عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۳
کی به کوشش عاقلان را نشأه سودا دهند؟
عشق تشریفی بود کز عالم بالا دهند
عارفان چون دل به آن یکتای بی همتا دهند
هر دو عالم را طلاق اول به پشت پا دهند
دست در دامان همت زن که گوهر می شود
قطره آبی اگر از عالم بالا دهند
هر که چون پیکان زبان او بود با دل یکی
راست کیشان چون خدنگش بر سر خود جا دهند
آتش دوزخ زننگ ما نهان در سنگ شد
نامه ما را مگر فردا به دست ما دهند
پایه عزت بلندی گیرد از افتادگی
از قلم چون حرفی افتد در کنارش جا دهند
مستی غفلت عنان صائب زدست ما ربود
چون عنان اختیار ما به دست ما دهند؟
عشق تشریفی بود کز عالم بالا دهند
عارفان چون دل به آن یکتای بی همتا دهند
هر دو عالم را طلاق اول به پشت پا دهند
دست در دامان همت زن که گوهر می شود
قطره آبی اگر از عالم بالا دهند
هر که چون پیکان زبان او بود با دل یکی
راست کیشان چون خدنگش بر سر خود جا دهند
آتش دوزخ زننگ ما نهان در سنگ شد
نامه ما را مگر فردا به دست ما دهند
پایه عزت بلندی گیرد از افتادگی
از قلم چون حرفی افتد در کنارش جا دهند
مستی غفلت عنان صائب زدست ما ربود
چون عنان اختیار ما به دست ما دهند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۶
گر چنین خوبان صلای جام الفت می دهند
بلبل محجوب ما را بال جرأت می دهند
حیرتی دارم که کافر نعمتان درد و داغ
چون به دست آه طومار شکایت می دهند؟
طفل طبعان چون مگس بر شهد جان چسبیده اند
تلخکامان جان شیرین را به رغبت می دهند
خون ما را روز محشر شاهدی در کار نیست
لاله رخساران به خون ما شهادت می دهند
دولت حسن غریب آسان نمی آید به دست
روزگاری خاکمال گرد غربت می دهند
از برای عاقلان نزل بلا آماده اند
غافلان را سر به صحرای فراغت می دهند
خضر راهت گر کنند از راهزن ایمن مباش
در خور بیداری اینجا خواب غفلت می دهند
عاشقان در حسرت تیغ شهادت سوختند
آب این لب تشنگان را خوش به حکمت می دهند
صائب آن جمعی که تحصیل مروت کرده اند
سر اگر خواهد به خصم بی مروت می دهند
بلبل محجوب ما را بال جرأت می دهند
حیرتی دارم که کافر نعمتان درد و داغ
چون به دست آه طومار شکایت می دهند؟
طفل طبعان چون مگس بر شهد جان چسبیده اند
تلخکامان جان شیرین را به رغبت می دهند
خون ما را روز محشر شاهدی در کار نیست
لاله رخساران به خون ما شهادت می دهند
دولت حسن غریب آسان نمی آید به دست
روزگاری خاکمال گرد غربت می دهند
از برای عاقلان نزل بلا آماده اند
غافلان را سر به صحرای فراغت می دهند
خضر راهت گر کنند از راهزن ایمن مباش
در خور بیداری اینجا خواب غفلت می دهند
عاشقان در حسرت تیغ شهادت سوختند
آب این لب تشنگان را خوش به حکمت می دهند
صائب آن جمعی که تحصیل مروت کرده اند
سر اگر خواهد به خصم بی مروت می دهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۷
داغ ناسور مرا گر بر دل صحرا نهند
از خجالت لاله ها بر کوه پا بالا نهند
از لب پیمانه ها خیزد نوای العطش
پنبه مغز مرا گر بر سر مینا نهند
این عزیزانی که من در مصر دولت دیده ام
در ترازو جنس یوسف را به استغنا نهند
کشتی جمعی که دارد از توکل بادبان
بیشتر در غیر موسم روی در دریا نهند
پرتو رویش چنین گر مجلس افروزی کند
زود باشد شمعها سر را به جای پا نهند
غنچه خسبانی که سر پیچیده اند از روزگار
سر چو صائب بر سر زانوی استغنا نهند
از خجالت لاله ها بر کوه پا بالا نهند
از لب پیمانه ها خیزد نوای العطش
پنبه مغز مرا گر بر سر مینا نهند
این عزیزانی که من در مصر دولت دیده ام
در ترازو جنس یوسف را به استغنا نهند
کشتی جمعی که دارد از توکل بادبان
بیشتر در غیر موسم روی در دریا نهند
پرتو رویش چنین گر مجلس افروزی کند
زود باشد شمعها سر را به جای پا نهند
غنچه خسبانی که سر پیچیده اند از روزگار
سر چو صائب بر سر زانوی استغنا نهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۲
شب که سرو قامت او شمع این کاشانه بود
تا سحر گه بر گریزان پر پروانه بود
صاحب خرمن نگشتم تا نیفتادم ز پا
مور من تا دست و پایی داشت قحط دانه بود
طره موجم، نوآموز کشاکش نیستم
عمرها از اره پشت نهنگم شانه بود
روزی آتش شود نخلی که دست آموز کرد
سنگ طفلان را که رزق مردم دیوانه بود!
شیوه عاجزکشی از خسروان زیبنده نیست
بی تکلف، حیله پرویز نامردانه بود
قامت او در نمی آید به آغوش کسی
ورنه هر تیری که دیدم با کمان همخانه بود
کوه را چون ناقه لیلی بیابانگرد ساخت
ناله گرمی که در زنجیر این دیوانه بود
بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد
طره حوران به چشمم دود ماتمخانه بود
نسبت کیفیت آن چشم با آهو خطاست
در تماشاگاه او آیینه ها میخانه بود
نیست تقصیری اگر زنار ما نگسسته ماند
دست ما در زیر سنگ سبحه صددانه بود
شمع ایمن راه در ویرانه ام صائب نداشت
شب که مهتاب خیالش فرش این غمخانه بود
تا سحر گه بر گریزان پر پروانه بود
صاحب خرمن نگشتم تا نیفتادم ز پا
مور من تا دست و پایی داشت قحط دانه بود
طره موجم، نوآموز کشاکش نیستم
عمرها از اره پشت نهنگم شانه بود
روزی آتش شود نخلی که دست آموز کرد
سنگ طفلان را که رزق مردم دیوانه بود!
شیوه عاجزکشی از خسروان زیبنده نیست
بی تکلف، حیله پرویز نامردانه بود
قامت او در نمی آید به آغوش کسی
ورنه هر تیری که دیدم با کمان همخانه بود
کوه را چون ناقه لیلی بیابانگرد ساخت
ناله گرمی که در زنجیر این دیوانه بود
بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد
طره حوران به چشمم دود ماتمخانه بود
نسبت کیفیت آن چشم با آهو خطاست
در تماشاگاه او آیینه ها میخانه بود
نیست تقصیری اگر زنار ما نگسسته ماند
دست ما در زیر سنگ سبحه صددانه بود
شمع ایمن راه در ویرانه ام صائب نداشت
شب که مهتاب خیالش فرش این غمخانه بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۴
روح را در تنگنای جسم کی شادی بود؟
مرغ دام افتاده را شادی در آزادی بود
راحت منزل نگردد سنگ راهش همچو سیل
شوق هر کس را که در راه طلب هادی بود
سالکان را سرمه آه و فغان باشد وصول
تا نپیوندد به دریا سیل فریادی بود
دلربایی حسن را در پرده شرم است بیش
چشم خواباندن به ظاهر شرط صیادی بود
شد به آزادی علم تا رفت در گل پای سرو
یک قدم راه از گرفتاری به آزادی بود
فکر عقبی نیست صائب در دل دنیاپرست
جغد را ویران گواراتر زآبادی بود
مرغ دام افتاده را شادی در آزادی بود
راحت منزل نگردد سنگ راهش همچو سیل
شوق هر کس را که در راه طلب هادی بود
سالکان را سرمه آه و فغان باشد وصول
تا نپیوندد به دریا سیل فریادی بود
دلربایی حسن را در پرده شرم است بیش
چشم خواباندن به ظاهر شرط صیادی بود
شد به آزادی علم تا رفت در گل پای سرو
یک قدم راه از گرفتاری به آزادی بود
فکر عقبی نیست صائب در دل دنیاپرست
جغد را ویران گواراتر زآبادی بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۷
یاد ایامی که گلچین در گلستانت نبود
بوالهوس را دست بر سیب زنخدانت نبود
بوسه از یاقوت آتش مشربت رنگی نداشت
طوطی خط خوش نشین شکرستانت نبود
بوی پیراهن یکی از سینه چاکان تو بود
نکهت گل محرم چاک گریبانت نبود
کاکلت پهلو تهی می کرد از باد صبا
شانه را دستی به زلف عنبر افشانت نبود
العطش می زد تمنا در بیابان طلب
محشر لب تشنگان چاه زنخدانت نبود
زهر بی پروایی از تیغ نگاهت می چکید
سرمه را دست سیه کاری به مژگانت نبود
لوح رخسار تو از نقش تماشا ساده بود
دست یغمایی در آغوش گلستانت نبود
این زمان گردید وقف عام، ورنه پیش ازین
غیر صائب بلبلی در باغ و بستانت نبود
بوالهوس را دست بر سیب زنخدانت نبود
بوسه از یاقوت آتش مشربت رنگی نداشت
طوطی خط خوش نشین شکرستانت نبود
بوی پیراهن یکی از سینه چاکان تو بود
نکهت گل محرم چاک گریبانت نبود
کاکلت پهلو تهی می کرد از باد صبا
شانه را دستی به زلف عنبر افشانت نبود
العطش می زد تمنا در بیابان طلب
محشر لب تشنگان چاه زنخدانت نبود
زهر بی پروایی از تیغ نگاهت می چکید
سرمه را دست سیه کاری به مژگانت نبود
لوح رخسار تو از نقش تماشا ساده بود
دست یغمایی در آغوش گلستانت نبود
این زمان گردید وقف عام، ورنه پیش ازین
غیر صائب بلبلی در باغ و بستانت نبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۱
صورت شیرین اگر از لوح خارا می رود
از دل سنگین ما نقش تمنا می رود
می دود مجنون به زور عشق بر گرد جهان
آب دارد قوت از سرچشمه هر جا می رود
برنمی آید غرور حسن با تمکین عشق
یوسف از کنعان به سودای زلیخا می رود
عمر چون سیل و عدم دریا و ما خاروخسیم
در رکاب سیل، خار و خس به دریا می رود
مرگ را آلودگی کرده است بر ما ناگوار
نقره بی غش در آتش بی محابا می رود
از خیال بازگشت گلستان آسوده است
شبنمی کز جلوه خورشید از جا می رود
نیست صحبت را اثر در طینت آهن دلان
تیزی سوزن کی از قرب مسیحا می رود؟
در طریق عشق خار از پا کشیدن مشکل است
ریشه در دل می کند خاری که در پا می رود
در قیامت هم نمی یابد حریم سینه را
از خرام او دل هرکس که ازجا می رود
شرم مجنون شوخی از چشم غزالان برده است
بی نگهبان محمل لیلی به صحرا می رود
می رود داغ کلف صائب اگر از روی ماه
فکر خال و خط او هم از دل ما می رود
از دل سنگین ما نقش تمنا می رود
می دود مجنون به زور عشق بر گرد جهان
آب دارد قوت از سرچشمه هر جا می رود
برنمی آید غرور حسن با تمکین عشق
یوسف از کنعان به سودای زلیخا می رود
عمر چون سیل و عدم دریا و ما خاروخسیم
در رکاب سیل، خار و خس به دریا می رود
مرگ را آلودگی کرده است بر ما ناگوار
نقره بی غش در آتش بی محابا می رود
از خیال بازگشت گلستان آسوده است
شبنمی کز جلوه خورشید از جا می رود
نیست صحبت را اثر در طینت آهن دلان
تیزی سوزن کی از قرب مسیحا می رود؟
در طریق عشق خار از پا کشیدن مشکل است
ریشه در دل می کند خاری که در پا می رود
در قیامت هم نمی یابد حریم سینه را
از خرام او دل هرکس که ازجا می رود
شرم مجنون شوخی از چشم غزالان برده است
بی نگهبان محمل لیلی به صحرا می رود
می رود داغ کلف صائب اگر از روی ماه
فکر خال و خط او هم از دل ما می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۹
حق طلب آسوده در دنیای باطل کی شود؟
سنگ راه سیل بی زنهار منزل کی شود؟
ذکر از جسم گرانجان می کند دل را خلاص
دانه غافل از بهاران در ته گل کی شود؟
می شود اشک سحرخیزان برومند از اثر
در زمین پاک، ضایع تخم قابل کی شود؟
شد یکی صد از طواف کعبه بی آرامیم
شوق مجنون ساکن از لیلی به محمل کی شود؟
پاکدامانی کلید قفلهای بسته است
ماه کنعان را در و دیوار حایل کی شود؟
حرف و صوت از دل نیارد ریشه غم را برون
زردی رخسار زر از سکته زایل کی شود؟
چون گره در موفتد واکردن او مشکل است
دل رها از قید آن مشکین سلاسل کی شود؟
سختی ره می شود سنگ فسان سیلاب را
از ملامت رهنورد شوق کاهل کی شود؟
باده نتوانست زنگار از دل مینا زدود
تلخی هجران به شهد وصل از دل کی شود؟
می شود از کاوش بسیار آب چشمه بیش
چشمه انعام خشک از جوش سایل کی شود؟
قسمت روشندل از هنگامه دنیاست غم
اشک و آه شمع صائب کم به محفل کی شود؟
سنگ راه سیل بی زنهار منزل کی شود؟
ذکر از جسم گرانجان می کند دل را خلاص
دانه غافل از بهاران در ته گل کی شود؟
می شود اشک سحرخیزان برومند از اثر
در زمین پاک، ضایع تخم قابل کی شود؟
شد یکی صد از طواف کعبه بی آرامیم
شوق مجنون ساکن از لیلی به محمل کی شود؟
پاکدامانی کلید قفلهای بسته است
ماه کنعان را در و دیوار حایل کی شود؟
حرف و صوت از دل نیارد ریشه غم را برون
زردی رخسار زر از سکته زایل کی شود؟
چون گره در موفتد واکردن او مشکل است
دل رها از قید آن مشکین سلاسل کی شود؟
سختی ره می شود سنگ فسان سیلاب را
از ملامت رهنورد شوق کاهل کی شود؟
باده نتوانست زنگار از دل مینا زدود
تلخی هجران به شهد وصل از دل کی شود؟
می شود از کاوش بسیار آب چشمه بیش
چشمه انعام خشک از جوش سایل کی شود؟
قسمت روشندل از هنگامه دنیاست غم
اشک و آه شمع صائب کم به محفل کی شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۶
هستی ظاهر حجاب قرب یزدان می شود
ذره اینجا پرده خورشید تابان می شود
در دل ما خاکساران عشق می گردد هوس
در سفال ما خس و خاشاک ریحان می شود
عشق را گر اختیاری هست در واقع، چرا
چون زلیخا بد کند یوسف به زندان می شود؟
کوه و صحرا آمد از شور جنون ما به تنگ
تنگ جا بر سفره اینجا از نمکدان می شود
در دیار ما که خودبینی حجاب مطلب است
چون شکست آیینه را طوطی سخندان می شود
هر که معراج فنا را صائب آرد در نظر
چون شرر از صحبت آتش گریزان می شود
ذره اینجا پرده خورشید تابان می شود
در دل ما خاکساران عشق می گردد هوس
در سفال ما خس و خاشاک ریحان می شود
عشق را گر اختیاری هست در واقع، چرا
چون زلیخا بد کند یوسف به زندان می شود؟
کوه و صحرا آمد از شور جنون ما به تنگ
تنگ جا بر سفره اینجا از نمکدان می شود
در دیار ما که خودبینی حجاب مطلب است
چون شکست آیینه را طوطی سخندان می شود
هر که معراج فنا را صائب آرد در نظر
چون شرر از صحبت آتش گریزان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۲
در زمستان باغ اگر از برگ عریان می شود
برگ عیش خلق افزون در زمستان می شود
در سواد زلف شب، صبح بناگوشی است روز
کز نه ابر سیه گاهی نمایان می شود
روزها نسبت به شب برقی است کز ابر سیاه
می نماید گوشه ابرو و پنهان می شود
روزها خرج است وشبها دخل، نقد عمر را
دخل بیش از خرج در فصل زمستان می شود
چون گل شب بوست در شب فیض صبحت بیشتر
از دم سرد سحر دلها پریشان می شود
روز اگر روشن نماید دیده آفاق را
از جواهر سرمه شب دل فروزان می شود
هر که دارد درزمستان آتشین رخساره ای
پیش چشمش چون خلیل آتش گلستان می شود
موسم سرماست ایام ربیع سالکان
زان که طی راه در شب سهل و آسان می شود
روز عالم را سیه سازد به چشم مجرمان
ظلمت شب پرده روی گناهان می شود
مغز خشکش غوطه در دریای عنبر می زند
از می ریحانی شب هر که مستان می شود
غنچه خسبان را دل شبهاست باغ دلگشا
در لباس این غنچه محجوب خندان می شود
هر سبکروحی که شب را زنده می دارد چو روز
هر چه باشد مدت عمرش، دو چندان می شود
چون سویدا شب لباس کعبه می پوشد زمین
روز چون گردید ازین تشریف عریان می شود
هر که را باشد به کف دامان آتش طلعتی
ظلمت شبها به چشمش آب حیوان می شود
می زند صائب ز جامش جوش آب زندگی
در دل شب دیده هرکس که گریان می شود
برگ عیش خلق افزون در زمستان می شود
در سواد زلف شب، صبح بناگوشی است روز
کز نه ابر سیه گاهی نمایان می شود
روزها نسبت به شب برقی است کز ابر سیاه
می نماید گوشه ابرو و پنهان می شود
روزها خرج است وشبها دخل، نقد عمر را
دخل بیش از خرج در فصل زمستان می شود
چون گل شب بوست در شب فیض صبحت بیشتر
از دم سرد سحر دلها پریشان می شود
روز اگر روشن نماید دیده آفاق را
از جواهر سرمه شب دل فروزان می شود
هر که دارد درزمستان آتشین رخساره ای
پیش چشمش چون خلیل آتش گلستان می شود
موسم سرماست ایام ربیع سالکان
زان که طی راه در شب سهل و آسان می شود
روز عالم را سیه سازد به چشم مجرمان
ظلمت شب پرده روی گناهان می شود
مغز خشکش غوطه در دریای عنبر می زند
از می ریحانی شب هر که مستان می شود
غنچه خسبان را دل شبهاست باغ دلگشا
در لباس این غنچه محجوب خندان می شود
هر سبکروحی که شب را زنده می دارد چو روز
هر چه باشد مدت عمرش، دو چندان می شود
چون سویدا شب لباس کعبه می پوشد زمین
روز چون گردید ازین تشریف عریان می شود
هر که را باشد به کف دامان آتش طلعتی
ظلمت شبها به چشمش آب حیوان می شود
می زند صائب ز جامش جوش آب زندگی
در دل شب دیده هرکس که گریان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۷
دل ز احیای شب دیجور روشن می شود
زین جواهر سرمه چشم کور روشن می شود
خویش را زیر و زبر کن کز فروغ آفتاب
بیشتر ویرانه از معمور روشن می شود
از خط شبرنگ می گردد نمایان آن دهن
راه این تنگ شکر از مور روشن می شود
با دل آزاری نگردد جمع حسن عاقبت
ز آتش آخر خانه زنبور روشن می شود
با دل سنگین نیم از رحمت حق ناامید
کز چراغان نجلی طور روشن می شود
شمع بی فانوس می سازد دل ما را سیاه
دیده ما از رخ مستور روشن می شود
شمع کافوری ندارد سود بر روی مزار
صائب از نور عبادت گور روشن می شود
زین جواهر سرمه چشم کور روشن می شود
خویش را زیر و زبر کن کز فروغ آفتاب
بیشتر ویرانه از معمور روشن می شود
از خط شبرنگ می گردد نمایان آن دهن
راه این تنگ شکر از مور روشن می شود
با دل آزاری نگردد جمع حسن عاقبت
ز آتش آخر خانه زنبور روشن می شود
با دل سنگین نیم از رحمت حق ناامید
کز چراغان نجلی طور روشن می شود
شمع بی فانوس می سازد دل ما را سیاه
دیده ما از رخ مستور روشن می شود
شمع کافوری ندارد سود بر روی مزار
صائب از نور عبادت گور روشن می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۴
کی به عاشق بوسه آن لعل لب میگون دهد؟
نیست ممکن گوهر شاداب نم بیرون دهد
شکوه از دل کی تراود تا نگردد دل دو نیم؟
چون زبان خامه شق گردد سخن بیرون دهد
هر که آب از چشمه سار بی نیازی خورده است
آب گوهر در مذاقش تلخی افیون دهد
پیش چرخ بی مروت آبروی خود مریز
این سبوی کهنه هیهات است نم بیرون دهد
بر نیارد سرمه دان دریاکشان را از خمار
دیده آهو چه تسکین دل مجنون دهد؟
خلق مجنون را نسازد تنگ، جوش دام و دد
کوه را دیوانگی پیشانی هامون دهد
نیست بوی گل دماغ آشفتگان را سازگار
ما و دامان بیابانی که بوی خون دهد
عالم امکان، کف بحر پر آشوب فناست
پشت بر دیوار آسایش کس اینجا چون دهد؟
هر که دریابد نشاط باده تلخ فنا
بوسه بر لبهای خنجر چون لب میگون دهد
لقمه چرب از برای خاک سامان می کند
هر که را گردون دون، جمعیت قارون دهد
گفتم از زرکار من چون زر شود، غافل که چرخ
چون گل رعنا مرا از کاسه زر خون دهد
حکمت اندوزی که شد گوهرشناس وقت صاف
بوسه ها بر پای خم مانند افلاطون دهد
زان خوشم صائب به نان جو که بر خوان جهان
نعمت الوان ثمر غمهای گوناگون دهد
نیست ممکن گوهر شاداب نم بیرون دهد
شکوه از دل کی تراود تا نگردد دل دو نیم؟
چون زبان خامه شق گردد سخن بیرون دهد
هر که آب از چشمه سار بی نیازی خورده است
آب گوهر در مذاقش تلخی افیون دهد
پیش چرخ بی مروت آبروی خود مریز
این سبوی کهنه هیهات است نم بیرون دهد
بر نیارد سرمه دان دریاکشان را از خمار
دیده آهو چه تسکین دل مجنون دهد؟
خلق مجنون را نسازد تنگ، جوش دام و دد
کوه را دیوانگی پیشانی هامون دهد
نیست بوی گل دماغ آشفتگان را سازگار
ما و دامان بیابانی که بوی خون دهد
عالم امکان، کف بحر پر آشوب فناست
پشت بر دیوار آسایش کس اینجا چون دهد؟
هر که دریابد نشاط باده تلخ فنا
بوسه بر لبهای خنجر چون لب میگون دهد
لقمه چرب از برای خاک سامان می کند
هر که را گردون دون، جمعیت قارون دهد
گفتم از زرکار من چون زر شود، غافل که چرخ
چون گل رعنا مرا از کاسه زر خون دهد
حکمت اندوزی که شد گوهرشناس وقت صاف
بوسه ها بر پای خم مانند افلاطون دهد
زان خوشم صائب به نان جو که بر خوان جهان
نعمت الوان ثمر غمهای گوناگون دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۵
دل ز پهلوی جنون داد فراغت می دهد
عالمی را مایه از سنگ ملامت می دهد
گر نهالی را دهم از چشمه آیینه آب
از سیه بختی همان بار کدورت می دهد
غنچه شو گر از هجوم عشقبازان درهمی
خنده گل بلبلان را بال جرأت می دهد
حسن می خواهی نگاه گرم را معزول کن
باغبان اهل، گلشن را به غارت می دهد
صائب از دست تهی تا کی شکایت می کنی؟
تنگدستی را فلک در خورد همت می دهد
عالمی را مایه از سنگ ملامت می دهد
گر نهالی را دهم از چشمه آیینه آب
از سیه بختی همان بار کدورت می دهد
غنچه شو گر از هجوم عشقبازان درهمی
خنده گل بلبلان را بال جرأت می دهد
حسن می خواهی نگاه گرم را معزول کن
باغبان اهل، گلشن را به غارت می دهد
صائب از دست تهی تا کی شکایت می کنی؟
تنگدستی را فلک در خورد همت می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۷
یوسف زندانی ما راحت از دنیا ندید
از عزیزان هیچ کس خوابی برای ما ندید
وحشت دیوانه ما را چه نسبت با غزال؟
گرد ما را هیچ کس در دامن صحرا ندید
دامن حیرت به دست آورد درین طوفان که موج
محو ساحل تا نشد آسایش از دریا ندید
احتیاط شیشه دل سنگ ره ما گشته است
سیل ازان واصل به دریا شد که پیش پا ندید
گو بیا زیر لوای عشق عاشق را ببین
هر که کوه قاف را در سایه عنقا ندید
سوخت برق بی نیازی خرمن افلاک را
زیر پای خویش آن معشوق بی پروا ندید
هر که را چون بید مجنون بر گرفت از خاک عشق
تیغ اگر بارید بر فرق سرش، بالا ندید
تیرگی از بخت ما صائب سخن بیرون نبرد
شمع روشن کرد محفل را و پیش پا ندید
از عزیزان هیچ کس خوابی برای ما ندید
وحشت دیوانه ما را چه نسبت با غزال؟
گرد ما را هیچ کس در دامن صحرا ندید
دامن حیرت به دست آورد درین طوفان که موج
محو ساحل تا نشد آسایش از دریا ندید
احتیاط شیشه دل سنگ ره ما گشته است
سیل ازان واصل به دریا شد که پیش پا ندید
گو بیا زیر لوای عشق عاشق را ببین
هر که کوه قاف را در سایه عنقا ندید
سوخت برق بی نیازی خرمن افلاک را
زیر پای خویش آن معشوق بی پروا ندید
هر که را چون بید مجنون بر گرفت از خاک عشق
تیغ اگر بارید بر فرق سرش، بالا ندید
تیرگی از بخت ما صائب سخن بیرون نبرد
شمع روشن کرد محفل را و پیش پا ندید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۹
مشق هجران در کنار بحر می باید کشید
آه در بحر از خمار بحر می باید کشید
بر نخورد از وصل دریا از تنک ظرفی حباب
دام در خورد شکار بحر می باید کشید
شیشه و پیمانه را بر طاق می باید گذاشت
می به کشتی در کنار بحر می باید کشید
خویش را زین خاکدان افتان و خیزان همچو سیل
در کنار بی غبار بحر می باید کشید
آه ازین غفلت که در آغوش دریا هر نفس
گردنی در انتظار بحر می باید کشید
سیل را این خاکدان هر دم به رنگی می کند
رخت در دارالقرار بحر می باید کشید
قطره بی ظرف ما را در تمنای گهر
تلخکامی از قرار بحر می باید کشید
وادی خونخوار دنیا نیست جای دم زدن
این نفس را در کنار بحر می باید کشید
همت از موج سبک پرواز می باید گرفت
دام خود در رهگذار بحر می باید کشید
چون نسوزد کشت امیدم، که از موج سراب
ناز تیغ آبدار بحر می باید کشید
نیست آسان پنجه با عشق قوی بازو زدن
قطره را در زیر بار بحر می باید کشید
مانع است از وصل عقبی جلوه دنیای پوچ
پرده کف از عذار بحر می باید کشید
خاک می باید به لب مالید و آنگه چون کنار
باده های خوشگوار بحر می باید کشید
بر امید ابر گوهربار، صائب چون صدف
تشنگیها در کنار بحر می باید کشید
آه در بحر از خمار بحر می باید کشید
بر نخورد از وصل دریا از تنک ظرفی حباب
دام در خورد شکار بحر می باید کشید
شیشه و پیمانه را بر طاق می باید گذاشت
می به کشتی در کنار بحر می باید کشید
خویش را زین خاکدان افتان و خیزان همچو سیل
در کنار بی غبار بحر می باید کشید
آه ازین غفلت که در آغوش دریا هر نفس
گردنی در انتظار بحر می باید کشید
سیل را این خاکدان هر دم به رنگی می کند
رخت در دارالقرار بحر می باید کشید
قطره بی ظرف ما را در تمنای گهر
تلخکامی از قرار بحر می باید کشید
وادی خونخوار دنیا نیست جای دم زدن
این نفس را در کنار بحر می باید کشید
همت از موج سبک پرواز می باید گرفت
دام خود در رهگذار بحر می باید کشید
چون نسوزد کشت امیدم، که از موج سراب
ناز تیغ آبدار بحر می باید کشید
نیست آسان پنجه با عشق قوی بازو زدن
قطره را در زیر بار بحر می باید کشید
مانع است از وصل عقبی جلوه دنیای پوچ
پرده کف از عذار بحر می باید کشید
خاک می باید به لب مالید و آنگه چون کنار
باده های خوشگوار بحر می باید کشید
بر امید ابر گوهربار، صائب چون صدف
تشنگیها در کنار بحر می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۰
می به رغم عالم پرشور می باید کشید
غم چو زور آرد می پرزور می باید کشید
منت مرهم زچشم شور می باید کشید
ناز شهد از نشتر زنبور می باید کشید
گرچه هر کم ظرف را ظرف شراب عشق نیست
چون صراحی گردنی از دور می باید کشید
از در بسته است اینجا بیش امید گشاد
دامن آن غنچه مستور می باید کشید
از دو عالم عشق می خواهد سر آزاده ای
پیش خاقان کاسه فغفور می باید کشید
زیر بار خلق چندی دست می باید نهاد
بعد ازان پا در کنار حور می باید کشید
از بزرگان لطف با کوچکدلان زیبنده است
چون سلیمان گفتگو از مور می باید کشید
دل به این بی حاصلان بستن ندارد حاصلی
تخم خود بیرون زخاک شور می باید کشید
وسعت از ملک سلیمان چشم تنگ خلق برد
خویش را در چشم تنگ مور می باید کشید
از هوای تر شود چون آب زور باده کم
روز باران باده پرزور می باید کشید
رفت آن عهدی که خرمن بود رزق خوش چین
دانه امروز از دهان مور می باید کشید
تا توانی آرمیدن در زمستان زیر خاک
در بهاران دانه ای چون مور می باید کشید
غنچه از می خوردن پنهان چنین گلگل شکفت
باده گلرنگ را مستور می باید کشید
چون گذارد پای خود بر منبر دار فنا
حرف حق بی پرده از منصور می باید کشید
از کدورت می کند دل را سبک رطل گران
غم چو زور آرد می پرزور می باید کشید
تا شوی شیرین به چشم خلق صائب چون گهر
مدتی تلخی ز بحر شور می باید کشید
غم چو زور آرد می پرزور می باید کشید
منت مرهم زچشم شور می باید کشید
ناز شهد از نشتر زنبور می باید کشید
گرچه هر کم ظرف را ظرف شراب عشق نیست
چون صراحی گردنی از دور می باید کشید
از در بسته است اینجا بیش امید گشاد
دامن آن غنچه مستور می باید کشید
از دو عالم عشق می خواهد سر آزاده ای
پیش خاقان کاسه فغفور می باید کشید
زیر بار خلق چندی دست می باید نهاد
بعد ازان پا در کنار حور می باید کشید
از بزرگان لطف با کوچکدلان زیبنده است
چون سلیمان گفتگو از مور می باید کشید
دل به این بی حاصلان بستن ندارد حاصلی
تخم خود بیرون زخاک شور می باید کشید
وسعت از ملک سلیمان چشم تنگ خلق برد
خویش را در چشم تنگ مور می باید کشید
از هوای تر شود چون آب زور باده کم
روز باران باده پرزور می باید کشید
رفت آن عهدی که خرمن بود رزق خوش چین
دانه امروز از دهان مور می باید کشید
تا توانی آرمیدن در زمستان زیر خاک
در بهاران دانه ای چون مور می باید کشید
غنچه از می خوردن پنهان چنین گلگل شکفت
باده گلرنگ را مستور می باید کشید
چون گذارد پای خود بر منبر دار فنا
حرف حق بی پرده از منصور می باید کشید
از کدورت می کند دل را سبک رطل گران
غم چو زور آرد می پرزور می باید کشید
تا شوی شیرین به چشم خلق صائب چون گهر
مدتی تلخی ز بحر شور می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۳
وصف شکر تا به چند از طوطیان باید شنید؟
حرف تلخی هم از آن شیرین زبان باید شنید
سهل باشد، نوشخند گل تلافی می کند
صد جواب تلخ اگر از باغبان باید شنید
گوش ظاهر کی به داد بی زبانان می رسد؟
ناله ما ناتوانان را بجان باید شنید
دوستان را دیده های عیب بین پوشیده است
عیب خود را از زبان دشمنان باید شنید
ای که می نازی به تیر بی خطای خویشتن
ناله از پشت کمان پیش از نشان باید شنید
در غریبی می نماید خویش را فکر غریب
بوی گل را در برون گلستان باید شنید
ای که خون در پیکرت از بیغمی افسرده است
ناله ای از صائب آتش زبان باید شنید
حرف تلخی هم از آن شیرین زبان باید شنید
سهل باشد، نوشخند گل تلافی می کند
صد جواب تلخ اگر از باغبان باید شنید
گوش ظاهر کی به داد بی زبانان می رسد؟
ناله ما ناتوانان را بجان باید شنید
دوستان را دیده های عیب بین پوشیده است
عیب خود را از زبان دشمنان باید شنید
ای که می نازی به تیر بی خطای خویشتن
ناله از پشت کمان پیش از نشان باید شنید
در غریبی می نماید خویش را فکر غریب
بوی گل را در برون گلستان باید شنید
ای که خون در پیکرت از بیغمی افسرده است
ناله ای از صائب آتش زبان باید شنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۷
خوش بهاری می رسد میخانه ها سامان کنید
برگ عیش آماده بهر جشن گلریزان کنید
فصل گل در خانه بودن عمر ضایع کردن است
با حریفان موافق روی در بستان کنید
از هوای تر جهان دریای رحمت گشته است
کشتی می را درین دریا سبک جولان کنید
دفتر عیش و نشاط از یکدگر پاشیده است
منتظم این نسخه را از رشته باران کنید
سینه ها را باده گلگون گلستان می کند
دیده را از دیدن گلها نگارستان کنید
پله میزان روز و شب برابر گشته است
روز و شب را در نشاط و خرمی یکسان کنید
گردش پرگار را یک نقطه بال و پر بس است
هست تا در جام و مینا قطره ای، طوفان کنید
لنگر تمکین مناسب نیست در جوش بهار
کوه را، هم سیر با ابر سبک جولان کنید
سینه را دریا کنید از ابر دست ساقیان
دستها را از قدح سر پنجه مرجان کنید
تا نیفتاده است باد نوبهاران از نفس
غنچه ای گر هست در خاطر گره، خندان کنید
جوش گل دیوار و در را در سماع آورده است
کم نه اید از مشت گل، رقصی درین بستان کنید
ابرهای تیره را صیقل شراب روشن است
چاره این ظلمت از سرچشمه حیوان کنید
بزم را پرشور اگر خواهید و دلها را کباب
کلک صائب را به تحسینی سبک جولان کنید
برگ عیش آماده بهر جشن گلریزان کنید
فصل گل در خانه بودن عمر ضایع کردن است
با حریفان موافق روی در بستان کنید
از هوای تر جهان دریای رحمت گشته است
کشتی می را درین دریا سبک جولان کنید
دفتر عیش و نشاط از یکدگر پاشیده است
منتظم این نسخه را از رشته باران کنید
سینه ها را باده گلگون گلستان می کند
دیده را از دیدن گلها نگارستان کنید
پله میزان روز و شب برابر گشته است
روز و شب را در نشاط و خرمی یکسان کنید
گردش پرگار را یک نقطه بال و پر بس است
هست تا در جام و مینا قطره ای، طوفان کنید
لنگر تمکین مناسب نیست در جوش بهار
کوه را، هم سیر با ابر سبک جولان کنید
سینه را دریا کنید از ابر دست ساقیان
دستها را از قدح سر پنجه مرجان کنید
تا نیفتاده است باد نوبهاران از نفس
غنچه ای گر هست در خاطر گره، خندان کنید
جوش گل دیوار و در را در سماع آورده است
کم نه اید از مشت گل، رقصی درین بستان کنید
ابرهای تیره را صیقل شراب روشن است
چاره این ظلمت از سرچشمه حیوان کنید
بزم را پرشور اگر خواهید و دلها را کباب
کلک صائب را به تحسینی سبک جولان کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۱
نمی خواهم نقاب از صورت احوال من افتد
که در جمعیت دلها خلل از حال من افتد
مرا بی حاصلی برده است از یاد چمن پیرا
مگر ابری به فکر سبزه پامال من افتد
سپهر از خرده بینی می شمارد دانه روزی
ز پیچ و تاب غیرت گر گره در بال من افتد
درین گلزار هر کس را چو ابر از خاک بردارم
زهر برگی زبانی گردد و دنبال من افتد
توانم حلقه ها در گوش کردن سرفرازان را
سر زلف تو گر در پنجه اقبال من افتد
ز سیلاب می گلرنگ عالم می شود ویران
ز ساقی عکس اگر در جام مالامال من افتد
به آن گرمی کف افسوس را بر یکدگر سایم
که آتش در سواد نامه اعمال من افتد
ندارد عقل مهدی در خور کوه شکوه من
مگر سیمرغ عشق او به فکر زال من افتد
ز وحشت می زنم بر کوچه دیوانگی صائب
بغیر از سنگ طفلان هر که در دنبال من افتد
که در جمعیت دلها خلل از حال من افتد
مرا بی حاصلی برده است از یاد چمن پیرا
مگر ابری به فکر سبزه پامال من افتد
سپهر از خرده بینی می شمارد دانه روزی
ز پیچ و تاب غیرت گر گره در بال من افتد
درین گلزار هر کس را چو ابر از خاک بردارم
زهر برگی زبانی گردد و دنبال من افتد
توانم حلقه ها در گوش کردن سرفرازان را
سر زلف تو گر در پنجه اقبال من افتد
ز سیلاب می گلرنگ عالم می شود ویران
ز ساقی عکس اگر در جام مالامال من افتد
به آن گرمی کف افسوس را بر یکدگر سایم
که آتش در سواد نامه اعمال من افتد
ندارد عقل مهدی در خور کوه شکوه من
مگر سیمرغ عشق او به فکر زال من افتد
ز وحشت می زنم بر کوچه دیوانگی صائب
بغیر از سنگ طفلان هر که در دنبال من افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۲
زجوش مغز هر دم از سرم دستار می افتد
کف اندازد به ساحل بحر چون سرشار می افتد
به بیکاری برآوردم زکار خود جهانی را
عجب سیری است چون دیوانه در بازار می افتد
جنون تا هست ناقص کوه و صحرا وسعتی دارد
شود زندان بیابان چون جنون سرشار می افتد
قبول تربیت در هر کف خاکی نمی باشد
وگرنه پرتو خورشید بر دیوار می افتد
مرا دلبستگی در قید زندان فلک دارد
برون ناید زسوزن چون گره بر تار می افتد
مشو از جنبش مژگان گرد آلود او غافل
که تیغ خاکساران سخت لنگر دار می افتد
دلی را گر به فریاد آوری اهل دلی، ورنه
زهر نالیدنی آوازه در کهسار می افتد
در ایام توانایی به نشتر چشم می سودم
کنون از سایه مژگان به چشم خار می افتد
وداع آخرت کن گر به دنیا مایلی صائب
که هر جانب که مایل می شود دیوار می افتد
کف اندازد به ساحل بحر چون سرشار می افتد
به بیکاری برآوردم زکار خود جهانی را
عجب سیری است چون دیوانه در بازار می افتد
جنون تا هست ناقص کوه و صحرا وسعتی دارد
شود زندان بیابان چون جنون سرشار می افتد
قبول تربیت در هر کف خاکی نمی باشد
وگرنه پرتو خورشید بر دیوار می افتد
مرا دلبستگی در قید زندان فلک دارد
برون ناید زسوزن چون گره بر تار می افتد
مشو از جنبش مژگان گرد آلود او غافل
که تیغ خاکساران سخت لنگر دار می افتد
دلی را گر به فریاد آوری اهل دلی، ورنه
زهر نالیدنی آوازه در کهسار می افتد
در ایام توانایی به نشتر چشم می سودم
کنون از سایه مژگان به چشم خار می افتد
وداع آخرت کن گر به دنیا مایلی صائب
که هر جانب که مایل می شود دیوار می افتد