عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۴
به جان تو که بگویی وطن کجا داری
که سخت فتنۀ عقلی و خصم هشیاری
چو خارپشت، سر اندرکشید عقل امروز
که ساقی می گلگون و رشک گلزاری
سماع باره نبودم، تو از رهم بردی
به مکر راه زن صد هزار طراری
به گوش چرخ چه گفتی، که یاوه گرد شده ست
به گوش ابر چه گفتی، که کرد درباری
به خاک هم چه نمودی، که گشت آبستن
ز باد هم چه ربودی، که میکند زاری
به کوهها، چه سپردی، که گنج ساز شدند
به بحرها تو بیاموختی گهرباری
به گوش کفر چه گفتی، که چشم و گوش ببست
به گوش عقل چه گفتی، که گشت انواری
چگونه از کف غم میرهانیام در خواب
چگونه در غم وامی کشی به بیداری
به مثل خواب هزاران طریق و چارهستت
که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری
چنان که عارف، بیدار و خفته از دنیا
ز خار رست کسی که سرش تو میخاری
به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک
چه دادهیی تو که بیپر کنند طیاری
به ذرههای پرنده، چه نغمه از تو رسید
که گر به کوه رسانی، همش به رقص آری
دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی
چنان که با تو همیپیچد او به مکاری
دمی که درندمی تو، تهی شوند چو خیک
نه های و هوی بماند، نه زور و رهواری
خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار
کشان کشان تو مرا سوی گفت میآری
که سخت فتنۀ عقلی و خصم هشیاری
چو خارپشت، سر اندرکشید عقل امروز
که ساقی می گلگون و رشک گلزاری
سماع باره نبودم، تو از رهم بردی
به مکر راه زن صد هزار طراری
به گوش چرخ چه گفتی، که یاوه گرد شده ست
به گوش ابر چه گفتی، که کرد درباری
به خاک هم چه نمودی، که گشت آبستن
ز باد هم چه ربودی، که میکند زاری
به کوهها، چه سپردی، که گنج ساز شدند
به بحرها تو بیاموختی گهرباری
به گوش کفر چه گفتی، که چشم و گوش ببست
به گوش عقل چه گفتی، که گشت انواری
چگونه از کف غم میرهانیام در خواب
چگونه در غم وامی کشی به بیداری
به مثل خواب هزاران طریق و چارهستت
که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری
چنان که عارف، بیدار و خفته از دنیا
ز خار رست کسی که سرش تو میخاری
به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک
چه دادهیی تو که بیپر کنند طیاری
به ذرههای پرنده، چه نغمه از تو رسید
که گر به کوه رسانی، همش به رقص آری
دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی
چنان که با تو همیپیچد او به مکاری
دمی که درندمی تو، تهی شوند چو خیک
نه های و هوی بماند، نه زور و رهواری
خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار
کشان کشان تو مرا سوی گفت میآری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۶
شبی که دررسد از عشق، پیک بیداری
بگیرد از سر عشاق خواب، بیزاری
ستاره سجده کند، ماه و زهره حال آرد
رها کن خرد و عقل، سیر و رهواری
زهی شبی که چنان نجم، در طلوع آید
به روز روشن بدهد، صفات ستاری
ز ابتدای جهان، تا به انتهای جهان
کسی ندید چنین بیهشی و هشیاری
تو خواه برجه و خواهی فروجه، این نبود
که زهره دارد با آفتاب سیاری؟
طمع مدار که امشب بر تو آید خواب
که برنشست به سیران، خدیو بیداری
بگیرد از سر عشاق خواب، بیزاری
ستاره سجده کند، ماه و زهره حال آرد
رها کن خرد و عقل، سیر و رهواری
زهی شبی که چنان نجم، در طلوع آید
به روز روشن بدهد، صفات ستاری
ز ابتدای جهان، تا به انتهای جهان
کسی ندید چنین بیهشی و هشیاری
تو خواه برجه و خواهی فروجه، این نبود
که زهره دارد با آفتاب سیاری؟
طمع مدار که امشب بر تو آید خواب
که برنشست به سیران، خدیو بیداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۹
به اهل پردۀ اسرارها ببر خبری
که پردههای شما بردرید از قمری
نشسته بودند یک شب نجوم و سیارات
برای طلعت آن آفتاب در سمری
برید غیرت، شمشیر برکشید و برفت
که در چه اید؟ بگفتند نیستمان خبری
برید غیرت واگشت و هر یکی میگفت
به نالههای پرآتش که آه واحذری
شبانگهانی عقرب چو کزدمک میرفت
به گوشههای سراپردههاش بر خطری
که پاسبان سراپردۀ جلالت او
به نفط قهر بزد، تا بسوخت از شرری
دریغ دیدۀ بختم، به کحل خاک درش
ز بهر روشنی چشم، یافتی نظری
که تا به قوت آن، یک نظر بدو کردی
که مهر و ماه نیابند اندرو اثری
که نسر طایر بگذشت از هوس آن سو
به اعتماد که او راست بسته بال و پری
یکی مگس ز شکرهای بیکرانۀ او
پرید در پی آن نسر و برسکست سری
چو بوی خمر رحیقش، برون زند ز جهان
خراب و مست ببینی به هر طرف عمری
به بر و بحر فتادهست ولولهی شادی
که بحر رحمت پوشید، قالب بشری
فکند ایمن و ساکن، حذرکنان بلا
سلاحها به فراغت، ز تیغ یا سپری
که ذرههای هواها و قطرههای بحار
به گوش حلقۀ او کرد و بر میان کمری
چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز
یقین شود همه را زان که نیستشان هنری
نگار گر به گه نقش، شهرها میکرد
گشاد هندسه را پس مهندسانه دری
چو دررسید به تبریز و نقش او، ناگاه
برو فتاد شعاعات روح سیم بری
قلم شکست و بیفتاد بیخبر بر جای
چو مستیان شبانه، ز خوردن سکری
تمام چون کنم این را؟ که خاطر از آتش
همیگدازد در آب شکر چون شکری
که پردههای شما بردرید از قمری
نشسته بودند یک شب نجوم و سیارات
برای طلعت آن آفتاب در سمری
برید غیرت، شمشیر برکشید و برفت
که در چه اید؟ بگفتند نیستمان خبری
برید غیرت واگشت و هر یکی میگفت
به نالههای پرآتش که آه واحذری
شبانگهانی عقرب چو کزدمک میرفت
به گوشههای سراپردههاش بر خطری
که پاسبان سراپردۀ جلالت او
به نفط قهر بزد، تا بسوخت از شرری
دریغ دیدۀ بختم، به کحل خاک درش
ز بهر روشنی چشم، یافتی نظری
که تا به قوت آن، یک نظر بدو کردی
که مهر و ماه نیابند اندرو اثری
که نسر طایر بگذشت از هوس آن سو
به اعتماد که او راست بسته بال و پری
یکی مگس ز شکرهای بیکرانۀ او
پرید در پی آن نسر و برسکست سری
چو بوی خمر رحیقش، برون زند ز جهان
خراب و مست ببینی به هر طرف عمری
به بر و بحر فتادهست ولولهی شادی
که بحر رحمت پوشید، قالب بشری
فکند ایمن و ساکن، حذرکنان بلا
سلاحها به فراغت، ز تیغ یا سپری
که ذرههای هواها و قطرههای بحار
به گوش حلقۀ او کرد و بر میان کمری
چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز
یقین شود همه را زان که نیستشان هنری
نگار گر به گه نقش، شهرها میکرد
گشاد هندسه را پس مهندسانه دری
چو دررسید به تبریز و نقش او، ناگاه
برو فتاد شعاعات روح سیم بری
قلم شکست و بیفتاد بیخبر بر جای
چو مستیان شبانه، ز خوردن سکری
تمام چون کنم این را؟ که خاطر از آتش
همیگدازد در آب شکر چون شکری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۳
نگفتمت که تو سلطان خوب رویانی؟
به جای سبزه تو از خاک، خوب، رویانی
هزار یوسف زیبا، برآید از هر چاه
چو چرخه و رسن حسن را بگردانی
ز بس روندأ جانباز، جان شدهست ارزان
به عهد عشق تو منسوخ شد گران جانی
به پیش عاشق صادق، چه جان، چه بند تره
دلا ملرز چو برگ ار ازین گلستانی
چه داند و چه شناسد، نوای بلبل مست
کلاغ بهمنی و لکلک بیابانی؟
چو اشتهای کریمی به لوت صادق شد
گران نباشد بارانییی به بورانی
نه کمتری تو ز پروانه و حبیب از شمع
وگر کمی ز پر او، چه باد پرانی؟
هزار جان مقدس، بهای جان خسیس
همیدهد به کرم یار، اینت ارزانی
سجود کرد تو را آفتاب وقت غروب
ببرد دولت و پیروزییی به پیشانی
کسی که ذوق پریشانی چنین غم یافت
دگر نگوید یا رب، مده پریشانی
خموش باش و چو ماهی، در آب رو، پنهان
که دید پشه که او میکند سلیمانی؟
سوار باد هوا گشت، پشهٔ دل من
بهل تو دعوت عامان، چو زاهل عمانی
خمش که خوان بنهادند، وقت خوردن شد
حریف صرفه برد، گر تمام برخوانی
به جای سبزه تو از خاک، خوب، رویانی
هزار یوسف زیبا، برآید از هر چاه
چو چرخه و رسن حسن را بگردانی
ز بس روندأ جانباز، جان شدهست ارزان
به عهد عشق تو منسوخ شد گران جانی
به پیش عاشق صادق، چه جان، چه بند تره
دلا ملرز چو برگ ار ازین گلستانی
چه داند و چه شناسد، نوای بلبل مست
کلاغ بهمنی و لکلک بیابانی؟
چو اشتهای کریمی به لوت صادق شد
گران نباشد بارانییی به بورانی
نه کمتری تو ز پروانه و حبیب از شمع
وگر کمی ز پر او، چه باد پرانی؟
هزار جان مقدس، بهای جان خسیس
همیدهد به کرم یار، اینت ارزانی
سجود کرد تو را آفتاب وقت غروب
ببرد دولت و پیروزییی به پیشانی
کسی که ذوق پریشانی چنین غم یافت
دگر نگوید یا رب، مده پریشانی
خموش باش و چو ماهی، در آب رو، پنهان
که دید پشه که او میکند سلیمانی؟
سوار باد هوا گشت، پشهٔ دل من
بهل تو دعوت عامان، چو زاهل عمانی
خمش که خوان بنهادند، وقت خوردن شد
حریف صرفه برد، گر تمام برخوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۵
ز صبح گاه فتادم به دست سرمستی
نهاده جام چو خورشید، بر کف دستی
ز نوبهار رخش، این جهان گلستانی
به پیش قامت زیباش آسمان پستی
فروگرفت مرا مست وار و میگفتم
بجستمی من ازو، گر بهانهیی هستی
بگفت حیله مکن، هین گمان مبر که اگر
تن تو حیله شدی سر به سر، ز ما رستی
بریخت بر من ازان می، که چرخ پست شدی
اگر ز جرعهٔ آن می دمی بخوردستی
بتاب مفخر ایام شمس تبریزی
ایا فکنده درین بحر نور شستستی
نهاده جام چو خورشید، بر کف دستی
ز نوبهار رخش، این جهان گلستانی
به پیش قامت زیباش آسمان پستی
فروگرفت مرا مست وار و میگفتم
بجستمی من ازو، گر بهانهیی هستی
بگفت حیله مکن، هین گمان مبر که اگر
تن تو حیله شدی سر به سر، ز ما رستی
بریخت بر من ازان می، که چرخ پست شدی
اگر ز جرعهٔ آن می دمی بخوردستی
بتاب مفخر ایام شمس تبریزی
ایا فکنده درین بحر نور شستستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۰
اگر چه لطیفی و زیبالقایی
به جان بقا رو، ز جان هوایی
هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان
وفا زو چه جویی؟ ببین بیوفایی
بدن را قفس دان و جان مرغ پران
قفص حاضر آمد، تو جانا کجایی؟
در آفاق گردون زمانی پریدی
گذشتی بدان شه، که او را سزایی
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوق بامی و هم در سرایی
گهی پا زنی بر سر تاجداران
گهی درروی در پلاس گدایی
گهی آفتابی بتابی جهان را
گهی همچو برقی، زمانی نپایی
تو کان نباتی و دلها چو طوطی
تو صحرای سبزی و جانها چرایی
از اینها گذشتم مبر سایه از ما
که در باغ دولت، گل و سرو مایی
اگر بر دل ما دو صد قفل باشد
کلیدی فرستی و در را گشایی
درآ در دل ما که روشن چراغی
درآ در دو دیده، که خوش توتیایی
اگر لشکر غم سیاهی درآرد
تو خورشید رزمی و صاحب لوایی
شدم در گلستان و با گل بگفتم
جهاز از که داری؟ که لعلین قبایی
مرا گفت بو کن به بو خود شناسی
چو مجنون عشقی و صاحب صفایی
چو مجنون بیامد به وادی لیلی
که یابد نسیمش ز باد صبایی
بگفتند لیلی شما را بقا باد
ببین بر تبارش، لباس عزایی
پس آن تلخکامه بدرید جامه
بغلطید در خون، ز بیدست و پایی
همیکوفت سر را به هر سنگ و هر در
بسی کرد نوحه، بسی دست خایی
همیکوفت بر سر که تاجت کجا شد
همیکوفت بر دل، که صید بلایی
درازست قصه تو خود این بدانی
طپشهای ماهی ز بیاستقایی
چو با خویش آمد بپرسید مجنون
که گورش نشان ده، که بادش فضایی
بگفتند شب بود و تاریک و گم شد
بس افتد ازین هاء ز سوء القضایی
ندا کرد مجنون قلاوز دارم
مرا بوی لیلی، کند رهنمایی
چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف
ز صدساله راهم، رساند دوایی
مشام محمد به ما داد صله
کشیم از یمن خوش نسیم خدایی
ز هر گور کف کف همیبرد خاکی
به بینی و میجست ازان مشک سایی
مثال مریدی که او شیخ جوید
کشد از دهانها، دم اولیایی
بجو بوی حق از دهان قلندر
به جد چون بجویی، یقین محرم آیی
ز جرعهست آن بو نه از خاک تیره
که در خاک افتاد، جرعهی ولایی
به مجنون تو بازآ و این را رها کن
که شد خیره چشمم، ز شمس الضیایی
ضعیفست در قرص خورشید چشمم
ولی مه دهد بر شعاعش گوایی
کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون
ولی این نشان است، ازان کبریایی
چو موسی که نگرفت پستان دایه
که با شیر مادر بدش آشنایی
ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت
که در بوشناسی، بدش اوستایی
چراغیست تمییز در سینه روشن
رهاند تو را از فریب و دغایی
بیاورد بویش سوی گور لیلی
بزد نعرهیی وفتاد آن فنایی
همان بو شکفتش همان بو بکشتش
به یک نفخه حشری، به یک نفخه لایی
به لیلی رسید او به مولی رسد جان
زمین شد زمینی، سما شد سمایی
شما را هوای خدای است لیکن
خدا کی گذارد شما را شمایی؟
گروهی ز پشه که جویند صرصر
بود جذب صرصر، که کرد اقتضایی
که صرصر به پشه دل شیر بخشد
رهاند ز خویشش، به حسن الجزایی
بیان کردمی رونق لاله زارش
ولی برنتابد، دل لالکایی
چمن خود بگوید تو را بیزبانی
صلا، در چمن رو، که اهل صلایی
به جان بقا رو، ز جان هوایی
هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان
وفا زو چه جویی؟ ببین بیوفایی
بدن را قفس دان و جان مرغ پران
قفص حاضر آمد، تو جانا کجایی؟
در آفاق گردون زمانی پریدی
گذشتی بدان شه، که او را سزایی
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوق بامی و هم در سرایی
گهی پا زنی بر سر تاجداران
گهی درروی در پلاس گدایی
گهی آفتابی بتابی جهان را
گهی همچو برقی، زمانی نپایی
تو کان نباتی و دلها چو طوطی
تو صحرای سبزی و جانها چرایی
از اینها گذشتم مبر سایه از ما
که در باغ دولت، گل و سرو مایی
اگر بر دل ما دو صد قفل باشد
کلیدی فرستی و در را گشایی
درآ در دل ما که روشن چراغی
درآ در دو دیده، که خوش توتیایی
اگر لشکر غم سیاهی درآرد
تو خورشید رزمی و صاحب لوایی
شدم در گلستان و با گل بگفتم
جهاز از که داری؟ که لعلین قبایی
مرا گفت بو کن به بو خود شناسی
چو مجنون عشقی و صاحب صفایی
چو مجنون بیامد به وادی لیلی
که یابد نسیمش ز باد صبایی
بگفتند لیلی شما را بقا باد
ببین بر تبارش، لباس عزایی
پس آن تلخکامه بدرید جامه
بغلطید در خون، ز بیدست و پایی
همیکوفت سر را به هر سنگ و هر در
بسی کرد نوحه، بسی دست خایی
همیکوفت بر سر که تاجت کجا شد
همیکوفت بر دل، که صید بلایی
درازست قصه تو خود این بدانی
طپشهای ماهی ز بیاستقایی
چو با خویش آمد بپرسید مجنون
که گورش نشان ده، که بادش فضایی
بگفتند شب بود و تاریک و گم شد
بس افتد ازین هاء ز سوء القضایی
ندا کرد مجنون قلاوز دارم
مرا بوی لیلی، کند رهنمایی
چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف
ز صدساله راهم، رساند دوایی
مشام محمد به ما داد صله
کشیم از یمن خوش نسیم خدایی
ز هر گور کف کف همیبرد خاکی
به بینی و میجست ازان مشک سایی
مثال مریدی که او شیخ جوید
کشد از دهانها، دم اولیایی
بجو بوی حق از دهان قلندر
به جد چون بجویی، یقین محرم آیی
ز جرعهست آن بو نه از خاک تیره
که در خاک افتاد، جرعهی ولایی
به مجنون تو بازآ و این را رها کن
که شد خیره چشمم، ز شمس الضیایی
ضعیفست در قرص خورشید چشمم
ولی مه دهد بر شعاعش گوایی
کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون
ولی این نشان است، ازان کبریایی
چو موسی که نگرفت پستان دایه
که با شیر مادر بدش آشنایی
ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت
که در بوشناسی، بدش اوستایی
چراغیست تمییز در سینه روشن
رهاند تو را از فریب و دغایی
بیاورد بویش سوی گور لیلی
بزد نعرهیی وفتاد آن فنایی
همان بو شکفتش همان بو بکشتش
به یک نفخه حشری، به یک نفخه لایی
به لیلی رسید او به مولی رسد جان
زمین شد زمینی، سما شد سمایی
شما را هوای خدای است لیکن
خدا کی گذارد شما را شمایی؟
گروهی ز پشه که جویند صرصر
بود جذب صرصر، که کرد اقتضایی
که صرصر به پشه دل شیر بخشد
رهاند ز خویشش، به حسن الجزایی
بیان کردمی رونق لاله زارش
ولی برنتابد، دل لالکایی
چمن خود بگوید تو را بیزبانی
صلا، در چمن رو، که اهل صلایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۶
گل سرخ دیدم، شدم زعفرانی
یکی لعل دیدم، شدم زر کانی
دلم چون ستاره، شبی در نظاره
به هر برج میشد، به چرخ معانی
چو در برج عشاق، پا درنهاد او
سری کرد ماهی ز افلاک جانی
چو آن مه برآمد، به چشمش درآمد
زمین درنگنجد ازان آسمانی
دلم، پاره پاره بشد عشق باره
که هر پارهٔ من، دهد زو نشانی
چو از بامداد او، سلامی بداد او
مرا از سلامش ابد شد جوانی
چو بر روی من دید آثار مجنون
ز رحمت بیامد بر من نهانی
بگفت ای فلانی، چرا تو چنانی
چنین من از آنم که تو آنچنانی
چه سرها که داند، چه درها فشاند
چه ملکی که راند، کسی کش بخوانی
چه ماه و چه گردون، چه برج و چه هامون
همه رمز آن است، دریاب ار آنی
اگر شرح خواهی، ببین شمس تبریز
چو او را ببینی، تو این را بدانی
یکی لعل دیدم، شدم زر کانی
دلم چون ستاره، شبی در نظاره
به هر برج میشد، به چرخ معانی
چو در برج عشاق، پا درنهاد او
سری کرد ماهی ز افلاک جانی
چو آن مه برآمد، به چشمش درآمد
زمین درنگنجد ازان آسمانی
دلم، پاره پاره بشد عشق باره
که هر پارهٔ من، دهد زو نشانی
چو از بامداد او، سلامی بداد او
مرا از سلامش ابد شد جوانی
چو بر روی من دید آثار مجنون
ز رحمت بیامد بر من نهانی
بگفت ای فلانی، چرا تو چنانی
چنین من از آنم که تو آنچنانی
چه سرها که داند، چه درها فشاند
چه ملکی که راند، کسی کش بخوانی
چه ماه و چه گردون، چه برج و چه هامون
همه رمز آن است، دریاب ار آنی
اگر شرح خواهی، ببین شمس تبریز
چو او را ببینی، تو این را بدانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۵
با چرخ گردان، تیر هوایی
دارد همیشه قصد جدایی
هٰذا محمد، قتلی تعمد
و انا معود حمل الجفاء
هٰذا حبیبی، هٰذا طبیبی
هٰذا ادیبی، هٰذا دوایی
هٰذا مرادی، هٰذا فؤادی
هٰذا عمادی، هٰذا لوایی
پر کن سبویی، بیگفت و گویی
با های و هویی، گر یار مایی
هان ای صفورا، بشکن سبو را
مفکن عمو را، در بینوایی
گر شد سبویی، داریم جویی
در شهره کویی، گر تو سقایی
این عیش باقی، نبود گزافی
بی پر نپرد، مرغ هوایی
بنمای جان را، قولنجیان را
تنهاروی کن، رسم همایی
از بهر حس شان، جسم نجس شان
زیشان چه خیزد؟ گند گدایی
زین رز برون بر، گنده بغل را
پهلوی نعنع کن گندنایی
بسیار کوشی، تا دل بپوشی
هر جزوت این جا، بدهد گوایی
ننوشته خواند، ناگفته داند
تو سخت رویی، بس بیحیایی
چون نیست رختت، چون نیست بختت
زان روی سختت ناید کیایی
جنس سگانی، وعوع کنانی
میگرد در کو، در خانه نایی
در خانه بلبل داریم و صلصل
کز سگ نیاید زیبانوایی
نک بلبل حر، نک بلبله پر
برخیز سنقر، تا چند پایی
عمری چو نوحی، یاری چو روحی
گاهی غدایی، گاهی عشایی
نوشیست و مینوش، وز گفت خاموش
وین طبل کم زن، بس ای مرایی
دارد همیشه قصد جدایی
هٰذا محمد، قتلی تعمد
و انا معود حمل الجفاء
هٰذا حبیبی، هٰذا طبیبی
هٰذا ادیبی، هٰذا دوایی
هٰذا مرادی، هٰذا فؤادی
هٰذا عمادی، هٰذا لوایی
پر کن سبویی، بیگفت و گویی
با های و هویی، گر یار مایی
هان ای صفورا، بشکن سبو را
مفکن عمو را، در بینوایی
گر شد سبویی، داریم جویی
در شهره کویی، گر تو سقایی
این عیش باقی، نبود گزافی
بی پر نپرد، مرغ هوایی
بنمای جان را، قولنجیان را
تنهاروی کن، رسم همایی
از بهر حس شان، جسم نجس شان
زیشان چه خیزد؟ گند گدایی
زین رز برون بر، گنده بغل را
پهلوی نعنع کن گندنایی
بسیار کوشی، تا دل بپوشی
هر جزوت این جا، بدهد گوایی
ننوشته خواند، ناگفته داند
تو سخت رویی، بس بیحیایی
چون نیست رختت، چون نیست بختت
زان روی سختت ناید کیایی
جنس سگانی، وعوع کنانی
میگرد در کو، در خانه نایی
در خانه بلبل داریم و صلصل
کز سگ نیاید زیبانوایی
نک بلبل حر، نک بلبله پر
برخیز سنقر، تا چند پایی
عمری چو نوحی، یاری چو روحی
گاهی غدایی، گاهی عشایی
نوشیست و مینوش، وز گفت خاموش
وین طبل کم زن، بس ای مرایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۵
در غم یار، یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی
به یکی غم چو جان نخواهم داد
یک چه باشد؟ هزار بایستی
دشمن شادکام بسیارند
دوستی غمگسار بایستی
در فراقند زین سفر یاران
این سفر را قرار بایستی
تا بدانستییی ز دشمن و دوست
زندگانی دوبار بایستی
شیر بیشه میان زنجیر است
شیر در مرغزار بایستی
ماهیان میطپند اندر ریگ
چشمه یا جویبار بایستی
بلبل مست سخت مخمور است
گلشن و سبزه زار بایستی
دیده را عبره نیست زین پرده
دیدهٔ اعتبار بایستی
همه گل خوارهاند این طفلان
مشفقی دایه وار بایستی
ره بر آب حیات مینبرند
خضری آبخوار بایستی
دل پشیمان شدهست زانچه گذشت
دل امسال، پار بایستی
اندرین شهر قحط خورشید است
سایهٔ شهریار بایستی
شهر، سرگین پرست، پر گشتهست
مشک نافهی تتار بایستی
مشک از پشک کس نمیداند
مشک را انتشار بایستی
دولت کودکانه میجویند
دولتی بیعثار بایستی
چون بمیری، بمیرد این هنرت
زین هنرهات عار بایستی
طالب کار و بار بسیارند
طالب کردگار بایستی
مرگ تا در پی است، روز شب است
شب ما را نهار بایستی
دم معدود اندکی مانده ست
نفسی بیشمار بایستی
نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی
ملکها ماند و مالکان مردند
ملکت پایدار بایستی
عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی
هوشها چون مگس دران دوغ است
هوشها هوشیار بایستی
زین چنین دوغ زشت گندیده
پوز دل را حذار بایستی
معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بایستی
گوشها بسته است، لب بربند
خرد گوشوار بایستی
یا غمم را کنار بایستی
به یکی غم چو جان نخواهم داد
یک چه باشد؟ هزار بایستی
دشمن شادکام بسیارند
دوستی غمگسار بایستی
در فراقند زین سفر یاران
این سفر را قرار بایستی
تا بدانستییی ز دشمن و دوست
زندگانی دوبار بایستی
شیر بیشه میان زنجیر است
شیر در مرغزار بایستی
ماهیان میطپند اندر ریگ
چشمه یا جویبار بایستی
بلبل مست سخت مخمور است
گلشن و سبزه زار بایستی
دیده را عبره نیست زین پرده
دیدهٔ اعتبار بایستی
همه گل خوارهاند این طفلان
مشفقی دایه وار بایستی
ره بر آب حیات مینبرند
خضری آبخوار بایستی
دل پشیمان شدهست زانچه گذشت
دل امسال، پار بایستی
اندرین شهر قحط خورشید است
سایهٔ شهریار بایستی
شهر، سرگین پرست، پر گشتهست
مشک نافهی تتار بایستی
مشک از پشک کس نمیداند
مشک را انتشار بایستی
دولت کودکانه میجویند
دولتی بیعثار بایستی
چون بمیری، بمیرد این هنرت
زین هنرهات عار بایستی
طالب کار و بار بسیارند
طالب کردگار بایستی
مرگ تا در پی است، روز شب است
شب ما را نهار بایستی
دم معدود اندکی مانده ست
نفسی بیشمار بایستی
نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی
ملکها ماند و مالکان مردند
ملکت پایدار بایستی
عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی
هوشها چون مگس دران دوغ است
هوشها هوشیار بایستی
زین چنین دوغ زشت گندیده
پوز دل را حذار بایستی
معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بایستی
گوشها بسته است، لب بربند
خرد گوشوار بایستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۴
مست و خوشی، باده کجا خوردهیی؟
این مه نو چیست که آوردهیی؟
ساغر شاهانه گرفتی به کف
گلشکر نادره پروردهیی
پردهٔ ناموس که خواهی درید؟
کافت عقل و ادب و پردهیی
میشکفد از نظرت باغ دل
ای که بهار دل افسردهیی
آتش در ملک سلیمان زدی
ای که تو موری بنیازردهیی
در سفر ای شاه سبک روح من
زیر قدم چشم و دل اسپردهیی
دارد خوبی و کشی بیشمار
روی کسی کش به کس اشمردهیی
بنده کن هر دل آزادهیی
زنده کن هر بدن مردهیی
میکندت لابه و دریوزه جان
جان ببر آن جا که دلم بردهیی
جان دو صد قرن در انگشت توست
چونت بگویم؟ که تو ده مردهیی
بس کن تا مطرب و ساقی شود
آن که می از باغ وی افشردهیی
این مه نو چیست که آوردهیی؟
ساغر شاهانه گرفتی به کف
گلشکر نادره پروردهیی
پردهٔ ناموس که خواهی درید؟
کافت عقل و ادب و پردهیی
میشکفد از نظرت باغ دل
ای که بهار دل افسردهیی
آتش در ملک سلیمان زدی
ای که تو موری بنیازردهیی
در سفر ای شاه سبک روح من
زیر قدم چشم و دل اسپردهیی
دارد خوبی و کشی بیشمار
روی کسی کش به کس اشمردهیی
بنده کن هر دل آزادهیی
زنده کن هر بدن مردهیی
میکندت لابه و دریوزه جان
جان ببر آن جا که دلم بردهیی
جان دو صد قرن در انگشت توست
چونت بگویم؟ که تو ده مردهیی
بس کن تا مطرب و ساقی شود
آن که می از باغ وی افشردهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۶
کردم با کان گهر آشتی
کردم با قرص قمر آشتی
خمرهٔ سرکه ز شکر صلح خواست
شکر که پذرفت شکر آشتی
آشتی و جنگ ز جذبهی حق است
نیست زدم، هست ز سر آشتی
رفت مسیحا به فلک ناگهان
با ملکان کرد بشر آشتی
ای فلک لطف، مسیح توام
گر بکنی بار دگر آشتی
جذبهی او داد عدم را وجود
کرده بدان پیه نظر آشتی
شاه مرا میل چو در آشتیست
کرد در افلاک اثر آشتی
گشت فلک دایهٔ این خاکدان
ثور و اسد آمد در آشتی
صلح درآ، این قدر آخر بدانک
کرد کنون جبر و قدر آشتی
بس کن کین صلح مرا دایم است
نیست مرا بهر سپر آشتی
کردم با قرص قمر آشتی
خمرهٔ سرکه ز شکر صلح خواست
شکر که پذرفت شکر آشتی
آشتی و جنگ ز جذبهی حق است
نیست زدم، هست ز سر آشتی
رفت مسیحا به فلک ناگهان
با ملکان کرد بشر آشتی
ای فلک لطف، مسیح توام
گر بکنی بار دگر آشتی
جذبهی او داد عدم را وجود
کرده بدان پیه نظر آشتی
شاه مرا میل چو در آشتیست
کرد در افلاک اثر آشتی
گشت فلک دایهٔ این خاکدان
ثور و اسد آمد در آشتی
صلح درآ، این قدر آخر بدانک
کرد کنون جبر و قدر آشتی
بس کن کین صلح مرا دایم است
نیست مرا بهر سپر آشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۷
اتی النیروز مسرورالجنان
یحاکی لطفه لطف الجنان
بهار از پردهٔ غم جست بیرون
به کف بر، جامهای شادمانی
سقوا من نهره روض الامالی
خذوا من خمره کاس الامانی
هوا شد معتدل، هنگام آن است
که می سوری خوری و کام رانی
فللاشجار اصناف المعالی
وللانوار انواع المعانی
درین دفتر بسی رمز است موزون
چه باشد گر تو زین رمزی بدانی؟
لئن ضیعت عمرا قبل هٰذا
تدارک ما مضیٰ فی ذا الزمان
مران از گوش صوت ارغنونی
مده از دست جام ارغوانی
لتغدوا روحک فی کل یوم
باصوات المثالث والمثانی
ازین خوشتر بهاری، دیر یابی
فرو مگذار این را تا توانی
یحاکی لطفه لطف الجنان
بهار از پردهٔ غم جست بیرون
به کف بر، جامهای شادمانی
سقوا من نهره روض الامالی
خذوا من خمره کاس الامانی
هوا شد معتدل، هنگام آن است
که می سوری خوری و کام رانی
فللاشجار اصناف المعالی
وللانوار انواع المعانی
درین دفتر بسی رمز است موزون
چه باشد گر تو زین رمزی بدانی؟
لئن ضیعت عمرا قبل هٰذا
تدارک ما مضیٰ فی ذا الزمان
مران از گوش صوت ارغنونی
مده از دست جام ارغوانی
لتغدوا روحک فی کل یوم
باصوات المثالث والمثانی
ازین خوشتر بهاری، دیر یابی
فرو مگذار این را تا توانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۸
گهی پرده سوزی، گهی پرده داری
تو سر خزانی، تو جان بهاری
خزان و بهار از تو شد تلخ و شیرین
تویی قهر و لطفش، بیا، تا چه داری
بهاران بیاید، ببخشی سعادت
خزان چون بیاید، سعادت بکاری
ز گلها که روید بهارت ز دلها
به پیش افکند گل سر از شرمساری
گرین گل ازان گل یکی لطف بردی
نکردی یکی خار در باغ خاری
همه پادشاهان، شکاری بجویند
تویی که به جانت بجوید شکاری
شکاران به پیشت، گلوها کشیده
که جان بخش ما را، سزد جان سپاری
قراری گرفته، غم عشق در دل
قرار غم الحق دهد بیقراری
دلا معنی بیقراری بگویم
بنه گوش، یارانه بشنو، که یاری
فدیت لمولی به افتخاری
بطیء الاجابه، سریع الفرار
و منذ سبانی هواه، ترانی
اموت و احییٰ، بغیر اختیاری
اموت بهجر، و احییٰ بوصل
فهٰذاک سکری، وذاک خماری
عجبت بانی اذوب بشمس
اذا غاب عنی زمان التواری
اذا غاب غبنا، و ان عادعدنا
کذا عادة الشمس فوق الذراری
بمائین یحیی، بحس و عقل
فذوا الحس راکد، وذوا العقل جاری
فماالعقل، الا طلاب العواقب
و ماالحس الا خداع العواری
فذو العقل یبصر هداه و یخضع
و ذوالحس یبصر هواه یماری
گهی آفتابی ز بالا بتابی
گهی ابرواری، چو گوهر بباری
زمین گوهرت را به جای چراغی
نهد پیش مهمان، به شبهای تاری
ز من چون روی تو، ز من رود هم
برم چون بیایی، مرا هم بیاری
تو سر خزانی، تو جان بهاری
خزان و بهار از تو شد تلخ و شیرین
تویی قهر و لطفش، بیا، تا چه داری
بهاران بیاید، ببخشی سعادت
خزان چون بیاید، سعادت بکاری
ز گلها که روید بهارت ز دلها
به پیش افکند گل سر از شرمساری
گرین گل ازان گل یکی لطف بردی
نکردی یکی خار در باغ خاری
همه پادشاهان، شکاری بجویند
تویی که به جانت بجوید شکاری
شکاران به پیشت، گلوها کشیده
که جان بخش ما را، سزد جان سپاری
قراری گرفته، غم عشق در دل
قرار غم الحق دهد بیقراری
دلا معنی بیقراری بگویم
بنه گوش، یارانه بشنو، که یاری
فدیت لمولی به افتخاری
بطیء الاجابه، سریع الفرار
و منذ سبانی هواه، ترانی
اموت و احییٰ، بغیر اختیاری
اموت بهجر، و احییٰ بوصل
فهٰذاک سکری، وذاک خماری
عجبت بانی اذوب بشمس
اذا غاب عنی زمان التواری
اذا غاب غبنا، و ان عادعدنا
کذا عادة الشمس فوق الذراری
بمائین یحیی، بحس و عقل
فذوا الحس راکد، وذوا العقل جاری
فماالعقل، الا طلاب العواقب
و ماالحس الا خداع العواری
فذو العقل یبصر هداه و یخضع
و ذوالحس یبصر هواه یماری
گهی آفتابی ز بالا بتابی
گهی ابرواری، چو گوهر بباری
زمین گوهرت را به جای چراغی
نهد پیش مهمان، به شبهای تاری
ز من چون روی تو، ز من رود هم
برم چون بیایی، مرا هم بیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۳
املأ قدح البقا ندیمی
من خمرة دنک القدیم
صحح المی وداو سقمی
من غمزة لحظک السقیم
للعشق ظعنت یا مقیما
والظاعن طالب المقیم
قد قیل لمن یراک یوما
بشراک بغایة النعیم
لایدرک عاذلی بعقل
فوارة عشقی القدیم
قدامک روضة المعالی
ایاک سعاد ان تقیمی
هل اغد سعاد ذات یوم
سکران بذلک الحریم
تبریز و شمس دین مولی
ذوالبهجة والید الکریم
من خمرة دنک القدیم
صحح المی وداو سقمی
من غمزة لحظک السقیم
للعشق ظعنت یا مقیما
والظاعن طالب المقیم
قد قیل لمن یراک یوما
بشراک بغایة النعیم
لایدرک عاذلی بعقل
فوارة عشقی القدیم
قدامک روضة المعالی
ایاک سعاد ان تقیمی
هل اغد سعاد ذات یوم
سکران بذلک الحریم
تبریز و شمس دین مولی
ذوالبهجة والید الکریم
مولوی : ترجیعات
اول
هم روت خوش هم خوت خوش هم پیچ زلف و هم قفا
هم شیوه خوش هم میوه خوش هم لطف تو خوش هم جفا
ای صورت عشق ابد وی حسن تو بیرون ز حد
ای ماه روی سروقد ای جانفزای دلگشا
ای جان باغ و یاسمین ای شمع افلاک و زمین
ای مستغاث العاشقین ای شهسوار هل اتی
ای خوان لطف انداخته و با لئیمان ساخته
طوطی و کبک و فاخته گفته ترا خطبهٔ ثنا
ای دیدهٔ خوبان چین در روی تو نادیده چین
دامن ز گولان در مچین مخراش رخسار رضا
ای خسروان درویش تو سرها نهاده پیش تو
جمله ثنا اندیش تو ای تو ثناها را سزا
ای صبر بخش زاهدان اخلاص بخش عابدان
وی گلستان عارفان در وقت بسط و التقا
با عاشقانم جفت من امشب نخواهم خفت من
خواهم دعا کردن ترا ای دوست تا وقت دعا
درم رفیقان از برون دارم حریفان درون
در خانه جوقی دلبران بر صفه اخوان صفا
ای رونق باغ و چمن ای ساقی سرو و سمن
شیرین شدست از تو دهن ترجیع خواهم گفت من
تنها به سیران میروی یا پیش مستان میروی
یا سوی جانان میروی باری خرامان میروی
در پیش چوگان قدرگویی شدم بیپا و سر
برگیر و با خویشم ببر گر سوی میدان میروی
از شمس تنگ آید ترا مه تیره رنگ آید ترا
افلاک تنگ آید ترا گر بهر جولان میروی
بس نادره یار آمدی بس خواب دلدار آمدی
بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان میروی
ای دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو
ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان میروی
تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر
یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان میروی
ای قبلهٔ اندیشها شیر خدا در بیشها
ای رهنمای پیشها چون عقل در جان میروی
گه جام هش را میبرد پردهٔ حیا برمیدرد
گه روح را گوید خرد: چون سوی هجران میروی
هجران چه هرجا که تو گردی برای جستوجو
چون ابر با چشمان تر با ماه تابان میروی
ای نور هر عقل و بصر روشنتر از شمس و قمر
ترجیع سوم را نگر نیکو برو افگن نظر
یک مسله میپرسمت ای روشنی در روشنی
آن چه فسون در می دمی غم را چو شادی میکنی
خود در فسون شیرین لبی مانند داود نبی
آهن چو مومی میشود بر می کنیش از آهنی
نی بلک شاه مطلقی به گلبرک ملک حقی
شاگرد خاص خالقی از جمله افسونها غنی
تا من ترا بشناختم بس اسب دولت تاختم
خود را برون انداختم از ترسها در ایمنی
هر لحظهای جان نوم هردم به باغی میروم
بیدست و بیدل میشوم چون دست بر من میزنی
نی چرخ دانم نی سها نی کاله دانم نی بها
با اینک نادانم مها دانم که آرام منی
ای رازق ملک و ملک وی قطب دوران فلک
حاشا از آن حسن و نمک که دل ز مهمان برکنی
خوش ساعتی کان سرو من سرسبز باشد در چمن
وز باد سودا پیش او چون بید باشم منثنی
لاله بخونی غسلی کند نرگس به حیرت برتند
غنچه بیندازد کله سوسن فتد از سوسنی
ای ساقی بزم کرم مست و پریشان توم
وی گلشن و باغ ارم امروز مهمان توم
آن چشم شوخش را نگر مست از خرابات آمده
در قصد خون عاشقان دامن کمر اندر زده
سوگند خوردست آن صنم کین باده را گردان کنم
یک عقل نگذارم بمی در والد و در والده
زین بادهشان افسون کنم تا جمله را مجنون کنم
تا تو نیابی عاقلی در حلقهٔ آدم کده
لیلی ما ساقی جان مجنون او شخص جهان
جز لیلی و مجنون بود پژمرده و بیفایده
از دسا ما یا میبرد یا رخت در لاشی برد
از عشق ما جان کی برد گر مصطبه گر معبده
گر من نبینم مستیت آتش زنم در هستیت
بادهت دهم مستت کنم با گیر و دار و عربده
بگذشت دور عاقلان آمد قران ساقیان
بر ریز یک رطل گران بر منکر این قاعده
آمد بهار و رفت دی آمد اوان نوش و نی
آمد قران جام و می بگذشت دور مایده
رفت آن عجوز پردغل رفت آن زمستان و وحل
آمد بهار و زاد ازو صد شاهد و صد شاهده
ترجیع کن هین ساقیا درده شرابی چون بقم
تا گرم گردد گوشها من نیز ترجیعی کنم
هم شیوه خوش هم میوه خوش هم لطف تو خوش هم جفا
ای صورت عشق ابد وی حسن تو بیرون ز حد
ای ماه روی سروقد ای جانفزای دلگشا
ای جان باغ و یاسمین ای شمع افلاک و زمین
ای مستغاث العاشقین ای شهسوار هل اتی
ای خوان لطف انداخته و با لئیمان ساخته
طوطی و کبک و فاخته گفته ترا خطبهٔ ثنا
ای دیدهٔ خوبان چین در روی تو نادیده چین
دامن ز گولان در مچین مخراش رخسار رضا
ای خسروان درویش تو سرها نهاده پیش تو
جمله ثنا اندیش تو ای تو ثناها را سزا
ای صبر بخش زاهدان اخلاص بخش عابدان
وی گلستان عارفان در وقت بسط و التقا
با عاشقانم جفت من امشب نخواهم خفت من
خواهم دعا کردن ترا ای دوست تا وقت دعا
درم رفیقان از برون دارم حریفان درون
در خانه جوقی دلبران بر صفه اخوان صفا
ای رونق باغ و چمن ای ساقی سرو و سمن
شیرین شدست از تو دهن ترجیع خواهم گفت من
تنها به سیران میروی یا پیش مستان میروی
یا سوی جانان میروی باری خرامان میروی
در پیش چوگان قدرگویی شدم بیپا و سر
برگیر و با خویشم ببر گر سوی میدان میروی
از شمس تنگ آید ترا مه تیره رنگ آید ترا
افلاک تنگ آید ترا گر بهر جولان میروی
بس نادره یار آمدی بس خواب دلدار آمدی
بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان میروی
ای دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو
ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان میروی
تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر
یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان میروی
ای قبلهٔ اندیشها شیر خدا در بیشها
ای رهنمای پیشها چون عقل در جان میروی
گه جام هش را میبرد پردهٔ حیا برمیدرد
گه روح را گوید خرد: چون سوی هجران میروی
هجران چه هرجا که تو گردی برای جستوجو
چون ابر با چشمان تر با ماه تابان میروی
ای نور هر عقل و بصر روشنتر از شمس و قمر
ترجیع سوم را نگر نیکو برو افگن نظر
یک مسله میپرسمت ای روشنی در روشنی
آن چه فسون در می دمی غم را چو شادی میکنی
خود در فسون شیرین لبی مانند داود نبی
آهن چو مومی میشود بر می کنیش از آهنی
نی بلک شاه مطلقی به گلبرک ملک حقی
شاگرد خاص خالقی از جمله افسونها غنی
تا من ترا بشناختم بس اسب دولت تاختم
خود را برون انداختم از ترسها در ایمنی
هر لحظهای جان نوم هردم به باغی میروم
بیدست و بیدل میشوم چون دست بر من میزنی
نی چرخ دانم نی سها نی کاله دانم نی بها
با اینک نادانم مها دانم که آرام منی
ای رازق ملک و ملک وی قطب دوران فلک
حاشا از آن حسن و نمک که دل ز مهمان برکنی
خوش ساعتی کان سرو من سرسبز باشد در چمن
وز باد سودا پیش او چون بید باشم منثنی
لاله بخونی غسلی کند نرگس به حیرت برتند
غنچه بیندازد کله سوسن فتد از سوسنی
ای ساقی بزم کرم مست و پریشان توم
وی گلشن و باغ ارم امروز مهمان توم
آن چشم شوخش را نگر مست از خرابات آمده
در قصد خون عاشقان دامن کمر اندر زده
سوگند خوردست آن صنم کین باده را گردان کنم
یک عقل نگذارم بمی در والد و در والده
زین بادهشان افسون کنم تا جمله را مجنون کنم
تا تو نیابی عاقلی در حلقهٔ آدم کده
لیلی ما ساقی جان مجنون او شخص جهان
جز لیلی و مجنون بود پژمرده و بیفایده
از دسا ما یا میبرد یا رخت در لاشی برد
از عشق ما جان کی برد گر مصطبه گر معبده
گر من نبینم مستیت آتش زنم در هستیت
بادهت دهم مستت کنم با گیر و دار و عربده
بگذشت دور عاقلان آمد قران ساقیان
بر ریز یک رطل گران بر منکر این قاعده
آمد بهار و رفت دی آمد اوان نوش و نی
آمد قران جام و می بگذشت دور مایده
رفت آن عجوز پردغل رفت آن زمستان و وحل
آمد بهار و زاد ازو صد شاهد و صد شاهده
ترجیع کن هین ساقیا درده شرابی چون بقم
تا گرم گردد گوشها من نیز ترجیعی کنم
مولوی : ترجیعات
هفتم
مستی و عاشقی و جوانی و یار ما
نوروز و نوبهار و حمل میزند صلا
هرگز ندیده چشم جهان این چنین بهار
میروید از زمین و ز کهسار کیمیا
پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت
دزدیده مینماید اگر محرمی لقا
اشکوفه میخورد ز می روح طاس طاس
بنگر بسوی او که صلا میزند ترا
می خوردنش ندیدی اشکوفهاش ببین
شاباش ای شکوفه و ای باده مرحبا
سوسن به غنچه گوید: «برجه چه خفتهٔ
شمعست و شاهدست و شرابست و فتنها »
ریحان و لالها بگرفته پیالها
از کیست این عطا ز کی باشد جز از خدا
جز حق همه گدا و حزینند و رو ترش
عباس دبس در سر و بیرون چو اغنیا
کد کردن از گدا نبود شرط عاقلی
یک جرعه میبدیش بدی مست همچو ما
سنبل به گوش گل پنهان شکر کرد و گفت:
« هرگز مباد سایهٔ یزدان ز ما جدا
ما خرقها همه بفکندیم پارسال
جانها دریغ نیست چه جای دو سه قبا »
ای آنک کهنه دادی نک تازه باز گیر
کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا
هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر
جانهاست بیشمار مر این شاه را عطا
ای گلستان خندان رو شکر ابر کن
ترجیع باز گوید باقیش، صبر کن
ای صد هزار رحمت نو ز آسمان داد
هر لحظه بیدریغ بران روی خوب باد
آن رو که روی خوبان پرده و نقاب اوست
جمله فنا شوند چو آن رو کند گشاد
زهره چه رو نماید در فر آفتاب
پشه چه حمله آرد در پیش تندباد
ای شاد آن بهار که در وی نسیم تست
وی شاد آن مرید که باشی توش مراد
از عشق پیش دوست ببستم دمی کمر
آورد تاج زرین بر فرق من نهاد
آنکو برهنه گشت و به بحر تو غوطه خورد
چون پاک دل نباشد و پاکیزه اعتقاد
آن کز عنایت تو سلاح صلاح یافت
با این چنین صلاح چه غم دارد از فساد
هرکس که اعتماد کند بر وفای تو
پا برنهد به فضل برین بام بیعماد
مغفور ما تقدم و هم ما تأخرست
ایمن ز انقطاع و ز اعراض و ارتداد
سرسبز گشت عالم زیرا که میرآب
آخر زمانیان را آب حیات داد
بختی که قرن پیشین در خواب جستهاند
آخر زمانیان را کردست افتقاد
حلوا نه او خورد که بد انگشت او دراز
آنکس خورد که باشد مقبول کپقباد
دریای رحمتش ز پری موج میزند
هر لحظهٔ بغرد و گوید که: « یا عباد »
هم اصل نوبهاری و هم فصل نوبهار
ترجیع سیومست هلا قصه گوشدار
شب گشته بود و هرکس در خانه میدوید
ناگه نماز شام یکی صبح بردمید
جانی که جانها همگی سایهای اوست
آن جان بران پرورش جانها رسید
تا خلق را رهاند زین حبس و تنگنا
بر رخش زین نهاد و سبک تنگ برکشید
از بند و دام غم که گرفتست راه خلق
هردم گشایشیست و گشاینده ناپدید
بگشای سینه را که صبایی همی رسد
مرده حیات یابد و زنده شود قدید
باور نمیکنی بسوی باغ رو ببین
کان خاک جرعهٔ ز شراب صبا چشید
گر زانکه بر دل تو جفا قفل کردهست
نک طبل میزنند که آمد ترا کلید
ور طعنه میزنند بر اومید عاشقان
دریا کجا شود به لب این سگان پلید
عیدیست صوفیان را وین طبلها گواه
ور طبل هم نباشد چه کم شود ز عید
بازار آخر آمد هین چه خریدهٔ
شاد آنک داد او شبهٔ گوهری خرید
بشناخت عیبهای متاع غرور را
بگزید عشق یار و عجایب دری گزید
نادر مثلثی که تو داری بخور حلال
خمخانهٔ ابد خنک آ، کاندرو خزید
هر لحظهٔ بهار نوست و عقار نو
جانش هزار بار چو گل جامها درید
من عشق را بدیدم بر کف نهاده جام
میگفت : « عاشقان را از بزم ما سلام »
نوروز و نوبهار و حمل میزند صلا
هرگز ندیده چشم جهان این چنین بهار
میروید از زمین و ز کهسار کیمیا
پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت
دزدیده مینماید اگر محرمی لقا
اشکوفه میخورد ز می روح طاس طاس
بنگر بسوی او که صلا میزند ترا
می خوردنش ندیدی اشکوفهاش ببین
شاباش ای شکوفه و ای باده مرحبا
سوسن به غنچه گوید: «برجه چه خفتهٔ
شمعست و شاهدست و شرابست و فتنها »
ریحان و لالها بگرفته پیالها
از کیست این عطا ز کی باشد جز از خدا
جز حق همه گدا و حزینند و رو ترش
عباس دبس در سر و بیرون چو اغنیا
کد کردن از گدا نبود شرط عاقلی
یک جرعه میبدیش بدی مست همچو ما
سنبل به گوش گل پنهان شکر کرد و گفت:
« هرگز مباد سایهٔ یزدان ز ما جدا
ما خرقها همه بفکندیم پارسال
جانها دریغ نیست چه جای دو سه قبا »
ای آنک کهنه دادی نک تازه باز گیر
کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا
هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر
جانهاست بیشمار مر این شاه را عطا
ای گلستان خندان رو شکر ابر کن
ترجیع باز گوید باقیش، صبر کن
ای صد هزار رحمت نو ز آسمان داد
هر لحظه بیدریغ بران روی خوب باد
آن رو که روی خوبان پرده و نقاب اوست
جمله فنا شوند چو آن رو کند گشاد
زهره چه رو نماید در فر آفتاب
پشه چه حمله آرد در پیش تندباد
ای شاد آن بهار که در وی نسیم تست
وی شاد آن مرید که باشی توش مراد
از عشق پیش دوست ببستم دمی کمر
آورد تاج زرین بر فرق من نهاد
آنکو برهنه گشت و به بحر تو غوطه خورد
چون پاک دل نباشد و پاکیزه اعتقاد
آن کز عنایت تو سلاح صلاح یافت
با این چنین صلاح چه غم دارد از فساد
هرکس که اعتماد کند بر وفای تو
پا برنهد به فضل برین بام بیعماد
مغفور ما تقدم و هم ما تأخرست
ایمن ز انقطاع و ز اعراض و ارتداد
سرسبز گشت عالم زیرا که میرآب
آخر زمانیان را آب حیات داد
بختی که قرن پیشین در خواب جستهاند
آخر زمانیان را کردست افتقاد
حلوا نه او خورد که بد انگشت او دراز
آنکس خورد که باشد مقبول کپقباد
دریای رحمتش ز پری موج میزند
هر لحظهٔ بغرد و گوید که: « یا عباد »
هم اصل نوبهاری و هم فصل نوبهار
ترجیع سیومست هلا قصه گوشدار
شب گشته بود و هرکس در خانه میدوید
ناگه نماز شام یکی صبح بردمید
جانی که جانها همگی سایهای اوست
آن جان بران پرورش جانها رسید
تا خلق را رهاند زین حبس و تنگنا
بر رخش زین نهاد و سبک تنگ برکشید
از بند و دام غم که گرفتست راه خلق
هردم گشایشیست و گشاینده ناپدید
بگشای سینه را که صبایی همی رسد
مرده حیات یابد و زنده شود قدید
باور نمیکنی بسوی باغ رو ببین
کان خاک جرعهٔ ز شراب صبا چشید
گر زانکه بر دل تو جفا قفل کردهست
نک طبل میزنند که آمد ترا کلید
ور طعنه میزنند بر اومید عاشقان
دریا کجا شود به لب این سگان پلید
عیدیست صوفیان را وین طبلها گواه
ور طبل هم نباشد چه کم شود ز عید
بازار آخر آمد هین چه خریدهٔ
شاد آنک داد او شبهٔ گوهری خرید
بشناخت عیبهای متاع غرور را
بگزید عشق یار و عجایب دری گزید
نادر مثلثی که تو داری بخور حلال
خمخانهٔ ابد خنک آ، کاندرو خزید
هر لحظهٔ بهار نوست و عقار نو
جانش هزار بار چو گل جامها درید
من عشق را بدیدم بر کف نهاده جام
میگفت : « عاشقان را از بزم ما سلام »
مولوی : ترجیعات
یازدهم
بیا، که باز جانها را شهنشه باز میخواند
بیا، که گله را چوپان بسوی دشت میراند
بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده
که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند
مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه
که باغ وبیشه میخندد، که برگ تازه افشاند
بیایید ای درختانی که دیتان حلها بستد
بهار عدل بازآمد، کزو انصاف بستاند
صلا زد هدهد و قمری که خندان شود دگر مگری
که بازآمد سلیمانی که موری را نرنجاند
صلا زد نادی دولت که عالم گشت چون جنت
بیا، کین شکل و این صورت به لطف یار میماند
دم سرد زمستانی سرشک ابر نیسانی
پی این بود، میدانی، که عالم را بخنداند
قماشه سوی بستان بر، که گل خندید و نیلوفر
بود کانجا بود دلبر، سعادت را کی میداند؟!
یقین آنجاست آن جانان، امیر چشمهٔ حیوان
که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند
چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد
چو در شکرستان آید، قصب بر قند پیچاند
درختان همچو یعقوبان، بدیده یوسف خود را
که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند
بهار آمد بهار آمد، بهاریات باید گفت
بکن ترجیع، تا گویم: « شکوفه از کجا بشکفت »
بهارست آن بهارست آن، و یا روی نگارست آن
درخت از باد میرقصد کچون من بیقرارست آن
زهی جمع پری زادان، زهی گلزار آبادان
چنین خندان چنین شادان، ز لطف کردگارست آن
عجب باغ ضمیرست آن، مزاج شهد و شیرست آن
و یا در مغز هر نغزی، شراب بیخمارست آن
نهان سر در گریبانی، دهان غنچه خندانی
چرا پنهان همی خندد؟ مگر از بیم خارست آن
همه تن دیده شد نرگس، دهان سوسنست اخرس
که خامش کن، ز گفتن بس! که وقت اعتبارست آن
بکه بر لاله چون مجنون، جگر سوزیده دل پرخون
ز عشق دلبر موزون، که چون گل خوش عذارست آن
بخوری میکند ریحان، که هنگام وصال آمد
چناران دست بگشاده، که هنگام کنارست آن
حقایق جان عشق آمد، که دریا را درآشامد
که استسقای حق دارد، که تشنه شهریارشت آن
زهی عشق مظفر فر، کچون آمد قمار اندر
دو عالم باخت و جان بر سر، هنوز اندر قمارست آن
درونش روضه و بستان، بهار سبز بیپایان
فراغت نیست خود او را، که از بیرون بهارست آن
سوم ترجیع این باشد که بر بت اشک من شاشد
برآشوبد، زند پنجه، رخم از خشم بخراشد
بیا ای عشق سلطان وش، دگر باره چه آوردی؟
که بر و بحر از جودت، بدزدیده جوامردی
خرامان مست میآیی، قدح در دست میآیی
که صافان همه عالم، غلام آن یکی دردی
کمینه جام تو دریا، کمینه مهرهات جوزا
کمینه پشهات عنقا، کمینه پیشهات مردی
ز رنجوری چه دلشادم! که تو بیمار پرس آیی
ز صحت نیک رنجورم، که در صحت لقا بردی
بیا ای عشق بیصورت، چه صورتهای خوش داری
که من دنگم در آن رنگی، که نی سرخست و نه زردی
چو صورت اندر آیی تو، چه خوب و جانفزایی تو
چو صورت را بیندازی، همان عشقی، همان فردی
بهار دل نه از تری، خزان دل نه از خشکی
نه تابستانش از گرمی، زمستانش نه از سردی
مبارک آن دمی کایی، مرا گویی ز یکتایی:
« من آن تو تو آن من، چرا غمگین و پر دردی؟ »
ترا ای عشق چون شیری، نباشد عیب خونخواری
که گوید شیر را هرگز : « چه شیری تو که خونخواری؟ »
به هر دم گویدت جانها: «حلالت باد خون ما
که خون هر کرا خوردی، خوشش حی ابد کردی »
فلک گردان بدرگاهت، ز بیم فرقت ماهت
همی گردد فلک ترسان، کزو ناگاه برگردی
ز ترجیع چهارم تو عجب نبود که بگریزی
که شیر عشق بس تشنهست و دارد قصد خونریزی
بیا، مگریز شیران را، گریزانی بود خامی
بگو: «نار ولا عار » که مردن به ز بدنامی
چو حلهٔ سبز پوشیدند عامهٔ باغ، آمد گل
قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوهٔ عامی
لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر
گریبانش بود شمسی، و دامانش بود شامی
دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که: « ای دهان بسته »
بگفتش: «بستگی منگر، توبنگر بادهآشامی »
جوابش گفت بلبل: « هی، اگر میخوارهٔ پس می
کند آزاد مستان را تو چون پابست این دامی؟! »
جوابش داد غنچه، توز پا و سر خبر داری
تو در دام خبرهایی، چو در تاریخ ایامی
بگفتا: زان خبر دارم، که من پیغامبر یارم»
بگفت: « ار عارف یاری، چرا دربند پیغامی؟ »
بگفتش : « بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم
چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی »
نه این مستی چو مستیها، نه این هش مثل آن هشها
که آن سایهست و این خورشید و آن پستست و این سامی
اگر بر عقل عالمیان ازین مستی چکد جرعه
نه عالم ماند و آدم، نه مجبوری نه خودکامی
گهی از چشم او مستم، گهی در قند او غرقم
دلا با خویش آی آخر میان قند و بادامی
ولی ترجیع پنجم درنیایم جز به دستوری
که شمسالدین تبریزی بفرماید مرا بوری
مرا گوید: « بیا، بوری، که من با غم تو زنبوری
که تا خونت عسل گردد، که تا مومت شود نوری
ز زنبوران باغ جان ، جهان پر شهد و شمع آمد
ز شمع و شهد نگریزی، اگر تو اهل این سوری
مخور از باغ بیگانه، که فاسد گردد آن شهدت
مبین زنبور بیگانه، که او خصمست و تو عوری »
زهی حسنی که میگیرد چنین زشت از چنان خوبی
زهی نوری درین دیده، ز خورشید بدان دوری
دلا میساز با خارش، که گلزارش همی گوید:
« اگرچه مشک بیحدم، نباشد وصل کافوری »
چه مرد شرم و ناموسی؟! چو مجنون فاش باید شد
چنان مستور را هرگز نیابد کس به مستوری
چو جان با تست، نعمتها ز گردون بر زمین روید
وگر باشی تو بر گردون چو جانت نیست در گوری
سرافیلست جان تو، کز آوازش شوی زنده
تهی کن نای قالب را که اسرافیل را صوری
هزاران دشمن و رهزن، برای آن پدید آمد
که تا چون جان بری زیشان بدانی کز کی منصوری
نظرها را نمییابی، و ناظر را نمیبینی
چه محرومی ازین هردو، چو تو محبوس منظوری
به ترجیع ششم آیم، اگر صافی بود رایم
کزین هجران چنان دنگم، که گویی بنگ میخایم
ز نور عقل کل عقلم چنان دنگ آمد و خیره
کزان معزول گشت افیون، و بنگ و بادهٔ شیره
چو آمد کوس سلطانی، چه باشد کاس شیطانی؟!
چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره؟
چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو در عشق او آرم
به بصره چو کشم خرما؟! به کرمان چون برم زیره
هزاران فاضل و دانا، غلام چشم یک بینا
کمینه شیر را بینی به گاو و پیل بر، چیره
زهی خورشید جانافزا که یک تابش چو شد پیدا
هزاران جان انسانی برویید از گل تیره
بدین خورشید هر سایه، که اهل اقتدا آمد
چو سایه پست گشت از غم، برای فوت تکبیره
رهست از عقرب اعشی، بسوی عقرب گردون
ولی مکه کسی بیند، که نبود بستهٔ خیره
امیر حاج عشق آمد، رسول کعبهٔ دولت
رهاند مر ترا در ره، ز هر شریر و شریره
چه با برگم از آن خرما، که مریم چشم روشن شد
کزان خرمان شدم پر دل ندارم عشق انجیره
جهان پیر برنا شد، ز عشق این جوانبختان
زهی چرخ و زمین خوش، که آن پیرست و این تیره
مجو لفظ درست از ما، دل اشکسته جو اینجا
چو هر لفظش ادیب آمد، ادیبی تا شود طیره
بگو ترجیع هفتم را که تا کامل شود گفته
فلک هفت و زمین هفتست و اعضا هفت چون هفته
بیا ای موسیی کز کف عصا سازی تو افعی را
به فرعونان خود بنما کرامتهای موسی را
به یکدم ای بهار جان، کنی سرسبز عالم را
ببخشی میوهٔ معنی درخت خشک دعوی را
بده هر میوه را بویی، روان کن هر طرف جویی
باشکوفه بکن خندان درخت سرو و طوبی را
همه حوران بستان را، از آن انهار خمر اینجا
چنان سرمست و بیخود کن، که نشاسند ماوی را
چه صورتهای روحانی نگاریدی به پنهانی
که در جنبش درآوردند صورتهای مانی را
شهیدان ریاحین را که دی در خون ایشان شد
برآوردی و جان دادی نمودی حشر و انشی را
بپوشیدند توزیها ازان رزاق روزیها
زبان سبز هر برگی تقاضا کرده اجری را
ز هر شاخی یکی مرغی، بگوید سرنبشت ما
کی خواهد مرد امسال او، کی خواهد خورد دنیا را
مگر گل فهم این دارد، که سرخ وزرد میگردد
چو برگ آن شاخ میلرزد مگر دریافت معنی را
بسوزید آتش تقوی جهان ما سوی الله را
بزد برقی ز الله و بسوزانید تقوی را
به پیش مفتی اول برید این هفت فتوی را
ز ترجیع چنین شعری که سوزد نور شعری را
بیا، که گله را چوپان بسوی دشت میراند
بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده
که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند
مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه
که باغ وبیشه میخندد، که برگ تازه افشاند
بیایید ای درختانی که دیتان حلها بستد
بهار عدل بازآمد، کزو انصاف بستاند
صلا زد هدهد و قمری که خندان شود دگر مگری
که بازآمد سلیمانی که موری را نرنجاند
صلا زد نادی دولت که عالم گشت چون جنت
بیا، کین شکل و این صورت به لطف یار میماند
دم سرد زمستانی سرشک ابر نیسانی
پی این بود، میدانی، که عالم را بخنداند
قماشه سوی بستان بر، که گل خندید و نیلوفر
بود کانجا بود دلبر، سعادت را کی میداند؟!
یقین آنجاست آن جانان، امیر چشمهٔ حیوان
که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند
چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد
چو در شکرستان آید، قصب بر قند پیچاند
درختان همچو یعقوبان، بدیده یوسف خود را
که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند
بهار آمد بهار آمد، بهاریات باید گفت
بکن ترجیع، تا گویم: « شکوفه از کجا بشکفت »
بهارست آن بهارست آن، و یا روی نگارست آن
درخت از باد میرقصد کچون من بیقرارست آن
زهی جمع پری زادان، زهی گلزار آبادان
چنین خندان چنین شادان، ز لطف کردگارست آن
عجب باغ ضمیرست آن، مزاج شهد و شیرست آن
و یا در مغز هر نغزی، شراب بیخمارست آن
نهان سر در گریبانی، دهان غنچه خندانی
چرا پنهان همی خندد؟ مگر از بیم خارست آن
همه تن دیده شد نرگس، دهان سوسنست اخرس
که خامش کن، ز گفتن بس! که وقت اعتبارست آن
بکه بر لاله چون مجنون، جگر سوزیده دل پرخون
ز عشق دلبر موزون، که چون گل خوش عذارست آن
بخوری میکند ریحان، که هنگام وصال آمد
چناران دست بگشاده، که هنگام کنارست آن
حقایق جان عشق آمد، که دریا را درآشامد
که استسقای حق دارد، که تشنه شهریارشت آن
زهی عشق مظفر فر، کچون آمد قمار اندر
دو عالم باخت و جان بر سر، هنوز اندر قمارست آن
درونش روضه و بستان، بهار سبز بیپایان
فراغت نیست خود او را، که از بیرون بهارست آن
سوم ترجیع این باشد که بر بت اشک من شاشد
برآشوبد، زند پنجه، رخم از خشم بخراشد
بیا ای عشق سلطان وش، دگر باره چه آوردی؟
که بر و بحر از جودت، بدزدیده جوامردی
خرامان مست میآیی، قدح در دست میآیی
که صافان همه عالم، غلام آن یکی دردی
کمینه جام تو دریا، کمینه مهرهات جوزا
کمینه پشهات عنقا، کمینه پیشهات مردی
ز رنجوری چه دلشادم! که تو بیمار پرس آیی
ز صحت نیک رنجورم، که در صحت لقا بردی
بیا ای عشق بیصورت، چه صورتهای خوش داری
که من دنگم در آن رنگی، که نی سرخست و نه زردی
چو صورت اندر آیی تو، چه خوب و جانفزایی تو
چو صورت را بیندازی، همان عشقی، همان فردی
بهار دل نه از تری، خزان دل نه از خشکی
نه تابستانش از گرمی، زمستانش نه از سردی
مبارک آن دمی کایی، مرا گویی ز یکتایی:
« من آن تو تو آن من، چرا غمگین و پر دردی؟ »
ترا ای عشق چون شیری، نباشد عیب خونخواری
که گوید شیر را هرگز : « چه شیری تو که خونخواری؟ »
به هر دم گویدت جانها: «حلالت باد خون ما
که خون هر کرا خوردی، خوشش حی ابد کردی »
فلک گردان بدرگاهت، ز بیم فرقت ماهت
همی گردد فلک ترسان، کزو ناگاه برگردی
ز ترجیع چهارم تو عجب نبود که بگریزی
که شیر عشق بس تشنهست و دارد قصد خونریزی
بیا، مگریز شیران را، گریزانی بود خامی
بگو: «نار ولا عار » که مردن به ز بدنامی
چو حلهٔ سبز پوشیدند عامهٔ باغ، آمد گل
قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوهٔ عامی
لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر
گریبانش بود شمسی، و دامانش بود شامی
دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که: « ای دهان بسته »
بگفتش: «بستگی منگر، توبنگر بادهآشامی »
جوابش گفت بلبل: « هی، اگر میخوارهٔ پس می
کند آزاد مستان را تو چون پابست این دامی؟! »
جوابش داد غنچه، توز پا و سر خبر داری
تو در دام خبرهایی، چو در تاریخ ایامی
بگفتا: زان خبر دارم، که من پیغامبر یارم»
بگفت: « ار عارف یاری، چرا دربند پیغامی؟ »
بگفتش : « بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم
چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی »
نه این مستی چو مستیها، نه این هش مثل آن هشها
که آن سایهست و این خورشید و آن پستست و این سامی
اگر بر عقل عالمیان ازین مستی چکد جرعه
نه عالم ماند و آدم، نه مجبوری نه خودکامی
گهی از چشم او مستم، گهی در قند او غرقم
دلا با خویش آی آخر میان قند و بادامی
ولی ترجیع پنجم درنیایم جز به دستوری
که شمسالدین تبریزی بفرماید مرا بوری
مرا گوید: « بیا، بوری، که من با غم تو زنبوری
که تا خونت عسل گردد، که تا مومت شود نوری
ز زنبوران باغ جان ، جهان پر شهد و شمع آمد
ز شمع و شهد نگریزی، اگر تو اهل این سوری
مخور از باغ بیگانه، که فاسد گردد آن شهدت
مبین زنبور بیگانه، که او خصمست و تو عوری »
زهی حسنی که میگیرد چنین زشت از چنان خوبی
زهی نوری درین دیده، ز خورشید بدان دوری
دلا میساز با خارش، که گلزارش همی گوید:
« اگرچه مشک بیحدم، نباشد وصل کافوری »
چه مرد شرم و ناموسی؟! چو مجنون فاش باید شد
چنان مستور را هرگز نیابد کس به مستوری
چو جان با تست، نعمتها ز گردون بر زمین روید
وگر باشی تو بر گردون چو جانت نیست در گوری
سرافیلست جان تو، کز آوازش شوی زنده
تهی کن نای قالب را که اسرافیل را صوری
هزاران دشمن و رهزن، برای آن پدید آمد
که تا چون جان بری زیشان بدانی کز کی منصوری
نظرها را نمییابی، و ناظر را نمیبینی
چه محرومی ازین هردو، چو تو محبوس منظوری
به ترجیع ششم آیم، اگر صافی بود رایم
کزین هجران چنان دنگم، که گویی بنگ میخایم
ز نور عقل کل عقلم چنان دنگ آمد و خیره
کزان معزول گشت افیون، و بنگ و بادهٔ شیره
چو آمد کوس سلطانی، چه باشد کاس شیطانی؟!
چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره؟
چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو در عشق او آرم
به بصره چو کشم خرما؟! به کرمان چون برم زیره
هزاران فاضل و دانا، غلام چشم یک بینا
کمینه شیر را بینی به گاو و پیل بر، چیره
زهی خورشید جانافزا که یک تابش چو شد پیدا
هزاران جان انسانی برویید از گل تیره
بدین خورشید هر سایه، که اهل اقتدا آمد
چو سایه پست گشت از غم، برای فوت تکبیره
رهست از عقرب اعشی، بسوی عقرب گردون
ولی مکه کسی بیند، که نبود بستهٔ خیره
امیر حاج عشق آمد، رسول کعبهٔ دولت
رهاند مر ترا در ره، ز هر شریر و شریره
چه با برگم از آن خرما، که مریم چشم روشن شد
کزان خرمان شدم پر دل ندارم عشق انجیره
جهان پیر برنا شد، ز عشق این جوانبختان
زهی چرخ و زمین خوش، که آن پیرست و این تیره
مجو لفظ درست از ما، دل اشکسته جو اینجا
چو هر لفظش ادیب آمد، ادیبی تا شود طیره
بگو ترجیع هفتم را که تا کامل شود گفته
فلک هفت و زمین هفتست و اعضا هفت چون هفته
بیا ای موسیی کز کف عصا سازی تو افعی را
به فرعونان خود بنما کرامتهای موسی را
به یکدم ای بهار جان، کنی سرسبز عالم را
ببخشی میوهٔ معنی درخت خشک دعوی را
بده هر میوه را بویی، روان کن هر طرف جویی
باشکوفه بکن خندان درخت سرو و طوبی را
همه حوران بستان را، از آن انهار خمر اینجا
چنان سرمست و بیخود کن، که نشاسند ماوی را
چه صورتهای روحانی نگاریدی به پنهانی
که در جنبش درآوردند صورتهای مانی را
شهیدان ریاحین را که دی در خون ایشان شد
برآوردی و جان دادی نمودی حشر و انشی را
بپوشیدند توزیها ازان رزاق روزیها
زبان سبز هر برگی تقاضا کرده اجری را
ز هر شاخی یکی مرغی، بگوید سرنبشت ما
کی خواهد مرد امسال او، کی خواهد خورد دنیا را
مگر گل فهم این دارد، که سرخ وزرد میگردد
چو برگ آن شاخ میلرزد مگر دریافت معنی را
بسوزید آتش تقوی جهان ما سوی الله را
بزد برقی ز الله و بسوزانید تقوی را
به پیش مفتی اول برید این هفت فتوی را
ز ترجیع چنین شعری که سوزد نور شعری را
مولوی : ترجیعات
چهاردهم
ای قد و بالای تو حسرت سرو بلند
خنده نمیآیدت، بهر دل من بخند
ای ز تو عالم بجوش، لطف کن، ارزان فروش
خندهٔشیرین نوش راست بفرما، بچند؟
خنده زند آفتاب، گیرد عالم خضاب
صدمه وصد آفتاب خنده ز تو میبرند
لاله و گلبرگها، عکس تو آمد، مها
نیشکر از قند تو، پر شده بین بند بند
طلعتت ای آفتاب، تیغ طرب برکشید
گردن تلخی بزد، بیخ غم و غصه کند
دور قمر درگذشت، زهرء زهرا رسید
گشت جهان گلستان، خار ندارد گزند
بزم ابد مینهد، شه جهت عاشقان
نعل زرین میزند، بهر سم هر سمند
این همه بگذشت نیز، پیشتر آ ای عزیز
پیش لب نوش تو حلقه بگوش است قند
پیشتر آ پیشتر، تا بدهم جان وسر
تا شکفد همچو گل، روی زمین نژند
ما و حریفان خوشیم، ساغر حق میکشیم
از جهت چشم بد، آتش و مشتی سپند
بوی وصالت رسید، روضهٔ رضوان دمید
صلح کن « الصلح خیر » کوری دیو لوند
تازه شو و چست شو، از پی ترجیع را
گوش نوی وام کن تا شنوی ماجرا
شاه هم از بامداد، سرخوش و سرمست خاست
طبل به خود میزند، در دل او تا چهاست
منتظرست آسمان، تا چه کند قهرمان
هرچه کند گو بکن، هرچه کند جان ماست
هر نفسی روضهٔ، از تو به پیش دلست
حاتم طی با سخاش، طی شد اگر این سخاست
ای چو درخت بلند، قبلهٔ هر دردمند
برگ و برش خیره کن، شاخ ترش باوفاست
یک نفری بخت ور از تو خوش و میوه خور
یک نفری خیرهسر گشته که آخر کجاست
چشم بمالید تا خواب جهد از شما
کشف شود کان درخت پهلوی فکر شماست
فکرتها چشمهاست گشته روان زان درخت
پاک کن از جو وحل، کاب ازو بیصفاست
آب اگر منکر چشمهٔ خود میشود
خاک سیه بر سرش باد، کهبس ژاژخاست
ای طمع ژاژخا، گندهتر از گندنا
تات نگیرد بلا، هیچ نگویی خداست
خر ز زدن گشت فرد، کژروی آغاز کرد
راه رها کرد و رفت آن طرفی که گیاست
آن طرفی که گیاست امن و امان از کجاست؟
غره به سبزی مشو، گرگ سیه در قفاست
گوش به ترجیع نه، جانب ره کن رجوع
زانک ملاقات گرگ تلختر آمد ز جوع
ای ز در رحمتت هر نفسی نعمتی
زان همه رحمت، فرست جانب ما رحمتی
ای به خرابات تو، جام مراعات تو
داده بهر ذرهٔ نوع دگر عشرتی
هر نفسی روح نو، بنهد در مردهٔ
هر نفسی راح نو، بخشد بیمهلتی
خنب تو آمد بجوش، جوش کند نای و نوش
جان سر و پا گم کند چون بخورد شربتی
عفو کن از جام مست خنب و سبو گر شکست
مست شد، و مست را چون نفتد زلتی؟!
قاعدهٔ خوش نهاد، در طرب و در گشاد
چشم بدش دور باد والله خوش سنتی
بوی تو ای رشک باغ، چون بزند بر دماغ
پر شود از راح روح، بیگره و علتی
روح و ملک مست شد از می پوشیدهٔ
چرخ فلک پست شد از پنهان صورتی
بلبلهٔ پر زمی میرسدم هر دمی
عربده میآورم عشق تو هر ساعتی
آنک ره دین بود، پر ز ریاحین بود
هر قدمی گلشنی، هر طرفی جنتی
خط سقبنا بکش بر رخ هر مست خوش
تا که بدانند کو غرقه شد از لذتی
ساغر بر ساغرم میدهد او هر نفس
نعرهزنان من که های، پر شدم از باده، بس
خنده نمیآیدت، بهر دل من بخند
ای ز تو عالم بجوش، لطف کن، ارزان فروش
خندهٔشیرین نوش راست بفرما، بچند؟
خنده زند آفتاب، گیرد عالم خضاب
صدمه وصد آفتاب خنده ز تو میبرند
لاله و گلبرگها، عکس تو آمد، مها
نیشکر از قند تو، پر شده بین بند بند
طلعتت ای آفتاب، تیغ طرب برکشید
گردن تلخی بزد، بیخ غم و غصه کند
دور قمر درگذشت، زهرء زهرا رسید
گشت جهان گلستان، خار ندارد گزند
بزم ابد مینهد، شه جهت عاشقان
نعل زرین میزند، بهر سم هر سمند
این همه بگذشت نیز، پیشتر آ ای عزیز
پیش لب نوش تو حلقه بگوش است قند
پیشتر آ پیشتر، تا بدهم جان وسر
تا شکفد همچو گل، روی زمین نژند
ما و حریفان خوشیم، ساغر حق میکشیم
از جهت چشم بد، آتش و مشتی سپند
بوی وصالت رسید، روضهٔ رضوان دمید
صلح کن « الصلح خیر » کوری دیو لوند
تازه شو و چست شو، از پی ترجیع را
گوش نوی وام کن تا شنوی ماجرا
شاه هم از بامداد، سرخوش و سرمست خاست
طبل به خود میزند، در دل او تا چهاست
منتظرست آسمان، تا چه کند قهرمان
هرچه کند گو بکن، هرچه کند جان ماست
هر نفسی روضهٔ، از تو به پیش دلست
حاتم طی با سخاش، طی شد اگر این سخاست
ای چو درخت بلند، قبلهٔ هر دردمند
برگ و برش خیره کن، شاخ ترش باوفاست
یک نفری بخت ور از تو خوش و میوه خور
یک نفری خیرهسر گشته که آخر کجاست
چشم بمالید تا خواب جهد از شما
کشف شود کان درخت پهلوی فکر شماست
فکرتها چشمهاست گشته روان زان درخت
پاک کن از جو وحل، کاب ازو بیصفاست
آب اگر منکر چشمهٔ خود میشود
خاک سیه بر سرش باد، کهبس ژاژخاست
ای طمع ژاژخا، گندهتر از گندنا
تات نگیرد بلا، هیچ نگویی خداست
خر ز زدن گشت فرد، کژروی آغاز کرد
راه رها کرد و رفت آن طرفی که گیاست
آن طرفی که گیاست امن و امان از کجاست؟
غره به سبزی مشو، گرگ سیه در قفاست
گوش به ترجیع نه، جانب ره کن رجوع
زانک ملاقات گرگ تلختر آمد ز جوع
ای ز در رحمتت هر نفسی نعمتی
زان همه رحمت، فرست جانب ما رحمتی
ای به خرابات تو، جام مراعات تو
داده بهر ذرهٔ نوع دگر عشرتی
هر نفسی روح نو، بنهد در مردهٔ
هر نفسی راح نو، بخشد بیمهلتی
خنب تو آمد بجوش، جوش کند نای و نوش
جان سر و پا گم کند چون بخورد شربتی
عفو کن از جام مست خنب و سبو گر شکست
مست شد، و مست را چون نفتد زلتی؟!
قاعدهٔ خوش نهاد، در طرب و در گشاد
چشم بدش دور باد والله خوش سنتی
بوی تو ای رشک باغ، چون بزند بر دماغ
پر شود از راح روح، بیگره و علتی
روح و ملک مست شد از می پوشیدهٔ
چرخ فلک پست شد از پنهان صورتی
بلبلهٔ پر زمی میرسدم هر دمی
عربده میآورم عشق تو هر ساعتی
آنک ره دین بود، پر ز ریاحین بود
هر قدمی گلشنی، هر طرفی جنتی
خط سقبنا بکش بر رخ هر مست خوش
تا که بدانند کو غرقه شد از لذتی
ساغر بر ساغرم میدهد او هر نفس
نعرهزنان من که های، پر شدم از باده، بس
مولوی : ترجیعات
پانزدهم
ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار
پیشآ، به دست خویش سر بندگان بخار
خاک تویم و تشنهٔ آب و نبات تو
در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار
تا بردمد ز سینه و پهنای این زمین
آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار
وز هر چهی برآید از عکس روی تو
سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار
این قصه را رها کن تا نوبتی دگر
پیغام نو رسید، پیشآ و گوش دار
پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست
گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »
گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست
کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار »
گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیرهٔ
کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار
ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را
سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزهزار
ترجیع کن که آمد یک جام مال مال
جان نعره میزند که بیا چاشنی حلال
گر تو شراب باره و نری و اوستاد
چون گل مباش، کو قدحی خورد و اوفتاد
چون دوزخی درآی و بخور هفت بحر را
تا ساقیت بگوید که: « ای شاه، نوش باد»
گر گوهریست مرد، بود بحر ساغرش
دنیا چو لقمهٔ شودش، چون دهان گشاد
دنیا چو لقمهایست، ولیکن نه بر مگس
بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد
آدم مگس نزاید، تو هم مگس مباش
جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد
چون مست نیستم نمکی نیست در سخن
زیرا تکلفست و ادیبی و اجتهاد
اما دهان مست چو زنبور خانهایست
زنبور جوش کرد، بهر سوی بیمراد
زنبورهای مست و خراب از دهان شهد
با نوش و نیش خود، شده پران میان باد
یعنی که ما ز خانهٔ شش گوشه رستهایم
زان خسروی که شربت شیرین به نحل داد
ترجیع، بندخواهد ، بر مست بند نیست
چه بند و پند گیرد ؟! چون هوشمند نیست
پیش آر جام لعل، تو ای جان جان ما
ما از کجا حکایت بسیار از کجا!
بگشاد و دست خویش، کمر کن بگرد من
جام بقا بیاور و برکن ز من قبا
صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ
لیکن دو چشم مست تو در میدهد صلا
آن می که بوی او بدو فرسنگ میرسد
پنهان همی کنیش؟! تو دانی، بکن هلا
از من نهان مدار، تو دانی و دیگران
زیرا که بندهٔ توم، آنگاه با وفا
این خود نشانهایست، نهان کی شود شراب؟
پیدا شود نشانش بر روی و در قفا
بر اشتری نشینی و سر را فرو کشی
در شهر میروی، که مبینید مر مرا
تو آنچنانک دانی و آن اشتر تو مست
عف عف همی کند که ببینید هر دو را
بازار را بهل سوی گلزار ران شتر
کانجاست جای مستان، هم جنس و هم سرا
ای صد هزار رحمت نوبر جمال تو
نیکوست حال ما که نکو باد حال تو
پیشآ، به دست خویش سر بندگان بخار
خاک تویم و تشنهٔ آب و نبات تو
در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار
تا بردمد ز سینه و پهنای این زمین
آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار
وز هر چهی برآید از عکس روی تو
سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار
این قصه را رها کن تا نوبتی دگر
پیغام نو رسید، پیشآ و گوش دار
پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست
گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »
گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست
کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار »
گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیرهٔ
کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار
ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را
سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزهزار
ترجیع کن که آمد یک جام مال مال
جان نعره میزند که بیا چاشنی حلال
گر تو شراب باره و نری و اوستاد
چون گل مباش، کو قدحی خورد و اوفتاد
چون دوزخی درآی و بخور هفت بحر را
تا ساقیت بگوید که: « ای شاه، نوش باد»
گر گوهریست مرد، بود بحر ساغرش
دنیا چو لقمهٔ شودش، چون دهان گشاد
دنیا چو لقمهایست، ولیکن نه بر مگس
بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد
آدم مگس نزاید، تو هم مگس مباش
جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد
چون مست نیستم نمکی نیست در سخن
زیرا تکلفست و ادیبی و اجتهاد
اما دهان مست چو زنبور خانهایست
زنبور جوش کرد، بهر سوی بیمراد
زنبورهای مست و خراب از دهان شهد
با نوش و نیش خود، شده پران میان باد
یعنی که ما ز خانهٔ شش گوشه رستهایم
زان خسروی که شربت شیرین به نحل داد
ترجیع، بندخواهد ، بر مست بند نیست
چه بند و پند گیرد ؟! چون هوشمند نیست
پیش آر جام لعل، تو ای جان جان ما
ما از کجا حکایت بسیار از کجا!
بگشاد و دست خویش، کمر کن بگرد من
جام بقا بیاور و برکن ز من قبا
صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ
لیکن دو چشم مست تو در میدهد صلا
آن می که بوی او بدو فرسنگ میرسد
پنهان همی کنیش؟! تو دانی، بکن هلا
از من نهان مدار، تو دانی و دیگران
زیرا که بندهٔ توم، آنگاه با وفا
این خود نشانهایست، نهان کی شود شراب؟
پیدا شود نشانش بر روی و در قفا
بر اشتری نشینی و سر را فرو کشی
در شهر میروی، که مبینید مر مرا
تو آنچنانک دانی و آن اشتر تو مست
عف عف همی کند که ببینید هر دو را
بازار را بهل سوی گلزار ران شتر
کانجاست جای مستان، هم جنس و هم سرا
ای صد هزار رحمت نوبر جمال تو
نیکوست حال ما که نکو باد حال تو