عبارات مورد جستجو در ۱۰۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۴
چون ذره به رقص اندرآییم
خورشید تو را مسخر آییم
در هر سحری ز مشرق عشق
همچون خورشید ما برآییم
در خشک و تر جهان بتابیم
نی خشک شویم و نی تر آییم
بس ناله مسها شنیدیم
کی نور بتاب تا زر آییم
از بهر نیاز و درد ایشان
ما بر سر چرخ و اختر آییم
از سیم بری که هست دلبر
از بهر قلاده عنبر آییم
زان خرقه خویش ضرب کردیم
تا زین به قبای ششتر آییم
ما صرف کشان راه فقریم
سرمست نبیذ احمر آییم
گر زهر جهان نهند بر ما
از باطن خویش شکر آییم
آن روز که پردلان گریزند
در عین وغا چو سنجر آییم
از خون عدو نبیذ سازیم
وان گه بکشیم و خنجر آییم
ما حلقه عاشقان مستیم
هر روز چو حلقه بر در آییم
طغرای امان ما نوشت او
کی از اجلی به غرغر آییم؟
اندر ملکوت و لامکان ما
بر کره چرخ اخضر آییم
از عالم جسم خفیه گردیم
در عالم عشق اظهر آییم
در جسم شدهست روح طاهر
بی جسم شویم و اطهر آییم
شمس تبریز جان جان است
در برج ابد برابر آییم
خورشید تو را مسخر آییم
در هر سحری ز مشرق عشق
همچون خورشید ما برآییم
در خشک و تر جهان بتابیم
نی خشک شویم و نی تر آییم
بس ناله مسها شنیدیم
کی نور بتاب تا زر آییم
از بهر نیاز و درد ایشان
ما بر سر چرخ و اختر آییم
از سیم بری که هست دلبر
از بهر قلاده عنبر آییم
زان خرقه خویش ضرب کردیم
تا زین به قبای ششتر آییم
ما صرف کشان راه فقریم
سرمست نبیذ احمر آییم
گر زهر جهان نهند بر ما
از باطن خویش شکر آییم
آن روز که پردلان گریزند
در عین وغا چو سنجر آییم
از خون عدو نبیذ سازیم
وان گه بکشیم و خنجر آییم
ما حلقه عاشقان مستیم
هر روز چو حلقه بر در آییم
طغرای امان ما نوشت او
کی از اجلی به غرغر آییم؟
اندر ملکوت و لامکان ما
بر کره چرخ اخضر آییم
از عالم جسم خفیه گردیم
در عالم عشق اظهر آییم
در جسم شدهست روح طاهر
بی جسم شویم و اطهر آییم
شمس تبریز جان جان است
در برج ابد برابر آییم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۹
روی او فتوی دهد کز کعبه بر بتخانه زن
زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی، رسن
عقل گوید گوهرم، گوهر شکستن شرط نیست
عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن
سنگ ما گوهر شکست و حیف هم بر سنگ ماست
حیف هم بر روح باشد، گر شدش قربان بدن
این نه بس دل را که دلبر دست در خونش کند؟
این نه بس بت را که باشد چون خلیلش بت شکن؟
هر که را جست او به رحمت وارهید از جست و جو
هر که را گفت آن مایی، وارهید از ما و من
آن لبی کانگشت خود لیسید روزی زان عسل
وصف آن لب را چه گویم؟ کان نگنجد در دهن
هر که صحرایی بود، ایمن بود از زلزله
هر که دریایی بود، کی غم خورد از جامه کن؟
کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش؟
اهرمن گر ملک بستد، اهرمن بد، اهرمن
گر بشد انگشتری، انگشت او انگشتری ست
پرده بود انگشتری، کی چشم بد بر وی مزن
چشم بد خود را خورد، خود ماه ما زان فارغ است
شمع کی بدنام شد گر نور او بستد لگن
زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی، رسن
عقل گوید گوهرم، گوهر شکستن شرط نیست
عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن
سنگ ما گوهر شکست و حیف هم بر سنگ ماست
حیف هم بر روح باشد، گر شدش قربان بدن
این نه بس دل را که دلبر دست در خونش کند؟
این نه بس بت را که باشد چون خلیلش بت شکن؟
هر که را جست او به رحمت وارهید از جست و جو
هر که را گفت آن مایی، وارهید از ما و من
آن لبی کانگشت خود لیسید روزی زان عسل
وصف آن لب را چه گویم؟ کان نگنجد در دهن
هر که صحرایی بود، ایمن بود از زلزله
هر که دریایی بود، کی غم خورد از جامه کن؟
کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش؟
اهرمن گر ملک بستد، اهرمن بد، اهرمن
گر بشد انگشتری، انگشت او انگشتری ست
پرده بود انگشتری، کی چشم بد بر وی مزن
چشم بد خود را خورد، خود ماه ما زان فارغ است
شمع کی بدنام شد گر نور او بستد لگن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۰
جان حیوان که ندیدهست به جز کاه و عطن
شد ز تبدیل خدا، لایق گلزار فطن
نوبهاریست خدا را، جز ازین فصل بهار
که درو مرده نماند وثنی و نه وثن
ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپید
بهتر از شیر شود از دم او ماده زغن
زنده گشتند و پی شکر دهان بگشادند
بوسهها مست شدند از طرب بوی دهن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن، خلق حسن
جبرئیل است مگر باد و درختان مریم؟
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
برفشانید نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن
چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی رحمان به محمد رسد از سوی یمن
چند گفتیم پراکنده، دل آرام نیافت
جز بدان جعد پراکندهٔ آن خوب زمن
شمس تبریز برآ، تیغ بزن چون خورشید
تیغ خورشید دهد نور به جان چو مجن
شد ز تبدیل خدا، لایق گلزار فطن
نوبهاریست خدا را، جز ازین فصل بهار
که درو مرده نماند وثنی و نه وثن
ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپید
بهتر از شیر شود از دم او ماده زغن
زنده گشتند و پی شکر دهان بگشادند
بوسهها مست شدند از طرب بوی دهن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن، خلق حسن
جبرئیل است مگر باد و درختان مریم؟
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
برفشانید نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن
چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی رحمان به محمد رسد از سوی یمن
چند گفتیم پراکنده، دل آرام نیافت
جز بدان جعد پراکندهٔ آن خوب زمن
شمس تبریز برآ، تیغ بزن چون خورشید
تیغ خورشید دهد نور به جان چو مجن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۹
ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن
وی آهوی معانی آمد گه چریدن
ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده، بنگر در آفریدن
آمد تو را فتوحی، روحی چگونه روحی
کو چون خیال داند در دیدهها دویدن
این دم حکم بیاید، تعلیم نو نماید
بیگوش سر شنیدن، بیدیده ماه دیدن
داند سبل ببردن، هم مرده زنده کردن
هم تخت و بخت دادن، هم بنده پروریدن
آن یوسف معانی، وان گنج رایگانی
خود را اگر فروشد، دانی؟ عجب خریدن
کو مشتری واقف در دو دم مخالف؟
در پرده ساز کردن، در پردهها دویدن
ای عاشق موفق وی صادق مصدق
میبایدت چو گردون، بر قطب خود تنیدن
در بیخودی تو خود را میجوی تا بیابی
زیرا فراق صعب است، خاصه ز حق بریدن
لب را ز شیر شیطان، میکوش تا بشویی
چون شسته شد توانی پستان دل مکیدن
ای عشق آن جهانی، ما را همیکشانی
احسنت ای کشنده، شاباش ای کشیدن
هم آفتاب داند از شرق رو نمودن
ارنی به مرکز او، نتوان به تک رسیدن
خامش، که شرح دل را، گر راه گفت بودی
در کوه درفتادی چون بحر برطپیدن
تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی
وان گه ازو بیابی، صبح ابد دمیدن
وی آهوی معانی آمد گه چریدن
ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده، بنگر در آفریدن
آمد تو را فتوحی، روحی چگونه روحی
کو چون خیال داند در دیدهها دویدن
این دم حکم بیاید، تعلیم نو نماید
بیگوش سر شنیدن، بیدیده ماه دیدن
داند سبل ببردن، هم مرده زنده کردن
هم تخت و بخت دادن، هم بنده پروریدن
آن یوسف معانی، وان گنج رایگانی
خود را اگر فروشد، دانی؟ عجب خریدن
کو مشتری واقف در دو دم مخالف؟
در پرده ساز کردن، در پردهها دویدن
ای عاشق موفق وی صادق مصدق
میبایدت چو گردون، بر قطب خود تنیدن
در بیخودی تو خود را میجوی تا بیابی
زیرا فراق صعب است، خاصه ز حق بریدن
لب را ز شیر شیطان، میکوش تا بشویی
چون شسته شد توانی پستان دل مکیدن
ای عشق آن جهانی، ما را همیکشانی
احسنت ای کشنده، شاباش ای کشیدن
هم آفتاب داند از شرق رو نمودن
ارنی به مرکز او، نتوان به تک رسیدن
خامش، که شرح دل را، گر راه گفت بودی
در کوه درفتادی چون بحر برطپیدن
تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی
وان گه ازو بیابی، صبح ابد دمیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۸
آن کیست ای خدای کزین دام خامشان
ما را همیکشد به سوی خود کشان کشان؟
ای آن که میکشی تو گریبان جان ما
از جمع سرکشان به سوی جمع سرخوشان
بگرفته گوش ما و بشوزیده هوش ما
ساقی باهشانی و آرام بیهشان
بیدست میکشی تو و بیتیغ میکشی
شاگرد چشم تو نظر بیگنه کشان
آب حیات نزل شهیدان عشق توست
این تشنه کشتگان را ز آن نزل میچشان
دل را گره گشای نسیم وصال توست
شاخ امید را به نسیمی همیفشان
خود حسن ساکن است و مقیم اندر آن وجود
زان ساکنند زیر و زبر این مفتشان
مقصود ره روان، همه دیدار ساکنان
مقصود ناطقان، همه اصغای خامشان
آتش در آب گشته نهان، وقت جوش آب
چون آب آتش آمد، الغوث ز آتشان
در روح دررسی چو گذشتی ز نقشها
وز چرخ بگذری، چو گذشتی ز مه وشان
همیان چه مینهی به امانت به مفلسان؟
پا را چه مینهی تو به دندان گربه شان
از نو چو میر گولان بستد کلاه و کفش
خواهی تو روستایی، خواهی ز اکدشان
دانش سلاح توست و سلاح از نشان مرد
مردی چو نیست، به که نباشد تو را نشان
دیگر مگو سخن، که سخن ریگ آب توست
خورشید را نگر، چو نهیی جنس اعمشان
ما را همیکشد به سوی خود کشان کشان؟
ای آن که میکشی تو گریبان جان ما
از جمع سرکشان به سوی جمع سرخوشان
بگرفته گوش ما و بشوزیده هوش ما
ساقی باهشانی و آرام بیهشان
بیدست میکشی تو و بیتیغ میکشی
شاگرد چشم تو نظر بیگنه کشان
آب حیات نزل شهیدان عشق توست
این تشنه کشتگان را ز آن نزل میچشان
دل را گره گشای نسیم وصال توست
شاخ امید را به نسیمی همیفشان
خود حسن ساکن است و مقیم اندر آن وجود
زان ساکنند زیر و زبر این مفتشان
مقصود ره روان، همه دیدار ساکنان
مقصود ناطقان، همه اصغای خامشان
آتش در آب گشته نهان، وقت جوش آب
چون آب آتش آمد، الغوث ز آتشان
در روح دررسی چو گذشتی ز نقشها
وز چرخ بگذری، چو گذشتی ز مه وشان
همیان چه مینهی به امانت به مفلسان؟
پا را چه مینهی تو به دندان گربه شان
از نو چو میر گولان بستد کلاه و کفش
خواهی تو روستایی، خواهی ز اکدشان
دانش سلاح توست و سلاح از نشان مرد
مردی چو نیست، به که نباشد تو را نشان
دیگر مگو سخن، که سخن ریگ آب توست
خورشید را نگر، چو نهیی جنس اعمشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۲
مستی ببینی رازدان، میدان که باشد مست او
هستی ببینی زنده دل، میدان که باشد هست او
گر سر ببینی پرطرب، پر گشته از وی روز و شب
می دان که آن سر را یقین خاریده باشد دست او
عالم چو ضد یکدگر، در قصد خون و شور و شر
لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او
هر دم یکی را میدهد تا چون درختی برجهد
حیران شود دیو و پری، در خیز و در برجست او
سبلت قوی مالیدهیی، از شیر نقشی دیدهیی
ای فربه از بایست خود، باری ببین بایست او
زو قالبت پیوسته شد، پیوسته گردد حالتت
ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست او
ای خوش بیابان که درو عشق است تازان سو به سو
جز حق نباشد فوق او، جز فقر نبود پست او
شست سخن کم باف چون صیدت نمیگردد زبون
تا او بگیرد صیدها، ای صید مست شست او
هستی ببینی زنده دل، میدان که باشد هست او
گر سر ببینی پرطرب، پر گشته از وی روز و شب
می دان که آن سر را یقین خاریده باشد دست او
عالم چو ضد یکدگر، در قصد خون و شور و شر
لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او
هر دم یکی را میدهد تا چون درختی برجهد
حیران شود دیو و پری، در خیز و در برجست او
سبلت قوی مالیدهیی، از شیر نقشی دیدهیی
ای فربه از بایست خود، باری ببین بایست او
زو قالبت پیوسته شد، پیوسته گردد حالتت
ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست او
ای خوش بیابان که درو عشق است تازان سو به سو
جز حق نباشد فوق او، جز فقر نبود پست او
شست سخن کم باف چون صیدت نمیگردد زبون
تا او بگیرد صیدها، ای صید مست شست او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
ساقی اگر کم شد میات، دستار ما بستان گرو
چون می ز داد تو بود، شاید نهادن جان گرو
بس اکدش و بس کدخدا، کز شور میهای خدا
کردهست اندر شهر ما، دکان و خان و مان گرو
آن شاه ابراهیم بین، کادهم بدستش معرفت
مر تخت را و تاج را، کردهست آن سلطان گرو
بوبکر سر کرده گرو، عمر پسر کرده گرو
عثمان جگر کرده گرو، وان بوهریره انبان گرو
پس چه عجب آید تو را، چون با شهان این میکند
گر زان که درویشی کند از بهر می خلقان گرو
آن شاهد فرد احد یک جرعهیی در بت نهد
در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان گرو
من مست آن میخانه ام، در دام آن دردانه ام
در هیچ دامی پر خود ننهاده چون مرغان گرو
بهر چه لرزی بر گرو، در کار او جان گو برو
جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو صد چندان گرو
خامش، رها کن بلبلی، در گلشن آی و درنگر
بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو
چون می ز داد تو بود، شاید نهادن جان گرو
بس اکدش و بس کدخدا، کز شور میهای خدا
کردهست اندر شهر ما، دکان و خان و مان گرو
آن شاه ابراهیم بین، کادهم بدستش معرفت
مر تخت را و تاج را، کردهست آن سلطان گرو
بوبکر سر کرده گرو، عمر پسر کرده گرو
عثمان جگر کرده گرو، وان بوهریره انبان گرو
پس چه عجب آید تو را، چون با شهان این میکند
گر زان که درویشی کند از بهر می خلقان گرو
آن شاهد فرد احد یک جرعهیی در بت نهد
در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان گرو
من مست آن میخانه ام، در دام آن دردانه ام
در هیچ دامی پر خود ننهاده چون مرغان گرو
بهر چه لرزی بر گرو، در کار او جان گو برو
جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو صد چندان گرو
خامش، رها کن بلبلی، در گلشن آی و درنگر
بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۱
ای از تو خاکی تن شده، تن فکرت و گفتن شده
وز گفت و فکرت بس صور در غیب آبستن شده
هر صورتی پروردهٔ معنی ست، لیک افسردهیی
صورت چو معنی شد کنون آغاز را روشن شده
یخ را اگر بیند کسی، وان کس نداند اصل یخ
چون دید کآخر آب شد، در اصل یخ بیظن شده
اندیشه جز زیبا مکن، کو تار و پود صورت است
زاندیشهٔ احسن تند، هر صورتی احسن شده
زان سوی کاندازی نظر، آن جنس میآید صور
پس از نظر آید صور، اشکال مرد و زن شده
با آن نشین کو روشن است، کز دل سوی دل روزنهست
خاک از چه ورد و سوسن است؟ کش آب هم مسکن شده
ور هم نشین حق شوی، جان خوش مطلق شوی
یارب، چه با رونق شوی، ای جان جان من شده
از جا به بیجا آمده، اه رفته، هیهای آمده
بی دست و بیپای آمده، چون ماه خوش خرمن شده
یارب، که چون میبینمش، ای بنده جان و دینمش
خود چیست این تمکینمش، ای عقل ازین امکن شده
هر ذرهیی را محرم او، هر خوش دمی را همدم او
نادیده زو زاهد شده، زو دیده تردامن شده
ای عشق حق سودای او، آن اوست او، جویای او
وی میدمد در وای او، ای طالب معدن شده
هم طالب و مطلوب او، هم عاشق و معشوق او
هم یوسف و یعقوب او، هم طوق و هم گردن شده
اوصافت ای کس کم چو تو، پایان ندارد همچو تو
چند آب و روغن میکنم؟ ای آب من روغن شده
وز گفت و فکرت بس صور در غیب آبستن شده
هر صورتی پروردهٔ معنی ست، لیک افسردهیی
صورت چو معنی شد کنون آغاز را روشن شده
یخ را اگر بیند کسی، وان کس نداند اصل یخ
چون دید کآخر آب شد، در اصل یخ بیظن شده
اندیشه جز زیبا مکن، کو تار و پود صورت است
زاندیشهٔ احسن تند، هر صورتی احسن شده
زان سوی کاندازی نظر، آن جنس میآید صور
پس از نظر آید صور، اشکال مرد و زن شده
با آن نشین کو روشن است، کز دل سوی دل روزنهست
خاک از چه ورد و سوسن است؟ کش آب هم مسکن شده
ور هم نشین حق شوی، جان خوش مطلق شوی
یارب، چه با رونق شوی، ای جان جان من شده
از جا به بیجا آمده، اه رفته، هیهای آمده
بی دست و بیپای آمده، چون ماه خوش خرمن شده
یارب، که چون میبینمش، ای بنده جان و دینمش
خود چیست این تمکینمش، ای عقل ازین امکن شده
هر ذرهیی را محرم او، هر خوش دمی را همدم او
نادیده زو زاهد شده، زو دیده تردامن شده
ای عشق حق سودای او، آن اوست او، جویای او
وی میدمد در وای او، ای طالب معدن شده
هم طالب و مطلوب او، هم عاشق و معشوق او
هم یوسف و یعقوب او، هم طوق و هم گردن شده
اوصافت ای کس کم چو تو، پایان ندارد همچو تو
چند آب و روغن میکنم؟ ای آب من روغن شده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۷
آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله
گفت بیا حریف شو، گفتم آمدم، هله
جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری
چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ، سنبله
کوه ازو سبک شده، مغز ازو گران شده
روح سبوکشش شده، عقل شکسته بلبله
پاک نی و پلید نی، در دو جهان پدید نی
قفل گشا کلید نی، کنده هزار سلسله
تازه کند ملول را، مایه دهد فضول را
آن که زند ز بیرهه راه هزار قافله
پیش رو بدان شده، ره زن زاهدان شده
دایهٔ شاهدان شده، مایهٔ بانگ و غلغله
هر که خورد ز نیک و بد، مست بمانده تا ابد
هر که نخورد تا رود جانب غصه بیگله
غرقه شو اندر آب حق، مست شو از شراب حق
نیست شو و خراب حق، ای دل تنگ حوصله
هر که بدان گمان برد، از کف مرگ جان برد
آن که نگویم آن برد، اینت عظیم منزله
گفت بیا حریف شو، گفتم آمدم، هله
جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری
چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ، سنبله
کوه ازو سبک شده، مغز ازو گران شده
روح سبوکشش شده، عقل شکسته بلبله
پاک نی و پلید نی، در دو جهان پدید نی
قفل گشا کلید نی، کنده هزار سلسله
تازه کند ملول را، مایه دهد فضول را
آن که زند ز بیرهه راه هزار قافله
پیش رو بدان شده، ره زن زاهدان شده
دایهٔ شاهدان شده، مایهٔ بانگ و غلغله
هر که خورد ز نیک و بد، مست بمانده تا ابد
هر که نخورد تا رود جانب غصه بیگله
غرقه شو اندر آب حق، مست شو از شراب حق
نیست شو و خراب حق، ای دل تنگ حوصله
هر که بدان گمان برد، از کف مرگ جان برد
آن که نگویم آن برد، اینت عظیم منزله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۷
ای یوسف خوش نام هی در ره میا بیهمرهی
مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در چهی
آن سگ بود کو بیهده خسپد به پیش هر دری
وان خر بود کز ماندگی آید سوی هر خرگهی
در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب میرسد
دل را که آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی؟
مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان
کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی
دامن ندارد غیر او جمله گدایند ای عمو
درزن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی
مانند خورشید از غمش میرو در آتش تا به شب
چون شب شود میگرد خوش بر بام او همچون مهی
بر بام او این اختران تا صبح دم چوبک زنان
والله مبارک حضرتی والله همایون درگهی
آن انبیا کندر جهان کردند رو در آسمان
رستند از دام زمین وز شرکت هر ابلهی
بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا
زان سان که سوی کهربا بیپر و پا پرد کهی
میدان که بیانزال او نزلی نروید در زمین
بیصحبت تصویر او یک مایه را نبود زهی
ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان
همچون عرابی میکند آن اشتران را نهنهی
بر لوح دل رمل جان رمل حقایق میزند
تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده دهی
خوشتر روید ای همرهان کآمد طبیبی در جهان
زنده کن هر مردهیی بیناکن هر اکمهی
اینها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش
نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی
خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر
بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهی
مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در چهی
آن سگ بود کو بیهده خسپد به پیش هر دری
وان خر بود کز ماندگی آید سوی هر خرگهی
در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب میرسد
دل را که آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی؟
مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان
کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی
دامن ندارد غیر او جمله گدایند ای عمو
درزن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی
مانند خورشید از غمش میرو در آتش تا به شب
چون شب شود میگرد خوش بر بام او همچون مهی
بر بام او این اختران تا صبح دم چوبک زنان
والله مبارک حضرتی والله همایون درگهی
آن انبیا کندر جهان کردند رو در آسمان
رستند از دام زمین وز شرکت هر ابلهی
بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا
زان سان که سوی کهربا بیپر و پا پرد کهی
میدان که بیانزال او نزلی نروید در زمین
بیصحبت تصویر او یک مایه را نبود زهی
ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان
همچون عرابی میکند آن اشتران را نهنهی
بر لوح دل رمل جان رمل حقایق میزند
تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده دهی
خوشتر روید ای همرهان کآمد طبیبی در جهان
زنده کن هر مردهیی بیناکن هر اکمهی
اینها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش
نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی
خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر
بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۸
ای داده جان را لطف تو خوش تر ز مستی حالتی
خوش تر ز مستی ابد بیباده و بیآلتی
یک ساعتی تشریف ده جان را چنان تلطیف ده
آن ساعتی پاک از کی و تا کی عجایب ساعتی
شاهنشه یغمایییی کز دولت یغمای تو
یاغی به شادی منتظر تا کی کنی تو غارتی
جان چون نداند نقش خود یا عالم جان بخش خود؟
پا مینداند کفش خود کان لایق است و بابتی؟
پا را ز کفش دیگری هر لحظه تنگی و شری
وز کفش خود شد خوش تری پا را در آن جا راحتی
جان نیز داند جفت خود وز غیب داند نیک و بد
کز غیب هر جان را بود درخورد هر جان ساحتی
جانی که او را هست آن محبوس ازان شد در جهان
چون نیست او را این زمان از بهر آن دم طاقتی
چون شاه زاده طفل بد پس مخزنش بر قفل بد
خلعت نهاده بهر او تا برکشد او قامتی
تو قفل دل را باز کن قصد خزینهی راز کن
در مشکلات دو جهان نبود سوآلت حاجتی
خمخانه مردان دل است وز وی چه مستی حاصل است
طفلی و پایت در گل است پس صبر کن تا غایتی
تا غایتی کز گوشهیی دولت برآرد جوشهیی
از دور گردی خاسته تابان شده یک رایتی
بنوشته بر رایت که این نقش خداوند شمس دین
از مفخز تبریز و چین اندر بصیرت آیتی
خوش تر ز مستی ابد بیباده و بیآلتی
یک ساعتی تشریف ده جان را چنان تلطیف ده
آن ساعتی پاک از کی و تا کی عجایب ساعتی
شاهنشه یغمایییی کز دولت یغمای تو
یاغی به شادی منتظر تا کی کنی تو غارتی
جان چون نداند نقش خود یا عالم جان بخش خود؟
پا مینداند کفش خود کان لایق است و بابتی؟
پا را ز کفش دیگری هر لحظه تنگی و شری
وز کفش خود شد خوش تری پا را در آن جا راحتی
جان نیز داند جفت خود وز غیب داند نیک و بد
کز غیب هر جان را بود درخورد هر جان ساحتی
جانی که او را هست آن محبوس ازان شد در جهان
چون نیست او را این زمان از بهر آن دم طاقتی
چون شاه زاده طفل بد پس مخزنش بر قفل بد
خلعت نهاده بهر او تا برکشد او قامتی
تو قفل دل را باز کن قصد خزینهی راز کن
در مشکلات دو جهان نبود سوآلت حاجتی
خمخانه مردان دل است وز وی چه مستی حاصل است
طفلی و پایت در گل است پس صبر کن تا غایتی
تا غایتی کز گوشهیی دولت برآرد جوشهیی
از دور گردی خاسته تابان شده یک رایتی
بنوشته بر رایت که این نقش خداوند شمس دین
از مفخز تبریز و چین اندر بصیرت آیتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۹
الا ای یوسف مصری ازین دریای ظلمانی
روان کن کشتی وصلت، برای پیر کنعانی
یکی کشتی که این دریا زنور او بگیرد چشم
که از شعشاع آن کشتی، بگردد بحر نورانی
نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لایق
ازان نوری که آن باشد جمال و فر سلطانی
در آن بحر جلالتها که آن کشتی همیگردد
چو باشد عاشق او حق، که باشد روح روحانی؟
چو آن کشتی نماید رخ، برآید گرد آن دریا
نماند صعبییی دیگر، بگردد جمله آسانی
چه آسانی که از شادی، زعاشق هر سر مویی
دران دریا به رقص اندر شده غلطان و خندانی
نبیند خندهٔ جان را مگر که دیدهٔ جانها
نماید خدها در جسم آب و خاک ارکانی
زعریانی نشانیهاست بر درز لباس او
زچشم و گوش و فهم و وهم، اگر خواهی تو برهانی
تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی؟
برو میچر چو استوران درین مرعای شهوانی
مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس الدین
رباید مر تو را چون باد، از وسواس شیطانی
کزین جمله اشارتها، هم از کشتی، هم از دریا
مکن فهمی مگر در حق آن دریای ربانی
چو این را فهم کردی تو، سجودی بر سوی تبریز
که تا او را بیابد جان ز رحمتهای یزدانی
روان کن کشتی وصلت، برای پیر کنعانی
یکی کشتی که این دریا زنور او بگیرد چشم
که از شعشاع آن کشتی، بگردد بحر نورانی
نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لایق
ازان نوری که آن باشد جمال و فر سلطانی
در آن بحر جلالتها که آن کشتی همیگردد
چو باشد عاشق او حق، که باشد روح روحانی؟
چو آن کشتی نماید رخ، برآید گرد آن دریا
نماند صعبییی دیگر، بگردد جمله آسانی
چه آسانی که از شادی، زعاشق هر سر مویی
دران دریا به رقص اندر شده غلطان و خندانی
نبیند خندهٔ جان را مگر که دیدهٔ جانها
نماید خدها در جسم آب و خاک ارکانی
زعریانی نشانیهاست بر درز لباس او
زچشم و گوش و فهم و وهم، اگر خواهی تو برهانی
تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی؟
برو میچر چو استوران درین مرعای شهوانی
مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس الدین
رباید مر تو را چون باد، از وسواس شیطانی
کزین جمله اشارتها، هم از کشتی، هم از دریا
مکن فهمی مگر در حق آن دریای ربانی
چو این را فهم کردی تو، سجودی بر سوی تبریز
که تا او را بیابد جان ز رحمتهای یزدانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۷
عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی
لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی
ایمان ز سر زلفت، زنار عجب بندد
کز کافر زلف خود،یک پیچ تو بگشایی
ای از پس صد پرده، درتافته رخسارت
تا عالم خاکی را از عشق برآرایی
جان دوش ز سرمستی، با عشق تو عهدی کرد
جان بود دران بیعت، با عشق به تنهایی
سر عشق به گوشش برد، سر گفت به گوش جان
کس عهد کند با خود؟ نی تو همگی مایی؟
چندانکه تو میکوشی، جز چشم نمیپوشی
تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی؟
جان گفت که ای فردم، سوگند بدین دردم
سوگند بدان زلفی، عاشق کش سودایی
کان عهد که من کردم، بیجان و بدن کردم
نی ما و نه من کردم، ای مفردیکتایی
مست آنچ کند در می، از می بود آن بروی
در آب نماید او، لیک او است ز بالایی
تبریز ز شمس الدین، آخر قدحی زو، هین
آن ساقی ترسا را یک نکته نفرمایی؟
لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی
ایمان ز سر زلفت، زنار عجب بندد
کز کافر زلف خود،یک پیچ تو بگشایی
ای از پس صد پرده، درتافته رخسارت
تا عالم خاکی را از عشق برآرایی
جان دوش ز سرمستی، با عشق تو عهدی کرد
جان بود دران بیعت، با عشق به تنهایی
سر عشق به گوشش برد، سر گفت به گوش جان
کس عهد کند با خود؟ نی تو همگی مایی؟
چندانکه تو میکوشی، جز چشم نمیپوشی
تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی؟
جان گفت که ای فردم، سوگند بدین دردم
سوگند بدان زلفی، عاشق کش سودایی
کان عهد که من کردم، بیجان و بدن کردم
نی ما و نه من کردم، ای مفردیکتایی
مست آنچ کند در می، از می بود آن بروی
در آب نماید او، لیک او است ز بالایی
تبریز ز شمس الدین، آخر قدحی زو، هین
آن ساقی ترسا را یک نکته نفرمایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۹
گویم سخن لب تو، یا نی؟
ای لعل لب تو را بها نی
ای گفتهٔ ما غلام آن دم
کان جا همگی تویی و ما نی
این جا که منم، به جز خطا نی
و آن جا که تویی، به جز عطا نی
این جا گفتن ز روی جسم است
وان جا همه هستی است جا نی
سیاره همیروند پا نی
صد مشک روانه و سقا نی
رنجورانند همچو ایوب
دریافته صحت و دوا نی
بیچشمانند همچو یعقوب
بینا شده چشم و توتیا نی
ره پویانند همچو ماهی
بینند طریقهها ضیا نی
از رشک تو من دهان ببستم
شرح تو رسد به منتها؟ نی
ای لعل لب تو را بها نی
ای گفتهٔ ما غلام آن دم
کان جا همگی تویی و ما نی
این جا که منم، به جز خطا نی
و آن جا که تویی، به جز عطا نی
این جا گفتن ز روی جسم است
وان جا همه هستی است جا نی
سیاره همیروند پا نی
صد مشک روانه و سقا نی
رنجورانند همچو ایوب
دریافته صحت و دوا نی
بیچشمانند همچو یعقوب
بینا شده چشم و توتیا نی
ره پویانند همچو ماهی
بینند طریقهها ضیا نی
از رشک تو من دهان ببستم
شرح تو رسد به منتها؟ نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۹
اه که چه شیرین بتیست، در تتق زرکشی
اه که چه میزیبدش، بدخویی و سرکشی
گاه چو مه میرود، قاعدهٔ شب روی
میکند از اختران شیوهٔ لشکرکشی
گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان
تا دل خود را ز هجر، تو سوی آذر کشی
ای خنک آن دم که تو، خسرو خورشید را
سخت بگیری کمر، خانهٔ خود در کشی
از طرب آن زمان، جامهٔ جان برکنی
وز سر این بیخودی، گوش فلک برکشی
هر شکری زین هوس، عود کند خویش را
تا که بسوزد برو، چون که به مجمر کشی
آن نفس از ساقیان، سستی و تقصیر نیست
نیست گنه باده را، چون که تو کمتر کشی
بخت عظیم است آنک، نقل ز جنت بری
خیر کثیر است آنک، باده ز کوثر کشی
مست برآیی ز خود، دست بخایی ز خود
قاصد خون ریز خود، نیزه و خنجر کشی
گوید کز نور من، ظلمت و کافر کجاست؟
تا که به شمشیر دین، بر سر کافر کشی
وقت شد ای شمس دین، مفخر تبریزیان
تا تو مرا چون قدح، در می احمر کشی
اه که چه میزیبدش، بدخویی و سرکشی
گاه چو مه میرود، قاعدهٔ شب روی
میکند از اختران شیوهٔ لشکرکشی
گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان
تا دل خود را ز هجر، تو سوی آذر کشی
ای خنک آن دم که تو، خسرو خورشید را
سخت بگیری کمر، خانهٔ خود در کشی
از طرب آن زمان، جامهٔ جان برکنی
وز سر این بیخودی، گوش فلک برکشی
هر شکری زین هوس، عود کند خویش را
تا که بسوزد برو، چون که به مجمر کشی
آن نفس از ساقیان، سستی و تقصیر نیست
نیست گنه باده را، چون که تو کمتر کشی
بخت عظیم است آنک، نقل ز جنت بری
خیر کثیر است آنک، باده ز کوثر کشی
مست برآیی ز خود، دست بخایی ز خود
قاصد خون ریز خود، نیزه و خنجر کشی
گوید کز نور من، ظلمت و کافر کجاست؟
تا که به شمشیر دین، بر سر کافر کشی
وقت شد ای شمس دین، مفخر تبریزیان
تا تو مرا چون قدح، در می احمر کشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۴
یا ملک المبعث والمحشر
لیس سویٰ صدرک من مصدر
سر نبری ای سر، اگر سر بری
آن ز خری دان که تو سر واخری
مقلة عینی لک یا ناظری
نظرة قلبی لک یا منظری
همچو پری باش ز خلقان نهان
بر نپری تا نشوی چون پری
غاب فوادی لم غیبته
بعد حضوری لک، یا محضری
بر سر خشکی چو ثقیلان مران
برتر از آنی که روی بر تری
منزلناالعرش و ما فوقه
عمرک یا نفس قمی، سافری
جمله چو دردند به پایان خم
سرور از آنی تو، که تو سروری
قلت الا بدلنا سلما
اسلمک الصبر قفی واصبری
چند پس پرده و از در برون
بر در این پرده، اگر بردری
قالت هل صبری الا به
هل عقدالبیع بلا مشتری
می مفروش از جهت حرص زر
جوهر می خود بنماید زری
اذ حضرالراح فما فاتنا
افتح عینیک به وابصری
می بفروشی، چه خری؟ جز که غم
دین بفروشی چه بری؟ کافری
قر به العین کلی واشربی
قد قرب المنزل فاستبشری
وصلت فانی ننماید بقا
زن نشود حامله از سعتری
لیس سویٰ صدرک من مصدر
سر نبری ای سر، اگر سر بری
آن ز خری دان که تو سر واخری
مقلة عینی لک یا ناظری
نظرة قلبی لک یا منظری
همچو پری باش ز خلقان نهان
بر نپری تا نشوی چون پری
غاب فوادی لم غیبته
بعد حضوری لک، یا محضری
بر سر خشکی چو ثقیلان مران
برتر از آنی که روی بر تری
منزلناالعرش و ما فوقه
عمرک یا نفس قمی، سافری
جمله چو دردند به پایان خم
سرور از آنی تو، که تو سروری
قلت الا بدلنا سلما
اسلمک الصبر قفی واصبری
چند پس پرده و از در برون
بر در این پرده، اگر بردری
قالت هل صبری الا به
هل عقدالبیع بلا مشتری
می مفروش از جهت حرص زر
جوهر می خود بنماید زری
اذ حضرالراح فما فاتنا
افتح عینیک به وابصری
می بفروشی، چه خری؟ جز که غم
دین بفروشی چه بری؟ کافری
قر به العین کلی واشربی
قد قرب المنزل فاستبشری
وصلت فانی ننماید بقا
زن نشود حامله از سعتری
مولوی : ترجیعات
دوازدهم
زان بادهٔ صوفی بود از جام، مجرد
کز غایت مستی ز کفش جام بیفتد
در حالت مستی چو دل و هوش نگنجید
پس نیست عجیب گر قدح و جام نگنجد
اول سبقت بود « الف هیچ ندارد »
زان پیش رو افتاد و سپهدار و مؤید
« حی » نیز اگر هیچ ندارد، چو الف نیز
در صورت جیم آمد، و جیمست مقید
میم از الف و هاست مرکب بنبشتن
ترکیب بود علت بر هستی مفرد
پس بزم رسول آمد بیساغر و بیجام
تا جمع به خود باشد هستی محمد
بام فلک از استن و دیوار چو تنهاست
هر بام درافتاده و آن بام مشبد
بالاتر ازین چرخ کهن عالم لطفیست
کارواح در آ، ناحیه مانند، مجدد
عریان شدهٔ بر لب این جوی، پی غسل
نی جوی نماید به نظر صرح ممرد
آن دیو و پری ساخته از پی تغلیط
تا شیشه نماید به نظر آب مسرد
از مکر گریزان شو و در وکر رضا رو
تا زنده شوی فارغ از انفاس معدد
ترجیع کنم خواجه، که این قافیه تنگست
نی، خود نزنم دم، که دم ما همه ننگست
من دم نزنم، لیک دم نحن نفحنا
در من بدمد، ناله رسد تا به ثریا
این نای تنم را چو ببرید و تراشید
از سوی نیستان عدم عز تعالا
دل یکسر نی بود و دهان یکسر دیگر
آن سر ز لب عشق همی بود شکرخا
چون از دم او پر شد و از دو لب او مست
تنگ آمد و مستانه، برآورد علالا
والله ز می آن دو لب ار کوه بنوشد
چون ریگ شود کوه، ز آسیب تجلا
نی پردهٔ لب بود که گر لب بگشاید
نی چرخ فلک ماند و نی زیر ونه بالا
آواز ده اندر عدم ای نای و نظر کن
صد لیلی و مجنون و دو صد وامق و عذرا
بگشاید هر ذره دهان گوید: « شاباش »
وندر دل هر ذره حقیر آید صحرا
زود از حبش تن بسوی روم جنان رو
تا برکشدت قیصر، بر قصر معلا
اینجای نه آنجاست که اینجا بتوان بود
هی، جای خوشی جوی و درآ در صف هیجا
هین، وقت جهادست و گه حملهٔ مردان
صفرا مکن و درشکن از حمله تو، صف را
ترجیع سوم آمد و گفتی تو خدایا
« برگم شده مگری که مرا هست عوضها »
آن مطرب خوش نغمهٔ شیرین دهن آمد
جانها همه مستند که آن، جان به من آمد
خندان شده اشکوفه و گل جامه دریده
کز سوی عدم سنبله و یاسمن آمد
جانهای گلستان بدم دی بپریدند
هنگام بهاران شد، و هر جان به تن آمد
خوبان برسیدند ز بتخانهٔ غیبی
کوری خزانی که بخو، بتشکن آمد
چون صبر گزیدند بدی جمله درختان
آن هجر چو چاهست و صبوری رسن آمد
چون صبر گزید آیس، آمد فرجش زود
چون خلق حسن کرد، نگار حسن آمد
در عید بهار، ابر برافشاند گلابی
وان رعد بران اوج هوا، طبل زن آمد
یک باغ پر از شاهد، نی ترک و نه رومی
کندر حجب غیب، هزاران ختن آمد
بس جان که چو یوسف به چه مهلکه افتاد
پنداشت که گم گشت خود او در وطن آمد
زیرا که ره آب خضر مظلم و تاریست
آخر ز ره خار، گل اندر چمن آمد
خامش کن، اگرچه که غزل اغلب باقیست
تا شاه بگوید، چو درین انجمن آمد
ای ماه عذار من و ای خوش قد و قامت
برخیز که برخاست ز عشق تو قیامت
کز غایت مستی ز کفش جام بیفتد
در حالت مستی چو دل و هوش نگنجید
پس نیست عجیب گر قدح و جام نگنجد
اول سبقت بود « الف هیچ ندارد »
زان پیش رو افتاد و سپهدار و مؤید
« حی » نیز اگر هیچ ندارد، چو الف نیز
در صورت جیم آمد، و جیمست مقید
میم از الف و هاست مرکب بنبشتن
ترکیب بود علت بر هستی مفرد
پس بزم رسول آمد بیساغر و بیجام
تا جمع به خود باشد هستی محمد
بام فلک از استن و دیوار چو تنهاست
هر بام درافتاده و آن بام مشبد
بالاتر ازین چرخ کهن عالم لطفیست
کارواح در آ، ناحیه مانند، مجدد
عریان شدهٔ بر لب این جوی، پی غسل
نی جوی نماید به نظر صرح ممرد
آن دیو و پری ساخته از پی تغلیط
تا شیشه نماید به نظر آب مسرد
از مکر گریزان شو و در وکر رضا رو
تا زنده شوی فارغ از انفاس معدد
ترجیع کنم خواجه، که این قافیه تنگست
نی، خود نزنم دم، که دم ما همه ننگست
من دم نزنم، لیک دم نحن نفحنا
در من بدمد، ناله رسد تا به ثریا
این نای تنم را چو ببرید و تراشید
از سوی نیستان عدم عز تعالا
دل یکسر نی بود و دهان یکسر دیگر
آن سر ز لب عشق همی بود شکرخا
چون از دم او پر شد و از دو لب او مست
تنگ آمد و مستانه، برآورد علالا
والله ز می آن دو لب ار کوه بنوشد
چون ریگ شود کوه، ز آسیب تجلا
نی پردهٔ لب بود که گر لب بگشاید
نی چرخ فلک ماند و نی زیر ونه بالا
آواز ده اندر عدم ای نای و نظر کن
صد لیلی و مجنون و دو صد وامق و عذرا
بگشاید هر ذره دهان گوید: « شاباش »
وندر دل هر ذره حقیر آید صحرا
زود از حبش تن بسوی روم جنان رو
تا برکشدت قیصر، بر قصر معلا
اینجای نه آنجاست که اینجا بتوان بود
هی، جای خوشی جوی و درآ در صف هیجا
هین، وقت جهادست و گه حملهٔ مردان
صفرا مکن و درشکن از حمله تو، صف را
ترجیع سوم آمد و گفتی تو خدایا
« برگم شده مگری که مرا هست عوضها »
آن مطرب خوش نغمهٔ شیرین دهن آمد
جانها همه مستند که آن، جان به من آمد
خندان شده اشکوفه و گل جامه دریده
کز سوی عدم سنبله و یاسمن آمد
جانهای گلستان بدم دی بپریدند
هنگام بهاران شد، و هر جان به تن آمد
خوبان برسیدند ز بتخانهٔ غیبی
کوری خزانی که بخو، بتشکن آمد
چون صبر گزیدند بدی جمله درختان
آن هجر چو چاهست و صبوری رسن آمد
چون صبر گزید آیس، آمد فرجش زود
چون خلق حسن کرد، نگار حسن آمد
در عید بهار، ابر برافشاند گلابی
وان رعد بران اوج هوا، طبل زن آمد
یک باغ پر از شاهد، نی ترک و نه رومی
کندر حجب غیب، هزاران ختن آمد
بس جان که چو یوسف به چه مهلکه افتاد
پنداشت که گم گشت خود او در وطن آمد
زیرا که ره آب خضر مظلم و تاریست
آخر ز ره خار، گل اندر چمن آمد
خامش کن، اگرچه که غزل اغلب باقیست
تا شاه بگوید، چو درین انجمن آمد
ای ماه عذار من و ای خوش قد و قامت
برخیز که برخاست ز عشق تو قیامت
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۲ - هم در بیان مکر خرگوش
در شدن خرگوش بس تأخیر کرد
مکر را با خویشتن تقریر کرد
در ره آمد بعد تأخیر دراز
تا به گوش شیر گوید یک دو راز
تا چه عالمهاست در سودای عقل
تا چه با پهناست این دریای عقل
صورت ما اندرین بحر عذاب
میدود چون کاسهها بر روی آب
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چون که پر شد طشت در وی غرق گشت
عقل پنهان است و ظاهر عالمی
صورت ما موج یا از وی نمی
هرچه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر دور اندازدش
تا نبیند دل دهندهی راز را
تا نبیند تیر دورانداز را
اسب خود را یاوه داند وز ستیز
میدواند اسب خود در راه تیز
اسب خود را یاوه داند آن جواد
واسب خود او را کشان کرده چو باد
در فغان و جست و جو آن خیرهسر
هر طرف پرسان و جویان در به در
کان که دزدید اسب ما را، کو و کیست؟
این که زیر ران توست، ای خواجه چیست؟
آری، این اسب است، لیک این اسب کو؟
با خود آی ای شهسوار اسب جو
جان ز پیدایی و نزدیکیست گم
چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم
کی ببینی سرخ و سبز و فور را
تا نبینی پیش ازین سه نور را
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور آن رنگها روپوش تو
چون که شب آن رنگها مستور بود
پس بدیدی دید رنگ از نور بود
نیست دید رنگ بینور برون
هم چنین رنگ خیال اندرون
این برون از آفتاب و از سها
وندرون از عکس انوار علا
نور نور چشم خود نور دل است
نور چشم از نور دلها حاصل است
باز نور نور دل نور خداست
کو ز نور عقل و حس پاک و جداست
شب نبد نور و ندیدی رنگ را
پس به ضد نور پیدا شد تو را
دیدن نور است، آنگه دید رنگ
وین به ضد نور دانی بیدرنگ
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوشدلی آید پدید
پس نهانیها به ضد پیدا شود
چون که حق را نیست ضد، پنهان بود
که نظر بر نور بود، آنگه به رنگ
ضد به ضد پیدا بود، چون روم و زنگ
پس به ضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را مینماید در صدور
نور حق را نیست ضدی در وجود
تا به ضد او را توان پیدا نمود
لاجرم ابصار ما لا تدرکه
وهو یدرک، بین تو از موسی و که
صورت از معنی چو شیر از بیشه دان
یا چو آواز و سخن زاندیشه دان
این سخن وآواز از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت
از سخن وآواز او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بیصورتی آمد برون
باز شد کانا الیه راجعون
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتیست
مصطفی فرمود دنیا ساعتیست
فکر ما تیریست از هو در هوا
در هوا کی پاید؟ آید تا خدا
هر نفس نو میشود دنیا و ما
بیخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نو نو میرسد
مستمری مینماید در جسد
آن ز تیزی مستمر شکل آمدهست
چون شرر کش تیز جنبانی به دست
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز
این درازی مدت از تیزی صنع
مینماید سرعتانگیزی صنع
طالب این سر اگر علامهییست
نک حسامالدین که سامی نامهییست
مکر را با خویشتن تقریر کرد
در ره آمد بعد تأخیر دراز
تا به گوش شیر گوید یک دو راز
تا چه عالمهاست در سودای عقل
تا چه با پهناست این دریای عقل
صورت ما اندرین بحر عذاب
میدود چون کاسهها بر روی آب
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چون که پر شد طشت در وی غرق گشت
عقل پنهان است و ظاهر عالمی
صورت ما موج یا از وی نمی
هرچه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر دور اندازدش
تا نبیند دل دهندهی راز را
تا نبیند تیر دورانداز را
اسب خود را یاوه داند وز ستیز
میدواند اسب خود در راه تیز
اسب خود را یاوه داند آن جواد
واسب خود او را کشان کرده چو باد
در فغان و جست و جو آن خیرهسر
هر طرف پرسان و جویان در به در
کان که دزدید اسب ما را، کو و کیست؟
این که زیر ران توست، ای خواجه چیست؟
آری، این اسب است، لیک این اسب کو؟
با خود آی ای شهسوار اسب جو
جان ز پیدایی و نزدیکیست گم
چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم
کی ببینی سرخ و سبز و فور را
تا نبینی پیش ازین سه نور را
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور آن رنگها روپوش تو
چون که شب آن رنگها مستور بود
پس بدیدی دید رنگ از نور بود
نیست دید رنگ بینور برون
هم چنین رنگ خیال اندرون
این برون از آفتاب و از سها
وندرون از عکس انوار علا
نور نور چشم خود نور دل است
نور چشم از نور دلها حاصل است
باز نور نور دل نور خداست
کو ز نور عقل و حس پاک و جداست
شب نبد نور و ندیدی رنگ را
پس به ضد نور پیدا شد تو را
دیدن نور است، آنگه دید رنگ
وین به ضد نور دانی بیدرنگ
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوشدلی آید پدید
پس نهانیها به ضد پیدا شود
چون که حق را نیست ضد، پنهان بود
که نظر بر نور بود، آنگه به رنگ
ضد به ضد پیدا بود، چون روم و زنگ
پس به ضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را مینماید در صدور
نور حق را نیست ضدی در وجود
تا به ضد او را توان پیدا نمود
لاجرم ابصار ما لا تدرکه
وهو یدرک، بین تو از موسی و که
صورت از معنی چو شیر از بیشه دان
یا چو آواز و سخن زاندیشه دان
این سخن وآواز از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت
از سخن وآواز او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بیصورتی آمد برون
باز شد کانا الیه راجعون
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتیست
مصطفی فرمود دنیا ساعتیست
فکر ما تیریست از هو در هوا
در هوا کی پاید؟ آید تا خدا
هر نفس نو میشود دنیا و ما
بیخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نو نو میرسد
مستمری مینماید در جسد
آن ز تیزی مستمر شکل آمدهست
چون شرر کش تیز جنبانی به دست
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز
این درازی مدت از تیزی صنع
مینماید سرعتانگیزی صنع
طالب این سر اگر علامهییست
نک حسامالدین که سامی نامهییست
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۰ - در نمد دوختن زن عرب سبوی آب باران را و مهر نهادن بر وی از غایت اعتقاد عرب
مرد گفت آری، سبو را سر ببند
هین که این هدیهست ما را سودمند
در نمد در دوز تو این کوزه را
تا گشاید شه به هدیه روزه را
کین چنین اندر همه آفاق نیست
جز رحیق و مایۀ اذواق نیست
زان که ایشان زآبهای تلخ و شور
دایما پر علتاند و نیمکور
مرغ کاب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش؟
ای که اندر چشمۀ شور است جات
تو چه دانی شط و جیحون و فرات؟
ای تو نارسته ازین فانی رباط
تو چه دانی محو و سکر و انبساط؟
ور بدانی، نقلت از اب و جد است
پیش تو این نامها چون ابجد است
ابجد و هوز چه فاش است و پدید
بر همه طفلان و معنی بس بعید
پس سبو برداشت آن مرد عرب
در سفر شد، میکشیدش روز و شب
بر سبو لرزان بد از آفات دهر
هم کشیدش از بیابان تا به شهر
زن مصلا باز کرده از نیاز
رب سلم ورد کرده در نماز
که نگهدار آب ما را از خسان
یا رب آن گوهر بدان دریا رسان
گرچه شویم آگه است و پر فن است
لیک گوهر را هزاران دشمن است
خود چه باشد گوهر؟ آب کوثر است
قطرهیی زین است کاصل گوهر است
از دعاهای زن و زاری او
وز غم مرد و گرانباری او
سالم از دزدان و از آسیب سنگ
برد تا دار الخلافه بیدرنگ
دید درگاهی پر از انعامها
اهل حاجت گستریده دامها
دم به دم هر سوی صاحبحاجتی
یافته زان در عطا و خلعتی
بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت
همچو خورشید و مطر، نی، چون بهشت
دید قومی درنظر آراسته
قوم دیگر منتظر بر خاسته
خاص و عامه از سلیمان تا به مور
زنده گشته چون جهان از نفخ صور
اهل صورت در جواهر بافته
اهل معنی بحر معنی یافته
آن که بیهمت، چه با همت شده
وان که با همت، چه با نعمت شده
هین که این هدیهست ما را سودمند
در نمد در دوز تو این کوزه را
تا گشاید شه به هدیه روزه را
کین چنین اندر همه آفاق نیست
جز رحیق و مایۀ اذواق نیست
زان که ایشان زآبهای تلخ و شور
دایما پر علتاند و نیمکور
مرغ کاب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش؟
ای که اندر چشمۀ شور است جات
تو چه دانی شط و جیحون و فرات؟
ای تو نارسته ازین فانی رباط
تو چه دانی محو و سکر و انبساط؟
ور بدانی، نقلت از اب و جد است
پیش تو این نامها چون ابجد است
ابجد و هوز چه فاش است و پدید
بر همه طفلان و معنی بس بعید
پس سبو برداشت آن مرد عرب
در سفر شد، میکشیدش روز و شب
بر سبو لرزان بد از آفات دهر
هم کشیدش از بیابان تا به شهر
زن مصلا باز کرده از نیاز
رب سلم ورد کرده در نماز
که نگهدار آب ما را از خسان
یا رب آن گوهر بدان دریا رسان
گرچه شویم آگه است و پر فن است
لیک گوهر را هزاران دشمن است
خود چه باشد گوهر؟ آب کوثر است
قطرهیی زین است کاصل گوهر است
از دعاهای زن و زاری او
وز غم مرد و گرانباری او
سالم از دزدان و از آسیب سنگ
برد تا دار الخلافه بیدرنگ
دید درگاهی پر از انعامها
اهل حاجت گستریده دامها
دم به دم هر سوی صاحبحاجتی
یافته زان در عطا و خلعتی
بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت
همچو خورشید و مطر، نی، چون بهشت
دید قومی درنظر آراسته
قوم دیگر منتظر بر خاسته
خاص و عامه از سلیمان تا به مور
زنده گشته چون جهان از نفخ صور
اهل صورت در جواهر بافته
اهل معنی بحر معنی یافته
آن که بیهمت، چه با همت شده
وان که با همت، چه با نعمت شده