عبارات مورد جستجو در ۱۳۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
تا عشق تو در میان جان دارم
جان پیش در تو بر میان دارم
اشکم چو به صد زبان سخن گوید
راز دل خویش چون نهان دارم
در عشق تو بس سبکدل افتادم
کز بادهٔ عشق سر گران دارم
گفتم چو به تو نمیرسم باری
نامت همه روز بر زبان دارم
چون کرد فراق تو زبان بندم
چه روز و چه روزگار آن دارم
چون کار نمیکند فغان بی تو
از دست غم تو چون فغان دارم
در خاطر هیچکس نمیآید
شوری که از آن شکرستان دارم
گفتم شکریم ده به جان تو
کاخر من دلشکسته جان دارم
گفتی که تو را شکر زیان دارد
گو دار که من بسی زیان دارم
تا چند رخت به آستین پوشی
تا کی ز تو سر بر آستان دارم
گفتی که جهان به کام عطار است
من بی تو کجا سر جهان دارم
جان پیش در تو بر میان دارم
اشکم چو به صد زبان سخن گوید
راز دل خویش چون نهان دارم
در عشق تو بس سبکدل افتادم
کز بادهٔ عشق سر گران دارم
گفتم چو به تو نمیرسم باری
نامت همه روز بر زبان دارم
چون کرد فراق تو زبان بندم
چه روز و چه روزگار آن دارم
چون کار نمیکند فغان بی تو
از دست غم تو چون فغان دارم
در خاطر هیچکس نمیآید
شوری که از آن شکرستان دارم
گفتم شکریم ده به جان تو
کاخر من دلشکسته جان دارم
گفتی که تو را شکر زیان دارد
گو دار که من بسی زیان دارم
تا چند رخت به آستین پوشی
تا کی ز تو سر بر آستان دارم
گفتی که جهان به کام عطار است
من بی تو کجا سر جهان دارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
چند باشم در انتظار تو من
فتنهٔ روی چون نگار تو من
خشکلب مانده نعل در آتش
تشنهٔ لعل آبدار تو من
وقت آمد که بر میان بندم
کمر از زلف مشکبار تو من
برقع از روی برفکن تا جان
پایکوبان کنم نثار تو من
گر جهان آمده است با روزی
سر نهم مست در کنار تو من
گرچه آوردهای به جان کارم
تا به جان در شدم به کار تو من
بر من از صد هزار عزت بیش
آنکه باشم ذلیل و خوار تو من
شد قرارم که چند خواهد بود
چشم بر راه بیقرار تو من
تیره شد روز من چرا نکنم
دیده روشن به روزگار تو من
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من
فتنهٔ روی چون نگار تو من
خشکلب مانده نعل در آتش
تشنهٔ لعل آبدار تو من
وقت آمد که بر میان بندم
کمر از زلف مشکبار تو من
برقع از روی برفکن تا جان
پایکوبان کنم نثار تو من
گر جهان آمده است با روزی
سر نهم مست در کنار تو من
گرچه آوردهای به جان کارم
تا به جان در شدم به کار تو من
بر من از صد هزار عزت بیش
آنکه باشم ذلیل و خوار تو من
شد قرارم که چند خواهد بود
چشم بر راه بیقرار تو من
تیره شد روز من چرا نکنم
دیده روشن به روزگار تو من
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۸
سحر کجاست که فراش جلوهگاه توام
نشسته بر سر ره دیدهبان راه توام
هنوز خفته چو بخت منند خلق که من
برون دویده ز شوق رخ چو ماه توام
من آن گدای حریصم که صبح نیست هنوز
که ایستاده به دریوزه نگاه توام
مرا تو اول شب راندهای به خواری ومن
سحر خود آمدهام باز و عذر خواه توام
تو بیگناه کشی کن که ایستاده به عذر
به روز عرض جزا حایل گناه توام
اگر به کشتن وحشی گواه میطلبی
مرا طلب به گواهی که من گواه توام
نشسته بر سر ره دیدهبان راه توام
هنوز خفته چو بخت منند خلق که من
برون دویده ز شوق رخ چو ماه توام
من آن گدای حریصم که صبح نیست هنوز
که ایستاده به دریوزه نگاه توام
مرا تو اول شب راندهای به خواری ومن
سحر خود آمدهام باز و عذر خواه توام
تو بیگناه کشی کن که ایستاده به عذر
به روز عرض جزا حایل گناه توام
اگر به کشتن وحشی گواه میطلبی
مرا طلب به گواهی که من گواه توام
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۴
مییابم از خود حسرتی باز از فراق کیست این
آمادهٔ سد گریهام از اشتیاق کیست این
سد جوق حسرت بر گذشت اکنون هزاران گرد شد
گر نیست هجران کسی پس طمطراق کیست این
رطل گران و اندر او دریای زهری موج زن
یارب نصیب کس مکن بهر مذاق کیست این
اسباب سد زندان سرا چندست بر بالای هم
جایی استخوش آراسته آیا وثاق کیست این
ای شحنه بیجرم کش این سر که در خون میکشی
گفتی که میآویزمش از پیش طاق کیست این
وصلی نمودی ای فلک پوشیده سد هجران در او
تو خود موافق گشته ای کار نفاق کیست این
هجر اینچنین نزدیک و تو در صحبت فارغ دلی
وحشی دلیرت یافتم از اتفاق کیست این
آمادهٔ سد گریهام از اشتیاق کیست این
سد جوق حسرت بر گذشت اکنون هزاران گرد شد
گر نیست هجران کسی پس طمطراق کیست این
رطل گران و اندر او دریای زهری موج زن
یارب نصیب کس مکن بهر مذاق کیست این
اسباب سد زندان سرا چندست بر بالای هم
جایی استخوش آراسته آیا وثاق کیست این
ای شحنه بیجرم کش این سر که در خون میکشی
گفتی که میآویزمش از پیش طاق کیست این
وصلی نمودی ای فلک پوشیده سد هجران در او
تو خود موافق گشته ای کار نفاق کیست این
هجر اینچنین نزدیک و تو در صحبت فارغ دلی
وحشی دلیرت یافتم از اتفاق کیست این
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
ای باد بوی یوسف دلها به ما رسان
یک نوبر از نهال دل ما به ما رسان
از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی
پنهان بدزد موئی و پیدا به ما رسان
با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب به داغ او کن و فردا به ما رسان
گر آفتاب زردی از آن سو گذشتهای
پیغام آن ستارهٔ رعنا به ما رسان
ای نازنین کبوتر از اینجاست برج تو
گر هیچ نامه آری از آنجا به ما رسان
ای هدهد سحر گهی از دوست نامهای
بستان ببند بر سر و عمدا به ما رسان
با دوست خلوه کن دو بدو و آنچه گفتهایم
یک یک بگوی و پاسخ آن را به ما رسان
ما را مراد ازین همه یا رب وصال اوست
یارب مراد یارب ما را به ما رسان
خاقانیایم سوختهٔ عشق وامقی
عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان
یک نوبر از نهال دل ما به ما رسان
از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی
پنهان بدزد موئی و پیدا به ما رسان
با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب به داغ او کن و فردا به ما رسان
گر آفتاب زردی از آن سو گذشتهای
پیغام آن ستارهٔ رعنا به ما رسان
ای نازنین کبوتر از اینجاست برج تو
گر هیچ نامه آری از آنجا به ما رسان
ای هدهد سحر گهی از دوست نامهای
بستان ببند بر سر و عمدا به ما رسان
با دوست خلوه کن دو بدو و آنچه گفتهایم
یک یک بگوی و پاسخ آن را به ما رسان
ما را مراد ازین همه یا رب وصال اوست
یارب مراد یارب ما را به ما رسان
خاقانیایم سوختهٔ عشق وامقی
عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
بیا که با سر زلف تو کارها دارم
ز عشق روی تو در سر خمارها دارم
بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو
ز دیدگان قدمت را نثارها دارم
بیا که بیرخ گلرنگ و زلف گل بویت
شکسته در دل و در دیده خارها دارم
بیا که در پس زانو ز چند روز فراق
هزار ساله فزون انتظارها دارم
چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر
به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
نه جور بخت من و روزگار محنت تو
ذخیرههای بسی روزگارها دارم
مرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشم
ز گوش و گردن تو یادگارها دارم
خطاست اینکه همی گویم این طمع نکنم
که دستبرد طمع چند بارها دارم
قرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیست
که با زمانهٔ اینها قرارها دارم
زکار خویش تعجب همی کنم یارب
چو ناردان فروبسته کارها دارم
ز عشق روی تو در سر خمارها دارم
بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو
ز دیدگان قدمت را نثارها دارم
بیا که بیرخ گلرنگ و زلف گل بویت
شکسته در دل و در دیده خارها دارم
بیا که در پس زانو ز چند روز فراق
هزار ساله فزون انتظارها دارم
چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر
به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
نه جور بخت من و روزگار محنت تو
ذخیرههای بسی روزگارها دارم
مرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشم
ز گوش و گردن تو یادگارها دارم
خطاست اینکه همی گویم این طمع نکنم
که دستبرد طمع چند بارها دارم
قرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیست
که با زمانهٔ اینها قرارها دارم
زکار خویش تعجب همی کنم یارب
چو ناردان فروبسته کارها دارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
ای نرگس تو فتنه و در فتنه خوابها
زلف تو حلقه حلقه و در حلقه تابها
حوران جنت ار به کمالت نگه کنند
در رو کشند جمله ز شرمت نقابها
دست قضا چو نسخهٔ خوبان همی نبشت
روی تو اصل بود و دگر انتخابها
گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد
سر بر کند ز هر طرفی آفتابها
آخر زکوة این همه خوبی نه واجبست؟
منعت که میکند که نکردی ثوابها؟
فردا مگر گناه نباشد مرا به حشر
کامروز در فراق تو دیدم عذابها
من میکنم دعا و تو دشنام میدهی
آری، بر تو کم نبود این جوابها
از اشک دیده بر ورق روی چون زرم
گویی مگر به سیم کشیدند بابها
امشب چنان گریستهام کاشک چشم من
همسایه را به خانه در افکند آبها
برخوان سینه از دل بریان نهادهام
در رهگذار خیل خیالت کبابها
غیری در اشتیاق تو گر نامهای نوشت
شاید که اوحدی بنویسد کتابها
زلف تو حلقه حلقه و در حلقه تابها
حوران جنت ار به کمالت نگه کنند
در رو کشند جمله ز شرمت نقابها
دست قضا چو نسخهٔ خوبان همی نبشت
روی تو اصل بود و دگر انتخابها
گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد
سر بر کند ز هر طرفی آفتابها
آخر زکوة این همه خوبی نه واجبست؟
منعت که میکند که نکردی ثوابها؟
فردا مگر گناه نباشد مرا به حشر
کامروز در فراق تو دیدم عذابها
من میکنم دعا و تو دشنام میدهی
آری، بر تو کم نبود این جوابها
از اشک دیده بر ورق روی چون زرم
گویی مگر به سیم کشیدند بابها
امشب چنان گریستهام کاشک چشم من
همسایه را به خانه در افکند آبها
برخوان سینه از دل بریان نهادهام
در رهگذار خیل خیالت کبابها
غیری در اشتیاق تو گر نامهای نوشت
شاید که اوحدی بنویسد کتابها
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت
از وی نظر بدوز چو دل را فرو گرفت
بیرون رو، ای خیال پراکنده، از دلم
از دیگری مگوی، که این خانه او گرفت
ای پیرخرقه،یک نفس این دلق سینهپوش
بر کن ز من، که آتش غم در کو گرفت
جانا، تو بر شکست دل ما مگیر عیب
چون سنگ میزنی، نبود بر سبو گرفت
گویی که ناقه ختنی را گره گشود
باد صبا، که از سر زلف تو برگرفت
سگ باشد ار به صحبت سلطان رضا دهد
آشفتهای که با سگ آن کوی خو گرفت
دل را ز اشتیاق تو،ای سرو ماهرخ
خون رگ برگ فروشد و غم تو به تو گرفت
هر زخم بد، که هست، برین سینه میزنی
عشق تو، راستی، دل ما را نکو گرفت
یک شربت آب وصل فرو کن به حلق دل
کو را دگر نوالهٔ غم در گلو گرفت
در صد هزار بند بماند چو موی تو
آن خسته را که دست خیال تو مو گرفت
گوشی به اوحدی کن و چشمی برو گمار
کافاق را به نقش تو در گفت و گو گرفت
از وی نظر بدوز چو دل را فرو گرفت
بیرون رو، ای خیال پراکنده، از دلم
از دیگری مگوی، که این خانه او گرفت
ای پیرخرقه،یک نفس این دلق سینهپوش
بر کن ز من، که آتش غم در کو گرفت
جانا، تو بر شکست دل ما مگیر عیب
چون سنگ میزنی، نبود بر سبو گرفت
گویی که ناقه ختنی را گره گشود
باد صبا، که از سر زلف تو برگرفت
سگ باشد ار به صحبت سلطان رضا دهد
آشفتهای که با سگ آن کوی خو گرفت
دل را ز اشتیاق تو،ای سرو ماهرخ
خون رگ برگ فروشد و غم تو به تو گرفت
هر زخم بد، که هست، برین سینه میزنی
عشق تو، راستی، دل ما را نکو گرفت
یک شربت آب وصل فرو کن به حلق دل
کو را دگر نوالهٔ غم در گلو گرفت
در صد هزار بند بماند چو موی تو
آن خسته را که دست خیال تو مو گرفت
گوشی به اوحدی کن و چشمی برو گمار
کافاق را به نقش تو در گفت و گو گرفت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
باشد آن روز که گویم به تو راز دل خویش؟
یا کنم بر تو بیان شرح نیاز دل خویش؟
دوستی کو و مجالی؟ که برو عرضه کنم
قصهٔ درد و غم دور و دراز دل خویش
چشم بربستم و از دیده و دل دور نهای
چون ببندم به حیل دیدهٔ باز دل خویش؟
گر شبی پیش خودم بار دهی بیاغیار
بر تو خوانم همه تحقیق و مجاز دل خویش
از سر عربده برخیز و بر من بنشین
تا زمانی بنشانم بتو آز دل خویش
کس چه داند که چه بر سینهٔ من میگذرد؟
من شناسم اثر گرم و گداز دل خویش
اوحدی تا روش قامت زیبای تو دید
جز به سوی تو ندیدست نیاز دل خویش
یا کنم بر تو بیان شرح نیاز دل خویش؟
دوستی کو و مجالی؟ که برو عرضه کنم
قصهٔ درد و غم دور و دراز دل خویش
چشم بربستم و از دیده و دل دور نهای
چون ببندم به حیل دیدهٔ باز دل خویش؟
گر شبی پیش خودم بار دهی بیاغیار
بر تو خوانم همه تحقیق و مجاز دل خویش
از سر عربده برخیز و بر من بنشین
تا زمانی بنشانم بتو آز دل خویش
کس چه داند که چه بر سینهٔ من میگذرد؟
من شناسم اثر گرم و گداز دل خویش
اوحدی تا روش قامت زیبای تو دید
جز به سوی تو ندیدست نیاز دل خویش
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
بیا، بیا که ز مهرت به جان همی گردم
به بوی وصل تو گرد جهان همی گردم
تو خفتهای، خبرت کی بود؟ که من هر شب
به گرد کوی تو چون پاسبان همی گردم
ملامت من بیدل مکن درین غرقاب
تو بر کناری و من و در میان همی گردم
به پیشگاه قبول تو راه نیست، مگر
رها کنی، که برین آستان همی گردم
هزار بار شدم در غم تو پیر، ولی
دگر به بوی وصالت جوان همی گردم
قدم به پرسش من رنجه کن، که هر ساعت
بسان چشم خوشت ناتوان همی گردم
لبت بشارت کامی به اوحدی دادست
درین دیار به امید آن همی گردم
به بوی وصل تو گرد جهان همی گردم
تو خفتهای، خبرت کی بود؟ که من هر شب
به گرد کوی تو چون پاسبان همی گردم
ملامت من بیدل مکن درین غرقاب
تو بر کناری و من و در میان همی گردم
به پیشگاه قبول تو راه نیست، مگر
رها کنی، که برین آستان همی گردم
هزار بار شدم در غم تو پیر، ولی
دگر به بوی وصالت جوان همی گردم
قدم به پرسش من رنجه کن، که هر ساعت
بسان چشم خوشت ناتوان همی گردم
لبت بشارت کامی به اوحدی دادست
درین دیار به امید آن همی گردم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
دلا،خوش کرده ای منزل به کوی وصل دلداران
دگر با یادم آوردی قدیمی صحبت یاران
ز خاکت بوی عهد یار مییابد دماغ من
زهی!بوی وفاداری، زهی!خاک وفاداران
خوشا آن فرصت و آن عیش و آن ایام و آن دولت
که با مطلوب خود بودم علی رغم طلبگاران
بمان ،ای ساربان،ما را به درد خویش و خوش بگذر
که بار افتاده همراهی نداند با سبک باران
خود ، ای محملنشین، امشب ترا چون خواب میآید
که از دوش شتر بگذشت آب چشم بیداران
ز آه سرد و آب چشم خود دایم به فریادم
که اندر راه سودای تو این بادست و آن باران
نسیم صبح، اگر پیش طبیب من گذریابی
بگو: آخر گذاری کن، که بدحالند بیماران
اگر یاران مجلس را نصیحت سخت میآید
من از مستی نمیدانم، چه میگویند هشیاران؟
چنان با آتش عشقت دلم آمیزشی دارد
که آتش در نیامیزد چنان با عود عطاران
حدیثم را، که میسود ز شیرینی دل مردم
بخوان، ای عاشق و درده صلای انگبین خواران
مجوی، ای اوحدی، بیغم وصال او، که پیش از ما
درین سودا به کوی او فرو رفتند بسیاران
دگر با یادم آوردی قدیمی صحبت یاران
ز خاکت بوی عهد یار مییابد دماغ من
زهی!بوی وفاداری، زهی!خاک وفاداران
خوشا آن فرصت و آن عیش و آن ایام و آن دولت
که با مطلوب خود بودم علی رغم طلبگاران
بمان ،ای ساربان،ما را به درد خویش و خوش بگذر
که بار افتاده همراهی نداند با سبک باران
خود ، ای محملنشین، امشب ترا چون خواب میآید
که از دوش شتر بگذشت آب چشم بیداران
ز آه سرد و آب چشم خود دایم به فریادم
که اندر راه سودای تو این بادست و آن باران
نسیم صبح، اگر پیش طبیب من گذریابی
بگو: آخر گذاری کن، که بدحالند بیماران
اگر یاران مجلس را نصیحت سخت میآید
من از مستی نمیدانم، چه میگویند هشیاران؟
چنان با آتش عشقت دلم آمیزشی دارد
که آتش در نیامیزد چنان با عود عطاران
حدیثم را، که میسود ز شیرینی دل مردم
بخوان، ای عاشق و درده صلای انگبین خواران
مجوی، ای اوحدی، بیغم وصال او، که پیش از ما
درین سودا به کوی او فرو رفتند بسیاران
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
ای پیک نامه بر، خبر او به ما رسان
بویی ز کوی صدق به اهل صفا رسان
بیگانه را خبر مده از حال این سخن
زان آشنا بیار و بدین آشنا رسان
جای حدیث او دل آشفتهٔ منست
بشنو حدیثش و چو شنیدی به جا رسان
پوشیده نیست تندی و گفتار تلخ او
رو هرچه بشنوی تو مپوشان و وارسان
یا روی او ز دور درآور به چشم من
یا روی من به خاک در آن سرا رسان
زآن آفتاب رخ صفت پرتوی مگوی
یا چند ذره را ز زمین بر هوا رسان
ما را به آستانهٔ آن بت چو بار نیست
خدمت گریم، بر در اومان دعا رسان
آه و فغان اوحدی امشب، تو ای رسول
از جبرئیل بگذر و پیش خدا رسان
بویی ز کوی صدق به اهل صفا رسان
بیگانه را خبر مده از حال این سخن
زان آشنا بیار و بدین آشنا رسان
جای حدیث او دل آشفتهٔ منست
بشنو حدیثش و چو شنیدی به جا رسان
پوشیده نیست تندی و گفتار تلخ او
رو هرچه بشنوی تو مپوشان و وارسان
یا روی او ز دور درآور به چشم من
یا روی من به خاک در آن سرا رسان
زآن آفتاب رخ صفت پرتوی مگوی
یا چند ذره را ز زمین بر هوا رسان
ما را به آستانهٔ آن بت چو بار نیست
خدمت گریم، بر در اومان دعا رسان
آه و فغان اوحدی امشب، تو ای رسول
از جبرئیل بگذر و پیش خدا رسان
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب
تافتهام از غمت، روی ز من بر متاب
زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر
تشنهٔ روی توام، باز مدار از من آب
از رخ سیراب خود بر جگرم آب زن
کز تپش تشنگی شد جگر من سراب
تافته اندر دلم پرتو مهر رخت
میکنم از آب چشم خانهٔ دل را خراب
روز ار آید به شب بی رخ تو چه عجب؟
روز چگونه بود چون نبود آفتاب؟
چون به سر کوی تو نیست تنم را مقام
چون به بر لطف تو نیست دلم را مآب
فخر عراقی به توست، عار چه داری ازو؟
نیک و بد و هرچه هست، هست بتوش انتساب
تافتهام از غمت، روی ز من بر متاب
زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر
تشنهٔ روی توام، باز مدار از من آب
از رخ سیراب خود بر جگرم آب زن
کز تپش تشنگی شد جگر من سراب
تافته اندر دلم پرتو مهر رخت
میکنم از آب چشم خانهٔ دل را خراب
روز ار آید به شب بی رخ تو چه عجب؟
روز چگونه بود چون نبود آفتاب؟
چون به سر کوی تو نیست تنم را مقام
چون به بر لطف تو نیست دلم را مآب
فخر عراقی به توست، عار چه داری ازو؟
نیک و بد و هرچه هست، هست بتوش انتساب
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
اندوهگنی چرا؟ عراقی
مانا که ز جفت خویش طاقی
غمگین مگر از فراق یاری؟
شوریده مگر ز اشتیاقی؟
خون خور، که درین سرای پر غم
با هجر همیشه هم وثاقی
یاران ز شراب وصل سر مست
مخمور تو از شراب ساقی
ناگشته دمی ز خویش فانی
خواهی که شوی به دوست باقی؟
جان کن، که نه لایق وصالی
خون بار، که در خور فراقی
چون در خور وصل نیست بودت
ای کاش نبودی، ای عراقی
مانا که ز جفت خویش طاقی
غمگین مگر از فراق یاری؟
شوریده مگر ز اشتیاقی؟
خون خور، که درین سرای پر غم
با هجر همیشه هم وثاقی
یاران ز شراب وصل سر مست
مخمور تو از شراب ساقی
ناگشته دمی ز خویش فانی
خواهی که شوی به دوست باقی؟
جان کن، که نه لایق وصالی
خون بار، که در خور فراقی
چون در خور وصل نیست بودت
ای کاش نبودی، ای عراقی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
زهی ز عشق جهانی تو را به جان مشتاق
من از کمال محبت جهان جهان مشتاق
نهان ز چشم بدان صورت تو را این است
که دایمم من صورت طلب به آن مشتاق
ز دست کوته خود در هوای زلف توام
چو مرغ بیپر و بالی به آشیان مشتاق
به محفل دگران در هوای کوی توام
چو آن غریب که باشد به خانمان مشتاق
کنم سراغ سگت همچو کسی که بود
ز رازهای نهانی به همزبان مشتاق
عجب که ذکر تو جزء شهادتم نشود
ز بس که هست به نام خوشت زبان مشتاق
به محتشم چه فسون کردهای که میگردد
نفس نفس به تو مایل زمان زمان مشتاق
من از کمال محبت جهان جهان مشتاق
نهان ز چشم بدان صورت تو را این است
که دایمم من صورت طلب به آن مشتاق
ز دست کوته خود در هوای زلف توام
چو مرغ بیپر و بالی به آشیان مشتاق
به محفل دگران در هوای کوی توام
چو آن غریب که باشد به خانمان مشتاق
کنم سراغ سگت همچو کسی که بود
ز رازهای نهانی به همزبان مشتاق
عجب که ذکر تو جزء شهادتم نشود
ز بس که هست به نام خوشت زبان مشتاق
به محتشم چه فسون کردهای که میگردد
نفس نفس به تو مایل زمان زمان مشتاق
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۳۱ - پیغام فرستادن عاشق بمعشوق
الا ای باد عنبر بوی مشکین
ندیم و مونس عشاق مسکین
شفا و راحت هر دردمندی
دوا و چارهٔ هر مستمندی
علاج سینهٔ دل خستگانی
مداوای به غم پیوستگانی
تو آری نامه از یاران به یاران
تو سازی مرهم امیدواران
انیس خاطر بیچارگانی
مفرح نامهٔ آوارگانی
حدیث درد دلها با تو گویند
کلید شادمانی از تو جویند
ز روی مردمی وز راه یاری
دمی بازم رهان زین نوحهکاری
سحرگاهی گذاری کن به جائی
به کوی مهربانی آشنائی
بدان منزل که شیرین جانم آنجاست
دوای درد بیدرمانم آنجاست
بدان رشگ بهشت جاودانی
که مسکن دارد آن جان جوانی
قدم بر آستان دلستان نه
ز خاکش دیدهٔ جان را جلا ده
به آزرم از جمالش پرده بردار
بنه در پیش او بر خاک رخسار
سلام و بندگیهای فراوان
از این مسکین بدان خورشید خوبان
سلامی کز نسیمش جان فزاید
سلامی کز دمش دل برگشاید
سلامی طیرهٔ مشگ تتاری
سلامی رشگ گلبرگ بهاری
سلامی جانفزا چون وصل جانان
سلامی خوش چو خوی مهربانان
سلامی کز وجودش عشق زاید
ز سر تا پای او بوی دل آید
رسان ای خوش نسیم نوبهاری
حدیثم عرضه دار از روی یاری
بگو میگوید آن سرگشتهٔ تو
اسیر عشق و هجران گشتهٔ تو
ز سودای غمت دیوانه گشتم
به عشقت در جهان افسانه گشتم
دلارام ودل و جانم تو بودی
مراد از کفر و ایمانم تو بودی
وصالت همدم و همراز من بود
خیالت روز و شب دمساز من بود
به وصلت سال و مه در کامرانی
همیکردم به عشرت زندگانی
چنان در وصل تو خو کرده بودم
چنان مهرت به جان پرورده بودم
که گر یک لحظه بیرویت گذشتی
جهان برچشم من تاریک گشتی
به صد زاری برفتی هوشم از هوش
تنم در تاب رفتی سینه در جوش
کنون شد مدتی تا دورم از تو
بدل خسته به تن رنجورم از تو
برفتی و مرا تنها بماندی
چو مجنون بر سر راهم نشاندی
دلم در آتش سوزان فکندی
مرا در غصهٔ هجران فکندی
نهادی داغ هجران بر دل ریش
گرفتی چون دل ریشم سر خویش
تو آنجا خرم و شادان نشسته
من اینجا در غم از جان دست شسته
تو آنجا در نشاط و شادمانی
به عزت میگذاری زندگانی
من اینجا دیده بر راهت نهاده
به پیغام تو گوش جان گشاده
کجائی ای مداوای دل من
بیا بگشای از دل مشگل من
کجات آن هر زمان از دلنوازی
کجات آن در وفا گردن فرازی
کنون عمریست ای سرو قبا پوش
که رفتی و مرا کردی فراموش
نمیگوئی مرا بیچارهای هست
ز ملک عافیت آوارهای هست
اسیری دردمندی مهربانی
غریبی بیدلی بیخانمانی
ز خویش و آشنا بیگانه گشته
ز سودای غمم دیوانه گشته
نمیگوئی که روزی آرمش یاد
کنم جانش ز بند محنت آزاد
بدو از لطف پیغامی فرستم
به درمانده دلش کامی فرستم
دل درماندگانرا بردی از هوش
به آخر دستشان کردی فراموش
ز راه و رسم دلداری نباشد
فرامشکاری از یاری نباشد
بمردم نازنینا در فراقت
به جان آمد دلم در اشتیاقت
بمردم یاد کن وز غم بیندیش
مرا مپسند در هجران از این بیش
نگارینا به حق دوستداری
دلاراما به حق جانسپاری
به حق صحبت دیرینهٔ ما
به حق یوسف و حزن زلیخا
به آب دیدهٔ من در فراقت
به آه و نالهٔ من ز اشتیاقت
که پیمان مشکن و عهدم نگه دار
مخور بر جان من زنهار زنهار
چنان کن ای برخ خورشید خاور
که تا در زندگی یکبار دیگر
سعادت باز بر من رو نماید
در اقبال بر من برگشاید
به چشم خویشتن رویت ببینم
به کام خویشتن پیشت نشینم
بیابم از فراقت رستگاری
نباید بردت از من شرمساری
صبا از روی لطف و راه یاری
چو پیغامم سراسر عرضه داری
بخواه از لعل نوشینش جوابی
بجوی شادیم باز آر آبی
زمانی باز گرد و زود بشتاب
مرا یکبار دیگر زنده دریاب
به پیغامش روانم تازه گردان
ز بویش مغز جانم تازه گردان
تو تا باز آئیم ای باد شبگیر
دمت دلبند و جانبخش و جهانگیر
من مسکین سر گردان بییار
به عادت شیون آغازم دگر بار
ز روی بیدلی و بیقراری
همی مویم همی گویم به زاری
ندیم و مونس عشاق مسکین
شفا و راحت هر دردمندی
دوا و چارهٔ هر مستمندی
علاج سینهٔ دل خستگانی
مداوای به غم پیوستگانی
تو آری نامه از یاران به یاران
تو سازی مرهم امیدواران
انیس خاطر بیچارگانی
مفرح نامهٔ آوارگانی
حدیث درد دلها با تو گویند
کلید شادمانی از تو جویند
ز روی مردمی وز راه یاری
دمی بازم رهان زین نوحهکاری
سحرگاهی گذاری کن به جائی
به کوی مهربانی آشنائی
بدان منزل که شیرین جانم آنجاست
دوای درد بیدرمانم آنجاست
بدان رشگ بهشت جاودانی
که مسکن دارد آن جان جوانی
قدم بر آستان دلستان نه
ز خاکش دیدهٔ جان را جلا ده
به آزرم از جمالش پرده بردار
بنه در پیش او بر خاک رخسار
سلام و بندگیهای فراوان
از این مسکین بدان خورشید خوبان
سلامی کز نسیمش جان فزاید
سلامی کز دمش دل برگشاید
سلامی طیرهٔ مشگ تتاری
سلامی رشگ گلبرگ بهاری
سلامی جانفزا چون وصل جانان
سلامی خوش چو خوی مهربانان
سلامی کز وجودش عشق زاید
ز سر تا پای او بوی دل آید
رسان ای خوش نسیم نوبهاری
حدیثم عرضه دار از روی یاری
بگو میگوید آن سرگشتهٔ تو
اسیر عشق و هجران گشتهٔ تو
ز سودای غمت دیوانه گشتم
به عشقت در جهان افسانه گشتم
دلارام ودل و جانم تو بودی
مراد از کفر و ایمانم تو بودی
وصالت همدم و همراز من بود
خیالت روز و شب دمساز من بود
به وصلت سال و مه در کامرانی
همیکردم به عشرت زندگانی
چنان در وصل تو خو کرده بودم
چنان مهرت به جان پرورده بودم
که گر یک لحظه بیرویت گذشتی
جهان برچشم من تاریک گشتی
به صد زاری برفتی هوشم از هوش
تنم در تاب رفتی سینه در جوش
کنون شد مدتی تا دورم از تو
بدل خسته به تن رنجورم از تو
برفتی و مرا تنها بماندی
چو مجنون بر سر راهم نشاندی
دلم در آتش سوزان فکندی
مرا در غصهٔ هجران فکندی
نهادی داغ هجران بر دل ریش
گرفتی چون دل ریشم سر خویش
تو آنجا خرم و شادان نشسته
من اینجا در غم از جان دست شسته
تو آنجا در نشاط و شادمانی
به عزت میگذاری زندگانی
من اینجا دیده بر راهت نهاده
به پیغام تو گوش جان گشاده
کجائی ای مداوای دل من
بیا بگشای از دل مشگل من
کجات آن هر زمان از دلنوازی
کجات آن در وفا گردن فرازی
کنون عمریست ای سرو قبا پوش
که رفتی و مرا کردی فراموش
نمیگوئی مرا بیچارهای هست
ز ملک عافیت آوارهای هست
اسیری دردمندی مهربانی
غریبی بیدلی بیخانمانی
ز خویش و آشنا بیگانه گشته
ز سودای غمم دیوانه گشته
نمیگوئی که روزی آرمش یاد
کنم جانش ز بند محنت آزاد
بدو از لطف پیغامی فرستم
به درمانده دلش کامی فرستم
دل درماندگانرا بردی از هوش
به آخر دستشان کردی فراموش
ز راه و رسم دلداری نباشد
فرامشکاری از یاری نباشد
بمردم نازنینا در فراقت
به جان آمد دلم در اشتیاقت
بمردم یاد کن وز غم بیندیش
مرا مپسند در هجران از این بیش
نگارینا به حق دوستداری
دلاراما به حق جانسپاری
به حق صحبت دیرینهٔ ما
به حق یوسف و حزن زلیخا
به آب دیدهٔ من در فراقت
به آه و نالهٔ من ز اشتیاقت
که پیمان مشکن و عهدم نگه دار
مخور بر جان من زنهار زنهار
چنان کن ای برخ خورشید خاور
که تا در زندگی یکبار دیگر
سعادت باز بر من رو نماید
در اقبال بر من برگشاید
به چشم خویشتن رویت ببینم
به کام خویشتن پیشت نشینم
بیابم از فراقت رستگاری
نباید بردت از من شرمساری
صبا از روی لطف و راه یاری
چو پیغامم سراسر عرضه داری
بخواه از لعل نوشینش جوابی
بجوی شادیم باز آر آبی
زمانی باز گرد و زود بشتاب
مرا یکبار دیگر زنده دریاب
به پیغامش روانم تازه گردان
ز بویش مغز جانم تازه گردان
تو تا باز آئیم ای باد شبگیر
دمت دلبند و جانبخش و جهانگیر
من مسکین سر گردان بییار
به عادت شیون آغازم دگر بار
ز روی بیدلی و بیقراری
همی مویم همی گویم به زاری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۶۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۶۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۵۴۶