عبارات مورد جستجو در ۴۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۱
ترک تن دل را نگردانیده روشن چون کنم
پشت چون آیینه مظلم به گلخن چون کنم
دیده روشن به خون دل زمن قانع شده است
من ز قندیل حرم امساک روغن چون کنم
از لطافت باز شبنم بر نمی دارد گلش
خار خشک خویش من درکار گلشن چون کنم
باغ را نتوان تمام از رخنه دیوار دید
دل تسلی از تماشایش به دیدن چون کنم
من گرفتم عیب خود از دیده ها کردم نهان
عیب خود پوشیده از دلهای روشن چون کنم
پرده ناموس نتواند حریف عشق شد
شعله جواله را پنهان به دامن چون کنم
از نسیمی من که می لرزم به جان چون برگ بید
دعوی ازادگی چون سرو سوسن چون کنم
من گرفتم خار راهش را بر اوردم زپا
خارخارش راز دل بیرون به سوزن چون کنم
چون کنم تسخیر آن حسن پریشان گردرا
ماه را گردآوری با چشم روزن چون کنم
باز من در آن جهان مسند ز دست شاه داشت
از نظر بستن خرامش آن نشیمن چون کنم
لامکان چون چشمه سوزن بر دل من تنگ بود
در جهان تنگتر از چشم سوزن چون کنم
از تجلی هر سر خاری است میل آتشین
حفظ چشم خویش در صحرای ایمن چون کنم
در فلاخن می نهد سیل حوادث کوه را
جمع پای خویش صائب من به دامن چون کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۹
گاهی در آب دیده و گاهی در آتشیم
درمانده متابعت نفس سرکشیم
کردند پای بوس هدف تیرهای راست
ما از کجی مقید زندان ترکشیم
موج سراب در دل شب آرمیده است
ما روز و شب ز طول امل در کشاکشیم
چون خار اگر گلی نشکفت از وجود ما
از جسم زار سلسله جنبان آتشیم
در جام لاله ریخت نمک سردی خزان
ما از می غرور همان مست و سرخوشیم
چیدند گل ز دولت بیدار غافلان
ما همچو خوابهای پریشان مشوشیم
دیویم چون ز خویش خبر دار می شویم
چون بیخبر شویم ز هستی پریوشیم
صائب چو موج بر سر این بحر بیکنار
دایم ز خوش عنانی خود در کشاکشیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۱
بخت گویم نیست تا پیش تو سربازی کنم
تو به جان چوگان زنی، گر من سراندازی کنم
پوستی دارم که در وی نقد هستی هم نماند
با خریداران غم چون کیسه پردازی کنم؟
با خیالت جان به یک تن، کی روا باشد که من
با فرشته دیو راخانه به انبازی کنم
شرم باد ار جان دشمن کشته را گویم غمت
پیش دشمن کی سزد کز دوست غمازی کنم؟
چند نالانم درین ویرانه دور از کوی تو
من نه آن مرغم که با بلبل هم آوازی کنم
آفتابم در پس دیوار هجران ماند و من
سایه را مانم که با دیوار همرازی کنم
چشم او ترکی ست مست و خنجر خونی به دست
وه که با این مست خونی چند جانبازی کنم؟
سرو گفتش «خط دهم از سبزه پیش بندگیش
گر ز آزادی برم با خود سرافرازی کنم »
هر کسی گوید که «گو حال خودش، خسرو، به شعر»
دل کجا دارم که دعوی سخن سازی کنم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
لب شود ریش ار برد نام دل‌افگار ما
آستین سوزد اگر چیند نم از رخسار ما
سبحه بر کف، توبه بر لب، دل پر از ذوق گناه
معصیت را خنده می‌آید ز استغفار ما
نشکفد در سینه دل بی زخم تیغ غمزه‌ای
تا نگردد خون نخندد غنچه گلزار ما
خویش را قدسی بر آتش نه بسوزان تا به کی
ننگ دین و کفر گردد سبحه و زنار ما؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
دیده را در عشق ازین به، مبتلا می‌خواستیم
گریه می‌کردیم و طوفان از خدا می‌خواستیم
وصل می‌جستیم و مطلب حسرت دیدار بود
عشق می‌گفتیم و درد بی‌دوا می‌خواستیم
شکر نعمت کس نمی‌داند چو ما، کز تیغ تو
یک جفا نادیده، عذر صد جفا می‌خواستیم
حسرت آلودگی هم نیست دور از لذتی
یک دو روزی خویشتن را پارسا می‌خواستیم
چند چون پروانه بر هر شعله بال و پر زنیم؟
آتشی مخصوص این مشت گیا می‌خواستیم
تا به کام خویش بنشینیم با هم ساعتی
عالمی دیگر ازین عالم جدا می‌خواستیم
تا شود روزم سیه‌تر، زود سر بر زد خطش
آنچنان شد تیره بخت ما، که ما می‌خواستیم
ضد مطلب را به مطلب نیست قدسی نسبتی
مدعایی برخلاف مدعا می‌خواستیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
در جستجوی وصلت، آن رهرو بلایم
کز فرق همچو شانه بگذشته خار پایم
یکپای در خرابات، پای دگر بمسجد
یکدست رهن ساغر یکدست در دعایم
تا سینه چاک کردم ناخن تمام فرسود
اکنون بعقده دل درمانده چون درایم
در گلشنی که خارش نگرفت قیمت گل
خاکم بسر که دایم چون آب کم بهایم
تا آشنای مائی بیگانه ام ز عالم
مستغنی از طبیبان از درد بیدوایم
از تازه گلبن خود پیوند تا بریدم
با هیچکس نسازم گوئیکه خار پایم
پروانه اسیرم در بزم آفرینش
هر شمع ریسمانی می تابد از برایم
باشد نمایش من پنهان در آزمایش
منگر که تیره بختم شمشیر بی جلایم
از بس کلیم رفتم در زیر بار محنت
بر دوستان گرانم گر سایه همایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
تا تو زیر پوست همچون گرگی ای پشمینه پوش
دوری از یوسف بکش ای خرقه پشمین ز دوش
از جوانان ما جوانمردی ز ساقی یافتیم
در صف پیران صفا از روی پیر میفروش
سر معراج محبت از دلم سر میزند
عشق میگوید بگو و عقل میگوید خموش
یا رخی چون شمع باید یا دم گرمی چو نی
تا نباشد آتشی صحبت نمی آید به جوش
هر کجا این لعبت چین در زبان آید چو شمع
دیگران چون صورت دیوار چشمانند و گوش
وه که در بزم تو از دست رقیبان دمبدم
میخورم زهری ز جام عیش و میگویند نوش
تا بکی اهلی خروشی یکنفس خاموش باش
کین دل مجروح ما را میخراشی زین خروش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
عمریست کز عشق بتان این شور و مستی میکنم
پیرانه سر با کودکان صورت پرستی میکنم
جان طایر عشرست و من با دانه خالی خوشم
او سوی بالا میرود من میل پستی میکنم
همچون نسیم آسوده دل بودم بباغ نیستی
اکنون بسر اینخاک غم از دست هستی میکنم
من در پی آغوش او او خود نگنجد در جهان
اینتنگ چشمی بین که من با تنگدستی میکنم
اهلی بوصف گلرخان حسن ادب خاموشی است
من مرغ خاموشم ولی گه گاه مستی میکنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
دل که ازمن مر ترا فرجام ننگ آرد همی
بر سر راه تو با خویشم به جنگ آرد همی
پنجه نازک ادایش را نگاری دیگر است
خون کند دل را نخست آنگه به چنگ آرد همی
بوسه گر خواهی بدین شنگی بپیچد تنگ تنگ
عذر اگر باید به مستی رنگ رنگ آرد همی
آن که جوید از تو شرم و آن که خواهد از تو مهر
تقوی از میخانه و داد از فرنگ آرد همی
بازوی تیغ آزمایی داشتی انصاف نیست
کز تو بختم مژده زخم خدنگ آرد همی
گر نه در تنگی دهان دوست چشم دشمن است
از چه رو بر کامجویان کار تنگ آرد همی؟
تا در آن گیتی شوم پیش شهیدان شرمسار
رنجد و بیهوده در قتلم درنگ آرد همی
خواهدم در بند خویش اما به فرجام بلا
حلقه دام من از کام نهنگ آرد همی
همچنان در بند سامان مرادش سنجمی
گر به جای شیشه بخت از دوست سنگ آرد همی
چشم خلقی سرمه جوی و روی غالب در میان
در رهش اندیشه با بادم به جنگ آرد همی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
بدین خوبی خرد گوید که کام دل مخواه از وی
نکوروی و نکوکار و نکونام ست آه از وی
نگارم ساده و من رند رنگ آمیز رسوایم
چه نقش مدعا بندم بدین روی سیاه از وی
به موج ناله می روبم غبار از دامن زینش
کمین ها دیده ام غافل نیم در صیدگاه از وی
جنون رشک را نازم که چون قاصد روان گردد
دوم بی خویش و گیرم نامه اندر نیمه راه از وی
چه سنجم داوری با سامری سرمایه محبوبی
که باشد چون دل داور زبان دادخواه از وی
ز هم دوریم با این مایه نسبت نامرادی بین
شب تاریک از ما باشد و روی چو ماه از وی
شکستن را خدایا هم بدین اندازه قسمت کن
دلی از ما و عهد و طره و طرف کلاه از وی
بتان را جلوه نازش به وجد آرد شگرفی بین
برهمن باشد اما دیر گردد خانقاه از وی
شدم غرق شط نظاره و با غیر در تابم
که دانم می تراود دعوی ذوق نگاه از وی
نگاهش شرمگین باشد چو مژگان سرکش ست آری
فروماند سپه داری که برگردد سپاه از وی
به غالب آشتی کردیم دیگر داوری نبود
گزاف دائمی از ما شراب گاه گاه از وی
سعیدا : غزلیات خاص
شمارهٔ ۱ - از کرده پشیمانم ناکرده هراسانم
از خویش گریزانم راهیم به خود بنما
سرگشته و حیرانم چون باد پریشانم
ای سرو خرامانم راهیم به خود بنما
در کعبه ثناخوانم در صومعه رهبانم
در مدرسه مولانا در میکده دربانم
فرعونم و هامانم گه حیه و ثعبانم
گه موسی و عمرانم راهیم به خود بنما
گه دیدهٔ گریانم پوشیده و عریانم
چون زلف سیه بختم گه موی پریشانم
گه نادر دورانم گه خار مغیلانم
گاهی گل و ریحانم راهیم به خود بنما
گه لعل بدخشانم گه سنگ درخشانم
گه کوهکنم گویند گه خسرو [و] خاقانم
گه شیخم و رهبانم گه صاحب عرفانم
دانم که نمی دانم راهیم به خود بنما
گه بندهٔ سبحانم گه نوکر سلطانم
گه فقر فقیرانم گه عاشق خوبانم
گه صاحب ایمانم گه تابع شیطانم
گه عارف یزدانم راهیم به خود بنما
گه رند غزلخوانم گه دیو گه انسانم
موسای کلیم الله یا آذر و رهبانم
من هیچ نمی دانم ای اصل تن و جانم
یا اینم و یا آنم راهیم به خود بنما
گه در بر جانانم گه منتظر آنم
گاهی هدف تیری گه در خم چوگانم
چون بید به ایمانم از خوف تو لرزانم
من بندهٔ فرمانم راهیم به خود بنما
مشکل شده آسانم هر شی شده برهانم
موسی شده هامانم جهل آمده عرفانم
گه عاشق جانانم گاهی ز رقیبانم
نی رنجم و رنجانم راهیم به خود بنما
از دشنهٔ خوبانم صد زخم نمایانم
هر لحظه به دل آید من روی نگردانم
من بی سر و سامانم از خانه خرابانم
می دانی و می دانم راهیم به خود بنما
تن گفت سرابانم جان گفت که مهمانم
خود گوی به جانانم ناسوخته بریانم
دل گفت سعیدا را ای عارف حق دانم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
رسوای دهرم و غم پنهاینم به جاست
خاکم به باد رفت و گرانجانیم به جاست
حیرت پرست یاد تو بودم جنون رسید
از یاد خویش رفتم و حیرانیم به جاست
در دیده نقش کعبه و در دل هوای دیر
هرگز نه کافری نه مسلمانیم به جاست
معمورتر زخانه آیینه گر شوم
در دل غبار حسرت ویرانیم به جاست
از گریه پر غبار مرا گل مکن اسیر
غافل مشو که ذوق پریشانیم به جاست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
دلی زخم انتخاب خنده گل در چمن دارم
پریشانی ندارد خاطر جمعی که من دارم
عدم را خنده می آید به شوخیهای تدبیرم
ز هر تحریک مژگان تو چاکی در کفن دارم
لبم با ناله می جوشد دلم با شعله می رقصد
نمی دانم چه می گویم چه حال است اینکه من دارم
به برگ گل نویسم بعد از این مکتوب خاموشی
دلم بر باد حیرت رفته با او یک سخن دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴۵
بی هوش تر ز خوابم و خوابم نمی برد
طوفان گریه گشتم و آبم نمی برد
با آنکه غیر دیده تنک ظرفی مرا
با توبه هم به بزم شرابم نمی برد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۲ - نشستن خسرو به پادشاهی بار دوم
چو شد بار دوم بر تخت، خسرو
جهان را داد دیگر رونق از نو
گرفتش باز دولت عشرت از سر
سعادت شد قرینش بار دیگر
ز دشمن رفع شد یکباره بیمش
ز رجعت گشت طالع مستقیمش
گرفت از راس دولت باز آرام
برستش مشتری از کید بهرام
برست از نکبت بهرام برجیس
ز تربیعش دگر شد رو به تسدیس
شد اقبالش عوض بر جای ادبیر
نگین و تاج و تختش داد شمشیر
کشیدش دولت از تایید یزدان
زماهی تابه مه در تحت فرمان
شدش نصرت قرین و فتح و دولت
دگر بر بام قصرش کوفت نوبت
فلک بازش به سر چون تاج بنهاد
کمر بگشود جوزا و بدو داد
شدش از دولت و شاهی میسر
ز حد باختر تا مرز خاور
سپاهش گو مشو زین بیش رنجه
که خصمش رفت سوی تون و تنجه
چو منشورش به شرق و غرب بردند
کلید هفت اقلیمش سپردند
چو واپرداخت از بهرام چوبین
فتادش باز در سر شور شیرین
چو جعد یار، کارش مشکل افتاد
و زان گل، خارخارش در دل افتاد
سرشک از دیده می بارید چون ابر
نه خوابش بود نی آرام نی صبر
به می خوردن دل خود رام می کرد
به جای باده خون در جام می کرد
ز بعد شربت شیرین دمادم
دلش می سوخت از خرمای مریم
به سوی مریمش گرچه نظر بود
تنش آنجا و دل جای دگر بود
در آن بیچارگی شاه جوانمرد
گه و بی گه اگر چه صبر می کرد
دهان از صبر شیرینش نمی شد
رطب می خورد و تسکینش نمی شد
ز صبرش جان همیشه بود غمگین
که دل می خواستش حلوای شیرین
رطب هر چند باشد تازه و تر
ولی حلوای شیرین هست بهتر
ز یاد شربت شیرین نمی خفت
ز خرما خارها می خورد و می گفت
شدم سودایی از خرمای بسیار
که سودا را بود خرما زیانکار
به خرما خوردنم زان رغبتی نیست
که خرما را به سودا نسبتی نیست
دلم خون گشت از بیماری جان
پی تیمار دردم ای غریبان
ز خون دیده رخسارم بشویید
روید و با طبیب من بگویید
کسی کش شربت نارنج باید
مده خرماش کان سودا فزاید
هر آن شخصی که آن را پا کند درد
چه سودستش علاج درد سر کرد
دل خسرو ازین اندیشه خون بود
که سودایش ز حد او فزون (بود)
نمی زد از دم عیسی خود دم
که می ترسید از غوغای مریم
به مریم زو حکایت زان نمی کرد
که زو بر جای خرما خار می خورد
به هر سوز درون می کرد سازی
به هر آه دلی می گفت رازی
گهی می گفت آوخ این چه سود است
که از گیسوی دلبر در سر ماست
ازین گیسوی مشکین دلبر من
چه دانم تا چه آید بر سر من
دلش پر درد و جان پر سوز می بود
درین اندیشه شب تا روز می بود
دو چشمش شب، ز درد دل نمی خفت
نمی یارست با کس، درد دل گفت
لب بالا به زیرش راز نگشود
که فی الواقع دو کار مشکلش بود
یکی سلطانی و ملکت طرازی
یکی جام شراب و عشقبازی
از آن خاطر نبودی برقرارش
که می بودی به یک دستی دو کارش
دل او با دل جانان نمی ساخت
که مشکل جام و سندان می توان باخت
به مجلس از پی گفت و شنفتی
سرودی گر دلش می خواست گفتی
مرا یک لحظه روی یار همدم
به از شاهی و سلطانی عالم
ظهور عشق از مه تا به ماهی ست
به عالم عشقبازی پادشاهی ست
کند عشق این ندا هر دم مرا فاش
که عاشق گرد و سلطان جهان باش
دگر می گفت کز شاهی و لشکر
به هر حالی از آنم نیست بهتر
که با عشقش روم کنجی نشینم
که به از شاهی روی زمینم
بدارم نیز دست از رشته جان
همان گیرم که خود مریم برشت آن
گهی دیگر هوای باغ کردی
دل خود را چو لاله داغ کردی
ز عشق لاله روی خود در آن باغ
نهادی بر سر هر داغ صد داغ
نهادی داغها بر سینه ریش
بدان کردی دمی خوش، خاطر خویش
گهی چون آب، رو هر سو نهادی
شدی در پای سروی اوفتادی
گشادی یک زمان رخ بر رخ گل
کشیدی ساعتی گیسوی سنبل
اگر زین سو وگر زان سو شدی خوش
به گل بودی و سنبل در کشاکش
حدیث روی او هر جا رسیدی
به گل گفتی و از سنبل شنیدی
تو گفتی بود چون بلبل هزاری
که در دل داشت دایم خارخاری
چو لختی گفت ازین افسانه ها پس
به کنج صابری بنشست و با کس
نزد از شربت عیسی خود دم
همین می ساخت با خرمای مریم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
می کنم اظهار غم ساقی شرابم می دهد
بی توقف هر چه می گویم جوابم می دهد
چون بیفشاند ثمر تحریک می یابد درخت
چون نریزم اشک دوران اضطرابم می دهد
من بخود سرگشته عالم نیم دوران چرخ
رشته کرده مرا از ضعف تابم می دهد
چون تو در هر تیر پیکانی ندارد چرخ دون
می زند صد تیر تا یک قطره آبم می دهد
گر ننوشم باده گلگون ملالم می کشد
ور بنوشم طعنه زاهد عذابم می دهد
گاه رندم گاه زاهد وه نمی دانم چرا
انقلاب چرخ چندین انقلابم می دهد
در ضیافت خانه دوران فضولی شاکرم
دیده پر خون شرابم دل کبابم می دهد
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
پرورده بنفشه‌ای که این موی منست
آورده شمیم جان که این بوی منست
آراسته جنتی که این روی منست
افروخته دوزخی که این خوی منست
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۱
مرا از شریعت بود سرفرازی
تو دایم چراغ طبیعت فروزی
بسوزی اگر با شریعت نسازی
و گر با طبیعت بسازی بسوزی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
محو آن روی پری واریم ما
در حقیقت نقش دیواریم ما
نیمه در غیبم و نیمی در شهود
نیمه مست و نیمه هشیاریم ما
نیمه از فرخار و نیم از کاشغر
نیمه ای از شهر بلغاریم ما
در نظر ایقاظ و در معنی رقود
سخت در خوابیم و بیداریم ما
فارغ و مشغول و مستور و خلیع
سخت در کاریم و بی کاریم ما
نیمه روز اندر درون صومعه
نیمه شب در دیر خماریم ما
سبحه و زنار چون دام دل است
فارغ از تسبیح و زناریم ما
تا نهفته ماند این سر نهان
سر نهفته زیر دستاریم ما
گر عبادت مردم آزاری بود
زین عبادت سخت بیزاریم ما
در حق ما هر چه میخواهی بگو
هر چه می گویی سزاواریم ما
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
جنون از داغ رسوایی چو آراید گلستانم
نگنجد چاک از شادی در آغوش گریبانم
شراب دورباشی جوش می‌زد دوش کز مستی
نگه چون اشک می‌غلطید از مژگان به دامانم
چه شوقست این که بهر التماس پاس بی‌خوابی
نگه صد بار بوسد تا سحرگه پای مژگانم
گر از من دل‌گرانی تا توانی ناله‌ام مشنو
که من درد دلم در ناله‌های خویش پنهانم
متاع کاسدم شیدایی ناز خریداران
اگر در کعبه‌ام کفرم اگر در دیر ایمانم
ز غیرت دیده بربستم ولی از شوق دیدارش
گل نظاره می‌روید ز شاخ خشک مژگانم
من آن اشکم که عمری بر سر مژگان بودم
کنون دیریست تا بیهوده سرگردان دامانم
بخواب ای دست غم در آستین کامشب زبی‌تابی
به استقبال چاکی رفته هر تار گریبانم
نه پای شانه‌ای بوسیدم و نی دامن بادی
فصیحی زلف معشوقم که بی موجب پریشانم