عبارات مورد جستجو در ۷۲۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
بیا کامروز ما را روز عیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست
بزن دستی، بگو، کامروز شادیست
که روز خوش هم از اول پدیدست
چو یار ما در این عالم که باشد؟
چنین عیدی به صد دوران که دیدست؟
زمین و آسمانها پرشکر شد
به هر سویی شکرها بردمیدست
رسید آن بانگ موج گوهرافشان
جهان پرموج و دریا ناپدیدست
محمد باز از معراج آمد
ز چارم چرخ عیسی دررسیدست
هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست
میی کز جام جان نبود پلیدست
زهی مجلس که ساقی بخت باشد
حریفانش جنید و بایزیدست
خماری داشتم من در ارادت
ندانستم که حق ما را مریدست
کنون من خفتم و پاها کشیدم
چو دانستم که بختم میکشیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست
بزن دستی، بگو، کامروز شادیست
که روز خوش هم از اول پدیدست
چو یار ما در این عالم که باشد؟
چنین عیدی به صد دوران که دیدست؟
زمین و آسمانها پرشکر شد
به هر سویی شکرها بردمیدست
رسید آن بانگ موج گوهرافشان
جهان پرموج و دریا ناپدیدست
محمد باز از معراج آمد
ز چارم چرخ عیسی دررسیدست
هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست
میی کز جام جان نبود پلیدست
زهی مجلس که ساقی بخت باشد
حریفانش جنید و بایزیدست
خماری داشتم من در ارادت
ندانستم که حق ما را مریدست
کنون من خفتم و پاها کشیدم
چو دانستم که بختم میکشیدست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
خیز که امروز جهان آن ماست
جان و جهان ساقی و مهمان ماست
در دل و در دیدهٔ دیو و پری
دبدبهٔ فر سلیمان ماست
رستم دستان و هزاران چو او
بنده و بازیچهٔ دستان ماست
بس نبود مصر مرا این شرف
این که شهش یوسف کنعان ماست؟
خیز که فرمان ده جان و جهان
از کرم امروز به فرمان ماست
زهره و مه دف زن شادی ماست
بلبل جان مست گلستان ماست
کاسهٔ ارزاق پیاپی شده است
کیسهٔ اقبال حرمدان ماست
شاه شهی بخش، طرب ساز ماست
یار پری روی، پری خوان ماست
آن ملک مفخر چوگان و گوی
شکر که امروز به میدان ماست
آن ملک مملکت جان و دل
در دل و در جان پریشان ماست
کیست در آن گوشهٔ دل تن زده؟
پیش کشش کو شکرستان ماست
خازن رضوان که مه جنت است
مست رضای دل رضوان ماست
شور درافکنده و پنهان شده
او نمک عمر و نمکدان ماست
گوشه گرفتهست و جهان مست اوست
او خضر و چشمهٔ حیوان ماست
چون نمک دیگ و چو جان در بدن
از همه ظاهرتر و پنهان ماست
نیست نماینده و خود جمله اوست
خود همه ماییم، چو او آن ماست
بیش مگو حجت و برهان که عشق
در خمشی حجت و برهان ماست
جان و جهان ساقی و مهمان ماست
در دل و در دیدهٔ دیو و پری
دبدبهٔ فر سلیمان ماست
رستم دستان و هزاران چو او
بنده و بازیچهٔ دستان ماست
بس نبود مصر مرا این شرف
این که شهش یوسف کنعان ماست؟
خیز که فرمان ده جان و جهان
از کرم امروز به فرمان ماست
زهره و مه دف زن شادی ماست
بلبل جان مست گلستان ماست
کاسهٔ ارزاق پیاپی شده است
کیسهٔ اقبال حرمدان ماست
شاه شهی بخش، طرب ساز ماست
یار پری روی، پری خوان ماست
آن ملک مفخر چوگان و گوی
شکر که امروز به میدان ماست
آن ملک مملکت جان و دل
در دل و در جان پریشان ماست
کیست در آن گوشهٔ دل تن زده؟
پیش کشش کو شکرستان ماست
خازن رضوان که مه جنت است
مست رضای دل رضوان ماست
شور درافکنده و پنهان شده
او نمک عمر و نمکدان ماست
گوشه گرفتهست و جهان مست اوست
او خضر و چشمهٔ حیوان ماست
چون نمک دیگ و چو جان در بدن
از همه ظاهرتر و پنهان ماست
نیست نماینده و خود جمله اوست
خود همه ماییم، چو او آن ماست
بیش مگو حجت و برهان که عشق
در خمشی حجت و برهان ماست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان میرسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان میرسد
امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم
کان یوسف خوبان من از شهر کنعان میرسد
مست و خرامان میروم پوشیده چون جان میروم
پرسان و جویان میروم آن سو که سلطان میرسد
اقبال آبادان شده دستار و دل ویران شده
افتان شده خیزان شده کز بزم مستان میرسد
فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر
نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان میرسد
پرنور شو چون آسمان سرسبز شو چون بوستان
شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان میرسد
هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر
زیرا ز بوی زعفران گویند خندان میرسد
بازآمدی کف میزنی تا خانهها ویران کنی
زیرا که در ویرانهها خورشید رخشان میرسد
ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو
کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان میرسد
گه خونی و خون خوارهیی گه خستگان را چارهیی
خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان میرسد
امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو
زیرا ز مستیهای او حرفم پریشان میرسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان میرسد
امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم
کان یوسف خوبان من از شهر کنعان میرسد
مست و خرامان میروم پوشیده چون جان میروم
پرسان و جویان میروم آن سو که سلطان میرسد
اقبال آبادان شده دستار و دل ویران شده
افتان شده خیزان شده کز بزم مستان میرسد
فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر
نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان میرسد
پرنور شو چون آسمان سرسبز شو چون بوستان
شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان میرسد
هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر
زیرا ز بوی زعفران گویند خندان میرسد
بازآمدی کف میزنی تا خانهها ویران کنی
زیرا که در ویرانهها خورشید رخشان میرسد
ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو
کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان میرسد
گه خونی و خون خوارهیی گه خستگان را چارهیی
خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان میرسد
امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو
زیرا ز مستیهای او حرفم پریشان میرسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲
عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد
برگیر و دهل میزن کان ماه پدید آمد
عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون
کان معتمد سدره از عرش مجید آمد
عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد
صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی
کان خوبی و زیبایی بیمثل و ندید آمد
زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش
تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد
عید آمد و ما بیاو عیدیم بیا تا ما
بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد
زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد
زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد
برخیز به میدان رو در حلقهٔ رندان رو
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد
غمها ش همه شادی بندش همه آزادی
یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد
من بندهٔ آن شرقم در نعمت آن غرقم
جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد
بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن
رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد
برگیر و دهل میزن کان ماه پدید آمد
عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون
کان معتمد سدره از عرش مجید آمد
عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد
صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی
کان خوبی و زیبایی بیمثل و ندید آمد
زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش
تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد
عید آمد و ما بیاو عیدیم بیا تا ما
بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد
زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد
زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد
برخیز به میدان رو در حلقهٔ رندان رو
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد
غمها ش همه شادی بندش همه آزادی
یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد
من بندهٔ آن شرقم در نعمت آن غرقم
جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد
بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن
رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
بار دگر آن مست به بازار درآمد
وان سرده مخمور به خمار درآمد
سرهای درختان همه پربار چرا شد؟
کان بلبل خوش لحن به تکرار درآمد
یک حملهٔ دیگر همه در رقص درآییم
مستانه و یارانه که آن یار درآمد
یک حملهٔ دیگر همه دامن بگشاییم
کز بهر نثار آن شه دربار درآمد
یک حملهٔ دیگر به شکرخانه درآییم
کز مصر چنین قند به خروار درآمد
یک حملهٔ دیگر بنهٔ خواب بسوزیم
زیرا که چنین دولت بیدار درآمد
یک حملهٔ دیگر به شب این پاس بداریم
کان لولی شب دزد به اقرار درآمد
یک حملهٔ دیگر برسان باده که مستی
در عربده ویران شده دستار درآمد
یک حملهٔ دیگر به سلیمان بگراییم
کان هدهد پرخون شده منقار درآمد
این شربت جان پرور جان بخش چه شافیست
از دست مسیحی که به بیمار درآمد
اکنون بزند گردن غمهای جهان را
کاقبال تو چون حیدر کرار درآمد
دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد
کان شادی و آن مستی بسیار درآمد
بربند لب اکنون که سخن گستر بیلب
بی حرف سیه روی به گفتار درآمد
وان سرده مخمور به خمار درآمد
سرهای درختان همه پربار چرا شد؟
کان بلبل خوش لحن به تکرار درآمد
یک حملهٔ دیگر همه در رقص درآییم
مستانه و یارانه که آن یار درآمد
یک حملهٔ دیگر همه دامن بگشاییم
کز بهر نثار آن شه دربار درآمد
یک حملهٔ دیگر به شکرخانه درآییم
کز مصر چنین قند به خروار درآمد
یک حملهٔ دیگر بنهٔ خواب بسوزیم
زیرا که چنین دولت بیدار درآمد
یک حملهٔ دیگر به شب این پاس بداریم
کان لولی شب دزد به اقرار درآمد
یک حملهٔ دیگر برسان باده که مستی
در عربده ویران شده دستار درآمد
یک حملهٔ دیگر به سلیمان بگراییم
کان هدهد پرخون شده منقار درآمد
این شربت جان پرور جان بخش چه شافیست
از دست مسیحی که به بیمار درآمد
اکنون بزند گردن غمهای جهان را
کاقبال تو چون حیدر کرار درآمد
دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد
کان شادی و آن مستی بسیار درآمد
بربند لب اکنون که سخن گستر بیلب
بی حرف سیه روی به گفتار درآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
رجب بیرون شد و شعبان درآمد
برون شد جان ز تن جانان درآمد
دم جهل و دم غفلت برون شد
دم عشق و دم غفران درآمد
بروید دل گل و نسرین و ریحان
چو از ابر کرم باران درآمد
دهان جمله غمگینان بخندد
بدین قندی که در دندان درآمد
چو خورشید آدمی زربفت پوشد
چو آن مه روی زرافشان درآمد
بزن دست و بگو ای مطرب عشق
که آن سرفتنه پاکوبان درآمد
اگر دی رفت باقی باد امروز
وگر عمر بشد عثمان درآمد
همه عمر گذشته باز آید
چو این اقبال جاویدان درآمد
چو در کشتی نوحی مست خفته
چه غم داری اگر طوفان درآمد
منور شد چو گردون خاک تبریز
چو شمس الدین درآن میدان درآمد
برون شد جان ز تن جانان درآمد
دم جهل و دم غفلت برون شد
دم عشق و دم غفران درآمد
بروید دل گل و نسرین و ریحان
چو از ابر کرم باران درآمد
دهان جمله غمگینان بخندد
بدین قندی که در دندان درآمد
چو خورشید آدمی زربفت پوشد
چو آن مه روی زرافشان درآمد
بزن دست و بگو ای مطرب عشق
که آن سرفتنه پاکوبان درآمد
اگر دی رفت باقی باد امروز
وگر عمر بشد عثمان درآمد
همه عمر گذشته باز آید
چو این اقبال جاویدان درآمد
چو در کشتی نوحی مست خفته
چه غم داری اگر طوفان درآمد
منور شد چو گردون خاک تبریز
چو شمس الدین درآن میدان درآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
آن یوسف خوش عذار آمد
وان عیسی روزگار آمد
وان سنجق صد هزار نصرت
بر موکب نوبهار آمد
ای کار تو مرده زنده کردن
برخیز که روز کار آمد
شیری که به صید شیر گیرد
سرمست به مرغزار آمد
دی رفت و پریر نقد بستان
کان نقدهٔ خوش عیار آمد
این شهر امروز چون بهشت است
میگوید شهریار آمد
میزن دهلی که روز عید است
میکن طربی که یار آمد
ماهی از غیب سر برون کرد
کین مه بر او غبار آمد
از خوبی آن قرار جانها
عالم همه بیقرار آمد
هین دامن عشق برگشایید
کز چرخ نهم نثار آمد
ای مرغ غریب پربریده
بر جای دو پر چهار آمد
هان ای دل بسته سینه بگشا
کان گم شده در کنار آمد
ای پای بیا و پای میکوب
کان سرده نامدار آمد
از پیر مگو که او جوان شد
وز پار مگو که پار آمد
گفتی با شه چه عذر گویم؟
خود شاه به اعتذار آمد
گفتی که کجا رهم ز دستش؟
دستش همه دستیار آمد
ناری دیدی و نور آمد
خونی دیدی عقار آمد
آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار آمد
خامش کن و لطفهاش مشمر
لطفیست که بیشمار آمد
وان عیسی روزگار آمد
وان سنجق صد هزار نصرت
بر موکب نوبهار آمد
ای کار تو مرده زنده کردن
برخیز که روز کار آمد
شیری که به صید شیر گیرد
سرمست به مرغزار آمد
دی رفت و پریر نقد بستان
کان نقدهٔ خوش عیار آمد
این شهر امروز چون بهشت است
میگوید شهریار آمد
میزن دهلی که روز عید است
میکن طربی که یار آمد
ماهی از غیب سر برون کرد
کین مه بر او غبار آمد
از خوبی آن قرار جانها
عالم همه بیقرار آمد
هین دامن عشق برگشایید
کز چرخ نهم نثار آمد
ای مرغ غریب پربریده
بر جای دو پر چهار آمد
هان ای دل بسته سینه بگشا
کان گم شده در کنار آمد
ای پای بیا و پای میکوب
کان سرده نامدار آمد
از پیر مگو که او جوان شد
وز پار مگو که پار آمد
گفتی با شه چه عذر گویم؟
خود شاه به اعتذار آمد
گفتی که کجا رهم ز دستش؟
دستش همه دستیار آمد
ناری دیدی و نور آمد
خونی دیدی عقار آمد
آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار آمد
خامش کن و لطفهاش مشمر
لطفیست که بیشمار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
ای آن که پیش حسنت حوری قدم در آید
در خانه خیالت شاید که غم درآید؟
ای آن که هر وجودی ز آغاز از تو خیزد
شاید که با وجودت در ما عدم درآید
ای غم تو جمع میشو کاینک سپاه شادی
تا کیقباد شادان با صد علم درآید
ای دل مباش غمگین کاینک ز شاه شیرین
آن چنگ پرنوای خالی شکم درآید
آن ساقی الهی آید ز بزم شاهی
وان مطرب معانی اکنون به دم درآید
ای غم چه خیره رویی آخر مرا نگویی
اندر درم درافتی چون او درم درآید؟
آخر شوم مسلم از آتش تو ای غم
زان کس که جان فزایی او را سلم درآید
در خانه خیالت شاید که غم درآید؟
ای آن که هر وجودی ز آغاز از تو خیزد
شاید که با وجودت در ما عدم درآید
ای غم تو جمع میشو کاینک سپاه شادی
تا کیقباد شادان با صد علم درآید
ای دل مباش غمگین کاینک ز شاه شیرین
آن چنگ پرنوای خالی شکم درآید
آن ساقی الهی آید ز بزم شاهی
وان مطرب معانی اکنون به دم درآید
ای غم چه خیره رویی آخر مرا نگویی
اندر درم درافتی چون او درم درآید؟
آخر شوم مسلم از آتش تو ای غم
زان کس که جان فزایی او را سلم درآید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
امروز مرده بین که چه سان زنده میشود
آزاد سرو بین که چه سان بنده میشود
پوسیده استخوان و کفنهای مرده بین
کز روح و علم و عشق چه آکنده میشود
آن حلق و آن دهان که دریدهست در لحد
چون عندلیب مست چه گوینده میشود
آن جان به شیشهیی که ز سوزن همیگریخت
جان را به تیغ عشق فروشنده میشود
بسیار دیدهیی که بجوشد ز سنگ آب
از شهد شیر بین که چه جوشنده میشود
امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج
کز وی هزار قافله فرخنده میشود
امروز غوره بین که شکر بست از نشاط
امروز شوره بین که چه روینده میشود
می خند ای زمین که بزادی خلیفهیی
کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده میشود
غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد
هر جا که گریهییست کنون خنده میشود
آن گلشنی شکفت که از فر بوی او
بیداس و تیشه خار تو برکنده میشود
پاینده گشت خضر که آب حیات دید
پاینده گشت و دید که پاینده میشود
پاینده عمر باد روان لطیف ما
جان را بقاست تن چو قبا ژنده میشود
خاموش و خوش بخسپ درین خرمن شکر
زیرا شکر به گفت پراکنده میشود
من خامشم ولیک ز هی های طوطیان
هم نیشکر ز لطف خروشنده میشود
آزاد سرو بین که چه سان بنده میشود
پوسیده استخوان و کفنهای مرده بین
کز روح و علم و عشق چه آکنده میشود
آن حلق و آن دهان که دریدهست در لحد
چون عندلیب مست چه گوینده میشود
آن جان به شیشهیی که ز سوزن همیگریخت
جان را به تیغ عشق فروشنده میشود
بسیار دیدهیی که بجوشد ز سنگ آب
از شهد شیر بین که چه جوشنده میشود
امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج
کز وی هزار قافله فرخنده میشود
امروز غوره بین که شکر بست از نشاط
امروز شوره بین که چه روینده میشود
می خند ای زمین که بزادی خلیفهیی
کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده میشود
غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد
هر جا که گریهییست کنون خنده میشود
آن گلشنی شکفت که از فر بوی او
بیداس و تیشه خار تو برکنده میشود
پاینده گشت خضر که آب حیات دید
پاینده گشت و دید که پاینده میشود
پاینده عمر باد روان لطیف ما
جان را بقاست تن چو قبا ژنده میشود
خاموش و خوش بخسپ درین خرمن شکر
زیرا شکر به گفت پراکنده میشود
من خامشم ولیک ز هی های طوطیان
هم نیشکر ز لطف خروشنده میشود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۹
ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد
که عشق جان و خرد را به نیم جو نخرد
که عشق شیر سیاه است تشنه و خون خوار
به غیر خون دل عاشقان همینچرد
به مهر بر تو بچفسد به سوی دام آرد
چو درفتادی از آن پس ز دور مینگرد
امیر دست دراز است و شحنه بیباک
شکنجه میکند و بیگناه میفشرد
هر آن که در کفش آید چو ابر میگرید
هر آن که دور شد از وی چو برف میفسرد
هزار جام به هر لحظه خرد درشکند
هزار جامه به یک دم بدوزد و بدرد
هزار چشم بگریاند و فروخندد
هزار کس بکشد زار زار و یک شمرد
به کوه قاف اگر چه که خوش پرد سیمرغ
چو دام عشق ببیند فتد دگر نپرد
ز بند او نرهد کس به شید یا به جنون
ز دام او نرهد هیچ عاقلی به خرد
مخبط است سخنهای من ازو گر نی
نمودمی به تو آن راهها که میسپرد
نمودمی به تو کو شیر را چه سان گیرد
نمودمی که چگونه شکار را شکرد
که عشق جان و خرد را به نیم جو نخرد
که عشق شیر سیاه است تشنه و خون خوار
به غیر خون دل عاشقان همینچرد
به مهر بر تو بچفسد به سوی دام آرد
چو درفتادی از آن پس ز دور مینگرد
امیر دست دراز است و شحنه بیباک
شکنجه میکند و بیگناه میفشرد
هر آن که در کفش آید چو ابر میگرید
هر آن که دور شد از وی چو برف میفسرد
هزار جام به هر لحظه خرد درشکند
هزار جامه به یک دم بدوزد و بدرد
هزار چشم بگریاند و فروخندد
هزار کس بکشد زار زار و یک شمرد
به کوه قاف اگر چه که خوش پرد سیمرغ
چو دام عشق ببیند فتد دگر نپرد
ز بند او نرهد کس به شید یا به جنون
ز دام او نرهد هیچ عاقلی به خرد
مخبط است سخنهای من ازو گر نی
نمودمی به تو آن راهها که میسپرد
نمودمی به تو کو شیر را چه سان گیرد
نمودمی که چگونه شکار را شکرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۴
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد
به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل
که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد
چو سال سال نشاط است و روز روز طرب
خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد؟
هزار جان مقدس فدای آن جانی
که او به مجلس ما امر اشربوا دارد
سؤال کردم گل را که بر که میخندی؟
جواب داد بر آن زشت کو دو شو دارد
هزار بار خزان کرد نوبهار تو را
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
پیالهیی به من آورد گل که باده خوری؟
خورم چرا نخورم؟ بنده هم گلو دارد
چه حاجت است گلو باده خدایی را؟
که ذره ذره همه نقل و می ازو دارد
عجب که خار چه بدمست و تیز و روترش است
ز رشک آن که گل و لاله صد عدو دارد
به طور موسیٰ بنگر که از شراب گزاف
دهان ندارد و اشکم چهارسو دارد
به مستیان درختان نگر به فصل بهار
شکوفه کرده که در شرب می غلو دارد
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد
به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل
که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد
چو سال سال نشاط است و روز روز طرب
خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد؟
هزار جان مقدس فدای آن جانی
که او به مجلس ما امر اشربوا دارد
سؤال کردم گل را که بر که میخندی؟
جواب داد بر آن زشت کو دو شو دارد
هزار بار خزان کرد نوبهار تو را
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
پیالهیی به من آورد گل که باده خوری؟
خورم چرا نخورم؟ بنده هم گلو دارد
چه حاجت است گلو باده خدایی را؟
که ذره ذره همه نقل و می ازو دارد
عجب که خار چه بدمست و تیز و روترش است
ز رشک آن که گل و لاله صد عدو دارد
به طور موسیٰ بنگر که از شراب گزاف
دهان ندارد و اشکم چهارسو دارد
به مستیان درختان نگر به فصل بهار
شکوفه کرده که در شرب می غلو دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۷
عید بر عاشقان مبارک باد
عاشقان عیدتان مبارک باد
عید ار بوی جان ما دارد
در جهان همچو جان مبارک باد
بر تو ای ماه آسمان و زمین
تا به هفت آسمان مبارک باد
عید آمد به کف نشان وصال
عاشقان این نشان مبارک باد
روزه مگشای جز به قند لبش
قند او در دهان مبارک باد
عید بنوشت بر کنار لبش
کین می بیکران مبارک باد
عید آمد که ای سبک روحان
رطلهای گران مبارک باد
چند پنهان خوری صلاح الدین
بوسههای نهان مبارک باد
گر نصیبی به من دهی گویم
بر من و بر فلان مبارک باد
عاشقان عیدتان مبارک باد
عید ار بوی جان ما دارد
در جهان همچو جان مبارک باد
بر تو ای ماه آسمان و زمین
تا به هفت آسمان مبارک باد
عید آمد به کف نشان وصال
عاشقان این نشان مبارک باد
روزه مگشای جز به قند لبش
قند او در دهان مبارک باد
عید بنوشت بر کنار لبش
کین می بیکران مبارک باد
عید آمد که ای سبک روحان
رطلهای گران مبارک باد
چند پنهان خوری صلاح الدین
بوسههای نهان مبارک باد
گر نصیبی به من دهی گویم
بر من و بر فلان مبارک باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۰
بیامدیم دگربار چون نسیم بهار
برآمدیم چو خورشید با صد استظهار
چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز
فکنده غلغل و شادی میانه گلزار
هزار فاخته جویان ما که کو کوکو
هزار بلبل و طوطی به سوی ما طیار
به ماهیان خبر ما رسید در دریا
هزار موج برآورد جوش دریابار
به ذات پاک خدایی که گوش و هوش دهد
که در جهان نگذاریم یک خرد هشیار
به مصطفی و به هر چار یار فاضل او
که پنج نوبت ما میزنند در اسرار
بیامدیم ز مصر و دو صد قطار شکر
تو هیچ کار مکن جز که نیشکر مفشار
نبات مصر چه حاجت که شمس تبریزی
دو صد نبات بریزد ز لفظ شکربار
برآمدیم چو خورشید با صد استظهار
چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز
فکنده غلغل و شادی میانه گلزار
هزار فاخته جویان ما که کو کوکو
هزار بلبل و طوطی به سوی ما طیار
به ماهیان خبر ما رسید در دریا
هزار موج برآورد جوش دریابار
به ذات پاک خدایی که گوش و هوش دهد
که در جهان نگذاریم یک خرد هشیار
به مصطفی و به هر چار یار فاضل او
که پنج نوبت ما میزنند در اسرار
بیامدیم ز مصر و دو صد قطار شکر
تو هیچ کار مکن جز که نیشکر مفشار
نبات مصر چه حاجت که شمس تبریزی
دو صد نبات بریزد ز لفظ شکربار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۲
برخیز و صبوح را برانگیز
جان بخش زمانه را و مستیز
آمیخته باش با حریفان
با آب شراب را میامیز
یاد تو شراب و یاد ما آب
ما چون سرخر تو همچو پالیز
ای غم اجلت درین قنینهست
گر مردنت آرزوست مگریز
مرگ نفس است در تجلی
مرگ جعل است در عبربیز
مجلس چمنیست و گل شکفته
ای ساقی همچو سرو برخیز
این جام مشعشع آن گهی شرم؟
ساقی چو تویی خطاست پرهیز
ما را چو رخ خوشت برافروز
غم را چو عدوی خود درآویز
هشتیم غزل که نوبت توست
مردانه درآ و چست و سرتیز
جان بخش زمانه را و مستیز
آمیخته باش با حریفان
با آب شراب را میامیز
یاد تو شراب و یاد ما آب
ما چون سرخر تو همچو پالیز
ای غم اجلت درین قنینهست
گر مردنت آرزوست مگریز
مرگ نفس است در تجلی
مرگ جعل است در عبربیز
مجلس چمنیست و گل شکفته
ای ساقی همچو سرو برخیز
این جام مشعشع آن گهی شرم؟
ساقی چو تویی خطاست پرهیز
ما را چو رخ خوشت برافروز
غم را چو عدوی خود درآویز
هشتیم غزل که نوبت توست
مردانه درآ و چست و سرتیز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۳
اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش
اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش
گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود
ورت بیند مرده هم داند که جانی شاد باش
همچنین تو دم به دم آن جام باقی میرسان
تا شویم از دست و آن باقی تو دانی شاد باش
بر نشانهی خاک ما اینک نشان زخم تو
ای نشانه شاد زی و ای نشانی شاد باش
ای هما کز سایهات پر یافت کوه قاف نیز
ای همای خوش لقای آن جهانی شاد باش
هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم شراب
هم جهانی هم نهانی هم عیانی شاد باش
تحفههای آن جهانی میرسانی دم به دم
میرسان و میرسان خوش میرسانی شاد باش
رختها را میکشاند جان مستان سوی تو
میچشان و میکشان خوش میکشانی شاد باش
ای جهان را شاد کرده وی زمین را جمله گنج
تا زمین گوید تو را کی آسمانی شاد باش
گر سر خوبی بخارد دلبری در عهد تو
پرچمش آرند پیشت ارمغانی شاد باش
گوهر آدم به عالم شمس تبریزی تویی
ای ز تو حیران شده بحر معانی شاد باش
اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش
گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود
ورت بیند مرده هم داند که جانی شاد باش
همچنین تو دم به دم آن جام باقی میرسان
تا شویم از دست و آن باقی تو دانی شاد باش
بر نشانهی خاک ما اینک نشان زخم تو
ای نشانه شاد زی و ای نشانی شاد باش
ای هما کز سایهات پر یافت کوه قاف نیز
ای همای خوش لقای آن جهانی شاد باش
هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم شراب
هم جهانی هم نهانی هم عیانی شاد باش
تحفههای آن جهانی میرسانی دم به دم
میرسان و میرسان خوش میرسانی شاد باش
رختها را میکشاند جان مستان سوی تو
میچشان و میکشان خوش میکشانی شاد باش
ای جهان را شاد کرده وی زمین را جمله گنج
تا زمین گوید تو را کی آسمانی شاد باش
گر سر خوبی بخارد دلبری در عهد تو
پرچمش آرند پیشت ارمغانی شاد باش
گوهر آدم به عالم شمس تبریزی تویی
ای ز تو حیران شده بحر معانی شاد باش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۴
سری برآر که تا ما رویم بر سر عیش
دمی چو جان مجرد رویم در بر عیش
ز مرگ خویش شنیدم پیام عیش ابد
زهی خدا که کند مرگ را پیمبر عیش
به نام عیش بریدند ناف هستی ما
به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش
بپرس عیش چه باشد؟ برون شدن زین عیش
که عیش صورت چون حلقهییست بر در عیش
درون پرده ز ارواح عیش صورتهاست
ز عکس ایشان این پرده شد مصور عیش
وجود چون زر خود را به عیش ده نه به غم
که خاک بر سر آن زر که نیست درخور عیش
بگویمت که چرا چرخ میزند گردون
کیاش به چرخ درآورد؟ تاب اختر عیش
بگویمت که چرا بحر موج در موج است
کیاش به رقص درآورد؟ نور گوهر عیش
بگویمت که چرا خاک حور و ولدان زاد
که داد بوی بهشتش؟ نسیم عنبر عیش
بگویمت که چرا باد حرف حرف شدهست
که تا ورق ورق آیی سبک ز دفتر عیش
بگویمت که چرا شب تتق فروآویخت
که گردک است و عروسی بگیر چادر عیش
بگفتمی سر پنج و چهار و هفت ولیک
به یک دو لعب فروماندهام به ششدر عیش
دمی چو جان مجرد رویم در بر عیش
ز مرگ خویش شنیدم پیام عیش ابد
زهی خدا که کند مرگ را پیمبر عیش
به نام عیش بریدند ناف هستی ما
به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش
بپرس عیش چه باشد؟ برون شدن زین عیش
که عیش صورت چون حلقهییست بر در عیش
درون پرده ز ارواح عیش صورتهاست
ز عکس ایشان این پرده شد مصور عیش
وجود چون زر خود را به عیش ده نه به غم
که خاک بر سر آن زر که نیست درخور عیش
بگویمت که چرا چرخ میزند گردون
کیاش به چرخ درآورد؟ تاب اختر عیش
بگویمت که چرا بحر موج در موج است
کیاش به رقص درآورد؟ نور گوهر عیش
بگویمت که چرا خاک حور و ولدان زاد
که داد بوی بهشتش؟ نسیم عنبر عیش
بگویمت که چرا باد حرف حرف شدهست
که تا ورق ورق آیی سبک ز دفتر عیش
بگویمت که چرا شب تتق فروآویخت
که گردک است و عروسی بگیر چادر عیش
بگفتمی سر پنج و چهار و هفت ولیک
به یک دو لعب فروماندهام به ششدر عیش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۸
امروز روز شادی و امسال سال لاغ
نیکوست حال ما که نکو باد حال باغ
آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل
چشم من و تو روشن بیروی زشت زاغ
گل نقل بلبلان و شکر نقل طوطیان
سبزهست و لاله زار و چمن کوری کلاغ
با سیب انار گفت که شفتالویی بده
گفت این هوس پزند همه منبلان راغ
شفتالوی مسیح به جان میتوان خرید
جانی نه کز دل است ترقیش نز دماغ
باغ و بهار هست رسول بهشت غیب
بشنو که بر رسول نباشد به جز بلاغ
در آفتاب فضل گشا پر و بال نو
کز پیش آفتاب برفتهست میغ و ماغ
چندان شراب ریخت کنون ساقی ربیع
مستسقیان خاک از این فیض کرده کاغ
خورشید ما مقیم حمل در بهار جان
فارغ ز بهمن است و ز کانون زهی مساغ
سر همچنین بجنبان یعنی سر مرا
خاریدن آرزوست ندارم بدو فراغ
امروز پای دار که برپاست ساقییی
کاب است خاک را و فلک را دو صد چراغ
گه آب مینماید و گه آتشی کزو
دل داغ داغ بود و رهانیده شد ز داغ
غم چیغ چیغ کرد چو در چنگ گربه موش
گو چیغ چیغ میکن و گو چاغ چاغ چاغ
آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس
گردن چو دوک گشت ازین حرف چون پناغ
نیکوست حال ما که نکو باد حال باغ
آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل
چشم من و تو روشن بیروی زشت زاغ
گل نقل بلبلان و شکر نقل طوطیان
سبزهست و لاله زار و چمن کوری کلاغ
با سیب انار گفت که شفتالویی بده
گفت این هوس پزند همه منبلان راغ
شفتالوی مسیح به جان میتوان خرید
جانی نه کز دل است ترقیش نز دماغ
باغ و بهار هست رسول بهشت غیب
بشنو که بر رسول نباشد به جز بلاغ
در آفتاب فضل گشا پر و بال نو
کز پیش آفتاب برفتهست میغ و ماغ
چندان شراب ریخت کنون ساقی ربیع
مستسقیان خاک از این فیض کرده کاغ
خورشید ما مقیم حمل در بهار جان
فارغ ز بهمن است و ز کانون زهی مساغ
سر همچنین بجنبان یعنی سر مرا
خاریدن آرزوست ندارم بدو فراغ
امروز پای دار که برپاست ساقییی
کاب است خاک را و فلک را دو صد چراغ
گه آب مینماید و گه آتشی کزو
دل داغ داغ بود و رهانیده شد ز داغ
غم چیغ چیغ کرد چو در چنگ گربه موش
گو چیغ چیغ میکن و گو چاغ چاغ چاغ
آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس
گردن چو دوک گشت ازین حرف چون پناغ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۱
ما دو سه رند عشرتی، جمع شدیم این طرف
چون شتران رو به رو، پوز نهاده در علف
از چپ و راست میرسد، مست طمع هر اشتری
چون شتران فکنده لب، مست و برآوریده کف
غم مخورید هر شتر ره نبرد بدین اغل
زانک به پستیاند و ما بر سر کوه بر شرف
کس به درازگردنی، بر سر کوه کی رسد؟
ور چه کنند عف عفی، غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان، کشتی نوح اندرآ
کشتی نوح کی بود سخره غرقه و تلف؟
کان زمردیم ما، آفت چشم اژدها
آنک لدیغ غم بود، حصه اوست وااسف
جمله جهان پرست غم، در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم، مست طرب در این کنف
مست شدند عارفان، مطرب معرفت بیا
زود بگو رباعیی، پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن، در سر سرو و بید زن
تا که شوند سرفشان، بید و چنار صف به صف
بید چو خشک و کل بود، برگ ندارد و ثمر
جنبش کی کند سرش، از دم و باد لاتخف؟
چاره خشک و بیمدد، نفخه ایزدی بود
کوست به فعل یک به یک، نیست ضعیف و مستخف
نخله خشک ز امر حق، داد ثمر به مریمی
یافت ز نفخ ایزدی، مرده حیات موتنف
ابله اگر زنخ زند، تو ره عشق گم مکن
پیشه عشق برگزین، هرزه شمر دگر حرف
چون غزلی به سر بری، مدحت شمس دین بگو
وز تبریز یاد کن، کوری خصم ناخلف
چون شتران رو به رو، پوز نهاده در علف
از چپ و راست میرسد، مست طمع هر اشتری
چون شتران فکنده لب، مست و برآوریده کف
غم مخورید هر شتر ره نبرد بدین اغل
زانک به پستیاند و ما بر سر کوه بر شرف
کس به درازگردنی، بر سر کوه کی رسد؟
ور چه کنند عف عفی، غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان، کشتی نوح اندرآ
کشتی نوح کی بود سخره غرقه و تلف؟
کان زمردیم ما، آفت چشم اژدها
آنک لدیغ غم بود، حصه اوست وااسف
جمله جهان پرست غم، در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم، مست طرب در این کنف
مست شدند عارفان، مطرب معرفت بیا
زود بگو رباعیی، پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن، در سر سرو و بید زن
تا که شوند سرفشان، بید و چنار صف به صف
بید چو خشک و کل بود، برگ ندارد و ثمر
جنبش کی کند سرش، از دم و باد لاتخف؟
چاره خشک و بیمدد، نفخه ایزدی بود
کوست به فعل یک به یک، نیست ضعیف و مستخف
نخله خشک ز امر حق، داد ثمر به مریمی
یافت ز نفخ ایزدی، مرده حیات موتنف
ابله اگر زنخ زند، تو ره عشق گم مکن
پیشه عشق برگزین، هرزه شمر دگر حرف
چون غزلی به سر بری، مدحت شمس دین بگو
وز تبریز یاد کن، کوری خصم ناخلف