عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
کسی کو خویش بیند بنده نبود
وگر بنده بود بیننده نبود
به خود زنده مباش ای بنده آخر
چرا شبنم به دریا زنده نبود
تو هستی شبنمی دریاب دریا
که جز دریا تو را دارنده نبود
درین دریا چو شبنم پاک گم شو
که هر کو گم نشد داننده نبود
اگر در خود بمانی ناشده گم
تو را جاوید کس جوینده نبود
تو می‌ترسی که در دنیا مدامت
بسازی از بقا افکنده نبود
وجود جاودان خواهی، ندانی
که گل چون گل بسی پاینده نبود
وجود گل به بالای گل آمد
که سلطانی مقام بنده نبود
تورا در نو شدن جامه که آرد
اگر بر قد تو زیبنده نبود
چه می‌گویم چو تو هستی نداری
تورا جز نیستی یابنده نبود
اگر خواهی که دایم هست گردی
که در هستی تورا ماننده نبود
فرو شو در ره معشوق جاوید
که هرگز رفته‌ای آینده نبود
در آتش کی رسد شمع فسرده
اگر شب تا سحر سوزنده نبود
فلک هرگز نگردد محرم عشق
اگر سر تا قدم گردنده نبود
هر آن کبکی که قوت باز گردد
ورای او کسی پرنده نبود
چه می‌گویی تو ای عطار آخر
به عالم در چو تو گوینده نبود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
دل به امید وصل تو باد به دست می‌رود
جان ز شراب شوق تو باده‌پرست می‌رود
از می عشق جان ما یافت ز دور شمه‌ای
زیر زمین به بوی آن با دل مست می‌رود
از می عشق ریختن بر دل آدم اندکی
از دل او به هر دلی دست به دست می‌رود
رخ بنمای گه گهی کز پی آرزوی تو
بر دل و جان عاشقان سخت شکست می‌رود
در ره تو رونده را در قدم نخستمین
نیست به نیست می‌فتد هست به هست می‌رود
بالغ راه کی شوی چون ندهی به دوست جان
گرچه ز سال عمر تو پنجه و شصت می‌رود
گم شده‌ای فرید تو بازکش این زمان عنان
کافر چرخ ازین سخن سر زده پست می‌رود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
تا سر زلف تو درهم می‌رود
در جهان صد خون به یک دم می‌رود
تا بدیدم زلف تو ای جان و دل
دل ز دستم رفت و جان هم می‌رود
دل ندارم تا غم زلفت خورم
وین سخن از جان پر غم می‌رود
آسمان از اشتیاق روی تو
همچو زلفت پشت پر خم می‌رود
دل در اندوه تو مرد و این بتر
کز پی دل جان به ماتم می‌رود
می‌دهی دم می‌ستانی جان من
راستی بیعی مسلم می‌رود
هر زمانی توبه‌ای می‌بشکنی
توبه الحق با تو محکم می‌رود
ناز کم کن زانکه تا خطت دمید
آنچه می‌رفتت کنون کم می‌رود
خون مخور عطار را کز شوق تو
با دلی پر خون ز عالم می‌رود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
چه سازی سرای و چه گویی سرود
فروشو بدین خاک تیره فرود
یقین‌دان که همچون تو بسیار کس
فکندست در چرخ چرخ کبود
چه برخیزد از خود و آهن تو را
چو سر آهنین نیست در زیر خود
اگر جامهٔ عمر تو زآهن است
اجل بگسلد از همش تار و پود
اگر سر کشی زین پل هفت طاق
سر و سنگ ماننده ی آب رود
ز سرگشتگی زیر چوگان چرخ
چو گویی ندانی فراز از فرود
چو دور سپهرت نخواهد گذاشت
ز دور سپهری چه نالی چو رود
رفیقان هم‌راز را کن وداع
عزیزان همدرد را کن درود
درخت بتر بودن از بن بکن
ز شاخ بهی کن کلوخ آمرود
مکن همچو عطار عمر عزیز
همه ضایع اندر سرای و سرود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
گر نسیم یوسفم پیدا شود
هر که نابینا بود بینا شود
بس که پیراهن بدرم تا مگر
بویی از پیراهنش پیدا شود
گر برافتد برقع از پیش رخش
زاهد منکر سر غوغا شود
ور برافشاند سر زلف دو تا
دل ز زلفش کافری یکتا شود
هر دلی کز زلف او زنار ساخت
بی‌شک آن دلمؤمنی حقا شود
گر بیابد عقل بوی زلف او
عقل از لایعقلی رسوا شود
از دو عالم فارغ آید تا ابد
هر که او مشغول این سودا شود
گر کسی پرسد که پیش روی او
دل چرا شوریده و شیدا شود
تو جوابش ده که پیش آفتاب
ذره سرگردان و ناپروا شود
ای دل از دریا چرا تنها شدی
از چنین دریا کسی تنها شود
هر که دور افتد ز جای خویشتن
می‌دود تا زودتر آنجا شود
ماهی از دریا چو بر خاک اوفتد
می‌تپد تا چون سوی دریا شود
گر تو بنشینی به بیکاری مدام
کارت ای غافل کجا زیبا شود
گر دل عطار با دریا رسد
گوهری بی‌مثل و بی‌همتا شود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
هر گدایی مرد سلطان کی شود
پشه‌ای آخر سلیمان کی شود
نی عجب آن است کین مرد گدا
چون که سلطان نیست سلطان کی شود
بس عجب کاری است بس نادر رهی
این چو عین آن بود آن کی شود
گر بدین برهان کنی از من طلب
این سخن روشن به برهان کی شود
تا نگردی از وجود خود فنا
بر تو این دشوار آسان کی شود
گفتمش فانی شو و باقی تویی
هر دو یکسان نیست یکسان کی شود
گرچه هم دریای عمان قطره‌ای است
قطره‌ای دریای عمان کی شود
گر کسی را دیده دریابین نشد
قطره‌بین باشد مسلمان کی شود
تا نگردد قطره و دریا یکی
سنگ کفرت لعل ایمان کی شود
جمله یک خورشید می‌بینم ولیک
می‌ندانم بر تو رخشان کی شود
هر که خورشید جمال او ندید
جان‌فشان بر روی جانان کی شود
صد هزاران مرد می‌بینم ز عشق
منتظر بنشسته تا جان کی شود
چند اندایی به گل خورشید را
گل بدین درگه نگهبان کی شود
از کفی گل کان وجود آدم است
آن چنان خورشید پنهان کی شود
گر به کلی برنگیری گل ز راه
پای در گل ره به پایان کی شود
نه چه می‌گویم تو مرد این نه‌ای
هر صبی رستم به دستان کی شود
کی توانی شد تو مرد این حدیث
هر مخنث مرد میدان کی شود
تا نباشد همچو موسی عاشقی
هر عصا در دست ثعبان کی شود
عمرت ای عطار تاوان کرده‌ای
بر تو آن خورشید تابان کی شود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود
گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود
دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای
این چنین طراریت با من مسلم کی شود
عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی
چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود
چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود
غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود
خلوتی می‌بایدم با تو زهی کار کمال
ذره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود
نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی
گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
ای کوی توام مقصد و ای روی تو مقصود
وی آتش عشق تو دلم سوخته چون عود
چه باک اگرم عقل و دل و جان بنماند
گو هیچ ممان زانکه تویی زین همه مقصود
در عشق تو جانم که وجود و عدمش نیست
دانی تو که چون است نه معدوم و نه موجود
هر آدمیی را که کفی خاک سیاه است
بی واسطه دادی تو وجودی ز سر جود
چون ژنده قبایی است که آن خاص ایاز است
تا چند کند سرکشی از خلعت محمود
مردانه در این راه درآ ای دل غافل
کز عشق نه مقبول بود مرد نه مردود
چون خضر برون آی ازین سد نهادت
تا باز گشایند تو را این ره مسدود
هرچیز که در هر دو جهان بستهٔ آنی
آن است تورا در دو جهان مونس و معبود
عطار اگر سایه صفت گم شود از خود
خورشید بقا تابدش از طالع مسعود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
هرچه در هر دو جهان جانان نمود
تو یقین می‌دان که آن از جان نمود
هست جانت را دری اما دو روی
دوست از دو روی او دو جهان نمود
کرد از یک روی دنیا آشکار
وز دگر روی آخرت پنهان نمود
آخرت آن روی و دنیا این دگر
ای عجب یک چیز این و آن نمود
هر دو عالم نیست بیرون زین دو روی
هرچه آن دشوار یا آسان نمود
در میان این دو دربند عظیم
چون نگه کردم یکی ایوان نمود
یک درش دنیا و دیگر آخرت
بلکه دو کونش چو دو دوران نمود
باز پرسیدم ز دل کان قصر چیست
گفت خلوتخانهٔ جانان نمود
گفتم آخر قصر سلطان جان ماست
جان نمود این قصر یا سلطان نمود
گفت دایم بر تو سلطان است جان
بارگاه خویش در جان زان نمود
پرتو او بی‌نهایت اوفتاد
لاجرم بی‌حد و بی پایان نمود
تا ابد گر پیش گیری راه جان
ذره‌ای نتوانی از پیشان نمود
پرتوی کان دور بود آن کفر بود
وانکه آن نزدیک بود ایمان نمود
چند گویم این جهان و آن جهان
از دو روی جان همی نتوان نمود
گرد جان در گرد چون مردان بسی
تا توانی عشق را برهان نمود
در جهان جان بسی سرگشته‌اند
کمترین یک چرخ سرگردان نمود
می‌رو و یک دم میاسا از روش
کین سفر در روح جاویدان نمود
گر تورا افتاد یک ساعت درنگ
صد درنگ از عالم هجران نمود
همچو گویی گشت سرگردان مدام
هر که خود را مرد این میدان نمود
خود در این میدان فروشد هر که رفت
وانکه یکدم ماند هم حیران نمود
تا ابد در درد این، عطار را
ذره ذره کلبهٔ احزان نمود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
برق عشق از آتش و از خون جهد
چون به جان و دل رسد بیچون جهد
دل کسی دارد که در جانش ز عشق
هر زمانی برق دیگرگون جهد
کشتیم بر آب دریا هست و من
منتظر تا باد دریا چون جهد
گر نباشد باد سخت از پیش و پس
بو که این کشتیم با هامون جهد
کشتیی هرگز ازین دریای ژرف
هیچ‌کس را جست تا اکنون جهد
کی بود آخر که بادی در رسد
در خم آن طرهٔ میگون جهد
بوی زلف او به جان ما رسد
دل ز دست صد بلا بیرون جهد
خون عشقش هر شبی زان می‌خورم
تا رگم در عشق روزافزون جهد
چون رگ عشق تو دارم خون بیار
تا درآشامم که از رگ خون جهد
گر کند عطار از زلفش رسن
از میان چنبر گردون جهد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
زلف را چون به قصد تاب دهد
کفر را سر به مهر آب دهد
باز چون درکشد نقاب از روی
همه کفار را جواب دهد
چون درآید به جلوه ماه رخش
تاب در جان آفتاب دهد
تیر چشمش که کم خطا کرده است
مالش عاشقان صواب دهد
همه خامان بی حقیقت را
سر زلفش هزار تاب دهد
تشنگان را که خار هجر نهاد
لب گلرنگ او شراب دهد
غم او زان چنین قوی افتاد
که دلم دایمش کباب دهد
گاه شعرم بدو شکر ریزد
گاه چشمم بدو گلاب دهد
گر دلم می‌دهد غمش را جای
گنج را جایگه خراب دهد
دل به جان باز می‌نهد غم او
تا درین دردش انقلاب دهد
دل عطار چون ز دست بشد
چه کند تن در اضطراب دهد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
یک شکر زان لب به صد جان می‌دهد
الحق ارزد زانکه ارزان می‌دهد
عاشق شوریده را جان است و بس
لعل او می‌بیند و جان می‌دهد
قوت جان آن را که خواهد در نهان
زان دو یاقوت درافشان می‌دهد
شیوه‌ای دارد عجب در دلبری
عشوه پیدا بوسه پنهان می‌دهد
عاشق گریان خود را می‌کشد
خونبها زان لعل خندان می‌دهد
چشم بد را چشم او بر خاک راه
می‌کشد چون باد و قربان می‌دهد
گر دو چشمش می‌کشد زان باک نیست
چون دو لعلش آب حیوان می‌دهد
عاشقان را هر پریشانی که هست
زان سر زلف پریشان می‌دهد
هر زمانی عالمی سرگشته را
سر سوی وادی هجران می‌دهد
می‌بباید شست دست از جان خویش
هین که وصلش دست آسان می‌دهد
از کمال نیکویی آن تندخوی
بر سپهر تند فرمان می‌دهد
جان ستاند هر که از وی داد خواست
داد مظلومان ازین سان می‌دهد
یک سخن گفته است با عطار تلخ
جان شیرین بی سخن زان می‌دهد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
هر که را ذوق دین پدید آید
شهد دنیاش کی لذیذ آید
چه کنی در زمانه‌ای که درو
پیر چون طفل نا رسید آید
آنچنان عقل را چه خواهی کرد
که نگونسار یک نبید آید
عقل بفروش و جمله حیرت خر
که تو را سود زین خرید آید
این نه آن عالمی است ای غافل
که درو هیچکس پدید آید
نشود باز این چنین قفلی
گر دو عالم پر از کلید آید
گر در آیند ذره ذره به بانگ
آن همه بانگ ناشنید آید
چه شود بیش و کم ازین دریا
خواجه گر پاک و گر پلید آید
هر که دنیا خرید ای عطار
خر بود کز پی خوید آید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
یا دست به زیر سنگم آید
یا زلف تو زیر چنگم آید
در عشق تو خرقه درفکندم
تا خود پس ازین چه رنگم آید
هر دم ز جهان عشق سنگی
بر شیشهٔ نام و ننگم آید
آن دم ز حساب عمر نبود
گر بی تو دمی درنگم آید
چون بندیشم ز هستی تو
از هستی خویش ننگم آید
چون زندگیم به توست بی تو
صحرای دو کون تنگم آید
تا مرغ تو گشت جان عطار
عالم ز حسد به جنگم آید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
عشق تو به جان دریغم آید
نامت به زبان دریغم آید
وصف سر زلف پر طلسمت
از شرح و بیان دریغم آید
از زلف تو سرکشان ره را
یک موی نشان دریغم آید
من موی‌میان نگویمت زانک
این وصف بدان دریغم آید
هر چند میان تو چو مویی است
مویی به میان دریغم آید
دل می‌خواهی و من نیم آنک
هرگز ز تو جان دریغم آید
یک ذره خیال چهرهٔ تو
از هر دو جهان دریغم آید
نی نی که ز رخ نقاب بردار
کان روی نهان دریغم آید
عطار چون از تو شد سبک دل
در بند گران دریغم آید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
هر که را دانهٔ نار تو به دندان آید
هر دم از چشمهٔ خضرش مدد جان آید
کو سکندر که لب چشمهٔ حیوان دیدم
تا به عهد تو سوی چشمهٔ حیوان آید
عقل سرکش چو ببیند لب و دندان تو را
پیش لعل لب تو از بن دندان آید
هر که در حال شد از زلف پریشانت دمی
حال او چون سر زلف تو پریشان آید
وانکه بر طرهٔ زیر و زبرت دست گشاد
از پس و پیش برو ناوک مژگان آید
چون سر زلف تو از مشک شود چوگان ساز
همچو گویی سر مردانش به چوگان آید
سر مردان جهان در سر چوگان تو شد
مرد کو در ره عشقت که به میدان آید
در ره عشق تو سرگشته بماندیم و هنوز
نیست امید که این راه به پایان آید
ماند عطار کنون چشم به ره گوش به در
تا ز نزدیک تو ای ماه چه فرمان آید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
یک ذره نور رویت گر ز آسمان برآید
افلاک درهم افتد خورشید بر سرآید
آخر چه طاقت آرد اندر دو کون هرگز
تا با فروغ رویت اندر برابر آید
یارب چه آفتابی کانجا که پرتو توست
هم و هم تیره گردد هم فهم ابتر آید
چه جای وهم و فهم است کاندر حوالی تو
نه روح لایق افتد نه عقل در خور آید
هر کو ز ناتمامی از تو وصال جوید
در عشق تو بسوزد از جان و دل برآید
ور از عنایت تو جان را رسد نسیمی
اقبال جاودانی جان را ز در درآید
هرگه که شرح رویت عطار پیش گیرد
کام و لبش ز معنی پر در و گوهر آید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
چو از جیبش مه تابان برآید
خروش از گنبد گردان برآید
بسی گل دیده‌ام اما ز رویش
به وقت شرم صد چندان برآید
اگر اندیشهٔ یک روزهٔ او
بگویم با تو صد دیوان برآید
بدو گفتم که ای گلچهره مگذار
که از گلنار تو ریحان برآید
مرا گفتا که خوش باشد که سبزه
ز گرد چشمهٔ حیوان برآید
خط سبزم به چستی سرخییی جست
سزد گر از گل خندان برآید
خطم گر می‌نخواهی نیز مگری
که بی شک سبزه از باران برآید
جهان‌سوزا ز پرده گر برآیی
دمار از خلق سرگردان برآید
فرو شد روز من یک شب برم آی
که تا کار من حیران برآید
مرا با شیر شد مهر تو در دل
عجب نبود اگر با جان برآید
ز من جان خواستی و نیست دشوار
بده یک بوسه تا آسان برآید
زهی زلفت گرفته گرد عالم
ز بیم زلف مه پنهان برآید
چو زلف کافرت در کار آید
بسا مؤمن که از ایمان برآید
دلم در چاه زندان فراق است
ندانم تا کی از زندان برآید
ز یک موی سر زلفت رسن ساز
که تا زین چاه بی‌پایان برآید
اگر عطار بویی یابد از تو
دلش زین وادی هجران برآید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
چو نقاب برگشائی مه آن جهان برآید
ز فروغ نور رویت ز جهان فغان برآید
همه دورهای عالم بگذشت و کس ندانست
که رخ چو آفتابت ز چه آسمان برآید
ز دو لعل جان‌فزایت دو جهان پر از گهر شد
چو تو گوهری ندانم ز کدام کان برآید
دل و جان عاشقانت ز غمت به جوش آید
چو ز سر سینه نامت به سر زبان برآید
ره عشق چون تویی را که سزد، کسی که بیخود
چو فرو شود به کویت ز همه جهان برآید
چه ره است این که هرکس که دمی بدو فروشد
نه ازو خبر بماند نه ازو نشان برآید
همه عمر عاشق تو شب و روز آن نکوتر
که ز کفر و دین بیفتد که ز خان و مان برآید
ز حجاب اگر برآیی برسند خلق در تو
پس از آن دم اناالحق ز جهانیان برآید
منم و غم تو دایم که کسی که در غم تو
به تو در گریخت غمگین، ز تو شادمان برآید
چو غم تو هست جانا چه غمم بود که دل را
غم تو به غمگساری ز میان جان برآید
ز پی تو جان عطار اگرش قبول باشد
ز مکان خلاص یابد چو به لامکان برآید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
آن ماه برای کس نمی‌آید
کو با غم خویش بس نمی‌آید
در آینه روی خویش می‌بیند
در دام هوای کس نمی‌آید
گر تو به هوس جمال او خواهی
او در طلب و هوس نمی‌آید
جانا ره عشق چون تو معشوقی
در زیر تک فرس نمی‌آید
در وادی بی‌نهایت عشقش
سیمرغ به یک مگس نمی‌آید
هرگز نشوی تو هم نفس کس را
کانجا که تویی نفس نمی‌آید
خورشید بلند را چه کم بیشی
کش سایه ز پیش و پس نمی‌آید
چون در قعر است در وصل تو
جز بر سر آب خس نمی‌آید
در پای فراق تو شوم پامال
چون وصل تو دسترس نمی‌آید
عطار که چینهٔ تو می‌چیند
مرغی است که در قفس نمی‌آید