عبارات مورد جستجو در ۱۰۰۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
برفت یار من و یادگار ماند مرا
رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا
دو دیده باشد پرنم چو در وی است مقیم
فرات و کوثر آب حیات جان افزا
چرا رخم نکند زرگری چو متصل است
به گنج بیحد و کان جمال و حسن و بها؟
چراست وااسفاگوی؟ زان که یعقوب است
ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا
ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم
رسد، چو میزندش آفتاب طال بقا
اگر چیام ز چراگاه جان برون کرده ست
کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا؟
الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی
گواه گفت بلی هست صد هزار بلا
بلا در است و بلادر تو را کند زیرک
خصوص در یتیمی که هست از آن دریا
منم کبوتر او گر براندم سر نی
کجا پرم؟ نپرم جز که گرد بام و سرا
منم ز سایه او آفتاب عالم گیر
که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما
بس است دعوت، دعوت بهل، دعا میگو
مسیح رفت به چارم سما به پر دعا
رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا
دو دیده باشد پرنم چو در وی است مقیم
فرات و کوثر آب حیات جان افزا
چرا رخم نکند زرگری چو متصل است
به گنج بیحد و کان جمال و حسن و بها؟
چراست وااسفاگوی؟ زان که یعقوب است
ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا
ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم
رسد، چو میزندش آفتاب طال بقا
اگر چیام ز چراگاه جان برون کرده ست
کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا؟
الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی
گواه گفت بلی هست صد هزار بلا
بلا در است و بلادر تو را کند زیرک
خصوص در یتیمی که هست از آن دریا
منم کبوتر او گر براندم سر نی
کجا پرم؟ نپرم جز که گرد بام و سرا
منم ز سایه او آفتاب عالم گیر
که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما
بس است دعوت، دعوت بهل، دعا میگو
مسیح رفت به چارم سما به پر دعا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
مبارکی که بود در همه عروسیها
درین عروسی ما باد ای خدا تنها
مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید
مبارکی ملاقات آدم و حوا
مبارکی ملاقات یوسف و یعقوب
مبارکی تماشای جنه الماوی
مبارکی دگر کان به گفت درناید
نثار شادی اولاد شیخ و مهتر ما
به همدمی و خوشی، همچو شیر باد و عسل
به اختلاط و وفا، همچو شکر و حلوا
مبارکی تبارک ندیم و ساقی باد
بر آن که گوید آمین، بر آن که کرد دعا
درین عروسی ما باد ای خدا تنها
مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید
مبارکی ملاقات آدم و حوا
مبارکی ملاقات یوسف و یعقوب
مبارکی تماشای جنه الماوی
مبارکی دگر کان به گفت درناید
نثار شادی اولاد شیخ و مهتر ما
به همدمی و خوشی، همچو شیر باد و عسل
به اختلاط و وفا، همچو شکر و حلوا
مبارکی تبارک ندیم و ساقی باد
بر آن که گوید آمین، بر آن که کرد دعا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
فیما تری؟ فیما تری؟ یا من یری و لا یری
العیش فی اکنافنا و الموت فی ارکاننا
ان تدننا طوبی لنا، ان تحفنا یا ویلنا
یا نور ضوء ناظرا، یا خاطرا مخاطرا
ندعوک ربا حاضرا، من قلبنا تفاخرا
فکن لنا فی ذلنا برا کریما غافرا
من میروم توکلی در این ره و در این سرا
اگر نواله ای رسد، نیمی مرا نیمی تو را
خود کی رود کشتی درو که او تهی بیرون رود؟
کیل گهر همیرسد، بر مشتری و مشترا
کیل گهر همیرسد، قرص قمر همیرسد
نور بصر همیرسد، اندک ترین چیزها
خوش اندرآ در انجمن، جز بر شکر لگد مزن
جز بر قرابهها مزن، جز بر بتان جان فزا
العیش فی اکنافنا و الموت فی ارکاننا
ان تدننا طوبی لنا، ان تحفنا یا ویلنا
یا نور ضوء ناظرا، یا خاطرا مخاطرا
ندعوک ربا حاضرا، من قلبنا تفاخرا
فکن لنا فی ذلنا برا کریما غافرا
من میروم توکلی در این ره و در این سرا
اگر نواله ای رسد، نیمی مرا نیمی تو را
خود کی رود کشتی درو که او تهی بیرون رود؟
کیل گهر همیرسد، بر مشتری و مشترا
کیل گهر همیرسد، قرص قمر همیرسد
نور بصر همیرسد، اندک ترین چیزها
خوش اندرآ در انجمن، جز بر شکر لگد مزن
جز بر قرابهها مزن، جز بر بتان جان فزا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
مولانا، مولانا، اغنانا، اغنانا
امسینا عطشانا، اصبحنا ریانا
لا تأس، لا تنس، لا تخش طغیانا
اوطانا اوطانا، من اجلک اوطانا
شرفنا، آنسنا، ان کنت سکرانا
یا بارق یا طارق، عانقنا عریانا
من کان ارضیا، ما جاء مرضیا
فلیعبد، فلیعبد فرقانا فرقانا
من کان علویا، قد جاء حلویا
نرویهم معنانا الوانا الوانا
و الباقی و الباقی بینه یا ساقی
یا محسن، یا محسن، احسانا احسانا
امسینا عطشانا، اصبحنا ریانا
لا تأس، لا تنس، لا تخش طغیانا
اوطانا اوطانا، من اجلک اوطانا
شرفنا، آنسنا، ان کنت سکرانا
یا بارق یا طارق، عانقنا عریانا
من کان ارضیا، ما جاء مرضیا
فلیعبد، فلیعبد فرقانا فرقانا
من کان علویا، قد جاء حلویا
نرویهم معنانا الوانا الوانا
و الباقی و الباقی بینه یا ساقی
یا محسن، یا محسن، احسانا احسانا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
خوابم ببستهیی، بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههای شکر کند پیشت آفتاب
دامان تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست درکشیدم، روی از وفا متاب
گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو
دیو او بود که مینکند سوی تو شتاب
یا رب کنم، ببینم بر درگه نیاز
چندین هزار یا رب، مشتاق آن جواب
از خاک بیش تر دل و جانهای آتشین
مستسقیانه کوزه گرفته که آب آب
بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او
بی دست و پاتر آمد، در سیر و انقلاب
وقتی که او سبک شود، آن باد، پای اوست
لنگانه برجهد دو سه گامی پی سحاب
تا خنده گیرد از تک آن لنگ برق را
وندر شفاعت آید، آن رعد خوش خطاب
با ساقیان ابر بگوید که برجهید
کز تشنگان خاک بجوشید اضطراب
گیرم که من نگویم آخر نمیرسد
اندر مشام رحمت، بوی دل کباب؟
پس ساقیان ابر همان دم روان شوند
با جره و قنینه و با مشک پرشراب
خاموش و، در خراب همیجوی گنج عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
تا سجدههای شکر کند پیشت آفتاب
دامان تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست درکشیدم، روی از وفا متاب
گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو
دیو او بود که مینکند سوی تو شتاب
یا رب کنم، ببینم بر درگه نیاز
چندین هزار یا رب، مشتاق آن جواب
از خاک بیش تر دل و جانهای آتشین
مستسقیانه کوزه گرفته که آب آب
بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او
بی دست و پاتر آمد، در سیر و انقلاب
وقتی که او سبک شود، آن باد، پای اوست
لنگانه برجهد دو سه گامی پی سحاب
تا خنده گیرد از تک آن لنگ برق را
وندر شفاعت آید، آن رعد خوش خطاب
با ساقیان ابر بگوید که برجهید
کز تشنگان خاک بجوشید اضطراب
گیرم که من نگویم آخر نمیرسد
اندر مشام رحمت، بوی دل کباب؟
پس ساقیان ابر همان دم روان شوند
با جره و قنینه و با مشک پرشراب
خاموش و، در خراب همیجوی گنج عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همیرسیدم خبری که میپزیدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد
هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر که آید که سر شما ندارد
همه عمر این چنین دم نبدهست شاد و خرم
به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد
به ازین چه شادمانی که تو جانی و جهانی؟
چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد؟
برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب
چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد؟
به چه روز وصل دلبر همه خاک میشود زر؟
اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد
به چه چشمهای کودن شود از نگار روشن؟
اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد
هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسی که در کف به جز از دعا ندارد؟
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همیرسیدم خبری که میپزیدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد
هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر که آید که سر شما ندارد
همه عمر این چنین دم نبدهست شاد و خرم
به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد
به ازین چه شادمانی که تو جانی و جهانی؟
چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد؟
برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب
چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد؟
به چه روز وصل دلبر همه خاک میشود زر؟
اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد
به چه چشمهای کودن شود از نگار روشن؟
اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد
هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسی که در کف به جز از دعا ندارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
ای خدایی که چو حاجات به تو بر گیرند
هر مرادی که بودشان همه در بر گیرند
جان و دل را چو به پیک در تو بسپارند
جان باقی خوش شاد معطر گیرند
بندگانند تو را کز تو توییشان مقصود
پای در راه تو بنهند و کم سر گیرند
ترک این شرب بگویند درین روزی چند
عوض شرب فنا شربت کوثر گیرند
چون ستاره شب تاریک پی مه گردند
چو مه چارده رخسار منور گیرند
گر بمانند یتیم از پدر و مادر خاک
پدر و مادر روحانی دیگر گیرند
چون ببینند که تن لقمهٔ گور است یقین
جان و دل زفت کنند و تن لاغر گیرند
بس کن این لکلک گفتار رها کن پس ازین
تا سخنها همه از جان مطهر گیرند
هر مرادی که بودشان همه در بر گیرند
جان و دل را چو به پیک در تو بسپارند
جان باقی خوش شاد معطر گیرند
بندگانند تو را کز تو توییشان مقصود
پای در راه تو بنهند و کم سر گیرند
ترک این شرب بگویند درین روزی چند
عوض شرب فنا شربت کوثر گیرند
چون ستاره شب تاریک پی مه گردند
چو مه چارده رخسار منور گیرند
گر بمانند یتیم از پدر و مادر خاک
پدر و مادر روحانی دیگر گیرند
چون ببینند که تن لقمهٔ گور است یقین
جان و دل زفت کنند و تن لاغر گیرند
بس کن این لکلک گفتار رها کن پس ازین
تا سخنها همه از جان مطهر گیرند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۲
هله پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد
هله پیوسته دل عشق ز تو شادان باد
غم پرستی که تو را بیند و شادی نکند
همه سرزیر و سیه کاسه و سرگردان باد
چون که سرزیر شود توبه کند باز آید
نیک و بد نیک شود دولت تو سلطان باد
نور احمد نهلد گبر و جهودی به جهان
سایهٔ دولت او بر همگان تابان باد
گمرهان را ز بیابان همه در راه آرد
مصطفی بر ره حق تا به ابد رهبان باد
آن خیال خوش او مشعلهٔ دلها باد
وان نمکدان خوشش بر زبر این خوان باد
کمترین ساغر بزم خوش او شد کوثر
دل چون شیشهٔ ما هم قدح ایشان باد
شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول
نام شیرین تو هر گمشده را درمان باد
هله پیوسته دل عشق ز تو شادان باد
غم پرستی که تو را بیند و شادی نکند
همه سرزیر و سیه کاسه و سرگردان باد
چون که سرزیر شود توبه کند باز آید
نیک و بد نیک شود دولت تو سلطان باد
نور احمد نهلد گبر و جهودی به جهان
سایهٔ دولت او بر همگان تابان باد
گمرهان را ز بیابان همه در راه آرد
مصطفی بر ره حق تا به ابد رهبان باد
آن خیال خوش او مشعلهٔ دلها باد
وان نمکدان خوشش بر زبر این خوان باد
کمترین ساغر بزم خوش او شد کوثر
دل چون شیشهٔ ما هم قدح ایشان باد
شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول
نام شیرین تو هر گمشده را درمان باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد
صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد
صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد
صد بخت نیم خواب به کلی به خواب شد
آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود
وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد
وان چشم کو چو برق همیسوخت خلق را
در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد
وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود
در آتش خدای کنون او کباب شد
ای شاد آن کسی که ازین عبرتی گرفت
او را ازین سیاست شه فتح باب شد
چون روز گشت و دید که او شب چه کرده بود
سودش نداشت سخره صد اضطراب شد
چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار
زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد
صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد
صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد
صد بخت نیم خواب به کلی به خواب شد
آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود
وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد
وان چشم کو چو برق همیسوخت خلق را
در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد
وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود
در آتش خدای کنون او کباب شد
ای شاد آن کسی که ازین عبرتی گرفت
او را ازین سیاست شه فتح باب شد
چون روز گشت و دید که او شب چه کرده بود
سودش نداشت سخره صد اضطراب شد
چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار
زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۳
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد
هزار عاشق داری به جان و دل نگرانت
که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد
ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان
که آنچه رشک شهان شد گدا امید چه دارد؟
عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان
عجب مدار ز تشنه که دل به آب سپارد
عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید
و یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد
ز بس دعا که بکردم دعا شدهست وجودم
که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد
سلام و خدمت کردم مرا بگفت که چونی؟
مهم مس چه برآید؟ چو کیمیا نگذارد
چگونه باشد صورت؟ به وفق فکر مصور
چگونه می شود انگور گر کفش نفشارد؟
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد
هزار عاشق داری به جان و دل نگرانت
که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد
ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان
که آنچه رشک شهان شد گدا امید چه دارد؟
عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان
عجب مدار ز تشنه که دل به آب سپارد
عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید
و یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد
ز بس دعا که بکردم دعا شدهست وجودم
که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد
سلام و خدمت کردم مرا بگفت که چونی؟
مهم مس چه برآید؟ چو کیمیا نگذارد
چگونه باشد صورت؟ به وفق فکر مصور
چگونه می شود انگور گر کفش نفشارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۸
زندگانی صدر عالی باد
ایزدش پاسبان و کالی باد
هر چه نسیهست مقبلان را عیش
پیش او نقد وقت و حالی باد
مجلس گرم پرحلاوت او
از حریف فسرده خالی باد
جانها واگشاده پر در غیب
بسته پیشش چو نقش قالی باد
بر یمین و یسار او دولت
هم جنوبی و هم شمالی باد
دو ولایت که جسم و جان خوانند
بر سر هر دو شاه و والی باد
بخت نقد است شمس تبریزی
او بسم غیر او مآلی باد
ایزدش پاسبان و کالی باد
هر چه نسیهست مقبلان را عیش
پیش او نقد وقت و حالی باد
مجلس گرم پرحلاوت او
از حریف فسرده خالی باد
جانها واگشاده پر در غیب
بسته پیشش چو نقش قالی باد
بر یمین و یسار او دولت
هم جنوبی و هم شمالی باد
دو ولایت که جسم و جان خوانند
بر سر هر دو شاه و والی باد
بخت نقد است شمس تبریزی
او بسم غیر او مآلی باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۵
یا ربا این لطفها را از لبش پاینده دار
او همه لطف است جمله یا ربش پاینده دار
ای بسی حقها که دارد بر شب تاریک ماه
ای خدای روز و شب تو بر شبش پاینده دار
هست منزلهای خوش مر روح را از مذهبش
ای خدایا روح را بر مذهبش پاینده دار
طفل جان در مکتبش استاد استادان شدهست
ای خدا این طفل را در مکتبش پاینده دار
لشکر دین را ز شاهم شمس تبریزی ضیاست
ای خدایا تا ابد بر موکبش پاینده دار
او همه لطف است جمله یا ربش پاینده دار
ای بسی حقها که دارد بر شب تاریک ماه
ای خدای روز و شب تو بر شبش پاینده دار
هست منزلهای خوش مر روح را از مذهبش
ای خدایا روح را بر مذهبش پاینده دار
طفل جان در مکتبش استاد استادان شدهست
ای خدا این طفل را در مکتبش پاینده دار
لشکر دین را ز شاهم شمس تبریزی ضیاست
ای خدایا تا ابد بر موکبش پاینده دار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۰
سیدی انی کلیل انت فی زی النهار
اشتکی من طول لیلی الفرار این الفرار؟
لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح
لیلتی دار قرار دونها دار القرار
ربنا اتمم لنا یوم التلاقی نورنا
ربنا و اغفر لنا ثم اکسنا ذاک الغفار
انما اجسامنا حالت کسور بیننا
حبذا یا ربنا من جنة خلف الجدار
ربنا فارفع جدارا قام فیما بیننا
ربنا و ارحم فانا فی حیاء واعتذار
اشتکی من طول لیلی الفرار این الفرار؟
لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح
لیلتی دار قرار دونها دار القرار
ربنا اتمم لنا یوم التلاقی نورنا
ربنا و اغفر لنا ثم اکسنا ذاک الغفار
انما اجسامنا حالت کسور بیننا
حبذا یا ربنا من جنة خلف الجدار
ربنا فارفع جدارا قام فیما بیننا
ربنا و ارحم فانا فی حیاء واعتذار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۹
تعال یا مدد العیش والسرور، تعال
تعالش یا فرج الهم، فاتح الاقفال
لقاء وجهک فی الهم فالق الاصباح
سقاء جودک فی الفقر منتهی الاقبال
تعال، انک عیسی، فاحی موتانا
تعال، وادفع عنا خدیعة الدجال
تعال، انک داود، فاتخذ زردا
تصون مهجتنا من اصابة الانصال
تعال، انک موسی تشق بحر ردی
لکی تغرق فرعون، سییء الافعال
تعال، انک نوح ونحن فی الطوفان
اما سفینة نوح تعد للاهوال؟
فهم صفاتک لکن تصورت بشرا
فکم لفضلک امثالهم بلا امثال
یحیل طالب دنیا، وجودک الاعلی
و فی وجودک دنیاه باطل ومحال
تعالش یا فرج الهم، فاتح الاقفال
لقاء وجهک فی الهم فالق الاصباح
سقاء جودک فی الفقر منتهی الاقبال
تعال، انک عیسی، فاحی موتانا
تعال، وادفع عنا خدیعة الدجال
تعال، انک داود، فاتخذ زردا
تصون مهجتنا من اصابة الانصال
تعال، انک موسی تشق بحر ردی
لکی تغرق فرعون، سییء الافعال
تعال، انک نوح ونحن فی الطوفان
اما سفینة نوح تعد للاهوال؟
فهم صفاتک لکن تصورت بشرا
فکم لفضلک امثالهم بلا امثال
یحیل طالب دنیا، وجودک الاعلی
و فی وجودک دنیاه باطل ومحال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۴
خداوندا مده آن یار را غم
مبادا قامت آن سرو را خم
تو میدانی که جان باغ ما اوست
مبادا سرو جان از باغ ما کم
همیشه تازه و سرسبز دارش
بر او افشان کرامتها دمادم
معظم دارش اندر دین و دنیا
به حق حرمت اسمای اعظم
وجودش در بنی آدم غریب است
بدو صد فخر دارد جان آدم
مخلد دار او را همچو جنت
که او جنات جنات است مبهم
ز رنج اندرون و رنج بیرون
معافش دار یا رب و مسلم
جهان شاد است وز او صد شکر دارد
که عیسی شکرها دارد ز مریم
دعاهایی که آن در لب نیاید
که بر اجزای روح است آن مقسم
مجاب و مستجابش کن پی او
که تو داناتری والله اعلم
مبادا قامت آن سرو را خم
تو میدانی که جان باغ ما اوست
مبادا سرو جان از باغ ما کم
همیشه تازه و سرسبز دارش
بر او افشان کرامتها دمادم
معظم دارش اندر دین و دنیا
به حق حرمت اسمای اعظم
وجودش در بنی آدم غریب است
بدو صد فخر دارد جان آدم
مخلد دار او را همچو جنت
که او جنات جنات است مبهم
ز رنج اندرون و رنج بیرون
معافش دار یا رب و مسلم
جهان شاد است وز او صد شکر دارد
که عیسی شکرها دارد ز مریم
دعاهایی که آن در لب نیاید
که بر اجزای روح است آن مقسم
مجاب و مستجابش کن پی او
که تو داناتری والله اعلم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۹
دل خون خواره را یکباره بستان
ز غم صدپاره شد یک پاره بستان
بکن جان مرا امروز چاره
وگر نی جان ازین بیچاره بستان
همه شب دوش میگفتم خدایا
که داد من از آن خون خواره بستان
دل سنگین او چون ریخت خونم
تو خون من ز سنگ خاره بستان
به دست دل فرستادم دو سه خط
یکی خط را از آن آواره بستان
در آن خط صورت و اشکال عشق است
برای عبرت و نظاره بستان
دلم با عشق هم استاره افتاد
نخواهی جرم از استاره بستان
ز غم صدپاره شد یک پاره بستان
بکن جان مرا امروز چاره
وگر نی جان ازین بیچاره بستان
همه شب دوش میگفتم خدایا
که داد من از آن خون خواره بستان
دل سنگین او چون ریخت خونم
تو خون من ز سنگ خاره بستان
به دست دل فرستادم دو سه خط
یکی خط را از آن آواره بستان
در آن خط صورت و اشکال عشق است
برای عبرت و نظاره بستان
دلم با عشق هم استاره افتاد
نخواهی جرم از استاره بستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۴
ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین
نالهٔ من گوش دار و درد حال من ببین
از میان صد بلا من سوی تو بگریختم
دست رحمت بر سرم نه، یا بجنبان آستین
یا روان کن آب رحمت، آتش غم را بکش
یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین
یا مراد من بده، یا فارغم کن از مراد
وعدهٔ فردا رها کن، یا چنان کن یا چنین
یا در انا فتحنا برگشا تا بنگرم
صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین
یا زالم نشرح روان کن چارجو در سینه ام
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
ای سنایی رو مدد خواه از روان مصطفی
مصطفی ما جاء الا رحمة للعالمین
نالهٔ من گوش دار و درد حال من ببین
از میان صد بلا من سوی تو بگریختم
دست رحمت بر سرم نه، یا بجنبان آستین
یا روان کن آب رحمت، آتش غم را بکش
یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین
یا مراد من بده، یا فارغم کن از مراد
وعدهٔ فردا رها کن، یا چنان کن یا چنین
یا در انا فتحنا برگشا تا بنگرم
صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین
یا زالم نشرح روان کن چارجو در سینه ام
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
ای سنایی رو مدد خواه از روان مصطفی
مصطفی ما جاء الا رحمة للعالمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۰
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کاشیان مرغ توست
شاخ مشکن، مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن، شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچه میخواهد دل ایشان مکن
کعبهٔ اقبال این حلقهست و بس
کعبهٔ اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمهٔ توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کن، ولیکن آن مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کاشیان مرغ توست
شاخ مشکن، مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن، شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچه میخواهد دل ایشان مکن
کعبهٔ اقبال این حلقهست و بس
کعبهٔ اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمهٔ توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کن، ولیکن آن مکن