عبارات مورد جستجو در ۳۷۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
بیا تا رند هر جایی بباشیم
سر غوغا و رسوایی بباشیم
نمیترسی که همچون خود نمایان
اسیر بند خودرایی بباشیم
اگر در جمع قرایان نشینیم
ز سر تا پای قرایی بباشیم
بیا تا در تماشای خرابات
چو رندان تماشایی بباشیم
چو عقل ما عقیله است آن نکوتر
که عاشق وار سودایی بباشیم
چو در دریای بی پایان فتادیم
همان بهتر که دریایی بباشیم
چو صحرا گشت بر ما آنچه بایست
برون کون صحرایی بباشیم
چو پیدا نیست جای ما چو عطار
همه جایی همه جایی بباشیم
سر غوغا و رسوایی بباشیم
نمیترسی که همچون خود نمایان
اسیر بند خودرایی بباشیم
اگر در جمع قرایان نشینیم
ز سر تا پای قرایی بباشیم
بیا تا در تماشای خرابات
چو رندان تماشایی بباشیم
چو عقل ما عقیله است آن نکوتر
که عاشق وار سودایی بباشیم
چو در دریای بی پایان فتادیم
همان بهتر که دریایی بباشیم
چو صحرا گشت بر ما آنچه بایست
برون کون صحرایی بباشیم
چو پیدا نیست جای ما چو عطار
همه جایی همه جایی بباشیم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
ما عاشق همت بلندیم
دل در خود و در جهان چه بندیم
آن به که یکی قلندری وار
میگیریم ار چه دانشمندیم
از بهر پسر به سر بیاییم
وز بهر جگر جگر برندیم
ار هیچ شکار حاجت آید
خود را به دو دست ما کمندیم
با یک دو سه جام به که خود را
زنار چهار کرد بندیم
خود را به دو باده وارهانیم
چون زیر هزار گونه بندیم
ای یار ز چشم بد چه ترسی
بر آتش می چو ما سپندیم
چندان بخوریم می که از خود
آگه نشویم زان که چندیم
دل در خود و در جهان چه بندیم
آن به که یکی قلندری وار
میگیریم ار چه دانشمندیم
از بهر پسر به سر بیاییم
وز بهر جگر جگر برندیم
ار هیچ شکار حاجت آید
خود را به دو دست ما کمندیم
با یک دو سه جام به که خود را
زنار چهار کرد بندیم
خود را به دو باده وارهانیم
چون زیر هزار گونه بندیم
ای یار ز چشم بد چه ترسی
بر آتش می چو ما سپندیم
چندان بخوریم می که از خود
آگه نشویم زان که چندیم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
ساقیا برخیز و می در جام کن
در خرابات خراب آرام کن
آتش ناپاکی اندر چرخ زن
خاک تیره بر سر ایام کن
صحبت زنار بندان پیشهگیر
خدمت جمشید آذرفام کن
با مغان اندر سفالی باده خور
دست با زردشتیان در جام کن
چون ترا گردون گردان رام کرد
مرکب ناراستی را رام کن
نام رندی بر تن خود کن درست
خویشتن را لاابالی نام کن
خویشتن را گر همی بایدت کام
چون سنایی مفلس خودکام کن
در خرابات خراب آرام کن
آتش ناپاکی اندر چرخ زن
خاک تیره بر سر ایام کن
صحبت زنار بندان پیشهگیر
خدمت جمشید آذرفام کن
با مغان اندر سفالی باده خور
دست با زردشتیان در جام کن
چون ترا گردون گردان رام کرد
مرکب ناراستی را رام کن
نام رندی بر تن خود کن درست
خویشتن را لاابالی نام کن
خویشتن را گر همی بایدت کام
چون سنایی مفلس خودکام کن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴
ای حریفان ما نه زین دستیم دستی برنهید
بادهمان خوشتر دهید و نقلمان خوشتر نهید
بام ما دیگر زنید و شام ما دیگر پزید
نام ما دیگر کنید و دام ما دیگر نهید
هر کسی را جام او با جان او یکسان کنید
هر کسی را نقل او با عقل او همبر نهید
چند از شش سوی یک دم چار بالشهای ما
بر فراز تارک نه چرخ و هفت اختر نهید
عیسی و خر هر دو اندر مجلس ما حاضرند
کوه بر عیسی برید و کاه پیش خر نهید
مجلس آزادگان را از گرانان چاره نیست
هین که آمد خام دیگر دیگ دیگر برنهید
خنجر نو بر سر بهرام ناچخ زن زنید
زخمهٔ نو بر کف ناهید خنیاگر نهید
هین که عالم سر به سر طوفان نااهلان گرفت
رخ سوی عصمت سرای نوح پیغمبر نهید
هر که را رنگیست همچو نیل در آب افکنید
هر که را بوییست همچون عود بر آذر نهید
نفس را چون بر جگر آبیست آتش در زنید
عقل را چون بر کله پشمیست بندش بر نهید
ور درین مجلس شما عاشقتر از شمع و میاید
پس چو شمع و می قدم در آب و آتش در نهید
می قبای آتشین دارد شما در بر کشید
شمع تاج آتشین دارد شما بر سر نهید
ناحفاظیرا چو سگ ار تاختید از پیش در
آن گهٔ با یار آهو چشم برتر بر نهید
چون ز روی هستی از من در من ایمانی نماند
گر مسلمانید یک ره نام من کافر نهید
ور سنایی همچو زنجیرست در حلق شما
حلق او گیرید چون حلقه برون در نهید
بادهمان خوشتر دهید و نقلمان خوشتر نهید
بام ما دیگر زنید و شام ما دیگر پزید
نام ما دیگر کنید و دام ما دیگر نهید
هر کسی را جام او با جان او یکسان کنید
هر کسی را نقل او با عقل او همبر نهید
چند از شش سوی یک دم چار بالشهای ما
بر فراز تارک نه چرخ و هفت اختر نهید
عیسی و خر هر دو اندر مجلس ما حاضرند
کوه بر عیسی برید و کاه پیش خر نهید
مجلس آزادگان را از گرانان چاره نیست
هین که آمد خام دیگر دیگ دیگر برنهید
خنجر نو بر سر بهرام ناچخ زن زنید
زخمهٔ نو بر کف ناهید خنیاگر نهید
هین که عالم سر به سر طوفان نااهلان گرفت
رخ سوی عصمت سرای نوح پیغمبر نهید
هر که را رنگیست همچو نیل در آب افکنید
هر که را بوییست همچون عود بر آذر نهید
نفس را چون بر جگر آبیست آتش در زنید
عقل را چون بر کله پشمیست بندش بر نهید
ور درین مجلس شما عاشقتر از شمع و میاید
پس چو شمع و می قدم در آب و آتش در نهید
می قبای آتشین دارد شما در بر کشید
شمع تاج آتشین دارد شما بر سر نهید
ناحفاظیرا چو سگ ار تاختید از پیش در
آن گهٔ با یار آهو چشم برتر بر نهید
چون ز روی هستی از من در من ایمانی نماند
گر مسلمانید یک ره نام من کافر نهید
ور سنایی همچو زنجیرست در حلق شما
حلق او گیرید چون حلقه برون در نهید
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۵
صاف طرب آماده کن ترتیب عشرتخانه ده
بنشین و بنشان غیر را ، پیمانه خور ، پیمانه ده
نقل وفا در بزم نه تا رام گردد مدعی
مرغی که نبود در قفس او را فریب دانه ده
تا گرم گردد هر زمان هنگامهای در کوی تو
طفلان بازی دوست را زنجیر این دیوانه ده
با لاابالی مشربان خوشبر سر میدان درآ
دستار را آشفته کن تابی بر آن رندانه ده
گر پیش او گشتی خجل سهل است این خفت بکش
وحشی شکایت تا به کی تخفیف این افسانه ده
بنشین و بنشان غیر را ، پیمانه خور ، پیمانه ده
نقل وفا در بزم نه تا رام گردد مدعی
مرغی که نبود در قفس او را فریب دانه ده
تا گرم گردد هر زمان هنگامهای در کوی تو
طفلان بازی دوست را زنجیر این دیوانه ده
با لاابالی مشربان خوشبر سر میدان درآ
دستار را آشفته کن تابی بر آن رندانه ده
گر پیش او گشتی خجل سهل است این خفت بکش
وحشی شکایت تا به کی تخفیف این افسانه ده
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶
ز بند آز به جز عاقلان نرستهستند
دگر به تیغ طمع حلق خویش خستهستند
طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان
ز دست بند ستمگاره دهر جستهستند
گوزن و گور که استام زر نمیجویند
زقید و بند و غل و برنشست رستهستند
و گر بر اسپ ستام است، لاجرم گردنش
چو بندگان ذلیل و حقیر بستهستند
پراپرند زطمع بازو، جغدکان بیرنج
نشستهاند ازیشان طمع گسستهستند
دگر به تیغ طمع حلق خویش خستهستند
طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان
ز دست بند ستمگاره دهر جستهستند
گوزن و گور که استام زر نمیجویند
زقید و بند و غل و برنشست رستهستند
و گر بر اسپ ستام است، لاجرم گردنش
چو بندگان ذلیل و حقیر بستهستند
پراپرند زطمع بازو، جغدکان بیرنج
نشستهاند ازیشان طمع گسستهستند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
فتادهام به طلسم کشاکش تقدیر
نه گرد خانه به دوشم نه خاک دامنگیر
دل رمیده و شوق بهانه خود دارم
که دیده است دو دیوانه را به یک زنجیر
چه طرفها که نبستم ز رهنمائی دل
دلیل رهزن من مست خواب و راه خطیر
خدا زیارت فتراک دل نصیب کناد
رمیده خاطرم از دام راه بیتاثیر
نفس کشیدن مرغ اسیر پرواز است
مباد صید رهائی شوی ز دام صفیر
دلی که بال و پری در هوای خاک بزد
ندید خواب شکفتن چو غنچهٔ تصویر
ز سینه تا به لب آئین نیشتر دارم
حدیث از جگر پاره میکنم تفسیر
تو کز تفحص عنقا غبار خواهی شد
چرا غزال قناعت نمیکنی تسخیر
ز فیض دولت بیدار دیده میخواهم
که صبح را دهم از گریه توشهٔ شبگیر
تو خاقنی که به تاراج امتحان رفتی
ز گرد کورهٔ وارستگی طلب اکسیر
نه گرد خانه به دوشم نه خاک دامنگیر
دل رمیده و شوق بهانه خود دارم
که دیده است دو دیوانه را به یک زنجیر
چه طرفها که نبستم ز رهنمائی دل
دلیل رهزن من مست خواب و راه خطیر
خدا زیارت فتراک دل نصیب کناد
رمیده خاطرم از دام راه بیتاثیر
نفس کشیدن مرغ اسیر پرواز است
مباد صید رهائی شوی ز دام صفیر
دلی که بال و پری در هوای خاک بزد
ندید خواب شکفتن چو غنچهٔ تصویر
ز سینه تا به لب آئین نیشتر دارم
حدیث از جگر پاره میکنم تفسیر
تو کز تفحص عنقا غبار خواهی شد
چرا غزال قناعت نمیکنی تسخیر
ز فیض دولت بیدار دیده میخواهم
که صبح را دهم از گریه توشهٔ شبگیر
تو خاقنی که به تاراج امتحان رفتی
ز گرد کورهٔ وارستگی طلب اکسیر
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
زنگ دل از آب روی شستیم
وز درد هوا سبوی شستیم
دل را به کنار جوی بردیم
وز یار کناره جوی شستیم
از شهر شما دواسبه راندیم
از خون سر چار سوی شستیم
جان را به وداع آفرینش
از عالم تنگ خوی شستیم
سجاده به هشت باغ بردیم
دراعه به چار جوی شستیم
نه قندز شب نه قاقم روز
چون دست ز هر دو موی شستیم
گفتی که دهان به هفت خاک آب
از یاد خسان بشوی، شستیم
گفتی ز جهان نشستهای دست
در گوش جهان بگوی شستیم
از زن صفتی به آب مردی
حیض همه رنگ و بوی شستیم
زان نفس که آب روی جستی
ما دست ز آبروی شستیم
خاقانیوار تختهٔ عمر
از ابجد گفتگوی شستیم
وز درد هوا سبوی شستیم
دل را به کنار جوی بردیم
وز یار کناره جوی شستیم
از شهر شما دواسبه راندیم
از خون سر چار سوی شستیم
جان را به وداع آفرینش
از عالم تنگ خوی شستیم
سجاده به هشت باغ بردیم
دراعه به چار جوی شستیم
نه قندز شب نه قاقم روز
چون دست ز هر دو موی شستیم
گفتی که دهان به هفت خاک آب
از یاد خسان بشوی، شستیم
گفتی ز جهان نشستهای دست
در گوش جهان بگوی شستیم
از زن صفتی به آب مردی
حیض همه رنگ و بوی شستیم
زان نفس که آب روی جستی
ما دست ز آبروی شستیم
خاقانیوار تختهٔ عمر
از ابجد گفتگوی شستیم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۳
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۰
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
من دل به ننگ دارم و از نام فارغم
ترک مراد کردم و از کام فارغم
خلق از برای دانه به دام اوفتاده، من
در دانه دل نبستم و از دام فارغم
دربان اگر نمیدهدم بار، دل خوشم
سلطان اگر نمیکند اکرام فارغم
فارغ نشستن تو به ایام ساعتیست
آن کس منم که در همه ایام فارغم
خامی اگر ز دور خیالی همی پزد
من سوختم ز پخته و از خام فارغم
کس چون کند ز بهر سرانجام ترک جام؟
جامی بده، که من ز سرانجام فارغم
ای باد صبحدم، ز سر کوی آن نگار
بویی به من رسان، که ز پیغام فارغم
گر میزند معاینه شمشیر، حاکمست
ور میدهد مکابره دشنام، فارغم
گر اوحدی ز سرزنش عام خسته شد
من خاص دوست گشتم و از عام فارغم
ترک مراد کردم و از کام فارغم
خلق از برای دانه به دام اوفتاده، من
در دانه دل نبستم و از دام فارغم
دربان اگر نمیدهدم بار، دل خوشم
سلطان اگر نمیکند اکرام فارغم
فارغ نشستن تو به ایام ساعتیست
آن کس منم که در همه ایام فارغم
خامی اگر ز دور خیالی همی پزد
من سوختم ز پخته و از خام فارغم
کس چون کند ز بهر سرانجام ترک جام؟
جامی بده، که من ز سرانجام فارغم
ای باد صبحدم، ز سر کوی آن نگار
بویی به من رسان، که ز پیغام فارغم
گر میزند معاینه شمشیر، حاکمست
ور میدهد مکابره دشنام، فارغم
گر اوحدی ز سرزنش عام خسته شد
من خاص دوست گشتم و از عام فارغم
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
نامه ششم از زبان معشوق به عاشق
اگر صد چون تومیرد غم ندارم
که سر گردان و عاشق کم ندارم
دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟
به آه سرد گرمش چون توان کرد؟
به شوخی شیر گیرد چشم مستم
به آهو نافه بخشد زلف پستم
چو از تنگ دهانم قند ریزد
ز تنگ شکر مصری چه خیزد؟
اگر صد بوسه لعلم پیشکش کرد
ز مال خویشتن بخشید،خوش کرد
ترا بر من که داد این پادشاهی؟
که از لعلم حساب خرج خواهی؟
چو من در ملک خوبی پادشاهم
ز لب شکر بدان بخشم که خواهم
ترا با روی و زلف من چه کارست؟
که این چون گنج شد یا آن چو مارست؟
برای آن همی دادی غرورم
که بر بندی به هر نزدیک و دورم
مرا از بهر این میخواستی تو؟
خریدار شگرفی راستی تو!
به هر جرمی میور در گناهم
که گر شهری بسوزم پادشاهم
نسازد پادشاهان را غلامی
تو میسوز اندرین سودا، که خامی
برون آور، ترا گر حجتی هست
که نتوان با تو دل در دیگری بست
من آن آهووش صحرا نوردم
که خود را بستهٔ دامی نکردم
دلم هر لحظه جایی انس گیرد
به یک جا چون نشیند تا بمیرد؟
گهی گل چینم و گه خار گیرم
هر آن کس را که خواهم یار گیرم
یکی را بر لب خود میر سازم
یکی را آهنین زنجیر سازم
دل مردم بسوزم تا توانم
ولی هرگز پشیمانی ندانم
ز روبه بازی زلفم حذر کن
سر خود گیر و با او سربسر کن
سرم سودای او ورزد که خواهد
دلم از بهر آن لرزد که خواهد
همی گویی: ترا چون موی شد تن
تو خود بس ناتوان گشتی، ولی من
که سر گردان و عاشق کم ندارم
دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟
به آه سرد گرمش چون توان کرد؟
به شوخی شیر گیرد چشم مستم
به آهو نافه بخشد زلف پستم
چو از تنگ دهانم قند ریزد
ز تنگ شکر مصری چه خیزد؟
اگر صد بوسه لعلم پیشکش کرد
ز مال خویشتن بخشید،خوش کرد
ترا بر من که داد این پادشاهی؟
که از لعلم حساب خرج خواهی؟
چو من در ملک خوبی پادشاهم
ز لب شکر بدان بخشم که خواهم
ترا با روی و زلف من چه کارست؟
که این چون گنج شد یا آن چو مارست؟
برای آن همی دادی غرورم
که بر بندی به هر نزدیک و دورم
مرا از بهر این میخواستی تو؟
خریدار شگرفی راستی تو!
به هر جرمی میور در گناهم
که گر شهری بسوزم پادشاهم
نسازد پادشاهان را غلامی
تو میسوز اندرین سودا، که خامی
برون آور، ترا گر حجتی هست
که نتوان با تو دل در دیگری بست
من آن آهووش صحرا نوردم
که خود را بستهٔ دامی نکردم
دلم هر لحظه جایی انس گیرد
به یک جا چون نشیند تا بمیرد؟
گهی گل چینم و گه خار گیرم
هر آن کس را که خواهم یار گیرم
یکی را بر لب خود میر سازم
یکی را آهنین زنجیر سازم
دل مردم بسوزم تا توانم
ولی هرگز پشیمانی ندانم
ز روبه بازی زلفم حذر کن
سر خود گیر و با او سربسر کن
سرم سودای او ورزد که خواهد
دلم از بهر آن لرزد که خواهد
همی گویی: ترا چون موی شد تن
تو خود بس ناتوان گشتی، ولی من
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
ای مرغ خوشنوا چه فرو بستهئی نفس
برکش ز طرف پردهسرا نالهٔ جرس
چون نغمه ساز گلشن روحانیان توئی
خاموش تا به چند نشینی درین قفس
تا کی درین مزابل سفلی کنی نزول
قانع مشو ز روضهٔ رضوان بخار و خس
اهل خرد متابعت نفس کی کنند
شاه جهان چگونه شود بندهٔ عسس
تنگ شکر بریزد ازین بوم شوره ناک
پرواز کن وگرنه بتنگ آئی از مگس
در راه مهر نیست به جز سایه همنشین
در کوی عشق نیست به جز ناله همنفس
مستعجلی و روی بگردانده از طریق
مستسقئی و جان بلب آورده در ارس
با برهمن مگو سخن شرع بعد ازین
وز اهرمن مجو صفت عرش ازین سپس
عمر عزیز چون بهوس صرف کردهئی
جان عزیز را مده آخر درین هوس
آزاد باش و بندهٔ احساس کس مشو
کازاده آن بود که نگردد اسیر کس
خواجو ترا چو ناله به فریاد میرسد
دریاب خویش را و به فریاد خویش رس
برکش ز طرف پردهسرا نالهٔ جرس
چون نغمه ساز گلشن روحانیان توئی
خاموش تا به چند نشینی درین قفس
تا کی درین مزابل سفلی کنی نزول
قانع مشو ز روضهٔ رضوان بخار و خس
اهل خرد متابعت نفس کی کنند
شاه جهان چگونه شود بندهٔ عسس
تنگ شکر بریزد ازین بوم شوره ناک
پرواز کن وگرنه بتنگ آئی از مگس
در راه مهر نیست به جز سایه همنشین
در کوی عشق نیست به جز ناله همنفس
مستعجلی و روی بگردانده از طریق
مستسقئی و جان بلب آورده در ارس
با برهمن مگو سخن شرع بعد ازین
وز اهرمن مجو صفت عرش ازین سپس
عمر عزیز چون بهوس صرف کردهئی
جان عزیز را مده آخر درین هوس
آزاد باش و بندهٔ احساس کس مشو
کازاده آن بود که نگردد اسیر کس
خواجو ترا چو ناله به فریاد میرسد
دریاب خویش را و به فریاد خویش رس
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
در صومعه نگنجد رند شرابخانه
ساقی، بده مغی را، درد می مغانه
ره ده قلندری را، در بزم دردنوشان
بنما مقامری را، راه قمارخانه
تا بشکند چو توبه، هر بت که میپرستید
تا جان نهد چو جرعه، شکرانه در میانه
بیرون شود، چو عنقا، از خانه سوی صحرا
پرواز گیرد از خود، بگذارد آشیانه
فارغ شود ز هستی وز خویشتن پرستی
بر هم زند ز مستی نیک و بد زمانه
در خلوتی چنین خوش چه خوش بود صبوحی!
با محرمی موافق، با همدمی یگانه
آورده روی در روی با شاهدی شکر لب
در کف می صبوحی، در سر می شبانه
ساقی شراب داده هر لحظه از دگر جام
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
باده حدیث جانان، باقی همه حکایت
نغمه خروش مستان دیگر همه فسانه
نظاره روی ساقی، نظارگی عراقی
خم خانه عشق باقی، باقی همه بهانه
ساقی، بده مغی را، درد می مغانه
ره ده قلندری را، در بزم دردنوشان
بنما مقامری را، راه قمارخانه
تا بشکند چو توبه، هر بت که میپرستید
تا جان نهد چو جرعه، شکرانه در میانه
بیرون شود، چو عنقا، از خانه سوی صحرا
پرواز گیرد از خود، بگذارد آشیانه
فارغ شود ز هستی وز خویشتن پرستی
بر هم زند ز مستی نیک و بد زمانه
در خلوتی چنین خوش چه خوش بود صبوحی!
با محرمی موافق، با همدمی یگانه
آورده روی در روی با شاهدی شکر لب
در کف می صبوحی، در سر می شبانه
ساقی شراب داده هر لحظه از دگر جام
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
باده حدیث جانان، باقی همه حکایت
نغمه خروش مستان دیگر همه فسانه
نظاره روی ساقی، نظارگی عراقی
خم خانه عشق باقی، باقی همه بهانه
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
سرمهٔ خاموشی من از سواد شهرهاست
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار
دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا
در محیط رحمت حق، چون حباب شوخچشم
بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا
منزل آسایش من محو در خود گشتن است
گردبادی میتواند راهبر باشد مرا
از گران سنگی نمیجنبم ز جای خویشتن
تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا
میگذارم دست خود را چون صدف بر روی هم
قطرهٔ آبی اگر همچون گهر باشد مرا
باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
سرمهٔ خاموشی من از سواد شهرهاست
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار
دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا
در محیط رحمت حق، چون حباب شوخچشم
بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا
منزل آسایش من محو در خود گشتن است
گردبادی میتواند راهبر باشد مرا
از گران سنگی نمیجنبم ز جای خویشتن
تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا
میگذارم دست خود را چون صدف بر روی هم
قطرهٔ آبی اگر همچون گهر باشد مرا
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
بده می که بر قلب گردون زنیم!
ازین شیشه چون رنگ بیرون زنیم
سرانجام چون خشت بالین بود
به خم تکیه همچون فلاطون زنیم
برآییم از کوچه بند رسوم
دم در بیابان چو مجنون زنیم
برآریم از بحر سر چون حباب
ازین تنگنا خیمه بیرون زنیم
به این قد خم گشته، چوگان صفت
سرپای بر گوی گردون زنیم
عرق رنگ نگذاشت بر روی ما
به قلب قدحهای گلگون زنیم
به دشمن شبیخون زدن عاجزی است
گل صبح بر قلب گردون زنیم
نیفتیم چون سایه دنبال خضر
به لبهای میگون شبیخون زنیم
دل ما شود صائب آن روز باز
که چون سیل، گلگشت هامون زنیم
ازین شیشه چون رنگ بیرون زنیم
سرانجام چون خشت بالین بود
به خم تکیه همچون فلاطون زنیم
برآییم از کوچه بند رسوم
دم در بیابان چو مجنون زنیم
برآریم از بحر سر چون حباب
ازین تنگنا خیمه بیرون زنیم
به این قد خم گشته، چوگان صفت
سرپای بر گوی گردون زنیم
عرق رنگ نگذاشت بر روی ما
به قلب قدحهای گلگون زنیم
به دشمن شبیخون زدن عاجزی است
گل صبح بر قلب گردون زنیم
نیفتیم چون سایه دنبال خضر
به لبهای میگون شبیخون زنیم
دل ما شود صائب آن روز باز
که چون سیل، گلگشت هامون زنیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
ساقی دمید صبح، علاج خمار کن
خورشید را ز پردهٔ شب آشکار کن
رنگ شکسته میشکند شیشه در جگر
از می خزان چهرهٔ ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مردهدلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
درد پیالهای به گریبان خاک ریز
سنگ و سفال را چو عقیق آبدار کن
خود را شکفتهدار به هر حالتی که هست
خونی که میخوری به دل روزگار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
خورشید را ز پردهٔ شب آشکار کن
رنگ شکسته میشکند شیشه در جگر
از می خزان چهرهٔ ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مردهدلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
درد پیالهای به گریبان خاک ریز
سنگ و سفال را چو عقیق آبدار کن
خود را شکفتهدار به هر حالتی که هست
خونی که میخوری به دل روزگار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
عاشق سلسلهٔ زلف گرهگیرم من
روزگاری است که دیوانهٔ زنجیرم من
نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه
محو یک نقش چو آیینهٔ تصویرم من
مرغ بیپر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من
نشود دیدهٔ من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من
هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من
بهر آزادی من شب همه شب مینالد
بس که از بیگنهی بار به زنجیرم من
گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سرپنجهٔ تقدیرم من
روزگاری است که دیوانهٔ زنجیرم من
نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه
محو یک نقش چو آیینهٔ تصویرم من
مرغ بیپر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من
نشود دیدهٔ من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من
هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من
بهر آزادی من شب همه شب مینالد
بس که از بیگنهی بار به زنجیرم من
گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سرپنجهٔ تقدیرم من