عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۴ - در بیان نوحه گری و ماتم داری بدن از مفارقت روح و حسرت بعدالموت
ای رفیقان چون سخن اینجا رسید
داستان تا شرح حال ما کشید
زد مغنی بر نوای دیگرم
ریخت ساقی خون دل بر ساغرم
ناید از آن پرده آهنگ نشاط
ناید از این باده بوی انبساط
اصل آن قانون نوای ماتم است
صاف این صهبا همه درد و غم است
زان نوا نوحه به گوش آید همی
زان شرابم دل بجوش آید همی
آن نوا از حال جانم یاد داد
گلبن عیش مرا برباد داد
شعله ی آهم ره آذر گرفت
نه فلک را آتش من در گرفت
سینه ام چون کوره حداد شد
دل درون سینه در فریاد شد
صبر از دست دلم دامن کشید
بر تن خود جامه ی طاقت درید
ور به بنیاد شکیب آمد شکست
رفت ارکان توان از پای بست
آه بازم سخت کاری اوفتاد
با غمم مشکل شماری اوفتاد
یا احبائی هلموا بالعجل
نیک ذاک الروح کالمزن العطل
معشرالاحباب یا اهل الوداد
احضروا حولی خذواعنی الحداد
اسمعوا یا اهل وادی عضتی
ثم لومونی و شقوا کلبتی
محفل غم گشت عشرت خانه ام
باده خون گردید در پیمانه ام
ای رفیقان حلقه ها گرد آورید
جامه ها از بهر ماتم بر درید
سوی من آیید تا زاری کنیم
عقل را در سوگ جان یاری کنیم
منزل اندر خاک و خاکستر کنیم
خاک و خاکستر همه بر سر کنیم
هرچه سنگ آن را به فرق خود زنیم
هرچه خار آن را به سینه بشکنیم
هرچه اندر دشت خاکی سر کنیم
دشت را از آب دیده تر کنیم
گه بحسرت دستها بر سر زنیم
گه به ناخن سینه و رخ برکنیم
ز آه گرم و ناله های پرشرر
آتش اندازیم اندر خشک و تر
از سرشک چشم و خوناب جگر
موجها سازیم اندر بحر و بر
ای رفیقان با من انبازی کنید
با من بیچاره دمسازی کنید
انجمن سازید در پیرامنم
تکمه بگشایید از پیراهنم
تا بدامان جیب جان چاکم کنید
خاکتان بر سر بسر خاکم کنید
نوحه آغازید بگشایید موی
موکنان با مویه بخراشید روی
رشته سجاده در دامن کنید
دامن از لخت جگر گلشن کنید
جامه ام نیلی کن ای همدم که من
پیش دارم سوگ جان ممتحن
کحل گون کن جامه ای مجرم که باز
خیرخیرم ماتمی آمد فراز
آستین ای هم دم از چشم ترم
دور کن تا بگذرد آب از سرم
زین سپس ای دیده ی من خونگری
خونگری ز ابر بهار افزونگری
ای دهان از خنده اکنون لب ببند
لب ببند از خنده و دیگر مخند
ریزم اکنون بر سر از یکدست خاک
سازم از دست دگر دل چاک چاک
یاری من کن دمی ای غمگسار
تا بحال جان بگریم زار و زار
جامه سازم پاره پاره تاروپود
مویه گویم چون زنان مرده رود
کاوخ آوخ آفتابم شد نهان
مهر جان آمد به برج مهر جان
آوخ آوخ ماه من شد در محاق
آوخ آمد کوکبم را احتوراق
آتشی نمرودیان افروختند
وندر آن آتش خلیلم سوختند
آذر اندر تخمه ی آذر گرفت
دیو از دست جم انگشتر گرفت
کشته شد هابیل من ای داد داد
کشتی نوحم به گرداب اوفتاد
ای دریغا یوسفم در چاه شد
او بماند و کاروان در راه شد
دیو اورنگ سلیمانی گرفت
کشور جم راه ویرانی گرفت
دیو آمد تاخت بر ملک دلم
کرد غارت آنچه دید از حاصلم
هر متاعی بود در اقلیم جان
شد به یغما کاروان در کاروان
کشور دل زان سپاه بیحساب
هرچه بد غارت شد آن ملک خراب
کعبه ام شد پایمال پای پیل
موسیم شد غرقه ی دریای نیل
یوسفم افتاد در چنگال گرگ
پیشم آورد آسمان سوکی سترگ
باز باغ افروزدم سردی گرفت
سبززار خرمی زردی گرفت
باغ عشرت برگ ریزان ساز کرد
گلبن دولت خزان آغاز کرد
بامداد عیش من آمد به شام
آفتاب دولتم شد در غمام
ای دریغا ابر گوهر بار من
ای دریغا گلشن و گلزار من
ای دریغا مرهم هر داغ من
راحت من روح من ریحان من
ای دریغا چشمه ی حیوان من
گلشن من جنت من باغ من
ای دریغ از طوطی گویای من
عندلیب بوستان آرای من
حیف از آن آهوی مشکین حیف حیف
حیف از آن طاوس رنگین حیف حیف
حیف از آن شهباز اوج کبریا
حیف از آن سرمایه ملک بقا
آب حیوان تیره گون شد حیف حیف
عقل مغلوب جنون شد حیف حیف
مؤمنی در پنجه کافر دریغ
عاجزی در چنگ زورآور دریغ
ای دریغ اسلام را لشکر شکست
کافری دندان پیغمبر شکست
کو فروغ کوکب فیروزیم
کو ضیای اختر بهروزیم
کو گل صدبرگ باغ افروز من
کو مه شب آفتاب روز من
آفتاب جان به مغرب شد نهان
وای جان ایوای جان ایوای جان
روزگارم رفت روزم گشت پیر
جان بدست دیو بی پروا اسیر
جان علوی در چه سجین غریب
مانده او را نی انیسی نی حبیب
طایر قدس آشیان شد در قفس
دور هم از آشیان و هم نفس
آخر ای هم آشیانها همتی
ای شما در گلستانها همتی
یاد آرید ای محبان وطن
روزی آخر زین غریب ممتحن
همتی ای نیکبختان همتی
ای شما فارغ ز زندان همتی
یاد آرید ای شما آزادگان
زین اسیر مستمند مستهان
چون پسندید ای گروه قدسیان
ای به ملک قدسیان جا و مکان
ای شما یکتن گرفتار و اسیر
در میان دشمنان زار و حقیر
ای شما در عیش و شادی روز و شب
خالی از اندوه و فارغ از تعب
چون پسندید از شما یکتن غریب
مانده از شادی و عشرت بی نصیب
چون پسندید ای شما را عرشگاه
بینوایی از شما محبوس چاه
ای شما را بنده اندر هر خمی
از کمند اسفندیار و رستمی
بنگرید آخر سیاوش را اسیر
در کف ترکان خونخوار دلیر
آخر ای ترکان حمیت تان کجاست
پهلوانی کو و غیرت تان کجاست
آخر آن شهزاده را خون ریختند
خون او با خاک ره آمیختند
یاد آرید آخر ای گردان نیو
زان گرفتار کمند ریو دیو
یاد آرید ای امیران زان اسیر
وقت او شد تنگ و روزش گشت دیر
یاد آرید ای شهان از آن گدا
این گدا هم بود از جنس شما
یاد آرید آخر ای یاران ما
یکزمان از ما و از دوران ما
یاد آرید ای گروه دوستان
وقت گشت و دشت سیر بوستان
از غریبی مانده دور از شهر خویش
با دلی از زخم هجران ریش ریش
ای شما با هم بطرف جویبار
ای شما دامن کشان بر سبزه زار
از من و ایام من یاد آورید
از دل ناکام من یاد آورید
صبحگاهان چون به گلشن پا نهید
یکقدم هم کو به یاد ما نهید
یاد آر ای محرم اسرار من
از من و این سینه ی افکار من
در سحرگاهان بطرف بوستان
چون بچینی گل به یاد دوستان
یک گل حسرت بچین بر یاد من
یاد کن از این دل ناشاد من
با حریفان چون نشینی در چمن
باده پیمایی ببویی نسترن
روزگار من فراموشت مباد
جرعه ی بی یاد من نوشت مباد
چون شوی سرخوش ز شور باده نیز
یک قدح بر یاد من برخاک ریز
یا به یاد من یکی ساغر بنوش
ای فدایت جسم و جان و عقل و هوش
آری آری یاد یاران خوش بود
خاصه از یاری که در آتش بود
آری آری یاد یاران کهن
خوش بود خوش خاصه از یاری چو من
همچو من یاری به هجران سوخته
دیده اندر راه جانان دوخته
دور از یار و دیار افتاده ای
آه آه از چشم یار افتاده ای
نی به کام او شده روزی بسر
بر مرادش نی شبی گشته سحر
کرده راحت را به دنیا خیر باد
برده نام عیش و عشرت را زیاد
از بد و نیک جهان وارسته ای
در به روی زشت و زیبا بسته ای
بر دو عالم آستین افشانده ای
مصلحت را از در خود رانده ای
سیر از جان و جهان گردیده ای
هرچه مشکل برخود آسان دیده ای
گوشه ای بگرفته ز اهل روزگار
رم گرفته زین گروه دیوسار
کشتی خود را به توفان داده ای
دل به غرقاب بلا بنهاده ای
هر کریوه در جهان طی کرده ای
مرکب امید خود پی کرده ای
آتش اندر خانمان افکنده ای
از جهان سیری ز جان دل کنده ای
سینه خود شرحه شرحه خواسته
تن بتاب و تب دل از غم کاسته
زاتش دل هم به روز و هم به شب
گاهی اندر تاب بوده گاه تب
سال و مه با جان خود اندر ستیز
روز و شب از آشنایان در گریز
طایری افتاده در بند قفس
نی رهایی و نه پروازش هوس
نه سرودی خوانده در فصل بهار
با هم آوازان دمی بر شاخسار
نی پری افشانده اندر آشیان
نی گشوده بالی اندر بوستان
تا سر از بیضه برآورده دمی
غیر صیادش نبوده همدمی
نی کشیده در گلستانی نفس
یا بدامی بوده جا یا در قفس
تا برآورده پری ناکام و کام
اول پرواز افتاده به دام
کس ندیده همچو او پر سوخته
آتش اندر آشیان افروخته
صد طنابش آب از سر رفته ای
کاردش بر استخوان بگذشته ای
هر رگش صد نیش و نشتر خورده ای
تیر بر دل تیغ بر سر خورده ای
خانه چون خواهد خراب دل کباب
نی ز آتش باک دارد نی ز آب
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲
تاراج کنی تا چند ای مغبچه ایمانها
کافر تو چه می خواهی از جان مسلمانها
تیری به من افکندی ای طرفه کز آن یک تیر
در هربن موی من پنهان شده پیکانها
ای خضر مبارک پی بنمای مرا یاری
سرگشته چنین تا کی گردم به بیابانها
دامن مکش از دستم ای جان که به امیدت
یکباره کشیدم من دست از همه دامانها
زخمی به سر زخم است با زخم تو مرهمها
دردی به سر درد است با درد تو درمانها
آیا چه نمایان شد از چاک گریبانش
کاو چون گرهی بگشود، شد چاک گریبانها
پروانه صفت گردم گرد سر هر شمعی
از روی تو چون روشن شد شمع شبستانها
مقصود من محزون از باغ تماشا نیست
چون بوی تو دارد گل گردم به گلستانها
باشی تو اگر ساقی پیمانه تو پیمایی
از توبه یاران داد، ای وای ز پیمانها
از عشق تو هرکس را آسان شده هر مشکل
بیچاره صفایی را مشکل شده آسانها
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۹
عاشق ار بر رخ معشوق نگاهی بکند
نه چنان است گمانم که گناهی بکند
ما به عاشق نه همین رخصت دیدار دهیم
بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند
آنکه آرایش این باغ ازو بود اکنون
نگذارند که از دور نگاهی بکند
دیدن چهره ی معشوق ثواب است خصوص
که دمی در دل بیرحم تو راهی بکند
آنچه با این دل ویرانه غم عشق تو کرد
کافرم گر به دهی هیچ سپاهی بکند
دوش دیدم که درآمد ز درم یار به خواب
اثر این خواب به بیداری الهی بکند
باکم از قتل صفایی به ستم نیست ولیک
ترسم از دست تو یک نیم شب آهی بکند
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۷
شد جوان دوران و سر زد سبزه و آمد بهار
وقت غم بگذشت ساقی خیز و ساغر را بیار
شیوه ی دین داری و عقل است یاران را قرین
می کشی و عشق بازی و جنون ما را شعار
عاشقان و کوی یار و میکده نعم المقر
زاهدان و خانقاه و مدرسه بئس القرار
دست ما و دامن ساقی الی یوم النشور
پای ما و گوشه ی میخانه تا روز شمار
وصل لیلایت هوس باشد، جنون را پیشه کن
عاقلان را بر سر کوی محبت نیست بار
شد به محمل آن شه محمل نشین، داد از فراق
وعده ی ایام وصلم داد، آه از انتظار
جانم از تن می رود، ای کاروان آهسته ران
دل ز دستم شد، خدا را ساربان محمل بدار
من ز بخت خویش دانم آنچه آید بر سرم
شکوه ای ما را نه از یاراست نی از روزگار
مژده ی وصلم چو منصور آید ار روزی، روم
پای کوبان، سر به کف، کف بر دهن تا پای دار
در تن عشاق جانا جان گرانی می کند
پنجه ی عاشق کشی از آستین بیرون بیار
گر به بالینم شبی آیی به پرسش جان من
نیم جانی دارم ار لایق بود سازم نثار
چون در این کشور متاع عشق را نبود رواج
رخت خود باید برون بردن «صفایی» زین دیار
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۲ - رفتن خسرو به پای قصر شیرین
چو دید از دور قصر آن سمنبر
هوای باده اش افتاد در سر
زخون دل شراب ناب می خورد
به مستی خون بجای آب می خورد
هر آن اشکی که بر رویش گدر کرد
شراب لعل را در جام زر کرد
غزل خوانان و دست افشان و می خوار
به هر گامی که رفتی در ره یار
سم اسپش عبیر و مشک می بیخت
سرشکش لعل و مروارید می ریخت
هوا هر چند گرد راه او بود
زاشکش هر زمان صد آبرو بود
هوایش چون عبیر آمیز گشتی
سرشکش در دویدن تیز گشتی
هوا هرگرد از راهش که رفتی
سرشکش روبه رو کردی و گفتی
غبار انگیختن هر کس تواند
خوش آن مردی که او گردی نشاند
چو خسرو دید قصر دلبر از دور
بدید آن دم به چشم خویشتن نور
بر او و قصر او صد آفرین زد
بدین شکرانه سرها بر زمین زد
طلب کرد از ندیمان جام زرین
که می نوشم به یاد لعل شیرین
چو جامی چند کرد از یاد او نوش
جهان را کرد از شادی فراموش
تنی بی جان به سوی جان همی شد
زمین بوسان، زمین بوسان همی شد
خبر بردند شیرین را که خسرو
رسید از دور، اینک چون مه نو
چو زلف خود پریشان گشت آن ماه
که بی هنگام آمد سوی او شاه
به حاجب گفت، تا بستند در رست
که نتوان داشتن این کار را سست
پریشان شد به کار خویش درماند
رقیبی چند در آن راه بنشاند
پس آنگه داد در هر رهگذاری
به دست هر یک از نوعی نثاری
که چون خسرو بدین منزلگه آید
به دولت، مشتری سوی مه آید
یکش ریزد در و یاقوت پیوست
یکش ساغر دهد از لعل بر دست
یکش هر سو گلاب افشان کند راه
یکی شادی کند بر مقدم شاه
چو اینها کرد، شد بر بام و از دور
به ماه خود نظر می کرد مستور
ز شادی گشت زان سان، آن دلارام
که خود را بر زمین اندازد از بام
و زان سوی دگر، خسرو سواره
به سوی قصر او بودش نظاره
به خود می گفت گر رویش ببینم
چو مرغی بر پرم بامش نشینم
از آن سو مانده او در آتش و آب
و زین سو این دگر در پیچ و در تاب
از آن سو او سرشک ناب می ریخت
و زین سو این همه سیلاب می ریخت
بدین منوال خسرو بر سر زین
بیامد تا به سوی قصر شیرین
چو سوی قصر شیرین چشم بگشاد
ز باد آمد فرو در خاک افتاد
به در زد دست، در را دید بسته
و زان در بستگی، شد دل شکسته
به کار خویش، حیران گشت و مضطر
ز غم چون حلقه ای شد ماند بر در
بگفت آوخ که غم جان مرا کاست
زدم فالی و آن فالم نشد راست
غلط کردم پشیمانم ازین کار
دریغا راه دور و رنج بسیار
...بخت خود برآشفت
زمانی گشت بی خود بعد از آن گفت
که ای جانم فدایت بنگر آخر
چرا بر روی من بستی در آخر
درم بگشای تا رویت ببینم
درآیم یک زمان پیشت نشینم
کنم...لت مشکل خویش
بگویم با تو این درد دل خویش
به یک... ای خویش کن شاد
مروت از جهان آخر بر افتاد
در آ یک لحظه با من در تکلم
مکن بی حرمتم در پیش مردم
برین درچند گردم همچو دوران
بیا بنشین دمی وین گرد بنشان
مگردان رخ زمن بشنو سخن را
نمی دانم گناه خویشتن را
گناهم را که می دانی تو ای ماه
بگو تا بر گناه خود برم راه
چه بد کردم؟ نمی دانم گناهم
به مرگ خویش آخر پادشاهم
بسم پیش کسان این روی زردی
که بی قدرم چو خاک کوی کردی
چو بردی آبروی و اعتبارم
دگر پیش کسان سر چون برآرم
تو خود گو کاندرین بی اعتباری
چه کار آید مرا این شهریاری
تو سلطانی و رحمت بر کرانه
گدا را بر درت قدر و مرا، نه
درین حالت که من هستم کماهی
گدایی بهتر است از پادشاهی
گرم زین آمدن شد مشکل تو
و زین بی جان به تنگ آمد دل تو
روم واپس که در این راه باریک
هنوزم نی خر افتاده ست و نی خیگ
روم وین داوری را در نوردم
به راهی کامدستم باز گردم
چه نوع ست این نکویی در چه کاری
زهی بی نامی، آه این شرمساری!
بدان می داردم هر لحظه اندوه
که گیرم همچو فرهاد، از غمت کوه
روم هر جا و از جورت بنالم
کنم فریاد و رو در خاک مالم
چه می گویم که سودم نیست فریاد
که خواهی کشتنم آخر چو فرهاد
مرا این جور و این بی حرمتی بس
روم سنگی به دل بندم ازین پس
بدین در، من نگویم پادشاهم
که یک هندوی آن خال سیاهم
ز رویت گر چه نتوانم ز غم رست
بهل کاخر به گیسویت زنم دست
چه داری با من بیمار در سر
مکن تعجیل با من، زانکه زین در
به مسکینی و زاری هر چه گفتم
روم کاخر جواب خود شنفتم
نگویی این چه بیداد است با من
هنوزت قهر فرهاد است با من
مکن بد زانکه بد کردن نشاید
که هر کو بد کند، بد پیشش آید
درین منزل که که پس کاه بیشیم
به نیک و بد همان مهمان خویشیم
بمان بد، کین مثل در روزگار است
که گر نیک ست و گر بد در گدار است
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۵ - پاسخ دادن شیرین خسرو را
دگر ره آن مه حسن از سر مهر
نمود از اوج برج خویشتن چهر
چو برق از ظلمت شب گشت لامع
به خوبی و سعادت گشت طالع
در دولت به روی شاه بگشود
چو ماه چارده رخسار بنمود
چشانید از طبرزد طفل را قوت
گشاد از درج گوهر قفل یاقوت
که شاها تا جهان را زندگانی
بود باشی به تخت کامرانی
فلک همچون زمین خاک رهت باد
فلک خاشاک روب درگهت باد
جهان تا هست بادت پادشاهی
خلایق بنده و انجم سپاهی
ز روی من دو چشمت باد پر نور
رخ خوب تو باد از چشم بد دور
گل رویت همیشه باد رنگین
دهانت چون لبم همواره شیرین
کمان دولتت پیوسته بر زه
همه روزت یکی بادا ز یک به
چو زلف من پریشانی مبادت
بود کارت چو ابرو در گشادت
چو مویم دامنت پر مشک چین باد
مدامت شاهی روی زمین باد
چو گیسو و دهانم از دو رنگی
مبادت خود پریشانی و ننگی
مرا گفتی جواب تلخ گفتی
نگفتم کانچه خود گفتی شنفتی
دگر گفتی شدی بالا نشستی
به روی من در از هر باب بستی
از آن رفتم نشستم برتر تو
که گردم هر نفس گرد سر تو
ازین بالا مرا آنست مقصود
که تو شمعی درین ایوان منت دود
مرا گر بر فلک دوران برآورد
زشبدیز تو باشد بر فلک گرد
از آن بالا شدم چون دود آهت
که تا ناگه نباشم گرد راهت
تو چشمی و منت ابرو، مکن خشم
بود پیوسته ابرو بر سر چشم
مگو از زیر و بالا، بیش با ما
که عاشق خود نگوید زیر و بالا
درین ره تا رهین زود و دیری
چو گرد آشفته بالا و زیری
دگر گفتی که چشمی زیر پاکن
طریق سرکشی با من رها کن
درین بالا که دل زان در بلای است
به دیدارت که چشمم زیر پای است
دگر گفتی شدم راضی و خشنود
زهی دولت، تو را این هست بهبود
که گرد غم ز راهش بیشکی شد
هر آنکو تلخ و شیرینش یکی شد
دگر گفتی تو دوری من نه دورم
که با تو روز و شب اندر حضورم
ندارم از تو یک ساعت جدایی
نه بی مایی که دایم پیش مایی
دگر گفتی که تلخی نیست آیین
تو خود تلخی، مکن نسبت به شیرین
مگو تلخم که این از ترهات است
که تلخ من چو حلوای نبات است
ورت گفتم ز شکر تلخ بپذیر
که هست آن از لب من چاشنی گیر
دگر گفتی غریبم چاره جویم
بگو من این سخن پیش که گویم
حدیثی مشکل و حالی عجیب است
مگو دیگر چنین کز تو غریب است
نظر بر چشم غمازم میاور
برو دیگر به آوازم میاور
که در عالم اگر بیچاره ای هست
غریبی، خسته ای، آواره ای هست
به زندان عقوبت مانده مهجور
ز خان و مان خویش و دوستان دور
غم و دردش به روز بد نشانده
ز ده مانده به جور از شهر رانده
نه راه پیشم از غم نی ره پس
پریشان حال و دشمن کام و بی کس
درین زندان محنت رو به دیوار
چو بدبختان به درد دل گرفتار
شب و روز از خیال یار دلتنگ
نشسته چون کلاغی بر سرسنگ
یکایک آنچه گفتم نیک بشمر
منم آنها و صد چندان دیگر
دگر گفتی که گیرم دامن تو
اگر میرم، بمیرد دشمن تو
مگو اینها بادا زنده جانت
رود شیرین، به قربان دهانت
الهی تا ابد فرخنده باشی
برای من همیشه زنده باشی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۶ - پاسخ دادن خسرو، شیرین را
دگر باره به صد نیرنگ، پرویز
به پاسخ کرد شمشیر زبان تیز
که ای صد همچو من از راه برده
به زیبایی گرو از ماه برده
کشم تا چند از تو مستمندی
چو سگ، بر آستانم چند بندی
اگر چه ملک جان، سر بیشه توست
جفا و جور کردن پیشه توست
نگویی چند آخر با دلیران
به نیرنگ و فسون با نره شیران
نماید ترک هندویت دلیری
کند آهوی چشمت شیرگیری
تویی آن دلبر مکار رعنا
که در دستان و مکرت نیست همتا
به هر یک غمزه صد جادو نشانده
پس آن را نرگس و بادام خوانده
به هر یک مو هزاران دام کرده
پس آن را زلف مشکین نام کرده
نمک را آشنایی داده با قند
به هر افسون دلی آورده در بند
منم آن ساده دل در این زمانه
که افسون را ندانم از فسانه
به دستان تو عقلم کی برد پی
ز غم مردم نمی گویی که تا کی
گهم خوانی و گاهم رانی از در
به قیدم آری و بازم دهی سر
چه بد کان با من مسکین نکردی
غمم را هیچگه تسکین نکردی
نگویم بد به رخسارت که زشت است
نمی رنجم که اینم سرنوشت است
مشو زین بیش در قصد هلاکم
گر آخر بر نمی گیری ز خاکم
به چشم رحم یک بارم نظر کن
به تیغ خویشم آخر سر به سر کن
به یک تیری دلم را شاد گردان
مرا کن بنده و آزاد گردان
دلم امشب به زلف خویش کن جا
دگر تا چون شود اللیل حبلی
گر از کویت شوم مهجور و محروم
زهی بخت سیاه و طالع شوم
زسودای تو با بیگانه و خویش
مقرر کرده ام با این دل ریش
که نیزت همچو جان خویش دارم
و گر تیغم زنی سر پیش دارم
چو زلفت گر فرو ناری به من سر
زنم چندان ز عشقت سر برین در
که رحم آری و با من سر در آری
مراد من به کام من بر آری
عجب راهی ست، راه عشق ای ماه
که گر آنجا رسد درویش اگر شاه
نه آن یک پس تواند شد نه این پیش
نباشد هیچ فرق از شاه و درویش
مرا آن دم ز خود بی خویش کردند
که نام من شه درویش کردند
درآن عالم که نام عشق بردند
به دست هر یکی کاری سپردند
مقرر شد به دیوان الهی
که یک چیز است درویشی و شاهی
کنون یکره مرا در پیش خود خوان
توانگر سازم و درویش خود خوان
گرت گفتم که شاهم عفو فرما
ز درویشی مگیر این نکته بر ما
که شب کانجا میان خاک خفتم
ندانستم که از مستی چه گفتم
چو شد معلومت این بی خویشی ما
بود معذور نادرویشی ما
مرا گفتی ز خان و مان شدم دور
بماندم در غریبی زار و مهجور
ز ده کرده برون وز شهر رانده
درین زندان به تنهایی بمانده
ز دست جور گردون گشته پا مال
پریشان روز و سرگردان و بد حال
دری بر روی خویش از غیر بسته
چو مرغی بر سر سنگی نشسته
بلی هست این همه ای یار خواری
ولی دانم خبر از من نداری
تو را با خویشتن آمد سر و کار
مرا از نیک و بد تشویش بسیار
همه جور و همه محنت، همه رنج
غم ملک و غم لشکر، غم گنج
دگر آن غم، که نبوم همدم تو
و زینها جمله ام بدتر غم تو
مخور غم زانکه در تیمار عالم
تو با یک غم نشینی من به صد غم
چه درویش و چه سلطان تا دمی هست
به قدر خویش هر یک را غمی هست
هر آن کامد به عالم محنتی دید
خوشا آن کس که از مادر نزایید
از آن ساعت که این عالم نهادند
به روی خلق عالم، در گشادند
جهان دیدیم و با هر کس نشستیم
ز آدم گیر تا این دم که هستیم
کسی را بر مرادش دسترس نیست
برات خوشدلی در دست کس نیست
جهان را غم فزون آمد زشادی
مراد اوست، عین نامردای
نمی گویم که عالم پایدار است
در او احوال مردم برقرار است
بلی آن را که بخشش کرد یاری
بود از دیگرش کم بی قراری
ازین تندی فرودآ، کاندرین دشت
به گفتن گفتن از ما عمر بگدشت
نصیحت بشنو و ترک جفا کن
بمان این توسنی، تندی رها کن
بیا تا بر قدت یک دم شوم راست
که کارم چون دهان تو نه پیداست
بیا کز چشم تو خسرو بمیرد
از آن پیشش که خواب مرگ گیرد
به ابرویت که گر عمرم سرآید
به گیسویت که گر جانم بر آید
نشینم بر درت چندانکه میرم
بود کز جام لعلت کام گیرد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۴ - غزل گفتن نکیسا از زبان شیرین
زهی نور رخت شمع دل من
وصالت از دو عالم حاصل من
بسی بی ماه رویت، صبر کردم
بسی از انتظارت غصه خوردم
بسی شبها سرشک از چشم پرخون
دوانیدم به هر جانب چو گلگون
که اینک سوی شبدیزت رسیدم
غلط بود آنکه خود گردت ندیدم
مرا مقصود از عالم تو بودی
وگر شادی و گر غم هم تو بودی
اگر در کعبه رفتم گر سوی دیر
به هر جانب که کردم در جهان سیر
به بالای بلندت ای خداوند
به رخسارت که به زان نیست سوگند
که هر جانب که روز و شب رسیدم
ندیدم جز رخت در هر چه دیدم
تو ای دل گر غمی دیدی مگو هیچ
که ضایع نیست در درگاه او هیچ
ز روی زرد و اشک ار یافتم رنج
شدم زان سیم و زان زر صاحب گنج
نگویم دل ز هجران بی قرار است
که گلهای من از آن خارخار است
دلم کو بود از هجران به صد شاخ
ز زخم تیر غم سوراخ سوراخ
کنون شادی به جای غم نهادم
به هریک زخم، صد مرهم نهادم
ز هجران گر چه دل بد پاره پاره
نمی نالم که وصلش کرد چاره
اگر چه عمری از هجران بسیار
به کنج غم نشستم رو به دیوار
کنون الحمدلله ای دلارام
که می بینم رخت بر بهترین کام
خم زلفت ز کارم بند بگشود
درآمد نیکی و شد هر چه بد بود
شب هجران من گردید کوتاه
برآمد یوسف وصل من از چاه
برستم از شب هجران و محنت
به بخت من برآمد صبح دولت
قدم اقبال، در کوی من آورد
سعادت روی با روی من آورد
زمان هجر و ناکامی به سر شد
غمی گر بود از خاطر به در شد
نکیسا چون فرو خواند این غزل باز
درآمد باربد دیگر به آواز
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵
گر که تأمین شود از دست غم آزادی ما
می رود تا به فلک هلهله ی شادی ما
ما از آن خانه خرابیم که معمار دو دل
نیست یک لحظه در اندیشه آبادی ما
بس که جان را به ره عشق تو شیرین دادیم
تیشه خون می خورد از حسرت فرهادی ما
داد از دست جفای تو که با خیره سری
کرد پامال ستم مدفن اجدادی ما
آن چنان شهره به شاگردی عشق تو شدیم
که جنون سر خط زر داد به استادی ما
فرخی داد سخندانی از آن داد که کرد
در غزل بندگی طبع خدادادی ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
زد فصل گل چو خیمه به هامون جنون ما
از داغ تازه سوخت دل لاله گون ما
آن دم به خون دیده نشستیم تا کمر
کان سنگدل ببست کمر را به خون ما
ما جز برای خیر بشر دم نمی زنیم
این است یک نمونه ز راز درون ما
در بزم ما سخن ز خداوند و بنده نیست
دون پیش ماست عالی و عالیست دون ما
ما را به سوی وادی دیوانگی کشید
این عشق خیره سر که بود رهنمون ما
ساقی ز بس که ریخت به ساغر شراب تلخ
لبریز کرد کاسه ی صبر و سکون ما
تا روز مرگ از سر ما دست برنداشت
بخت سیاه سوخته ی واژگون ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
با آن که کسی نیست به وارستگی ما
هست از چه به گیسوی تو دلبستگی ما
بشکست مرا پشت اگر بار درستی
میزان درستی شده بشکستگی ما
ما خسته دلان قلب جهانیم و از این رو
دل خسته جهانیست ز دل خستگی ما
در مملکتی کاتش آشوب بود تند
بی جا نبود کندی و آهستگی ما
از حسن عمل با خط برجسته از این پس
تاریخ گواه است به برجستگی ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
باور نکنی گر غم دل گفتن ما را
بین از اثر اشک به خون خفتن ما را
صد بار بهار آمد و یک بار ندیدند
مرغان مصیبت زده بشکفتن ما را
در زندگی از بس که گران جانی ما دید
حاضر نبود مرگ پذیرفتن ما را
رفت از بر من گرچه رهش با مژه رفتم
ره رفتن او بنگر و ره رفتن ما را
جز فرخی از طبع گهربار ندارد
کس طرز غزل گفتن و در سفتن ما را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
راستی کج کلها عهد تو سخت آمد سست
رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست
روز اول ز غمت مردم و شادم که به مرگ
چاره آخر خود خوب نمودم ز نخست
لاله آن روز چو من شد به چمن داغ به دل
کز سمن سبزه و از سوری او سوسن رست
آنکه روزی به سر کوی تواش پای رسید
ریخت خون آنقدر از دیده که دست از جان شست
رندی و مستی و دیوانه گری پیشه من
شوخی و دلبری و پرده دری شیوه تست
خاک بر آن بقا باد که از آتش عشق
یافت خضر دل من آنچه سکندر می جست
خیزد از یزد چو من فرخی استاد سخن
خاست گر عنصری از بلخ و ابوالفتح از بست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چمن از لاله چو بنهاد به سر افسر سرخ
پای گل زن ز کف سبز خطان ساغر سرخ
اشک چون سیم سپیدم شد از آن خون که ز خلق
زردرویی کشد آن کس که ندارد زر سرخ
گر چه من قاتل دل را نشناسم اما
دیده ام در کف آن چشم سیه خنجر سرخ
کی به بام تو پری روی زند بال و پری
هر کبوتر که ز سنگ تو ندارد پر سرخ
تاخت مژگان تو بر ملک دل از چشم سیاه
چون سوی شرق به فرمان قضا لشکر سرخ
خون دل خورده ام از دست تو بس، از پس مرگ
سرزند سبزه سر از تربت من با سر سرخ
شب ما روز نگردد ز مه باختری
تا چو خورشید به خاور، نزنیم اختر سرخ
پرسش خانه ی ما را مکن از کس که ز اشک
خانه ی ماست همان خانه که دارد در سرخ
فرخی روی سفید آنکه بر چرخ کبود
با رخ زرد ز سیلی بودش زیور سرخ
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
نازم آن سرو خرامان را که از بس ناز دارد
دسته سنبل مدام از شانه پا انداز دارد
رونما گیرد ز گل چون رو نماید در گلستان
بر عروسان چمن آن نازنین بس ناز دارد
ساختم با سوختن یک عمر در راه محبت
عشق عالم سوز آری سوز دارد ساز دارد
زین اسیران مصیبت دیده نبود چون من و دل
مرغ بی بالی که در دل حسرت پرواز دارد
با خداوندی نگردید از طمع این بنده قانع
خواجه ما تا بخواهی حرص دارد آز دارد
دست باطل قفل غم زد بر زبان مرغ حقگو
ورنه این مرغ خوش الحان صد هزار آواز دارد
با رمیدن رام سازد آن غزال مشگمو را
هر که همچون فرخی طبع غزل پرداز دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
دلم امروز چون قمری سر نالیدنی دارد
مگر آن سرو قد فردا به خود بالیدنی دارد
چو من در این چمن جز غنچه دلتنگی نشد پیدا
که در شب گر خورد خون صبحدم خندیدنی دارد
ز حسن بی بقا ای گل مکن خون در دل بلبل
که دست انتقام باغبان گل چیدنی دارد
رمیدن دید بس در زندگانی این دل وحشی
به مرگ ناگهانی میل آرامیدنی دارد
دلم از دیدن نادیدنیها کی شود غمگین
که این نادیدنیهای جهان هم دیدنی دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
باز دلبر به دلم عزم شبیخون دارد
که برخ دیده شبی اشک و شبی خون دارد
می رود غافل و خلقش ز پی و من بشگفت
کاین چه لیلی است که صد سلسله مجنون دارد
پای خم دست پی گردش ساغر بگشای
تا بدانی چه بسر گردش گردون دارد
شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت
بلکه خسرو هم از آن پهلوی گلگون دارد
سرو خاک ره آن رند که با دست تهی
سطوت قارنی و ثروت قارون دارد
چشم فتان تو نازم که به هر گوشه هزار
چون من گوشه نشین واله و مفتون دارد
خواری و زاری و آوارگی و دربدری
اینهمه فرخی از اختر وارون دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
آن پری چو از، بهر دلبری، زلف عنبرین، شانه می کند
در جهان هر آن دل که بنگری، بی قرار و دیوانه می کند
با چنین جمال، گر تو ای صنم، یک زمان زنی، در حرم قدم
همچو کافران، مؤمن حرم، رو بسوی بت، خانه می کند
شمع را از آن، من شوم فدا، گر چه می کشد، ز آتش جفا
پس بسوز دل، گریه از وفا، بهر مرگ پروانه، می کند
پیش مردمش، درد و چشم ریش، کی دهد مکان، این دل پریش
یار خویش را، کی بدست خویش، آشنای بیگانه می کند
جز محن ز عمر، چیست حاصلم، زندگی نکرد، حل مشکلم
مرگ ناگهان، عقده از دلم، باز می کند یا نمی کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
بس به نام عمر مرگ هولناکی دیده ام
هر نفس این زندگانی را هلاکی دیده ام
زندگی خواب است و در آن خواب عمری از خیال
مردم از بس خوابهای هولناکی دیده ام
بود آنهم دامن پر خون صحرای جنون
در تمام عمر اگر دامان پاکی دیده ام
دوست دارم لاله را مانند دل کز سوز و داغ
در میان این دو، وجه اشتراکی دیده ام
پیش تیر دلنوازت جان بشادی می برد
هر کجا چون خود شهید سینه چاکی دیده ام
در حقیقت جز برای جلب سیم و زر نبود
گر میان اهل عالم اصطکاکی دیده ام
خضر هم با چشم دل از چشمه حیوان ندید
تر دماغیها که من از آب تاکی دیده ام
نیست خاکی تا کنم بر سر ز بس از آب چشم
کرده ام گل در غمت هر جا که خاکی دیده ام
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
دیشب که به صد فتنه و آشوب گذشت
از مهر به من آن مه محبوب گذشت
آن ماه دو هفته را چو دیدم امسال
یک ماه شب و روز به من خوب گذشت