عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
دل پر حسرتم از سادگی در بزم تنهایی
بساط آرزو با یاد آن سیب ذقن چیند
مبر نزدیک عارض، دسته گل بهر بوییدن
لب هر غنچه تا کی بوسه زان کنج دهن چیند؟
چه بی‌دردست از داغ محبت، آن تماشایی
که در گلشن بود تا لاله، نسرین و سمن چیند
ز چشم افتادگان را هم صبا محروم نگذارد
مشام پیر کنعان، گل ز بوی پیرهن چیند
مرا هست از خیالش انجمن چون غنچه در خلوت
اگر خلوت‌نشین دامان خویش از انجمن چیند
ندارد طبع قدسی چشم بر نیک و بد عالم
نه از دریا گهر جوید، نه از مجلس سخن چیند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
دلم بهر قفس پرواز می‌کرد، از چمن رفتم
فرو نگرفت در غربت دلم، سوی وطن رفتم
به هجر و وصل این گلشن، نکردم نوبر شادی
چو غنچه تنگدل زادم، چو گل خونین کفن رفتم
ز خامی‌های من ای شمع اگر افسرده شد مجلس
تو بنشین با حریفان گرم کن صحبت، که من رفتم
ملالی بود اگر از بودنم در خاطر یاران
بشارت باد ایشان را، که من زین انجمن رفتم
به حسرت با لب خشک از کنار جوی برگشتم
ز گلشن ناامید از جلوه سرو و سمن رفتم
ندارد جز لب حسرت گزیدن بهره‌ای عاشق
به حسرت عمرها دنبال آن سیب ذقن رفتم
ندیدم در چمن آن گل که من می‌خواستم قدسی
بشارت باد مرغان چمن را کز چمن رفتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
ما چشم سیه بر شجر طور نداریم
جز لاله درین بادیه منظور نداریم
این طرفه که پیوسته گرفتار خماریم
با آنکه لب از می چو قدح دور نداریم
تا کام دل از خنجر قصاب نگیریم
از دامن او دست به ساطور نداریم
بی روی تو گر آینه گردیم، ملولیم
ور مهر شویم، از تو جدا نور نداریم
در سایه جغد است نشاط ابد ما
آن روز که ماتم نبود، سور نداریم
از حسرت نزدیکی خورشید، هلاکیم
هرچند که تاب نظر از دور نداریم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
در بزم طرب، باده نابی نکشیدیم
لب خشک شد و منت آبی نکشیدیم
چون مور ضعیف از عقب شاهسواران
گامی ندویدیم و رکابی نکشیدیم
بر خلد گذشتیم و نکردیم نگاهی
در میکده مردیم و شرابی نکشیدیم
همراه نسیم سحری عمر به سر رفت
از روی گلی، طرف نقابی نکشیدیم
بستیم ز احوال دو عالم لب پرسش
منت ز کس از بهر جوابی نکشیدیم
بر سینه ز بس داغ بهشتی‌صفتان بود
در دوزخ جاوید، عذابی نکشیدیم
قدسی چو شب و روز به رویت نگران بود
در چشمش ازان سرمه خوابی نکشیدیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
دیده را در عشق ازین به، مبتلا می‌خواستیم
گریه می‌کردیم و طوفان از خدا می‌خواستیم
وصل می‌جستیم و مطلب حسرت دیدار بود
عشق می‌گفتیم و درد بی‌دوا می‌خواستیم
شکر نعمت کس نمی‌داند چو ما، کز تیغ تو
یک جفا نادیده، عذر صد جفا می‌خواستیم
حسرت آلودگی هم نیست دور از لذتی
یک دو روزی خویشتن را پارسا می‌خواستیم
چند چون پروانه بر هر شعله بال و پر زنیم؟
آتشی مخصوص این مشت گیا می‌خواستیم
تا به کام خویش بنشینیم با هم ساعتی
عالمی دیگر ازین عالم جدا می‌خواستیم
تا شود روزم سیه‌تر، زود سر بر زد خطش
آنچنان شد تیره بخت ما، که ما می‌خواستیم
ضد مطلب را به مطلب نیست قدسی نسبتی
مدعایی برخلاف مدعا می‌خواستیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
اگر دور از دلارای خود افتم
به دست طبع خودرای خود افتم
ز سودای دو عالم باز مانم
زمانی گر به سودای خود افتم
شبم گرم است جا بر آستانت
مباد آن روز، کز جای خود افتم
نگیرد دامنم گر خاک کویت
شوم زنجیر و در پای خود افتم
غریبان را دهم در دیده ماوا
ز غربت گر به ماوای خود افتم
تمنای فلک آن است قدسی
که من دور از تمنای خود افتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
کرده تا عشق تو چون نقش قدم پامالم
هیچ‌کس نیست که حسرت نخورد بر حالم
در بیابان بلا، گو مدد خضر مباش
غم به هرسو که روم، می‌رود از دنبالم
چشم، مشتاق و حیا قفل زبان می‌گردد
صد سخن در دل و پیش تو ز حسرت لالم
خواری عشق چنانم ز نظرها افکند
که در آیینه نیاید به نظر، تمثالم
چون نهالی که موافق فتدش آب و هوا
هست در عشق به از سال دگر، هر سالم
من مجنون چو به صحرا روم از شهر، آیند
آهوان تا در دروازه به استقبالم
شمع را رقص نماید تپش پروانه
آشنا کاش ز بیگانه بپرسد حالم
قید جاوید، مرا قوت پرواز دهد
ترسم افتم ز هوا، گر بگشایی بالم
نکند همتم اقبال سوی بخت بلند
ورنه پستی نبود قاعده اقبالم
نه چو جم جام شناسم، نه چو خضر آب حیات
کرده خونابه‌کشی از همه فارغ‌بالم
قدسی از ناله ماتم‌زدگان یابم فیض
هرگز از جا نبرد زمزمه اقبالم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
دوش بر خاک درت عرض جبین می‌کردم
وز جبین درخور آن، سجده گزین می‌کردم
گر خیال تو به آیینه گمان می‌بردم
در دل آینه، چون عکس، کمین می‌کردم
من چه دانم که مثنا نشود وصل تو، کاش
روز اول، نگه بازپسین می‌کردم
تهمت خرمی از هر دو جهان برمی‌خاست
گر به اندازه غم، ناله حزین می‌کردم
گر نسیم سحری همره خویشم می‌برد
از سر زلف بتان، غارت چین می‌کردم
عشق می‌گویم و رخساره به خون می‌شویم
عمرها خدمت دل بهر همین می‌کردم
نگرفتم ز لب نوش تو بوسی، ای کاش
تازه، کامی ز می عشق چنین می‌کردم
فال حسرت زدم و گشت اجابت شب دوش
کاش امروز دعایی به ازین می‌کردم
تا نگاهی نکند سوی تو پنهان از من
در پی دیده چو دل، دوش کمین می‌کردم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۸
از همسفران عشق، چون اهل هوس
افغان که درین بادیه بس ماندم پس
مشتاق به ذکر سبقت‌اندیشانم
چون مانده ز کاروان، به آواز جرس
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۷۱
الهی در آتش حسرت آویختیم چون پروانه در چراغ، نه جان رنج دیده نه دل اَلَم داغ.
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
آن بار که پیوسته به ما دل نگران بود
مشغول به ما بود و ملول از دگران بود
از ما برمید و دگرانش بر بودند
آری مگرش مصلحت وقت در آن بود
دیروز بر آن بود که بارم بنوازد
امروز بر آن نیست که دیروز بر آن بود
دوشش بگرفتم که برآرم بکنارش
دیدم که سرش با من دلخسته گران بود
آشفتگی زلفش و بیماری چشمش
گونی که از دود دل صاحب نظران بود
آن دور کجا رفت که در سایه حسنش
اوقات من خسته به خوبی گذاران بود
میرفت و کمال از پی او رفت دل از دست
با دیده غمدیده به حسرت نگران بود
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
طره صیادی مرا در زلف خود زنجیر کرد
تار مویش را به سحر غمزه طوق شیر کرد
دره دره آنچه در هستی بود در بند اوست
عشق را نازم که آخر تا کجا تاثیر کرد
بسکه دیر آمد بسر وقت دلم داغ غمش
تا که از حسرت مرا اندر جوانی پیر کرد
دعوی بی‌جای عشقش حد این مسکین نبود
خامه صنع ازل این کار را تقدیر کرد
شیوه پروانه سوزی رسم در عالم نبود
شعله شمع رخش این آب را در شیر کرد
سر اشیاء جمله پنهانست در خال لبش
هر کسی در پیش خود آن نقطه را تفسیر کرد
داد از آب محبت در گل من رونقی
آنکه در روز ازل این خانه را تعمیر کرد
جان (صامت) مانده مدفون در خراب آبادتن
یاد الفت‌های یاران وطن را دیر کرد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
تنک بر جان در گلو راه نفس کی می‌شود
ای خدا این مرغ بیرون از قفس کی می‌شود
هر که چون عنقار جوی بی‌نشانی آب خورد
همنشین و همدم اهل هوس کی می‌شود
آفتاب آسا کسی کاندر سپهرش منزلست
الفت او گرم با هر خار و خس کی می‌شود
مانده دل در آرزوی حرف تلخی از لبت
زان شکر شیرین دهان این مگس کی می‌شود
خسته اندر بیابان مانده دور از قافله
اضطرابش کم ز گلبانگان جرس کی می‌شود
عمر در نظاره پنهان به زلفت شد تمام
دزد در شب ایمن از خوف عسس کی می‌شود
گفتنی از شمشیر نازت روزی اندر خو نکشم
صبر و طاقت شد تمام اینکار پس کی می‌شود
از حریمت مانده‌ایم ای کعبه اقبال دور
بر طواف خاک کویت دسترس کی می‌شود
تا سوار توسن طبعی برو (صامت) براه
داد مقصود دلی با این فرس کی می‌شود
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
دوش با پیک خیالت گفتگویی داشتیم
تا سحر مانند مستان‌ های و هیی داشتیم
از سر بی‌مغز ما کیفیتی حاصل نشد
جز که بار دوش خود حالی سبوئی داشتیم
مرحبا ای عشق صلح انگیز کز تاثیر تو
یار شد با ما به عالم گر عدوئی داشتیم
گر نشد از شرم کاری پیشرفت ما نشد
ورنه نزد دلبر خود آبرویی داشتیم
همچو قمری در خیال قد آن سرور روان
بسته اندر طوق بی‌تابی گلویی داشتیم
همچو قمری در خیال قد آنسرور روان
بسته اندر طوق بی‌تابی گلویی داشتیم
چون فقیری کو بنان جو قناعت می‌کند
دوش بیرویت به سوی ماه روئی داشتیم
جز گل نشگفتگی نشگفت از گلزار من
یاد آن عهدی که چون ل رنگ و بویی داشتیم
سستی طالع‌نگر (صامت) که اندر دوستی
شد به زشتی فاش هر نام نکویی داشتیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
رفت عمر و نشد آن شوخ به ما بار هنوز
می کند جور به باران وفادار هنوز
طرفه کاری که رسید از غم او کار به جان
نکند زاری ما در دل او کار هنوز
دی در اثنای سخن گفت فلانی سگ ماست
هست در گوش من آن لذت گفتار هنوز
من از آن چشم خوش آن روز شدم توبه شکن
که نبود از می و از میکده آثار هنوز
چون توان داشت ازو چشم عنایت چون هست
چشم مرد افکن او بر سر آزار هنوز
زاهدان از پی آن عاشق رفتار خودند
که نیند آگه از آن قامت و رفتار هنوز
گرچه دل در مرض عشق تو از خویش برفت
آرزوی تو نرفت از دل بیمار هنوز
هر کس از بند غمی یافت نجات و کمال
همچنان هست به قید تو گرفتار هنوز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
گر قد همچو سروش در بر توان گرفتن
عمر گذشته دیگر از سر توان گرفتن
گویند دل ز جانان بر گیر حاش لله
هرگز چگونه از جان دل بر توان گرفتن
در عمر خود گرفتم یک بوسه از دهانش
گر بخت بار باشد دیگر توان گرفتن
هرگز بود که یک شب مست از درم در آید
کان فتنه را به مستی در بر توان گرفتن
تا کی به بوی زلفش مجمر توان نهادن
تا کی به یاد لعلش ساغر توان گرفتن
جان و سرو دل و زر کردم نثار پایش
بهر متاع سهلی دل بر توان گرفتن
دایم کمال شعرش در روی خود بمالد
سحر حلال باشد در زر توان گرفتن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵
داشتم روزی نگاری یاد می آید مرا
هر زمان از یاد او فریاد می آید مرا
مجمع اصحاب و وصل یار وایام شباب
همچو برق نیز رو با یاد می آید مرا
هر دو چشم اشک ریزم در فراق دوستان
نیل مصر و دجله بغداد می آید مرا
با خیال قامت او عشق بازی می کنم
چون نظر بر سرو و بر شمشاد می آید مرا
آن چنان بر روزگار بیوفا منکر شدم
کز توهم داد هم بیداد می آید مرا
نقش های چرخ را بی اصل می بینم تمام
کارهای دهر بی بنیاد می آید مرا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ز عشق، شور جنون شد، یک از هزار مرا
سواد سنبل خط، شد سیه بهار مرا
به وادیی زده عشق تو پنجه در خونم
که شمع، دیدهٔ شیر است، بر مزار مرا
شکار بسمل من زندگی ز سر گیرد
اگر رسد به سر آن نازنین سوار مرا
دیار عشق بود جلوه گاه شاهد حسن
به دیده سرمه کشد خاک این دیار مرا
ز سیل حادثه، ویرانه ام چه غم دارد؟
غبار خاطر من سازد استوار مرا
ز حسرت گل رخسارهٔ سمن بویی
نگه به پیرهن دیده، گشته خار مرا
حزین اگر خلفی زیب دودمانم نیست
بس است این غزل تازه، یادگار مرا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
بیابان مرگ حسرت کرده ای مشت غبارم را
به باد دامنی روشن نما، شمع مزارم را
نمی آید به لب افسانهٔ بخت سیاه من
نگاه سرمه سایی، تیره دارد روزگارم را
نگاهی کن که فارغ گردم از درد سر هستی
بیا ساقی به یک پیمانه می بشکن خمارم را
درین بستان سرا از سرد مهری، چون گل رعنا
خزان رنگ زردی در میان دارد بهارم را
حزین از اضطراب دل به کوی یار می ترسم
تپیدنها به باد آخر دهد، مشت غبارم را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بلا شد گوشهٔ چشم ترحم بی گناهان را
نگه٬ تیغ سیه تاب است٬ این مژگان سیاهان را
ز چشم مست دارد یاد، ساقی باده پیمایی
درٻن مجلسکه ساض داد، یارب خرشنگاهال را؟
سر تسلیم می سایم، به خاک عجز و می ‎کنم
شکست دل مبارک باد، خیل کج کلاهان را
ندارد بت پرستی عیب و عار خود پرستیدن
خدا توفیق کیش کفر بخشد، دین پناهان را
به هر خاری به دشت آتش زدم از گرم رفتاری
چراغی داشتم در پیش پا، گم کرده راهان را
توان این نکته فهمید از ادای چشم قربانی
که هستی در تماشا محو شد، حیرت نگاهان را
حزین از دیده می پالم نگاه حسرت آلودی
که از آغوش مژگان داده ام، خاک صفاهان را