عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
دلم وحشی شود رازش اگر لب بر زبان آرد
زبان دام افکند تا حرف او را در بیان آرد
به استقبال پا انداز او از سنبل خجلت
ببندد چون پری بال چمن را باغبان آرد
چه ممنون دلم کز شرم یادت آب می گردد
گناهی گر کند آیینه رازی ترجمان آرد
دلم تا صبح گلبازی کند با خاک درکویی
که آرام از تپیدن تحفه بهر پاسبان آرد
حیا گر مانعش در وعده روز است پیش از صبح
فرستم قاصد آهی که شب را موکشان آرد
از این غافل رمیدن یافتم شرمنده تدبیرش
نیاید پیش من دل تا تو را گیرد عنان آرد
به پروازی روم کز نکهت گل گرد برخیزد
اگر باد صبا مکتوب یار از گلستان آرد
نه بنشیند نه دست از قبضه شمشیر بردارد
به این تقریب شاید حرف قتلم بر زبان آرد
اسیر امروز مجنون هوای او چه کم دارد
غباری در نظر موزون تر از سرو روان آرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
کو قاصدی که نامه به باد صبا برد
تا گردم از قلمرو بال هما برد
هرکس به روی ما در چاک قفس گشود
پیش دلش تبسم گل التجا برد
یکچند هم به رغم فلک بیوفا شویم
شاید بدین وسیله کسی نام ما برد
هر جا دچار می شود از کار می روم
یک بار از غرور نپرسد خدا برد؟
هرکس به بزم عشق نیازی برد اسیر
پروانه بیزبانی و بلبل نوا برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
دل رمیده به صد آب و تاب می سوزد
گهی ز صبر و گه از اضطراب می سوزد
به خوابم آمد و پنهان زد آتشی به دلم
چراغ بخت اسیران به خواب می سوزد
نهفته در بغل موج عکس روی تو را
دلم به ساده دلیهای آب می سوزد
اگر جمال تو مشاطه بهار شود
ز رشک سایه گل آفتاب می سوزد
سیاه بختی زاهد نگر به بزم شراب
که در بهشت چو اهل عذاب می سوزد
ز شعله گرمی بی اختیار می بیند
دلم بر آتش رشک کباب می سوزد
نوای مرغ چمن گر شود کلام اسیر
گل از خجالت نظمش کتاب می سوزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
یاد چشمت چو به سیر دل ما می آید
نفس از سینه به لب مست حیا می آید
مومیایی است بهار آفت بیدردان را
عضو در رفته زنجیر به جا می آید
تا کجا گم شده در دشت بلا مجنونی
پی زنجیر به ویرانه ما می آید
داغی از نسبت همدردی زاهد دارم
از گل توبه من بوی ریا می آید
بخت برگشته ام اقبال رسایی دارد
ناوک او به دلم رو به قفا می آید
هوس باده رگ و ریشه دواند در دل
شیشه ام گر شکند دل به صدا می آید
نا امیدی اگرت خارکشد از دل اسیر
بوی تأثیر اجابت ز دعا می آید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
بوالهوس لاف محبت زد و آزار کشید
کور دل صورت آیینه به دیوار کشید
شور دیوانگیم درس محبت آموخت
کارم از خدمت زنجیر به زنار کشید
قطره خون شد و در دیده حیرت جا کرد
هر گلابی که دلم زان گل رخسار کشید
خواب شیرین اجل هم نکند مخمورش
از لبت هر که می تلخ به گفتار کشید
دل چو در سینه تپد آفت راز است اسیر
لب خاموشی تو بدنامی گفتار کشید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
خنده از گل جلوه از سرو خرامان تازه تر
خوش به سامان می رسد سیر گلستان تازه تر
خاطر آشفته کار زلف و کاکل می کند
خود پسندیهای مجنون در بیابان تازه تر
در بیابان جنون ریگ روان چشم تر است
سایه خار مغیلانش ز مژگان تازه تر
نقش پا در وادی حیرت ز مجنون می رمد
شوخ چشمی های این وحشی غزالان تازه تر
مکتب زنجیر را هر حلقه طفل دیگر است
کار پیران در لباس خردسالان تازه تر
خنده گل بنده چاک گریبان کسی
گل فروشی های خندان نمایان تازه تر؟
جان بیتابی فدای چین ابرو می کنم
سر گرانیهای عمدا شوخ چشمان تازه تر
تا نخواند غیر من کس مصرع سودا اسیر
نسخه جمع آوردن خط پریشان تازه تر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
نگنجد در سرم سودای زنجیر
روم از دور بوسم پای زنجیر
جنونم بسته چابک سواری
مرا فتراک باید جای زنجیر
به من یک گام همراهی نکرده است
چو بلبل گشته شوخیهای زنجیر
به از چاک گریبان بهار است
به من از دور چشمکهای زنجیر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
گفتگویی شنیده ام که مپرس
نگهی واکشیده ام که مپرس
در محبت ز آه بی تأثیر
اثری باز دیده ام که مپرس
منم آن هرزه گرد کز پی دل
آنقدرها دویده ام که مپرس
چون کنم شکر بینوایی خویش
به نوایی رسیده ام که مپرس
زیر پای سمند ناز کسی
به هوایی تپیده ام که مپرس
اضطرابی تمام دارم اسیر
آنچنان آرمیده ام که مپرس
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
کرده ای انتخاب خنده گل
زین سبب رفته آب خنده گل
تا تو در گلشنی نمی آرد
خنده صبح تاب خنده گل
جگر پاره پاره ای دارم
چون نخوانم کتاب خنده گل
شب به یاد لب کسی تا صبح
می کشیدم گلاب خنده گل
به غزال رمیده می ماند
چمن از انقلاب خنده گل
از خجالت به غنچه پنهان شد
لبت آمد به خواب خنده گل
دل ما راز دار لعل کسی است
صبح داند حساب خنده گل
چمن از خنده لب ببندد اسیر
تا تو دادی عذاب خنده گل
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
در دل از مستی فغان گم کرده ام
بلبلی در آشیان گم کرده ام
در سرکویش دل سرگشته را
از برای امتحان گم کرده ام
گلستان را هم نمی دانم کجاست
من نه تنها آشیان گم کرده ام
پایمال جلوه ای گردیده ام
دست و دل را در میان گم کرده ام
بهر پاس راز پنهانی اسیر
رفته ام نام و نشان گم کرده ام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
لاله داغم ز گلزار جگر جوشیده ام
آتشین موجم ز بحر چشم تر جوشیده ام
قطره باران نیسانم که در دریای عشق
گاه با طوفان و گاهی با خطر جوشیده ام
بر رگ جان خورده ام زین کینه جویان نیشتر
همچو خون خود به هرکس بیشتر جوشیده ام
نخل امیدم ندارد حاصلی جز سوختن
از نهال شعله مانند شرر جوشیده ام
کی شناسد این خزف بی مایگان قدر اسیر
گوهرم در سینه بحر هنر جوشیده ام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
نظر گشودم و سر منزل تو را دیدم
به دل گذشتم و سنگین دل تو را دیدم
ز غیرت که ندانم به خون رشک تپم
به هر طرف که شدم بسمل تو را دیدم
سراغ غیر گرفتم دچار شمع شدم
ستاره سوخته محفل تو را دیدم
دل است مزرع غم خوشه شعله دانه شرر
اسیر شکوه مکن حاصل تو را دیدم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
نگران که بود رشک به حسرت دارم
لاف مهر که زند داغ محبت دارم
وصل اگر هست خموشی گره اظهار است
بس خجالت که زهمراهی فرصت دارم
تشنه کشتن خود ساخته آسودگیم
شخص بیتابی سیمابم و طاقت دارم
چون به یادت نفس سرد کشم آب شوم
بسکه از هستی خود بی تو خجالت دارم
خوشه چین ذره ام از پرتو خورشید دلت
صدف معنی بکرم چه طبیعت دارم
فکر دریوزه گران فهم کلامم نکند
طبع مستغنی خود ساخته منت دارم
آشنا فکر کسی با سخنم نیست اسیر
معنی پاک ز آلایش صورت دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
گل داغم از رنگ و بو می گریزم
چو نومیدی از آرزو می گریزم
گریزانش از خویش کی می توان دید
چو می بینمش پیش از او می گریزم
گلستان بی آبرو غرق خون باد
من از حسن اظهار جو می گریزم
به بیگانه ای کرده ام آشنایی
که از خود ز سودای او می گریزم
اسیرم دماغ شکایت ندارم
چو دل سرکند گفتگو می گریزم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
خوار عشقم به اعتبار قسم
خاک راهم به افتخار قسم
ناصح از جان من چه خواهی
دل ندارم به جان یار قسم
به غبارم صبا خورد سوگند
به سر راه انتظار قسم
تا شدم خاک پای یار اسیر
به سرم می خورد بهار قسم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
صلحم نساخت با تو در جنگ می زنم
یک شیشه خانه حوصله بر سنگ می زنم
گلهای رازگوش برآواز بلبلند
خاموشیم رساست بر آهنگ می زنم
عکس تو نازپرور و چشم زمانه شور
هر دم به رنگی آینه در سنگ می زنم
از بسکه رشک قافله ام پایمال کرد
منزل اگر شوم ره فرسنگ می زنم
مستم اسیر از آن سرکویم چه می بری
از خاک راه تکیه بر اورنگ می زنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
کو جنون کز سنگ طفلان خانه ای پیدا کنم
خواب راحت چون شرر در بستر خارا کنم
می روم تا از غبار خاطر و سیلاب اشک
خنده بر سامان دشت و مایه دریا کنم
آرزو دارم که از اعجاز بخت واژگون
او نماید لطف و من دانسته استغنا کنم
گر نمانده باده مستی غم ساقی کجاست
آن نیم کز بهر جامی ترک این سودا کنم
بهر بلبل منع گلبن می کنم از پای سرو
گر چو قمری با گرفتاری سری پیدا کنم
کی گشاید گوشه چشمی به سوی من اسیر
گر چو بی مهری به چشم اختر خود جا کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
خبر ز سوز نداری سروده نای که چه
برای درد نفهمیده وای وای که چه
دلم چه کرد که گلزار درد و داغ تو شد
بساط شاهی و ویرانه گدای که چه
خمار نشئه به غیر از خیال و خوابی نیست
تمیز صاف به بزم جهان ز لای که چه
به خود قرار ستم داده ای که من دارم
ز بیقرار شکیبم مپرس های که چه
غبار کلبه ام از ذره وحشت افزاید
دل دویده ز آسایش سرای که چه
چه گشت در دلت این شوخی نگاه از چیست
بگو بگو به خداوندی خدای که چه
خروش گریه دل رام صید تأثیر است
تنک شرابی (و) افشای های های که چه
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
مستی سراسر سفر ناز می روی
خوش می روی و گوش بر آواز می روی
چون نیت درست به جایی نمی روی
دل بسته ای به میکده راز می روی
تا لب گشوده ایم غزلخوان رسیده ای
همچون نوا به کوچه آواز می روی
عالم گل نیاز تو باشند چیدنی است
ناز تو می رسد که به شیراز می روی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
خویش آیینه دار خود رایی
گریه ها خنده تماشایی
بیقراری ز دل غبار انگیخت
خاک در دیده شکیبایی
جز دل ما که می تواند چید
گل راز بهار رسوایی
ناز پرورده نیاز غمیم
گریه شوخی و ناله رعنایی
بیش از این بی تو زندگی ستم است
می روم گرچه زود می آیی