عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
گر خواهی ای صبا خبری خوش رسانیش
گو شرح ناتوانی من تا توانیش
بلبل که خوش دلی به چمن بسته در بهار
گو غافلی ز آفت باد خزانیش
ز اهل هوس نکرده مرا فرق تا زخط
زایل نگشت دلبر من دلستانیش
چندان گرفته دل به غمش خو که پیش او
عیشی است جاودانه غم جاودانیش
خطش اگر دمید چه حاصل که از غرور
با عاشقان بجاست همان سرگرانیش؟
با هر که مهربان کشد او را زرشک غیر
یا رب نصیب کس نشود مهربانیش
ای همنشین بگوی که در بزم ماست غیر
شاید به این وسیله به محفل کشانیش
دارم طمع که از عوض بوسه ای دهم
این نقد جان که او نستد رایگانیش
ساقی زروی دختر رز پرده بر گرفت
یا از رخ (سحاب) زر از نهانیش
گو شرح ناتوانی من تا توانیش
بلبل که خوش دلی به چمن بسته در بهار
گو غافلی ز آفت باد خزانیش
ز اهل هوس نکرده مرا فرق تا زخط
زایل نگشت دلبر من دلستانیش
چندان گرفته دل به غمش خو که پیش او
عیشی است جاودانه غم جاودانیش
خطش اگر دمید چه حاصل که از غرور
با عاشقان بجاست همان سرگرانیش؟
با هر که مهربان کشد او را زرشک غیر
یا رب نصیب کس نشود مهربانیش
ای همنشین بگوی که در بزم ماست غیر
شاید به این وسیله به محفل کشانیش
دارم طمع که از عوض بوسه ای دهم
این نقد جان که او نستد رایگانیش
ساقی زروی دختر رز پرده بر گرفت
یا از رخ (سحاب) زر از نهانیش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
روزی که یکی شیفته آمد به کمندش
آرام نگیرد دل دیوانه پسندش
گر شیفتگی زین دل دیوانه نیاموخت
بر پای چرا بند نهد زلف بلندش
آهی است که از حسرت او سر زند از سنگ
هر گه که شراری جهد از نعل سمندش
آمد به سرم تیغ جفا بر کف و ترسم
کاهل غرض از مردنم آگاه کنندش
ناصح به نگاهی است چنان شیفته کامروز
عشاق زبان باز گشایند به پندش
این ست اگر کوتهی دست امیدم
هرگز نرسد بر ثمر نخل بلندش
این ست (سحاب) ار اثر عدل شهنشاه
شاید که کند مایل دلهای نژندش
جمشید زمان فتحعلی شاه که آمد
شیر فلک آهوی ضعیفی به کمندش
آرام نگیرد دل دیوانه پسندش
گر شیفتگی زین دل دیوانه نیاموخت
بر پای چرا بند نهد زلف بلندش
آهی است که از حسرت او سر زند از سنگ
هر گه که شراری جهد از نعل سمندش
آمد به سرم تیغ جفا بر کف و ترسم
کاهل غرض از مردنم آگاه کنندش
ناصح به نگاهی است چنان شیفته کامروز
عشاق زبان باز گشایند به پندش
این ست اگر کوتهی دست امیدم
هرگز نرسد بر ثمر نخل بلندش
این ست (سحاب) ار اثر عدل شهنشاه
شاید که کند مایل دلهای نژندش
جمشید زمان فتحعلی شاه که آمد
شیر فلک آهوی ضعیفی به کمندش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
رود ز جانم اگر بنگرم بر آن عارض
هزار عارضه ام گر بود به جان عارض
به عشق تا نزند طعنه ناصحم چه شود؟
که یک رهش بنمایی به امتحان عارض
بیفتد از نظر عندلیب عارض گل
دهد چو جلوه گل من به گلستان عارض
نگار سرو قدم داشت نسبتی آری
به سرو و ماه از آن قامت و از آن عارض
نه سرو داشت اگر ماه آسمان قامت
نه ماه داشت اگر سرو بوستان عارض
عنان بلبل و قمری گهی ز دست شدی
که سرو داشتی آن قامت و گل آن عارض
(سحاب) داشت نهان عارضت ز غیر و دریغ
که او کنون کند از روی تو نهان عارض
هزار عارضه ام گر بود به جان عارض
به عشق تا نزند طعنه ناصحم چه شود؟
که یک رهش بنمایی به امتحان عارض
بیفتد از نظر عندلیب عارض گل
دهد چو جلوه گل من به گلستان عارض
نگار سرو قدم داشت نسبتی آری
به سرو و ماه از آن قامت و از آن عارض
نه سرو داشت اگر ماه آسمان قامت
نه ماه داشت اگر سرو بوستان عارض
عنان بلبل و قمری گهی ز دست شدی
که سرو داشتی آن قامت و گل آن عارض
(سحاب) داشت نهان عارضت ز غیر و دریغ
که او کنون کند از روی تو نهان عارض
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
چه غم گر در بهاری بوسه ی او نقد جان دادم
حیات بی ثباتی بهر عمر جاودان دادم
نشد هرگز به من مایل دل او بر خلاف من
که غیر از او ندادم دل به کس تا آنکه جان دادم
تمام عمر صرف این و آن کردم، ستم کردم
که گنج شایگانی را خود از کف رایگان دادم
نبودم دوست تا با او نبودم آسمان دشمن
که جان دادم ز دست این چو دل بر دست آن دادم
ز رنگ چون زریرم تا نگردد راز دل پیدا
رخ خود را ز خون دیده رنگ ارغوان دادم
ز دست طعنه ی پیر و جوان مردم سزای من
که در پیری عنان خود به دست آن جوان دادم
مرا نبود (سحابا) با فلک دست مکافاتی
خدنگ آه من گیرد مگر از آسمان دادم
حیات بی ثباتی بهر عمر جاودان دادم
نشد هرگز به من مایل دل او بر خلاف من
که غیر از او ندادم دل به کس تا آنکه جان دادم
تمام عمر صرف این و آن کردم، ستم کردم
که گنج شایگانی را خود از کف رایگان دادم
نبودم دوست تا با او نبودم آسمان دشمن
که جان دادم ز دست این چو دل بر دست آن دادم
ز رنگ چون زریرم تا نگردد راز دل پیدا
رخ خود را ز خون دیده رنگ ارغوان دادم
ز دست طعنه ی پیر و جوان مردم سزای من
که در پیری عنان خود به دست آن جوان دادم
مرا نبود (سحابا) با فلک دست مکافاتی
خدنگ آه من گیرد مگر از آسمان دادم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
گله تا حشر اگر زیار کنم
شرح یک شمه از هزار کنم
چاره ی یأس شد زو عده ی وصل
تا چه با درد انتظار کنم
روزگارم سیه تو کردی و من
شکوه از جور روزگار کنم
بر در او چه جای نومیدیست
به چه دل را امیدوار کنم؟
نیم جانی که هست قابل نیست
که به پای تواش نثار کنم
هم ز بهر نثار نیست مرا
بجز این نیم جان چه کار کنم
بی تو چشم (سحاب) را چو سحاب
خجل از چشم اشک بار کنم
شرح یک شمه از هزار کنم
چاره ی یأس شد زو عده ی وصل
تا چه با درد انتظار کنم
روزگارم سیه تو کردی و من
شکوه از جور روزگار کنم
بر در او چه جای نومیدیست
به چه دل را امیدوار کنم؟
نیم جانی که هست قابل نیست
که به پای تواش نثار کنم
هم ز بهر نثار نیست مرا
بجز این نیم جان چه کار کنم
بی تو چشم (سحاب) را چو سحاب
خجل از چشم اشک بار کنم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
مپندار نا شادی یار دارم
یک امشب که با او دلی شاد دارم
چه سازیم با هم که نه تاب افغان
تو داری نه من تاب بیداد دارم
گرفتار سرو چمن قمری و من
گرفتاری سرو آزاد دارم
طمع بین که با مدعی چون ستیزم
از آن بی وفا چشم امداد دارم
حرامم بود گر کنم یاد گلشن
فراغی که در دام صیاد دارم
دهی گرز فریاد داد ضعیفان
کی از ضعف قدرت بفریاد دارم
زحرمان شیرین لبی آن چنانم
که حسرت بر احوال فرهاد دارم
به رغم سپهر است و ناشادی او
(سحاب) ار دمی خویش را شاد دارم
یک امشب که با او دلی شاد دارم
چه سازیم با هم که نه تاب افغان
تو داری نه من تاب بیداد دارم
گرفتار سرو چمن قمری و من
گرفتاری سرو آزاد دارم
طمع بین که با مدعی چون ستیزم
از آن بی وفا چشم امداد دارم
حرامم بود گر کنم یاد گلشن
فراغی که در دام صیاد دارم
دهی گرز فریاد داد ضعیفان
کی از ضعف قدرت بفریاد دارم
زحرمان شیرین لبی آن چنانم
که حسرت بر احوال فرهاد دارم
به رغم سپهر است و ناشادی او
(سحاب) ار دمی خویش را شاد دارم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
گفتم از وصلش علاج درد روزافزون کنم
روز وصلش دردم افزون شد ندانم چون کنم؟!
تا زرنگ زرد من ظاهر نگردد درد من
روی خود از اشک گلگون هر زمان گلگون کنم
شمه ای از حسن یار و عشق خود یابم چو گوش
بر حدیث لیلی و افسانه ی مجنون کنم
خون شد از گردون دل من لیک دارم خویش را
شادمان تا زین سبب خون در دل گردون کنم
می توانم کرد کین غیر را از دل برون
گر توانم مهر جانان را ز دل بیرون کنم
می توان ز افسون پری را کرد با خود رام لیک
آن پری رامم نگردد گر هزار افسون کنم
از قد موزون نشاید کرد منع من (سحاب)
طبع من موزون و من ترک قد موزون کنم؟!
روز وصلش دردم افزون شد ندانم چون کنم؟!
تا زرنگ زرد من ظاهر نگردد درد من
روی خود از اشک گلگون هر زمان گلگون کنم
شمه ای از حسن یار و عشق خود یابم چو گوش
بر حدیث لیلی و افسانه ی مجنون کنم
خون شد از گردون دل من لیک دارم خویش را
شادمان تا زین سبب خون در دل گردون کنم
می توانم کرد کین غیر را از دل برون
گر توانم مهر جانان را ز دل بیرون کنم
می توان ز افسون پری را کرد با خود رام لیک
آن پری رامم نگردد گر هزار افسون کنم
از قد موزون نشاید کرد منع من (سحاب)
طبع من موزون و من ترک قد موزون کنم؟!
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
گر قصه ای از زلف چو چوگان تو آرم
سرها همه چون گوی به میدان تو آرم
دستی به سر از حسرت و دستی به گریبان
دست دگرم کو که به دامان تو آرم
گر در چمن از حسن تو یک شمه سرایم
مرغان چمن را به گلستان تو آرم
تا غنچه لب از شرم به گلشن نگشاید
از سینه برون غنچه ی پیکان تو آرم
بندند لب از دعوی خون گر به قیامت
حرفی به لب از اجر شهیدان تو آرم
گر یک سخن از ذوق اسیری تو گویم
صد یوسف گم گشته به زندان تو آرم
بر شعر (سحاب) ار نکند شاه جهان گوش
بیتی دو سه از لعل سخندان تو آرم
سرها همه چون گوی به میدان تو آرم
دستی به سر از حسرت و دستی به گریبان
دست دگرم کو که به دامان تو آرم
گر در چمن از حسن تو یک شمه سرایم
مرغان چمن را به گلستان تو آرم
تا غنچه لب از شرم به گلشن نگشاید
از سینه برون غنچه ی پیکان تو آرم
بندند لب از دعوی خون گر به قیامت
حرفی به لب از اجر شهیدان تو آرم
گر یک سخن از ذوق اسیری تو گویم
صد یوسف گم گشته به زندان تو آرم
بر شعر (سحاب) ار نکند شاه جهان گوش
بیتی دو سه از لعل سخندان تو آرم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
به زلف او همه دلهای دل فگاران بین
به بی قرار دگر جای بی قراران بین
چو بزم وصل بود گو مباد گشت چمن
به جای عارض گل روی گلعذاران بین
به بی وفائی یار و به بی ثباتی عمر
گواه عهد گل و موسم بهاران بین
به گلشن آی و ز شوق عذار همچو گلت
هزار ناله زهر گوشه از هزاران بین
اگر ندیده ای از زلف خویش تیره تری
به تیره روزی ما تیره روزگاران بین
وفاست چون گنه ما خوشست عفو اما
به زیر تیغ امید گناه کاران بین
جدا ز ماه رخ آن نگار همچو سحاب
روان ز چشم (سحاب) اشک همچو باران بین
به بی قرار دگر جای بی قراران بین
چو بزم وصل بود گو مباد گشت چمن
به جای عارض گل روی گلعذاران بین
به بی وفائی یار و به بی ثباتی عمر
گواه عهد گل و موسم بهاران بین
به گلشن آی و ز شوق عذار همچو گلت
هزار ناله زهر گوشه از هزاران بین
اگر ندیده ای از زلف خویش تیره تری
به تیره روزی ما تیره روزگاران بین
وفاست چون گنه ما خوشست عفو اما
به زیر تیغ امید گناه کاران بین
جدا ز ماه رخ آن نگار همچو سحاب
روان ز چشم (سحاب) اشک همچو باران بین
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
بندد دل ار چنین خم مشکین کمند او
ای صید دل مجوی خلاصی ز بند او
اندیشه ای ز چشم بدش نیست زانکه هست
دایم زخال چهره برآتش سپند او
اول به کشور دل من تاخت هر که کرد
جولان به جلوه گاه نکوئی سمند او
گر زاهد آنچه گویدم از روی صدق هست
در من چرا اثر نکند هیچ پند او
خندد به گریه ام ز چه یا رب چنین خوش است
با اشک شور شهد لب نوشخند او
جانی بود ز بهر نثارش ولی فتد
مشکل پسند خاطر مشکل پسند او
ما را دلیل کوتهی دست خود (سحاب)
این بس که دور مانده ز زلف بلند او
ای صید دل مجوی خلاصی ز بند او
اندیشه ای ز چشم بدش نیست زانکه هست
دایم زخال چهره برآتش سپند او
اول به کشور دل من تاخت هر که کرد
جولان به جلوه گاه نکوئی سمند او
گر زاهد آنچه گویدم از روی صدق هست
در من چرا اثر نکند هیچ پند او
خندد به گریه ام ز چه یا رب چنین خوش است
با اشک شور شهد لب نوشخند او
جانی بود ز بهر نثارش ولی فتد
مشکل پسند خاطر مشکل پسند او
ما را دلیل کوتهی دست خود (سحاب)
این بس که دور مانده ز زلف بلند او
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
هر که کند منع من از روی تو
کاش به بیند رخ نیکوی تو
تیغ به روی تو کشیده است لیک
خون مرا ریخته ابروی تو
گریه ی خلق از تو ولی آب چشم
خاک مرا میبرد از کوی تو
کرده عیان بر همه صید افگنی
زخم دلم قوت بازوی تو
برگ سمن کرده به سنبل عیان
زلف سمن سای سمن بوی تو
کده ز اعجاز لبت زنده باز
هرکه کشد نرگس جادوی تو
چشم (سحاب) ار نبود اشک بار
می زند آتش به جهان خوی تو
کاش به بیند رخ نیکوی تو
تیغ به روی تو کشیده است لیک
خون مرا ریخته ابروی تو
گریه ی خلق از تو ولی آب چشم
خاک مرا میبرد از کوی تو
کرده عیان بر همه صید افگنی
زخم دلم قوت بازوی تو
برگ سمن کرده به سنبل عیان
زلف سمن سای سمن بوی تو
کده ز اعجاز لبت زنده باز
هرکه کشد نرگس جادوی تو
چشم (سحاب) ار نبود اشک بار
می زند آتش به جهان خوی تو
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
در دام صیاد ای فلک یا ذوق فریادم مده
یا آن که از فریاد من رحمی به صیادم مده
یا در مکافات خوشی ای بخت ناشادم مکن
ورزان که یک سان میکنی چون خاک بر بادم مده
در رهگذار خویشتن با خاک یک سانم مکن
یا آن که از عیش جهان هرگز دل شادم مده
دادی پی دل بردنم گرداد خلقی داد من
بهر فریب دیگران چون دل زکف دادم مده
من کرده ام ای هم آشیان خو با اسیری، آگهی
از ذوق بال افشانی مرغان آزادم مده
زآن شوخ شیرین لب ز من محروم تر نبود کسی
ای همنشین تسکین دل از حال فرهادم مده
تا چون (سحاب) از زخم تو نومید باشد مدعی
گر نالم از بیدادت ای بیدادگر دادم مده
یا آن که از فریاد من رحمی به صیادم مده
یا در مکافات خوشی ای بخت ناشادم مکن
ورزان که یک سان میکنی چون خاک بر بادم مده
در رهگذار خویشتن با خاک یک سانم مکن
یا آن که از عیش جهان هرگز دل شادم مده
دادی پی دل بردنم گرداد خلقی داد من
بهر فریب دیگران چون دل زکف دادم مده
من کرده ام ای هم آشیان خو با اسیری، آگهی
از ذوق بال افشانی مرغان آزادم مده
زآن شوخ شیرین لب ز من محروم تر نبود کسی
ای همنشین تسکین دل از حال فرهادم مده
تا چون (سحاب) از زخم تو نومید باشد مدعی
گر نالم از بیدادت ای بیدادگر دادم مده
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
ای صاف تر ترا ز هر آئینه سینه ای
آرد مگر در آینه رویت قرینه ای
مایل برحم شد فلک کینه جو به من
با من ولی هنوز تو در فکر کینه ای
خورشید اگر چه شاه سپهر است لیک هست
در خیل بندگان کمینت کمینه ای
اهل هوس چو ما بتو مایل ولی کجا
دارد صفای آینه هر آبگینه ای؟
عالم ز اشکم ار شده ویران ترا چه غم
از اینکه ایمن است ز طوفان سفینه ای
اندیشه ای ز مفلسیم نیست تا مراست
از گنج عشق در دل ویران دفینه ای
خوبان بجای زر نستانند در نظم
ورنه (سحاب) دارم از این در خزینه ای
آرد مگر در آینه رویت قرینه ای
مایل برحم شد فلک کینه جو به من
با من ولی هنوز تو در فکر کینه ای
خورشید اگر چه شاه سپهر است لیک هست
در خیل بندگان کمینت کمینه ای
اهل هوس چو ما بتو مایل ولی کجا
دارد صفای آینه هر آبگینه ای؟
عالم ز اشکم ار شده ویران ترا چه غم
از اینکه ایمن است ز طوفان سفینه ای
اندیشه ای ز مفلسیم نیست تا مراست
از گنج عشق در دل ویران دفینه ای
خوبان بجای زر نستانند در نظم
ورنه (سحاب) دارم از این در خزینه ای
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۸
حبذا ای کاخ کیوان رفعت گردون اساس
شمس از مقیاس تابان شمسه ات در اقتباس
شمع های محفل تو است اینکه خوانندش نجوم
زانکه سطح بارگاهت کرده با گردون مماس
گوهر آگین مسندت را فرش زیرین است از آن
اطلس افلاک ماند ایمن زنقص آندراس
صورت زیرین اشکال تو باشند این صور
کاندرین زنگار گون مرآت دارند انعکاس
کبک و بازت سال و مه انبازهم در یک کنام
گور و شیرت روز و شب دمسازهم در یک کناس
نه غزالان تو را از حمله ی گرگان گریز
نه گوزنان ترا از هیبت شیران هراس
شاهدانت به خلاف خوب رویان زمان
با یکی دارند دایم باده ی عشرت به کاس
مایه ی ماهیت هفتم سپهر آمد پدید
دود شمعت یافت تا در زیر سقفت احتباس
گرنه شبها تا سحر از بهر پاست نغنوند
از چه در هر صبح باشد چشم انجم را نعاس؟
با وجود گرد راهت ایمن است از سکته چرخ
کآسمان را بر دماغ از این عطوس آمد عطاس
رنگ زنگار تو چون صیقل زداید زنگ غم
عکس شنگرف تو چون روناس دارد روی ناس
بر سپهر ساکنی هم مشرق و هم مغرب است
در گهت زآمد شد شاهنشه گردون اساس
مظهر الطاف حق فتحعلی شه آنکه کرد
آفتاب از آفتاب چتر او نور اقتباس
کرده وقت سعی و کوشش برده گاه قهر و بیم
جذب ادراک از عقول و فعل احساس از حواس
ره زشش سو بسته می خواهند بر خصمش از آن
شد مسدس چو سرای نحل این دیر سداس
آن زمان کز برق تیغ لعلگون سیم سپهر
سرخ گردد آنچنان کز تابش آتش نحاس
چهر مهر از گرد گیرد برقعی تاریک رنگ
پشت دشت از کشته یابد پشته ی گردون مساس
پیکر مردان به نیلی حله گردد مختفی
خنجر گردان به لعلی جامه یابد التباس
پاک خواهد ز رخ گرد کینه زان پس تیغ او
زآن به جا آرد به خون خصم رسم ارتحاس
الغرض چون یافت این عالی بنا اتمام، خواند
عرش بر فرشش درود و خلد بر خانش سپاس
از پی تاریخ سالش زد رقم کلک (سحاب)
سجده گاه پادشاهان است این عالی اساس
شمس از مقیاس تابان شمسه ات در اقتباس
شمع های محفل تو است اینکه خوانندش نجوم
زانکه سطح بارگاهت کرده با گردون مماس
گوهر آگین مسندت را فرش زیرین است از آن
اطلس افلاک ماند ایمن زنقص آندراس
صورت زیرین اشکال تو باشند این صور
کاندرین زنگار گون مرآت دارند انعکاس
کبک و بازت سال و مه انبازهم در یک کنام
گور و شیرت روز و شب دمسازهم در یک کناس
نه غزالان تو را از حمله ی گرگان گریز
نه گوزنان ترا از هیبت شیران هراس
شاهدانت به خلاف خوب رویان زمان
با یکی دارند دایم باده ی عشرت به کاس
مایه ی ماهیت هفتم سپهر آمد پدید
دود شمعت یافت تا در زیر سقفت احتباس
گرنه شبها تا سحر از بهر پاست نغنوند
از چه در هر صبح باشد چشم انجم را نعاس؟
با وجود گرد راهت ایمن است از سکته چرخ
کآسمان را بر دماغ از این عطوس آمد عطاس
رنگ زنگار تو چون صیقل زداید زنگ غم
عکس شنگرف تو چون روناس دارد روی ناس
بر سپهر ساکنی هم مشرق و هم مغرب است
در گهت زآمد شد شاهنشه گردون اساس
مظهر الطاف حق فتحعلی شه آنکه کرد
آفتاب از آفتاب چتر او نور اقتباس
کرده وقت سعی و کوشش برده گاه قهر و بیم
جذب ادراک از عقول و فعل احساس از حواس
ره زشش سو بسته می خواهند بر خصمش از آن
شد مسدس چو سرای نحل این دیر سداس
آن زمان کز برق تیغ لعلگون سیم سپهر
سرخ گردد آنچنان کز تابش آتش نحاس
چهر مهر از گرد گیرد برقعی تاریک رنگ
پشت دشت از کشته یابد پشته ی گردون مساس
پیکر مردان به نیلی حله گردد مختفی
خنجر گردان به لعلی جامه یابد التباس
پاک خواهد ز رخ گرد کینه زان پس تیغ او
زآن به جا آرد به خون خصم رسم ارتحاس
الغرض چون یافت این عالی بنا اتمام، خواند
عرش بر فرشش درود و خلد بر خانش سپاس
از پی تاریخ سالش زد رقم کلک (سحاب)
سجده گاه پادشاهان است این عالی اساس
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹
چو شد مشاطه ی خورشید سوی برج حمل
عروس دهر محلی شد از حلی و حلل
زمین چو کان زمرد ز سبزه شد به قیاس
چمن چو معدن بسد زلاله شد به مثل
جبل چو رنگ شقایق چنانکه پنداری
فکنده است جل لعل گون به دوش، جمل
سحاب شمع فلک تیره کرد و در عوضش
ز شاخ گل بر زمین بر فروخت بس مشعل
تو گوئی اطلس شنگرف گون فکنده بهار
بجای خرقه ی کافور گون به دوش جبل
رسید موکب اردیبهشت و بهر نثار
همی سحاب فشاند گهر ز جیب و بغل
کنون به منقل کانون چه احتیاج بود
هزار ابر بهاران...................
که این زشاخ درخت و چو لمعه در کانون
که آن به باغ فروزد چو شعله در منقل
محیط ابر درر بار شد به باغ و به راغ
بسیط خاک گهر زای شد چه دشت و چه تل
یکی چو دست امیر زمین و فخر زمان
یکی چو دست خدیو اعزوخان اجل
چراغ انجمن سروری چراغ علی
که در زمانه بود حضرتش پناه ملل
امیر خوب گهر داور سخا گستر
خدیو نیک سیر سرور سپهر محل
دلیر شیر شکاری که شیر رایت او
زهم دردا سد چرخ را بسال حمل
به جسم نکهت الطاف اوست اصل حیات
به چشم هیأت شمشیر اوست شخص اجل
بجار در بر قدرش به قدر یک قطره
جبال در بر حلمش به قدر یک خردل
نه موسی است ولی رمح او عصای کلیم
نه عیسی است ولی لطف او شفای علل
فروغ انجم، بارای روشنش تیره
سپهر اعلا، با قدر عالیش اسفل
چو نام او شنود بدسگال جان سپرد
که هست نکهت گل باعث هلاک جعل
زهی ز قدر تو بر پا لوای عزو شرف
خهی ز پاس تو محکم بنای دین و ملل
نزاده ما در گیتی تو را شبیه و عدیل
ندیده دیده ی گردون تو را نظیرو بدل
به پیش رای تو معلوم گشته هر مجهول
به جنب فکر تو معنی گزیده هر مهمل
به عقل تو که کند رازهای گیتی کشف
به فکر تو که کند عقده های گردون حل
بود ز حفظ تو ارکان مملکت محکم
شود زقهر تو اوضاع آسمان مختل
نا آفتاب بود اینکه داغ طاعت تواست
که کرده خنگ سبک سیر چرخ زیب کفل
مزاج تیغ تو محرور یافت چرخ و از آن
زخون خصم تو بر جبهه مالدش صندل
به جنب عزم تو خود ساکن است استعمال
به پیش علم تو خود ماضی است مستقبل
هم از شراب سخای تو سرخ روی امید
هم از سحاب عطای تو سبز کشت امل
زنعل رخش تو بر تارک سما اکلیل
زنوک رمح تو بردیده ی قضا مکحل
گه سخا چو بر آری ز جیب دست عطا
به روز کین چو کشی از نیام تیغ جدل
زبذل دست تو گیرد امور خلق نظام
زبیم تیغ تو یابد نظام دهر خلل
فلک جناب خدیوا عروس فکر تو راست
رخ از جمال جمیل پری رخان اجمل
زرشحه ی قلمم رشک برده نافه ی چین
زشکر سخنم تلخ گشته کام عسل
نیم ز بستن انواع نظم کم ز کسی
چه در فنون قصاید چه در سیاق غزل
جز از جناب صبا آنکه خود به عزوجلال
نیافرید نظیرش خدای عزوجل
چو آورد به بنان خامه گاه نظم، سزد
عطارد قلمش را مداد جرم زحل
رساله ی سخن الحق به نام او شد ختم
چنانکه ختم رسالت به سید مرسل
دو مصحفند همانا به فارسی و دری
یکی به او شده نازل یکی به این منزل
جواهر سخن او اگر کسی طلبد
ز طبع همچو منی آنچنان بود به مثل
که کس تلألو گوهر بخواهد از خارا
و یا حلاوت شکر بجوید از حنظل
سخن (سحاب) کنون بس که نزد اهل خرد
بسی بود سخن اقصر احسن از اطول
همیشه تا که بدن می کند به روح دوام
مدام تا ز اجل می رسد به عمر خلل
تو را به روح احبا رسد شعف به دوام
تو را به عمر اعادی رسد خلل زاجل
عروس دهر محلی شد از حلی و حلل
زمین چو کان زمرد ز سبزه شد به قیاس
چمن چو معدن بسد زلاله شد به مثل
جبل چو رنگ شقایق چنانکه پنداری
فکنده است جل لعل گون به دوش، جمل
سحاب شمع فلک تیره کرد و در عوضش
ز شاخ گل بر زمین بر فروخت بس مشعل
تو گوئی اطلس شنگرف گون فکنده بهار
بجای خرقه ی کافور گون به دوش جبل
رسید موکب اردیبهشت و بهر نثار
همی سحاب فشاند گهر ز جیب و بغل
کنون به منقل کانون چه احتیاج بود
هزار ابر بهاران...................
که این زشاخ درخت و چو لمعه در کانون
که آن به باغ فروزد چو شعله در منقل
محیط ابر درر بار شد به باغ و به راغ
بسیط خاک گهر زای شد چه دشت و چه تل
یکی چو دست امیر زمین و فخر زمان
یکی چو دست خدیو اعزوخان اجل
چراغ انجمن سروری چراغ علی
که در زمانه بود حضرتش پناه ملل
امیر خوب گهر داور سخا گستر
خدیو نیک سیر سرور سپهر محل
دلیر شیر شکاری که شیر رایت او
زهم دردا سد چرخ را بسال حمل
به جسم نکهت الطاف اوست اصل حیات
به چشم هیأت شمشیر اوست شخص اجل
بجار در بر قدرش به قدر یک قطره
جبال در بر حلمش به قدر یک خردل
نه موسی است ولی رمح او عصای کلیم
نه عیسی است ولی لطف او شفای علل
فروغ انجم، بارای روشنش تیره
سپهر اعلا، با قدر عالیش اسفل
چو نام او شنود بدسگال جان سپرد
که هست نکهت گل باعث هلاک جعل
زهی ز قدر تو بر پا لوای عزو شرف
خهی ز پاس تو محکم بنای دین و ملل
نزاده ما در گیتی تو را شبیه و عدیل
ندیده دیده ی گردون تو را نظیرو بدل
به پیش رای تو معلوم گشته هر مجهول
به جنب فکر تو معنی گزیده هر مهمل
به عقل تو که کند رازهای گیتی کشف
به فکر تو که کند عقده های گردون حل
بود ز حفظ تو ارکان مملکت محکم
شود زقهر تو اوضاع آسمان مختل
نا آفتاب بود اینکه داغ طاعت تواست
که کرده خنگ سبک سیر چرخ زیب کفل
مزاج تیغ تو محرور یافت چرخ و از آن
زخون خصم تو بر جبهه مالدش صندل
به جنب عزم تو خود ساکن است استعمال
به پیش علم تو خود ماضی است مستقبل
هم از شراب سخای تو سرخ روی امید
هم از سحاب عطای تو سبز کشت امل
زنعل رخش تو بر تارک سما اکلیل
زنوک رمح تو بردیده ی قضا مکحل
گه سخا چو بر آری ز جیب دست عطا
به روز کین چو کشی از نیام تیغ جدل
زبذل دست تو گیرد امور خلق نظام
زبیم تیغ تو یابد نظام دهر خلل
فلک جناب خدیوا عروس فکر تو راست
رخ از جمال جمیل پری رخان اجمل
زرشحه ی قلمم رشک برده نافه ی چین
زشکر سخنم تلخ گشته کام عسل
نیم ز بستن انواع نظم کم ز کسی
چه در فنون قصاید چه در سیاق غزل
جز از جناب صبا آنکه خود به عزوجلال
نیافرید نظیرش خدای عزوجل
چو آورد به بنان خامه گاه نظم، سزد
عطارد قلمش را مداد جرم زحل
رساله ی سخن الحق به نام او شد ختم
چنانکه ختم رسالت به سید مرسل
دو مصحفند همانا به فارسی و دری
یکی به او شده نازل یکی به این منزل
جواهر سخن او اگر کسی طلبد
ز طبع همچو منی آنچنان بود به مثل
که کس تلألو گوهر بخواهد از خارا
و یا حلاوت شکر بجوید از حنظل
سخن (سحاب) کنون بس که نزد اهل خرد
بسی بود سخن اقصر احسن از اطول
همیشه تا که بدن می کند به روح دوام
مدام تا ز اجل می رسد به عمر خلل
تو را به روح احبا رسد شعف به دوام
تو را به عمر اعادی رسد خلل زاجل
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
صبح بنمود رخ از چاه افق چون بیژن
دیده ی رستم گردون ز رخش شد روشن
خسرو روم به سر مغفر رومی چو نهاد
چاک زد شاه حبش جوشن سیمین بر تن
روز افروخت یکی نیزه ی سیمینه سنان
چرخ افراشت یکی خیمه ی زرینه رسن
شد عیان موکب سلطان خور از بهر نثار
گشت گنجور فلک را تهی از زر مخزن
یا تو گوئی که درر ریخت از این نیلی ابر
یا تو گوئی که گهر بیخت ازین پرویزن
داد از محفل جم بزم جهان یاد از آنک
جام جمشید برون آمد از این نیلی دن
یا سلیمان فلک کردت گر باره به دست
خاتمی را که زدستش بربود اهریمن
آن اثر باد سحر کرد به گل های نجوم
باز تا صبح کند بزم جهان را روشن
باز تا صبح دهد بزم جهان را زینت
که به هنگام خزان باد خزان در گلشن
لعل و کان باده بر آورد ز مینایی خم
بستد این شمع و بر افروخت به فیروزه لگن
هر کسی چید بساط طرب و محفل عیش
هر کسی شد به تماشای گل و گشت چمن
گشت در باغ مقام همه چه شیخ و چه شاب
شد به گلزار مکان همه چه مرد و چه زن
عاشقی نه که نه یاری بودش در پهلو
شاهدی نه که نه دستی بودش در گردن
لعل گون جام کشید این به سرود بربط
ارغوانی قدح این زد به نوای ارغن
یک طرف ماهرخی دست زنان رقص کنان
یک طرف زهره وشی نغمه سرا دستان زن
پیش از این زمزمه ی فاخته چون نوحه ی زاغ
بر آن جلوه ی طاووس چو رفتار زغن
من به کنجی به فغان از ستم چرخ که او
چند با من ستمش پیشه بود کینش فن
دیده ام ز اشک پیاپی به زمین قطره فشان
سینه ام ز آه دمادم به فلک شعله فکن
گاه سوزان تنم از کثرت آلام و غموم
گاه نالان دلم از فرط بلایا و محن
گاه در این غم جانسوز که تا چند کند
آتش فرقت احباب به جان و دل من
آنچه هرگز نکند آتش سوزان به گیاه
آنچه هرگز نکند برق یمان با خرمن
گاه دل کرد تمنای سروری که مرا
بلکه جانی به تن افزاید و روحی به بدن
گاه اندیشه به امید نشاطی که از آن
یکزمان جان حزین را برهاند ز حزن
ناگهان سوی من از خطه ی جان پرور ریزد
قاصدی آمد چون باد صبا از گلشن
قاصدی دیدن آن هوش رباینده ز سر
قاصدی طلعت آن روح فزاینده به تن
جیبش از نامه ز بس گشته معطر گوئی
که نسیمی است گذر کرده به صحرای ختن
نامه ای داد که شد خاطر زارم خرم
نامه ای داد که شد دیده ی تارم روشن
نامه نه عقد گهر ریخته بر صفحه ی سیم
نامه نه عنبرتر بیخته بر برگ سمن
دیده ام دید از آن نامه ضیائی که ندید
دیده ی ساکن بیت الحزن از پیراهن
هم به غیرت خط مشکین نگارش ز خطوط
هم به خجلت شکن طره ی یارش ز شکن
همه حرفش به نظر نافه ای از مشک ختا
همه سطرش به مثل رشته ای از در عدن
صفحه اش حجله و الفاظ لطیفش هر یک
نو عروسی به معانی دقیق و روشن
خط او چون خط خوبان و نگارنده ی آن
فخر ارباب ذکا مفخر اصحاب فطن
میرزای متعالی نسب احمد که بود
سر احرار زمان سرور اشراف ز من
آنکه باشد کف او در سخا را دریا
آنکه آمد دل او بحر عطا را مخزن
آنکه هنگام سخط کوه شود از بیمش
آنچنان نرم که در پنجه ی داوود آهن
با ضمیرش نبرد مهر منیر اسم ضیا
با کلامش نکند در ثمین یاد ثمن
هم بیان خرد از ذکر مدیحش عاجز
هم زبان قلم از شرح بیانش الکن
چو شود پرتو رایش به سها شعشعه بخش
چو شود ابر عطایش به دمن سایه فکن
پرتو مهر شود منفعل از نورسها
خضرت ربع کند شرم ز خضرای دمن
بس گهر زای تراز بحر بود در نیسان
بس درر بارتر از ابر بود در بهمن
طبع او گاه سخاوت کف او گاه کرم
کلک او گاه نگارش لب او گاه سخن
گر غرض بذل کف بحر نظیرش نبود
کش به هنگام سخا بحر نشاید گفتن
پرورش لعل بدخش ار چه پذیرد به بدخش
تربیت در عدن ارچه گزیند به عدن
ای گشوده به چمن لاله به بستان سوسن
به دعای تو زبان و به ثنای تو دهن
ای فلک قدر فلک مرتبه ای کز مه نو
طوق فرمان تو را کرده فلک در گردن
ای که جاه تو عروسی است کز آراستگی
در خور زیور گوشش نبود عقد پرن
به خدائی که نهال قد خوبان شد از او
ثمر آور به ترنج ز نخ و سیب ذقن
به طراوت ده رخسار نکویان جوان
به ضیابخش دل خسته ی پیران کهن
به غبار قدم و خاک درت کآمده اند
توتیائی که از آن چشم خرد شد روشن
که جدا تا شده ام از سر کوی تو بود
ساحت گلشن دهرم به نظر چون گلخن
اشک من گشته گهربار تر از ابر مطیر
آه من گشته شرر بار تر از برق یمن
اشک سرخم به رخ زرد بدآنسان پیدا
که همی رویت از برگ زریری ریون
هر کس آری ز تو شد دور مدامش دل و جان
تیر غم راست هدف تیغ بلا راست مجن
و آن که آمد به پناهت بود ایمن که بود
کلبه ی وادی ایمن ز حوادث ایمن
هر که روزی به دیار تو نماید منزل
هر که چندی به جناب تو گزیند مسکن
نیست خوشدل، شودش گرچه به جنت ماوا
نیست خرم، شودش گرچه به فردوس وطن
به که کوشم به دعای تو که تطویل کلام
نبود در بر ارباب خرد مستحسن
تا که بهر امن و بیجاده ز تاثیر نجوم
پرورش داده به گل تربیت اندر معدن
اشک اعدای تو از بیم تو چون بیجاده
روی احباب تو از لطف تو بهر امن
دیده ی رستم گردون ز رخش شد روشن
خسرو روم به سر مغفر رومی چو نهاد
چاک زد شاه حبش جوشن سیمین بر تن
روز افروخت یکی نیزه ی سیمینه سنان
چرخ افراشت یکی خیمه ی زرینه رسن
شد عیان موکب سلطان خور از بهر نثار
گشت گنجور فلک را تهی از زر مخزن
یا تو گوئی که درر ریخت از این نیلی ابر
یا تو گوئی که گهر بیخت ازین پرویزن
داد از محفل جم بزم جهان یاد از آنک
جام جمشید برون آمد از این نیلی دن
یا سلیمان فلک کردت گر باره به دست
خاتمی را که زدستش بربود اهریمن
آن اثر باد سحر کرد به گل های نجوم
باز تا صبح کند بزم جهان را روشن
باز تا صبح دهد بزم جهان را زینت
که به هنگام خزان باد خزان در گلشن
لعل و کان باده بر آورد ز مینایی خم
بستد این شمع و بر افروخت به فیروزه لگن
هر کسی چید بساط طرب و محفل عیش
هر کسی شد به تماشای گل و گشت چمن
گشت در باغ مقام همه چه شیخ و چه شاب
شد به گلزار مکان همه چه مرد و چه زن
عاشقی نه که نه یاری بودش در پهلو
شاهدی نه که نه دستی بودش در گردن
لعل گون جام کشید این به سرود بربط
ارغوانی قدح این زد به نوای ارغن
یک طرف ماهرخی دست زنان رقص کنان
یک طرف زهره وشی نغمه سرا دستان زن
پیش از این زمزمه ی فاخته چون نوحه ی زاغ
بر آن جلوه ی طاووس چو رفتار زغن
من به کنجی به فغان از ستم چرخ که او
چند با من ستمش پیشه بود کینش فن
دیده ام ز اشک پیاپی به زمین قطره فشان
سینه ام ز آه دمادم به فلک شعله فکن
گاه سوزان تنم از کثرت آلام و غموم
گاه نالان دلم از فرط بلایا و محن
گاه در این غم جانسوز که تا چند کند
آتش فرقت احباب به جان و دل من
آنچه هرگز نکند آتش سوزان به گیاه
آنچه هرگز نکند برق یمان با خرمن
گاه دل کرد تمنای سروری که مرا
بلکه جانی به تن افزاید و روحی به بدن
گاه اندیشه به امید نشاطی که از آن
یکزمان جان حزین را برهاند ز حزن
ناگهان سوی من از خطه ی جان پرور ریزد
قاصدی آمد چون باد صبا از گلشن
قاصدی دیدن آن هوش رباینده ز سر
قاصدی طلعت آن روح فزاینده به تن
جیبش از نامه ز بس گشته معطر گوئی
که نسیمی است گذر کرده به صحرای ختن
نامه ای داد که شد خاطر زارم خرم
نامه ای داد که شد دیده ی تارم روشن
نامه نه عقد گهر ریخته بر صفحه ی سیم
نامه نه عنبرتر بیخته بر برگ سمن
دیده ام دید از آن نامه ضیائی که ندید
دیده ی ساکن بیت الحزن از پیراهن
هم به غیرت خط مشکین نگارش ز خطوط
هم به خجلت شکن طره ی یارش ز شکن
همه حرفش به نظر نافه ای از مشک ختا
همه سطرش به مثل رشته ای از در عدن
صفحه اش حجله و الفاظ لطیفش هر یک
نو عروسی به معانی دقیق و روشن
خط او چون خط خوبان و نگارنده ی آن
فخر ارباب ذکا مفخر اصحاب فطن
میرزای متعالی نسب احمد که بود
سر احرار زمان سرور اشراف ز من
آنکه باشد کف او در سخا را دریا
آنکه آمد دل او بحر عطا را مخزن
آنکه هنگام سخط کوه شود از بیمش
آنچنان نرم که در پنجه ی داوود آهن
با ضمیرش نبرد مهر منیر اسم ضیا
با کلامش نکند در ثمین یاد ثمن
هم بیان خرد از ذکر مدیحش عاجز
هم زبان قلم از شرح بیانش الکن
چو شود پرتو رایش به سها شعشعه بخش
چو شود ابر عطایش به دمن سایه فکن
پرتو مهر شود منفعل از نورسها
خضرت ربع کند شرم ز خضرای دمن
بس گهر زای تراز بحر بود در نیسان
بس درر بارتر از ابر بود در بهمن
طبع او گاه سخاوت کف او گاه کرم
کلک او گاه نگارش لب او گاه سخن
گر غرض بذل کف بحر نظیرش نبود
کش به هنگام سخا بحر نشاید گفتن
پرورش لعل بدخش ار چه پذیرد به بدخش
تربیت در عدن ارچه گزیند به عدن
ای گشوده به چمن لاله به بستان سوسن
به دعای تو زبان و به ثنای تو دهن
ای فلک قدر فلک مرتبه ای کز مه نو
طوق فرمان تو را کرده فلک در گردن
ای که جاه تو عروسی است کز آراستگی
در خور زیور گوشش نبود عقد پرن
به خدائی که نهال قد خوبان شد از او
ثمر آور به ترنج ز نخ و سیب ذقن
به طراوت ده رخسار نکویان جوان
به ضیابخش دل خسته ی پیران کهن
به غبار قدم و خاک درت کآمده اند
توتیائی که از آن چشم خرد شد روشن
که جدا تا شده ام از سر کوی تو بود
ساحت گلشن دهرم به نظر چون گلخن
اشک من گشته گهربار تر از ابر مطیر
آه من گشته شرر بار تر از برق یمن
اشک سرخم به رخ زرد بدآنسان پیدا
که همی رویت از برگ زریری ریون
هر کس آری ز تو شد دور مدامش دل و جان
تیر غم راست هدف تیغ بلا راست مجن
و آن که آمد به پناهت بود ایمن که بود
کلبه ی وادی ایمن ز حوادث ایمن
هر که روزی به دیار تو نماید منزل
هر که چندی به جناب تو گزیند مسکن
نیست خوشدل، شودش گرچه به جنت ماوا
نیست خرم، شودش گرچه به فردوس وطن
به که کوشم به دعای تو که تطویل کلام
نبود در بر ارباب خرد مستحسن
تا که بهر امن و بیجاده ز تاثیر نجوم
پرورش داده به گل تربیت اندر معدن
اشک اعدای تو از بیم تو چون بیجاده
روی احباب تو از لطف تو بهر امن
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳
شود چو شاد زقتلم دل من و تو مترس
ز یک گناه که در ضمن آن بود دو ثواب
مپرس حال دل من بخون کیست ببین
تو را به پنجه نگار و مرا به چهره خضاب
به خواب روی تو آید به دیده ی من اگر
جدا ز روی تو در دیده ی من آید خواب
نکرد منع نگه یا نکرد رازم فاش
کدام اثر که به حالم نکرد چشم پر آب؟
زروی کار بر افکندیم نقاب آنگه
که بر فکندی از آن روی دلفریب نقاب
همیشه دارد عشق تو جای در دل من
چرا که عشق تو گنج است و جای گنج خراب
زبس که تاب دل بی قرار من بر بود
از این سبب سر زلف تو دارد اینهمه تاب
غم تو با دل و عشق تو با تنم آن کرد
که با گیاه کند برق و با کتان مهتاب
همین به جام تو لعل مذاب ریزی و من
به یاد لعل تو ریزم زدیده لعل مذاب
چنان جدا ز تو گرید که فرق نتواند
کسی که چشم (سحاب) است یا که چشم سحاب
ز یک گناه که در ضمن آن بود دو ثواب
مپرس حال دل من بخون کیست ببین
تو را به پنجه نگار و مرا به چهره خضاب
به خواب روی تو آید به دیده ی من اگر
جدا ز روی تو در دیده ی من آید خواب
نکرد منع نگه یا نکرد رازم فاش
کدام اثر که به حالم نکرد چشم پر آب؟
زروی کار بر افکندیم نقاب آنگه
که بر فکندی از آن روی دلفریب نقاب
همیشه دارد عشق تو جای در دل من
چرا که عشق تو گنج است و جای گنج خراب
زبس که تاب دل بی قرار من بر بود
از این سبب سر زلف تو دارد اینهمه تاب
غم تو با دل و عشق تو با تنم آن کرد
که با گیاه کند برق و با کتان مهتاب
همین به جام تو لعل مذاب ریزی و من
به یاد لعل تو ریزم زدیده لعل مذاب
چنان جدا ز تو گرید که فرق نتواند
کسی که چشم (سحاب) است یا که چشم سحاب
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح شمس الملک
خوشاباد سحرگاهی، که بر گلشن گذر دارد
که هر فصلی و هر وقتی یکی حال دگر دارد
گهی بر عارض هامون ز برگ لاله گل پوشد
گهی بر ساحت صحرا ز نقش گل صور دارد
دم عیسیست، پنداری، که مرده زنده گرداند
پی خضرست، پنداری که عالم پر خضر دارد
سحرگه باد شبگیری بگل بر، ساحری سازد
چنان گویی کلید سحر در دست سحر دارد
نسیم باد فردوسست گویی، کز نسیم او
رخ باغ و کنار راغ چون فردوس فر دارد
نگاران بهشتی را نقاب از چهره بگشاید
عروسان بهاری را حجاب از روی بر دارد
گهی بر گل گل افشاند، گهی بر گل گهر ریزد
گهی در دل مکان دارد، گهی در سر مقر دارد
الا، یا باد روح افزای چهرانگیز مشک افشان
خبر ده: کان نگار ما ز حال ما خبر دارد؟
چو ما هر شب سر مژگان بدر دیده آراید؟
چو ما هر شب رخ و عارض پر از یاقوت تر دارد؟
رسول زلف معشوقی، که چون جنبش پذیری تو
ز مشکین زلف معشوقان نسیم تو اثر دارد
شراب بوی وصلی تو، که روح از تو طرب گیرد
مگر از جوهر جانی؟ که جان از تو خطر دارد
همه مر روح را مانی، اگر از روح گل بارد
همه اندیشه را مانی، اگر اندیشه پر دارد
ضمیر عاشقانی تو، که یک ساعت نیاسایی
امید وصل معشوقت همیشه در سفر دارد
الا، یا جفت تنهایی و یار روز نومیدی
مبادا جان آن کس کز تو جان را دوست تر دارد
بجان دردارمت، زیرا که اطراف تو هر روزی
بخاک حضرت میمون عالی بر، گذر دارد
مبارک حضرت شاه سمرقند، آن خداوندی
که از قدرت مثالش را فلک بر فرق سر دارد
جمال ملک، خاقان معظم، کز جلال او
قضا در پرده غیب از حریم او حذر دارد
خداوند خداوندان، جهاندار جهانداران
که ملک و عز و جاه و جود میراث از پدر دارد
هوای او بهر جشنی هزاران شوشتر بندد
زمین او بهر گامی هزاران کاشغر دارد
بصلح اندر، چو رای او طریق مصلحت جوید
بجنگ اندر، چو تیغ او نشان شور و شر دارد
یکی از دولت و اقبال منشور شرف بخشد
یکی از نصرة و توفیق تأیید و ظفر دارد
نشاط زربدی مرسوم پیش شاه هر عیدی
ازین معنی همی بنده رخان مانند زر دارد
خداوندی، که تا جاهست، جاه از وی شرف گیرد
خداوندی، که تا جودست، جود از وی خطر دارد
خط قوس و قزح گه گه پدید آید نمایش را
که اندر طاعتش هر کس ز یاقوتی کمر دارد
ایا فخر همه شاهان و عذر نیک بد خواهان
بد اندیش تو در شریان ز اندیشه شرر دارد
خجسته پادشاهی تو، رعیت را و ملکت را
خجسته باد جان آن که او چون تو پسر دارد
بهارست، ای بهار ملک و عیدست، ای عماد دین
بخواه آن می که بوی مشک و رنگ معصفر دارد
بشارت باد از ایزد همیشه جان آن کس را
که نام و سیرتش زنده چو تو فرخ سیر دارد
بقا بادت بفر ملک، چندانی که تو خواهی
که دولت زین سپس صد عید ازین فرخنده تر دارد
که هر فصلی و هر وقتی یکی حال دگر دارد
گهی بر عارض هامون ز برگ لاله گل پوشد
گهی بر ساحت صحرا ز نقش گل صور دارد
دم عیسیست، پنداری، که مرده زنده گرداند
پی خضرست، پنداری که عالم پر خضر دارد
سحرگه باد شبگیری بگل بر، ساحری سازد
چنان گویی کلید سحر در دست سحر دارد
نسیم باد فردوسست گویی، کز نسیم او
رخ باغ و کنار راغ چون فردوس فر دارد
نگاران بهشتی را نقاب از چهره بگشاید
عروسان بهاری را حجاب از روی بر دارد
گهی بر گل گل افشاند، گهی بر گل گهر ریزد
گهی در دل مکان دارد، گهی در سر مقر دارد
الا، یا باد روح افزای چهرانگیز مشک افشان
خبر ده: کان نگار ما ز حال ما خبر دارد؟
چو ما هر شب سر مژگان بدر دیده آراید؟
چو ما هر شب رخ و عارض پر از یاقوت تر دارد؟
رسول زلف معشوقی، که چون جنبش پذیری تو
ز مشکین زلف معشوقان نسیم تو اثر دارد
شراب بوی وصلی تو، که روح از تو طرب گیرد
مگر از جوهر جانی؟ که جان از تو خطر دارد
همه مر روح را مانی، اگر از روح گل بارد
همه اندیشه را مانی، اگر اندیشه پر دارد
ضمیر عاشقانی تو، که یک ساعت نیاسایی
امید وصل معشوقت همیشه در سفر دارد
الا، یا جفت تنهایی و یار روز نومیدی
مبادا جان آن کس کز تو جان را دوست تر دارد
بجان دردارمت، زیرا که اطراف تو هر روزی
بخاک حضرت میمون عالی بر، گذر دارد
مبارک حضرت شاه سمرقند، آن خداوندی
که از قدرت مثالش را فلک بر فرق سر دارد
جمال ملک، خاقان معظم، کز جلال او
قضا در پرده غیب از حریم او حذر دارد
خداوند خداوندان، جهاندار جهانداران
که ملک و عز و جاه و جود میراث از پدر دارد
هوای او بهر جشنی هزاران شوشتر بندد
زمین او بهر گامی هزاران کاشغر دارد
بصلح اندر، چو رای او طریق مصلحت جوید
بجنگ اندر، چو تیغ او نشان شور و شر دارد
یکی از دولت و اقبال منشور شرف بخشد
یکی از نصرة و توفیق تأیید و ظفر دارد
نشاط زربدی مرسوم پیش شاه هر عیدی
ازین معنی همی بنده رخان مانند زر دارد
خداوندی، که تا جاهست، جاه از وی شرف گیرد
خداوندی، که تا جودست، جود از وی خطر دارد
خط قوس و قزح گه گه پدید آید نمایش را
که اندر طاعتش هر کس ز یاقوتی کمر دارد
ایا فخر همه شاهان و عذر نیک بد خواهان
بد اندیش تو در شریان ز اندیشه شرر دارد
خجسته پادشاهی تو، رعیت را و ملکت را
خجسته باد جان آن که او چون تو پسر دارد
بهارست، ای بهار ملک و عیدست، ای عماد دین
بخواه آن می که بوی مشک و رنگ معصفر دارد
بشارت باد از ایزد همیشه جان آن کس را
که نام و سیرتش زنده چو تو فرخ سیر دارد
بقا بادت بفر ملک، چندانی که تو خواهی
که دولت زین سپس صد عید ازین فرخنده تر دارد
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح خاقان ملک خضر
نسیم زلف آن سیمین صنوبر
مرا بر کرد دوش از خوابگه سر
گل افشانان ببالینم گذر کرد
پیامی داد ازان معشوق دلبر
عتاب آمیز گفت: ای سست پیمان
نیاید گفتهای تو برابر
میان ما و تو عهد این چنین بود
که چون من دیگری گیری تو در بر؟
شب تاریک و من ز اندیشه تو
چو نفت اندوده مرغی پیش آذر
گه اندر موج خون گم کرده هنجار
گه اندر بحر غم گم کرده معبر
عقیقین ابر توفان بار چشمم
جهان کردست پر بیجاده تر
ز آه من اگر بگداختی کوه
بنرخ خاک بودی در و گوهر
چو دریاییست هر شب خانه من
چو کشتی آتشین سوزنده بستر
نه دریا از تف کشتی شود خشک
نه کشتی از غم دریا شود تر
میان آب و آتش مانده حیران
خیالت در دل و دیده مصور
ز شب یک نیمه چون فرزند عمران
دگر نیمه ز شب فرزند آزر
بدین حالم من و فارغ تو از من
بشرط دوستی این نیست در خور
مرا گر خط فرود آمد بعارض
نگردد زان جمال من مزور
بخورشید اندر اینک هم سیاهیست
ولیکن عالم از نورش منور
همانم من بحسن اندر، که بودم
چه شد گر بر سمن بررست عنبر؟
مرا موران مشکین اند بر گل
بگرد عارض خورشید پیکر
و گر بر گل بنفشه سایه افگند
نه بر آتش بر آید عود و عنبر؟
نبینی نو بهار از نور خورشید
پدید آید بگل بر، مور بی مر؟
خداوندم همی خواندی، چه افتاد
که اکنون بنده نپسندی و چاکر؟
کنون گر تیره شد آن ماه رخسار
و گر تاری شد آن گل برگ احمر
همان انگار کندر موکب شاه
بپوشید آفتابم گرد لشکر
و یا مر عارض سیمین ما را
سیه کردست روز جنگ مغفر
مرا زین سبزی عارض، درین فصل
هزاران رونقست و زینت و فر
که بر سبزه بود زین پس بصحرا
نشاط و ز نزهت شاه مظفر
جمال ملک، خاقان معظم
خجسته طلعت و فرخنده اختر
ملک خضر، آنکه یک انگشت رادش
هزاران کوثرست و بحر اخضر
خداوند خداوندان گیتی
شه شاهان هفت اقلیم یکسر
جمال مجلس و میدان و مرکب
نظام مسجد و محراب منبر
نه قدرش را پذیرد هفت گردون
نه جاهش را بس آید هفت کشور
خداوندی، که خاک پای او را
بدیده در کشد، در روم، قیصر
ز حکم او زمانه طوق سازد
بگرد گردن چرخ مدور
برای و رسم و تدبیر و شجاعت
بجاه و جود و فضل و اصل و گوهر
ندانم من ز مخلوقاتش امروز
همال او جزو، الله اکبر!
جهان را نو نظامی داد جاهت
چو مر اسلام را جاه پیمبر
سعادت با رضای تست مقرون
سلامت در هوای تست مضمر
جهان را طاعت تو درختیست
که اقبالش گلست و دولتش بر
کسی، کندر خلاف دولت تو
زید، ز اکنون بگیتی تا بمحشر
بجای موی روید بر تنش مار
بجای خوی چکد مغز سر از سر
ایا جمشید ملک و شیر دیدار
ایا مه طلعت و خورشید منظر
بهار فرخ آمد تا بشادی
کند مقصود تو با تو مقرر
بیاراید جهان را از پی تو
چو هیکلهای چین از نقش آزر
بصحرا بر فشاند لاله و گل
بلاله در چکاند لؤلؤ تر
کند مر آب دیده را مصعد
کند مر خاک تیره را معنبر
بلاله زارها برگسترد سیم
بسبزه زارها برگسترد زر
بگلبن بر، عماری بندد از گل
در آذر گون ستان بفروزد آذر
هوا عنبر فرو ریزد بصحرا
فلک پروین فرو ریزد بساغر
ترا گوید که: اکنون شاد بنشین
که تاریخ جهان نو گشت از سر
ز نعمت ناز بین وز بخت می بال
ز دولت کام یاب از بخت بر خور
بد اندیش تو از اندیشه تو
همه ساله حزین و خوار و مضطر
ز جاه و دولت و اقبال درویش
ز گنج و گوهر دیده توانگر
مرا بر کرد دوش از خوابگه سر
گل افشانان ببالینم گذر کرد
پیامی داد ازان معشوق دلبر
عتاب آمیز گفت: ای سست پیمان
نیاید گفتهای تو برابر
میان ما و تو عهد این چنین بود
که چون من دیگری گیری تو در بر؟
شب تاریک و من ز اندیشه تو
چو نفت اندوده مرغی پیش آذر
گه اندر موج خون گم کرده هنجار
گه اندر بحر غم گم کرده معبر
عقیقین ابر توفان بار چشمم
جهان کردست پر بیجاده تر
ز آه من اگر بگداختی کوه
بنرخ خاک بودی در و گوهر
چو دریاییست هر شب خانه من
چو کشتی آتشین سوزنده بستر
نه دریا از تف کشتی شود خشک
نه کشتی از غم دریا شود تر
میان آب و آتش مانده حیران
خیالت در دل و دیده مصور
ز شب یک نیمه چون فرزند عمران
دگر نیمه ز شب فرزند آزر
بدین حالم من و فارغ تو از من
بشرط دوستی این نیست در خور
مرا گر خط فرود آمد بعارض
نگردد زان جمال من مزور
بخورشید اندر اینک هم سیاهیست
ولیکن عالم از نورش منور
همانم من بحسن اندر، که بودم
چه شد گر بر سمن بررست عنبر؟
مرا موران مشکین اند بر گل
بگرد عارض خورشید پیکر
و گر بر گل بنفشه سایه افگند
نه بر آتش بر آید عود و عنبر؟
نبینی نو بهار از نور خورشید
پدید آید بگل بر، مور بی مر؟
خداوندم همی خواندی، چه افتاد
که اکنون بنده نپسندی و چاکر؟
کنون گر تیره شد آن ماه رخسار
و گر تاری شد آن گل برگ احمر
همان انگار کندر موکب شاه
بپوشید آفتابم گرد لشکر
و یا مر عارض سیمین ما را
سیه کردست روز جنگ مغفر
مرا زین سبزی عارض، درین فصل
هزاران رونقست و زینت و فر
که بر سبزه بود زین پس بصحرا
نشاط و ز نزهت شاه مظفر
جمال ملک، خاقان معظم
خجسته طلعت و فرخنده اختر
ملک خضر، آنکه یک انگشت رادش
هزاران کوثرست و بحر اخضر
خداوند خداوندان گیتی
شه شاهان هفت اقلیم یکسر
جمال مجلس و میدان و مرکب
نظام مسجد و محراب منبر
نه قدرش را پذیرد هفت گردون
نه جاهش را بس آید هفت کشور
خداوندی، که خاک پای او را
بدیده در کشد، در روم، قیصر
ز حکم او زمانه طوق سازد
بگرد گردن چرخ مدور
برای و رسم و تدبیر و شجاعت
بجاه و جود و فضل و اصل و گوهر
ندانم من ز مخلوقاتش امروز
همال او جزو، الله اکبر!
جهان را نو نظامی داد جاهت
چو مر اسلام را جاه پیمبر
سعادت با رضای تست مقرون
سلامت در هوای تست مضمر
جهان را طاعت تو درختیست
که اقبالش گلست و دولتش بر
کسی، کندر خلاف دولت تو
زید، ز اکنون بگیتی تا بمحشر
بجای موی روید بر تنش مار
بجای خوی چکد مغز سر از سر
ایا جمشید ملک و شیر دیدار
ایا مه طلعت و خورشید منظر
بهار فرخ آمد تا بشادی
کند مقصود تو با تو مقرر
بیاراید جهان را از پی تو
چو هیکلهای چین از نقش آزر
بصحرا بر فشاند لاله و گل
بلاله در چکاند لؤلؤ تر
کند مر آب دیده را مصعد
کند مر خاک تیره را معنبر
بلاله زارها برگسترد سیم
بسبزه زارها برگسترد زر
بگلبن بر، عماری بندد از گل
در آذر گون ستان بفروزد آذر
هوا عنبر فرو ریزد بصحرا
فلک پروین فرو ریزد بساغر
ترا گوید که: اکنون شاد بنشین
که تاریخ جهان نو گشت از سر
ز نعمت ناز بین وز بخت می بال
ز دولت کام یاب از بخت بر خور
بد اندیش تو از اندیشه تو
همه ساله حزین و خوار و مضطر
ز جاه و دولت و اقبال درویش
ز گنج و گوهر دیده توانگر