عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۰
ملال در دل بی مدعا نمی گردد
ز گرد، آب گهر بی صفا نمی گردد
هیشه اول وقت است حق پرستان را
نماز وقت شناسان قضا نمی گردد
کسی که سر به ته بال خویشتن دزدید
رهین منت بال هما نمی گردد
نبست تیغ شهادت دهان زخم مرا
که تشنه سیر ز آب بقا نمی گردد
اگرچه لنگر پرواز چشم گردد کاه
حریف جاذبه کهربا نمی گردد
به دیگران چه خیال است آشنا گردد
رمیده ای که به خود آشنا نمی گردد
چو چوب خشک سزاوار سوختن باشد
قدی که بهر عبادت دوتا نمی گردد
برهنه گو نشود منفعل ز پرده دری
به چشم آینه آب از حیا نمی گردد
سخن چو نیست بجا، گفتنش بود آسان
که هیچ تیر هوایی خطا نمی گردد
دلی که راه به آن زلف می برد صائب
به هیچ سلسله ای آشنا نمی گردد
ز گرد، آب گهر بی صفا نمی گردد
هیشه اول وقت است حق پرستان را
نماز وقت شناسان قضا نمی گردد
کسی که سر به ته بال خویشتن دزدید
رهین منت بال هما نمی گردد
نبست تیغ شهادت دهان زخم مرا
که تشنه سیر ز آب بقا نمی گردد
اگرچه لنگر پرواز چشم گردد کاه
حریف جاذبه کهربا نمی گردد
به دیگران چه خیال است آشنا گردد
رمیده ای که به خود آشنا نمی گردد
چو چوب خشک سزاوار سوختن باشد
قدی که بهر عبادت دوتا نمی گردد
برهنه گو نشود منفعل ز پرده دری
به چشم آینه آب از حیا نمی گردد
سخن چو نیست بجا، گفتنش بود آسان
که هیچ تیر هوایی خطا نمی گردد
دلی که راه به آن زلف می برد صائب
به هیچ سلسله ای آشنا نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۰
ترا کسی که به گلگشت بوستان آرد
خط مسلمی باغ از خزان آرد
خدا به آن لب جان بخش بخشد انصافی
که بوسه ای ندهد تا مرا بجان آرد
چو مشرق از نفسش عالمی شود روشن
حدیث روی تو هرکس که بر زبان آرد
حجاب روی عرقناک یار، نزدیک است
که پیچ و تاب به گوهر ز ریسمان آرد
نمی کشد ز ره آورد خویشتن خجلت
به یوسف آینه آن کس که ارمغان آرد
یکی است حرف بزرگان، قیاس کن از کوه
که هرچه می شنود بر زبان همان آرد
به برگ سبز کند یاد باغبان صائب
سخن به اهل سخن هرکه ارمغان آرد
خط مسلمی باغ از خزان آرد
خدا به آن لب جان بخش بخشد انصافی
که بوسه ای ندهد تا مرا بجان آرد
چو مشرق از نفسش عالمی شود روشن
حدیث روی تو هرکس که بر زبان آرد
حجاب روی عرقناک یار، نزدیک است
که پیچ و تاب به گوهر ز ریسمان آرد
نمی کشد ز ره آورد خویشتن خجلت
به یوسف آینه آن کس که ارمغان آرد
یکی است حرف بزرگان، قیاس کن از کوه
که هرچه می شنود بر زبان همان آرد
به برگ سبز کند یاد باغبان صائب
سخن به اهل سخن هرکه ارمغان آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۲
چه غم ز خاطر ما دیدنی برون آرد؟
چه خار از دل ما سوزنی برون آرد؟
مرا به گوشه عزلت کشید وحشت خلق
خوشا رهی که سر از مأمنی برون آرد
درین زمانه که امید دست چربی نیست
مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد
فغان که جاذبه عشق ماه کنعان را
امان نداد که پیراهنی برون آرد
به آفتاب رسد همچو صبح صافدلی
که از جگر نفس روشنی برون آرد
چو دود هر که درین خاکدان به خود پیچد
امید هست سر از روزنی برون آرد
چو غنچه پاک دهانی سرآمدست اینجا
که سر به جیب برد گلشنی برون آرد
ز درد ما خبرش هست اندکی صائب
کسی که گوهری از معدنی برون آرد
چه خار از دل ما سوزنی برون آرد؟
مرا به گوشه عزلت کشید وحشت خلق
خوشا رهی که سر از مأمنی برون آرد
درین زمانه که امید دست چربی نیست
مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد
فغان که جاذبه عشق ماه کنعان را
امان نداد که پیراهنی برون آرد
به آفتاب رسد همچو صبح صافدلی
که از جگر نفس روشنی برون آرد
چو دود هر که درین خاکدان به خود پیچد
امید هست سر از روزنی برون آرد
چو غنچه پاک دهانی سرآمدست اینجا
که سر به جیب برد گلشنی برون آرد
ز درد ما خبرش هست اندکی صائب
کسی که گوهری از معدنی برون آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۸
چه باده غنچه این باغ در سبو دارد؟
که هر نواطلبی برگ عیش ازو دارد
نمی توان به اثر از بهار قانع شد
وگرنه سنبل و گل آب و تاب ازو دارد
وضوی عشق همین دست شستن از دنیاست
به آبرو بود آن کس که این وضو دارد
چو عنکبوت ترا کار ریسمان بازی است
دل تو تا رگ خامی ز آرزو دارد
سخن ز راه نر بی غبار می خیزد
وگرنه طوطی ما راه گفتگو دارد
ز خود برون شدن ما به جوش دل بسته است
ز چشمه قوت رفتار آب جو دارد
چو مور دست سلیمان بود بر او زندان
به آستان قناعت کسی که خو دارد
به دوستان چه نویسم که سر برون آرند؟
مرا که خامه ز بخت سیاه مو دارد
به آفتاب ز افتادگی توان پیوست
وگرنه شبنم ما پای جستجو دارد
در آب تلخ، صدف تلخکام ازان نشود
که رخنه لبش از خاموشی رفو دارد
مرا به حلقه دامی است هر نفس سر و کار
خوش آن اسیر که یک طوق در گلو دارد
به صدق هرکه نهد سر به پای خم صائب
همیشه در ته سر دست چون سبو دارد
که هر نواطلبی برگ عیش ازو دارد
نمی توان به اثر از بهار قانع شد
وگرنه سنبل و گل آب و تاب ازو دارد
وضوی عشق همین دست شستن از دنیاست
به آبرو بود آن کس که این وضو دارد
چو عنکبوت ترا کار ریسمان بازی است
دل تو تا رگ خامی ز آرزو دارد
سخن ز راه نر بی غبار می خیزد
وگرنه طوطی ما راه گفتگو دارد
ز خود برون شدن ما به جوش دل بسته است
ز چشمه قوت رفتار آب جو دارد
چو مور دست سلیمان بود بر او زندان
به آستان قناعت کسی که خو دارد
به دوستان چه نویسم که سر برون آرند؟
مرا که خامه ز بخت سیاه مو دارد
به آفتاب ز افتادگی توان پیوست
وگرنه شبنم ما پای جستجو دارد
در آب تلخ، صدف تلخکام ازان نشود
که رخنه لبش از خاموشی رفو دارد
مرا به حلقه دامی است هر نفس سر و کار
خوش آن اسیر که یک طوق در گلو دارد
به صدق هرکه نهد سر به پای خم صائب
همیشه در ته سر دست چون سبو دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۹
قدح به حوصله ما چه می تواند کرد؟
سفینه با دل دریا چه می تواند کرد؟
اگر دو یار موافق زبان یکی سازند
فلک به یک تن تنها چه می تواند کرد؟
علاج درد خداداد صبر و تسلیم است
به درد عشق مداوا چه می تواند کرد؟
حصار عافیت روزگار همواری است
هجوم سیل به صحرا چه می تواند کرد؟
کمند جذبه کوتاه خانه یعقوب
به اشتیاق زلیخا چه می تواند کرد؟
سفینه با دل دریا چه می تواند کرد؟
اگر دو یار موافق زبان یکی سازند
فلک به یک تن تنها چه می تواند کرد؟
علاج درد خداداد صبر و تسلیم است
به درد عشق مداوا چه می تواند کرد؟
حصار عافیت روزگار همواری است
هجوم سیل به صحرا چه می تواند کرد؟
کمند جذبه کوتاه خانه یعقوب
به اشتیاق زلیخا چه می تواند کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۹
شکوفه مغز شعور مرا پریشان کرد
فروغ لاله سر توبه را چراغان کرد
گسسته بود اگر عقد خوشدلی یک چند
بهار، منتظم از رشته های باران کرد
ز غصه هر گره مشکلی که دلها داشت
شکوفه باز به دندان گوهرافشان کرد
ز ابر چتر پریزاد جلوه گر گردید
چو گل به تخت هوا تکیه چون سلیمان کرد
ز لاله شد در و دیوار، جامه فانوس
فروغ گل جگر خاک را بدخشان کرد
میانه چمن و خانه هیچ فرقی نیست
که جوش گل در و دیوار را گلستان کرد
چو داغ لاله، سیه خیمه های صحرا را
بهار در جگر لاله زار پنهان کرد
ز برگ سبز، چمن جلوه گاه طوطی شد
شکوفه روی زمین را چو شکرستان کرد
عجب که داغ به درمان شود دگر پیدا
که جوش لاله درین نوبهار طوفان کرد
شده است رشته گلدسته جاده ها یکسر
ز بس که لاله و گل جوش در بیابان کرد
به روی سیل توان همچو پل سراسر رفت
ز بس که خانه تقوی به خاک یکسان کرد
به خنده های جگرسوز، سبز تلخ بهار
نمک ز شور قیامت درین نمکدان کرد
دگر که پای تواند کشید در دامن؟
که ذوق سیر چمن سرو را خرامان کرد
چنین که گل ز رکاب سوار می گذرد
پیاده سیر درین نوبهار نتوان کرد
ز فیض مقدم عباس شاه ثانی بود
که نوبهار جهان روی در صفاهان کرد
چو گل ز باده گلرنگ وقت او خوش باد
که روی تازه اش آفاق را گلستان کرد
به بلبلان بگذار این ترانه را صائب
که وصف گل به زبان شکسته نتوان کرد
فروغ لاله سر توبه را چراغان کرد
گسسته بود اگر عقد خوشدلی یک چند
بهار، منتظم از رشته های باران کرد
ز غصه هر گره مشکلی که دلها داشت
شکوفه باز به دندان گوهرافشان کرد
ز ابر چتر پریزاد جلوه گر گردید
چو گل به تخت هوا تکیه چون سلیمان کرد
ز لاله شد در و دیوار، جامه فانوس
فروغ گل جگر خاک را بدخشان کرد
میانه چمن و خانه هیچ فرقی نیست
که جوش گل در و دیوار را گلستان کرد
چو داغ لاله، سیه خیمه های صحرا را
بهار در جگر لاله زار پنهان کرد
ز برگ سبز، چمن جلوه گاه طوطی شد
شکوفه روی زمین را چو شکرستان کرد
عجب که داغ به درمان شود دگر پیدا
که جوش لاله درین نوبهار طوفان کرد
شده است رشته گلدسته جاده ها یکسر
ز بس که لاله و گل جوش در بیابان کرد
به روی سیل توان همچو پل سراسر رفت
ز بس که خانه تقوی به خاک یکسان کرد
به خنده های جگرسوز، سبز تلخ بهار
نمک ز شور قیامت درین نمکدان کرد
دگر که پای تواند کشید در دامن؟
که ذوق سیر چمن سرو را خرامان کرد
چنین که گل ز رکاب سوار می گذرد
پیاده سیر درین نوبهار نتوان کرد
ز فیض مقدم عباس شاه ثانی بود
که نوبهار جهان روی در صفاهان کرد
چو گل ز باده گلرنگ وقت او خوش باد
که روی تازه اش آفاق را گلستان کرد
به بلبلان بگذار این ترانه را صائب
که وصف گل به زبان شکسته نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۵
اگر وطن به مقام رضا توانی کرد
غبار حادثه را توتیا توانی کرد
جهان ناخوش اگر صد کدورت آرد پیش
ز وقت خوش همه را باصفا توانی کرد
ز سایه تو زمین آفتاب پوش شود
اگر تو دیده دل را جلا توانی کرد
اگر ز خویش برآیی به تازیانه وجد
سفر به عالم بی منتها توانی کرد
جمال کعبه ز سنگ نشان توانی دید
اگر ز صدق طلب رهنما توانی کرد
اگر چو شبنم گل ترک رنگ و بوی کنی
درون دیده خورشید جا توانی کرد
ز شاهدان زمین گر نظر فرو بندی
نظر به پردگیان سما توانی کرد
برون چو سوزن عیسی روی ز اطلس چرخ
اگر ز راست رویها عصا توانی کرد
بر آستان تو نقش مراد فرش شود
بساط خود اگر از بوریا توانی کرد
غذای نور توانی به تیره روزان داد
چو شمع از تن خود گر غذا توانی کرد
به کنه قطره توانی رسیدن آن روزی
که همچو موج به دریا شنا توانی کرد
ترا ز اهل نظر آن زمان حساب کنند
که جغد را به تصرف هما توانی کرد
ترا به هر غم و درد امتحان ازان کردند
که دردهای جهان را دوا توانی کرد
کلید قفل اجابت زبان خاموش است
قبول نیست دعا تا دعا توانی کرد
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد؟
تو آن زمان شوی ز اهل معرفت صائب
که ترک عالم چون و چرا توانی کرد
غبار حادثه را توتیا توانی کرد
جهان ناخوش اگر صد کدورت آرد پیش
ز وقت خوش همه را باصفا توانی کرد
ز سایه تو زمین آفتاب پوش شود
اگر تو دیده دل را جلا توانی کرد
اگر ز خویش برآیی به تازیانه وجد
سفر به عالم بی منتها توانی کرد
جمال کعبه ز سنگ نشان توانی دید
اگر ز صدق طلب رهنما توانی کرد
اگر چو شبنم گل ترک رنگ و بوی کنی
درون دیده خورشید جا توانی کرد
ز شاهدان زمین گر نظر فرو بندی
نظر به پردگیان سما توانی کرد
برون چو سوزن عیسی روی ز اطلس چرخ
اگر ز راست رویها عصا توانی کرد
بر آستان تو نقش مراد فرش شود
بساط خود اگر از بوریا توانی کرد
غذای نور توانی به تیره روزان داد
چو شمع از تن خود گر غذا توانی کرد
به کنه قطره توانی رسیدن آن روزی
که همچو موج به دریا شنا توانی کرد
ترا ز اهل نظر آن زمان حساب کنند
که جغد را به تصرف هما توانی کرد
ترا به هر غم و درد امتحان ازان کردند
که دردهای جهان را دوا توانی کرد
کلید قفل اجابت زبان خاموش است
قبول نیست دعا تا دعا توانی کرد
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد؟
تو آن زمان شوی ز اهل معرفت صائب
که ترک عالم چون و چرا توانی کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۸
ز رفتن تو دل خاکسار رفت به گرد
بنای صبر و شکیب و قرار رفت به گرد
ز بیقراری، سنگی به روی سنگ نماند
تو تا سوار شوی این دیار رفت به گرد
امید نیست که دیگر به سینه باز آید
چنین که بی تو دل بیقرار رفت به گرد
چه خاک بر سر بیطاقتی کنم یارب؟
مرا که دام گسست و شکار رفت به گرد
کجاست تیشه فرهاد و مرگ دست آموز؟
که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد
ز دیده چهره نوخط یار پنهان شد
فغان که مصحف خط غبار رفت به گرد
دلی که داشت در آن زلف دامها در خاک
ز خاکمال ره انتظار رفت به گرد
ز دامنی که فشاند آن دو زلف عنبربار
هزار قافله مشک تاتار رفت به گرد
چو گردباد ازان قامت سبک جولان
چه سروها به لب جویبار رفت به گرد
قدم به خانه زین تا ز دوش خاک نهاد
هزار خانه ازان نی سوار رفت به گرد
ز صفحه رخ او گل به خاک و خون غلطید
ز سبزه خط او نوبهار رفت به گرد
خط غبار به وجه حسن تلافی کرد
اگر دو سلسله مشکبار رفت به گرد
ز خط پشت لبش تازه می شود جانها
که آب خضر درین جویبار رفت به گرد
به روی گوهر اگر گردی از یتیمی بود
ازان عقیق لب آبدار رفت به گرد
ز عارض تو خط سبز فتنه ای انگیخت
که صبح محشر و روزشمار رفت به گرد
ز خاکمال یتیمی امان که خواهد یافت؟
که در صدف گهر شاهوار رفت به گرد
درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم
هزار دولت ناپایدار رفت به گرد
غبار هستی پا در رکاب ما صائب
ز خوش عنانی لیل و نهار رفت به گرد
بنای صبر و شکیب و قرار رفت به گرد
ز بیقراری، سنگی به روی سنگ نماند
تو تا سوار شوی این دیار رفت به گرد
امید نیست که دیگر به سینه باز آید
چنین که بی تو دل بیقرار رفت به گرد
چه خاک بر سر بیطاقتی کنم یارب؟
مرا که دام گسست و شکار رفت به گرد
کجاست تیشه فرهاد و مرگ دست آموز؟
که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد
ز دیده چهره نوخط یار پنهان شد
فغان که مصحف خط غبار رفت به گرد
دلی که داشت در آن زلف دامها در خاک
ز خاکمال ره انتظار رفت به گرد
ز دامنی که فشاند آن دو زلف عنبربار
هزار قافله مشک تاتار رفت به گرد
چو گردباد ازان قامت سبک جولان
چه سروها به لب جویبار رفت به گرد
قدم به خانه زین تا ز دوش خاک نهاد
هزار خانه ازان نی سوار رفت به گرد
ز صفحه رخ او گل به خاک و خون غلطید
ز سبزه خط او نوبهار رفت به گرد
خط غبار به وجه حسن تلافی کرد
اگر دو سلسله مشکبار رفت به گرد
ز خط پشت لبش تازه می شود جانها
که آب خضر درین جویبار رفت به گرد
به روی گوهر اگر گردی از یتیمی بود
ازان عقیق لب آبدار رفت به گرد
ز عارض تو خط سبز فتنه ای انگیخت
که صبح محشر و روزشمار رفت به گرد
ز خاکمال یتیمی امان که خواهد یافت؟
که در صدف گهر شاهوار رفت به گرد
درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم
هزار دولت ناپایدار رفت به گرد
غبار هستی پا در رکاب ما صائب
ز خوش عنانی لیل و نهار رفت به گرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۹
نه پشت پای بر اندیشه می توانم زد
نه این درخت غم از ریشه می توانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمی آید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه می توانم زد
چه نسبت است به میراب جوی شیر مرا؟
به تیشه من رگ اندیشه می توانم زد
ز چشم شیر مکافات نیستم ایمن
وگرنه برق بر این بیشه می توانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم بهم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه می توانم زد
اگر ز طعنه عاجزکشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه می توانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه می توانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه می توانم زد
نه این درخت غم از ریشه می توانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمی آید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه می توانم زد
چه نسبت است به میراب جوی شیر مرا؟
به تیشه من رگ اندیشه می توانم زد
ز چشم شیر مکافات نیستم ایمن
وگرنه برق بر این بیشه می توانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم بهم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه می توانم زد
اگر ز طعنه عاجزکشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه می توانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه می توانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه می توانم زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲۵
ز جلوه تو دل آسمان فرو ریزد
گل ستاره چو برگ خزان فرو ریزد
حلال باد بر آن شاخ گل خودآرایی
که نقد خود به سر باغبان فرو ریزد
مجوی اختر سعد از فلک که هیهات است
که ارزان از کف این سخت جان فرو ریزد
به آب تیغ اجل شسته باد رخساری
که آبرو به در این خسان فرو ریزد
محیط در شکن ناودان چه جلوه کند؟
کدام شکوه مرا از زبان فرو ریزد؟
چنین که فاصله در کاروان هستی نیست
مگر چنین گهر از ریسمان فرو ریزد
دل فسرده نگیرد به خویش داغ جنون
تنور سرد چو گردید، نان فرو ریزد
خبر نکرده به بالین من قدم مگذار
مباد مغز من از استخوان فرو ریزد
خمار کم کشد آن میکشی که چون صائب
شراب صاف به دردی کشان فرو ریزد
گل ستاره چو برگ خزان فرو ریزد
حلال باد بر آن شاخ گل خودآرایی
که نقد خود به سر باغبان فرو ریزد
مجوی اختر سعد از فلک که هیهات است
که ارزان از کف این سخت جان فرو ریزد
به آب تیغ اجل شسته باد رخساری
که آبرو به در این خسان فرو ریزد
محیط در شکن ناودان چه جلوه کند؟
کدام شکوه مرا از زبان فرو ریزد؟
چنین که فاصله در کاروان هستی نیست
مگر چنین گهر از ریسمان فرو ریزد
دل فسرده نگیرد به خویش داغ جنون
تنور سرد چو گردید، نان فرو ریزد
خبر نکرده به بالین من قدم مگذار
مباد مغز من از استخوان فرو ریزد
خمار کم کشد آن میکشی که چون صائب
شراب صاف به دردی کشان فرو ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۰
ترا که روی به خلق است از خدا چه رسد؟
به پشت آینه پیداست کز صفا چه رسد
نه زلف شانه کند نه به چشم سرمه کشد
به خود نمی رسد آن شوخ تا به ما چه رسد!
دویدن است ز نعمت نصیب چشم حریص
ز دانه غیر تردد به آسیا چه رسد؟
ز شبنم است مهیا هزار دیده شور
ازین بهار به مرغان بینوا چه رسد؟
ز حرف مردم بیگانه گوش می گیرم
به آشنا و سخنهای آشنا چه رسد
به چشم خیره خورشید آب می گردد
به دیده من ازان آتشین لقا چه رسد؟
ز چشم منتظران تا به مصر یک دام است
ز بوی پیرهن آخر به چشم ما چه رسد؟
ز عشق قسمت زاهد کلام بی مغزی است
بغیر کاه ز خرمن به کهربا چه رسد؟
رساند کسب هوا خانه حباب به آب
به مغز پوچ تو تا صائب از هوا چه رسد
به پشت آینه پیداست کز صفا چه رسد
نه زلف شانه کند نه به چشم سرمه کشد
به خود نمی رسد آن شوخ تا به ما چه رسد!
دویدن است ز نعمت نصیب چشم حریص
ز دانه غیر تردد به آسیا چه رسد؟
ز شبنم است مهیا هزار دیده شور
ازین بهار به مرغان بینوا چه رسد؟
ز حرف مردم بیگانه گوش می گیرم
به آشنا و سخنهای آشنا چه رسد
به چشم خیره خورشید آب می گردد
به دیده من ازان آتشین لقا چه رسد؟
ز چشم منتظران تا به مصر یک دام است
ز بوی پیرهن آخر به چشم ما چه رسد؟
ز عشق قسمت زاهد کلام بی مغزی است
بغیر کاه ز خرمن به کهربا چه رسد؟
رساند کسب هوا خانه حباب به آب
به مغز پوچ تو تا صائب از هوا چه رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۴
زخاکساری دل برقرار خودباشد
گهرزگردیتیمی حصارخودباشد
زبیقراری بلبل کجا خبر دارد
گلی که شب همه شب در کنارخود باشد
زشست صاف رباید چنان ز گل شبنم
که رنگ چهره گل برقرار خود باشد
شده است ساقی ما از خمار می بیتاب
نعوذبالله اگر در خمار خود باشد
که دل زپیچه آن شوخ می تواند برد
که آفتاب همان بیقرار خود باشد
همان زوعده خلافی مرا کشد هرچند
زناامیدی من شرمسار خود باشد
مرا دلی است درین باغ چون گل رعنا
که هم خزان خود وهم بهار خود باشد
سبکروی که نداده است دل به حب وطن
به هرکجاکه رود در دیار خود باشد
فریب یاری هم خورده اندساده دلان
نیافتیم کسی را که یار خود باشد
توان به کعبه مقصود بی دلیل رسید
اگر تپیدن دل برقرار خود باشد
زشاهدان معانی چه سیرچشم شود
اگر زدل کسی آیینه دار خود باشد
بپوش چشم خود از عیب تاشوی بی عیب
که عیب پوش کسان پرده دار خود باشد
به کیش خودشکنان آدم تمام آن است
که وقت عرض هنر پرده دار خود باشد
زانقلاب جهان صائب آرمیده بود
رمیده ای که دلش برقرار خود باشد
گهرزگردیتیمی حصارخودباشد
زبیقراری بلبل کجا خبر دارد
گلی که شب همه شب در کنارخود باشد
زشست صاف رباید چنان ز گل شبنم
که رنگ چهره گل برقرار خود باشد
شده است ساقی ما از خمار می بیتاب
نعوذبالله اگر در خمار خود باشد
که دل زپیچه آن شوخ می تواند برد
که آفتاب همان بیقرار خود باشد
همان زوعده خلافی مرا کشد هرچند
زناامیدی من شرمسار خود باشد
مرا دلی است درین باغ چون گل رعنا
که هم خزان خود وهم بهار خود باشد
سبکروی که نداده است دل به حب وطن
به هرکجاکه رود در دیار خود باشد
فریب یاری هم خورده اندساده دلان
نیافتیم کسی را که یار خود باشد
توان به کعبه مقصود بی دلیل رسید
اگر تپیدن دل برقرار خود باشد
زشاهدان معانی چه سیرچشم شود
اگر زدل کسی آیینه دار خود باشد
بپوش چشم خود از عیب تاشوی بی عیب
که عیب پوش کسان پرده دار خود باشد
به کیش خودشکنان آدم تمام آن است
که وقت عرض هنر پرده دار خود باشد
زانقلاب جهان صائب آرمیده بود
رمیده ای که دلش برقرار خود باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۷
مرا که سایه خم سایه کمر باشد
چه احتیاج به سرسایه دگر باشد
عطای دوست بود بی دریغ بخش ارنه
سری کجاست که لایق به دردسرباشد
زسیل حادثه از جا روند بیجگران
کمند وحدت ما موجه خطر باشد
همیشه عشق زتردامنان در آزارست
بلای چشم بود هیزمی که تر باشد
مرا از آن سفر بیخودی خوش آمده است
که بی نیاز ز تمهید همسفر باشد
شراب تلخ به اندازه خورکه خون در رگ
زاعتدال چو بگذشت نیشتر باشد
کنم درست کدامین شکسته خود را
مرا که دست ودل از هم شکسته تر باشد
به قبض وبسط مرا صائب اختیاری نیست
گشاد و بست من از عالم دگر باشد
چه احتیاج به سرسایه دگر باشد
عطای دوست بود بی دریغ بخش ارنه
سری کجاست که لایق به دردسرباشد
زسیل حادثه از جا روند بیجگران
کمند وحدت ما موجه خطر باشد
همیشه عشق زتردامنان در آزارست
بلای چشم بود هیزمی که تر باشد
مرا از آن سفر بیخودی خوش آمده است
که بی نیاز ز تمهید همسفر باشد
شراب تلخ به اندازه خورکه خون در رگ
زاعتدال چو بگذشت نیشتر باشد
کنم درست کدامین شکسته خود را
مرا که دست ودل از هم شکسته تر باشد
به قبض وبسط مرا صائب اختیاری نیست
گشاد و بست من از عالم دگر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۸
فروغ گوهر چرخ از جلای دل باشد
صفای روی زمین در صفای دل باشد
مه تمام ز پهلوی خود خورد روزی
ز خوان خویش مهیا غذای دل باشد
به درد و داغ درین بوته گداز بساز
که دل چو آب شد آب بقای دل باشد
ز عقده های فلک کیست سربرون آرد
اگر نه ناخن مشکل گشای دل باشد
صباح عید بود از ستاره سوختگان
در آن مقام که نوروصفای دل باشد
به ساق عرش تواند رساند خوشه خویش
ز اشک و آه اگر آب وهوای دل باشد
نفس چگونه کشد جان درین نشیمن پست
اگر نه عالم بی منتهای دل باشد
چوداغ لاله در آغوش اوست کعبه مقیم
کسی که در قدم رهنمای دل باشد
گداییی که به آن فخر می توان کردن
گدایی در دولتسرای دل باشد
زکوه قاف پریزاد را به دام آرد
به دست هر که کمند رسای دل باشد
سعادتی که ندارد شقاوت از دنبال
به زیر سایه بال همای دل باشد
بود سپهر برین حلقه برون درش
کسی که در حرم کبریای دل باشد
فغان که مردم کوته نظر نمی دانند
که نه سپهر به زیر لوای دل باشد
مکن به قبله دل پشت خود که کعبه دل
قفای آینه خوش جلای دل باشد
به بیخودی گذرد روزگار اهل بهشت
بهشت اگر به صفای لقای دل باشد
کلید قفل اجابت درین بلند ایوان
به دست ناله مشکل گشای دل باشد
ز بیدلی نبود شکوه عشقبازان را
چه دولتی است که دلبر به جای دل باشد
ازان ز انجمن عشق بوی جان آید
که عود مجمرش از پاره های دل باشد
کمال مغز بود مطلب از رعایت پوست
وجود هر دو جهان از برای دل باشد
به آشنایی دل صائب از جهان جان برد
خوشا کسی که به جان آشنای دل باشد
صفای روی زمین در صفای دل باشد
مه تمام ز پهلوی خود خورد روزی
ز خوان خویش مهیا غذای دل باشد
به درد و داغ درین بوته گداز بساز
که دل چو آب شد آب بقای دل باشد
ز عقده های فلک کیست سربرون آرد
اگر نه ناخن مشکل گشای دل باشد
صباح عید بود از ستاره سوختگان
در آن مقام که نوروصفای دل باشد
به ساق عرش تواند رساند خوشه خویش
ز اشک و آه اگر آب وهوای دل باشد
نفس چگونه کشد جان درین نشیمن پست
اگر نه عالم بی منتهای دل باشد
چوداغ لاله در آغوش اوست کعبه مقیم
کسی که در قدم رهنمای دل باشد
گداییی که به آن فخر می توان کردن
گدایی در دولتسرای دل باشد
زکوه قاف پریزاد را به دام آرد
به دست هر که کمند رسای دل باشد
سعادتی که ندارد شقاوت از دنبال
به زیر سایه بال همای دل باشد
بود سپهر برین حلقه برون درش
کسی که در حرم کبریای دل باشد
فغان که مردم کوته نظر نمی دانند
که نه سپهر به زیر لوای دل باشد
مکن به قبله دل پشت خود که کعبه دل
قفای آینه خوش جلای دل باشد
به بیخودی گذرد روزگار اهل بهشت
بهشت اگر به صفای لقای دل باشد
کلید قفل اجابت درین بلند ایوان
به دست ناله مشکل گشای دل باشد
ز بیدلی نبود شکوه عشقبازان را
چه دولتی است که دلبر به جای دل باشد
ازان ز انجمن عشق بوی جان آید
که عود مجمرش از پاره های دل باشد
کمال مغز بود مطلب از رعایت پوست
وجود هر دو جهان از برای دل باشد
به آشنایی دل صائب از جهان جان برد
خوشا کسی که به جان آشنای دل باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۵
سحر که چهره خورشید را به خون شستند
گلیم بخت من از آب نیلگون شستند
رخ از غبار تعلق چو آفتاب بشوی
که گرد پنبه حلاج را به خون شستند
صباح روز قیامت چه سرخ رو باشند
کسان که رو به قدحهای لاله گون شستند
خبر کبوتر چاه ذقن به بابل برد
تمام بابلیان دست از فسون شستند
به هم پیاله ومینا یکی شدند امشب
ز کاسه سر من عقل ذوفنون شستند
سخن ز طبع تو صائب گرفت قیمت وقدر
جبین شعر به آب گهر کنون شستند
گلیم بخت من از آب نیلگون شستند
رخ از غبار تعلق چو آفتاب بشوی
که گرد پنبه حلاج را به خون شستند
صباح روز قیامت چه سرخ رو باشند
کسان که رو به قدحهای لاله گون شستند
خبر کبوتر چاه ذقن به بابل برد
تمام بابلیان دست از فسون شستند
به هم پیاله ومینا یکی شدند امشب
ز کاسه سر من عقل ذوفنون شستند
سخن ز طبع تو صائب گرفت قیمت وقدر
جبین شعر به آب گهر کنون شستند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۷
سبکروان که طلبکار یار می گردند
غبار رهگذر انتظار می گردند
برآز قید علایق که خانه بردوشان
ز سیل حادثه کم بیقرار می گردند
ز پشت مرکب چوبین دار بی برگان
به دوش چرخ چو عیسی سوار می گردند
جماعتی که ز تلخی زنند جوش نشاط
به هر مذاق چو می خوشگوار می گردند
به نقد وقت گروهی که دل نمی بندند
همیشه خرج ره انتظار می گردند
ز خوش عنانی عمر آن کسان که آگاهند
گرهگشا چو نسیم بهار می گردند
ز خود برون شدگان همچو قطره بیخبرند
که عاقبت گهر شاهوار می گردند
به آب خضر ندارند کار موزونان
سخنوران به سخن پایدار می گردند
حذر کنند ز خلوت فزون ز دیده خلق
جماعتی که ز خود شرمسار می گردند
ز سایه پروبال هما سبک مغزان
شکار دولت ناپایدار می گردند
ز تاج وتخت زلیخا به خاک راه افتاد
عزیز خوارکنان زود خوار می گردند
چو نافه مردم خونین جگر نمی دانند
که صاحب نفس مشکبار می گردند
چنین که مست غرورند دلبران صائب
کجا ز سیلی خط هوشیار می گردند
غبار رهگذر انتظار می گردند
برآز قید علایق که خانه بردوشان
ز سیل حادثه کم بیقرار می گردند
ز پشت مرکب چوبین دار بی برگان
به دوش چرخ چو عیسی سوار می گردند
جماعتی که ز تلخی زنند جوش نشاط
به هر مذاق چو می خوشگوار می گردند
به نقد وقت گروهی که دل نمی بندند
همیشه خرج ره انتظار می گردند
ز خوش عنانی عمر آن کسان که آگاهند
گرهگشا چو نسیم بهار می گردند
ز خود برون شدگان همچو قطره بیخبرند
که عاقبت گهر شاهوار می گردند
به آب خضر ندارند کار موزونان
سخنوران به سخن پایدار می گردند
حذر کنند ز خلوت فزون ز دیده خلق
جماعتی که ز خود شرمسار می گردند
ز سایه پروبال هما سبک مغزان
شکار دولت ناپایدار می گردند
ز تاج وتخت زلیخا به خاک راه افتاد
عزیز خوارکنان زود خوار می گردند
چو نافه مردم خونین جگر نمی دانند
که صاحب نفس مشکبار می گردند
چنین که مست غرورند دلبران صائب
کجا ز سیلی خط هوشیار می گردند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۷
درین ریاض دلی را که آب می سازند
چو شبنم آینه آفتاب می سازند
دلی که داغ وکباب از فروغ عشق نشد
در آفتاب قیامت کباب می سازند
چه ساده اند گروهی که از هواجویی
ز بحر خانه جدا چون حباب می سازند
مده ز دست درین تنگنا عنان زنهار
که رشته را گره از پیچ وتاب می سازند
بیاض گردن اورا بتان آهوچشم
زمردمک نقط انتخاب می سازند
برآن گروه حلال است لاف خوش نفسی
که خون سوخته را مشک ناب می سازند
ز انقلاب خزان وبهارآزادند
جماعتی که ز گل با گلاب می سازند
خبر ز نشأه می نیست تن پرستان را
چو خم همین شکمی پرشراب می سازند
جماعتی که ز اسرار حکمت آگاهند
ز خشت خم چو فلاطون کتاب می سازند
به گریه صلح کن از گلرخان که دیده وران
ز آفتاب به چشم پرآب می سازند
جماعتی که نیند از حساب خود غافل
علی الحساب به روز حساب می سازند
خرابه ای است که خوشتر زبیت معمورست
تنی که از تپش دل خراب می سازند
به رنگ وبوی منه دل که عاقبت بینان
به آه گرم گل خود گلاب می سازند
فتاده است ره من به وادیی صائب
که دام خضر ز موج سراب می سازند
چو شبنم آینه آفتاب می سازند
دلی که داغ وکباب از فروغ عشق نشد
در آفتاب قیامت کباب می سازند
چه ساده اند گروهی که از هواجویی
ز بحر خانه جدا چون حباب می سازند
مده ز دست درین تنگنا عنان زنهار
که رشته را گره از پیچ وتاب می سازند
بیاض گردن اورا بتان آهوچشم
زمردمک نقط انتخاب می سازند
برآن گروه حلال است لاف خوش نفسی
که خون سوخته را مشک ناب می سازند
ز انقلاب خزان وبهارآزادند
جماعتی که ز گل با گلاب می سازند
خبر ز نشأه می نیست تن پرستان را
چو خم همین شکمی پرشراب می سازند
جماعتی که ز اسرار حکمت آگاهند
ز خشت خم چو فلاطون کتاب می سازند
به گریه صلح کن از گلرخان که دیده وران
ز آفتاب به چشم پرآب می سازند
جماعتی که نیند از حساب خود غافل
علی الحساب به روز حساب می سازند
خرابه ای است که خوشتر زبیت معمورست
تنی که از تپش دل خراب می سازند
به رنگ وبوی منه دل که عاقبت بینان
به آه گرم گل خود گلاب می سازند
فتاده است ره من به وادیی صائب
که دام خضر ز موج سراب می سازند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۰
ز خود برآمدگان رستگار می باشند
ز داروگیر جهان برکنار می باشند
ز دل غبار هوس دور کن که مهرویان
هلاک آینه بی غبار می باشند
چه فارغند ز یاد بهشت مردانی
که در مقام رضا پایدار می باشند
اگر دهند دو عالم به مطربی مستان
همان ز همت خودشرمسار می باشند
چه می شود به ته پای خود نگاه کنند
جماعتی که به مطلب سوار می باشند
ز معنی اند چه بی بهره طفل طبعانی
که محو خانه صورت نگار می باشند
ز سیل حادثه حرفی شنیده اند، آنها
که آرمیده درین روزگار می باشند
ز انقلاب ندارند اهل صورت بیم
چو آب آینه بر یک قرار می باشند
جماعتی که نیند از گداز خود غافل
چو شمع شب همه شب اشکبار می باشند
سبکروان که زتعجیل عمر آگاهند
گرهگشا چو نسیم بهار می باشند
چه ساده اند گروهی که با نظربازی
به فکر بوس وخیال کنار می باشند
بهشت روی زمینند خوبرویانی
که در جناغ فراموشکار می باشند
اگر به چرخ برآیند صاحبان نظر
همان چو نقش قدم خاکسار می باشند
چو تخم سوخته صائب ستاره سوختگان
خجل ز تربیت نوبهار می باشند
ز داروگیر جهان برکنار می باشند
ز دل غبار هوس دور کن که مهرویان
هلاک آینه بی غبار می باشند
چه فارغند ز یاد بهشت مردانی
که در مقام رضا پایدار می باشند
اگر دهند دو عالم به مطربی مستان
همان ز همت خودشرمسار می باشند
چه می شود به ته پای خود نگاه کنند
جماعتی که به مطلب سوار می باشند
ز معنی اند چه بی بهره طفل طبعانی
که محو خانه صورت نگار می باشند
ز سیل حادثه حرفی شنیده اند، آنها
که آرمیده درین روزگار می باشند
ز انقلاب ندارند اهل صورت بیم
چو آب آینه بر یک قرار می باشند
جماعتی که نیند از گداز خود غافل
چو شمع شب همه شب اشکبار می باشند
سبکروان که زتعجیل عمر آگاهند
گرهگشا چو نسیم بهار می باشند
چه ساده اند گروهی که با نظربازی
به فکر بوس وخیال کنار می باشند
بهشت روی زمینند خوبرویانی
که در جناغ فراموشکار می باشند
اگر به چرخ برآیند صاحبان نظر
همان چو نقش قدم خاکسار می باشند
چو تخم سوخته صائب ستاره سوختگان
خجل ز تربیت نوبهار می باشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۲
ترا ز عالم عبرت اگر نظر بخشند
ازان به است که صد گنج پرگهر بخشند
مکن سئوال اگر چون صدف ترا زین بحر
به هر گشودن لب دامن گهر بخشند
به ماه نولب نان بی شفق نداد فلک
تو کیستی که ترا نان بی جگر بخشند
به تنگنای فلک با شکستگی خوش باش
شکنجه ای است که دربیضه بال وپر بخشند
جماعتی به کمر همچو نی سزاوارند
که در شکستگی خویشتن شکر بخشند
سرمن وقدم آن سبکروان که چو گل
به دشمن سرخودبی دریغ زر بخشند
گره زنند به دامن چو مردمک قدمش
به هر که بال سیر چون نطر بخشند
به وادیی که کند خضر توشه از دل خویش
گمان مبرکه ترا توشه سفر بخشند
درین ریاض اگر مصرعی کنی موزون
چوسرواز گره دل ترا ثمر بخشند
ز موج بحر شکایت مکن که همچو حباب
به هر شکست ترا عالم دگر بخشند
شده است موج به بحر از شکستگی غالب
شکسته باش چوخواهی ترا ظفر بخشند
ز خشک مغزی این منعمان عجب دارم
که خون مرده خودرا به نیشتر بخشند
ز ابرزحمت دریا چه کم شود صائب
که قطره ای به من آتشین جگر بخشند
ازان به است که صد گنج پرگهر بخشند
مکن سئوال اگر چون صدف ترا زین بحر
به هر گشودن لب دامن گهر بخشند
به ماه نولب نان بی شفق نداد فلک
تو کیستی که ترا نان بی جگر بخشند
به تنگنای فلک با شکستگی خوش باش
شکنجه ای است که دربیضه بال وپر بخشند
جماعتی به کمر همچو نی سزاوارند
که در شکستگی خویشتن شکر بخشند
سرمن وقدم آن سبکروان که چو گل
به دشمن سرخودبی دریغ زر بخشند
گره زنند به دامن چو مردمک قدمش
به هر که بال سیر چون نطر بخشند
به وادیی که کند خضر توشه از دل خویش
گمان مبرکه ترا توشه سفر بخشند
درین ریاض اگر مصرعی کنی موزون
چوسرواز گره دل ترا ثمر بخشند
ز موج بحر شکایت مکن که همچو حباب
به هر شکست ترا عالم دگر بخشند
شده است موج به بحر از شکستگی غالب
شکسته باش چوخواهی ترا ظفر بخشند
ز خشک مغزی این منعمان عجب دارم
که خون مرده خودرا به نیشتر بخشند
ز ابرزحمت دریا چه کم شود صائب
که قطره ای به من آتشین جگر بخشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۸
سخن به مردم افسرده دل اثر چه کند
به خون مرده تقاضای نیشتر چه کند
جز این که خون خورد وبر جگر نهد دندان
به این گهر نشناسان دگر گهر چه کند
نکرد تربیت نوح در پسر تأثیر
به سرنوشت قضا کوشش پدر چه کند
عبث به سوختن ماست چشم دوزخ را
به دامن تر ما عاصیان شرر چه کند
چو پشت پای ز آزادگی به حاصل زد
جز این که دست زند سروبرکمر چه کند
قضا چو دست به تیغ جگر شکاف برد
به روی هم ننهد دست خودسپرچه کند
ز سنگ حادثه شد توتیا سفینه من
دگر به کشتی من موجه خطر چه کند
هدایت من سرگشته نیست کار دلیل
به ریگ هرزه مرس سعی راهبر چه کند
ز آفتاب چه گل می توان به شبنم چید
به دستگاه جمال تو چشم تر چه کند
کم است عمر ابدفکرزادعقبی را
کسی تهیه به این عمر مختصر چه کند
جز این که سر ز خجالت به زیر پا فکند
به طفل خام طمع نخل بی ثمر چه کند
در آن ریاض که صائب نواشناسی نیست
صفیر ما نکشد سر به زیر پر چه کند
به خون مرده تقاضای نیشتر چه کند
جز این که خون خورد وبر جگر نهد دندان
به این گهر نشناسان دگر گهر چه کند
نکرد تربیت نوح در پسر تأثیر
به سرنوشت قضا کوشش پدر چه کند
عبث به سوختن ماست چشم دوزخ را
به دامن تر ما عاصیان شرر چه کند
چو پشت پای ز آزادگی به حاصل زد
جز این که دست زند سروبرکمر چه کند
قضا چو دست به تیغ جگر شکاف برد
به روی هم ننهد دست خودسپرچه کند
ز سنگ حادثه شد توتیا سفینه من
دگر به کشتی من موجه خطر چه کند
هدایت من سرگشته نیست کار دلیل
به ریگ هرزه مرس سعی راهبر چه کند
ز آفتاب چه گل می توان به شبنم چید
به دستگاه جمال تو چشم تر چه کند
کم است عمر ابدفکرزادعقبی را
کسی تهیه به این عمر مختصر چه کند
جز این که سر ز خجالت به زیر پا فکند
به طفل خام طمع نخل بی ثمر چه کند
در آن ریاض که صائب نواشناسی نیست
صفیر ما نکشد سر به زیر پر چه کند