عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
قد تو به آزادی بر سرو چمن خندد
خط تو به سرسبزی بر مشک ختن خندد
تا یاد لبت نبود گلهای بهاری را
حقا که اگر هرگز یک گل ز چمن خندد
از عکس تو چون دریا از موج برآرد دم
یاقوت و گهر بارد بر در عدن خندد
گر کشته شود عاشق از دشنهٔ خونریزت
در روی تو همچون گل از زیر کفن خندد
چه حیله نهم برهم چون لعل شکربارت
چندان که کنم حیله بر حیلهٔ من خندد
تو همنفس صبحی زیرا که خدا داند
تا حقهٔ پر درت هرگز به دهن خندد
من همنفس شمعم زیرا که لب و چشمم
بر فرقت جان گرید بر گریهٔ تن خندد
عطار چو در چیند از حقهٔ پر درت
در جنب چنان دری بر در سخن خندد
خط تو به سرسبزی بر مشک ختن خندد
تا یاد لبت نبود گلهای بهاری را
حقا که اگر هرگز یک گل ز چمن خندد
از عکس تو چون دریا از موج برآرد دم
یاقوت و گهر بارد بر در عدن خندد
گر کشته شود عاشق از دشنهٔ خونریزت
در روی تو همچون گل از زیر کفن خندد
چه حیله نهم برهم چون لعل شکربارت
چندان که کنم حیله بر حیلهٔ من خندد
تو همنفس صبحی زیرا که خدا داند
تا حقهٔ پر درت هرگز به دهن خندد
من همنفس شمعم زیرا که لب و چشمم
بر فرقت جان گرید بر گریهٔ تن خندد
عطار چو در چیند از حقهٔ پر درت
در جنب چنان دری بر در سخن خندد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد
ولی هر قطرهای از وی به صد دریا اثر دارد
ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد
کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد
چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد
ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد
تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا
کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد
تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی
که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد
ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد
که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد
تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی
چو میبینی که این دریا جهانی پر گهر دارد
اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید
که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد
عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد
ولی از شوق یک قطره زمین لب خشکتر دارد
چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود
ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد
سلامت از چه میجویی ملامت به درین دریا
که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد
چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری
ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد
ولی هر قطرهای از وی به صد دریا اثر دارد
ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد
کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد
چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد
ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد
تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا
کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد
تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی
که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد
ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد
که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد
تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی
چو میبینی که این دریا جهانی پر گهر دارد
اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید
که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد
عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد
ولی از شوق یک قطره زمین لب خشکتر دارد
چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود
ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد
سلامت از چه میجویی ملامت به درین دریا
که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد
چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری
ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
هر که بر روی او نظر دارد
از بسی نیکوی خبر دارد
تو نکوتر ز نیکوان دو کون
که دو کون از تو یک اثر دارد
هرچه اندر دو کون میبینم
از جمال تو یک نظر دارد
در جمالت مدام بیخبر است
هر که او ذرهای بصر دارد
دیدهجان که در تو حیران است
هرچه جز توست مختصر دارد
هر که روی چو آفتاب تو دید
نتواند که دیده بردارد
هر که بویی بیافت از ره تو
خاک راه تو تاج سر دارد
عاشق از خویشتن نیندیشد
گرچه راهت بسی خطر دارد
خویش را مست وار درفکند
هر که او جان دیدهور دارد
در ره عشق تو دل عطار
آتشی سخت در جگر دارد
از بسی نیکوی خبر دارد
تو نکوتر ز نیکوان دو کون
که دو کون از تو یک اثر دارد
هرچه اندر دو کون میبینم
از جمال تو یک نظر دارد
در جمالت مدام بیخبر است
هر که او ذرهای بصر دارد
دیدهجان که در تو حیران است
هرچه جز توست مختصر دارد
هر که روی چو آفتاب تو دید
نتواند که دیده بردارد
هر که بویی بیافت از ره تو
خاک راه تو تاج سر دارد
عاشق از خویشتن نیندیشد
گرچه راهت بسی خطر دارد
خویش را مست وار درفکند
هر که او جان دیدهور دارد
در ره عشق تو دل عطار
آتشی سخت در جگر دارد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
لب تو مردمی دیده دارد
ولی زلف تو سر گردیده دارد
که داند تا سر زلف تو در چین
چه زنگی بچه ناگردیده دارد
چو حسنت مینگنجد در جهانی
به جانم چون رهی دزدیده دارد
چو مژه بر سر چشمت نشاند
سر یک مژه هر کو دیده دارد
وصال تو مگر در چین زلف است
که چندین پردهٔ دریده دارد
کنون هر کو به جان وصل تو میجست
اگر دارد طمع بریده دارد
از آن شوریدهام از پستهٔ تو
که شور او بسی شوریده دارد
خیال روی تو استاد در قلب
ز بهر کین زره پوشیده دارد
اگر آهنگ خون ریزی ندارد
چرا چندین به خون غلطیده دارد
فرید از تو دلی دارد چو بحری
که بحری خون چنین جوشیده دارد
ولی زلف تو سر گردیده دارد
که داند تا سر زلف تو در چین
چه زنگی بچه ناگردیده دارد
چو حسنت مینگنجد در جهانی
به جانم چون رهی دزدیده دارد
چو مژه بر سر چشمت نشاند
سر یک مژه هر کو دیده دارد
وصال تو مگر در چین زلف است
که چندین پردهٔ دریده دارد
کنون هر کو به جان وصل تو میجست
اگر دارد طمع بریده دارد
از آن شوریدهام از پستهٔ تو
که شور او بسی شوریده دارد
خیال روی تو استاد در قلب
ز بهر کین زره پوشیده دارد
اگر آهنگ خون ریزی ندارد
چرا چندین به خون غلطیده دارد
فرید از تو دلی دارد چو بحری
که بحری خون چنین جوشیده دارد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
بر در حق هر که کار و بار ندارد
نزد حق او هیچ اعتبار ندارد
جان به تماشای گلشن در حق بر
خوش بود آن گلشنی که خار ندارد
مست خراب شراب شوق خدا شو
زانکه شراب خدا خمار ندارد
خدمت حق کن به هر مقام که باشی
خدمت مخلوق افتخار ندارد
تا بتند عنکبوت بر در هر غار
پردهٔ عصمت که پود و تار ندارد
ساختن پرده آنچنان ز که آموخت
از در آنکس که پردهدار ندارد
تا دل عطار در دو کون فروشد
از پی آن بار بار بار ندارد
نزد حق او هیچ اعتبار ندارد
جان به تماشای گلشن در حق بر
خوش بود آن گلشنی که خار ندارد
مست خراب شراب شوق خدا شو
زانکه شراب خدا خمار ندارد
خدمت حق کن به هر مقام که باشی
خدمت مخلوق افتخار ندارد
تا بتند عنکبوت بر در هر غار
پردهٔ عصمت که پود و تار ندارد
ساختن پرده آنچنان ز که آموخت
از در آنکس که پردهدار ندارد
تا دل عطار در دو کون فروشد
از پی آن بار بار بار ندارد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
زین درد کسی خبر ندارد
کین درد کسی دگر ندارد
تا در سفر اوفکند دردم
میسوزم و کس خبر ندارد
کور است کسی که ذرهای را
بیند که هزار در ندارد
چه جای هزار و صد هزار است
یک ذره چو پا و سر ندارد
چندان که شوی به ذرهای در
مندیش که ره دگر ندارد
چون نامتناهی است ذره
خواجه سر این سفر ندارد
آن کس گوید که ذرهخرد است
کو دیدهٔ دیدهور ندارد
چون دیده پدید گشت خورشید
از ذره بزرگتر ندارد
از یک اصل است جمله پیدا
اما دل تو نظر ندارد
در ذره تو اصل بین که ذره
از ذره شدن خبر ندارد
اصل است که فرع مینماید
زان اصل کسی گذر ندارد
عطار اگر زبون فرغ است
جان چشم زاصل بر ندارد
کین درد کسی دگر ندارد
تا در سفر اوفکند دردم
میسوزم و کس خبر ندارد
کور است کسی که ذرهای را
بیند که هزار در ندارد
چه جای هزار و صد هزار است
یک ذره چو پا و سر ندارد
چندان که شوی به ذرهای در
مندیش که ره دگر ندارد
چون نامتناهی است ذره
خواجه سر این سفر ندارد
آن کس گوید که ذرهخرد است
کو دیدهٔ دیدهور ندارد
چون دیده پدید گشت خورشید
از ذره بزرگتر ندارد
از یک اصل است جمله پیدا
اما دل تو نظر ندارد
در ذره تو اصل بین که ذره
از ذره شدن خبر ندارد
اصل است که فرع مینماید
زان اصل کسی گذر ندارد
عطار اگر زبون فرغ است
جان چشم زاصل بر ندارد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
دلی کز عشق جانان جان ندارد
توان گفتن که او ایمان ندارد
درین میدان که یارد گشت یکدم
که کس مردی یک جولان ندارد
شگرفی باید از گنج دو عالم
که جان یک لحظه بیجانان ندارد
به آسانی منه در کوی او پای
که رهرو راه را آسان ندارد
چه عشق است این که خود نقصان نگیرد
چه درد است این که خود درمان ندارد
دلم در درد عشق او چنان است
که دل بی درد عشقش جان ندارد
مرو در راه او گر ناتوانی
که دور است این ره و پایان ندارد
اگر قوت نداری دور ازین راه
که کوی عاشقان پیشان ندارد
برو عطار دم درکش که جانان
همه عمرت چنین حیران ندارد
توان گفتن که او ایمان ندارد
درین میدان که یارد گشت یکدم
که کس مردی یک جولان ندارد
شگرفی باید از گنج دو عالم
که جان یک لحظه بیجانان ندارد
به آسانی منه در کوی او پای
که رهرو راه را آسان ندارد
چه عشق است این که خود نقصان نگیرد
چه درد است این که خود درمان ندارد
دلم در درد عشق او چنان است
که دل بی درد عشقش جان ندارد
مرو در راه او گر ناتوانی
که دور است این ره و پایان ندارد
اگر قوت نداری دور ازین راه
که کوی عاشقان پیشان ندارد
برو عطار دم درکش که جانان
همه عمرت چنین حیران ندارد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
بار دگر پیر ما رخت به خمار برد
خرقه بر آتش بسوخت دست به زنار برد
دین به تزویر خویش کرد سیهرو چنانک
بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد
نعرهٔ رندان شنید راه قلندر گرفت
کیش مغان تازه کرد قیمت ابرار برد
در بر دیندار دیر چست قماری بکرد
دین نود ساله را از کف دیندار برد
درد خرابات خورد ذوق می عشق یافت
عشق برو غلبه کرد عقل به یکبار برد
چون می تحقیق خورد در حرم کبریا
پای طبیعت ببست دست به اسرار برد
در صف عشاق شد پیشهوری پیشه کرد
پیشهوری شد چنانک رونق عطار برد
خرقه بر آتش بسوخت دست به زنار برد
دین به تزویر خویش کرد سیهرو چنانک
بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد
نعرهٔ رندان شنید راه قلندر گرفت
کیش مغان تازه کرد قیمت ابرار برد
در بر دیندار دیر چست قماری بکرد
دین نود ساله را از کف دیندار برد
درد خرابات خورد ذوق می عشق یافت
عشق برو غلبه کرد عقل به یکبار برد
چون می تحقیق خورد در حرم کبریا
پای طبیعت ببست دست به اسرار برد
در صف عشاق شد پیشهوری پیشه کرد
پیشهوری شد چنانک رونق عطار برد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
آتش عشق آب کارم برد
هوس روی او قرارم برد
روزگاری به بوی او بودم
روی ننمود و روزگارم برد
عشق تا در میان کشید مرا
از بد و نیک برکنارم برد
مست بودم که عشق کیسه شکاف
نیمشب نقد اختیارم برد
دردییی بر کفم نهاد به زور
سوی بازار دردخوارم برد
چون دلم مست شد ز دردی او
همچنان مست زیر دارم برد
من ز من دور مانده در پی دل
بار دیگر به کوی یارم برد
نعره برداشتم به بوی وصال
آتش غیرت آب کارم برد
چون بماندم به هجر روزی چند
باز در بند انتظارم برد
چون ز هستی مرا خمار گرفت
نیستی آمد و خمارم برد
چون شدم نیست پیش آن خورشید
همچو عطار ذرهوارم برد
هوس روی او قرارم برد
روزگاری به بوی او بودم
روی ننمود و روزگارم برد
عشق تا در میان کشید مرا
از بد و نیک برکنارم برد
مست بودم که عشق کیسه شکاف
نیمشب نقد اختیارم برد
دردییی بر کفم نهاد به زور
سوی بازار دردخوارم برد
چون دلم مست شد ز دردی او
همچنان مست زیر دارم برد
من ز من دور مانده در پی دل
بار دیگر به کوی یارم برد
نعره برداشتم به بوی وصال
آتش غیرت آب کارم برد
چون بماندم به هجر روزی چند
باز در بند انتظارم برد
چون ز هستی مرا خمار گرفت
نیستی آمد و خمارم برد
چون شدم نیست پیش آن خورشید
همچو عطار ذرهوارم برد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
عشق تو به سینه تاختن برد
وآرام و قرار من ز من برد
تن چند زنم که چشم مستت
جانی که نداشتم ز تن برد
صد گونه قرار از دل من
زلفت به طلسم پرشکن برد
عشق تو نمود دستبردی
مردی و زنی ز مرد و زن برد
با چشم تو عقل خویشتن را
بی خویشتنی ز خویشتن برد
عیسی لب روحبخش تو دید
در حال خرش شد و رسن برد
خضر آب حیات کی توانست
بییاد لب تو در دهن برد
جمشید کجا جهاننمایی
بی عکس رخت به جام ظن برد
سیمرغ ز بیم دام زلفت
بگریخت و به قاف تاختن برد
گفتند بتان که چهرهٔ ما
قدر گل و رونق سمن برد
درتافت ستارهٔ رخ تو
وآب همه از چه ذقن برد
عطار چو شرح آن ذقن داد
گوی از همه کس بدین سخن برد
وآرام و قرار من ز من برد
تن چند زنم که چشم مستت
جانی که نداشتم ز تن برد
صد گونه قرار از دل من
زلفت به طلسم پرشکن برد
عشق تو نمود دستبردی
مردی و زنی ز مرد و زن برد
با چشم تو عقل خویشتن را
بی خویشتنی ز خویشتن برد
عیسی لب روحبخش تو دید
در حال خرش شد و رسن برد
خضر آب حیات کی توانست
بییاد لب تو در دهن برد
جمشید کجا جهاننمایی
بی عکس رخت به جام ظن برد
سیمرغ ز بیم دام زلفت
بگریخت و به قاف تاختن برد
گفتند بتان که چهرهٔ ما
قدر گل و رونق سمن برد
درتافت ستارهٔ رخ تو
وآب همه از چه ذقن برد
عطار چو شرح آن ذقن داد
گوی از همه کس بدین سخن برد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
نام وصلش به زبان نتوان برد
ور کسی برد ندانم جان برد
وصل او گوهر بحری است شگرف
ره بدو مینتوان آسان برد
دوش سرمست درآمد ز درم
تا قرار از من سرگردان برد
زلف کژ کرد و برافشاند دلم
برد شکلی که چنان نتوان برد
دل من تا که خبر بود مرا
راه دزدیده بدو پنهان برد
زلف چوگان صفتش در صف کفر
گوی از کوکبهٔ ایمان برد
از فلک نرگس او نرد دغا
قرب صد دست به یک دستان برد
ذرهای پرتو خورشید رخش
آفتاب از فلک گردان برد
لمعهای لعل خوشاب لب او
رونق لاله و لالستان برد
گفتم ای جان و جهان جان عزیز
کس ازین بادیهٔ هجران برد
گفت جان در ره ما باز و بدانک
آن بود جان که ز تو جانان برد
دل عطار چو این نکته شنید
جان بدو داد و به جان فرمان برد
ور کسی برد ندانم جان برد
وصل او گوهر بحری است شگرف
ره بدو مینتوان آسان برد
دوش سرمست درآمد ز درم
تا قرار از من سرگردان برد
زلف کژ کرد و برافشاند دلم
برد شکلی که چنان نتوان برد
دل من تا که خبر بود مرا
راه دزدیده بدو پنهان برد
زلف چوگان صفتش در صف کفر
گوی از کوکبهٔ ایمان برد
از فلک نرگس او نرد دغا
قرب صد دست به یک دستان برد
ذرهای پرتو خورشید رخش
آفتاب از فلک گردان برد
لمعهای لعل خوشاب لب او
رونق لاله و لالستان برد
گفتم ای جان و جهان جان عزیز
کس ازین بادیهٔ هجران برد
گفت جان در ره ما باز و بدانک
آن بود جان که ز تو جانان برد
دل عطار چو این نکته شنید
جان بدو داد و به جان فرمان برد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
درد من از عشق تو درمان نبرد
زانکه دلم خون شد و فرمان نبرد
دل که به جان آمدهٔ درد توست
درد بسی برد که درمان نبرد
جان نبرم از تو من خستهدل
کانکه به تو داد دل او جان نبرد
هر که پریشان نشد از زلف تو
بویی از آن زلف پریشان نبرد
تا به ابد گمره جاوید ماند
هر که به تو راه ز پیشان نبرد
پاکبری تا دو جهان در نباخت
آنچه که میجست ز تو آن نبرد
پاک توان باخت درین ره که کس
دست درین راه به دستان نبرد
گرچه به سر گشت فلک قرنها
یک نفس این راه به پایان نبرد
چرخ چو از خویش نیامد به سر
واقعهٔ عشق تو پی زان نبرد
کی ببرم وصل تو دست تهی
هیچ ملخ ملک سلیمان نبرد
آه که اندر ظلمات جهان
مردهدلی چشمهٔ حیوان نبرد
تا که نشد مات فرید از دو کون
نرد غم عشق تو آسان نبرد
زانکه دلم خون شد و فرمان نبرد
دل که به جان آمدهٔ درد توست
درد بسی برد که درمان نبرد
جان نبرم از تو من خستهدل
کانکه به تو داد دل او جان نبرد
هر که پریشان نشد از زلف تو
بویی از آن زلف پریشان نبرد
تا به ابد گمره جاوید ماند
هر که به تو راه ز پیشان نبرد
پاکبری تا دو جهان در نباخت
آنچه که میجست ز تو آن نبرد
پاک توان باخت درین ره که کس
دست درین راه به دستان نبرد
گرچه به سر گشت فلک قرنها
یک نفس این راه به پایان نبرد
چرخ چو از خویش نیامد به سر
واقعهٔ عشق تو پی زان نبرد
کی ببرم وصل تو دست تهی
هیچ ملخ ملک سلیمان نبرد
آه که اندر ظلمات جهان
مردهدلی چشمهٔ حیوان نبرد
تا که نشد مات فرید از دو کون
نرد غم عشق تو آسان نبرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
هرچه نشان کنی تویی، راه نشان نمیبرد
وآنچه نشانپذیر نی، این سخن آن نمیبرد
گفت زبان ز سر بنه خاک بباش و سر بنه
زانک ز لطف این سخن، گفت زبان نمیبرد
در دل مرد جوهری است از دوجهان برون شده
پی چو بکردهاند گم کس پی آن نمیبرد
ماه رخا رخ تو را پی نبرد به هیچ روی
هر که به ذوق نیستی راه به جان نمیبرد
زنده بمردم از غمت خام بسوختم ز تو
تا به کی این فغان برم نیز فغان نمیبرد
یک سر موی ازین سخن باز نیاید آن کسی
کو بدر تو عقل را موی کشان نمیبرد
آنچه فرید یافتست از ره عشق ساعتی
هیچ کسی به عمر خود با سر آن نمیبرد
وآنچه نشانپذیر نی، این سخن آن نمیبرد
گفت زبان ز سر بنه خاک بباش و سر بنه
زانک ز لطف این سخن، گفت زبان نمیبرد
در دل مرد جوهری است از دوجهان برون شده
پی چو بکردهاند گم کس پی آن نمیبرد
ماه رخا رخ تو را پی نبرد به هیچ روی
هر که به ذوق نیستی راه به جان نمیبرد
زنده بمردم از غمت خام بسوختم ز تو
تا به کی این فغان برم نیز فغان نمیبرد
یک سر موی ازین سخن باز نیاید آن کسی
کو بدر تو عقل را موی کشان نمیبرد
آنچه فرید یافتست از ره عشق ساعتی
هیچ کسی به عمر خود با سر آن نمیبرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
دم عیسی است که با باد سحر میگذرد
وآب خضر است که بر روی خضر میگذرد
عمر اگرچه گذران است عجب میدارم
با چنان باد و چنین آب اگر میگذرد
میندانم که ز فردوس صبا بهر چه کار
میرسد حالی و چون مرغ به پر میگذرد
یاسمین را که اگر هست بقایی نفسی است
هر نفس جلوهگر از دست دگر میگذرد
لاله بس گرم مزاج است که با سردی کوه
با دلی سوخته در خون جگر میگذرد
گوییا عمر گل تازه صبای سحر است
کز پس پرده برون نامده بر میگذرد
گل سیراب که از آتش دل تشنه لب است
آب خواهی است که با جام بزر میگذرد
ابر پر آب کند جامش و از ابر او را
جام نابرده به لب آب ز سر میگذرد
در عجب ماندهام تا گلتر را به دریغ
این چه عمر است که ناآمده در میگذرد
ابر از خجلت و تشویر درافشانی شاه
میدمد آتش و با دامن تر میگذرد
طربی در همه دلهاست درین فصل امروز
گوییا بر لب عطار شکر میگذرد
وآب خضر است که بر روی خضر میگذرد
عمر اگرچه گذران است عجب میدارم
با چنان باد و چنین آب اگر میگذرد
میندانم که ز فردوس صبا بهر چه کار
میرسد حالی و چون مرغ به پر میگذرد
یاسمین را که اگر هست بقایی نفسی است
هر نفس جلوهگر از دست دگر میگذرد
لاله بس گرم مزاج است که با سردی کوه
با دلی سوخته در خون جگر میگذرد
گوییا عمر گل تازه صبای سحر است
کز پس پرده برون نامده بر میگذرد
گل سیراب که از آتش دل تشنه لب است
آب خواهی است که با جام بزر میگذرد
ابر پر آب کند جامش و از ابر او را
جام نابرده به لب آب ز سر میگذرد
در عجب ماندهام تا گلتر را به دریغ
این چه عمر است که ناآمده در میگذرد
ابر از خجلت و تشویر درافشانی شاه
میدمد آتش و با دامن تر میگذرد
طربی در همه دلهاست درین فصل امروز
گوییا بر لب عطار شکر میگذرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
هر دل که وصال تو طلب کرد
شب خوش بادش که روز شب کرد
در تاریکی میان خون مرد
هر که آب حیات تو طلب کرد
وآنکس که بنا در این گهر یافت
بی خود شد و مدتی طرب کرد
آن چیز که یافت بس عجب یافت
وآن حال که کرد بس عجب کرد
چون حوصله پر برآمد او را
بانگی نه به وقت ازین سبب کرد
عشق تو میان خون و آتش
بردار کشیدش و ادب کرد
عشق تو هزار طیلسان را
در گردن عاشقان کنب کرد
بس مرد شگرف را که این بحر
لب برهم دوخت و خشک لب کرد
بس جان عظیم را که این درد
گه تاب بسوخت گاه تب کرد
چون خار رطب بد و رطب خار
عقل از چه عزیمت رطب کرد
صد حقه و مهره هست و هیچ است
این کار کدام بلعجب کرد
چون نتوانی محمدی یافت
باری مکن آنچه بولهب کرد
عطار سزد که پشت گرم است
چون روی به قبلهٔ عرب کرد
شب خوش بادش که روز شب کرد
در تاریکی میان خون مرد
هر که آب حیات تو طلب کرد
وآنکس که بنا در این گهر یافت
بی خود شد و مدتی طرب کرد
آن چیز که یافت بس عجب یافت
وآن حال که کرد بس عجب کرد
چون حوصله پر برآمد او را
بانگی نه به وقت ازین سبب کرد
عشق تو میان خون و آتش
بردار کشیدش و ادب کرد
عشق تو هزار طیلسان را
در گردن عاشقان کنب کرد
بس مرد شگرف را که این بحر
لب برهم دوخت و خشک لب کرد
بس جان عظیم را که این درد
گه تاب بسوخت گاه تب کرد
چون خار رطب بد و رطب خار
عقل از چه عزیمت رطب کرد
صد حقه و مهره هست و هیچ است
این کار کدام بلعجب کرد
چون نتوانی محمدی یافت
باری مکن آنچه بولهب کرد
عطار سزد که پشت گرم است
چون روی به قبلهٔ عرب کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
چون شراب عشق در دل کار کرد
دل ز مستی بیخودی بسیار کرد
شورشی اندر نهاد دل فتاد
دل در آن شورش هوای یار کرد
جامهٔ دریوزه بر آتش نهاد
خرقهٔ پیروزه را زنار کرد
هم ز فقر خویشتن بیزار شد
هم ز زهد خویش استغفار کرد
نیکوییهائی که در اسلام یافت
بر سر جمع مغان ایثار کرد
از پی یک قطره درد درد دوست
روی اندر گوشهٔ خمار کرد
چون ببست از هر دو عالم دیده را
در میان بیخودی دیدار کرد
هستی خود زیر پای آورد پست
وز بلندی دست در اسرار کرد
آنچه یافت از یاری عطار یافت
وآنچه کرد از همت عطار کرد
دل ز مستی بیخودی بسیار کرد
شورشی اندر نهاد دل فتاد
دل در آن شورش هوای یار کرد
جامهٔ دریوزه بر آتش نهاد
خرقهٔ پیروزه را زنار کرد
هم ز فقر خویشتن بیزار شد
هم ز زهد خویش استغفار کرد
نیکوییهائی که در اسلام یافت
بر سر جمع مغان ایثار کرد
از پی یک قطره درد درد دوست
روی اندر گوشهٔ خمار کرد
چون ببست از هر دو عالم دیده را
در میان بیخودی دیدار کرد
هستی خود زیر پای آورد پست
وز بلندی دست در اسرار کرد
آنچه یافت از یاری عطار یافت
وآنچه کرد از همت عطار کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
بس نظر تیز که تقدیر کرد
تا رخ زیبای تو تصویر کرد
روی تو عقلم صدف عشق ساخت
چشم تو جانم هدف تیر کرد
نرگس جادوت دل از من ربود
گفت که این جادوی کشمیر کرد
جادوی کشمیر نیارد همی
پیش تو یک مسئله تقریر کرد
زلف تو باز این دل دیوانه را
حلقه درافکند و به زنجیر کرد
هر که سر زلف تو در خواب دید
کافریش عشق تو تعبیر کرد
با سر زلف تو همه هیچ بود
هرچه دلم حیله و تدبیر کرد
کفر از آن خاست که در کاینات
کوکبهٔ زلف تو تأثثیر کرد
زلف تو اسلام برافکنده بود
لیک نکو کرد که تاخیر کرد
مرغ دلم تا که زبون تو شد
قصد بدو عشق زبون گیر کرد
در ره عشق تو دلم جان بداد
تا جگر سوخته توفیر کرد
نالهٔ شبگیر من از حد گذشت
چند توان نالهٔ شبگیر کرد
کس بنداند که دل عاشقم
در ره عشق تو چه تقصیر کرد
لاجرم اکنون چو به دام اوفتاد
دانهٔ جان در سر تشویر کرد
بر دل عطار ببخشای از آنک
روز جوانیش غمت پیر کرد
تا رخ زیبای تو تصویر کرد
روی تو عقلم صدف عشق ساخت
چشم تو جانم هدف تیر کرد
نرگس جادوت دل از من ربود
گفت که این جادوی کشمیر کرد
جادوی کشمیر نیارد همی
پیش تو یک مسئله تقریر کرد
زلف تو باز این دل دیوانه را
حلقه درافکند و به زنجیر کرد
هر که سر زلف تو در خواب دید
کافریش عشق تو تعبیر کرد
با سر زلف تو همه هیچ بود
هرچه دلم حیله و تدبیر کرد
کفر از آن خاست که در کاینات
کوکبهٔ زلف تو تأثثیر کرد
زلف تو اسلام برافکنده بود
لیک نکو کرد که تاخیر کرد
مرغ دلم تا که زبون تو شد
قصد بدو عشق زبون گیر کرد
در ره عشق تو دلم جان بداد
تا جگر سوخته توفیر کرد
نالهٔ شبگیر من از حد گذشت
چند توان نالهٔ شبگیر کرد
کس بنداند که دل عاشقم
در ره عشق تو چه تقصیر کرد
لاجرم اکنون چو به دام اوفتاد
دانهٔ جان در سر تشویر کرد
بر دل عطار ببخشای از آنک
روز جوانیش غمت پیر کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
تا دوست بر دلم در عالم فراز کرد
دل را به عشق خویش ز جان بی نیاز کرد
دل از شراب عشق چو بر خویشتن فتاد
از جان بشست دست و به جانان دراز کرد
فریاد برکشید چو مست از شراب عشق
بیخود شد و ز ننگ خودی احتراز کرد
چون دل بشست از بد و نیک همه جهان
تکبیر کرد بر دل و بر وی نماز کرد
بر روی دوست دیده چو بر دوخت از دو کون
این دیده چون فراز شد آن دیده باز کرد
پیش از اجل بمرد و بدان زندگی رسید
ادریس وقت گشت که جان چشم باز کرد
چندان که رفت راه به آخر نمیرسید
در هر قدم هزار حقیقت مجاز کرد
عطار شرح چون دهد اندر هزار سال
آن نیکویی که با دل او دلنواز کرد
دل را به عشق خویش ز جان بی نیاز کرد
دل از شراب عشق چو بر خویشتن فتاد
از جان بشست دست و به جانان دراز کرد
فریاد برکشید چو مست از شراب عشق
بیخود شد و ز ننگ خودی احتراز کرد
چون دل بشست از بد و نیک همه جهان
تکبیر کرد بر دل و بر وی نماز کرد
بر روی دوست دیده چو بر دوخت از دو کون
این دیده چون فراز شد آن دیده باز کرد
پیش از اجل بمرد و بدان زندگی رسید
ادریس وقت گشت که جان چشم باز کرد
چندان که رفت راه به آخر نمیرسید
در هر قدم هزار حقیقت مجاز کرد
عطار شرح چون دهد اندر هزار سال
آن نیکویی که با دل او دلنواز کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
پشت بر روی جهان خواهیم کرد
قبله روی دلستان خواهیم کرد
سود ما سودایی عشقت بس است
گرچه دین و دل زیان خواهیم کرد
خاصه عشقش را که سلطان دل است
مرکبی از خون روان خواهیم کرد
دل اگر خون شد ز عشقش باک نیست
کاین چنین کاری به جان خواهیم کرد
گر در اول روز خون کردیم دل
روز آخر جان فشان خواهیم کرد
ذره ذره در ره سودای تو
پایه های نردبان خواهیم کرد
چون به یک یک پایه بر خواهیم رفت
پایهای زین دو جهان خواهیم کرد
تا کسی چشمی زند بر هم به حکم
ما دو عالم در میان خواهیم کرد
آن روش کز هرچه گویم برتر است
برتر از هفت آسمان خواهیم کرد
وآن سفر کافلاک هرگز آن نکرد
ما کنون در یک زمان خواهیم کرد
گر کند چرخ فلک صد قرن سیر
ما به یک دم بیش از آن خواهیم کرد
پس به یک ذره و یک یک وجود
خویشتن را امتحان خواهیم کرد
سر ز یک یک ذره بر خواهیم تافت
وز همه عالم کران خواهیم کرد
شبنمی بیپا و سر خواهیم شد
قصد بحر جاودان خواهیم کرد
تا ابد چندان که ره خواهیم رفت
منزل اول نشان خواهیم کرد
نیست از پیشان ره کس را خبر
پس خبر از کاروان خواهیم کرد
کس جواب ما نخواهد داد باز
گرچه بسیاری فغان خواهیم کرد
گر بسی معشوق را خواهیم جست
هم وجود خود عیان خواهیم کرد
ور شود مویی ز معشوق آشکار
ما همه خود را نهان خواهیم کرد
چون فرید اینجا دو عالم محو شد
پس چگونه ره بیان خواهیم کرد
قبله روی دلستان خواهیم کرد
سود ما سودایی عشقت بس است
گرچه دین و دل زیان خواهیم کرد
خاصه عشقش را که سلطان دل است
مرکبی از خون روان خواهیم کرد
دل اگر خون شد ز عشقش باک نیست
کاین چنین کاری به جان خواهیم کرد
گر در اول روز خون کردیم دل
روز آخر جان فشان خواهیم کرد
ذره ذره در ره سودای تو
پایه های نردبان خواهیم کرد
چون به یک یک پایه بر خواهیم رفت
پایهای زین دو جهان خواهیم کرد
تا کسی چشمی زند بر هم به حکم
ما دو عالم در میان خواهیم کرد
آن روش کز هرچه گویم برتر است
برتر از هفت آسمان خواهیم کرد
وآن سفر کافلاک هرگز آن نکرد
ما کنون در یک زمان خواهیم کرد
گر کند چرخ فلک صد قرن سیر
ما به یک دم بیش از آن خواهیم کرد
پس به یک ذره و یک یک وجود
خویشتن را امتحان خواهیم کرد
سر ز یک یک ذره بر خواهیم تافت
وز همه عالم کران خواهیم کرد
شبنمی بیپا و سر خواهیم شد
قصد بحر جاودان خواهیم کرد
تا ابد چندان که ره خواهیم رفت
منزل اول نشان خواهیم کرد
نیست از پیشان ره کس را خبر
پس خبر از کاروان خواهیم کرد
کس جواب ما نخواهد داد باز
گرچه بسیاری فغان خواهیم کرد
گر بسی معشوق را خواهیم جست
هم وجود خود عیان خواهیم کرد
ور شود مویی ز معشوق آشکار
ما همه خود را نهان خواهیم کرد
چون فرید اینجا دو عالم محو شد
پس چگونه ره بیان خواهیم کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
ترسا بچهای ناگه قصد دل و جانم کرد
سودای سر زلفش رسوای جهانم کرد
زو هر که نشان دارد دل بر سر جان دارد
ترسا بچه آن دارد دیوانه از آنم کرد
دوش آن بت شنگانه میداد به پیمانه
وز کعبه به بتخانه زنجیر کشانم کرد
کردم ز پریشانی در بتکده دربانی
چون رفت مسلمانی بس نوحه که جانم کرد
دل کفر به دینداری زو کرد خریداری
دردا که به سر باری اسلام زیانم کرد
آزاد جهان بودم بی داد و ستان بودم
انگشت زنان بودم انگشت گزانم کرد
دل دادم و بد کردم یک درد به صد کردم
وین جرم چو خود کردم با خود چه توانم کرد
دی گفت نکو خواهی توبه است تورا راهی
از روی چنان ماهی من توبه ندانم کرد
آخر چو فرو ماندم ترسا بچه را خواندم
بسیار سخن راندم تا راه بیانم کرد
بنهاد ز درویشی صد تعبیه اندیشی
در پردهٔ بی خویشی از خویش نهانم کرد
چون دست ز خود شستم از بند برون جستم
هر چیز که میجستم در حال عیانم کرد
من بی من و بیمایی افتاده بدم جایی
تا در بن دریایی بی نام و نشانم کرد
عطار دمی گر زد بس دست که بر سر زد
هم مهر به لب بر زد هم بند زبانم کرد
سودای سر زلفش رسوای جهانم کرد
زو هر که نشان دارد دل بر سر جان دارد
ترسا بچه آن دارد دیوانه از آنم کرد
دوش آن بت شنگانه میداد به پیمانه
وز کعبه به بتخانه زنجیر کشانم کرد
کردم ز پریشانی در بتکده دربانی
چون رفت مسلمانی بس نوحه که جانم کرد
دل کفر به دینداری زو کرد خریداری
دردا که به سر باری اسلام زیانم کرد
آزاد جهان بودم بی داد و ستان بودم
انگشت زنان بودم انگشت گزانم کرد
دل دادم و بد کردم یک درد به صد کردم
وین جرم چو خود کردم با خود چه توانم کرد
دی گفت نکو خواهی توبه است تورا راهی
از روی چنان ماهی من توبه ندانم کرد
آخر چو فرو ماندم ترسا بچه را خواندم
بسیار سخن راندم تا راه بیانم کرد
بنهاد ز درویشی صد تعبیه اندیشی
در پردهٔ بی خویشی از خویش نهانم کرد
چون دست ز خود شستم از بند برون جستم
هر چیز که میجستم در حال عیانم کرد
من بی من و بیمایی افتاده بدم جایی
تا در بن دریایی بی نام و نشانم کرد
عطار دمی گر زد بس دست که بر سر زد
هم مهر به لب بر زد هم بند زبانم کرد