عبارات مورد جستجو در ۷۱ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
عمریست به حیرت نفس سوخته رام است
این مستی آسوده، ندانم ز چه جام است
غافل مشو ای بیخبر از شورش این بحر
آمد شد امواج نفس، مرگ پیام است
بیطاقت شوقیم و جبین داغ سجودیست
بتخانه درین راه چه و کعبه کدام است
چون غنچه به هر عطسهٔ بیجا مده از دست
زان گل، میبویی که به مینای مشام است
شبنم صفت از بسکه درین باغ ضعیفیم
بر طایر ما بویگلی پیچش دام است
ما بیبصران، ناز معارف، چه فروشیم
نور نظر شبپرهها، ظلمت شام است
از چاک دل و داغ جگر چاره ندارد
آنکسکه به عالم چو نگین طالب نام است
هرچند همه شعله تراود زلب شمع
در مکتب ما صاحب یک مصرع خام است
بیتاب فنا آن همهکوشش نپسندد
آسودگی از جادهٔ بسمل دو سه گام است
گردون نه همین سنگ به مینای دل انداخت
آن رنگکه نشکست دربن باغکدام است
بیدل اگر آگه شوی از علم خموشی
تحصیلکمال تو، به یک حرف تمام است
این مستی آسوده، ندانم ز چه جام است
غافل مشو ای بیخبر از شورش این بحر
آمد شد امواج نفس، مرگ پیام است
بیطاقت شوقیم و جبین داغ سجودیست
بتخانه درین راه چه و کعبه کدام است
چون غنچه به هر عطسهٔ بیجا مده از دست
زان گل، میبویی که به مینای مشام است
شبنم صفت از بسکه درین باغ ضعیفیم
بر طایر ما بویگلی پیچش دام است
ما بیبصران، ناز معارف، چه فروشیم
نور نظر شبپرهها، ظلمت شام است
از چاک دل و داغ جگر چاره ندارد
آنکسکه به عالم چو نگین طالب نام است
هرچند همه شعله تراود زلب شمع
در مکتب ما صاحب یک مصرع خام است
بیتاب فنا آن همهکوشش نپسندد
آسودگی از جادهٔ بسمل دو سه گام است
گردون نه همین سنگ به مینای دل انداخت
آن رنگکه نشکست دربن باغکدام است
بیدل اگر آگه شوی از علم خموشی
تحصیلکمال تو، به یک حرف تمام است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
شوقدیدارم و در چشمکسان راه من است
هرکجاگرد نگاهیستکمینگاه من است
داغ تأثیر وفایم که به آن افسردن
جگر بیاثری سوختهٔ آه من است
عجز رنگم به فلک ناز همایی دارد
کهکشان سایهٔ اقبال پر کاه من است
حیرتم آبلهپا کرد که چون موجگهر
هر طرف گام نهد دل به سر راه من است
حرف نیرنگ مپرسید که چون شمع خموش
رفتهام از خود و واماندگی افواه من است
بوی هستی کلفاندود غبارم دارد
صافی آینهام از نفس اکراه من است
در غم و عیش تفاوتنگرفتمکهچو شمع
خنده وگریه همان آتش جانکاه من است
محو نسیانکده عالم گمگشتگی ام
هرکه ازخود به تغافل زند آگاه من است
موج گوهر سر مویی به بلندی نرسید
شوخی چین، خجل از دامنکوتاه من است
بیدل آن بهکه دود ریبشهٔ من در دل خاک
ورنه چون تاک هزار آبله در راه من است
هرکجاگرد نگاهیستکمینگاه من است
داغ تأثیر وفایم که به آن افسردن
جگر بیاثری سوختهٔ آه من است
عجز رنگم به فلک ناز همایی دارد
کهکشان سایهٔ اقبال پر کاه من است
حیرتم آبلهپا کرد که چون موجگهر
هر طرف گام نهد دل به سر راه من است
حرف نیرنگ مپرسید که چون شمع خموش
رفتهام از خود و واماندگی افواه من است
بوی هستی کلفاندود غبارم دارد
صافی آینهام از نفس اکراه من است
در غم و عیش تفاوتنگرفتمکهچو شمع
خنده وگریه همان آتش جانکاه من است
محو نسیانکده عالم گمگشتگی ام
هرکه ازخود به تغافل زند آگاه من است
موج گوهر سر مویی به بلندی نرسید
شوخی چین، خجل از دامنکوتاه من است
بیدل آن بهکه دود ریبشهٔ من در دل خاک
ورنه چون تاک هزار آبله در راه من است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
سرمنزل ثبات قدم جادهساز نیست
لغزیدهایم، ورنه ره ما، دراز نیست
بر دوش نیستی نتوان بست ننگ جهد
رفتن ز خویش ناقهٔ راه حجاز نیست
تشویش انتظار قیامت قیامت است
ما را دماغ این همه ابرام ناز نیست
مژگان بههرچه بازکنی، مفت حیرت است
عشقهوس، همیندوسهروز است،باز نیست
گر محرم اشاره مژگان او شوی
در سرمه نغمهایستکه در هیچ ساز نیست
بیاخثیار حیرتم، از حیرتم مپرس
آیینه است آینه، آیینهساز نیست
زیر فلک به کاهش دل ساز و صبرکن
درکارگاه شیشهگران جز گداز نیست
نقصان آبروکش و نام گهر مبر
سوداگر جهان غرض امتیاز نیست
جز همت آنچه ساز جهان تنزل است
باید نشیب کرد، تصور فراز نیست
ما عجزپیشهها همه معشوق طینتیم
لیک آن بضاعتیکه توانکرد، ناز نیست
سودای خضر، راست نیاید به تیغ عشق
ایثار نقد کیسهٔ عمر دراز نیست
عجز نفس چه پرده گشاید ز راز دل
ما را نشاندهاند بر آن در که باز نیست
بیدل گداز دل خور و دندان به لب فشار
بر خوان عشق دعوت نان و پیاز نیست
لغزیدهایم، ورنه ره ما، دراز نیست
بر دوش نیستی نتوان بست ننگ جهد
رفتن ز خویش ناقهٔ راه حجاز نیست
تشویش انتظار قیامت قیامت است
ما را دماغ این همه ابرام ناز نیست
مژگان بههرچه بازکنی، مفت حیرت است
عشقهوس، همیندوسهروز است،باز نیست
گر محرم اشاره مژگان او شوی
در سرمه نغمهایستکه در هیچ ساز نیست
بیاخثیار حیرتم، از حیرتم مپرس
آیینه است آینه، آیینهساز نیست
زیر فلک به کاهش دل ساز و صبرکن
درکارگاه شیشهگران جز گداز نیست
نقصان آبروکش و نام گهر مبر
سوداگر جهان غرض امتیاز نیست
جز همت آنچه ساز جهان تنزل است
باید نشیب کرد، تصور فراز نیست
ما عجزپیشهها همه معشوق طینتیم
لیک آن بضاعتیکه توانکرد، ناز نیست
سودای خضر، راست نیاید به تیغ عشق
ایثار نقد کیسهٔ عمر دراز نیست
عجز نفس چه پرده گشاید ز راز دل
ما را نشاندهاند بر آن در که باز نیست
بیدل گداز دل خور و دندان به لب فشار
بر خوان عشق دعوت نان و پیاز نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۳
گرد عجزم، خوشخرامان سرفرازم کردهاند
سجدهواری داشتم گردونطرازم کردهاند
رنگی از شوخی ندارد حیرت آیینهام
اینقدرها گلرخان تعلیم نازم کردهاند
صافی دل بیخودی پیمانهای در کار داشت
کز شعور هر دو عالم بینیازم کردهاند
نیستی سرچشمهٔ توفان هستی بوده است
چون طلسم خاک خلوتگاه رازم کردهاند
پیش از این صد رنگ، رنگآمیزی دل داشتم
این زمان یک نالهٔ بیدرد سازم کردهاند
سجده فرسود خم تسلیم اوضاع خودم
هم ز جیب خویش محراب نمازم کردهاند
چشم شوق الفت آغوش است سرتا پای من
سخت حیرانم به دیدار که بازم کردهاند
از هجوم برقتازیهای ناز آگه نیام
اینقدر دانم که رحمی بر نیازم کردهاند
بیدلیهایم دلیل امتحان بیغشیست
نیستم قلب آشنا از بس گدازم کردهاند
سجدهواری داشتم گردونطرازم کردهاند
رنگی از شوخی ندارد حیرت آیینهام
اینقدرها گلرخان تعلیم نازم کردهاند
صافی دل بیخودی پیمانهای در کار داشت
کز شعور هر دو عالم بینیازم کردهاند
نیستی سرچشمهٔ توفان هستی بوده است
چون طلسم خاک خلوتگاه رازم کردهاند
پیش از این صد رنگ، رنگآمیزی دل داشتم
این زمان یک نالهٔ بیدرد سازم کردهاند
سجده فرسود خم تسلیم اوضاع خودم
هم ز جیب خویش محراب نمازم کردهاند
چشم شوق الفت آغوش است سرتا پای من
سخت حیرانم به دیدار که بازم کردهاند
از هجوم برقتازیهای ناز آگه نیام
اینقدر دانم که رحمی بر نیازم کردهاند
بیدلیهایم دلیل امتحان بیغشیست
نیستم قلب آشنا از بس گدازم کردهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۲
فریاد جهان سوخت نفس سعی کمندش
تا سرمه رسانید به مژگان بلندش
از حیرت راه طلبش انجم و افلاک
گم کرد صدا قافلهٔ زنگله بندش
ننمود سحر نیز درین معرض ناموس
بیش از دو نفس رشته به صد چاک پرندش
هر گرد که برخاست ازین دشت پری بود
یارب به چه رفتار جنون کرد سمندش
صد مصر شکر آب شد از شرم حلاوت
پیش دو لب او که مکرر شده قندش
کو تحفهٔ دیگر که بیرزد به قبولی
دل پیشکشی بود که در خاک فکندش
جز در چمن شرم جمالش نتوان دید
ای آیینهسازان عرق افتاد پسندش
تسلیم به غارتکدهٔ یأس ندارد
جز سجده که ترسم ز جبینم ببرندش
چون من ز دل خاک کمربسته جهانی
تا زور چه همتگسلد اینهمه بندش
تشویش دل کس نتوان سهل شمردن
زان شیشه حذر کن که به راهت شکنندش
دل فتنهٔ شورافکن هنگامهٔ هستی است
نُه مجمر گردون و یک آواز سپندش
بیدل به که گویم غم بیداد محبت
این تیر نه آهیست که از دل شکنندش
تا سرمه رسانید به مژگان بلندش
از حیرت راه طلبش انجم و افلاک
گم کرد صدا قافلهٔ زنگله بندش
ننمود سحر نیز درین معرض ناموس
بیش از دو نفس رشته به صد چاک پرندش
هر گرد که برخاست ازین دشت پری بود
یارب به چه رفتار جنون کرد سمندش
صد مصر شکر آب شد از شرم حلاوت
پیش دو لب او که مکرر شده قندش
کو تحفهٔ دیگر که بیرزد به قبولی
دل پیشکشی بود که در خاک فکندش
جز در چمن شرم جمالش نتوان دید
ای آیینهسازان عرق افتاد پسندش
تسلیم به غارتکدهٔ یأس ندارد
جز سجده که ترسم ز جبینم ببرندش
چون من ز دل خاک کمربسته جهانی
تا زور چه همتگسلد اینهمه بندش
تشویش دل کس نتوان سهل شمردن
زان شیشه حذر کن که به راهت شکنندش
دل فتنهٔ شورافکن هنگامهٔ هستی است
نُه مجمر گردون و یک آواز سپندش
بیدل به که گویم غم بیداد محبت
این تیر نه آهیست که از دل شکنندش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۱
به تاراج جنون دادم چه هستی و چه فرهنگش
در آتش ریختم نامی که آبم میکند ننگش
به مضمون جهان اعتبارم خنده میآید
چها این کوه درخون غوطه زد تا بسته شد سنگش
به شوخی بر نمیآمد دماغ ناز یکتایی
من از حیرت فزودم صفر بر اعداد نیرنگش
اگر شخص تمنا دامن ترک طلبگیرد
چو موج آخر گهر بندد به هم آوردن چنگش
به غفلت پاس ناموس تحیر میکند دل را
در کیفیت آیینه قفلی دارد از رنگش
جوانی تن زد ای غافل،کنون صبریکه پیری هم
بهگوش نقش پا ریزد نواهای خم چنگش
مزاج عافیت ازگردش حالم تماشاکن -
شکستی داشت این مینا که پوشیدند در رنگش
به تحریری نمیشایم، به تغییری نمیارزم
ندارم آنقدر رنگی که برگردانم آهنگش
تأمل بر قفای حیرت دیدار میلرزد
که میترسم به هم آوردن مژگان کند تنگش
چه تسخیر است یارب جذبهٔ تاثیر الفت را
که رنگم تا پر افشاند حنا میجوشد از رنگش
در این باغم به چندین جام تکلیف جنون دارد
پر طاووس یعنی پنبهٔ مینای بیرنگش
به حیرت رفتهٔ آیینهٔ وهم خودم بیدل
چه صورتهاکه ننهفتهست برگلکردن رنگش
در آتش ریختم نامی که آبم میکند ننگش
به مضمون جهان اعتبارم خنده میآید
چها این کوه درخون غوطه زد تا بسته شد سنگش
به شوخی بر نمیآمد دماغ ناز یکتایی
من از حیرت فزودم صفر بر اعداد نیرنگش
اگر شخص تمنا دامن ترک طلبگیرد
چو موج آخر گهر بندد به هم آوردن چنگش
به غفلت پاس ناموس تحیر میکند دل را
در کیفیت آیینه قفلی دارد از رنگش
جوانی تن زد ای غافل،کنون صبریکه پیری هم
بهگوش نقش پا ریزد نواهای خم چنگش
مزاج عافیت ازگردش حالم تماشاکن -
شکستی داشت این مینا که پوشیدند در رنگش
به تحریری نمیشایم، به تغییری نمیارزم
ندارم آنقدر رنگی که برگردانم آهنگش
تأمل بر قفای حیرت دیدار میلرزد
که میترسم به هم آوردن مژگان کند تنگش
چه تسخیر است یارب جذبهٔ تاثیر الفت را
که رنگم تا پر افشاند حنا میجوشد از رنگش
در این باغم به چندین جام تکلیف جنون دارد
پر طاووس یعنی پنبهٔ مینای بیرنگش
به حیرت رفتهٔ آیینهٔ وهم خودم بیدل
چه صورتهاکه ننهفتهست برگلکردن رنگش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۵
در جنون گر نگسلد پیمان فرمان نالهام
بعد ازین، این نه فلک گوی است و چوگان نالهام
هر نگه مدّی به خون پیچیدهٔ صد آرزوست
هوش کو تا بشنود از چشم حیران نالهام
مستی ِ حسن و جنون ِ عشق از جام ِ من است
در گلستان رنگم و در عندلیبان نالهام
بسکه خون آرزو در پردهٔ دل ریختم
گر چه زخمی بود هر جا شدنمایان نالهام
عمرها شد در سواد بیکسی دارم وطن
آه اگر نبود چراغ این شبستان نالهام
ساز و برگِ عافیت یکبارم از خود رفتن است
چون نفس گر میشود کارم به سامان، نالهام
هیچ جا از عضو امکان قابل تأثیر نیست
روزگاری شد که میگردد پریشان نالهام
پوست از تن رفت و مغز از استخوان، اما هنوز
بر نمیدارد چو نی دست از گریبان نالهام
گرد من از عالم پرواز عنقا هم گذشت
تا کجا خواهد رساند این خانه ویران نالهام
گر به دامان ادب فرسود پایم باک نیست
گاه گاهی میکشد تا کوی جانان نالهام
مژدهای آسودگی کز یک تپیدن چون سپند
من شدم خاکستر و پیچید دامان نالهام
بیدل از عجزم زبان درد دل فهمیدنیست
بیتکلف چون نگاه ناتوانان نالهام
بعد ازین، این نه فلک گوی است و چوگان نالهام
هر نگه مدّی به خون پیچیدهٔ صد آرزوست
هوش کو تا بشنود از چشم حیران نالهام
مستی ِ حسن و جنون ِ عشق از جام ِ من است
در گلستان رنگم و در عندلیبان نالهام
بسکه خون آرزو در پردهٔ دل ریختم
گر چه زخمی بود هر جا شدنمایان نالهام
عمرها شد در سواد بیکسی دارم وطن
آه اگر نبود چراغ این شبستان نالهام
ساز و برگِ عافیت یکبارم از خود رفتن است
چون نفس گر میشود کارم به سامان، نالهام
هیچ جا از عضو امکان قابل تأثیر نیست
روزگاری شد که میگردد پریشان نالهام
پوست از تن رفت و مغز از استخوان، اما هنوز
بر نمیدارد چو نی دست از گریبان نالهام
گرد من از عالم پرواز عنقا هم گذشت
تا کجا خواهد رساند این خانه ویران نالهام
گر به دامان ادب فرسود پایم باک نیست
گاه گاهی میکشد تا کوی جانان نالهام
مژدهای آسودگی کز یک تپیدن چون سپند
من شدم خاکستر و پیچید دامان نالهام
بیدل از عجزم زبان درد دل فهمیدنیست
بیتکلف چون نگاه ناتوانان نالهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۹
یک چشم حیرت است زسرتا به پا لبم
یارب به روی نامکهگردید وا لبم
تا چند پرسی از من آشفته حال دل
چون ساغر شکسته ندارد صدا لبم
بال هوس ز موج گهر سر نمیکشد
چسبیده است بر دل بی مدعا لبم
لبریز حیرتم بهکمالیکه روزگار
خشت بنای آینه ریزد ز قالبم
خواهی محیط فرضکن و خواه قطرهگیر
دارد همین یک آبله از سینه تا لبم
آسان به شکر تیغ تو نتوان بر آمدن
جوشد مگر چو زخم ز سر تا به پا لبم
میترسم از فراق بحدی گه گاه حرف
در خون تپم اگر شود از هم جدا لبم
افسون شوق زمزمه آهنگ جراتست
ور نه کجا حدیث وصال و کجا لبم
عمریست عافیت کف افسوس میزند
من در گمان که با سخن است آشنا لبم
غیر از تری چه نغمه کشد ساز احتیاج
موجی در آب ریخته است از حیا لبم
احرام پایبوس تو اقبال ناز کیست
روید مگر ز پردهٔ برگ حنا لبم
گردون به مهر خامشیام داغ میکند
چون ماه نو مباد فتد کار با لبم
خمیازه هم غنیمت صهبای زندگی است
یا رب چو گل کشد قدحی از هوا لبم
بیدل زبان موجگهر باب شکوه نیست
گر مرد قدرتی تو به ناخنگشا لبم
یارب به روی نامکهگردید وا لبم
تا چند پرسی از من آشفته حال دل
چون ساغر شکسته ندارد صدا لبم
بال هوس ز موج گهر سر نمیکشد
چسبیده است بر دل بی مدعا لبم
لبریز حیرتم بهکمالیکه روزگار
خشت بنای آینه ریزد ز قالبم
خواهی محیط فرضکن و خواه قطرهگیر
دارد همین یک آبله از سینه تا لبم
آسان به شکر تیغ تو نتوان بر آمدن
جوشد مگر چو زخم ز سر تا به پا لبم
میترسم از فراق بحدی گه گاه حرف
در خون تپم اگر شود از هم جدا لبم
افسون شوق زمزمه آهنگ جراتست
ور نه کجا حدیث وصال و کجا لبم
عمریست عافیت کف افسوس میزند
من در گمان که با سخن است آشنا لبم
غیر از تری چه نغمه کشد ساز احتیاج
موجی در آب ریخته است از حیا لبم
احرام پایبوس تو اقبال ناز کیست
روید مگر ز پردهٔ برگ حنا لبم
گردون به مهر خامشیام داغ میکند
چون ماه نو مباد فتد کار با لبم
خمیازه هم غنیمت صهبای زندگی است
یا رب چو گل کشد قدحی از هوا لبم
بیدل زبان موجگهر باب شکوه نیست
گر مرد قدرتی تو به ناخنگشا لبم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۷
به عشقت گر همه یک داغ سامان بود در دستم
همان انگشتر ملک سلیمان بود در دستم
درینگلشن نه گل دیدم نه رمز غنچه فهمیدم
ز دل تا عقده وا شد چشم حیران بود در دستم
ز غفلت ره نبردم در نزاکتخانهٔ هستی
ز نبضم رشتهواری زلف جانان بود در دستم
به هر بیدستگاهی گر به قسمت میشدم قانع
کف خود دامن صحرای امکان بود در دستم
ندامت داشت یکسر رونق گلزار پیدایی
چوگل آثار شبنم زخم دندان بود در دستم
به بالیدن نهال محنتم فرصت نمیخواهد
ز پا تا میکشیدم خار پیکان بود در دستم
پی تحصیل روزی بسکه دیدم سختی دوران
به چشمم آسیا گردید اگر نان بود در دستم
جنون آوارهٔ دیر و حرم عمریست میگردم
مکاتیب نفس پر هرزه عنوان بود در دستم
کفی صیقل نزد سودن دین هنگامهٔ عبرت
به حسرت مردم و آیینه پنهان بود در دستم
درین مدتکه سعی نارسایم بال زد بیدل
همین لغزیدن پایی چو مژگان بود در دستم
همان انگشتر ملک سلیمان بود در دستم
درینگلشن نه گل دیدم نه رمز غنچه فهمیدم
ز دل تا عقده وا شد چشم حیران بود در دستم
ز غفلت ره نبردم در نزاکتخانهٔ هستی
ز نبضم رشتهواری زلف جانان بود در دستم
به هر بیدستگاهی گر به قسمت میشدم قانع
کف خود دامن صحرای امکان بود در دستم
ندامت داشت یکسر رونق گلزار پیدایی
چوگل آثار شبنم زخم دندان بود در دستم
به بالیدن نهال محنتم فرصت نمیخواهد
ز پا تا میکشیدم خار پیکان بود در دستم
پی تحصیل روزی بسکه دیدم سختی دوران
به چشمم آسیا گردید اگر نان بود در دستم
جنون آوارهٔ دیر و حرم عمریست میگردم
مکاتیب نفس پر هرزه عنوان بود در دستم
کفی صیقل نزد سودن دین هنگامهٔ عبرت
به حسرت مردم و آیینه پنهان بود در دستم
درین مدتکه سعی نارسایم بال زد بیدل
همین لغزیدن پایی چو مژگان بود در دستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۴
درین حیرتسرا عمریست افسون جرس دارم
ز فیض دل تپیدنها خروشی بینفس دارم
چو مژگان بسمل پروازم و از سستی طالع
همین بر پرفشانیهای خشکی دسترس دارم
به صاف جام الفت کز طریق کینهجوییها
غبار دوست باشم گر غبار هیچکس دارم
شدم خاک و به توفان رفت اجزای غبار من
هنوز از سعی الفت طرف دامانی هوس دارم
هوای بیش نتوان یافت دام عندلیب من
به هر جا پر زنم از بوی گل چوب قفس دارم
گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود
به چشم خود گره گردیده اشکی چون جرس دارم
نفس جز تاب و تب کاری ندارد مفت ناکامی
دماغ سوختن گرمست تا این مشت خس دارم
چو صبح از ننگ هستی در عدم هم بر نمیآیم
غبارم تا هوایی در نظر دارد نفس دارم
همان منصور عشقم گر هوس فرسودهام بیدل
به عنقا میرسد پروازم و بال مگس دارم
ز فیض دل تپیدنها خروشی بینفس دارم
چو مژگان بسمل پروازم و از سستی طالع
همین بر پرفشانیهای خشکی دسترس دارم
به صاف جام الفت کز طریق کینهجوییها
غبار دوست باشم گر غبار هیچکس دارم
شدم خاک و به توفان رفت اجزای غبار من
هنوز از سعی الفت طرف دامانی هوس دارم
هوای بیش نتوان یافت دام عندلیب من
به هر جا پر زنم از بوی گل چوب قفس دارم
گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود
به چشم خود گره گردیده اشکی چون جرس دارم
نفس جز تاب و تب کاری ندارد مفت ناکامی
دماغ سوختن گرمست تا این مشت خس دارم
چو صبح از ننگ هستی در عدم هم بر نمیآیم
غبارم تا هوایی در نظر دارد نفس دارم
همان منصور عشقم گر هوس فرسودهام بیدل
به عنقا میرسد پروازم و بال مگس دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۷
چه حاجتست به بند گران تدبیرم
چو اشک لغزش پایی بس است زنجیرم
اثر طرازی اشک چکیده آن همه نیست
توان به جنبش مژگانکشید تصویرم
ز بسکه ششجهت از منگرفته است غبار
اگر به چرخ برآیم همان زمینگیرم
ز یأس قامت خمگشته نالهام نفس است
شکستهاند به درد کمان تدبیرم
جنون من چو نگه قابل تسلی نیست
مگر به دیدهٔ حیرانکنند زنجیرم
نگشت لنگر آسایشم زمینگیری
چو سایه می برد از خویش پای در قیرم
نوای پست و بلند زمانه بسیارست
خیال چند فریبد به هر بم و زیرم
رمید فرصت هستی و من ز سادهدلی
چو صبح میروم از خویش تا نفسگیرم
دلیل حجت جاوید بیش از اینم نیست
که بیتو زندهام و یک نفس نمیمیرم
به جای ناله نفس هم اگر کشم کم نیست
نمانده است دماغ خیال تأثیرم
هجوم جلوهٔ یار است ذره تا خورشید
به حیرتم من بیدل دل از که برگیرم
چو اشک لغزش پایی بس است زنجیرم
اثر طرازی اشک چکیده آن همه نیست
توان به جنبش مژگانکشید تصویرم
ز بسکه ششجهت از منگرفته است غبار
اگر به چرخ برآیم همان زمینگیرم
ز یأس قامت خمگشته نالهام نفس است
شکستهاند به درد کمان تدبیرم
جنون من چو نگه قابل تسلی نیست
مگر به دیدهٔ حیرانکنند زنجیرم
نگشت لنگر آسایشم زمینگیری
چو سایه می برد از خویش پای در قیرم
نوای پست و بلند زمانه بسیارست
خیال چند فریبد به هر بم و زیرم
رمید فرصت هستی و من ز سادهدلی
چو صبح میروم از خویش تا نفسگیرم
دلیل حجت جاوید بیش از اینم نیست
که بیتو زندهام و یک نفس نمیمیرم
به جای ناله نفس هم اگر کشم کم نیست
نمانده است دماغ خیال تأثیرم
هجوم جلوهٔ یار است ذره تا خورشید
به حیرتم من بیدل دل از که برگیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۲
در حسرت آن شمع طرب بعد هلاکم
پروانه توان ریخت ز هر ذرهٔ خاکم
خونم به صد آهنگ جنون ناله فروش است
بیتاب شهید مژهٔ عربدهناکم
بیطاقتیم عرض نسب نامهٔ مستی است
چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم
امروز که خاک قدم او به سرم نیست
نامرد حریفی که نفهمد ز هلاکم
عالم همه از حیرت من آینه زارست
بالیده نگاهی ز سمک تا به سماکم
گو شاخ امل سر به هوا تاخته باشد
چون ریشه به هر جهد همان در ته خاکم
فریاد که دیوانهٔ من جیب ندارد
چون غنچه مگر دل دهد آرایش چاکم
عمریست نشاندهست به صد نشئه تمنا
اندیشهٔ مژگان تو در سایهٔ تاکم
تر نیستم از خجلت آیینهٔ هستی
تمثال کشیدهست ته دامن پاکم
از بال هما کیست کشد ننگ سعادت
بیدل ز سرما نشود سایهٔ ما کم
پروانه توان ریخت ز هر ذرهٔ خاکم
خونم به صد آهنگ جنون ناله فروش است
بیتاب شهید مژهٔ عربدهناکم
بیطاقتیم عرض نسب نامهٔ مستی است
چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم
امروز که خاک قدم او به سرم نیست
نامرد حریفی که نفهمد ز هلاکم
عالم همه از حیرت من آینه زارست
بالیده نگاهی ز سمک تا به سماکم
گو شاخ امل سر به هوا تاخته باشد
چون ریشه به هر جهد همان در ته خاکم
فریاد که دیوانهٔ من جیب ندارد
چون غنچه مگر دل دهد آرایش چاکم
عمریست نشاندهست به صد نشئه تمنا
اندیشهٔ مژگان تو در سایهٔ تاکم
تر نیستم از خجلت آیینهٔ هستی
تمثال کشیدهست ته دامن پاکم
از بال هما کیست کشد ننگ سعادت
بیدل ز سرما نشود سایهٔ ما کم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۹
به این طاقت نمیدانم چه خواهد بود انجامم
نگین بینقش میگردد اگرکس میبرد نامم
به رنگ نقش پا دارم بنای عجز تعمیری
به پستی میتوان زد لاف معراج از لب بامم
هزاران موج ساحل گشت چندین قطره گوهر شد
همان محمل طراز دوش بیتابیست آرامم
چه اندوزم به این جوش کدورت غیرخاموشی
گلوی شمع میگردد کمند سرمهٔ شامم
نپیچد بر دل کس ریشهٔ شوق گرفتاری
چوتخمم تا گره واکردهای گل میکند نامم
مگر از خود روم تا مدعای دل به عرض آید
صدایی درشکست رنگ میدارد لب جامم
هنوزم شمع سودا در نقاب هوش میسوزد
سرا پا آتشم اما به طرز سوختن خامم
به چشم بسته غافل نیستم از شوق دیدارت
ز صد روزن به حیرت میتپد در پرده بادامم
شرار برق جولان از رگ خارا نیندیشد
کند صد کوچهٔ بیداد را رنگین گل اندامم
شکوه حسرت دیدار قاصد بر نمیتابد
مگر در محفل جانان برد آیینه پیغامم
گرفتار طلسم حیرت دل ماندهام بیدل
به رنگ آب گوهر نیست بیش از یک گره دامم
نگین بینقش میگردد اگرکس میبرد نامم
به رنگ نقش پا دارم بنای عجز تعمیری
به پستی میتوان زد لاف معراج از لب بامم
هزاران موج ساحل گشت چندین قطره گوهر شد
همان محمل طراز دوش بیتابیست آرامم
چه اندوزم به این جوش کدورت غیرخاموشی
گلوی شمع میگردد کمند سرمهٔ شامم
نپیچد بر دل کس ریشهٔ شوق گرفتاری
چوتخمم تا گره واکردهای گل میکند نامم
مگر از خود روم تا مدعای دل به عرض آید
صدایی درشکست رنگ میدارد لب جامم
هنوزم شمع سودا در نقاب هوش میسوزد
سرا پا آتشم اما به طرز سوختن خامم
به چشم بسته غافل نیستم از شوق دیدارت
ز صد روزن به حیرت میتپد در پرده بادامم
شرار برق جولان از رگ خارا نیندیشد
کند صد کوچهٔ بیداد را رنگین گل اندامم
شکوه حسرت دیدار قاصد بر نمیتابد
مگر در محفل جانان برد آیینه پیغامم
گرفتار طلسم حیرت دل ماندهام بیدل
به رنگ آب گوهر نیست بیش از یک گره دامم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۹
ای طرب وجدیکه باز آغوشگل وامیکنم
بعد سالی چون بهار این رنگ پیدا میکنم
چار دیوار توّهم سدّ راه شوق چند
کعبهای دارم به پیش، آهنگ صحرا میکنم
ساقی بزم نشاط امروز شرم نرگسی است
از عرق چون ابر طرح جام و مینا می کنم
حسن خلقی در نظر دارم که افسون هوس
گرهمه آیینه بینم در دلش جا میکنم
چون شفق هر چند برچرخم برد پرواز رنگ
همچنان سیر حنای آنکف پا میکنم
در طربگاه حضورم بار فرصت دادهاند
روزکی چند انتخاب آرزوها میکنم
یک نگه دیدار میخواهم دو عالم حوصله
میگدازم کاینقدر طاقت مهیا میکنم
زینکلامم معنی خاصیت سود اتفاق
غیر پندارد به حرف و صوت سودا میکنم
در دبستان محبت طور دانش دیگر است
سجدهمیخوانم خط پیشانی انشا میکنم
حیرتم بیدل سفارشنامهٔ آیینه است
میروم جاییکه خود را او تماشا میکنم
بعد سالی چون بهار این رنگ پیدا میکنم
چار دیوار توّهم سدّ راه شوق چند
کعبهای دارم به پیش، آهنگ صحرا میکنم
ساقی بزم نشاط امروز شرم نرگسی است
از عرق چون ابر طرح جام و مینا می کنم
حسن خلقی در نظر دارم که افسون هوس
گرهمه آیینه بینم در دلش جا میکنم
چون شفق هر چند برچرخم برد پرواز رنگ
همچنان سیر حنای آنکف پا میکنم
در طربگاه حضورم بار فرصت دادهاند
روزکی چند انتخاب آرزوها میکنم
یک نگه دیدار میخواهم دو عالم حوصله
میگدازم کاینقدر طاقت مهیا میکنم
زینکلامم معنی خاصیت سود اتفاق
غیر پندارد به حرف و صوت سودا میکنم
در دبستان محبت طور دانش دیگر است
سجدهمیخوانم خط پیشانی انشا میکنم
حیرتم بیدل سفارشنامهٔ آیینه است
میروم جاییکه خود را او تماشا میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۱
عمرها شد از ادب موج گهر در دامنم
ننگ لغزیدن ندارم پای سر در دامنم
با حلاوت آنقدر جوشیدم از یاد لبی
کارزو چین شد چو بند نیشکر در دامنم
تا عرق باشد نم اشکی دگر درکار نیست
چون جبین شرمساران چشم تر در دامنم
برکمر دارند دامن وحشت آهنگان و من
وحشتی دارم که میبندد کمر در دامنم
میزدم پایی به غفلت فتنهها وا کرد چشم
خفته بود آشوب چندین دشت و در، در دامنم
بیش ازبن نتوان در پرواز گمنامی زدن
کز خجالت ریخت عنقا بال و پر در دامنم
ناامید وحشتم از بیدماغیها مپرس
بس که چیدم نیست از دامن اثر در دامنم
عشق ز افسون نفس هیهات آگاهم نکرد
چنگ زد این خار غم پر بیخبر در دامنم
با فلکگفتم ره صحرای عجزم طی نشد
گفت من هم چون تو حیران سفر در دامنم
در چه سامان است بیدل کسوت مجنون من
تا گریبان در خیال آید سحر در دامنم
ننگ لغزیدن ندارم پای سر در دامنم
با حلاوت آنقدر جوشیدم از یاد لبی
کارزو چین شد چو بند نیشکر در دامنم
تا عرق باشد نم اشکی دگر درکار نیست
چون جبین شرمساران چشم تر در دامنم
برکمر دارند دامن وحشت آهنگان و من
وحشتی دارم که میبندد کمر در دامنم
میزدم پایی به غفلت فتنهها وا کرد چشم
خفته بود آشوب چندین دشت و در، در دامنم
بیش ازبن نتوان در پرواز گمنامی زدن
کز خجالت ریخت عنقا بال و پر در دامنم
ناامید وحشتم از بیدماغیها مپرس
بس که چیدم نیست از دامن اثر در دامنم
عشق ز افسون نفس هیهات آگاهم نکرد
چنگ زد این خار غم پر بیخبر در دامنم
با فلکگفتم ره صحرای عجزم طی نشد
گفت من هم چون تو حیران سفر در دامنم
در چه سامان است بیدل کسوت مجنون من
تا گریبان در خیال آید سحر در دامنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۹
به هر طرف که هوای سفر شکست کلاهم
همان شکست شد آخر چو موج توشهٔ راهم
خیال موی میانکه شدگره به دل من
که عرض معنی باریک می دهد رگ آهم
بهگلشنیکه ادب داشت آبیاری حیرت
نمو ز جوهر آیینه وامکردگیاهم
کفیل عافیت من بس است وضع ضعیفی
ز رنگ رفته همان سر به بالش پرکاهم
به صفحهای که نویسند حرفی از عمل من
خطاست نقطهاش از انفعال کار تباهم
به جز وبال چه دارد سواد نسخهٔ هستی
بس است آفت مورکلف به خرمن ماهم
به قطرگی ز محیطم مباش آنهمه غافل
اگر چه مویکمر نیستم حبابکلاهم
عبث درین چمنم نیست پر فشانی الفت
چو صبح بویگلی دارد آشنایی آهم
چه ممکنست نبالد به عجز ریشهٔ جهدم
شکست آبله میافکند چو تخم به راهم
به جلوهٔ تو ندانم چسان رسم بیدل
به خود نمیرسم از بسکه نارساست نگاهم
همان شکست شد آخر چو موج توشهٔ راهم
خیال موی میانکه شدگره به دل من
که عرض معنی باریک می دهد رگ آهم
بهگلشنیکه ادب داشت آبیاری حیرت
نمو ز جوهر آیینه وامکردگیاهم
کفیل عافیت من بس است وضع ضعیفی
ز رنگ رفته همان سر به بالش پرکاهم
به صفحهای که نویسند حرفی از عمل من
خطاست نقطهاش از انفعال کار تباهم
به جز وبال چه دارد سواد نسخهٔ هستی
بس است آفت مورکلف به خرمن ماهم
به قطرگی ز محیطم مباش آنهمه غافل
اگر چه مویکمر نیستم حبابکلاهم
عبث درین چمنم نیست پر فشانی الفت
چو صبح بویگلی دارد آشنایی آهم
چه ممکنست نبالد به عجز ریشهٔ جهدم
شکست آبله میافکند چو تخم به راهم
به جلوهٔ تو ندانم چسان رسم بیدل
به خود نمیرسم از بسکه نارساست نگاهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۹
تا فلک بر باد ناکامی دهد تسکین من
همچو اخگر پنبه بیرون ریخت از بالین من
بیخودی را رونق بزم حضورم کردهاند
رنگهای رفته میبندد چو شمع آیین من
گرد رفتارت پری افشاند در چشم ترم
دهر شد طاووس خیز ازگریهٔ رنگین من
زین گلستان دامنی بر چیدهام مانند صبح
کز گریبان فلک دارد تبسم چین من
موج این بحر جنون هنگام توفان مشربیست
نیست بیتجدید وحشت الفت دیرین من
ذوق آگاهی به چندین شبههام پامال کرد
عالم تمثال شد آیینهٔ خود بین من
بسکه چون گوهر قناعت در مزاجم پا فشرد
موج زد ابرام و نگذشت از پل تمکین من
بستن چشمیست تسخیر جهات امّا چه سود
داد گیرایی به حیرت چنگل شاهین من
ناروایی معنیام را بسکه در پستی نشاند
خاک میلیسد زبان عبرت از تحسین من
از شکست دل خیال نازکی گل کردهام
واکشید از موی چینی مصرع تضمین من
شخص عبرت بیندامت قابل ارشاد نیست
از صدای دست بر هم سوده کن تلقین من
شکوهٔ افسردگی بیدل کجا باید شمرد
ناله در نقش نگین خفت از دل سنگین من
همچو اخگر پنبه بیرون ریخت از بالین من
بیخودی را رونق بزم حضورم کردهاند
رنگهای رفته میبندد چو شمع آیین من
گرد رفتارت پری افشاند در چشم ترم
دهر شد طاووس خیز ازگریهٔ رنگین من
زین گلستان دامنی بر چیدهام مانند صبح
کز گریبان فلک دارد تبسم چین من
موج این بحر جنون هنگام توفان مشربیست
نیست بیتجدید وحشت الفت دیرین من
ذوق آگاهی به چندین شبههام پامال کرد
عالم تمثال شد آیینهٔ خود بین من
بسکه چون گوهر قناعت در مزاجم پا فشرد
موج زد ابرام و نگذشت از پل تمکین من
بستن چشمیست تسخیر جهات امّا چه سود
داد گیرایی به حیرت چنگل شاهین من
ناروایی معنیام را بسکه در پستی نشاند
خاک میلیسد زبان عبرت از تحسین من
از شکست دل خیال نازکی گل کردهام
واکشید از موی چینی مصرع تضمین من
شخص عبرت بیندامت قابل ارشاد نیست
از صدای دست بر هم سوده کن تلقین من
شکوهٔ افسردگی بیدل کجا باید شمرد
ناله در نقش نگین خفت از دل سنگین من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۸
در محیطیکز فلک طرح حباب انداخته
کشتی ما را تحیر در سراب انداخته
با دو عالم شوق بال بسملی آسودهایم
عشق بر چندین تپش از ما نقاب انداخته
بر شکست شیشهٔ دلهای ما رحمی نداشت
آنکه در طاق خم آن زلف تاب انداخته
تاکجاها بایدم صید خموشی زیستن
در غبار سرمه چشمش دام خواب انداخته
نقشی از آیینهٔ کیفیت ما گل نکرد
دفتر ما را خجالت در چه آب انداخته
هستی ما را سراغ از جلوه دلدار پرس
این کتان آیینه پیش ماهتاب انداخته
غیر شور ما و من بر هم زنی دیگر نداشت
عیش این بزمم نمکها در شراب انداخته
گر نباشد حرص عالم بحر مواج غناست
تشنگی ما را به توفان سراب انداخته
رخت همت تا نبیند داغ اندوه تری
سایهٔ ما خویش را در آفتاب انداخته
ای خیال اندیش مژگان اندکی مژگان بمال
میفشارد چشم من رخت در آب انداخته
ما و عنقا تا کجا خواهیم بحث شبههکرد
لفظ ما بیحاصلی دور از کتاب انداخته
یک نگهکم نیست بیدل فرصت عمرشرار
آسمان طرح درنگم در شتاب انداخته
کشتی ما را تحیر در سراب انداخته
با دو عالم شوق بال بسملی آسودهایم
عشق بر چندین تپش از ما نقاب انداخته
بر شکست شیشهٔ دلهای ما رحمی نداشت
آنکه در طاق خم آن زلف تاب انداخته
تاکجاها بایدم صید خموشی زیستن
در غبار سرمه چشمش دام خواب انداخته
نقشی از آیینهٔ کیفیت ما گل نکرد
دفتر ما را خجالت در چه آب انداخته
هستی ما را سراغ از جلوه دلدار پرس
این کتان آیینه پیش ماهتاب انداخته
غیر شور ما و من بر هم زنی دیگر نداشت
عیش این بزمم نمکها در شراب انداخته
گر نباشد حرص عالم بحر مواج غناست
تشنگی ما را به توفان سراب انداخته
رخت همت تا نبیند داغ اندوه تری
سایهٔ ما خویش را در آفتاب انداخته
ای خیال اندیش مژگان اندکی مژگان بمال
میفشارد چشم من رخت در آب انداخته
ما و عنقا تا کجا خواهیم بحث شبههکرد
لفظ ما بیحاصلی دور از کتاب انداخته
یک نگهکم نیست بیدل فرصت عمرشرار
آسمان طرح درنگم در شتاب انداخته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۸
چشم من بیتو طلسمی است بهم بسته ز عالم
این معمای تحیر تو مگر بازگشایی
مقصد بینش اگر حیرت دیدار تو باشد
از چه خودبین نشود کس که تو در کسوت مایی
بیادب بس که به راه طلبت راه گشودم
میزند آبلهام از سر عبرت کف پایی
طایر نامهبر شوقم و پرواز ندارم
چقدر آب کنم دل که شود ناله هوایی
بست زیر فلک آزادگیام نقش فشردن
ناله در کوچهٔ نی شد گره از تنگ فضایی
خنده عمریست نمیآیدم از کلفت هستی
حاصلی نیست در اینجا تو هم ای گریه نیایی
دل ز نیرنگ تو خون شد، خرد آشفت و جنون شد
ای جهان شوخی رنگ تو، تو بیرنگ چرایی
دل بیدل نکند قطع تعلق ز خیالت
حیرت و آینه را نیست ز هم رنگ جدایی
این معمای تحیر تو مگر بازگشایی
مقصد بینش اگر حیرت دیدار تو باشد
از چه خودبین نشود کس که تو در کسوت مایی
بیادب بس که به راه طلبت راه گشودم
میزند آبلهام از سر عبرت کف پایی
طایر نامهبر شوقم و پرواز ندارم
چقدر آب کنم دل که شود ناله هوایی
بست زیر فلک آزادگیام نقش فشردن
ناله در کوچهٔ نی شد گره از تنگ فضایی
خنده عمریست نمیآیدم از کلفت هستی
حاصلی نیست در اینجا تو هم ای گریه نیایی
دل ز نیرنگ تو خون شد، خرد آشفت و جنون شد
ای جهان شوخی رنگ تو، تو بیرنگ چرایی
دل بیدل نکند قطع تعلق ز خیالت
حیرت و آینه را نیست ز هم رنگ جدایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵
همان کسی که به دست کرم سرشت مرا
به زیر پای خم انداخت همچو خشت مرا
به من چو رشته زنار، کفر پیچیده است
نمی توان بدر آورد از کشت مرا
ز شور عشق نمک در خمیر من انداخت
به دست لطف عزیزی که می سرشت مرا
به خود چگونه نپیچم، که همچو جوهر تیغ
ز پیچ و تاب بود خط سرنوشت مرا
ز فیض سرمه حیرت درین تماشاگاه
یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا
ز آه سرد بود سبزه تخم سوخته را
سیاه روز شد آن عاملی که کشت مرا
به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد
کجا فریب دهد جلوه بهشت مرا؟
قبول سبحه و زنار نیست رشته من
به حیرتم به چه امید چرخ رشت مرا
درین بساط من آن آدم سیه کارم
که فکر دانه برآورد از بهشت مرا
چو عشق، حسن خداداد من جهانگیرست
به هیچ آینه نتوان نمود زشت مرا
ز شمع اشک و ز پروانه خواست خاکستر
چو عشق خانه برانداز می سرشت مرا
ز خاک عشق دمیده است دانه ام صائب
به آتش رخ گل می توان برشت مرا
به زیر پای خم انداخت همچو خشت مرا
به من چو رشته زنار، کفر پیچیده است
نمی توان بدر آورد از کشت مرا
ز شور عشق نمک در خمیر من انداخت
به دست لطف عزیزی که می سرشت مرا
به خود چگونه نپیچم، که همچو جوهر تیغ
ز پیچ و تاب بود خط سرنوشت مرا
ز فیض سرمه حیرت درین تماشاگاه
یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا
ز آه سرد بود سبزه تخم سوخته را
سیاه روز شد آن عاملی که کشت مرا
به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد
کجا فریب دهد جلوه بهشت مرا؟
قبول سبحه و زنار نیست رشته من
به حیرتم به چه امید چرخ رشت مرا
درین بساط من آن آدم سیه کارم
که فکر دانه برآورد از بهشت مرا
چو عشق، حسن خداداد من جهانگیرست
به هیچ آینه نتوان نمود زشت مرا
ز شمع اشک و ز پروانه خواست خاکستر
چو عشق خانه برانداز می سرشت مرا
ز خاک عشق دمیده است دانه ام صائب
به آتش رخ گل می توان برشت مرا