذری
در شب آدینه شمع شیشه زن بر خاک ما
پرده می بندیم بر رخسار بینایی اسیر
گرشود آیینه آن شوخ چشم پاک ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
گداخت بر لب حسرت ترانه دل ما
تبسمی کن و بشکن بهانه دل ما
سلم فروخته خرمن به برق ناکامی
دمیدن و ندمیدن ز دانه دل ما
حباب چشمه نزدیک راه تفرقه ایم
خراب سیل غبار است خانه دل ما
ز جوش بلبل و پروانه چون گل از هم ریخت
به شاخسار جنون آشیانه دل ما
که در دل است که درگرد شوق پنهان است
زسجده پاشی ما آستانه دل ما
زساده لوحی حیرت اسیر نومیدیم
که راه گوش نداند فسانه دل ما
تبسمی کن و بشکن بهانه دل ما
سلم فروخته خرمن به برق ناکامی
دمیدن و ندمیدن ز دانه دل ما
حباب چشمه نزدیک راه تفرقه ایم
خراب سیل غبار است خانه دل ما
ز جوش بلبل و پروانه چون گل از هم ریخت
به شاخسار جنون آشیانه دل ما
که در دل است که درگرد شوق پنهان است
زسجده پاشی ما آستانه دل ما
زساده لوحی حیرت اسیر نومیدیم
که راه گوش نداند فسانه دل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
دل بی درد ز افسردن حالش پیداست
صید آزاد ز نقش پر و بالش پیداست
خس نقاب آمده این شعله ز خلوتگه راز
هر کجا می روم از سینه خیالش پیداست
گهر پاک چه غم دارد از آسیب حسود
لعل اگر خاک شود آب زلالش پیداست
سرمه بینا شده از سایه مژگان سیاه
گوشه چشم نگار از خط و خالش پیداست
همچو آیینه که در سنگ عیان است اسیر
از شب تیره من صبح وصالش پیداست
صید آزاد ز نقش پر و بالش پیداست
خس نقاب آمده این شعله ز خلوتگه راز
هر کجا می روم از سینه خیالش پیداست
گهر پاک چه غم دارد از آسیب حسود
لعل اگر خاک شود آب زلالش پیداست
سرمه بینا شده از سایه مژگان سیاه
گوشه چشم نگار از خط و خالش پیداست
همچو آیینه که در سنگ عیان است اسیر
از شب تیره من صبح وصالش پیداست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
آتش نسبی از نفسم ظاهر و پیداست
صد رنگ گل از خار و خسم ظاهر و پیداست
ای خضر بیابان محبت مددی های
گم گشته رهی از جرسم ظاهر و پیداست
روی تو درآغوش خیالم گل خندان
گلدسته خلد از نفسم ظاهر و پیداست
پنهان نتوان داشت زکس راز محبت
یادت زخیال هوسم ظاهر و پیداست
در کعبه حدی خوانم و در میکده مطرب
حال دلم از حال رسم و ظاهر و پیداست؟
با زلف و خط و خال دلم را سر وکار است
حالش ز پریشان نفسم ظاهر و پیداست
حرص است اسیر اینکه فروزنده خواری است
این نکته ز حال هوس ظاهر و پیداست
صد رنگ گل از خار و خسم ظاهر و پیداست
ای خضر بیابان محبت مددی های
گم گشته رهی از جرسم ظاهر و پیداست
روی تو درآغوش خیالم گل خندان
گلدسته خلد از نفسم ظاهر و پیداست
پنهان نتوان داشت زکس راز محبت
یادت زخیال هوسم ظاهر و پیداست
در کعبه حدی خوانم و در میکده مطرب
حال دلم از حال رسم و ظاهر و پیداست؟
با زلف و خط و خال دلم را سر وکار است
حالش ز پریشان نفسم ظاهر و پیداست
حرص است اسیر اینکه فروزنده خواری است
این نکته ز حال هوس ظاهر و پیداست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
به بزم عشق نه تنها دل شکسته پر است
پیاله می و دست نگار بسته پر است
کنم به رنگ دگر هر نفس پر افشانی
زگرد راه تو گلهای دسته بسته پر است
به دامگاه تو عمر سخن دراز شود
دل دویده پر و معنی نبسته پر است
به فال گوش رمیدن نشسته طاقت ما
که گوشها ز سخنهای جسته جسته پر است
شکار من ز چه رو یاد آن سوار کند
که در حصار غبارش غزال خسته پر است
دلم زفیض جنون خونبهای میکده ها
خرابه کهنه ام از توبه شکسته پر است
دلم گداخت زقرب اسیر و لطف کسی
که نقش سجده اگر در رهش نشسته پر است
پیاله می و دست نگار بسته پر است
کنم به رنگ دگر هر نفس پر افشانی
زگرد راه تو گلهای دسته بسته پر است
به دامگاه تو عمر سخن دراز شود
دل دویده پر و معنی نبسته پر است
به فال گوش رمیدن نشسته طاقت ما
که گوشها ز سخنهای جسته جسته پر است
شکار من ز چه رو یاد آن سوار کند
که در حصار غبارش غزال خسته پر است
دلم زفیض جنون خونبهای میکده ها
خرابه کهنه ام از توبه شکسته پر است
دلم گداخت زقرب اسیر و لطف کسی
که نقش سجده اگر در رهش نشسته پر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
هر نفس جزو پریشان کتاب دیگر است
هر خراش سینه بیت انتخاب دیگر است
دشت را دریا کند اشک نفس دزدیدگان
نقش هر پایی در این دریا حباب دیگر است
ما فلک سیریم از ما دوری منزل مپرس
جلوه ریگ روان تعبیر خواب دیگر است
تا نسیمی هست از گلزار بیرون کی روند
بهر مستان بوی گل دود کباب دیگر است
تا نفس را می شمارد سبحه ریگ روان
در ره دل هر قدم پای حساب دیگر است؟
شش جهت را از غبار جلوه آیین بسته اند
ذره ای هر جا که دیدم آفتاب دیگر است
گردش چشم سیاهش را نشانی هست اسیر
هر تغافل خنده حاضر جواب دیگر است
هر خراش سینه بیت انتخاب دیگر است
دشت را دریا کند اشک نفس دزدیدگان
نقش هر پایی در این دریا حباب دیگر است
ما فلک سیریم از ما دوری منزل مپرس
جلوه ریگ روان تعبیر خواب دیگر است
تا نسیمی هست از گلزار بیرون کی روند
بهر مستان بوی گل دود کباب دیگر است
تا نفس را می شمارد سبحه ریگ روان
در ره دل هر قدم پای حساب دیگر است؟
شش جهت را از غبار جلوه آیین بسته اند
ذره ای هر جا که دیدم آفتاب دیگر است
گردش چشم سیاهش را نشانی هست اسیر
هر تغافل خنده حاضر جواب دیگر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
ساقی همین نه از تو دل ما در آتش است
ساغر به خون نشسته و مینا در آتش است
روشن چراغ دیده ز یاد تو کرده ایم
بر هر چه بنگریم تماشا در آتش است
از بسکه داغ جلوه او گشته درچمن
مانند شعله سرو سراپا در آتش است
از پای یک خمند گل و شمع تردماغ
هر کس به رنگ دیگر از آنجا در آتش است
یاد نگاه گرم تو شد برق خرمنم
چون آه خود مرا همه اعضا در آتش است
ساغر به خون نشسته و مینا در آتش است
روشن چراغ دیده ز یاد تو کرده ایم
بر هر چه بنگریم تماشا در آتش است
از بسکه داغ جلوه او گشته درچمن
مانند شعله سرو سراپا در آتش است
از پای یک خمند گل و شمع تردماغ
هر کس به رنگ دیگر از آنجا در آتش است
یاد نگاه گرم تو شد برق خرمنم
چون آه خود مرا همه اعضا در آتش است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
فتادگی ثمر نخل سرفرازی ماست
خزان یاس گل باغ بی نیازی ماست
به زیر تیغ تو بی اختیار می رقصیم
ز سرگذشتگی ما کمینه بازی ماست
نظر به دیده پاک است ابر رحمت را
چو قطره دامن تر جامه نمازی ماست
نگاه گرم تو در عالم آرزو نگذاشت
تغافل است که در فکر کارسازی ماست
چو ذره همسفر آفتاب خود شده ایم
اسیر باد صبا داغ برق تازی ماست
خزان یاس گل باغ بی نیازی ماست
به زیر تیغ تو بی اختیار می رقصیم
ز سرگذشتگی ما کمینه بازی ماست
نظر به دیده پاک است ابر رحمت را
چو قطره دامن تر جامه نمازی ماست
نگاه گرم تو در عالم آرزو نگذاشت
تغافل است که در فکر کارسازی ماست
چو ذره همسفر آفتاب خود شده ایم
اسیر باد صبا داغ برق تازی ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
امتحان خلق دل پامال سودا کردن است
عشق عبرت کردن آزار تماشا کردن است
چشم خونگرمی ز هر افسرده خونی داشتن
نبض آتش ز آستین موج پیدا کردن است
خواب راحت دیده ای نام تحمل می بری
سخت جانی با دل نازک مدارا کردن است
ممسکان را دست در عالم فشاندن چون سراب
پنجه مومین ز تاب شعله گیرا کردن است
هر سبک اندیشه را محرم شمردن جاهلی است
راز دل بر صفحه آیینه انشا کردن است
اینقدر دانم که در بزم گدا با محتشم
خرم از هر مدعا گشتن به دل جا کردن است
پرتو حسن تو از سیمای هستی یافتن
صبح در آیینه دریا تماشا کردن است
راز او فهمیدن از مکتوب اشک آلودگان
سیر عکس گلستان در جوی صحرا کردن است
اختلاط عقل دوراندیش با شغل جنون
در دل اسباب پریشانی مهیا کردن است
بینوا کاری ندارد با کسی فکر اسیر
مصرعی از معنی بیگانه طمغا کردن است
عشق عبرت کردن آزار تماشا کردن است
چشم خونگرمی ز هر افسرده خونی داشتن
نبض آتش ز آستین موج پیدا کردن است
خواب راحت دیده ای نام تحمل می بری
سخت جانی با دل نازک مدارا کردن است
ممسکان را دست در عالم فشاندن چون سراب
پنجه مومین ز تاب شعله گیرا کردن است
هر سبک اندیشه را محرم شمردن جاهلی است
راز دل بر صفحه آیینه انشا کردن است
اینقدر دانم که در بزم گدا با محتشم
خرم از هر مدعا گشتن به دل جا کردن است
پرتو حسن تو از سیمای هستی یافتن
صبح در آیینه دریا تماشا کردن است
راز او فهمیدن از مکتوب اشک آلودگان
سیر عکس گلستان در جوی صحرا کردن است
اختلاط عقل دوراندیش با شغل جنون
در دل اسباب پریشانی مهیا کردن است
بینوا کاری ندارد با کسی فکر اسیر
مصرعی از معنی بیگانه طمغا کردن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
آهم از بس که آتشین است
با ناله من اثر قرین است
نه عقل به من گذاشت نه دین
چشمت که بلای عقل و دین است
در مصحف عارضت به خوبی
ابروی تو آیت مبین است
آن خال سیه نگر که چون مور
در مزرع حسن خوشه چین است
افسوس که وصل دلبران را
خصمی چون هجر در کمین است
جان می کنمت نثار امشب
آن نقد که حاضر است این است
بیگانه ننگ و نام گشتم
خاصیت عشق اسیر این است
با ناله من اثر قرین است
نه عقل به من گذاشت نه دین
چشمت که بلای عقل و دین است
در مصحف عارضت به خوبی
ابروی تو آیت مبین است
آن خال سیه نگر که چون مور
در مزرع حسن خوشه چین است
افسوس که وصل دلبران را
خصمی چون هجر در کمین است
جان می کنمت نثار امشب
آن نقد که حاضر است این است
بیگانه ننگ و نام گشتم
خاصیت عشق اسیر این است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷