عبارات مورد جستجو در ۶۹۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
نمودی روی گرم خویش و عاشق ساختی بازم
چه کردی شمع من، در آتشی انداختی بازم
چه جولان بود یا رب اینکه از پیشم چو بگذشتی
بکینم گرم کردی رخش و بر سر تاختی بازم
دو روزی برده بودی از بلا و آفتم بیرون
یبک بازی آن شوخ بلا در باختی بازم
پی سوز رقیبان گرم کردی مهر خود با من
بشوخی در تنور دیگران انداختی بازم
چنان از حال خویشم بردی ای بیگانه وش بیرون
که در خیل اسیران دیدی و نشناختی بازم
غبار من ز میدان بلا یکذره ننشیند
بجولان رفتی ای ترک و علم افراختی بازم
فغانی رسته بودم چندگاه از طعن بدگویان
درین سودا درآوردی و رسوا ساختی بازم
چه کردی شمع من، در آتشی انداختی بازم
چه جولان بود یا رب اینکه از پیشم چو بگذشتی
بکینم گرم کردی رخش و بر سر تاختی بازم
دو روزی برده بودی از بلا و آفتم بیرون
یبک بازی آن شوخ بلا در باختی بازم
پی سوز رقیبان گرم کردی مهر خود با من
بشوخی در تنور دیگران انداختی بازم
چنان از حال خویشم بردی ای بیگانه وش بیرون
که در خیل اسیران دیدی و نشناختی بازم
غبار من ز میدان بلا یکذره ننشیند
بجولان رفتی ای ترک و علم افراختی بازم
فغانی رسته بودم چندگاه از طعن بدگویان
درین سودا درآوردی و رسوا ساختی بازم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
ما ناکس و تو در پی بد گفتن اینچنین
تا کی خطای ما نپذیرفتن اینچنین
تا چند صلح و جنگ، چه داری بجان ما
خندیدن آنچنان و برآشفتن اینچنین
مگذار در دلم گره ای گل چو آمدی
از چیست شرم کردن و نشکفتن اینچنین
گاهی غبار از دل ما کم کن ای پسر
کاین خانه شد خراب زنا رفتن اینچنین
صد رخنه کرد در دل ما تلخ گفتنت
چابک کسی نشد بگهر سفتن اینچنین
بسیار هم منال فغانی چه کافریست
با یار می کشیدن و بنهفتن اینچنین
تا کی خطای ما نپذیرفتن اینچنین
تا چند صلح و جنگ، چه داری بجان ما
خندیدن آنچنان و برآشفتن اینچنین
مگذار در دلم گره ای گل چو آمدی
از چیست شرم کردن و نشکفتن اینچنین
گاهی غبار از دل ما کم کن ای پسر
کاین خانه شد خراب زنا رفتن اینچنین
صد رخنه کرد در دل ما تلخ گفتنت
چابک کسی نشد بگهر سفتن اینچنین
بسیار هم منال فغانی چه کافریست
با یار می کشیدن و بنهفتن اینچنین
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
چه بد گفتم که خونم زین جواب تلخ می ریزی
شکر داری و در جامم شراب تلخ می ریزی
دلی دارم بصد جا داغ و طعن مردمش بر سر
تو هم تا کی نمک بر این کباب تلخ می ریزی
باشک شور بختان خنده تا کی آه ازین عادت
چرا این تحفه ی شیرین در آب تلخ می ریزی
از آن یوسف شود روزی زلال خضر ای دیده
هر آن خوناب کز تعبیر خواب تلخ می ریزی
فغانی خون خود را آب کردی بس کن این گریه
چه گل چیدی که عمری این گلاب تلخ می ریزی
شکر داری و در جامم شراب تلخ می ریزی
دلی دارم بصد جا داغ و طعن مردمش بر سر
تو هم تا کی نمک بر این کباب تلخ می ریزی
باشک شور بختان خنده تا کی آه ازین عادت
چرا این تحفه ی شیرین در آب تلخ می ریزی
از آن یوسف شود روزی زلال خضر ای دیده
هر آن خوناب کز تعبیر خواب تلخ می ریزی
فغانی خون خود را آب کردی بس کن این گریه
چه گل چیدی که عمری این گلاب تلخ می ریزی
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۳۵
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴
بیش از این مپسند در زاری منِ درویش را
پادشاهی رحمتی فرما گدای خویش را
چارهٔ درد دل ما را که داند جز غمت
غیر مرهم کس نمی داند دوای ریش را
چون سر زلف تو پیش چشم دزدی پیشه کرد
تا توانی بسته دار آن دزد بینا پیش را
ساقیا وقتی ز نزدیکان شوی کاندر رهش
یک طرف سازی به جامی عقل دوراندیش را
تا به دست آورده است از غمزه چشمت ناوکی
قصد قربانِ من است آن ترک کافر کیش را
سال ها لاف گدایی زد خیالی و هنوز
همچنان سودای سلطانی ست نادرویش را
پادشاهی رحمتی فرما گدای خویش را
چارهٔ درد دل ما را که داند جز غمت
غیر مرهم کس نمی داند دوای ریش را
چون سر زلف تو پیش چشم دزدی پیشه کرد
تا توانی بسته دار آن دزد بینا پیش را
ساقیا وقتی ز نزدیکان شوی کاندر رهش
یک طرف سازی به جامی عقل دوراندیش را
تا به دست آورده است از غمزه چشمت ناوکی
قصد قربانِ من است آن ترک کافر کیش را
سال ها لاف گدایی زد خیالی و هنوز
همچنان سودای سلطانی ست نادرویش را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
از که نالم که چنین یا که چنان با ما کرد
نفس خودکام هوس پیشه مرا رسوا کرد
موج شهوت زازل کشتی عشقت بشکست
جست طوفان و مرا غرقه این دریا کرد
عشق پنداشتم و رفتمش از پی با سر
خود هوس بود مرا شیفته سودا کرد
گاه برگردنم افکند خم زلف بتی
کش کشان برد سوی دیر و مرا ترسا کرد
گه نمودم خم ابروی که اینست محراب
پیش آن قبله کج عابد پابرجا کرد
گاهیم کشور دل داد بترک نگهی
کز درونم بفسون صبر و خرد یغما کرد
خواستم آب حیاتی بلبی داد نشان
جستمش خضر اشارت بخط خضرا کرد
آتش افروخت زرخسار و مرا هندو ساخت
گاه خورشید عیان کرد و مرا حربا کرد
گاه پیمود شرابم که بخور از کوثر
گاه پیمانه صفت سجده گهم مینا کرد
ساده جلوه گر آورد که این غلمانست
لولی شنگ بجست و بدل حورا کرد
الغرض عمر گرانمایه بخیره بگذشت
کارش این بوده بعالم نه بمن تنها کرد
مگر آشفته تولای علی گیرد دست
ورنه وای از صف محشر که خدا برپا کرد
نفس خودکام هوس پیشه مرا رسوا کرد
موج شهوت زازل کشتی عشقت بشکست
جست طوفان و مرا غرقه این دریا کرد
عشق پنداشتم و رفتمش از پی با سر
خود هوس بود مرا شیفته سودا کرد
گاه برگردنم افکند خم زلف بتی
کش کشان برد سوی دیر و مرا ترسا کرد
گه نمودم خم ابروی که اینست محراب
پیش آن قبله کج عابد پابرجا کرد
گاهیم کشور دل داد بترک نگهی
کز درونم بفسون صبر و خرد یغما کرد
خواستم آب حیاتی بلبی داد نشان
جستمش خضر اشارت بخط خضرا کرد
آتش افروخت زرخسار و مرا هندو ساخت
گاه خورشید عیان کرد و مرا حربا کرد
گاه پیمود شرابم که بخور از کوثر
گاه پیمانه صفت سجده گهم مینا کرد
ساده جلوه گر آورد که این غلمانست
لولی شنگ بجست و بدل حورا کرد
الغرض عمر گرانمایه بخیره بگذشت
کارش این بوده بعالم نه بمن تنها کرد
مگر آشفته تولای علی گیرد دست
ورنه وای از صف محشر که خدا برپا کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
منم بگرفته دل از وصل دلبر
بود بی دلبرم کوهی بدل بر
خلیلا بر تو آذر گشت گلزار
شد آذر مه مرا بیدوست آذر
همی آهم جهد از سینه چون برق
همی سیلم رود از سینه تر
ترا خوش باد طرف باغ و بستان
مرا داغ تواز باغ است خوشتر
نگفتم در نهان یاری باغیار
نگفتم با رقیبان باشدت سر
قسم خوردی بآن روی دلا را
قسم خوردی بآن موی معنبر
چو من بار سفر بستم بر افتاد
از آن راز نهان پرده سراسر
بریدی رشته محکمتر از جان
شکستی عهد چون سد سکندر
چو گل با خاربن گشتی هم آغوش
زدی با مدعی در بزم ساغر
نه بینی من سگ کوی رضایم
نمی بینی که در طوسم مجاور
نترسیدی جفاکارا زپاداش
نیندیشی ستمکارا زکیفر
که از مژگانزند نشتر بچشمت
نهد بر گردنت از زلف چنبر
بود بی دلبرم کوهی بدل بر
خلیلا بر تو آذر گشت گلزار
شد آذر مه مرا بیدوست آذر
همی آهم جهد از سینه چون برق
همی سیلم رود از سینه تر
ترا خوش باد طرف باغ و بستان
مرا داغ تواز باغ است خوشتر
نگفتم در نهان یاری باغیار
نگفتم با رقیبان باشدت سر
قسم خوردی بآن روی دلا را
قسم خوردی بآن موی معنبر
چو من بار سفر بستم بر افتاد
از آن راز نهان پرده سراسر
بریدی رشته محکمتر از جان
شکستی عهد چون سد سکندر
چو گل با خاربن گشتی هم آغوش
زدی با مدعی در بزم ساغر
نه بینی من سگ کوی رضایم
نمی بینی که در طوسم مجاور
نترسیدی جفاکارا زپاداش
نیندیشی ستمکارا زکیفر
که از مژگانزند نشتر بچشمت
نهد بر گردنت از زلف چنبر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۱
چرا ای دل وفا با آن بت پیمان شکن کردی
گرفتی خو بآن بیداد خو و ترک من کردی
بکام دیگران شد لعل شیرین شکر بارش
عبث تو کوهها کندی و خود را کوهکن کردی
بجز غوغای زاغ و غارت گلچین نمی بینم
بامید که ای بلبل تو جا در انجمن کردی
بود بازار یوسف گرم و تو چون پیر کنعانی
زعالم دیده بسته خانه را بیت الحزن کردی
برو شمعی پیدا کن که سوزد بهر تو تنها
چرا پروانه جانرا وقف شمع انجمن کردی
میان کاروان لیلی بخواب ناز در محمل
عبث مجنون تو خود را طایف ربع و دمن کردی
مجو یکدل که مفتون نیتس بر بالای فتانت
عجایب فتنه ای برپا میان مرد و زن کردی
لبث مهر سلیمان بود بوسید از چه اغیارش
چرا تو خاتم جم زیب دست اهرهن کردی
گسستی رشته تسبیح شیخ از طره جادو
فکندی رشته اش بر گردن او را برهمن کردی
چرا ای باغبان زآن زلف و خد و قد شدی غافل
عبث عمری تو صرف سنبل و سرو و سمن کردی
منجم در خم زلفی سهیلی کرده ام پیدا
اگر پیدا سهیلی را تو از ملک یمن کردی
نه گر نور الهستی و گنج پادشاه استی
چرا ایعشق تو منزل بویران قلب من کردی
الا ای عشق جان فرسا از اینجا پا مکش حاشا
دل آشفته کز صدامتحانش ممتحن کردی
تو نور حیدری و خازنی عشق حقیقت را
بکن بیخ هوس از دل که او را راهزن کردی
گرفتی خو بآن بیداد خو و ترک من کردی
بکام دیگران شد لعل شیرین شکر بارش
عبث تو کوهها کندی و خود را کوهکن کردی
بجز غوغای زاغ و غارت گلچین نمی بینم
بامید که ای بلبل تو جا در انجمن کردی
بود بازار یوسف گرم و تو چون پیر کنعانی
زعالم دیده بسته خانه را بیت الحزن کردی
برو شمعی پیدا کن که سوزد بهر تو تنها
چرا پروانه جانرا وقف شمع انجمن کردی
میان کاروان لیلی بخواب ناز در محمل
عبث مجنون تو خود را طایف ربع و دمن کردی
مجو یکدل که مفتون نیتس بر بالای فتانت
عجایب فتنه ای برپا میان مرد و زن کردی
لبث مهر سلیمان بود بوسید از چه اغیارش
چرا تو خاتم جم زیب دست اهرهن کردی
گسستی رشته تسبیح شیخ از طره جادو
فکندی رشته اش بر گردن او را برهمن کردی
چرا ای باغبان زآن زلف و خد و قد شدی غافل
عبث عمری تو صرف سنبل و سرو و سمن کردی
منجم در خم زلفی سهیلی کرده ام پیدا
اگر پیدا سهیلی را تو از ملک یمن کردی
نه گر نور الهستی و گنج پادشاه استی
چرا ایعشق تو منزل بویران قلب من کردی
الا ای عشق جان فرسا از اینجا پا مکش حاشا
دل آشفته کز صدامتحانش ممتحن کردی
تو نور حیدری و خازنی عشق حقیقت را
بکن بیخ هوس از دل که او را راهزن کردی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ز من شکایت آن جورپیشه برعکس است
فغان سنگ ز بیداد شیشه برعکس است
صدای سنگ کند رخنه در دل فرهاد
به بیستون وفا، کار تیشه برعکس است
نهال خشک وجود مرا ز موی سفید
چو نخل شمع، درین باغ ریشه برعکس است
ز دیدن رخ او آتشم فتد در دل
چو آب و آینه، کارم همیشه برعکس است
ره گریز به خاک است از فلک ما را
جز این چه چاره پری را، که شیشه برعکس است
سلیم، ناله ز راحت کند دلم، آری
به هند زلف بتان، کار و پیشه برعکس است
فغان سنگ ز بیداد شیشه برعکس است
صدای سنگ کند رخنه در دل فرهاد
به بیستون وفا، کار تیشه برعکس است
نهال خشک وجود مرا ز موی سفید
چو نخل شمع، درین باغ ریشه برعکس است
ز دیدن رخ او آتشم فتد در دل
چو آب و آینه، کارم همیشه برعکس است
ره گریز به خاک است از فلک ما را
جز این چه چاره پری را، که شیشه برعکس است
سلیم، ناله ز راحت کند دلم، آری
به هند زلف بتان، کار و پیشه برعکس است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
ز بس اندیشه از آشوب ملک جم، نگین دارد
همیشه نقره خنگ خویش را در زیر زین دارد
جهان سامان خود را عیب پوش ناقصان سازد
ندارد دست هرکس را که بینی آستین دارد
سمندروار بر دریای آتش می زند خود را
ز مکتوبم کبوتر گرچه بال کاغذین دارد
فکنده چین بر ابرو از برای زیب حسن او را
دل ما شکوه ای گر دارد از نقاش چین دارد
گهی نالم، گهی گریم، گهی سوزم، گهی میرم
زمانه بی توام گر زنده دارد، این چنین دارد
سزد گر لاف همچشمی به شاهان می زند دهقان
سلیمان خود است آن کو نگین واری زمین دارد
نهد هر کس سلیم از مهر دستی بر دل ریشم
چو نیکو بنگرم، نیشی نهان در آستین دارد
همیشه نقره خنگ خویش را در زیر زین دارد
جهان سامان خود را عیب پوش ناقصان سازد
ندارد دست هرکس را که بینی آستین دارد
سمندروار بر دریای آتش می زند خود را
ز مکتوبم کبوتر گرچه بال کاغذین دارد
فکنده چین بر ابرو از برای زیب حسن او را
دل ما شکوه ای گر دارد از نقاش چین دارد
گهی نالم، گهی گریم، گهی سوزم، گهی میرم
زمانه بی توام گر زنده دارد، این چنین دارد
سزد گر لاف همچشمی به شاهان می زند دهقان
سلیمان خود است آن کو نگین واری زمین دارد
نهد هر کس سلیم از مهر دستی بر دل ریشم
چو نیکو بنگرم، نیشی نهان در آستین دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
از بس که مرا بخت زبون شور برآمد
گر دانه فشاندم به زمین، مور برآمد!
خمیازه کشان رفت دل از بزم وصالش
شد مست به میخانه و مخمور برآمد
چون دید گرانباری سامان تجلی
فریاد ز درد کمر از طور برآمد
با خرمن ما هیچ مپرسید چها کرد
آن برق که از خوشه ی انگور برآمد
هر خار درین باغ بود غنچه ی گل را
نیشی که ز دنباله ی زنبور برآمد
شد صرف ره عشق، بنازم سر خود را
این نغمه سلیم از سر منصور برآمد
گر دانه فشاندم به زمین، مور برآمد!
خمیازه کشان رفت دل از بزم وصالش
شد مست به میخانه و مخمور برآمد
چون دید گرانباری سامان تجلی
فریاد ز درد کمر از طور برآمد
با خرمن ما هیچ مپرسید چها کرد
آن برق که از خوشه ی انگور برآمد
هر خار درین باغ بود غنچه ی گل را
نیشی که ز دنباله ی زنبور برآمد
شد صرف ره عشق، بنازم سر خود را
این نغمه سلیم از سر منصور برآمد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی
اگر برم به سوی چشم اشکبار انگشت
چو ماه نو شود آلوده ی غبار انگشت
ز ریشه شانه ی عاج است ناخنم گویی
ز بس گزیده ام از دست روزگار انگشت
نچیده ام چو گلی یارب از کجا دارد
مرا به دست چو ماهی هزار خار انگشت
ز بس به سر زدم از غم، عجب نباشد اگر
کند چو نی به کفم ناله های زار انگشت
گرهگشایی کار مرا هنوز کم است
به کف چو شانه اگر باشدم هزار انگشت
ز بس که می گزدم نام خویشتن از ننگ
ز خاتم است مرا در دهان مار انگشت
مرا که هیچ به دستم نمانده، حیرانم
که چون گرفته چنینم به کف قرار انگشت
مبند شرط برای شمردن غم من
که باخت خاتم خود را درین قمار انگشت
به راه شوق ز بس با کف تهی رفتم
به دست بود عصای من فگار انگشت
زمانه تافته دست من آنچنان که مرا
به کف چو شاخ غزال است تابدار انگشت
به روی آینه ی خاطرم ز دور فلک
نشسته بر سر هم گرد غم، چهار انگشت
به من کسی ننماید ره گریز، افسوس
که نیست در کف یک کس درین دیار انگشت
به این جهان ز عدم آمدن پشیمان است
ازان همیشه گزد طفل شیرخوار انگشت
مجوی کام دل از روزگار و فارغ باش
به ذوق مهره مکن در دهان مار انگشت
ز آرزوی یک انگشت انگبین چون طفل
مکن به خانه ی زنبور، زینهار انگشت
چو غنچه کز قلم زنبق آشکار شود
برای حرف من آرد قلم به بار انگشت
ز خون همیشه به چشمم مژه حنا دارد
بدان صفت که به سرپنجه ی نگار انگشت
مکن به حلقه ی آن زلف تابدار انگشت
که هیچ کس نکند در دهان مار انگشت
ز بس به حرف من انگشت آن نگار نهاد
به دست او شده رنگین چو لاله زار انگشت
ز شوق او شدم آشفته گو، ازان دایم
قلم نهاده به حرف من فگار انگشت
دلم به سینه ز شوق لب تو می لرزد
چنان که در کف می خواره از خمار انگشت
چگونه پرده ز رویت کشم، که درگیرد
ز تاب آتش روی تو شمع وار انگشت
اشاره ی تو مرا می کشد، فغان که چو تیر
به صیدگاه تو می افکند شکار انگشت
ز آب و رنگ گل باغ عارضت گلچین
گمان بری که مگر بسته در نگار انگشت
ز ابروی تو سراغ دل حزین کردم
دراز کرد سوی زلف تابدار انگشت
به قمریان چمن تا ترا سراغ دهد
چو بید شد همه تن سرو جویبار انگشت
برای آن که ز من صد سخن به دل گیری
چه می زنی به لبم باز صفحه وار انگشت
شکستن ز موی تو افتاده شیشه ی دل را
گره ز زلف تو دارد به یادگار انگشت
قلم ز شرح حساب غمم شود عاجز
چنان که از کرم شاه کامکار انگشت
شه سریر ولایت، علی ولی الله
که می کند به کفش کار ذوالفقار انگشت
ایا شهی که بود گلستان همت را
کف تو گلبن احسان و شاخسار انگشت
برد به پایه ی قدر تو آسمان حسرت
گزد ز حیرت جاه تو روزگار انگشت
به کشوری که سپاه تو رو نهد چون سیل
ز گردباد برآرد به زینهار انگشت
ز ذوق عهد تو خیزد صدای چینی ازو
ز برق، ابر زند چون به کوهسار انگشت
ز فیض بخشی عهد تو خوبرویان را
چو سرخ بید برآرد ز خود نگار انگشت
کف نوال تو دریای همت است و ازو
بود روانه به هرسو چو جویبار انگشت
نسیم ز آتش قهرت خبر به گلشن برد
بود به رعشه ازان در کف چنار انگشت
به زیر سر چونهد دست دشمنت در خواب
شود برای سرش نیزه لاله وار انگشت
چنان محیط کفت در سخا تلاطم کرد
که همچو موج ازو رفت برکنار انگشت
پی اطاعت رای تو تا نهد بر چشم
دمیده پنجه ی خورشید را هزار انگشت
به خاک کشته ی تیغ تو شمع کی باشد؟
به زینهار برآورده از مزار انگشت
بود ز مایه ی بحر کف تو در عالم
گهرفشان چو رگ ابر نوبهار انگشت
به انقیاد ضمیر تو گر نهد بر چشم
برد ز دیده ی اعمی برون غبار انگشت
محبت تو دم مرگ دستگیر بود
چنان که اهل هنر را به وقت کار انگشت
ازین که مدح ترا می کند به صفحه رقم
به عضوهای دگر دارد افتخار انگشت
به سر چو تاج خروس است جای پنجه ی من
ز بس گرفته ز مدح تو اعتبار انگشت
همان به صفحه ثنای ترا رقم سازم
به دست اگر شودم خشک، خامه وار انگشت
ز گردباد شد از روشنایی مدحت
بلند در طلب من ز هر دیار انگشت
عجب که وادی مدح تو طی تواند کرد
به سعی خامه چو طفلان نی سوار انگشت
شها منم که بر خصم، طبع من هرگز
به پشت چشم نمالیده شرمسار انگشت
ز اعتراض کلامم همیشه حاسد را
خزیده در شکن آستین چو مار انگشت
ورق ز گفته ی رنگین من حنایی شد
مگر نهاده به حرف من آن نگار انگشت؟
به گلستان ثنای تو چون گل صد برگ
ازین قصیده به دستم بود هزار انگشت
بلندتر بود از آفتاب در معنی
رباعی ام که به صورت بود چهار انگشت
به معنی سخنم نارسیده، نیست عجب
نهد به حرف من ار خصم بی وقار انگشت
مقرر است که از بهر امتحان، اول
نهند بر دم شمشیر آبدار انگشت
سلیم، عرض هنر پیش شاه بی ادبی ست
بکش عنان قلم را، نگاه دار انگشت
برآر دست دعا پیش ازان که از سخنت
زبان برآورد از بهر زینهار انگشت
همیشه تا که شود پنجه از حنا رنگین
مدام تا که ببندند در نگار انگشت
جهان به زیر نگین تو باد و چون خاتم
کند به چشم حسود تو روزگار انگشت
چو ماه نو شود آلوده ی غبار انگشت
ز ریشه شانه ی عاج است ناخنم گویی
ز بس گزیده ام از دست روزگار انگشت
نچیده ام چو گلی یارب از کجا دارد
مرا به دست چو ماهی هزار خار انگشت
ز بس به سر زدم از غم، عجب نباشد اگر
کند چو نی به کفم ناله های زار انگشت
گرهگشایی کار مرا هنوز کم است
به کف چو شانه اگر باشدم هزار انگشت
ز بس که می گزدم نام خویشتن از ننگ
ز خاتم است مرا در دهان مار انگشت
مرا که هیچ به دستم نمانده، حیرانم
که چون گرفته چنینم به کف قرار انگشت
مبند شرط برای شمردن غم من
که باخت خاتم خود را درین قمار انگشت
به راه شوق ز بس با کف تهی رفتم
به دست بود عصای من فگار انگشت
زمانه تافته دست من آنچنان که مرا
به کف چو شاخ غزال است تابدار انگشت
به روی آینه ی خاطرم ز دور فلک
نشسته بر سر هم گرد غم، چهار انگشت
به من کسی ننماید ره گریز، افسوس
که نیست در کف یک کس درین دیار انگشت
به این جهان ز عدم آمدن پشیمان است
ازان همیشه گزد طفل شیرخوار انگشت
مجوی کام دل از روزگار و فارغ باش
به ذوق مهره مکن در دهان مار انگشت
ز آرزوی یک انگشت انگبین چون طفل
مکن به خانه ی زنبور، زینهار انگشت
چو غنچه کز قلم زنبق آشکار شود
برای حرف من آرد قلم به بار انگشت
ز خون همیشه به چشمم مژه حنا دارد
بدان صفت که به سرپنجه ی نگار انگشت
مکن به حلقه ی آن زلف تابدار انگشت
که هیچ کس نکند در دهان مار انگشت
ز بس به حرف من انگشت آن نگار نهاد
به دست او شده رنگین چو لاله زار انگشت
ز شوق او شدم آشفته گو، ازان دایم
قلم نهاده به حرف من فگار انگشت
دلم به سینه ز شوق لب تو می لرزد
چنان که در کف می خواره از خمار انگشت
چگونه پرده ز رویت کشم، که درگیرد
ز تاب آتش روی تو شمع وار انگشت
اشاره ی تو مرا می کشد، فغان که چو تیر
به صیدگاه تو می افکند شکار انگشت
ز آب و رنگ گل باغ عارضت گلچین
گمان بری که مگر بسته در نگار انگشت
ز ابروی تو سراغ دل حزین کردم
دراز کرد سوی زلف تابدار انگشت
به قمریان چمن تا ترا سراغ دهد
چو بید شد همه تن سرو جویبار انگشت
برای آن که ز من صد سخن به دل گیری
چه می زنی به لبم باز صفحه وار انگشت
شکستن ز موی تو افتاده شیشه ی دل را
گره ز زلف تو دارد به یادگار انگشت
قلم ز شرح حساب غمم شود عاجز
چنان که از کرم شاه کامکار انگشت
شه سریر ولایت، علی ولی الله
که می کند به کفش کار ذوالفقار انگشت
ایا شهی که بود گلستان همت را
کف تو گلبن احسان و شاخسار انگشت
برد به پایه ی قدر تو آسمان حسرت
گزد ز حیرت جاه تو روزگار انگشت
به کشوری که سپاه تو رو نهد چون سیل
ز گردباد برآرد به زینهار انگشت
ز ذوق عهد تو خیزد صدای چینی ازو
ز برق، ابر زند چون به کوهسار انگشت
ز فیض بخشی عهد تو خوبرویان را
چو سرخ بید برآرد ز خود نگار انگشت
کف نوال تو دریای همت است و ازو
بود روانه به هرسو چو جویبار انگشت
نسیم ز آتش قهرت خبر به گلشن برد
بود به رعشه ازان در کف چنار انگشت
به زیر سر چونهد دست دشمنت در خواب
شود برای سرش نیزه لاله وار انگشت
چنان محیط کفت در سخا تلاطم کرد
که همچو موج ازو رفت برکنار انگشت
پی اطاعت رای تو تا نهد بر چشم
دمیده پنجه ی خورشید را هزار انگشت
به خاک کشته ی تیغ تو شمع کی باشد؟
به زینهار برآورده از مزار انگشت
بود ز مایه ی بحر کف تو در عالم
گهرفشان چو رگ ابر نوبهار انگشت
به انقیاد ضمیر تو گر نهد بر چشم
برد ز دیده ی اعمی برون غبار انگشت
محبت تو دم مرگ دستگیر بود
چنان که اهل هنر را به وقت کار انگشت
ازین که مدح ترا می کند به صفحه رقم
به عضوهای دگر دارد افتخار انگشت
به سر چو تاج خروس است جای پنجه ی من
ز بس گرفته ز مدح تو اعتبار انگشت
همان به صفحه ثنای ترا رقم سازم
به دست اگر شودم خشک، خامه وار انگشت
ز گردباد شد از روشنایی مدحت
بلند در طلب من ز هر دیار انگشت
عجب که وادی مدح تو طی تواند کرد
به سعی خامه چو طفلان نی سوار انگشت
شها منم که بر خصم، طبع من هرگز
به پشت چشم نمالیده شرمسار انگشت
ز اعتراض کلامم همیشه حاسد را
خزیده در شکن آستین چو مار انگشت
ورق ز گفته ی رنگین من حنایی شد
مگر نهاده به حرف من آن نگار انگشت؟
به گلستان ثنای تو چون گل صد برگ
ازین قصیده به دستم بود هزار انگشت
بلندتر بود از آفتاب در معنی
رباعی ام که به صورت بود چهار انگشت
به معنی سخنم نارسیده، نیست عجب
نهد به حرف من ار خصم بی وقار انگشت
مقرر است که از بهر امتحان، اول
نهند بر دم شمشیر آبدار انگشت
سلیم، عرض هنر پیش شاه بی ادبی ست
بکش عنان قلم را، نگاه دار انگشت
برآر دست دعا پیش ازان که از سخنت
زبان برآورد از بهر زینهار انگشت
همیشه تا که شود پنجه از حنا رنگین
مدام تا که ببندند در نگار انگشت
جهان به زیر نگین تو باد و چون خاتم
کند به چشم حسود تو روزگار انگشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
نخست از پهلوی خود دید آفت ها دل تنگم
شکست از موج خارا خورد این آیینه در سنگم
بیاد چشم مستی دارد از بس عشق دلتنگم
بریزد خون صهبا از شکست شیشهٔ رنگم
مرا باید کشید آزار هر کس را رسد دردی
محیط عالمست از وسعت مشرب دل تنگم
بزور معجز آخر رو بسویم کرد آن بدخو
بتابد پنجهٔ خورشید عشق آتشین چنگم
چو آن زخمی که از خونگرمی مرهم بهم آید
نهان گردید جویا در نگین نام من از ننگم
شکست از موج خارا خورد این آیینه در سنگم
بیاد چشم مستی دارد از بس عشق دلتنگم
بریزد خون صهبا از شکست شیشهٔ رنگم
مرا باید کشید آزار هر کس را رسد دردی
محیط عالمست از وسعت مشرب دل تنگم
بزور معجز آخر رو بسویم کرد آن بدخو
بتابد پنجهٔ خورشید عشق آتشین چنگم
چو آن زخمی که از خونگرمی مرهم بهم آید
نهان گردید جویا در نگین نام من از ننگم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
آشفته زلف را زصبا می کنی، مکن!
ما را اسیر دام بلا می کنی، مکن!
بر شیشه پاره پای هوس می نهی، منه
قصد دل شکستهٔ ما می کنی، مکن!
نسبت مرا به اهل هوس می دهی، مده
تهمت بدودمان وفا می کنی، مکن!
چون غنچه آرمیده دلم در کنار زخم
آزرده اش به درد دوا می کنی، مکن!
می کن ستم به اهل هوس گر نمی کنی
این شیوه گر به اهل وفا می کنی، مکن!
دل خو گرفته است به درد تو عمرها
منت کش دواش چرا می کنی، مکن!
ما را اسیر دام بلا می کنی، مکن!
بر شیشه پاره پای هوس می نهی، منه
قصد دل شکستهٔ ما می کنی، مکن!
نسبت مرا به اهل هوس می دهی، مده
تهمت بدودمان وفا می کنی، مکن!
چون غنچه آرمیده دلم در کنار زخم
آزرده اش به درد دوا می کنی، مکن!
می کن ستم به اهل هوس گر نمی کنی
این شیوه گر به اهل وفا می کنی، مکن!
دل خو گرفته است به درد تو عمرها
منت کش دواش چرا می کنی، مکن!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۷
چون سر راه تو گیرم دادخواه از دست تو
گویی این نالش ز دست کیست آه از دست تو
از فشار پنجهٔ جورت چه مالشها نیافت
ار دلم رحمی که خون شد بی گناه از دست تو
نور رخسار تو شب را کرده روشن تر ز روز
اوفتاد از بام گردون طشت ماه از دست تو
بسکه رنگین است چون گل از حنا سر پنجه ات
رشتهٔ یاقوت بر گردد نگاه از دست تو
شد قران پنجهٔ خورشید با ماه تمام
از حیا تا کرده رخسارت پناه از دست تو
تا جهان باقیست باشد دست بر بالای دست
در نظرها پر خنک گردیده ماه از دست تو
نیست در اندیشه ات جویا جز امید کرم
گرچه کاری برنیاید جز گناه از دست تو
گویی این نالش ز دست کیست آه از دست تو
از فشار پنجهٔ جورت چه مالشها نیافت
ار دلم رحمی که خون شد بی گناه از دست تو
نور رخسار تو شب را کرده روشن تر ز روز
اوفتاد از بام گردون طشت ماه از دست تو
بسکه رنگین است چون گل از حنا سر پنجه ات
رشتهٔ یاقوت بر گردد نگاه از دست تو
شد قران پنجهٔ خورشید با ماه تمام
از حیا تا کرده رخسارت پناه از دست تو
تا جهان باقیست باشد دست بر بالای دست
در نظرها پر خنک گردیده ماه از دست تو
نیست در اندیشه ات جویا جز امید کرم
گرچه کاری برنیاید جز گناه از دست تو
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۷
از پای فکنده است مرا محنت و غم، های!
برگیر ز خاک رهم ای دست کرم، های!
سرگرمی ام از آتش سوزان ته پاست
های آبلهٔ پای طلب ساغر جم، های!
غیر از تو ندانم به که گویم ز جفایت
از دست تو پیش که روم های ستم، های!
ازمنت احسان تو داغ است دل ما
دلسوزتری از تو ندیدم الم، های!
فریاد که از هر خم آن طرهٔ مشکین
در بند فرنگ است دلم های، دلم، های
سر از گره ابروی بیداد نپیچیم
جویا به همان قبضهٔ شمشیر قسم های
برگیر ز خاک رهم ای دست کرم، های!
سرگرمی ام از آتش سوزان ته پاست
های آبلهٔ پای طلب ساغر جم، های!
غیر از تو ندانم به که گویم ز جفایت
از دست تو پیش که روم های ستم، های!
ازمنت احسان تو داغ است دل ما
دلسوزتری از تو ندیدم الم، های!
فریاد که از هر خم آن طرهٔ مشکین
در بند فرنگ است دلم های، دلم، های
سر از گره ابروی بیداد نپیچیم
جویا به همان قبضهٔ شمشیر قسم های
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴