عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
چو مهر دوست بر دل تافت این ویرانه روشن شد
سراسر مشعلی شد دل تمام خانه روشن شد
کنون روز من از دل دل از مهرش روشنی دارد
ز نور شبچراغ عشق این کاشانه روشن شد
شبی پروانهٔ جانم بگرد شمع او گردید
ز عشق شمع آتش خو دل پروانه روشن شد
بجامم ریخت ساقی در سحر گه تا شدم بیدار
شرابی کز صفای آن دل دیوانه روشن شد
کشیدم جام گردید از فروغ می روانم صاف
صفا بیرون تراوید از رخم میخانه روشن شد
گذشتم بر در بتخانه دلهای سیه دیدم
ز توحید آیتی خواندم بت و بتخانه روشن شد
حدیث فیض دلهای سپهرا میکند روشن
دل زهاد را دیدم کزین افسانه روشن شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
دوشم آن دلبر غمخوار ببالین آمد
شاد و خندان بگشاد دل غمگین آمد
گفت برخیز زجا فیض سحر را در یاب
ملک از بام سموات به پائین آمد
بوی رحمان که در آفاق جهان مستترست
عطر آن روح فزای دل مسکین آمد
برهوا نفخهٔ از گلشن فردوس وزید
عطر پیمای گلستان و ریاحین آمد
با عروسان حقایق که نه جن دیده نه انس
موسم خطبه و گستردن کابین آمد
خیز از جای و سرنافهٔ اسرار گشای
که زصحرای قدس اهوی مشکین آمد
جامی از چشمه تسنیم بکش از کف حور
شادی آنکه دلت راز کش دین آمد
تا کی از غم بفغان آمده شادی طلبی
مژده بادت که بکام آن بشد و این آمد
از ره فقره بخواه آنچه ترا می باید
صدقات از همه جا بهر مساکین امد
مژدگانی بده ای غمزدهٔ باده طلب
که زمیخانههٔ معنی می رنگین آمد
سخن فیض تماشا کن و بنگر در او
دُرر بحر معانی بچه آئین آمد
این جواب غزل حافظ هشیار که گفت
سحرم دولت بیدار ببالین آمد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
باده‌ای خواهم بدن مستی کند
چون بجام آید بدن مستی کند
چون رسد بر لب نرفته در دهن
مو بمویم جان و تن مستی کند
باده‌ای خواهم که جان بیخود کند
سهل باشد گر بدن مستی کند
باده‌ای خواهم که از بوی خوشش
عشق حق در جان من مستی کند
از سرم بیرون کند ما و منی
ما و من بی‌ما و من مستی کند
کفر و ایمان هر دو گردد مست از آن
هم یقین هم شک و ظن مستی کند
باده‌ای کان بیخ غم را بر کند
حزن در بیت‌الحزن مستی کند
غلغل آن چون فتد در آسمان
هم زمین و هم زمن مستی کند
گر ملک نوشد فلک بیخود شود
عرش و کرسی بی‌بدن مستی کند
جرعهٔ بر خلق اگر قسمت کنند
پیر و برنا مرد و زن مستی کند
زاهد و عابد اگر نوشند از آن
هر دو را سر و علن مستی کند
در چمن گر نفخهٔ زان بگذرد
بلبل و گل در چمن مستی کند
گر بدریا قطرهٔ افتد از آن
در صدف دُر عدن مستی کند
گر وزد بوئی از آن بر کوه قاف
جان عنقا در بدن مستی کند
جرعهٔ زان می اگر روزی شود
فیض را بی‌ما و من مستی کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
شاهدان گر جلوه بر ایمان کنند
کفر و ایمان هر دو را یکسان کنند
عارفان از عشق اگر گردند مست
رازها در سینه کی پنهان کنند
عاشقان را دوست هر دم جان نو
بخشد ایشان باز جان قربان کنند
زاهدان گر زان جهان هم بگذرند
این جهان را روضهٔ رضوان کنند
عابدان گر بهر جانان جان کنند
عیش‌های نقد با جانان کنند
اهل دنیا گر ز صورت بگذرند
عیش را صافی و جاویدان کنند
عاقلان گر بگذرند از ننگ و نام
دردشان را عاشقان درمان کنند
گر مریدان پند پیران بشنوند
کار را بر خویشتن آسان کنند
واصلان از راه اگر گویند باز
سالکان را گیج و سرگردان کنند
آنچه با حکمت کنند اهل نظر
عاشقان با گفتهٔ فیض آن کنند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
مژدهٔ از هاتف غیبم رسید
قفل جهانرا غم ما شد کلید
گوی ز میدان سعادت ربود
هر که غم ما بدل و جان خرید
صاف می عشق ننوشد مگر
آنکه ز هستیش تواند برید
آنکه ازین باده بنوشد زند
تا با بد نعرهٔ هل من مزید
سیر نگردد بسبو یا بخم
کار وی از جام بدریا کشید
تا چه کند در دل و در جان مرد
نشاه این باده چو در سر دوید
ساقی از آن نشاه تجلی کند
عاشق بیچاره شود نابدید
حد و نهایت نبود عشق را
کی برسد وصف شه بی‌نذید
کوش که تا صاحب معنی شوی
فیض نسازد بتو گفت و شنید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
یاران ز چشم دل برخ یار بنگرید
بلبل شوید و رونق گلزار بنگرید
تا کی ز چشم عقل نظر در اثر کنید
عاشق شوید و صانع آثار بنگرید
خود را چو ما بعشق سپارید در رهش
بیخود شوید و لذت دیدار بنگرید
از پای تا بسر همگی دیدها شوید
حسن و جمال دلکش دلدار بنگرید
زین آب و خاک تیره بپوشید چشم سر
وز چشم سر بمنبع انوار بنگرید
دکان جان و دل بگشائید در عمش
اقبال کار و رونق بازار بنگرید
از سو ز جان متاع فراوان کنید غرض
ز الله اشتراش خریدار بنگرید
تاریک و تیره درهم و آشفته و دراز
در زلف یار حال شب تار بنگرید
چشمی بسوی کلبهٔ احزان ما کنید
افغان و نالهای دل زار بنگرید
گفتار نیک فیض شنیدند برملا
در خلوتش بزشتی کردار بنگرید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
هر که راه عشق پوید هم ز عشقش بر بروید
هر که جد و جهد ورزد عاقبت مقصد بجوید
که با تو آشنا شد از جهان بیگانه گردد
ترک خان ومان بگوید دست از جان هم بشوید
هر که او روی تو بیند بر تو کی غیری گزیند
جز حدیث تو نگوید جز وصال تو نجوید
هر که ذوقی از تو دارد یا که بوئی از تو یابد
مل نخواهد گل نخواهد مل ننوشد گل نبوید
هر که رو سوی تو دارد سوی دیگر رو نیارد
هر کرا شادی میسر کی خورد غم یا بموید
ذوق ذکرت هر که دارد ذکر غیرش کی گوارد
کام شیرین از حدیثت حرف دیگر کی بگوید
فیض دارد با تو سری زانسبب پیوسته بیخود
جز حدیث تو نگوید غیر راه تو نپوید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
چو مرد او شدی مردانه میباش
چو مست او شدی مستانه میباش
اگر در سر هوای دوست داری
ز خویش و آشنا بیگانه میباش
چه خواهی لذت مستی بیابی
شراب عشق را پیمانه میباش
چه درهای سعادت بازخواهی
کلید عشق را دندانه میباش
چو زلف او پریشان شد بصد دل
درو آویز خود را شانه میباش
و گر زلفش شود زنجیر عشاق
برو عاشق شو و دیوانه میباش
چو گل باشد تو بلبل باش و مینال
و گر شمعست رو پروانه میباش
اگر جز جان تو مسند کند دوست
فغان کن ناله کن حنانه میباش
تو یک قطره ز بحر لامکانی
درون این صدف دردانه میباش
خمش کن گفتگو بگذار ای میباش
دهانرا مهرکن بی چانه میباش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
سحر رسید ز غیبم بکوش هوش سروش
که خیز و از لب ما بادهٔ طهور بنوش
از آن سروش شدم مست و بیخود افتادم
شراب تا چه کند چون سروش برد از هوش
گذاشتم تن و با پای جان روانه شدم
روان روان شد و تن تن زد از سماع سروش
بقدسیان چو رسیدم مرا گرفت از من
صلای ساقی ارواح و بانگ نوشانوش
ندا رسید دگر بار کای قتیل فراق
بیا و از لب ما شربت حیات بنوش
ز پای تا سر من مو بمو دهانی شد
چشید ذوق حیاتی از آن خجسته سروش
مرا گرفت ز من خود بجای من بنشست
فؤاد من شد و چشم من و مرا شد گوش
نهاد بر سر من زان حیات سرپوشی
که مرگ دست ندارد بزیر آن سرپوش
حیاهٔ غیب رسید و سر مماهٔ رسید
چنان برید که ننشست دیک فیض از جوش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
عشقت ره و رهنماست ای فیض
جز عشق رهی کجاست ای فیض
در عشق به بین جمال مقصود
عشق آینه خداست ای فیض
جان و دل ما بعشق باقیست
عشق آب حیات ماست ای فیض
هم در ره عشق کان شادیست
غمهای دگر بلاست ای فیض
از عشق طلب هر آنچه خواهی
کو معدن هر عطاست ای فیض
ز عشق توان ز فتنه رستن
عشق آفت فتنهاست ای فیض
در عشق گریز و در غم عشق
جز عشق همه فناست ای فیض
پیوسته ز عشق فیض جو فیض
کو منبع فیضهاست ای فیض
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
وجودی لک شهودی لک ثبوتی لک ثباتی لک
بقائی لک حیاتی لک فنائی لک مماتی لک
قیامی لک قعودی لک رکوعی لک سجودی لک
خضوعی لک خشوعی لک قنوتی لک صلاتی لک
سکوتی لک کلامی لک فطوری لک صیامی لک
عکوفی فی المساجد لک زکوتی لک
مجیء لک من الفج و احرامی الی الحج
و کشفی لک عن الراس اتینی تبیاتی لک
و قوفی بالمشاعر لک و سعیی فی الشعایر لک
و بالبیت طوافی لک و مشیی هرولاتی لک
و حلقی لک و تقصیری و ذکرک لک و تکبیری
لک رمی بجمرات و هدنی اضحیاتی لک
زیاراتی و خیراتی عباداتی و طاعاتی
بک منک بتوفیقی و نیاتی لهاتی لک
و ان عشت فعشنی لک و ان موه فمتنی لک
لک ابقی و فیک افنی حیاتی لک و فاتی لک
فوادی مهجتی لبی مثالی نیتی حسی
خیالی فکرتی عقلی اری مجموع ذاتی لک
رقیت فی مقاماتی وجدت الفیض مرقاتی
قنیت فیک عن ذاتی فذاتی لک صفاتی لک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
آنکه کارش با دلست و نیست او را دل منم
آنکه را مرکب دلست و پای دل در گل منم
آنکه او را هرچه حاصل شد بیغما دادعشق
نیستش اکنون به جز بیحاصلی حاصل منم
آنکه نقش اوست در مرآت کونین آن توئی
آنکه نقش هر دو عالم را بود قابل منم
آنکه در راه هوای نفس چالاکست و چست
در سلول راه حق افسرده و کاهل منم
آنکه او در راه حق ننهاده گامی یکنفس
کرد عمر خویشتن را صرف در باطل منم
آنکه او را جا بود در آسمانها با ملک
سر نگون افتاد اکنون در چه بابل منم
آنکه مقصود دلفیض است در عالم توئی
آنکه بسته در خیال تست جان و دل منم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹
هر جمالی که بر افروخت خریدار شدیم
هر که مهرش دل ما برد گرفتار شدیم
کبریای حرم حسن تو چون روی نمود
چار تکبیر زدیم از همه بیزار شدیم
پرتو حسن تو چون تافت برفتیم از هوش
چونکه هوش از سر ما رفت خبردار شدیم
در پس پردهٔ پندار بسر می‌بردیم
خفته بودیم زهیهای تو بیدار شدیم
ساغری ساقی ارواح فرستاد از غیب
نشاءه‌اش بیخودئی داد که هشیار شدیم
بار دانش که چهل سال کشیدیم بدوش
بیکی جرعه فکندیم و سبکبار شدیم
مصحف روی و حدیث لبت از یاد برد
هر چه خواندیم و دگر بر سر تکرار شدیم
شربت لعل لبت بود شفای دل ما
بعبث ما ز پی نسخهٔ عطار شدیم
روز ما نیکتر از دی دی ما به ز پریر
سال و مه خوش که به از بار وز پیرار شدیم
هر چه دادند بما از دگری بهتر بود
تا سزاوار سراپردهٔ اسرار شدیم
در دل و دیدهٔ ما نور تجلی افروخت
تا به نیروی یقین مظهر انوار شدیم
سر ز دریای حقایق چه برون آوردیم
بر سر اهل سخن ابر گهر بار شدیم
راه رفتیم بسی تا که بره پی بردیم
کار کردیم که تا واقف این کار شدیم
آشنا فیض ازینگونه سخن بهره برد
نزد بیگانه عبث بر سر گفتار شدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
گی باشد از جهان بدن سوی جان رویم
زان نیز بگذریم ورای جهان رویم
از تن بجان سوی جانان سفر کنیم
طی مکان کنیم و سوی لامکان رویم
شور و شغب کنیم پس پردهٔ صور
وین راه را ز چشم خلایق نهان رویم
کس دید و کس ندید به پریم زین قفس
تا کوه قاف جانت عنقا روان رویم
تا چند اوفتیم در این و گل چو خر
چون عیسی از زمین بسوی آسمان رویم
تا چند اینچنین گذرانیم روزگار
گویند هست طور دگر آنچنان رویم
سوزیم در جحیم خودیفیض تا بکی
خود واکنیم از خود و سوی جنان رویم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
خیز تازین خاکدان بیرون رویم
زین سرای مردگان بیرون رویم
زنده گردیم از حیات جاودان
زینجهان جان ستان بیرون رویم
راست از هم صحبتیهای کجان
همچو تیری از کمان بیرون رویم
تا شویم الا بما شاء را محیط
زین محیط آسمان بیرون رویم
گوهر بحر یقین آید بکف
گر ز صحرای گمان بیرون رویم
بی‌نشان از بی‌نشان آگه شویم
بی‌نشان گر از نشان بیرون رویم
خیز تا بر موطن اصلی رسیم
از مقام سالکان بیرون رویم
خیز تا از مغز جان روغن کشیم
پس ز روغن شعله سان بیرون رویم
در بلا و در ولا قربان شویم
از تن و جان و جهان بیرون رویم
فیض تا چند از مکان و لامکان
از مکان و لامکان بیرون رویم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
در ره دانش بفکر تا بتوان گام زن
تا که بجنبد بجنب ورنه بجنبان بفن
دست ز فکرت مدار تا که بحیرت رسی
دست طلب بعد از آن در کمر ذکر زن
ذکر چو بر دل زند و اله و مذکور شو
چشم و دل و گوش و هوش جمله بدانسو فکن
میبردت فکر و ذکر در ره عرفان و انس
تا که بمحنت کشد کار دل و جان و تن
چون بمحبت رسی جذبه رسد زانطرف
تا کشدت سوی خود تارهی از خویشتن
باز ندانم چها از پس آن رو دهد
گم شودت جان و تن وارهی از ما و من
چونکه گرفتی قرار در کنف لطف یار
گویدت ای پیک من رو سوی دارامحن
باز فرستد ترا جانب دار العنا
تا بتو گردد جدا راهبر از راهزن
لطف پیاپی ز یار می‌نگذارد قرار
در کف او اختیار جلّ و عزّ ذوالمنن
تا کی از اقوال فیض دعوی دانش کنی
در ره احوال نیز یکدوسه گاهی بزن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
بیا بمیکده تأثیر را تماشا کن
جوانی خرد پیر را تماشا کن
مس وجود تو تا عاقلی نگردد زر
بعشق دل ده و اکسیر را تماشا کن
نه سوی بینی و نه مایه تا بخود نگری
ز خویش بگذر و توفیر را تماشا کن
چو در نماز در آئی نیاز شو همگی
جمال شاهد تکبیر را تماشا کن
برای دیدن صنع خدا بباغ جهان
تن جوان و دل پیر را تماشا کن
برآی بر زبر قصر بیسکون شباب
شتاب عمر سرازیر را تماشا کن
چها که با دل ما میکند خدنگ قضا
کمان پر کش تقدیر را تماشا کن
خرابی تن و معموری دلست ای فیض
بکش ریاضت و تعمیر را تماشا کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۹
یا حسن ما اجلاک فی عینی و فی بصری
یا عشق ما اخلاک فی قلبی و فی نظری
لولا کما لم انتفع بحیوتکما
بحیوتی الدنیا ولا عقبی و لا عمری
و لولا انتفعت بعیش ما بقیت ولا
اکلت و لاشربت و لا تمت من سهری
ولا انتفعت بروحی ولا جسدی ولا
شمی و لا ذوقی و لاسمعی و لا بصری
یا عشق اوقد فوادی و روحی نیتی
بنارک احرقها لاتبقی ولاتذری
اکشف ستایر عن سرایر مخزونه
قد نا لنا منها نفیحات علی خطری
و عیشی فی دنیای و اخرای الهوی
و لولا ما کنت من عین ولا اثری
و دینی و ایمانی و اسلامی و مذهبی
هوالعشق ما اهناه فی روحی و فی بشری
و جنات الحسن تجری تحتها نهر
تسمی فما عینه من اشربها سکری
و حوری و غلمانی و رضوانی الهوی
و ناری نار العشق ما اخلاه من سقری
تمسک ایا فیض بالعشق انه به
تنال مقامات الاکابر و العرری
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۴
دلا بگذر ز دنیا تا ز عقبی عیش جان بینی
در این عالم بچشم دل بهشت جاودان بینی
چه از دنیا گذر کردی و در عقبی نظر کردی
بیا گامی فراتر نه که اسرار نهان بینی
دو منزل را چه طی کردی سمند عقل پی کردی
بیا با ما به میخانه که تا پیر مغان بینی
بروی پیر ما بنگر که تا چشمت شود روشن
ز دست پیر ساغر گیر تا خود را جوان بینی
چه‌چشمت‌گشت‌ازاو بینا وشد سرمست ازآن صهبا
قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بینی
جهانرا جان شوی آنگه شوی اقلیم جانرا سر
شوی از جان جان آگه حقیقت را عیان بینی
شود عرش‌ازبرایت فرش و گردد جسم بهرت جان
شود ظلمت همه نور و زمین را آسمان بینی
شوی در عشق حق فانی بمانی جاودان باقی
چه فیض از ما سوای حق نه این بینی نه آن بینی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۳
سحر ز هاتف غیبم رسید هیهائی
فتاد در سر من شورشی و غوغائی
شدم ز شهر برون تا بکام دل نالم
که شور را نبود چاره غیر صحرائی
بدل نواز خودم در مقام راز و نیاز
سخن کشیده بجائی ز شور سودائی
که از شنیدن و گفتن ز خویشتن رفتم
بخویش باز رسیدم ز ذوق آوائی
چه گفت؟ گفت تو را چون منی یکی باشد
مراست چون تو بسی عندلیب شیدائی
کجا روی ز در من کجا توانی رفت
بغیر در گه ما هست در جهان جائی؟
بیا بیا بطلب هر چه خواهی از در ما
که هست اینجا هر مطلب مهیائی
سجود کردم و گفتم مرا ز تو چیزیست
که یافت می نشود نزد چون تو مولائی
مراست لذت زاری بدرگه چه توئی
تو را کجا است چنین نعمتی و آقائی
گرم بخویش بخوانی ز ذوق جان بدهم
ورم ز پیش برائی خوشم بپروائی
خوشم بقهر تو چون لطف هر چه خواهی کن
مرا چه یارا ای یار تا بود رائی
خوشا دلی که در آن جای چون توئی باشد
خوشا سری که در آن هست از تو سودائی
کجا روم ز در تو کجا توانم رفت
کجاست در دو جهان غیر در گهت جائی
دلم خوش است که در وی گرفتهٔ منزل
کراست همچو تو یار لطیف زیبائی
سر من و در تو تا نفس بود در تن
که فیض را نبود غیر تو تمنائی