عبارات مورد جستجو در ۴۲۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۶
همیشه من چنین مجنون نبودم
ز عقل و عافیت بیرون نبودم
چو تو عاقل بدم من نیز روزی
چنین دیوانه و مفتون نبودم
مثال دلبران صیاد بودم
مثال دل میان خون نبودم
درین بودم که این چون است و آن چون
چنین حیران آن بیچون نبودم
تو باری عاقلی بنشین بیندیش
کز اول بودهام اکنون نبودم
همی جستم فزونی بر همه کس
چو صید عشق روزافزون نبودم
چو دود از حرص بالا میدویدم
به معنی جز سوی هامون نبودم
چو گنج از خاک بیرون اوفتادم
که گنجی بودم و قارون نبودم
ز عقل و عافیت بیرون نبودم
چو تو عاقل بدم من نیز روزی
چنین دیوانه و مفتون نبودم
مثال دلبران صیاد بودم
مثال دل میان خون نبودم
درین بودم که این چون است و آن چون
چنین حیران آن بیچون نبودم
تو باری عاقلی بنشین بیندیش
کز اول بودهام اکنون نبودم
همی جستم فزونی بر همه کس
چو صید عشق روزافزون نبودم
چو دود از حرص بالا میدویدم
به معنی جز سوی هامون نبودم
چو گنج از خاک بیرون اوفتادم
که گنجی بودم و قارون نبودم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۵
عاشقی بر من پریشانت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس بیخان و بیمانت کنم
تو بر آن که خلق را حیران کنی
من بر آن که مست و حیرانت کنم
گر که قافی، تو را چون آسیا
آرم اندر چرخ و گردانت کنم
ور تو افلاطون و لقمانی به علم
من به یک دیدار نادانت کنم
تو به دست من چو مرغی مردهیی
من صیادم، دام مرغانت کنم
بر سر گنجی چو ماری خفتهیی
من چو مار خسته پیچانت کنم
خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو
در دلالت عین برهانت کنم
خواه گو لاحول، خواهی خود مگو
چون شهب لاحول شیطانت کنم
چند میباشی اسیر این و آن؟
گر برون آیی ازین، آنت کنم
ای صدف چون آمدی در بحر ما
چون صدفها گوهرافشانت کنم
بر گلویت تیغها را دست نیست
گر چو اسماعیل قربانت کنم
چون خلیلی هیچ از آتش مترس
من ز آتش صد گلستانت کنم
دامن ما گیر اگر تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم
من همایم سایه کردم بر سرت
تا که افریدون و سلطانت کنم
هین قرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عین قرآنت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس بیخان و بیمانت کنم
تو بر آن که خلق را حیران کنی
من بر آن که مست و حیرانت کنم
گر که قافی، تو را چون آسیا
آرم اندر چرخ و گردانت کنم
ور تو افلاطون و لقمانی به علم
من به یک دیدار نادانت کنم
تو به دست من چو مرغی مردهیی
من صیادم، دام مرغانت کنم
بر سر گنجی چو ماری خفتهیی
من چو مار خسته پیچانت کنم
خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو
در دلالت عین برهانت کنم
خواه گو لاحول، خواهی خود مگو
چون شهب لاحول شیطانت کنم
چند میباشی اسیر این و آن؟
گر برون آیی ازین، آنت کنم
ای صدف چون آمدی در بحر ما
چون صدفها گوهرافشانت کنم
بر گلویت تیغها را دست نیست
گر چو اسماعیل قربانت کنم
چون خلیلی هیچ از آتش مترس
من ز آتش صد گلستانت کنم
دامن ما گیر اگر تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم
من همایم سایه کردم بر سرت
تا که افریدون و سلطانت کنم
هین قرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عین قرآنت کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۹
اگر چه شرط نهادیم و امتحان کردیم
ز شرطها بگذشتیم و رایگان کردیم
اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد
نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم؟
اگر چه بام بلند است آسمان، مگریز
چه غم خوری ز بلندی، چو نردبان کردیم
پرت دهیم که چون تیر بر فلک بپری
اگر ز غم تن بیچاره را کمان کردیم
اگر چه جان مدد جسم شد، کثیفی یافت
لطافتش بنمودیم و باز جان کردیم
اگر تو دیوی، ما دیو را فرشته کنیم
وگر تو گرگی، ما گرگ را شبان کردیم
تو ماهییی که به بحر عسل بخواهی تاخت
هزار بارت از آن شهد در دهان کردیم
اگر چه مرغ ضعیفی، بجوی شاخ بلند
برین درخت سعادت که آشیان کردیم
بگیر ملک دو عالم، که مالک الملکیم
بیا به بزم، که شمشیر در میان کردیم
هزار ذره از این قطب آفتابی یافت
بسا قراضهٔ قلبی که ماش کان کردیم
بسا یخی بفسرده کز آفتاب کرم
فسردگیش ببردیم و خوش روان کردیم
گر آب روح مکدر شد اندرین گرداب
ز سیلها و مددهاش خوش عنان کردیم
چرا شکفته نباشی؟ چو برگ میلرزی؟
چه ناامیدی از ما؟ که را زیان کردیم؟
بسا دلی که چو برگ درخت میلرزید
به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم
الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی
چه شد بلی تو، چون غیب را عیان کردیم؟
پنیر صدق بگیر و به باغ روح بیا
که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم
خموش باش که تا سر به سر زبان گردی
زبان نبود زبان تو، ما زبان کردیم
ز شرطها بگذشتیم و رایگان کردیم
اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد
نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم؟
اگر چه بام بلند است آسمان، مگریز
چه غم خوری ز بلندی، چو نردبان کردیم
پرت دهیم که چون تیر بر فلک بپری
اگر ز غم تن بیچاره را کمان کردیم
اگر چه جان مدد جسم شد، کثیفی یافت
لطافتش بنمودیم و باز جان کردیم
اگر تو دیوی، ما دیو را فرشته کنیم
وگر تو گرگی، ما گرگ را شبان کردیم
تو ماهییی که به بحر عسل بخواهی تاخت
هزار بارت از آن شهد در دهان کردیم
اگر چه مرغ ضعیفی، بجوی شاخ بلند
برین درخت سعادت که آشیان کردیم
بگیر ملک دو عالم، که مالک الملکیم
بیا به بزم، که شمشیر در میان کردیم
هزار ذره از این قطب آفتابی یافت
بسا قراضهٔ قلبی که ماش کان کردیم
بسا یخی بفسرده کز آفتاب کرم
فسردگیش ببردیم و خوش روان کردیم
گر آب روح مکدر شد اندرین گرداب
ز سیلها و مددهاش خوش عنان کردیم
چرا شکفته نباشی؟ چو برگ میلرزی؟
چه ناامیدی از ما؟ که را زیان کردیم؟
بسا دلی که چو برگ درخت میلرزید
به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم
الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی
چه شد بلی تو، چون غیب را عیان کردیم؟
پنیر صدق بگیر و به باغ روح بیا
که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم
خموش باش که تا سر به سر زبان گردی
زبان نبود زبان تو، ما زبان کردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۴
ای باغبان ای باغبان آمد خزان، آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل، بنگر نشان، بنگر نشان
ای باغبان هین، گوش کن، نالهی درختان نوش کن
نوحهکنان از هر طرف صد بیزبان، صد بیزبان
هرگز نباشد بیسبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بیدرد دل رخ زعفران، رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و میکوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان؟ کو گلستان؟
کو سوسن و کو نسترن؟ کو سرو و لاله و یاسمن؟
کو سبزپوشان چمن؟ کو ارغوان؟ کو ارغوان؟
کو میوهها را دایگان؟ کو شهد و شکر رایگان؟
خشک است از شیر روان، هر شیردان، هر شیردان
کو بلبل شیرین فنم؟ کو فاختهی کوکو زنم؟
طاووس خوب چون صنم؟ کو طوطیان؟ کو طوطیان؟
خورده چو آدم دانهیی، افتاده از کاشانهیی
پریده تاج و حلهشان زین افتنان، زین افتنان
گلشن چو آدم مستضر، هم نوحهگر، هم منتظر
چون گفتهشان لا تقنطوا، ذو الامتنان، ذو الامتنان
جمله درختان صف زده، جامه سیه، ماتم زده
بیبرگ و زار و نوحه گر زان امتحان، زان امتحان
ای لکلک و سالار ده، آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان؟ بر آسمان؟
گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو
عالم شود پررنگ و بو، همچون جنان، همچون جنان
ای زاغ بیهوده سخن، سه ماه دیگر صبر کن
تا دررسد کوری تو عید جهان، عید جهان
ز آواز اسرافیل ما، روشن شود قندیل ما
زنده شویم از مردن آن مهر جان، آن مهر جان
تا کی از این انکار و شک، کان خوشی بین و نمک
بر چرخ پرخون مردمک بینردبان، بینردبان
میرد خزان همچو دد، بر گور او کوبی لگد
نک صبح دولت میدمد، ای پاسبان ای پاسبان
صبحا جهان پرنور کن، این هندوان را دور کن
مر دهر را محرور کن، افسون بخوان، افسون بخوان
ای آفتاب خوش عمل، بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل، عنبرفشان، عنبرفشان
گلزار را پرخنده کن، وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن، هین، العیان، هین، العیان
از حبس رسته دانهها ما هم ز کنج خانهها
آورده باغ از غیبها صد ارمغان، صد ارمغان
گلشن پر از شاهد شود، هم پوستین کاسد شود
زاینده و والد شود دور زمان، دور زمان
لک لک بیاید با یدک، بر قصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان، یا مستعان
بلبل رسد بربط زنان، وان فاخته کوکوکنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان، بخت جوان
من زین قیامت حاملم، گفت زبان را میهلم
میناید اندیشهی دلم اندر زبان، اندر زبان
خاموش و بشنو ای پدر، از باغ و مرغان نو خبر
پیکان پران آمده از لامکان، از لامکان
بر شاخ و برگ از درد دل، بنگر نشان، بنگر نشان
ای باغبان هین، گوش کن، نالهی درختان نوش کن
نوحهکنان از هر طرف صد بیزبان، صد بیزبان
هرگز نباشد بیسبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بیدرد دل رخ زعفران، رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و میکوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان؟ کو گلستان؟
کو سوسن و کو نسترن؟ کو سرو و لاله و یاسمن؟
کو سبزپوشان چمن؟ کو ارغوان؟ کو ارغوان؟
کو میوهها را دایگان؟ کو شهد و شکر رایگان؟
خشک است از شیر روان، هر شیردان، هر شیردان
کو بلبل شیرین فنم؟ کو فاختهی کوکو زنم؟
طاووس خوب چون صنم؟ کو طوطیان؟ کو طوطیان؟
خورده چو آدم دانهیی، افتاده از کاشانهیی
پریده تاج و حلهشان زین افتنان، زین افتنان
گلشن چو آدم مستضر، هم نوحهگر، هم منتظر
چون گفتهشان لا تقنطوا، ذو الامتنان، ذو الامتنان
جمله درختان صف زده، جامه سیه، ماتم زده
بیبرگ و زار و نوحه گر زان امتحان، زان امتحان
ای لکلک و سالار ده، آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان؟ بر آسمان؟
گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو
عالم شود پررنگ و بو، همچون جنان، همچون جنان
ای زاغ بیهوده سخن، سه ماه دیگر صبر کن
تا دررسد کوری تو عید جهان، عید جهان
ز آواز اسرافیل ما، روشن شود قندیل ما
زنده شویم از مردن آن مهر جان، آن مهر جان
تا کی از این انکار و شک، کان خوشی بین و نمک
بر چرخ پرخون مردمک بینردبان، بینردبان
میرد خزان همچو دد، بر گور او کوبی لگد
نک صبح دولت میدمد، ای پاسبان ای پاسبان
صبحا جهان پرنور کن، این هندوان را دور کن
مر دهر را محرور کن، افسون بخوان، افسون بخوان
ای آفتاب خوش عمل، بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل، عنبرفشان، عنبرفشان
گلزار را پرخنده کن، وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن، هین، العیان، هین، العیان
از حبس رسته دانهها ما هم ز کنج خانهها
آورده باغ از غیبها صد ارمغان، صد ارمغان
گلشن پر از شاهد شود، هم پوستین کاسد شود
زاینده و والد شود دور زمان، دور زمان
لک لک بیاید با یدک، بر قصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان، یا مستعان
بلبل رسد بربط زنان، وان فاخته کوکوکنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان، بخت جوان
من زین قیامت حاملم، گفت زبان را میهلم
میناید اندیشهی دلم اندر زبان، اندر زبان
خاموش و بشنو ای پدر، از باغ و مرغان نو خبر
پیکان پران آمده از لامکان، از لامکان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۶
باز بهار میکشد زندگی از بهار من
مجلس و بزم مینهد تا شکند خمار من
من دل پردلان بدم قوت صابران بدم
برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من
تند نمود عشق او تیز شدم ز تندی اش
گفت برو ندیدهیی تیزی ذوالفقار من
از قدم درشت او نرم شدهست گردنم
تا چه کشد دگر ازو گردن نرمسار من
پخته نجوشد ای صنم جوش مده که پختهام
کز سر دیگ میرود تا به فلک بخار من
هین که بخار خون من باخبر است از غمت
تا نبرد به آسمان راز دل نزار من
روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم
شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار من
مجلس و بزم مینهد تا شکند خمار من
من دل پردلان بدم قوت صابران بدم
برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من
تند نمود عشق او تیز شدم ز تندی اش
گفت برو ندیدهیی تیزی ذوالفقار من
از قدم درشت او نرم شدهست گردنم
تا چه کشد دگر ازو گردن نرمسار من
پخته نجوشد ای صنم جوش مده که پختهام
کز سر دیگ میرود تا به فلک بخار من
هین که بخار خون من باخبر است از غمت
تا نبرد به آسمان راز دل نزار من
روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم
شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۷
هر خوشی که فوت شد از تو، مباش اندوهگین
کو به نقشی دیگر آید سوی تو، میدان یقین
نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود؟
چون برید از شیر، آمد آن ز خمر و انگبین
این خوشی چیزیست بیچون، کاید اندر نقشها
گردد از حقه به حقه، در میان آب و طین
لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان
باز در گلشن درآید، سر برآرد از زمین
گه ز راه آب آید، گه ز راه نان و گوشت
گه ز راه شاهد آید، گه ز راه اسپ و زین
از پس این پردهها، ناگاه روزی سر کند
جمله بتها بشکند، آن که نه آن است و نه این
جان به خواب از تن برآید، در خیال آید پدید
تن شود معزول و عاطل، صورتی دیگر مبین
گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را
روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین
آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت
ان فی هذا وذاک عبرة للعالمین
ترسم از فتنه، وگرنی گفتنیها گفتمی
حق ز من خوش تر بگوید، تو مهل فتراک دین
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
نان گندم گر نداری، گو حدیث گندمین
آخر ای تبریز جان، اندر نجوم دل نگر
تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین
کو به نقشی دیگر آید سوی تو، میدان یقین
نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود؟
چون برید از شیر، آمد آن ز خمر و انگبین
این خوشی چیزیست بیچون، کاید اندر نقشها
گردد از حقه به حقه، در میان آب و طین
لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان
باز در گلشن درآید، سر برآرد از زمین
گه ز راه آب آید، گه ز راه نان و گوشت
گه ز راه شاهد آید، گه ز راه اسپ و زین
از پس این پردهها، ناگاه روزی سر کند
جمله بتها بشکند، آن که نه آن است و نه این
جان به خواب از تن برآید، در خیال آید پدید
تن شود معزول و عاطل، صورتی دیگر مبین
گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را
روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین
آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت
ان فی هذا وذاک عبرة للعالمین
ترسم از فتنه، وگرنی گفتنیها گفتمی
حق ز من خوش تر بگوید، تو مهل فتراک دین
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
نان گندم گر نداری، گو حدیث گندمین
آخر ای تبریز جان، اندر نجوم دل نگر
تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۵
هرچه آن سرخوش کند، بویی بود از یار من
هرچه دل واله کند، آن پرتو دلدار من
خاک را و خاکیان را این همه جوشش ز چیست؟
ریخت بر روی زمین یک جرعه از خمار من
هر که را افسرده دیدی، عاشق کار خود است
منگر اندر کار خویش و بنگر اندر کار من
در بهاران گشت ظاهر، جمله اسرار زمین
چون بهار من بیاید، بردمد اسرار من
چون به گلزار زمین خار زمین پوشیده شد
خارخار من نماند، چون دمد گلزار من
هر که بیمار خزان شد، شربتی خورد از بهار
چون بهار من بخندد، برجهد بیمار من
چیست این باد خزانی؟ آن دم انکار تو
چیست آن باد بهاری؟ آن دم اقرار من
هرچه دل واله کند، آن پرتو دلدار من
خاک را و خاکیان را این همه جوشش ز چیست؟
ریخت بر روی زمین یک جرعه از خمار من
هر که را افسرده دیدی، عاشق کار خود است
منگر اندر کار خویش و بنگر اندر کار من
در بهاران گشت ظاهر، جمله اسرار زمین
چون بهار من بیاید، بردمد اسرار من
چون به گلزار زمین خار زمین پوشیده شد
خارخار من نماند، چون دمد گلزار من
هر که بیمار خزان شد، شربتی خورد از بهار
چون بهار من بخندد، برجهد بیمار من
چیست این باد خزانی؟ آن دم انکار تو
چیست آن باد بهاری؟ آن دم اقرار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۵
روز ما را، دیگران را شب شده
ز آفتابی اختران را شب شده
تیر دولتهای ما پیروز شد
تیر جست و مر کمان را شب شده
روز خندان در رخ عین الیقین
کافرستان گمان را شب شده
برپریده مرغ ایمانت کنون
بی امان خواهی، امان را شب شده
هر دمی روز است اندر کان جان
روز نقد توست کان را شب شده
عاشقان را روزهای بینشان
عاقل رسم و نشان را شب شده
ز آفتابی اختران را شب شده
تیر دولتهای ما پیروز شد
تیر جست و مر کمان را شب شده
روز خندان در رخ عین الیقین
کافرستان گمان را شب شده
برپریده مرغ ایمانت کنون
بی امان خواهی، امان را شب شده
هر دمی روز است اندر کان جان
روز نقد توست کان را شب شده
عاشقان را روزهای بینشان
عاقل رسم و نشان را شب شده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
من پیش ازین میخواستم گفتار خود را مشتری
واکنون همیخواهم ز تو کز گفت خویشم واخری
بتها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی
مست خلیلم من کنون سیر آمدم از آزری
آمد بتی بیرنگ و بو دستم معطل شد بدو
استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری
دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم
قدر جنون بشناختم ز اندیشهها گشتم بری
گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل
ترکیب او ویران کنم گر او نماید لمتری
کی درخور لیلی بود؟ آن کس کزو مجنون شود
پای علم آن کس بود کو راست جانی آن سری
واکنون همیخواهم ز تو کز گفت خویشم واخری
بتها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی
مست خلیلم من کنون سیر آمدم از آزری
آمد بتی بیرنگ و بو دستم معطل شد بدو
استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری
دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم
قدر جنون بشناختم ز اندیشهها گشتم بری
گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل
ترکیب او ویران کنم گر او نماید لمتری
کی درخور لیلی بود؟ آن کس کزو مجنون شود
پای علم آن کس بود کو راست جانی آن سری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۷
بنامیزد نگویم من که تو آنی که هر باری
زهی صورت، بدان صورت نمیمانی که هر باری
بسوزد دل اگر گویم همان دلدار پیشینی
بسوزد جان اگر گویم همان جانی که هر باری
فلک هم خرقهٔ ازرق بدرد زود تا دامن
اگر تو آستین زان سان برافشانی که هر باری
زهی خلوت، زهی شاهی، مسلم گشت آگاهی
اگر زان سان من و ما را برون رانی که هر باری
بنال ای بلبل بیخود، که سوز دیگر آوردی
بدان دم نامهٔ گل را نمیخوانی که هر باری
زهی صورت، بدان صورت نمیمانی که هر باری
بسوزد دل اگر گویم همان دلدار پیشینی
بسوزد جان اگر گویم همان جانی که هر باری
فلک هم خرقهٔ ازرق بدرد زود تا دامن
اگر تو آستین زان سان برافشانی که هر باری
زهی خلوت، زهی شاهی، مسلم گشت آگاهی
اگر زان سان من و ما را برون رانی که هر باری
بنال ای بلبل بیخود، که سوز دیگر آوردی
بدان دم نامهٔ گل را نمیخوانی که هر باری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۸
مطرب چو زخمهها را بر تار میکشانی
این کاهلان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی، در عالم جدایی
این بازماندگان را تا یار میکشانی
کوری ره زنان را، ایمن کنی جهان را
دزدان شهر دل را بر دار میکشانی
مکار را ببینی، کورش کنی به مکری
چون یار را ببینی، در غار میکشانی
بر تازیان چابک، بندی تو زین زرین
پالانیان بد را در بار میکشانی
سوداییان ما را هر لحظه مینوازی
بازاریان ما را بس زار میکشانی
عشاق خارکش را، گلزار مینمایی
خودکام گل طرب را در خار میکشانی
آن کو در آتش آید، راهش دهی به آبی
وان کو دود به آبی، در نار میکشانی
موسی خاک رو را، ره میدهی به عزت
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
این نعل بازگونه، بیچون و بیچگونه
موسی عصا طلب را در مار میکشانی
این کاهلان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی، در عالم جدایی
این بازماندگان را تا یار میکشانی
کوری ره زنان را، ایمن کنی جهان را
دزدان شهر دل را بر دار میکشانی
مکار را ببینی، کورش کنی به مکری
چون یار را ببینی، در غار میکشانی
بر تازیان چابک، بندی تو زین زرین
پالانیان بد را در بار میکشانی
سوداییان ما را هر لحظه مینوازی
بازاریان ما را بس زار میکشانی
عشاق خارکش را، گلزار مینمایی
خودکام گل طرب را در خار میکشانی
آن کو در آتش آید، راهش دهی به آبی
وان کو دود به آبی، در نار میکشانی
موسی خاک رو را، ره میدهی به عزت
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
این نعل بازگونه، بیچون و بیچگونه
موسی عصا طلب را در مار میکشانی
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۰ - پا واپس کشیدن خرگوش از شیر چون نزدیک چاه رسید
چون که نزد چاه آمد شیر، دید
کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید
گفت پا واپس کشیدی تو چرا؟
پای را واپس مکش، پیش اندر آ
گفت کو پایم؟ که دست و پای رفت
جان من لرزید و دل از جای رفت
رنگ رویم را نمیبینی چو زر؟
زاندرون خود میدهد رنگم خبر
حق چو سیما را معرف خوانده است
چشم عارف سوی سیما مانده است
رنگ و بو غماز آمد چون جرس
از فرس آگه کند بانگ فرس
بانگ هر چیزی رساند زو خبر
تا بدانی بانگ خر از بانگ در
گفت پیغامبر به تمییز کسان
مرء مخفی لدی’ طی اللسان
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن، مهر من در دل نشان
رنگ روی سرخ دارد بانگ شکر
بانگ روی زرد دارد صبر و نکر
در من آمد آن که دست و پا برد
رنگ روی و قوت و سیما برد
آن که در هرچه درآید بشکند
هر درخت از بیخ و بن او بر کند
در من آمد آن که از وی گشت مات
آدمی و جانور، جامد، نبات
این خود اجزایند، کلیات ازو
زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو
تا جهان گه صابر است و گه شکور
بوستان گه حله پوشد، گاه عور
آفتابی کو برآید نارگون
ساعتی دیگر شود او سرنگون
اختران تافته بر چار طاق
لحظه لحظه مبتلای احتراق
ماه کو افزود زاختر در جمال
شد ز رنج دق، او همچون خیال
این زمین با سکون با ادب
اندر آرد زلزلهش در لرز تب
ای بسا که زین بلای مرده ریگ
گشته است اندر جهان او خرد و ریگ
این هوا با روح آمد مقترن
چون قضا آید، وبا گشت و عفن
آب خوش، کو روح را همشیره شد
در غدیری زرد و تلخ و تیره شد
آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی برو خواند یموت
حال دریا زاضطراب و جوش او
فهم کن تبدیلهای هوش او
چرخ سرگردان که اندر جست و جوست
حال او چون حال فرزندان اوست
گه حضیض و گه میانه، گاه اوج
اندرو از سعد و نحسی فوج فوج
از خود ای جزوی ز کلها مختلط
فهم میکن حالت هر منبسط
چون که کلیات را رنج است و درد
جزو ایشان چون نباشد روی زرد؟
خاصه جزوی کو ز اضداد است جمع
زآب و خاک و آتش و باد است جمع
این عجب نبود که میش از گرگ جست
این عجب کین میش دل در گرگ بست
زندگانی آشتی ضدهاست
مرگ آن کندر میانش جنگ خاست
لطف حق این شیر را و گور را
الف دادهست این دو ضد دور را
چون جهان رنجور و زندانی بود
چه عجب رنجور اگر فانی بود
خواند بر شیر او ازین رو پندها
گفت من پس ماندهام زین بندها
کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید
گفت پا واپس کشیدی تو چرا؟
پای را واپس مکش، پیش اندر آ
گفت کو پایم؟ که دست و پای رفت
جان من لرزید و دل از جای رفت
رنگ رویم را نمیبینی چو زر؟
زاندرون خود میدهد رنگم خبر
حق چو سیما را معرف خوانده است
چشم عارف سوی سیما مانده است
رنگ و بو غماز آمد چون جرس
از فرس آگه کند بانگ فرس
بانگ هر چیزی رساند زو خبر
تا بدانی بانگ خر از بانگ در
گفت پیغامبر به تمییز کسان
مرء مخفی لدی’ طی اللسان
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن، مهر من در دل نشان
رنگ روی سرخ دارد بانگ شکر
بانگ روی زرد دارد صبر و نکر
در من آمد آن که دست و پا برد
رنگ روی و قوت و سیما برد
آن که در هرچه درآید بشکند
هر درخت از بیخ و بن او بر کند
در من آمد آن که از وی گشت مات
آدمی و جانور، جامد، نبات
این خود اجزایند، کلیات ازو
زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو
تا جهان گه صابر است و گه شکور
بوستان گه حله پوشد، گاه عور
آفتابی کو برآید نارگون
ساعتی دیگر شود او سرنگون
اختران تافته بر چار طاق
لحظه لحظه مبتلای احتراق
ماه کو افزود زاختر در جمال
شد ز رنج دق، او همچون خیال
این زمین با سکون با ادب
اندر آرد زلزلهش در لرز تب
ای بسا که زین بلای مرده ریگ
گشته است اندر جهان او خرد و ریگ
این هوا با روح آمد مقترن
چون قضا آید، وبا گشت و عفن
آب خوش، کو روح را همشیره شد
در غدیری زرد و تلخ و تیره شد
آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی برو خواند یموت
حال دریا زاضطراب و جوش او
فهم کن تبدیلهای هوش او
چرخ سرگردان که اندر جست و جوست
حال او چون حال فرزندان اوست
گه حضیض و گه میانه، گاه اوج
اندرو از سعد و نحسی فوج فوج
از خود ای جزوی ز کلها مختلط
فهم میکن حالت هر منبسط
چون که کلیات را رنج است و درد
جزو ایشان چون نباشد روی زرد؟
خاصه جزوی کو ز اضداد است جمع
زآب و خاک و آتش و باد است جمع
این عجب نبود که میش از گرگ جست
این عجب کین میش دل در گرگ بست
زندگانی آشتی ضدهاست
مرگ آن کندر میانش جنگ خاست
لطف حق این شیر را و گور را
الف دادهست این دو ضد دور را
چون جهان رنجور و زندانی بود
چه عجب رنجور اگر فانی بود
خواند بر شیر او ازین رو پندها
گفت من پس ماندهام زین بندها
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۱ - قوله علیه السلام من بشرنی بخروج صفر بشرته بالجنة
احمد آخر زمان را انتقال
در ربیع اول آید بیجدال
چون خبر یابد دلش زین وقت نقل
عاشق آن وقت گردد او به عقل
چون صفر آید شود شاد از صفر
که پس این ماه میسازم سفر
هر شبی تا روز زین شوق هدی
ای رفیق راه اعلی میزدی
گفت هر کس که مرا مژده دهد
چون صفر پای از جهان بیرون نهد
که صفر بگذشت و شد ماه ربیع
مژدهور باشم مر او را و شفیع
گفت عکاشه صفر بگذشت و رفت
گفت که جنت تو را ای شیر زفت
دیگری آمد که بگذشت آن صفر
گفت عکاشه ببرد از مژده بر
پس رجال از نقل عالم شادمان
وز بقایش شادمان این کودکان
چون که آب خوش ندید آن مرغ کور
پیش او کوثر نیاید آب شور
همچنین موسی کرامت میشمرد
که نگردد صاف اقبال تو درد
گفت احسنت و نکو گفت ولیک
تا کنم من مشورت با یار نیک
در ربیع اول آید بیجدال
چون خبر یابد دلش زین وقت نقل
عاشق آن وقت گردد او به عقل
چون صفر آید شود شاد از صفر
که پس این ماه میسازم سفر
هر شبی تا روز زین شوق هدی
ای رفیق راه اعلی میزدی
گفت هر کس که مرا مژده دهد
چون صفر پای از جهان بیرون نهد
که صفر بگذشت و شد ماه ربیع
مژدهور باشم مر او را و شفیع
گفت عکاشه صفر بگذشت و رفت
گفت که جنت تو را ای شیر زفت
دیگری آمد که بگذشت آن صفر
گفت عکاشه ببرد از مژده بر
پس رجال از نقل عالم شادمان
وز بقایش شادمان این کودکان
چون که آب خوش ندید آن مرغ کور
پیش او کوثر نیاید آب شور
همچنین موسی کرامت میشمرد
که نگردد صاف اقبال تو درد
گفت احسنت و نکو گفت ولیک
تا کنم من مشورت با یار نیک
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۴ - تفسیر خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین و تفسیر و من نعمره ننکسه فی الخلق
آدم حسن و ملک ساجد شده
همچو آدم باز معزول آمده
گفت آوه بعد هستی نیستی؟
گفت جرمت این که افزون زیستی
جبرئیلش میکشاند مو کشان
که برو زین خلد و از جوق خوشان
گفت بعد از عز این اذلال چیست؟
گفت آن داد است و اینت داوریست
جبرئیلا سجده میکردی به جان
چون کنون میرانیام تو از جنان؟
حله میپرد ز من در امتحان
همچو برگ از نخل در فصل خزان
آن رخی که تاب او بد ماهوار
شد به پیری همچو پشت سوسمار
وان سر و فرق گش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده
وان قد صفدر نازان چون سنان
گشته در پیری دو تا همچون کمان
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهرهی زنان
آن که مردی در بغل کردی به فن
میبگیرندش بغل وقت شدن
این خود آثار غم و پژمردگیست
هر یکی زینها رسول مردگیست
همچو آدم باز معزول آمده
گفت آوه بعد هستی نیستی؟
گفت جرمت این که افزون زیستی
جبرئیلش میکشاند مو کشان
که برو زین خلد و از جوق خوشان
گفت بعد از عز این اذلال چیست؟
گفت آن داد است و اینت داوریست
جبرئیلا سجده میکردی به جان
چون کنون میرانیام تو از جنان؟
حله میپرد ز من در امتحان
همچو برگ از نخل در فصل خزان
آن رخی که تاب او بد ماهوار
شد به پیری همچو پشت سوسمار
وان سر و فرق گش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده
وان قد صفدر نازان چون سنان
گشته در پیری دو تا همچون کمان
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهرهی زنان
آن که مردی در بغل کردی به فن
میبگیرندش بغل وقت شدن
این خود آثار غم و پژمردگیست
هر یکی زینها رسول مردگیست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۴ - دگربار استدعاء شاه از ایاز کی تاویل کار خود بگو و مشکل منکران را و طاعنان را حل کن کی ایشان را در آن التباس رها کردن مروت نیست
این سخن از حد و اندازهست بیش
ای ایاز اکنون بگو احوال خویش
هست احوال تو از کان نوی
تو بدین احوال کی راضی شوی؟
هین حکایت کن از آن احوال خوش
خاک بر احوال و درس پنج و شش
حال باطن گر نمیآید به گفت
حال ظاهر گویمت در طاق وجفت
که ز لطف یار تلخیهای مات
گشت بر جان خوش تر از شکرنبات
زان نبات ار گرد در دریا رود
تلخی دریا همه شیرین شود
صدهزار احوال آمد همچنین
باز سوی غیب رفتند ای امین
حال هر روزی به دی مانند نی
همچو جو اندر روش کش بند نی
شادی هر روز از نوعی دگر
فکرت هر روز را دیگر اثر
ای ایاز اکنون بگو احوال خویش
هست احوال تو از کان نوی
تو بدین احوال کی راضی شوی؟
هین حکایت کن از آن احوال خوش
خاک بر احوال و درس پنج و شش
حال باطن گر نمیآید به گفت
حال ظاهر گویمت در طاق وجفت
که ز لطف یار تلخیهای مات
گشت بر جان خوش تر از شکرنبات
زان نبات ار گرد در دریا رود
تلخی دریا همه شیرین شود
صدهزار احوال آمد همچنین
باز سوی غیب رفتند ای امین
حال هر روزی به دی مانند نی
همچو جو اندر روش کش بند نی
شادی هر روز از نوعی دگر
فکرت هر روز را دیگر اثر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۵ - تمثیل تن آدمی به مهمانخانه و اندیشههای مختلف به مهمانان مختلف عارف در رضا بدان اندیشههای غم و شادی چون شخص مهماندوست غریبنواز خلیلوار کی در خلیل باکرام ضیف پیوسته باز بود بر کافر و ممن و امین و خاین و با همه مهمانان روی تازه داشتی
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۸ - داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه میساخت و ساخته نمیشد و پذیرا نمیآمد
بود کمپیری نودساله کلان
پر تشنج روی و رنگش زعفران
چون سر سفره رخ او توی توی
لیک در وی بود مانده عشق شوی
ریخت دندانهاش و مو چون شیر شد
قد کمان و هر حسش تغییر شد
عشق شوی و شهوت و حرصش تمام
عشق صید و پارهپاره گشته دام
مرغ بیهنگام و راه بیرهی
آتشی پر در بن دیگ تهی
عاشق میدان و اسپ و پای نی
عاشق زمر و لب و سرنای نی
حرص در پیری جهودان را مباد
ای شقییی که خداش این حرص داد
ریخت دندانهای سگ چون پیر شد
ترک مردم کرد و سرگینگیر شد
این سگان شصت ساله را نگر
هر دمی دندان سگشان تیزتر
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین
این سگان پیر اطلسپوش بین
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیش تر
این چنین عمری که مایهی دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است
چون بگویندش که عمر تو دراز
میشود دلخوش دهانش از خنده باز
این چنین نفرین دعا پندارد او
چشم نگشاید سری برنارد او
گر بدیدی یک سر موی از معاد
اوش گفتی این چنین عمر تو باد
پر تشنج روی و رنگش زعفران
چون سر سفره رخ او توی توی
لیک در وی بود مانده عشق شوی
ریخت دندانهاش و مو چون شیر شد
قد کمان و هر حسش تغییر شد
عشق شوی و شهوت و حرصش تمام
عشق صید و پارهپاره گشته دام
مرغ بیهنگام و راه بیرهی
آتشی پر در بن دیگ تهی
عاشق میدان و اسپ و پای نی
عاشق زمر و لب و سرنای نی
حرص در پیری جهودان را مباد
ای شقییی که خداش این حرص داد
ریخت دندانهای سگ چون پیر شد
ترک مردم کرد و سرگینگیر شد
این سگان شصت ساله را نگر
هر دمی دندان سگشان تیزتر
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین
این سگان پیر اطلسپوش بین
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیش تر
این چنین عمری که مایهی دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است
چون بگویندش که عمر تو دراز
میشود دلخوش دهانش از خنده باز
این چنین نفرین دعا پندارد او
چشم نگشاید سری برنارد او
گر بدیدی یک سر موی از معاد
اوش گفتی این چنین عمر تو باد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۴ - پاسخ دادن خسرو شیرین را
ملک چون دید ناز آن نیازی
سپر بفکند از آن شمشیر بازی
شکایت را به شیرینی نهان کرد
ز شیرینان شکایت چون توان کرد
به شیرین گفت کای چشم و چراغم
همای گلشن و طاوس باغم
سرم را تاج و تاجم را سریری
هم از پای افکنی هم دستگیری
مرا دلبر تو و دلداری از تو
ز تو مستی و هم هشیاری از تو
ندارم جز توئی کانجا کشم رخت
نه تاجی به ز تو کانجا زنم تخت
گرفتم کز من آزاری گرفتی
پی خونم چرا باری گرفتی
بدین دیری که آیی در کنارم
بدین زودی مکش لختی بدارم
نکو گفت این سخن دهقان به نمرود
که کشتن دیر باید کاشتن زود
چه خواهی عذر یا جان هر دو اینک
توانی عید و قربان هر دو اینک
مکن نازی که بار آرد نیازت
نوازش کن که از حد رفت نازت
به نومیدی دلم را بیش مشکن
نشاطم را چو زلف خویش مشکن
غم از حد رفت و غمخوارم کسی نیست
توئی و در تو غمخواری بسی نیست
غمی کان با دل نالان شود جفت
بهم سالان و هم حالان توان گفت
نشاید گفت با فارغ دلان راز
مخالف در نسازد ساز با ساز
فرو گیر از سربار این جرس را
به آسانی برآر این یک نفس را
جهان را چون من و چون تو بسی بود
بود با ما مقیم اربا کسی بود
ازین دروازه کو بالا و زیرست
نخواندستی که تا دیر است دیرست
فریب دل بس است ای دل فریبم
نوازش کن که از حد شد شکیبم
بساز ای دوست کارم راکه وقت است
ز سر بنشان خمارم را که وقت است
بس است این طاق ابرو ناگشادن
به طاقی با نطاقی وا نهادن
درفرخار بر فغفور بستن
به جوی مولیان بر پل شکستن
غم عالم چرا بر خود نهادی
رها کن غم که آمد وقت شادی
به روز ابر غم خوردن صوابست
تو شادی کن که امروز آفتابست
شبیخون بر شکسته چند سازی
گرفته با گرفته چند بازی
نه دانش باشد آنکس را نه فرهنگ
که وقت آشتی پیش آورد جنگ
خردمندی که در جنگی نهد پای
بماند آشتی را در میان جای
در این جنگ آشتی رنگی برانگیز
زمانی تازه شو تا کی شوی تیز
به روی دوستان مجلس برافروز
که تا روشن شود هم چشم و هم روز
به بستان آمدم تا میوه چینم
منه خار و خسک در آستینم
ز چشم و لب در این بستان پدرام
گهی شکر گشائی گاه بادام
در این بستان مرا کو خیز و بستان
ترنج غبغب و نارنج پستان
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
نه جنگ است این در پیکار دربند
تو ای آهو سرین نز بهر جنگی
رها کن برددان خوی پلنگی
فرود آی از سر این کبر و این ناز
فرود آورده خود را مینداز
در اندیش ار چه کبکت نازنین است
که شاهینی و شاهی در کمین است
هم آخر در کنار پستم افتی
به دست آئی و هم در دستم افتی
همان بازی کنم با زلف و خالت
که با من میکند هر شب خیالت
چه کار افتاده کاین کار اوفتاده
بدین درمانده چون بخت ایستاده
نه بوی شفقتی در سینه داری
نه حق صحبت دیرینه داری
گلیم خویشتن را هر کس از آب
تواند بر کشید ای دوست مشتاب
چو دورت بینم از دمساز گشتن
رهم نزدیک شد در بازگشتن
اگر خواهی حسابم را دگر کن
ره نزدیک را نزدیکتر کن
گره بگشای ز ابروی هلالی
خزینه پر گهر کن خانه خالی
نخواهی کاریم در خانه خویش
مبارک باد گیرم راه در پیش
بدان ره کامدم دانم شدن باز
چنان کاول زدم دانم زدن ساز
به داروی فراموشی کشم دست
به یاد ساقی دیگر شوم مست
به جلاب دگر نوشین کنم جام
به حلوای دگر شیرین کنم کام
ز شیرین مهر بردارم دگر بار
شکر نامی به چنگ آرم شکربار
نبید تلخ با او میکنم نوش
ز تلخیهای شیرین گر کنم گوش
دلم در باز گشتن چاره ساز است
سخن کوتاه شد منزل دراز است
سپر بفکند از آن شمشیر بازی
شکایت را به شیرینی نهان کرد
ز شیرینان شکایت چون توان کرد
به شیرین گفت کای چشم و چراغم
همای گلشن و طاوس باغم
سرم را تاج و تاجم را سریری
هم از پای افکنی هم دستگیری
مرا دلبر تو و دلداری از تو
ز تو مستی و هم هشیاری از تو
ندارم جز توئی کانجا کشم رخت
نه تاجی به ز تو کانجا زنم تخت
گرفتم کز من آزاری گرفتی
پی خونم چرا باری گرفتی
بدین دیری که آیی در کنارم
بدین زودی مکش لختی بدارم
نکو گفت این سخن دهقان به نمرود
که کشتن دیر باید کاشتن زود
چه خواهی عذر یا جان هر دو اینک
توانی عید و قربان هر دو اینک
مکن نازی که بار آرد نیازت
نوازش کن که از حد رفت نازت
به نومیدی دلم را بیش مشکن
نشاطم را چو زلف خویش مشکن
غم از حد رفت و غمخوارم کسی نیست
توئی و در تو غمخواری بسی نیست
غمی کان با دل نالان شود جفت
بهم سالان و هم حالان توان گفت
نشاید گفت با فارغ دلان راز
مخالف در نسازد ساز با ساز
فرو گیر از سربار این جرس را
به آسانی برآر این یک نفس را
جهان را چون من و چون تو بسی بود
بود با ما مقیم اربا کسی بود
ازین دروازه کو بالا و زیرست
نخواندستی که تا دیر است دیرست
فریب دل بس است ای دل فریبم
نوازش کن که از حد شد شکیبم
بساز ای دوست کارم راکه وقت است
ز سر بنشان خمارم را که وقت است
بس است این طاق ابرو ناگشادن
به طاقی با نطاقی وا نهادن
درفرخار بر فغفور بستن
به جوی مولیان بر پل شکستن
غم عالم چرا بر خود نهادی
رها کن غم که آمد وقت شادی
به روز ابر غم خوردن صوابست
تو شادی کن که امروز آفتابست
شبیخون بر شکسته چند سازی
گرفته با گرفته چند بازی
نه دانش باشد آنکس را نه فرهنگ
که وقت آشتی پیش آورد جنگ
خردمندی که در جنگی نهد پای
بماند آشتی را در میان جای
در این جنگ آشتی رنگی برانگیز
زمانی تازه شو تا کی شوی تیز
به روی دوستان مجلس برافروز
که تا روشن شود هم چشم و هم روز
به بستان آمدم تا میوه چینم
منه خار و خسک در آستینم
ز چشم و لب در این بستان پدرام
گهی شکر گشائی گاه بادام
در این بستان مرا کو خیز و بستان
ترنج غبغب و نارنج پستان
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
نه جنگ است این در پیکار دربند
تو ای آهو سرین نز بهر جنگی
رها کن برددان خوی پلنگی
فرود آی از سر این کبر و این ناز
فرود آورده خود را مینداز
در اندیش ار چه کبکت نازنین است
که شاهینی و شاهی در کمین است
هم آخر در کنار پستم افتی
به دست آئی و هم در دستم افتی
همان بازی کنم با زلف و خالت
که با من میکند هر شب خیالت
چه کار افتاده کاین کار اوفتاده
بدین درمانده چون بخت ایستاده
نه بوی شفقتی در سینه داری
نه حق صحبت دیرینه داری
گلیم خویشتن را هر کس از آب
تواند بر کشید ای دوست مشتاب
چو دورت بینم از دمساز گشتن
رهم نزدیک شد در بازگشتن
اگر خواهی حسابم را دگر کن
ره نزدیک را نزدیکتر کن
گره بگشای ز ابروی هلالی
خزینه پر گهر کن خانه خالی
نخواهی کاریم در خانه خویش
مبارک باد گیرم راه در پیش
بدان ره کامدم دانم شدن باز
چنان کاول زدم دانم زدن ساز
به داروی فراموشی کشم دست
به یاد ساقی دیگر شوم مست
به جلاب دگر نوشین کنم جام
به حلوای دگر شیرین کنم کام
ز شیرین مهر بردارم دگر بار
شکر نامی به چنگ آرم شکربار
نبید تلخ با او میکنم نوش
ز تلخیهای شیرین گر کنم گوش
دلم در باز گشتن چاره ساز است
سخن کوتاه شد منزل دراز است