عبارات مورد جستجو در ۴۷۴ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۳ - در تغزل است
ای دل تو را است عشرت و عیش همه جهان
دیگر مگرد گرد در عشق هان و هان
عشق آتشی بزرگ بود و محنتی شگرف
صلحی همه خصومت و سودی همه زیان
ای مهر تو نبشته مرا بر کنار دل
وز عشق جای کرده تو را در میان جان
چون شرط کرده ای که نگوئی مرا سخن
عهدی بکن که بازنگیری ز من زبان
ور ز آنکه خود بتابی بر من چو آفتاب
کاری بود نگارا آن تا به آسمان
با زلف؛ نیکوئی عجب آید ز روی تو
با زاغ کی بود گل سوری به بوستان
زلف تو را طرب ز لب تست و روی من
بنگر که چون بودمی و زنگی و زعفران
گفتی قوامیا تو چرا بوسه خواستی
چون با منت سخن نرود جز به ترجمان
گفتم برآزمایم باشد که بشنوی
آن سنگ رایگان و گنجشک رایگان
ترسم ز دست عشق تو فریادها کنم
روزی ز پیش نایب ملک خدایگان
دیگر مگرد گرد در عشق هان و هان
عشق آتشی بزرگ بود و محنتی شگرف
صلحی همه خصومت و سودی همه زیان
ای مهر تو نبشته مرا بر کنار دل
وز عشق جای کرده تو را در میان جان
چون شرط کرده ای که نگوئی مرا سخن
عهدی بکن که بازنگیری ز من زبان
ور ز آنکه خود بتابی بر من چو آفتاب
کاری بود نگارا آن تا به آسمان
با زلف؛ نیکوئی عجب آید ز روی تو
با زاغ کی بود گل سوری به بوستان
زلف تو را طرب ز لب تست و روی من
بنگر که چون بودمی و زنگی و زعفران
گفتی قوامیا تو چرا بوسه خواستی
چون با منت سخن نرود جز به ترجمان
گفتم برآزمایم باشد که بشنوی
آن سنگ رایگان و گنجشک رایگان
ترسم ز دست عشق تو فریادها کنم
روزی ز پیش نایب ملک خدایگان
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
ز رویش خانه ام لبریز بود از ماهتاب امشب
به گرد کلبه ام چون هاله می گشت آفتاب امشب
عرق از روی شرم آلود او می ریخت چون شبنم
دماغ بزم روشن بود از بوی گلاب امشب
به دست خاطر خود داشتم دامان دل جمعی
پریشان بود از زلف حواسم پیچ و تاب امشب
نمک در دیده ام می ریخت لبهای سخنگویش
چو مژگان می پرید از چشم من رگهای خواب امشب
چو شمع از سوز دل می سوختم بنیاد هستی را
کرم فرمود و زد بر آتش سوزانم آب امشب
به چشم هوش می کردم تماشا یار نو خط را
نظر پوشیده می دیدم خط روی کتاب امشب
به گرد قامتش چون سیدا گردیده می گفتم
چراغ بزم را پروانه شد مرغ کباب امشب
به گرد کلبه ام چون هاله می گشت آفتاب امشب
عرق از روی شرم آلود او می ریخت چون شبنم
دماغ بزم روشن بود از بوی گلاب امشب
به دست خاطر خود داشتم دامان دل جمعی
پریشان بود از زلف حواسم پیچ و تاب امشب
نمک در دیده ام می ریخت لبهای سخنگویش
چو مژگان می پرید از چشم من رگهای خواب امشب
چو شمع از سوز دل می سوختم بنیاد هستی را
کرم فرمود و زد بر آتش سوزانم آب امشب
به چشم هوش می کردم تماشا یار نو خط را
نظر پوشیده می دیدم خط روی کتاب امشب
به گرد قامتش چون سیدا گردیده می گفتم
چراغ بزم را پروانه شد مرغ کباب امشب
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
روزیم هر روز دشنام از دهان تنگ توست
روز و شب همچون صراحی چشم من بر سنگ توست
از دکانت گر گذر سازم رسد پایم به سنگ
گر نشینم بر تماشای جمالت ننگ توست
پیکرم از دیدنت فواره آتش شود
آن که خونم را به جوش آرد در اعضا رنگ توست
گوشم از آواز تو بالین عشرتها شدست
در کدامین پرده ها ای خوشنوا آهنگ توست
سیدا امروز در پیش دکان او مرو
سنگها ایستاده بر کف مستعد جنگ توست
روز و شب همچون صراحی چشم من بر سنگ توست
از دکانت گر گذر سازم رسد پایم به سنگ
گر نشینم بر تماشای جمالت ننگ توست
پیکرم از دیدنت فواره آتش شود
آن که خونم را به جوش آرد در اعضا رنگ توست
گوشم از آواز تو بالین عشرتها شدست
در کدامین پرده ها ای خوشنوا آهنگ توست
سیدا امروز در پیش دکان او مرو
سنگها ایستاده بر کف مستعد جنگ توست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
مرا ای بی مروت مهربان گردی چه خواهد شد
ز روی مرحمت آرام جان گردی چه خواهد شد
همه شب شمع با پروانه سرگرم سخن باشد
تو هم ای شعله با من همزبان گردی چه خواهد شد
ز پا افتاده ام در جستجویت گیر دستم را
تن زار مرا روح روان گردی چه خواهد شد
به صد خون جگر اسباب عیشی کرده ام بر پا
شبی در خانه من میهمان گردی چه خواهد شد
به یاد خط زلفت بی سرانجام و پریشانم
من بی خان و مان را خانمان گردی چه خواهد شد
چه نقص از وصل شبنم آفتاب ذره پرور را
تو هم همصحبت این ناتوان گردی چه خواهد شد
سمند جلوه را سرداده یی و من ز دنبالت
به این بی دست و پا گر همعنان گردی چه خواهد شد
به جام سیدا تا چند ریزی زهر ناکامی
دو سه روزی به کام دوستان گردی چه خواهد شد
ز روی مرحمت آرام جان گردی چه خواهد شد
همه شب شمع با پروانه سرگرم سخن باشد
تو هم ای شعله با من همزبان گردی چه خواهد شد
ز پا افتاده ام در جستجویت گیر دستم را
تن زار مرا روح روان گردی چه خواهد شد
به صد خون جگر اسباب عیشی کرده ام بر پا
شبی در خانه من میهمان گردی چه خواهد شد
به یاد خط زلفت بی سرانجام و پریشانم
من بی خان و مان را خانمان گردی چه خواهد شد
چه نقص از وصل شبنم آفتاب ذره پرور را
تو هم همصحبت این ناتوان گردی چه خواهد شد
سمند جلوه را سرداده یی و من ز دنبالت
به این بی دست و پا گر همعنان گردی چه خواهد شد
به جام سیدا تا چند ریزی زهر ناکامی
دو سه روزی به کام دوستان گردی چه خواهد شد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
گر کشم از سینه خود آه گردون سای خویش
بیستون را بر کنم چون گردباد از جای خویش
سینه را از داغهای دل چراغان کرده ام
دسته گل بسته ام از لاله صحرای خویش
اضطرابم در بیابان ها بود موج سراب
می روم بهر تماشا بر لب دریای خویش
تا نسازد آرزو تکلیف بر هر در مرا
بندها از کنده زانو نهم بر پای خویش
شمع بزم آرامی و پروانه در جان باختن
مردم از اندیشه معشوق بی پروای خویش
در قبای کهنه همچون سرو عمر من گذشت
روزگاری شد خجالت دارم از اعضای خویش
تیشه بر کف سیدا گر رو نهم بر بیستون
بهر استقبال خیزد بیستون از جای خویش
بیستون را بر کنم چون گردباد از جای خویش
سینه را از داغهای دل چراغان کرده ام
دسته گل بسته ام از لاله صحرای خویش
اضطرابم در بیابان ها بود موج سراب
می روم بهر تماشا بر لب دریای خویش
تا نسازد آرزو تکلیف بر هر در مرا
بندها از کنده زانو نهم بر پای خویش
شمع بزم آرامی و پروانه در جان باختن
مردم از اندیشه معشوق بی پروای خویش
در قبای کهنه همچون سرو عمر من گذشت
روزگاری شد خجالت دارم از اعضای خویش
تیشه بر کف سیدا گر رو نهم بر بیستون
بهر استقبال خیزد بیستون از جای خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
شبنمم پهلو به روی بستر گل می زنم
آتشی در غنچه منقار بلبل می زنم
تیره بختی بین که می پیچم سر از فرمان زلف
پشت دستی از پریشانی به سنبل می زنم
ذکر حق از حلقه خلوت نشینان برده اند
دست رد بر سینه اهل توکل می زنم
بر سر بازار پیش گلفروشان می روم
دست خود چون غنچه بر همیان بی پل می زنم
سیدا ویرانه ام باغ بهار عالم است
هر که بر سر وقتم آید بر سرش گل می زنم
آتشی در غنچه منقار بلبل می زنم
تیره بختی بین که می پیچم سر از فرمان زلف
پشت دستی از پریشانی به سنبل می زنم
ذکر حق از حلقه خلوت نشینان برده اند
دست رد بر سینه اهل توکل می زنم
بر سر بازار پیش گلفروشان می روم
دست خود چون غنچه بر همیان بی پل می زنم
سیدا ویرانه ام باغ بهار عالم است
هر که بر سر وقتم آید بر سرش گل می زنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
تا تو ای یوسف مصری ز سفر آمدهای
نور چشمی و در آغوش نظر آمدهای
کرده بال و پر خود فاخته پایاندازت
بس که چون سرو چمن تازه تر آمدهای
رفته بودی تو چو خورشید به کشورگیری
تاج زر بر سرو خنجر به کمر آمدهای
بحر و کان را کرمت از نظر انداخته است
پا نهاده به سر لعل و گهر آمدهای
شده از مقدم تو شهر گلستان ارم
بس که چون بوی گل و باد سحر آمدهای
ساکنان چمن از سایه تو بهرهورند
تو گل باغ مرادی و به دهر آمدهای
شود از بردن نام تو زبان شاخ نبات
همچو طوطی ز بیابان شکر آمدهای
بعد از این کلبه ما را نبود فکر چراغ
چهره پر نورتر از شمس و قمر آمدهای
بر لب تشنه من ریخته ای آب حیات
در کنار پدر ای جهان پدر آمدهای
سیدا شام و سحر فاتحهخوان بهر تو بود
لله الحمد سلامت ز سفر آمدهای
نور چشمی و در آغوش نظر آمدهای
کرده بال و پر خود فاخته پایاندازت
بس که چون سرو چمن تازه تر آمدهای
رفته بودی تو چو خورشید به کشورگیری
تاج زر بر سرو خنجر به کمر آمدهای
بحر و کان را کرمت از نظر انداخته است
پا نهاده به سر لعل و گهر آمدهای
شده از مقدم تو شهر گلستان ارم
بس که چون بوی گل و باد سحر آمدهای
ساکنان چمن از سایه تو بهرهورند
تو گل باغ مرادی و به دهر آمدهای
شود از بردن نام تو زبان شاخ نبات
همچو طوطی ز بیابان شکر آمدهای
بعد از این کلبه ما را نبود فکر چراغ
چهره پر نورتر از شمس و قمر آمدهای
بر لب تشنه من ریخته ای آب حیات
در کنار پدر ای جهان پدر آمدهای
سیدا شام و سحر فاتحهخوان بهر تو بود
لله الحمد سلامت ز سفر آمدهای
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
دل نیست هر آندل که دلارام ندارد
بی روی دلارام دل آرام ندارد
هر کار ز آغاز به انجام توان برد
عشق است که آغاز وی انجام ندارد
یک خاصیت عشق همین است که عاشق
هیچ آگهی از گردش ایام ندارد
گفتند بمجنون بنما خانهٔ خود گفت
آن خانه که دیوار و در و بام ندارد
افتاد بدام سر زلفش دل و گفتم
این مرغ رهایی دگر از دام ندارد
پیغام بدان شوخ فرستادهام ام ا
نرسم که مرا گوش به پیغام ندارد
تنها نه صغیر است هوادار وصالش
آنکو که به دل این طمع خام ندارد
بی روی دلارام دل آرام ندارد
هر کار ز آغاز به انجام توان برد
عشق است که آغاز وی انجام ندارد
یک خاصیت عشق همین است که عاشق
هیچ آگهی از گردش ایام ندارد
گفتند بمجنون بنما خانهٔ خود گفت
آن خانه که دیوار و در و بام ندارد
افتاد بدام سر زلفش دل و گفتم
این مرغ رهایی دگر از دام ندارد
پیغام بدان شوخ فرستادهام ام ا
نرسم که مرا گوش به پیغام ندارد
تنها نه صغیر است هوادار وصالش
آنکو که به دل این طمع خام ندارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
رازم فسانه از نگه عاشقانه شد
بیهوده رازدار خجل در میانه شد
رسواییام ببین که ز شرم پیام من
قاصد به سوی او نتواند روانه شد
از بادهٔ خیال توام دوش دست داد
کیفیتی، که نالهٔ زارم ترانه شد
با غیر وعده داد و مرا چون ز دور دید
برخاست از فریب و روان سوی خانه شد
شوقم ببین که با همه غیرت، به بزم تو
پیغام غیر، آمدنم را بهانه شد
میلی نیافت لذتی از بزم وصل تو
از بس خجل ز آمدن بیخودانه شد
بیهوده رازدار خجل در میانه شد
رسواییام ببین که ز شرم پیام من
قاصد به سوی او نتواند روانه شد
از بادهٔ خیال توام دوش دست داد
کیفیتی، که نالهٔ زارم ترانه شد
با غیر وعده داد و مرا چون ز دور دید
برخاست از فریب و روان سوی خانه شد
شوقم ببین که با همه غیرت، به بزم تو
پیغام غیر، آمدنم را بهانه شد
میلی نیافت لذتی از بزم وصل تو
از بس خجل ز آمدن بیخودانه شد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
افغان که مرا همنفسان وانگذارند
یک دم به سر راه تو تنها نگذارند
گویا سر آزار نداری، که رقیبان
بازم به سر راه تمنا نگذارند
از بزم تو بیرون ننهم پا که مبادا
تا آمدنم اهل حسد جا نگذارند
ما را ز بس آزار کنی پیش رقیبان
خیزیم ز بزم تو و ما را نگذارند
میلی چه روی سر زده هر روز به بزمش
اندیشه نداری که مبادا نگذارند؟
یک دم به سر راه تو تنها نگذارند
گویا سر آزار نداری، که رقیبان
بازم به سر راه تمنا نگذارند
از بزم تو بیرون ننهم پا که مبادا
تا آمدنم اهل حسد جا نگذارند
ما را ز بس آزار کنی پیش رقیبان
خیزیم ز بزم تو و ما را نگذارند
میلی چه روی سر زده هر روز به بزمش
اندیشه نداری که مبادا نگذارند؟
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
دوش ازان شعله که در جان من سوخته بود
چون گل آیینه روی تو برافروخته بود
بود حیرت سبب آن که دلم با همه شرم
بی حجابانه به روی تو نظر دوخته بود
یاد آن شب که دلم پیش تو میریخت برون
از تو هر شکوه که بر روی هم اندوخته بود
یاد باد آنکه دلم بود به دست تو عزیز
طفل بودیّ و ترا مرغ نوآموخته بود
مرغ را آنچه ز هر روز شتابانتر داشت
اثر نامه شوق من دلسوخته بود
یاد روزی که دل میلی سودازده، داشت
نیم جانی که به سودای تو نفروخته بود
چون گل آیینه روی تو برافروخته بود
بود حیرت سبب آن که دلم با همه شرم
بی حجابانه به روی تو نظر دوخته بود
یاد آن شب که دلم پیش تو میریخت برون
از تو هر شکوه که بر روی هم اندوخته بود
یاد باد آنکه دلم بود به دست تو عزیز
طفل بودیّ و ترا مرغ نوآموخته بود
مرغ را آنچه ز هر روز شتابانتر داشت
اثر نامه شوق من دلسوخته بود
یاد روزی که دل میلی سودازده، داشت
نیم جانی که به سودای تو نفروخته بود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
چنان شد همنشینم چشم مست فتنهبار تو
که آمد پیشتر از من به راه انتظار تو
کجا می میکشیدی با حریفان دوش، کامروزم
خبر از صحبت شب داد چشم پرخمار تو
کنی سرگشته هر دم قاصدی، گویا نمیدانی
که آرامی نمیدارد به یک جا بیقرار تو
چو بیرون آید از یک شرمساری این دل دشمن
کند بیتابیی تا بازگردم شرمسار تو
به خود صد وجه پیدا کردهام هر سرگرانی را
ز بس کز سادگیها بودهام امیدوار تو
به رغمت غیرپرور گر شود، خواری مکش میلی
که این فیالجمله یادی میدهد از اعتبار تو
که آمد پیشتر از من به راه انتظار تو
کجا می میکشیدی با حریفان دوش، کامروزم
خبر از صحبت شب داد چشم پرخمار تو
کنی سرگشته هر دم قاصدی، گویا نمیدانی
که آرامی نمیدارد به یک جا بیقرار تو
چو بیرون آید از یک شرمساری این دل دشمن
کند بیتابیی تا بازگردم شرمسار تو
به خود صد وجه پیدا کردهام هر سرگرانی را
ز بس کز سادگیها بودهام امیدوار تو
به رغمت غیرپرور گر شود، خواری مکش میلی
که این فیالجمله یادی میدهد از اعتبار تو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
خوشا صلحی که شرمآلوده از آزار من باشی
پشیمان ز آشتی از شکوه بسیار من باشی
به وقت گفتوگویم روی برتابیّ و من خود را
دهم تسکین که شاید گوش بر گفتار من باشی
به سویت هر زمان از بیم رسوایی نمیآیم
مباد افسرده از ناگرمی بازار من باشی
اگر آیم به بزمت، بیخودیها سر زند از من
که عمری شرمسار غیر از اطوار من باشی
به بزمت شکوه اغیار هرگه در میان آرم
نمایی تا گنهکارم، نصیحتکار من باشی
گمان لطف پنهانت چو میلی خوشدلم دارد
به پیش مدعی هرچند در انکار من باشی
پشیمان ز آشتی از شکوه بسیار من باشی
به وقت گفتوگویم روی برتابیّ و من خود را
دهم تسکین که شاید گوش بر گفتار من باشی
به سویت هر زمان از بیم رسوایی نمیآیم
مباد افسرده از ناگرمی بازار من باشی
اگر آیم به بزمت، بیخودیها سر زند از من
که عمری شرمسار غیر از اطوار من باشی
به بزمت شکوه اغیار هرگه در میان آرم
نمایی تا گنهکارم، نصیحتکار من باشی
گمان لطف پنهانت چو میلی خوشدلم دارد
به پیش مدعی هرچند در انکار من باشی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۴
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۷