عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
عمریست تا من در طلب هر روز گامی میزنم
دست شفاعت هر زمان در نیک نامی میزنم
بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
دامی به راهی مینهم مرغی به دامی میزنم
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم
تا بو که یابم آگهی از سایه ی سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی میزنم
هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خیالی میکشم فال دوامی میزنم
دانم سر آرد غصه را رنگین برآرد قصه را
این آه خون افشان که من هر صبح و شامی میزنم
با آن که از وی غایبم و از می چو حافظ تایبم
در مجلس روحانیان گه گاه جامی میزنم
دست شفاعت هر زمان در نیک نامی میزنم
بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
دامی به راهی مینهم مرغی به دامی میزنم
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم
تا بو که یابم آگهی از سایه ی سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی میزنم
هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خیالی میکشم فال دوامی میزنم
دانم سر آرد غصه را رنگین برآرد قصه را
این آه خون افشان که من هر صبح و شامی میزنم
با آن که از وی غایبم و از می چو حافظ تایبم
در مجلس روحانیان گه گاه جامی میزنم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
میسوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
مه جلوه مینماید بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان
مرغول را برافشان، یعنی به رغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان
ای نور چشم مستان در عین انتظارم
چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان
دوران همینویسد بر عارضش خطی خوش
یا رب نوشته ی بد از یار ما بگردان
حافظ ز خوب رویان بختت جز این قدر نیست
گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان
هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
مه جلوه مینماید بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان
مرغول را برافشان، یعنی به رغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان
ای نور چشم مستان در عین انتظارم
چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان
دوران همینویسد بر عارضش خطی خوش
یا رب نوشته ی بد از یار ما بگردان
حافظ ز خوب رویان بختت جز این قدر نیست
گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
هر چند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
هر چند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
سلیمی منذ حلت بالعراق
الاقی من نواها ما الاقی
الا ای ساروان منزل دوست
الی رکبانکم طال اشتیاقی
خرد در زنده رود انداز و می نوش
به گلبانگ جوانان عراقی
ربیع العمر فی مرعی حماکم
حماک الله یا عهد التلاقی
بیا ساقی بده رطل گرانم
سقاک الله من کاس دهاق
جوانی باز میآرد به یادم
سماع چنگ و دست افشان ساقی
می باقی بده تا مست و خوشدل
به یاران برفشانم عمر باقی
درونم خون شد از نادیدن دوست
الا تعسا لایام الفراق
دموعی بعدکم لا تحقروها
فکم بحر عمیق من سواقی
دمی با نیک خواهان متفق باش
غنیمت دان امور اتفاقی
بساز ای مطرب خوش خوان خوش گو
به شعر فارسی صوت عراقی
عروسی بس خوشی ای دختر رز
ولی گه گه سزاوار طلاقی
مسیحای مجرد را برازد
که با خورشید سازد هم وثاقی
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزلهای فراقی
الاقی من نواها ما الاقی
الا ای ساروان منزل دوست
الی رکبانکم طال اشتیاقی
خرد در زنده رود انداز و می نوش
به گلبانگ جوانان عراقی
ربیع العمر فی مرعی حماکم
حماک الله یا عهد التلاقی
بیا ساقی بده رطل گرانم
سقاک الله من کاس دهاق
جوانی باز میآرد به یادم
سماع چنگ و دست افشان ساقی
می باقی بده تا مست و خوشدل
به یاران برفشانم عمر باقی
درونم خون شد از نادیدن دوست
الا تعسا لایام الفراق
دموعی بعدکم لا تحقروها
فکم بحر عمیق من سواقی
دمی با نیک خواهان متفق باش
غنیمت دان امور اتفاقی
بساز ای مطرب خوش خوان خوش گو
به شعر فارسی صوت عراقی
عروسی بس خوشی ای دختر رز
ولی گه گه سزاوار طلاقی
مسیحای مجرد را برازد
که با خورشید سازد هم وثاقی
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزلهای فراقی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
اتت روائح رند الحمی و زاد غرامی
فدای خاک در دوست باد جان گرامی
پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت
من المبلغ عنی الی سعاد سلامی
بیا به شام غریبان و آب دیده من بین
به سان باده صافی در آبگینه شامی
اذا تغرد عن ذی الاراک طائر خیر
فلا تفرد عن روضها انین حمامی
بسی نماند که روز فراق یار سر آید
رایت من هضبات الحمی قباب خیام
خوشا دمی که درآیی و گویمت به سلامت
قدمت خیر قدوم نزلت خیر مقام
بعدت منک و قد صرت ذائبا کهلال
اگر چه روی چو ماهت ندیدهام به تمامی
و ان دعیت بخلد و صرت ناقض عهد
فما تطیب نفسی و ما استطاب منامی
امید هست که زودت به بخت نیک ببینم
تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی
چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ
که گاه لطف سبق میبرد ز نظم نظامی
فدای خاک در دوست باد جان گرامی
پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت
من المبلغ عنی الی سعاد سلامی
بیا به شام غریبان و آب دیده من بین
به سان باده صافی در آبگینه شامی
اذا تغرد عن ذی الاراک طائر خیر
فلا تفرد عن روضها انین حمامی
بسی نماند که روز فراق یار سر آید
رایت من هضبات الحمی قباب خیام
خوشا دمی که درآیی و گویمت به سلامت
قدمت خیر قدوم نزلت خیر مقام
بعدت منک و قد صرت ذائبا کهلال
اگر چه روی چو ماهت ندیدهام به تمامی
و ان دعیت بخلد و صرت ناقض عهد
فما تطیب نفسی و ما استطاب منامی
امید هست که زودت به بخت نیک ببینم
تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی
چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ
که گاه لطف سبق میبرد ز نظم نظامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
ای وصالت یک زمان بوده، فراقت سالها
ای به زودی بار کرده، بر شتر احمالها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک، بس زلزالها
چون همیرفتی به سکتهی حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و میشد آن اقبالها
ور نه سکتهی بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردی، بردریدی شالها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی، خود چه باشد مالها
تا بگشتی در شب تاریک، ز آتش نالها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوالها
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوالها
قدها چون تیر بوده، گشته در هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دلها، دالها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشستست از حیا مثقالها
از برای جان پاک نورپاش مه وشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمالها
از مقال گوهرین بحر بیپایان تو
لعل گشته سنگها و ملک گشته حالها
حالهای کاملانی، کان ورای قالهاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قالها
ذرههای خاکهامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بالها
بالها چون برگشاید، در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد، واله اجمالها
دیدهٔ نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمالها
چون که نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم، رونق اعمالها
خود همان بخشش که کردی، بیخبر اندر نهان
میکند پنهان پنهان، جملهٔ افعالها
ناگهان بیضه شکافد، مرغ معنی برپرد
تا هما از سایهٔ آن مرغ گیرد فالها
هم تو بنویس ای حسام الدین و میخوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خالها
گرچه دست افزار کارت شد ز دستت، باک نیست
دست شمس الدین دهد مر پات را خلخالها
ای به زودی بار کرده، بر شتر احمالها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک، بس زلزالها
چون همیرفتی به سکتهی حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و میشد آن اقبالها
ور نه سکتهی بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردی، بردریدی شالها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی، خود چه باشد مالها
تا بگشتی در شب تاریک، ز آتش نالها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوالها
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوالها
قدها چون تیر بوده، گشته در هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دلها، دالها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشستست از حیا مثقالها
از برای جان پاک نورپاش مه وشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمالها
از مقال گوهرین بحر بیپایان تو
لعل گشته سنگها و ملک گشته حالها
حالهای کاملانی، کان ورای قالهاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قالها
ذرههای خاکهامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بالها
بالها چون برگشاید، در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد، واله اجمالها
دیدهٔ نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمالها
چون که نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم، رونق اعمالها
خود همان بخشش که کردی، بیخبر اندر نهان
میکند پنهان پنهان، جملهٔ افعالها
ناگهان بیضه شکافد، مرغ معنی برپرد
تا هما از سایهٔ آن مرغ گیرد فالها
هم تو بنویس ای حسام الدین و میخوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خالها
گرچه دست افزار کارت شد ز دستت، باک نیست
دست شمس الدین دهد مر پات را خلخالها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
طالما بتنا بلاکم یا کرامی و شتنا
یا حبیب الروح این الملتقیٰ اوحشتنا
حبذا شمس العلیٰ من ساعة نورتنا
مرحبا بدر الدجیٰ من لیله ادهشتنا
لیس نبغی غیرکم قد طال ما جربتنا
ما لنا مولی سواکم طال ما فتشتنا
یا نسیم الصبح انی عند ما بشرتنی
یا خیال الوصل روحی عند ما جمشتنا
یا فراق الشیخ شمس الدین من تبریزنا
کم تریٰ فی وجهنا آثار ما حرشتنا
یا حبیب الروح این الملتقیٰ اوحشتنا
حبذا شمس العلیٰ من ساعة نورتنا
مرحبا بدر الدجیٰ من لیله ادهشتنا
لیس نبغی غیرکم قد طال ما جربتنا
ما لنا مولی سواکم طال ما فتشتنا
یا نسیم الصبح انی عند ما بشرتنی
یا خیال الوصل روحی عند ما جمشتنا
یا فراق الشیخ شمس الدین من تبریزنا
کم تریٰ فی وجهنا آثار ما حرشتنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
امسی و اصبح بالجوی اتعذب
قلبی علی نار اللهوی یتقلب
ان کنت تهجرنی تهذبنی به
انت النهی و بلاک لا اتهذب
ما بال قلبک قد قسی فالی متی
ابکی و مما قد جری اتعتب
مما احب بان اقول فدیتکم
احیی بکم و قتیلکم اتلقب
و اشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هکذی عشقوا به لا تحسبوا
ما عشت فی هذا الفراق سویعه
لو لا لقاوک کل یوم ارقب
انی اتوب مناجیا و منادیا
فانا المسی بسیدی و المذنب
تبریز جل به شمس دین سیدی
ابکی دما مما جنیت و اشرب
قلبی علی نار اللهوی یتقلب
ان کنت تهجرنی تهذبنی به
انت النهی و بلاک لا اتهذب
ما بال قلبک قد قسی فالی متی
ابکی و مما قد جری اتعتب
مما احب بان اقول فدیتکم
احیی بکم و قتیلکم اتلقب
و اشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هکذی عشقوا به لا تحسبوا
ما عشت فی هذا الفراق سویعه
لو لا لقاوک کل یوم ارقب
انی اتوب مناجیا و منادیا
فانا المسی بسیدی و المذنب
تبریز جل به شمس دین سیدی
ابکی دما مما جنیت و اشرب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت
افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت
گویی مرا شبت خوش خوش کی بدست آتش؟
آتش بود فراقت حقا وزان زیادت
عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی
الا خیال خوبت شب میکند عیادت
در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی
منکر مشو مگو کی؟ دانم که هست یادت
راز تو را بخوردم شب را گواه کردم
شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت
افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت
گویی مرا شبت خوش خوش کی بدست آتش؟
آتش بود فراقت حقا وزان زیادت
عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی
الا خیال خوبت شب میکند عیادت
در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی
منکر مشو مگو کی؟ دانم که هست یادت
راز تو را بخوردم شب را گواه کردم
شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
جانا جمال روح بسی خوب و بافراست
لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگراست
ای آن که سالها صفت روح میکنی
بنمای یک صفت که به ذاتش برابراست
در دیده میفزاید نور از خیال او
با این همه به پیش وصالش مکدراست
ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال
هر لحظه بر زبان و دل الله اکبراست
دل یافت دیدهیی که مقیم هوای توست
آوه که آن هوا چه دل و دیده پروراست
از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
کانها به او نماند او چیز دیگراست
چاکرنوازی است که کردهست عشق تو
ورنی کجا دلی که بدان عشق درخوراست؟
هر دل که او نخفت شبی در هوای تو
چون روز روشنست و هوا زو منور است
هرکس که بیمراد شد او چون مرید توست
بیصورت مراد مرادش میسرست
هر دوزخی که سوخت و درین عشق اوفتاد
در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثر است
پایم نمیرسد به زمین از امید وصل
هر چند از فراق توام دست بر سراست
غمگین مشو دلا تو از این ظلم دشمنان
واندیشه کن درین که دل آرام داوراست
از روی زعفران من ار شاد شد عدو
نی روی زعفران من از ورد احمراست؟
چون برترست خوبی معشوقم از صفت
دردم چه فربه است و مدیحم چه لاغراست
آری چو قاعدهست که رنجور زار را
هر چند رنج بیش بود ناله کمتراست
همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین
نی خود قمر چه باشد کان روی اقمراست
لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگراست
ای آن که سالها صفت روح میکنی
بنمای یک صفت که به ذاتش برابراست
در دیده میفزاید نور از خیال او
با این همه به پیش وصالش مکدراست
ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال
هر لحظه بر زبان و دل الله اکبراست
دل یافت دیدهیی که مقیم هوای توست
آوه که آن هوا چه دل و دیده پروراست
از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
کانها به او نماند او چیز دیگراست
چاکرنوازی است که کردهست عشق تو
ورنی کجا دلی که بدان عشق درخوراست؟
هر دل که او نخفت شبی در هوای تو
چون روز روشنست و هوا زو منور است
هرکس که بیمراد شد او چون مرید توست
بیصورت مراد مرادش میسرست
هر دوزخی که سوخت و درین عشق اوفتاد
در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثر است
پایم نمیرسد به زمین از امید وصل
هر چند از فراق توام دست بر سراست
غمگین مشو دلا تو از این ظلم دشمنان
واندیشه کن درین که دل آرام داوراست
از روی زعفران من ار شاد شد عدو
نی روی زعفران من از ورد احمراست؟
چون برترست خوبی معشوقم از صفت
دردم چه فربه است و مدیحم چه لاغراست
آری چو قاعدهست که رنجور زار را
هر چند رنج بیش بود ناله کمتراست
همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین
نی خود قمر چه باشد کان روی اقمراست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد؟
نشانی ده اگر یابیم و آن اقبال ما باشد
تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی؟
تو خود این را روا داری و آن گه این روا باشد؟
نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم؟
ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد؟
بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب
دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد
درین آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد؟
دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان
به گرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد
بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین
حذر کن زاتش پرکین دل من گفت تا باشد
فرو بستهست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم
بپرس از شاه کشمیرم کسی را کاشنا باشد
خود او پیدا و پنهان است جهان نقش است و او جان است
بیندیش این چه سلطان است مگر نور خدا باشد
خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد
سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد
خریدی خانهٔ دل را دل آن توست میدانی
هر آنچه هست در خانه از آن کدخدا باشد
قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه
درون مسجد اقصیٰ سگ مرده چرا باشد؟
مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم
مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد
که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسیٰ
قبای مه شکافیدن ز نور مصطفیٰ باشد
برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد
به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد
زند آتش درین بیشه که بگریزند نخجیران
ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد
خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر
بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد
نشانی ده اگر یابیم و آن اقبال ما باشد
تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی؟
تو خود این را روا داری و آن گه این روا باشد؟
نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم؟
ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد؟
بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب
دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد
درین آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد؟
دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان
به گرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد
بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین
حذر کن زاتش پرکین دل من گفت تا باشد
فرو بستهست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم
بپرس از شاه کشمیرم کسی را کاشنا باشد
خود او پیدا و پنهان است جهان نقش است و او جان است
بیندیش این چه سلطان است مگر نور خدا باشد
خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد
سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد
خریدی خانهٔ دل را دل آن توست میدانی
هر آنچه هست در خانه از آن کدخدا باشد
قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه
درون مسجد اقصیٰ سگ مرده چرا باشد؟
مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم
مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد
که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسیٰ
قبای مه شکافیدن ز نور مصطفیٰ باشد
برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد
به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد
زند آتش درین بیشه که بگریزند نخجیران
ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد
خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر
بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
عجب آن دلبر زیبا کجا شد؟
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد؟
میان ما چو شمعی نور میداد
کجا شد ای عجب بیما کجا شد؟
دلم چون برگ میلرزد همه روز
که دلبر نیم شب تنها کجا شد؟
برو بر ره بپرس از رهگذریان
که آن همراه جان افزا کجا شد؟
برو در باغ پرس از باغبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد؟
برو بر بام پرس از پاسبانان
که آن سلطان بیهمتا کجا شد؟
چو دیوانه همیگردم به صحرا
که آن آهو در این صحرا کجا شد؟
دو چشم من چو جیحون شد ز گریه
که آن گوهر درین دریا کجا شد؟
ز ماه و زهره میپرسم همه شب
که آن مه رو برین بالا کجا شد؟
چو آن ماست چون با دیگران است؟
چو این جا نیست او آن جا کجا شد؟
دل و جانش چو با الله پیوست
اگر زین آب و گل شد لا کجا شد؟
بگو روشن که شمس الدین تبریز
چو گفت الشمس لا تخفی کجا شد؟
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد؟
میان ما چو شمعی نور میداد
کجا شد ای عجب بیما کجا شد؟
دلم چون برگ میلرزد همه روز
که دلبر نیم شب تنها کجا شد؟
برو بر ره بپرس از رهگذریان
که آن همراه جان افزا کجا شد؟
برو در باغ پرس از باغبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد؟
برو بر بام پرس از پاسبانان
که آن سلطان بیهمتا کجا شد؟
چو دیوانه همیگردم به صحرا
که آن آهو در این صحرا کجا شد؟
دو چشم من چو جیحون شد ز گریه
که آن گوهر درین دریا کجا شد؟
ز ماه و زهره میپرسم همه شب
که آن مه رو برین بالا کجا شد؟
چو آن ماست چون با دیگران است؟
چو این جا نیست او آن جا کجا شد؟
دل و جانش چو با الله پیوست
اگر زین آب و گل شد لا کجا شد؟
بگو روشن که شمس الدین تبریز
چو گفت الشمس لا تخفی کجا شد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همیرسیدم خبری که میپزیدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد
هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر که آید که سر شما ندارد
همه عمر این چنین دم نبدهست شاد و خرم
به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد
به ازین چه شادمانی که تو جانی و جهانی؟
چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد؟
برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب
چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد؟
به چه روز وصل دلبر همه خاک میشود زر؟
اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد
به چه چشمهای کودن شود از نگار روشن؟
اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد
هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسی که در کف به جز از دعا ندارد؟
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همیرسیدم خبری که میپزیدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد
هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر که آید که سر شما ندارد
همه عمر این چنین دم نبدهست شاد و خرم
به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد
به ازین چه شادمانی که تو جانی و جهانی؟
چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد؟
برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب
چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد؟
به چه روز وصل دلبر همه خاک میشود زر؟
اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد
به چه چشمهای کودن شود از نگار روشن؟
اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد
هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسی که در کف به جز از دعا ندارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۹
همه خفتند و من دل شده را خواب نبرد
همه شب دیدهٔ من بر فلک استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی
خستهیی را که دل و دیده به دست تو سپرد؟
نه به یک بار نشاید در احسان بستن
صافی ار میندهی کم ز یکی جرعهٔ درد؟
همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد
هیچ کس بیتو در آن حجره ره راست نبرد
گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین
آن که کوبد در وصل تو کجا باشد خرد؟
آستینم ز گهرهای نهانی پردار
آستینی که بسی اشک ازین دیده سترد
شحنهٔ عشق چو افشرد کسی را شب تار
ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد
دل آواره اگر از کرمت باز آید
قصهٔ شب بود و قرص مه و اشتر و کرد
این جمادات ز آغاز نه آبی بودند؟
سردسیر است جهان آمد و یک یک بفسرد
خون ما در تن ما آب حیات است و خوش است
چون برون آید از جای ببینش همه ارد
مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار
تا وی اطلس بود آن سوی و درین جانب برد
همه شب دیدهٔ من بر فلک استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی
خستهیی را که دل و دیده به دست تو سپرد؟
نه به یک بار نشاید در احسان بستن
صافی ار میندهی کم ز یکی جرعهٔ درد؟
همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد
هیچ کس بیتو در آن حجره ره راست نبرد
گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین
آن که کوبد در وصل تو کجا باشد خرد؟
آستینم ز گهرهای نهانی پردار
آستینی که بسی اشک ازین دیده سترد
شحنهٔ عشق چو افشرد کسی را شب تار
ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد
دل آواره اگر از کرمت باز آید
قصهٔ شب بود و قرص مه و اشتر و کرد
این جمادات ز آغاز نه آبی بودند؟
سردسیر است جهان آمد و یک یک بفسرد
خون ما در تن ما آب حیات است و خوش است
چون برون آید از جای ببینش همه ارد
مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار
تا وی اطلس بود آن سوی و درین جانب برد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۸
آه کان طوطی دل بیشکرستان چه کند؟
آه کان بلبل جان بیگل و بستان چه کند؟
آن که از نقد وصال تو به یک جو نرسید
چو گه عرض بود بر سر میزان چه کند؟
آن که بحر تو چو خاشاک به یک سوش افکند
چو بجویند ازو گوهر ایمان چه کند؟
نقش گرمابه ز گرمابه چه لذت یابد؟
در تماشاگه جان صورت بیجان چه کند؟
با بد و نیک بد و نیک مرا کاری نیست
دل تشنه لب من در شب هجران چه کند؟
دست و پا و پر و بال دل من منتظرند
تا که عشقش چه کند عشق جز احسان چه کند؟
آن که او دست ندارد چه برد روز نثار؟
وان که او پای ندارد گه خیزان چه کند؟
آن که بر پردهٔ عشاق دلش زنگله نیست
پردهٔ زیر و عراقی و سپاهان چه کند؟
آن که از بادهٔ جان گوش و سرش گرم نشد
سرد و افسرده میان صف مستان چه کند؟
آن که چون شیر نجست از صفت گرگی خویش
چشم آهوفکن یوسف کنعان چه کند؟
گرچه فرعون به در ریش مرصع دارد
او حدیث چو در موسی عمران چه کند؟
آن که او لقمهٔ حرص است به طمع خامی
او دم عیسی و یا حکمت لقمان چه کند؟
بس کن و جمع شو و بیش پراکنده مگو
بیدل جمع دو سه حرف پریشان چه کند؟
شمس تبریز تویی صبح شکرریز تویی
عاشق روز به شب قبلهٔ پنهان چه کند؟
آه کان بلبل جان بیگل و بستان چه کند؟
آن که از نقد وصال تو به یک جو نرسید
چو گه عرض بود بر سر میزان چه کند؟
آن که بحر تو چو خاشاک به یک سوش افکند
چو بجویند ازو گوهر ایمان چه کند؟
نقش گرمابه ز گرمابه چه لذت یابد؟
در تماشاگه جان صورت بیجان چه کند؟
با بد و نیک بد و نیک مرا کاری نیست
دل تشنه لب من در شب هجران چه کند؟
دست و پا و پر و بال دل من منتظرند
تا که عشقش چه کند عشق جز احسان چه کند؟
آن که او دست ندارد چه برد روز نثار؟
وان که او پای ندارد گه خیزان چه کند؟
آن که بر پردهٔ عشاق دلش زنگله نیست
پردهٔ زیر و عراقی و سپاهان چه کند؟
آن که از بادهٔ جان گوش و سرش گرم نشد
سرد و افسرده میان صف مستان چه کند؟
آن که چون شیر نجست از صفت گرگی خویش
چشم آهوفکن یوسف کنعان چه کند؟
گرچه فرعون به در ریش مرصع دارد
او حدیث چو در موسی عمران چه کند؟
آن که او لقمهٔ حرص است به طمع خامی
او دم عیسی و یا حکمت لقمان چه کند؟
بس کن و جمع شو و بیش پراکنده مگو
بیدل جمع دو سه حرف پریشان چه کند؟
شمس تبریز تویی صبح شکرریز تویی
عاشق روز به شب قبلهٔ پنهان چه کند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
مده به دست فراقت دل مرا که نشاید
مکش تو کشته خود را مکن بتا که نشاید
مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی؟
ایا نموده وفاها مکن جفا که نشاید
بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت
برون مکن ز تن من چنین قبا که نشاید
مثال دل همه رویی قفا نباشد دل را
ز ما تو روی مگردان مده قفا که نشاید
حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو کآری
ز بعد گفتن آری مگو چرا؟ که نشاید
تو کان قند و نباتی نبات تلخ نگوید
مگوی تلخ سخنها به روی ما که نشاید
بیار آن سخنانی که هر یکیست چو جانی
نهان مکن تو درین شب چراغ را که نشاید
غمت که کاهش تن شد نه در تن است نه بیرون
غم آتشیست نه در جا مگو کجا؟ که نشاید
دلم ز عالم بیچون خیالت از دل ازان سو
میان این دو مسافر مکن جدا که نشاید
مبند آن در خانه به صوفیان نظری کن
مخور برنج به تنها بگو صلا که نشاید
دلا بخسب ز فکرت که فکر دام دل آمد
مرو به جز که مجرد بر خدا که نشاید
مکش تو کشته خود را مکن بتا که نشاید
مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی؟
ایا نموده وفاها مکن جفا که نشاید
بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت
برون مکن ز تن من چنین قبا که نشاید
مثال دل همه رویی قفا نباشد دل را
ز ما تو روی مگردان مده قفا که نشاید
حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو کآری
ز بعد گفتن آری مگو چرا؟ که نشاید
تو کان قند و نباتی نبات تلخ نگوید
مگوی تلخ سخنها به روی ما که نشاید
بیار آن سخنانی که هر یکیست چو جانی
نهان مکن تو درین شب چراغ را که نشاید
غمت که کاهش تن شد نه در تن است نه بیرون
غم آتشیست نه در جا مگو کجا؟ که نشاید
دلم ز عالم بیچون خیالت از دل ازان سو
میان این دو مسافر مکن جدا که نشاید
مبند آن در خانه به صوفیان نظری کن
مخور برنج به تنها بگو صلا که نشاید
دلا بخسب ز فکرت که فکر دام دل آمد
مرو به جز که مجرد بر خدا که نشاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
ای یار شگرف در همه کار
عیاره و عاشق تو عیار
تو روز قیامتی که از تو
زیر و زبرست شهر و بازار
من زاری عاشقان چه گویم؟
ای معشوقان ز عشق تو زار
در روز اجل چو من بمیرم
در گور مکن مرا نگه دار
ور میخواهی که زنده گردیم
ما را به نسیم وصل بسپار
آخر تو کجا و ما کجاییم
ای بیتو حیات و عیش بیکار
از من رگ جان بریده بادا
گر بیتو رگیم هست هشیار
اندر ره تو دو صد کمین بود
نزدیک نمود راه و هموار
از گلشن روی تو شدم مست
بنهادم مست پای بر خار
رفتم سوی دانه تو چون مرغ
پرخون دیدم جناح و منقار
این طرفه که خوش تراست زخمت
از هر دانه که دارد انبار
ای بیتو حرام زندگانی
ای بیتو نگشته بخت بیدار
خود بخت تویی و زندگی تو
باقی نامی و لاف و آزار
ای کرده ز دل مرا فراموش
آخر چه شود؟ مرا به یاد آر
یک بار چو رفت آب در جوی
کی گردد چرخ طمع یک بار
خامش که ستیزه میفزاید
آن خواجه عشق را ز گفتار
عیاره و عاشق تو عیار
تو روز قیامتی که از تو
زیر و زبرست شهر و بازار
من زاری عاشقان چه گویم؟
ای معشوقان ز عشق تو زار
در روز اجل چو من بمیرم
در گور مکن مرا نگه دار
ور میخواهی که زنده گردیم
ما را به نسیم وصل بسپار
آخر تو کجا و ما کجاییم
ای بیتو حیات و عیش بیکار
از من رگ جان بریده بادا
گر بیتو رگیم هست هشیار
اندر ره تو دو صد کمین بود
نزدیک نمود راه و هموار
از گلشن روی تو شدم مست
بنهادم مست پای بر خار
رفتم سوی دانه تو چون مرغ
پرخون دیدم جناح و منقار
این طرفه که خوش تراست زخمت
از هر دانه که دارد انبار
ای بیتو حرام زندگانی
ای بیتو نگشته بخت بیدار
خود بخت تویی و زندگی تو
باقی نامی و لاف و آزار
ای کرده ز دل مرا فراموش
آخر چه شود؟ مرا به یاد آر
یک بار چو رفت آب در جوی
کی گردد چرخ طمع یک بار
خامش که ستیزه میفزاید
آن خواجه عشق را ز گفتار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۷
وجهک مثل القمر قلبک مثل الحجر
روحک روح البقا حسنک نور البصر
دشمن تو در هنر شد به مثل دم خر
چند بپیمایی اش؟ نیست فزون کم شمر
اقسم بالعادیات احلف بالموریات
غیرک یا ذا الصلات فی نظری کالمدر
هر که به جز عاشق است در ترشی لایق است
لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر
هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک
کل کریم سواک فهو خداع غرر
چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر
چون که ببردی دلی بازمرانش ز در
چشم تو چون ره زند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود دلستان پرورش دوستان
سبز و شکفته کند جان تو را چون شجر
عشق خوش و تازه رو طالب او تازه تر
شکل جهان کهنهیی عاشق او کهنه خر
عشق خران جو به جو تا لب دریای هو
کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمده ور
روحک روح البقا حسنک نور البصر
دشمن تو در هنر شد به مثل دم خر
چند بپیمایی اش؟ نیست فزون کم شمر
اقسم بالعادیات احلف بالموریات
غیرک یا ذا الصلات فی نظری کالمدر
هر که به جز عاشق است در ترشی لایق است
لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر
هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک
کل کریم سواک فهو خداع غرر
چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر
چون که ببردی دلی بازمرانش ز در
چشم تو چون ره زند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود دلستان پرورش دوستان
سبز و شکفته کند جان تو را چون شجر
عشق خوش و تازه رو طالب او تازه تر
شکل جهان کهنهیی عاشق او کهنه خر
عشق خران جو به جو تا لب دریای هو
کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمده ور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
چو رو نمود به منصور وصل دلدارش
روا بود که رساند به اصل دل دارش
من از قباش ربودم یکی کله واری
بسوخت عقل و سر و پایم از کله وارش
شکستم از سر دیوار باغ او خاری
چه خارخار و طلب در دل است ازان خارش
چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میاش
سزد که زخم کشد از فراق سگسارش
اگر چه کرهٔ گردون حرون و تند نمود
به دست عشق وی آمد شکال و افسارش
اگر چه صاحب صدر است عقل و بس دانا
به جام عشق گرو شد ردا و دستارش
بسا دلا که به زنهار آمد از عشقش
کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش
به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو
به عور گفتم درجه به جو برون آرش
نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو
فتاده بود همیبرد آب جوبارش
درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید
به دست خرس بکرد آن طمع گرفتارش
بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ
چه دور و دیر بماندی به رنج و پیکارش
بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت
که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش
هزار غوطه مرا میدهد به هر ساعت
خلاص نیست ازان چنگ عاشق افشارش
خمش بس است حکایت اشارتی بس کن
چه حاجت است بر عقل طول طومارش
روا بود که رساند به اصل دل دارش
من از قباش ربودم یکی کله واری
بسوخت عقل و سر و پایم از کله وارش
شکستم از سر دیوار باغ او خاری
چه خارخار و طلب در دل است ازان خارش
چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میاش
سزد که زخم کشد از فراق سگسارش
اگر چه کرهٔ گردون حرون و تند نمود
به دست عشق وی آمد شکال و افسارش
اگر چه صاحب صدر است عقل و بس دانا
به جام عشق گرو شد ردا و دستارش
بسا دلا که به زنهار آمد از عشقش
کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش
به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو
به عور گفتم درجه به جو برون آرش
نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو
فتاده بود همیبرد آب جوبارش
درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید
به دست خرس بکرد آن طمع گرفتارش
بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ
چه دور و دیر بماندی به رنج و پیکارش
بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت
که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش
هزار غوطه مرا میدهد به هر ساعت
خلاص نیست ازان چنگ عاشق افشارش
خمش بس است حکایت اشارتی بس کن
چه حاجت است بر عقل طول طومارش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۳
علی الله ای مسلمانان ازان هجران پرآتش
ظلام فی ظلام من فراق الحب قد اغطش
چو دور افتاد ماهی جان ز بحر افتاد در حیله
کما حوت الشقی الیوم فی ارض الفلاینبش
عجب نبود اگر عاشق شود بیجان درین هجران
اذا ما الحوت زال الماء لا تعجب بان یعطش
اگر منکر شود مردی ز سوز عاشق سوزان
متیٰ یمتاز عین الشمس من عین له اعمش
چو فرش وصل بردارد شفا از منزل عاشق
فراش من لهیب النار من تحت الفتیٰ یفرش
که تا پیغام آن یوسف بدین یعقوب عشق آید
یبرد ذاک و البستان و الفردوس یستنعش
دلم در گوش من گوید ز حرص وصل شمس الدین
الیٰ تبریز یستسعیٰ و فی تبریز یستفتش
ظلام فی ظلام من فراق الحب قد اغطش
چو دور افتاد ماهی جان ز بحر افتاد در حیله
کما حوت الشقی الیوم فی ارض الفلاینبش
عجب نبود اگر عاشق شود بیجان درین هجران
اذا ما الحوت زال الماء لا تعجب بان یعطش
اگر منکر شود مردی ز سوز عاشق سوزان
متیٰ یمتاز عین الشمس من عین له اعمش
چو فرش وصل بردارد شفا از منزل عاشق
فراش من لهیب النار من تحت الفتیٰ یفرش
که تا پیغام آن یوسف بدین یعقوب عشق آید
یبرد ذاک و البستان و الفردوس یستنعش
دلم در گوش من گوید ز حرص وصل شمس الدین
الیٰ تبریز یستسعیٰ و فی تبریز یستفتش