عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۹
ز ابر آن روز آید روشنی بخش جهان بیرون
که آید از نقاب شرم روی دلستان بیرون
ز جیب غنچه بیرون آورد گل دست گستاخی
چو از گلشن رود آن شاخ گل دامن کشان بیرون
اگر از دورباش بوستان پیرا نیندیشد
سر از یک طوق با قمری کند سرو روان بیرون
سخن کش خامه حرف آفرین را می کند گویا
به پای خود نیاید هیچ مغز از استخوان بیرون
ره باریک سوزن رشته ها را بی گره سازد
سخن سنجیده می آید ازان تنگ دهان بیرون
مجو با قامت خم لنگر از عمر سبک جولان
که استادن ندارد تیر چون رفت از کمان بیرون
مرا بگذار خامش گر ز حرف راست می رنجی
که شمع راست را می آید آتش از دهان بیرون
ز روی شرمگینان بلبل حیران چه گل چیند؟
که با دست تهی گلچین رود زین گلستان بیرون
سبکروحان نمی سازند صائب با گرانباران
که می آید نسیم پیرهن از کاروان بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۴
باده با حوصله ما چه تواند کردن؟
تندی سیل به دریا چه تواند کردن؟
حمله شعله کجا و سپر موم کجا
توبه با ساغر و مینا چه تواند کردن؟
از صف آرایی ما عشق فراغت دارد
کثرت موج به دریا چه تواند کردن؟
عارف از داغ حوادث نکشد رو در هم
لاله با سینه صحرا چه تواند کردن؟
سرو از کشمکش باد خزان آزادست
با دل ما غم دنیا چه تواند کردن؟
کجی از طبع به تدبیر برون نتوان برد
شانه با زلف چلیپا چه تواند کردن؟
حسن کامل ز شبیخون گزند آزادست
چشم بد با ید بیضا چه تواند کردن؟
آسمان بیهده خم در خم صائب کرده است
کشتی شیشه به خارا چه تواند کردن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۶
گشوده است در فیض رخنه دیوار
به باغبان چه ضرورست دردسر دادن؟
صدف ز دیده دریانژاد من دارد
ز ابر آب گرفتن، عوض گهر دادن
کمینه بازی مژگان خونفشان من است
عنان چو موج به دریای پر خط دادن
چو سایه سرو نهاده است سر به دنبالش
که یاد گیرد ازو پیچش کمر دادن
ترا که نامه بری هست چون فغان صائب
چه لازم است کتابت به نامه بر دادن؟
به رنگ بی جگران رگ به نیشتر دادن
بود به دشمن خونخوار خود جگر دادن
به قیمت گل و می ده اگر زری داری
که بهترین هنرهاست زر به زر دادن
گل سر سبد بوستان خلق من است
چو نخل سنگ بر سر خوردن و ثمر دادن
ز پرفشانیم ای شمع رو چه می تابی؟
به من نخست نبایست بال و پر دادن
چه طعن لغزش مستانه می زنی بر من؟
به من ز دور نبایست بیشتر دادن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۲
مرا که دست به خواب است وقت گل چیدن
چه دل گشایدم از گرد باغ گردیدن؟
نظر ز روی تو خورشید برنمی دارد
اگر چه خوب تر از خود نمی توان دیدن
دو شیوه است گل و نرگس ریاض بهشت
شنیدن و نشنیدن، ندیدن و دیدن
بپوش چشم ز اوضاع روزگار که نیست
لباس عافیتی به ز چشم پوشیدن
ریاض حسن ترا دورباش حاجت نیست
که دست می رود ازکار، وقت گل چیدن
مخند هرزه که از عمر صبح روشن شد
که تیغ رشته عمرست هرزه خندیدن
توان ز غره آغاز کارها صائب
به روشنایی دل، سلخ عاقبت دیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۴
خوش است فصل بهاران شراب نوشیدن
به روی سبزه و گل همچو آب غلطیدن
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار
که در بهشت حلال است باده نوشیدن
کنون که شیشه می مالک الرقاب شده است
ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن
دو نعمت است که بالاترین نعمتهاست
شراب خوردن و در پای یار غلطیدن
پیاله از کف ساقی به ناز می گیرم
درین بهار که دارد دماغ گل چیدن؟
به غیر عشق که هر روز سخت تر گردید
کدام کار که آسان نشد به ورزیدن؟
لباس شهرت شمع است جامه فانوس
به راز عشق محال است پرده پوشیدن
به اشک و آه اگر دسترس بود صائب
خوش است دامن شب را به دست پیچیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳۳
به آب و گل چه فرو رفته ای نظر وا کن
ازین خرابه چو سیلاب رو به دریا کن
مباش کم ز نسیم سحر درین گلزار
تو هم به خوش نفسی غنچه دلی وا کن
نگشته تنگ زمان سفر، ز دانه اشک
برای راه فنا توشه ای مهیا کن
درین دو هفته که ابر بهار در گذرست
تو نیز دامن امید چون صدف وا کن
مشو چو خوشه به یک سر درین چمن قانع
بکوش و چشم و دل خویش هر دو بینا کن
حریف بحر نگردد شناوری، زنهار
نشسته دست ز جان، دست عجز بالا کن
فکنده است ترا دربدر دهان سؤال
ببند یک در و صد در به روی خود وا کن
ز سنگ خاره دم تیغ زود برگردد
به هر که با تو کند دشمنی مدارا کن
همیشه دور به کام کسی نمی گردد
به خنده حاصل خود صرف همچو مینا کن
نمی توان به پر عقل شد فلک پرواز
ز عشق، صائب بال و پری مهیا کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳۹
کرم به ابر سبکدست همچو عمان کن
تمام روی زمین را رهین احسان کن
ز باده چهره گلرنگ را فروزان کن
ز قطره های عرق بزم را چراغان کن
به شکر این که جبین گشاده ای داری
ملایمت به خس و خار این گلستان کن
به آبروی عزیزان مگر شوی سیراب
سفال تشنه خود وقف می پرستان کن
هوای نفس چو گردید زیردست ترا
ز باد تختگه خویش چون سلیمان کن
فضای شهر مقام نفس کشیدن نیست
چو گرد باد نفس راست در بیابان کن
مدار فیض خود از ابر همچو بحر دریغ
تمام روی زمین را رهین احسان کن
شود کلید ز اعجاز عشق آخر قفل
نظر به پیرهن و چشم پیر کنعان کن
نظر به چشمه حیوان سیه مکن صائب
به آبروی، قناعت ز آب حیوان کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۷
به تن علاقه ندارد روان ساده من
برنده است چو تیغ آب ایستاده من
مرا به شیشه کند چون سپهر مینایی؟
که خشت از سر خم کند جوش باده من
کشاکش رگ جان من اختیاری نیست
چو موج در کف دریا بود اراده من
مرا به دانش رسمی مبر ز راه، که نیست
رقم پذیر چو آیینه لوح ساده من
امید هست کند راست قد فتاده چرخ
ترحم است به طاق دل اوفتاده من
بود فضولی مهمان ز میزبان کریم
متاب روی خود از خواهش زیاده من
حریف چین جبین تو نیستم، ورنه
کمان سخت فلک ها بود کباده من
برآورم به دعا هر که حاجتی دارد
که فیض صبح دهد جبهه گشاده من
نمی توان سخن پست در کلامم یافت
فلک سوار چو عیسی بود پیاده من
ز توبه سرکشی من زیاده شد صائب
درنده کرد سگ نفس را قلاده من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۴
ز تن شکفته رود جان صادقان بیرون
که تیر راست جهد صاف از کمان بیرون
حضور خانه خود مغتنم شمار که تیر
به زور می رود از خانه کمان بیرون
کسی که چشم گشایش ز بستگی دارد
قدم چو در نگذارد ز آستان بیرون
به التماسم اگر خضر بخشد آب حیات
عقیق صبر نمی آرم از دهان بیرون
ترحم است بر آن غنچه گرفته جبین
که ناشکفته برندش ز گلستان بیرون
کسی است عاشق یکرنگ گلستان صائب
که از چمن نرود موسم خزان بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۶
ساقی دمید صبح، علاج خمار کن
خورشید را ز پرده شب آشکار کن
رنگ شکسته می شکند شیشه در جگر
از می خزان چهره ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مرده دلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
گوهر اگر چه لنگر دریا نمی شود
پیمانه ای به کار من بی قرار کن
درد پیاله ای به گریبان خاک ریز
سنگ و سفال را چو عتیق آبدار کن
خود را شکفته دار به هر حالتی که هست
خونی که می خوری به دل روزگار کن
مپسند شمع دولت بیدار را خموش
خاک سیه به کاسه خواب خمار کن
هر چند زخم می چکد از تیغ روزگار
این درد را دوا به می خوشگوار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا از میان کار توانی خبر گرفت
چون موج ازین محیط تلاش کنار کن
دست گهر فشان به ثمر زود می رسد
چون شاخ پر شکوفه زر خود نثار کن
دندان خامشی به جگر چون صدف گذار
دامان خود پر از گهر شاهوار کن
غافل مشو ز پرده نیرنگ روزگار
سیر خزان در آینه نوبهار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
حسن ازل به قدر صفا جلوه می کند
تا ممکن است آینه را بی غبار کن
مغز از نسیم سوختگی تازه می شود
صائب شبی به روز درین لاله زار کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۹
عمر عزیز را به می ناب صرف کن
این آب را به لاله سیراب صرف کن
هر کس که زر دهد به زر اهل بصیرت است
فصل شکوفه را به می ناب صرف کن
سرجوش عمر را گذراندی به درد می
درد حیات را به می ناب صرف کن
نتوان گرفت دامن دریا به سعی خویش
این مشت خاک در ره سیلاب صرف کن
صائب توان ز رخنه دل ره به دوست برد
اوقات در گشودن این باب صرف کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۱
همچشم آبله است دل اشکبار من
در پرده دل است گره نوبهار من
کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من
از پاک گوهری چو صدف در دل محیط
گهواره ای است بهر یتیمان کنار من
از ضعف نیست خاستنش چون خط غبار
بر صفحه دلی که نشیند غبار من
دارد نشاط روی زمین در کنار بحر
از گرد بی کسی گهر شاهوار من
چون حرف دور ازان لب میگون فتاده ام
میخانه ها کم است برای خمار من
چون گردباد، بال و پر سیر من شود
خاری که سربرآورد از رهگذار من
از سایه تخم سوخته را سبز می کند
سروی که قد کشد به لب جویبار من
در راه ابر نیست مرا چشم انتظار
چون عنبرست از نفس خود بهار من
آسوده از خرابی سیلاب فتنه ام
همواری من است چو صحرا حصار من
هر وادیی که آید ازو بوی خون، بود
از وحشت کناره طلب لاله زار من
بر صفحه زمین اثر از کوه غم نماند
تا آرمیده گشت دل بی قرار من
خورشید چون هلال شود پای در رکاب
چون پای در رکاب کند شهسوار من
دل می خورد ز قحط خریدار، عمرهاست
در سینه صدف گهر شاهوار من
صائب مرا نظر به خزان و بهار نیست
بر یک قرار جوش زند چشمه سار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۲
دایم به یک قرار بود مشت خار من
چون آشیان خوش است خزان و بهار من
گرد یتیمی گهر آفرینشم
بر هیچ دیده بار نباشد غبار من
از ابر، تخم سوخته افسرده تر شود
مرهم چه می کند جگر داغدار من
بر روی هم گذاشته ام دست چون صدف
گوهر شود یتیم ز جیب و کنار من
چون عقده های آبله از پاک گوهری
موقوف زخم خار بود نوبهار من
خوابم بود به دولت بیدار همعنان
بر راه کبک خنده زند کوهسار من
کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من
صائب مرا به باغ و بهار احتیاج نیست
باغ و بهار من بود از خارخار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۵
چون تخم سوخته است ز سودا دماغ من
کز ابر نوبهار شود تازه داغ من
منت کند سیاه، دل روشن مرا
دست حمایت است نفس بر چراغ من
از خرقه داغهای مرا می توان شمرد
دیوار نیست مانع گلگشت باغ من
مجنون من ز وصل لباسی است بی نیاز
ورنه سیاه خیمه لیلی است داغ من
نومید چون ز توبه سنگین خود شوم؟
کز سنگ همچو لاله برآید ایاغ من
از بوستان به برگ خزان دیده ای خوشم
تر می شود به نامه خشکی دماغ من
زنگ از دلم به باده گلگون نمی رود
دایم چو لاله زیر سیاهی است داغ من
شیرین لبان به رخصت من آب می خورند
میراب جوی شیر بود سنگداغ من
گر آب زندگی عوض می به من دهند
چون لاله خون مرده شود در ایاغ من
از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
سرگشته آن کسی که بود در سراغ من
صائب گذشته ام ز سر خویش عمرهاست
بر خود ز باد صبح نلرزد چراغ من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۶
هر شبنمی است دیده بینا درین چمن
زنهار ناشمرده منه پا درین چمن
آیینه تو زنگ گرفته است، ورنه هست
هر برگ سبز طوطی گویا درین چمن
چون بوی گل جریده روان شو که کرده است
هر غنچه برگ عیش مهیا درین چمن
حاجت به باده نیست که از سرو و گل، بهار
آماده است ساغر و مینا درین چمن
از برگ گل که هر طرفی باد می برد
در گردش است ساغر صهبا درین چمن
از لاله نوبهار سبکدست کرده است
چندین هزار پیشه مهیا درین چمن
از ساغری چو لاله سیه مست می شود
هر کس که در خمار نهد پا درین چمن
گردد به گرد باغ ز بیرون در نسیم
از جوش گل نمانده ز بس جا درین چمن
تنگ است بس که جای نشستن ز جوش گل
استاده است سرو به یک پا درین چمن
در را مبند ای چمن آرا که جوش گل
نگذاشته است راه تماشا درین چمن
در اولین پیاله دوبالاست نشأه اش
آن را که هست ساقی رعنا درین چمن
پای سفر کراست، که هر شاخ سنبلی
آماده است سلسله پا درین چمن
آب روان چو آینه گردیده است خشک
از حیرت نظاره گلها درین چمن
از اتحاد عاشق و معشوق می دهد
یادی نظاره گل رعنا درین چمن
از طوق قمریان شده سر تا به پای چشم
هر سرو در هوای تماشا درین چمن
افتد ز صبح مرغ سحرخیز در غلط
از خنده شکوفه به شبها درین چمن
طاوس از نظاره گلهای رنگ رنگ
خجلت ز پر فزون کشد از پا درین چمن
نشو و نما ترقی اگر این چنین کند
بالد چو سرو سبزه مینا درین چمن
هر برگ گل شده است ز شبنم تمام چشم
دارد ز بس که ذوق تماشا درین چمن
چون مست سربرهنه نسازد، که برگرفت
جوش نشاط پنبه ز مینا درین چمن
مطرب چه حاجت است، که از شور بلبلان
گلبانگ عشرت است مهیا درین چمن
کیفیت از هوا چو می ناب می چکد
صائب چه حاجت است به صهبا درین چمن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۸
از تن خجل ز شرم گنه رفت جان برون
چون ناوک کجی که رود از کمان برون
از پیر، حرص زرد به مداوا نمی رود
این تب به مرگ می رود از استخوان برون
خونم اگر دهی به سگان، می کنم حلال
خاک مرا مریز ازین آستان برون
بوی عبیر پیرهن از گرد ره نرفت
هر چند رفت یوسف ازین کاروان برون
چون باغ را ز خاطر ما می برد بدر؟
ما را اگر ز باغ کند باغبان برون
باید به خیره چشمی شبنم بود صبور
هر غنچه ای که کرد زبان از دهان برون
خونش به گردن است که در موج خیز گل
آرد به عزم سیر سر از آشیان برون
هر کس نشد به حسن غریب تو آشنا
آمد غریب و رفت غریب از جهان برون
گنج گهر به غارت سیلاب داده ای است
از هر دلی که رفت غم دلستان برون
گردد ز خامشی جگر تشنه آبدار
زنهار این عقیق میار از دهان برون
در حلقه های زلف تو پیچد به خویشتن
آهم که کرده است سر از آسمان برون
در عقده های سرسری چرخ عاجزست
از کار عشق، عقل سرآرد چسان برون؟
بردار دل ز عمر چو سال تو شصت شد
کز زور شست تیر رود از کمان برون
صائب به محفلی که در او نیست روی دل
آیینه را میار ز آیینه دان برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۴
اشکی که از ندامت ریزند باده خواران
شیرازه نشاط است چون رشته های باران
ایام خط مگردید غافل ز گلعذاران
کاین سبزه همعنان است با ابر نوبهاران
تخمی است پوچ در خاک، خونی است مرده در پوست
مغزی که آرمیده است در جوش نوبهاران
روی زمین ازیشان رنگ نشاط دارد
حاشا که زرد گردد رخسار لاله کاران
ایام نوبهاران غماز شوره زارست
از خانه برنیایند زهاد روز باران
از روزگار حاصل هر کس به قدر دارد
بی حاصلی است ما را حاصل ز روزگاران
دریا ز جوش گوهر اندیشه ای ندارد
دیوانه را نباشد پروای سنگباران
دام فریب پنهان در زیر خاک دارند
ایمن نمی توان بود از مکر سبحه داران
آغاز خط مشکین عیدی است عاشقان را
نزدیک شام باشند خوشوقت روزه داران
بر شیر، نیستان بود انگشت زینهاری
روزی که بود آن طفل در سلک نی سواران
زان چهره عرقناک زنهار برحذر باش
سیلاب عقل و هوش است این قطره های باران
غواص را ز دریا بیرون خموشی آرد
پاس نفس ضرورست در بزم باده خواران
در پیش سیل آفت کوهی است پای بر جا
هر چند پست باشد دیوار خاکساران
آیینه پیش زنگی بی آبروی باشد
زشت است دختر رز در چشم هوشیاران
دوزخ بهشت گردد پاکیزه طینتان را
در بوته گدازند آسوده خوش عیاران
ایام نوجوانی غافل مشو ز فرصت
کاین آب برنگردد دیگر به جویباران
چون آب زندگانی صائب به من گواراست
روز مرا سیه کرد هر چند روزگاران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۵
دارد متاع یوسف در هر گذر صفاهان
امروز خوش قماشی ختم است بر صفاهان
چون دلبران نوخط هر روز می فزاید
بر دستگاه خوبی حسن دگر صفاهان
روشن شود نظرها از دیدن سوادش
دارد چو سرمه حقی بر هر نظر صفاهان
همچون درخت طوبی از اعتدال موسم
در چار فصل باشد صاحب ثمر صفاهان
چون چشم خوبرویان از گرد سرمه دارد
تشریف خاکساری دایم به بر صفاهان
از گرد کلفت و غم شستند دست دلها
روزی که بر میان بست از پل کمر صفاهان
در ظلمت سوادش آب حیات درج است
در وقت شام دارد فیض سحر صفاهان
بر جلوه ظهورش تنگ است آسمان ها
در هر صدف نگنجد همچون گهر صفاهان
پهلو زد به همت خاکش ز سربلندی
زان سوی آسمانها دارد خبر صفاهان
از صحت هوایش صائب نمی توان یافت
جز چشم خوبرویان بیمار در صفاهان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۰
مکن منع تماشایی ز دیدن
که این گل کم نمی گردد به دیدن
کسی چون چشم بردارد ز رویی
که مانع شد عرق را از چکیدن
تو چون در جلوه آیی، سرو و گل را
فرامش می شود قامت کشیدن
مرا دست از دهان شکوه برداشت
گل از تغییر رنگ یار چیدن
ز خط گر پر برآری چون پریزاد
ز دام عشق نتوانی پریدن
مرا از خرمن افلاک، چون چشم
پر کاهی است حاصل از پریدن
دل وحشی چنان رام تو گردید
که جست از خاطرش فکر رمیدن
کمند گردن صید مرادست
ز مردم رشته الفت بریدن
درین محفل گر از روشندلانی
چو شمع انگشت خود باید گزیدن
به منزل بار خود افکنده بودم
اگر می رفت ره پیش از تپیدن
نگردد قطع راه عشق بی شوق
به پای خفته نتوان ره بریدن
به از جوش سخای چشمه سارست
جواب تلخ از دریا شنیدن
قناعت کن که چشم حرص را نیست
به زیر خاک چون دام آرمیدن
مزن زنهار لاف حق شناسی
چو نتوانی به کنه خود رسیدن
پس ازین چندین کشاکش، دام خود را
تهی می باید از دریا کشیدن
کم از کشورگشایی نیست صائب
گریبانی به دست خود دریدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۷
دیده روشن می شود از خط عنبر یار او
می برد زنگ از دل آیینه ها زنگار او
جامه فانوس گردد پرده شرم و حیا
برفروزد از شراب لعل چون رخسار او
کوه تمکینش زبان بند فغان ها گشته است
برنمی آید صدا از کبک در کهسار او
از خرامش بس که کیفیت تراوش می کند
نقش پا رطل گران می گردد از رفتار او
ما به بوی پیرهن کردیم چون یعقوب صلح
وقت چشمی خوش که روشن گردد از دیدار او
بستر آرام پروانه است خواب روز شمع
وای بر آن کس که بیدارست دایم یار او
هر که دارد ناله ای، صائب در آن کو محرم است
بلبل خاموش را ره نیست در گلزار او