عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
آفتاب عاشقان روی تو بس
قبلهٔ سرگشتگان کوی تو بس
ترکتاز هر دو عالم را به حکم
یک گره از زلف هندوی تو بس
آب حیوان را برای قوت جان
یک شکر از درج لولوی تو بس
جملهٔ عشاق را سرمایهها
طاق آوردن ز ابروی تو بس
صد سپاه عقل پیش اندیش را
یک خدنگ از جزع جادوی تو بس
شیرمردان را شکار آموختن
از خیال چشم آهوی تو بس
آنکه او بر باد خواهد داد دل
یک وزیدن بادش از سوی تو بس
در ره تاریک زلفت عقل را
روشنی یک ذره از روی تو بس
درگذشتم از سر هر دو جهان
زانکه ما را یک سر موی تو بس
گر ز عطارت بدی دیدی بپوش
عذر خواهش روی نیکوی تو بس
قبلهٔ سرگشتگان کوی تو بس
ترکتاز هر دو عالم را به حکم
یک گره از زلف هندوی تو بس
آب حیوان را برای قوت جان
یک شکر از درج لولوی تو بس
جملهٔ عشاق را سرمایهها
طاق آوردن ز ابروی تو بس
صد سپاه عقل پیش اندیش را
یک خدنگ از جزع جادوی تو بس
شیرمردان را شکار آموختن
از خیال چشم آهوی تو بس
آنکه او بر باد خواهد داد دل
یک وزیدن بادش از سوی تو بس
در ره تاریک زلفت عقل را
روشنی یک ذره از روی تو بس
درگذشتم از سر هر دو جهان
زانکه ما را یک سر موی تو بس
گر ز عطارت بدی دیدی بپوش
عذر خواهش روی نیکوی تو بس
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
در عشق روی او ز حدوث و قدم مپرس
گر مرد عاشقی ز وجود و عدم مپرس
مردانه بگذر از ازل و از ابد تمام
کم گوی از ازل ز ابد نیز هم مپرس
زین چار رکن چون بگذشتی حرم ببین
وانگاه دیده برکن و نیز از حرم مپرس
آنجا که نیست هستی توحید، هیچ نیست
زانجای درگذر به دمی و ز دم مپرس
لوح و قلم به قطع دماغ و زبان توست
لوح و قلم بدان و ز لوح و قلم مپرس
کرسی است سینهٔ تو و عرش است دل درو
وین هر دو نیست جز رقمی وز رقم مپرس
چون تو بدین مقام رسیدی دگر مباش
گم گرد در فنا و دگر بیش و کم مپرس
یک ذره سایه باش تو اینجا در آفتاب
اینجا چو تو نهای تو ز شادی و غم مپرس
هر چیز کان تو فهم کنی آن همه تویی
پس تا که تو تویی ز حدوث و قدم مپرس
عطار اگر رسیدی اینجایگاه تو
در لذت حقیقت خود از الم مپرس
گر مرد عاشقی ز وجود و عدم مپرس
مردانه بگذر از ازل و از ابد تمام
کم گوی از ازل ز ابد نیز هم مپرس
زین چار رکن چون بگذشتی حرم ببین
وانگاه دیده برکن و نیز از حرم مپرس
آنجا که نیست هستی توحید، هیچ نیست
زانجای درگذر به دمی و ز دم مپرس
لوح و قلم به قطع دماغ و زبان توست
لوح و قلم بدان و ز لوح و قلم مپرس
کرسی است سینهٔ تو و عرش است دل درو
وین هر دو نیست جز رقمی وز رقم مپرس
چون تو بدین مقام رسیدی دگر مباش
گم گرد در فنا و دگر بیش و کم مپرس
یک ذره سایه باش تو اینجا در آفتاب
اینجا چو تو نهای تو ز شادی و غم مپرس
هر چیز کان تو فهم کنی آن همه تویی
پس تا که تو تویی ز حدوث و قدم مپرس
عطار اگر رسیدی اینجایگاه تو
در لذت حقیقت خود از الم مپرس
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
دوش آمد و گفت از آن ما باش
در بوتهٔ امتحان ما باش
گر خواهی بود زندهٔ جاوید
زنده به وجود جان ما باش
عمری است که تا از آن خویشی
گر وقت آمد از آن ما باش
مردانه به کوی ما فرود آی
نعره زن و جان فشان ما باش
گر محرم پیشگه نهای تو
هم صحبت آستان ما باش
پریده زآشیان مایی
جویندهٔ آشیان ما باش
از ننگ وجود خود بپرهیز
فانی شو و بی نشان ما باش
ره نتوانی به خود بریدن
در پهلوی پهلوان ما باش
تا کی خفتی که کاروان رفت
در رستهٔ کاروان ما باش
چون میدانی که جمله ماییم
با جمله مگو زبان ما باش
چون اعجمیند خلق جمله
تو با همه ترجمان ما باش
تا چند ز داستان عطار
مستغرق داستان ما باش
در بوتهٔ امتحان ما باش
گر خواهی بود زندهٔ جاوید
زنده به وجود جان ما باش
عمری است که تا از آن خویشی
گر وقت آمد از آن ما باش
مردانه به کوی ما فرود آی
نعره زن و جان فشان ما باش
گر محرم پیشگه نهای تو
هم صحبت آستان ما باش
پریده زآشیان مایی
جویندهٔ آشیان ما باش
از ننگ وجود خود بپرهیز
فانی شو و بی نشان ما باش
ره نتوانی به خود بریدن
در پهلوی پهلوان ما باش
تا کی خفتی که کاروان رفت
در رستهٔ کاروان ما باش
چون میدانی که جمله ماییم
با جمله مگو زبان ما باش
چون اعجمیند خلق جمله
تو با همه ترجمان ما باش
تا چند ز داستان عطار
مستغرق داستان ما باش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
ای دل اگر عاشقی از پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
غیرت آمد بر دلم زد دور باش
یعنی ای نااهل ازین در دور باش
تو گدایی دور شو از پادشاه
ورنه بر جان تو آید دور باش
گر وصال شاه میداری طمع
از وجود خویشتن مهجور باش
ترک جانت گوی آخر این که گفت
کز ضلالت نفس را مزدور باش
تو درافکن خویش و قسم تو ز دوست
خواه ماتم باش و خواهی سور باش
چون بسوزی همچو پروانه ز شمع
دایما نظارگی نور باش
گر می وصلش به دریا درکشی
مست لایعقل مشو مخمور باش
نه چو بی مغزان به یک می مست شو
نه به یک دردی همه معذور باش
ور به دریاها درآشامی شراب
تا ابد از تشنگی رنجور باش
همچو آن حلاج بدمستی مکن
یا حسینی باش یا منصور باش
چون نفخت فیه من روحی توراست
روح پاکی فوق نفخ صور باش
کنج وحدت گیر چون عطار پیش
پس به کنجی درشو و مستور باش
یعنی ای نااهل ازین در دور باش
تو گدایی دور شو از پادشاه
ورنه بر جان تو آید دور باش
گر وصال شاه میداری طمع
از وجود خویشتن مهجور باش
ترک جانت گوی آخر این که گفت
کز ضلالت نفس را مزدور باش
تو درافکن خویش و قسم تو ز دوست
خواه ماتم باش و خواهی سور باش
چون بسوزی همچو پروانه ز شمع
دایما نظارگی نور باش
گر می وصلش به دریا درکشی
مست لایعقل مشو مخمور باش
نه چو بی مغزان به یک می مست شو
نه به یک دردی همه معذور باش
ور به دریاها درآشامی شراب
تا ابد از تشنگی رنجور باش
همچو آن حلاج بدمستی مکن
یا حسینی باش یا منصور باش
چون نفخت فیه من روحی توراست
روح پاکی فوق نفخ صور باش
کنج وحدت گیر چون عطار پیش
پس به کنجی درشو و مستور باش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
گر مرد رهی ز رهروان باش
در پردهٔ سر خون نهان باش
بنگر که چگونه ره سپردند
گر مرد رهی تو آن چنان باش
خواهی که وصال دوست یابی
با دیده درآی و بی زبان باش
از بند نصیب خویش برخیز
دربند نصیب دیگران باش
در کوی قلندری چو سیمرغ
میباش به نام و بی نشان باش
بگذر تو ازین جهان فانی
زنده به حیات جاودان باش
در یک قدم این جهان و آن نیز
بگذار جهان و در جهان باش
منگر تو به دیدهٔ تصرف
بیرون ز دو کون این و آن باش
عطار ز مدعی بپرهیز
رو گوشهنشین و در میان باش
در پردهٔ سر خون نهان باش
بنگر که چگونه ره سپردند
گر مرد رهی تو آن چنان باش
خواهی که وصال دوست یابی
با دیده درآی و بی زبان باش
از بند نصیب خویش برخیز
دربند نصیب دیگران باش
در کوی قلندری چو سیمرغ
میباش به نام و بی نشان باش
بگذر تو ازین جهان فانی
زنده به حیات جاودان باش
در یک قدم این جهان و آن نیز
بگذار جهان و در جهان باش
منگر تو به دیدهٔ تصرف
بیرون ز دو کون این و آن باش
عطار ز مدعی بپرهیز
رو گوشهنشین و در میان باش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
در عشق تو من توام تو من باش
یک پیرهن است گو دو تن باش
چون یک تن را هزار جان هست
گو یک جان را هزار تن باش
نی نی که نه یک تن و نه یک جانست
هیچند همه تو خویشتن باش
چون جمله یکی است در حقیقت
گو یک تن را دو پیرهن باش
جانا همه آن تو شدم من
من آن توام تو آن من باش
ای دل به میان این سخن در
مانندهٔ مرده در کفن باش
چون سوسن ده زبان درین سر
میدار زبان و بی سخن باش
یک رمز مگوی لیک چون گل
میخند خوش و همه دهن باش
گر گویندت که کافری چیست
گو عاشق زلف پر شکن باش
ور پرسندت که چیست ایمان
گو روی ببین و نعرهزن باش
گر روی بدین حدیث داری
چون ابراهیم بتشکن باش
ور گویندت ببایدت سوخت
تو خود ز برای سوختن باش
ور کشتن تو دهند فتوی
در کشتن خود به تاختن باش
مانند حسین بر سر دار
در کشتن و سوختن حسن باش
انگشتزن فنای خود شو
وانگشت نمای مرد و زن باش
گه ماده و گاه نر چه باشی
گر مرغی ویی نه چون زغن باش
انجام ره تو گفت عطار
رسوای هزار انجمن باش
یک پیرهن است گو دو تن باش
چون یک تن را هزار جان هست
گو یک جان را هزار تن باش
نی نی که نه یک تن و نه یک جانست
هیچند همه تو خویشتن باش
چون جمله یکی است در حقیقت
گو یک تن را دو پیرهن باش
جانا همه آن تو شدم من
من آن توام تو آن من باش
ای دل به میان این سخن در
مانندهٔ مرده در کفن باش
چون سوسن ده زبان درین سر
میدار زبان و بی سخن باش
یک رمز مگوی لیک چون گل
میخند خوش و همه دهن باش
گر گویندت که کافری چیست
گو عاشق زلف پر شکن باش
ور پرسندت که چیست ایمان
گو روی ببین و نعرهزن باش
گر روی بدین حدیث داری
چون ابراهیم بتشکن باش
ور گویندت ببایدت سوخت
تو خود ز برای سوختن باش
ور کشتن تو دهند فتوی
در کشتن خود به تاختن باش
مانند حسین بر سر دار
در کشتن و سوختن حسن باش
انگشتزن فنای خود شو
وانگشت نمای مرد و زن باش
گه ماده و گاه نر چه باشی
گر مرغی ویی نه چون زغن باش
انجام ره تو گفت عطار
رسوای هزار انجمن باش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
منم اندر قلندری شده فاش
در میان جماعتی اوباش
همه افسوس خواره و همه رند
همه دردی کش و همه قلاش
ترک نیک و بد جهان گفته
که جهان خواه باش و خواه مباش
دام دیوانگی بگسترده
تا به دام اوفتاده عقل معاش
ساقیا چند خسبی آخر خیز
که سپهرت نمیدهد خشخاش
بنشان از دلم غبار به می
که تویی صحن سینه را فراش
گر تو در معرفت شکافی موی
ور زبان تو هست گوهر پاش
یک سر موی بیش و کم نشود
زانچه بنگاشت در ازل نقاش
تو چه دانی که در نهاد کثیف
آفتاب است روح یا خفاش
عاشقی خواه اوفتاده ز شوق
بر سر فرش شمع همچو فراش
چه کنی زاهدی که از سردی
بجهد بیست رش ز بیم رشاش
زاهد خام خویشبین هرگز
نشود پخته گر نهی در داش
هست زاهد چو آن دروگر بد
که کند سوی خود همیشه تراش
مرد ایثار باش و هیچ مترس
که نترسد ز مردگان نباش
من نیم خرده گیر و خرده شناس
که ندارم ز خرده هیچ قماش
دور باشید از کسی که مدام
کفر دارد نهفته، ایمان فاش
چون نیم زاهد و نیم فاسق
از چه قومم بدانمی ای کاش
چه خبر داری این دم ای عطار
تا قدم درنهی درین ره باش
در میان جماعتی اوباش
همه افسوس خواره و همه رند
همه دردی کش و همه قلاش
ترک نیک و بد جهان گفته
که جهان خواه باش و خواه مباش
دام دیوانگی بگسترده
تا به دام اوفتاده عقل معاش
ساقیا چند خسبی آخر خیز
که سپهرت نمیدهد خشخاش
بنشان از دلم غبار به می
که تویی صحن سینه را فراش
گر تو در معرفت شکافی موی
ور زبان تو هست گوهر پاش
یک سر موی بیش و کم نشود
زانچه بنگاشت در ازل نقاش
تو چه دانی که در نهاد کثیف
آفتاب است روح یا خفاش
عاشقی خواه اوفتاده ز شوق
بر سر فرش شمع همچو فراش
چه کنی زاهدی که از سردی
بجهد بیست رش ز بیم رشاش
زاهد خام خویشبین هرگز
نشود پخته گر نهی در داش
هست زاهد چو آن دروگر بد
که کند سوی خود همیشه تراش
مرد ایثار باش و هیچ مترس
که نترسد ز مردگان نباش
من نیم خرده گیر و خرده شناس
که ندارم ز خرده هیچ قماش
دور باشید از کسی که مدام
کفر دارد نهفته، ایمان فاش
چون نیم زاهد و نیم فاسق
از چه قومم بدانمی ای کاش
چه خبر داری این دم ای عطار
تا قدم درنهی درین ره باش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
دستم نرسد به زلف چون شستش
در پای از آن فتادم از دستش
گر مرغ هوای او شوم شاید
صد دام معنبر است در شستش
از لب ندهد میی و میداند
مخموری من ز نرگس مستش
بیچاره دلم که چشم مست او
صد توبه به یک کرشمه بشکستش
بشکفت گل رخش به زیبایی
غنچه ز میان جان کمر بستش
از بس که بریخت مشک از زلفش
چون خاک به زیر پای شد پستش
چون بود بتی چنان که در عالم
بپرستندش که جای آن هستش
یک یک سر موی من همی گوید
رویش بنگر که گفت مپرستش
نی نی که نقاب بر نمیدارد
تا سجده نمیکنند پیوستش
عطار دلی که داشت در عشقش
برخاست اومید و نیست بنشستش
در پای از آن فتادم از دستش
گر مرغ هوای او شوم شاید
صد دام معنبر است در شستش
از لب ندهد میی و میداند
مخموری من ز نرگس مستش
بیچاره دلم که چشم مست او
صد توبه به یک کرشمه بشکستش
بشکفت گل رخش به زیبایی
غنچه ز میان جان کمر بستش
از بس که بریخت مشک از زلفش
چون خاک به زیر پای شد پستش
چون بود بتی چنان که در عالم
بپرستندش که جای آن هستش
یک یک سر موی من همی گوید
رویش بنگر که گفت مپرستش
نی نی که نقاب بر نمیدارد
تا سجده نمیکنند پیوستش
عطار دلی که داشت در عشقش
برخاست اومید و نیست بنشستش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
بیچاره دلم که نرگس مستش
صد توبه به یک کرشمه بشکستش
از شوق رخش چو مست شد چشمش
از من چه عجب اگر شوم مستش
دستآویزی شگرف میبینم
هفتاد و دو فرقه را خم شستش
خورشید که دست برد در خوبی
نتواند ریخت آب بر دستش
چون ماه که رخش حسن میتازد
صد غاشیهکش به دلبری هسش
صد جان باید به هر دمم تا من
بر فرق کنم نثار پیوستش
جانا دل من که مرغ دام توست
از دام تو دست کی دهد جستش
عقلی که گرهگشای خلق آمد
سودای رخ تو رخت بربستش
عطار به تحفه گر فرستد جان
فریاد همی کند که مفرستش
صد توبه به یک کرشمه بشکستش
از شوق رخش چو مست شد چشمش
از من چه عجب اگر شوم مستش
دستآویزی شگرف میبینم
هفتاد و دو فرقه را خم شستش
خورشید که دست برد در خوبی
نتواند ریخت آب بر دستش
چون ماه که رخش حسن میتازد
صد غاشیهکش به دلبری هسش
صد جان باید به هر دمم تا من
بر فرق کنم نثار پیوستش
جانا دل من که مرغ دام توست
از دام تو دست کی دهد جستش
عقلی که گرهگشای خلق آمد
سودای رخ تو رخت بربستش
عطار به تحفه گر فرستد جان
فریاد همی کند که مفرستش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
آنکه سر دارد کلاهت نرسدش
وانکه پر آب است جاهت نرسدش
هر که پست بارگاه فقر نیست
در بلندی دستگاهت نرسدش
هر که در خود ماند چون گردون بسی
گر نگردد گرد راهت نرسدش
تا نباشد همچو یوسف خواجهای
بندگی در قعر چاهت نرسدش
تا کسی دارد به یک ذره پناه
عرش اگر باشد پناهت نرسدش
عرش اگر کرسی نهد در زیر پای
دست بر زلف سیاهت نرسدش
گرچه سر در عرش ساید آفتاب
پرتو روی چو ماهت نرسدش
نیم ترک چرخ در سر گشت از آنک
بو که بر ترک کلاهت نرسدش
تا کسی نشکست کلی قلب نفس
لاف از خیل و سپاهت نرسدش
تا نسوزد جملهٔ شب شمع زار
یک نسیم صبحگاهت نرسدش
تا کسی بر سر نگردد چون فلک
طوف گرد بارگاهت نرسدش
تا کسی جان ندهد از درد خمار
می ز لعل عذر خواهت نرسدش
گر نشد عطار یکتا همچو موی
مشک از زلف دو تاهت نرسدش
وانکه پر آب است جاهت نرسدش
هر که پست بارگاه فقر نیست
در بلندی دستگاهت نرسدش
هر که در خود ماند چون گردون بسی
گر نگردد گرد راهت نرسدش
تا نباشد همچو یوسف خواجهای
بندگی در قعر چاهت نرسدش
تا کسی دارد به یک ذره پناه
عرش اگر باشد پناهت نرسدش
عرش اگر کرسی نهد در زیر پای
دست بر زلف سیاهت نرسدش
گرچه سر در عرش ساید آفتاب
پرتو روی چو ماهت نرسدش
نیم ترک چرخ در سر گشت از آنک
بو که بر ترک کلاهت نرسدش
تا کسی نشکست کلی قلب نفس
لاف از خیل و سپاهت نرسدش
تا نسوزد جملهٔ شب شمع زار
یک نسیم صبحگاهت نرسدش
تا کسی بر سر نگردد چون فلک
طوف گرد بارگاهت نرسدش
تا کسی جان ندهد از درد خمار
می ز لعل عذر خواهت نرسدش
گر نشد عطار یکتا همچو موی
مشک از زلف دو تاهت نرسدش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
عشق آن باشد که غایت نبودش
هم نهایت هم بدایت نبودش
تا به کی گویم که آنجا کی رسم
کی بود کی چون نهایت نبودش
گر هزاران سال بر سر میروی
همچنان میرو که غایت نبودش
گر فرو استد کسی مرتد شود
بعد از آن هرگز هدایت نبودش
گر فرود آید به یک دل ذرهای
تا به صد عالم سرایت نبودش
صد هزاران خون بریزد همچو باد
زانکه چون آتش حمایت نبودش
نیستی خواهد که از هر نیک و بد
از کسی شکر و شکایت نبودش
تو مباش اصلا که اندر حق تو
تا تو میباشی عنایت نبودش
هر که بی پیری ازینجا دم زند
کار بیرون از حکایت نبودش
بر پی پیری برو تا پی بری
کانکه تنها شد کفایت نبودش
وانکه پیری میکشد بی دیدهای
زین بتر هرگز جنایت نبودش
چون نبیند پیر ره را گام گام
کور باشد این ولایت نبودش
سلطنت کی یابد ای عطار پیر
تا رعیت را رعایت نبودش
هم نهایت هم بدایت نبودش
تا به کی گویم که آنجا کی رسم
کی بود کی چون نهایت نبودش
گر هزاران سال بر سر میروی
همچنان میرو که غایت نبودش
گر فرو استد کسی مرتد شود
بعد از آن هرگز هدایت نبودش
گر فرود آید به یک دل ذرهای
تا به صد عالم سرایت نبودش
صد هزاران خون بریزد همچو باد
زانکه چون آتش حمایت نبودش
نیستی خواهد که از هر نیک و بد
از کسی شکر و شکایت نبودش
تو مباش اصلا که اندر حق تو
تا تو میباشی عنایت نبودش
هر که بی پیری ازینجا دم زند
کار بیرون از حکایت نبودش
بر پی پیری برو تا پی بری
کانکه تنها شد کفایت نبودش
وانکه پیری میکشد بی دیدهای
زین بتر هرگز جنایت نبودش
چون نبیند پیر ره را گام گام
کور باشد این ولایت نبودش
سلطنت کی یابد ای عطار پیر
تا رعیت را رعایت نبودش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
عاشقی نه دل نه دین میبایدش
من چنینم چون چنین میبایدش
هر کجا رویی چو ماه آسمان است
پیش رویش بر زمین میبایدش
زن صفت هرگز نبیند آستانش
مرد جان در آستین میبایدش
میکشد هر روز عاشق صد هزار
این چه باشد بیش ازین میبایدش
شادمانی از غرور است از غرور
دایما اندوهگین میبایدش
برهم افتاده هزاران عرش هست
حجره از قلب حزین میبایدش
در ره عشقش چو آتش گرم خیز
زانکه آتش همنشین میبایدش
سر گنج او به خامی کس نیافت
سوز عشق و درد دین میبایدش
آه سرد از نفس خام آید پدید
آه گرم آتشین میبایدش
آن امانت کان دو عالم برنتافت
هست صد عالم امین میبایدش
گنج عشقش گر ندیدی کور شو
زانکه کوری راهبین میبایدش
سر گنج او همه عالم پر است
اهل آن گنج یقین میبایدش
میتواند داد هر دم خرمنی
لیک مرد خوشه چین میبایدش
شرق تا غرب جهان خوان مینهد
و از تو یک نان جوین میبایدش
اوست شاه تاج بخش اما ایاز
در میان پوستین میبایدش
گنجها بخشید و از تو وام خواست
تا شوی گستاخ این میبایدش
امتحان را زلف هر دم کژ کند
زانکه عاشق راستین میبایدش
نه فلک فیروزهای از کان اوست
وز دل تو یک نگین میبایدش
دست کس بر دامن او کی رسد
لیک خلقی در کمین میبایدش
عاشقان را دست و پای از کار شد
ای عجب مرد آهنین میبایدش
آفتابی ای عجب با ما بهم
جای چرخ چارمین میبایدش
ذرهای را بار میندهد ولیک
ذره ذره زیر زین میبایدش
پای بگسل از دو عالم ای فرید
کین قدر حبل المتین میبایدش
من چنینم چون چنین میبایدش
هر کجا رویی چو ماه آسمان است
پیش رویش بر زمین میبایدش
زن صفت هرگز نبیند آستانش
مرد جان در آستین میبایدش
میکشد هر روز عاشق صد هزار
این چه باشد بیش ازین میبایدش
شادمانی از غرور است از غرور
دایما اندوهگین میبایدش
برهم افتاده هزاران عرش هست
حجره از قلب حزین میبایدش
در ره عشقش چو آتش گرم خیز
زانکه آتش همنشین میبایدش
سر گنج او به خامی کس نیافت
سوز عشق و درد دین میبایدش
آه سرد از نفس خام آید پدید
آه گرم آتشین میبایدش
آن امانت کان دو عالم برنتافت
هست صد عالم امین میبایدش
گنج عشقش گر ندیدی کور شو
زانکه کوری راهبین میبایدش
سر گنج او همه عالم پر است
اهل آن گنج یقین میبایدش
میتواند داد هر دم خرمنی
لیک مرد خوشه چین میبایدش
شرق تا غرب جهان خوان مینهد
و از تو یک نان جوین میبایدش
اوست شاه تاج بخش اما ایاز
در میان پوستین میبایدش
گنجها بخشید و از تو وام خواست
تا شوی گستاخ این میبایدش
امتحان را زلف هر دم کژ کند
زانکه عاشق راستین میبایدش
نه فلک فیروزهای از کان اوست
وز دل تو یک نگین میبایدش
دست کس بر دامن او کی رسد
لیک خلقی در کمین میبایدش
عاشقان را دست و پای از کار شد
ای عجب مرد آهنین میبایدش
آفتابی ای عجب با ما بهم
جای چرخ چارمین میبایدش
ذرهای را بار میندهد ولیک
ذره ذره زیر زین میبایدش
پای بگسل از دو عالم ای فرید
کین قدر حبل المتین میبایدش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
ای پیر مناجاتی رختت به قلندر کش
دل از دو جهان برکن دردی ببر اندر کش
یا چون زن کمدان شو یا محرم مردان شو
یا در صف رندان شو یا خرقه ز سر برکش
چون فتنهٔ آن ماهی چون رهرو این راهی
بار غم اگر خواهی از کون فزون تر کش
خمار و قلندر شو مست می دلبر شو
ور گفت که کافر شو هان تا نشوی سرکش
چون کافر اوباشی هرچند ز اوباشی
با دوست به قلاشی هم دست کنی درکش
گفتی که به عشق اندر گر کشته شوی بهتر
اینک من و اینک سر فرمان بر و خنجر کش
ای دلبر سیمینبر گفتی که نداری زر
بی زر نبود دلبر از جان بگذر زر کش
عطار که سیم آرد بر روی چو زر بازد
چون صفوت دین دارد گو درد قلندر کش
دل از دو جهان برکن دردی ببر اندر کش
یا چون زن کمدان شو یا محرم مردان شو
یا در صف رندان شو یا خرقه ز سر برکش
چون فتنهٔ آن ماهی چون رهرو این راهی
بار غم اگر خواهی از کون فزون تر کش
خمار و قلندر شو مست می دلبر شو
ور گفت که کافر شو هان تا نشوی سرکش
چون کافر اوباشی هرچند ز اوباشی
با دوست به قلاشی هم دست کنی درکش
گفتی که به عشق اندر گر کشته شوی بهتر
اینک من و اینک سر فرمان بر و خنجر کش
ای دلبر سیمینبر گفتی که نداری زر
بی زر نبود دلبر از جان بگذر زر کش
عطار که سیم آرد بر روی چو زر بازد
چون صفوت دین دارد گو درد قلندر کش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
هر مرد که نیست امتحانش
خوابی و خوری است در جهانش
میخفتد و میخورد شب و روز
تا مغز بود در استخوانش
فربه کند از غرور پهلو
تا نام نهند پهلوانش
مرد آن باشد که همچو شمعی
آتش بارد ز ریسمانش
از بسکه در امتحان کشندش
پیدا گردد همه نهانش
چون پاک شود ز هرچه دارد
آنگاه نهند در میانش
صد مغز یقین دهندش آنگاه
در پوست کشند از گمانش
تا هیچ فریفته نگردد
ایمن نبود ز مکر جانش
چون پاک شد از دو کون کلی
آیند دو کون میهمانش
نقدیش بود که مثل نبود
در هفت زمین و آسمانش
دانی تو که آن چه نقش یابد
تا خرج کنند جاودانش
تو جوهر مرد کی شناسی
نا کرده هزار امتحانش
در هر صفتش بجوی صد بار
در علم مبین و در عیانش
گر قلب بود بدر برون کن
ور نی بنشین بر آستانش
مردی که تو را به خویش خواند
در حال ز پیش خود برانش
وان مرد که از تو میگریزد
گنجی است درون خاکدانش
وان کو نگریزد از تو با تو
چون باد ز پس شوی دوانش
این هم رنگ است و میتوان کرد
رسوای زمانه هر زمانش
شرحت دادم که بی نشان کیست
بپذیر چو جان بدین نشانش
خاک ره او به چشم درکش
کز سود تو ببود زیانش
زیبا محکی نهاد عطار
زین شرح که رفت بر زبانش
خوابی و خوری است در جهانش
میخفتد و میخورد شب و روز
تا مغز بود در استخوانش
فربه کند از غرور پهلو
تا نام نهند پهلوانش
مرد آن باشد که همچو شمعی
آتش بارد ز ریسمانش
از بسکه در امتحان کشندش
پیدا گردد همه نهانش
چون پاک شود ز هرچه دارد
آنگاه نهند در میانش
صد مغز یقین دهندش آنگاه
در پوست کشند از گمانش
تا هیچ فریفته نگردد
ایمن نبود ز مکر جانش
چون پاک شد از دو کون کلی
آیند دو کون میهمانش
نقدیش بود که مثل نبود
در هفت زمین و آسمانش
دانی تو که آن چه نقش یابد
تا خرج کنند جاودانش
تو جوهر مرد کی شناسی
نا کرده هزار امتحانش
در هر صفتش بجوی صد بار
در علم مبین و در عیانش
گر قلب بود بدر برون کن
ور نی بنشین بر آستانش
مردی که تو را به خویش خواند
در حال ز پیش خود برانش
وان مرد که از تو میگریزد
گنجی است درون خاکدانش
وان کو نگریزد از تو با تو
چون باد ز پس شوی دوانش
این هم رنگ است و میتوان کرد
رسوای زمانه هر زمانش
شرحت دادم که بی نشان کیست
بپذیر چو جان بدین نشانش
خاک ره او به چشم درکش
کز سود تو ببود زیانش
زیبا محکی نهاد عطار
زین شرح که رفت بر زبانش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
ای ز عشقت این دل دیوانه خوش
جان و دردت هر دو در یک خانه خوش
گر وصال است از تو قسمم گر فراق
هست هر دو بر من دیوانه خوش
من چنان در عشق غرقم کز توام
هم غرامت هست و هم شکرانه خوش
دل بسی افسانهٔ وصل تو گفت
تا که شد در خواب ازین افسانه خوش
گر تو ای دل عاشقی پروانهوار
از سر جان درگذر مردانه خوش
نه که جان درباختن کار تو نیست
جان فشاندن هست از پروانه خوش
قرب سلطان جوی و پروانه مجوی
روستایی باشد از پروانه خوش
گر تو مرد آشنایی چون شوی
از شرابی همچو آن بیگانه خوش
هر که صد دریا ندارد حوصله
تا ابد گردد به یک پیمانه خوش
مرد این ره آن زمانی کز دو کون
مفلسی باشی درین ویرانه خوش
تو از آن مرغان مدان عطار را
کز دو عالم آیدش یک دانه خوش
جان و دردت هر دو در یک خانه خوش
گر وصال است از تو قسمم گر فراق
هست هر دو بر من دیوانه خوش
من چنان در عشق غرقم کز توام
هم غرامت هست و هم شکرانه خوش
دل بسی افسانهٔ وصل تو گفت
تا که شد در خواب ازین افسانه خوش
گر تو ای دل عاشقی پروانهوار
از سر جان درگذر مردانه خوش
نه که جان درباختن کار تو نیست
جان فشاندن هست از پروانه خوش
قرب سلطان جوی و پروانه مجوی
روستایی باشد از پروانه خوش
گر تو مرد آشنایی چون شوی
از شرابی همچو آن بیگانه خوش
هر که صد دریا ندارد حوصله
تا ابد گردد به یک پیمانه خوش
مرد این ره آن زمانی کز دو کون
مفلسی باشی درین ویرانه خوش
تو از آن مرغان مدان عطار را
کز دو عالم آیدش یک دانه خوش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
میشد سر زلف در زمین کش
چون شرح دهم تو را که آن خوش
از تیزی و تازگی که او بود
گویی همه آب بود و آتش
پر کرده ز چشم نرگسینش
از تیر جفا هزار ترکش
زیر قدشم هزار مشتاق
از مردم دیده کرده مفرش
جان همه کاملان ز زلفش
همچون سر زلف او مشوش
روی همه عاشقان ز عشقش
از خون جگر شده منقش
گل چهره و گل فشان و گل بوی
مه طلعت و مه جبین و مهوش
صد تشنه ز خون دیده سیراب
از دشنهٔ چشم آن پریوش
گه دل گه جان خروش میکرد
کای غالیه زلف زلف برکش
عطار ز زلف دلکش او
تا حشر فتاده در کشاکش
چون شرح دهم تو را که آن خوش
از تیزی و تازگی که او بود
گویی همه آب بود و آتش
پر کرده ز چشم نرگسینش
از تیر جفا هزار ترکش
زیر قدشم هزار مشتاق
از مردم دیده کرده مفرش
جان همه کاملان ز زلفش
همچون سر زلف او مشوش
روی همه عاشقان ز عشقش
از خون جگر شده منقش
گل چهره و گل فشان و گل بوی
مه طلعت و مه جبین و مهوش
صد تشنه ز خون دیده سیراب
از دشنهٔ چشم آن پریوش
گه دل گه جان خروش میکرد
کای غالیه زلف زلف برکش
عطار ز زلف دلکش او
تا حشر فتاده در کشاکش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
آخر ای صوفی مرقع پوش
لاف تقوی مزن ورع مفروش
خرقهٔ مخرقه ز تن برکن
دلق ازرق مرائیانه مپوش
از کف ساقیان روحانی
صبحدم بادهٔ صبوح بنوش
صورت خویش را مکن صافی
یک زمان در صفای معنی کوش
سعی کن در عمارت دل و جان
که نیاید به کارت این تن و توش
درگذر از مزابل حیوان
برگذر تا به منزلات سروش
سخن عقل بر عقیله مگوی
سبق عشق یک زمان کن گوش
اهل قالی چو سالکان میگوی
اهل حالی چو واصلان خاموش
مرد عشقی خموش باش و خراب
مرد عقلی فضول باش و به هوش
روشنی بایدت چو شمع بسوز
پختگی بایدت چو دیگ بجوش
چون نهای اهل وجد، ساکن باش
از تواجد چرا شدی مدهوش
راه غیر خدا مده در دل
بار نفس و هوا منه بر دوش
عاشقی یک دم از طلب منشین
تا نگیری حریف در آغوش
سخن سر به گوش دل بشنو
قول عطار را به جان بنیوش
پند گیرند بر تو بعد از تو
گر نداری نصیحت من گوش
لاف تقوی مزن ورع مفروش
خرقهٔ مخرقه ز تن برکن
دلق ازرق مرائیانه مپوش
از کف ساقیان روحانی
صبحدم بادهٔ صبوح بنوش
صورت خویش را مکن صافی
یک زمان در صفای معنی کوش
سعی کن در عمارت دل و جان
که نیاید به کارت این تن و توش
درگذر از مزابل حیوان
برگذر تا به منزلات سروش
سخن عقل بر عقیله مگوی
سبق عشق یک زمان کن گوش
اهل قالی چو سالکان میگوی
اهل حالی چو واصلان خاموش
مرد عشقی خموش باش و خراب
مرد عقلی فضول باش و به هوش
روشنی بایدت چو شمع بسوز
پختگی بایدت چو دیگ بجوش
چون نهای اهل وجد، ساکن باش
از تواجد چرا شدی مدهوش
راه غیر خدا مده در دل
بار نفس و هوا منه بر دوش
عاشقی یک دم از طلب منشین
تا نگیری حریف در آغوش
سخن سر به گوش دل بشنو
قول عطار را به جان بنیوش
پند گیرند بر تو بعد از تو
گر نداری نصیحت من گوش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
ترسا بچهٔ شکر لبم دوش
صد حلقهٔ زلف در بناگوش
صد پیر قوی به حلقه میداشت
زان حلقهٔ زلف حلقه در گوش
آمد بر من شراب در دست
گفتا که به یاد من کن این نوش
در پرده اگر حریف مایی
چون مینوشی خموش و مخروش
زیرا که دلی نگشت گویا
تا مرد زبان نکرد خاموش
دل چون بشنود این سخن زود
ناخورده شراب گشت مدهوش
چون بستدم آن شراب و خوردم
در سینهٔ من فتاد صد جوش
دادم همه نام و ننگ بر باد
کردم همه نیک و بد فراموش
از دست بشد مرا دل و جان
وز پای درآمدم تن و توش
یک قطره از آن شراب مشکل
آورد دو عالمم در آغوش
یک ذره سواد فقر در تافت
شد هر دو جهان از آن سیهپوش
جانم ز سر دو کون برخاست
در شیوهٔ فقر شد وفا کوش
هر که بخرد به جان و دل فقر
بر جان و دلش دو کون بفروش
ور دین تو نیست دین عطار
کفر آیدت این حدیث منیوش
صد حلقهٔ زلف در بناگوش
صد پیر قوی به حلقه میداشت
زان حلقهٔ زلف حلقه در گوش
آمد بر من شراب در دست
گفتا که به یاد من کن این نوش
در پرده اگر حریف مایی
چون مینوشی خموش و مخروش
زیرا که دلی نگشت گویا
تا مرد زبان نکرد خاموش
دل چون بشنود این سخن زود
ناخورده شراب گشت مدهوش
چون بستدم آن شراب و خوردم
در سینهٔ من فتاد صد جوش
دادم همه نام و ننگ بر باد
کردم همه نیک و بد فراموش
از دست بشد مرا دل و جان
وز پای درآمدم تن و توش
یک قطره از آن شراب مشکل
آورد دو عالمم در آغوش
یک ذره سواد فقر در تافت
شد هر دو جهان از آن سیهپوش
جانم ز سر دو کون برخاست
در شیوهٔ فقر شد وفا کوش
هر که بخرد به جان و دل فقر
بر جان و دلش دو کون بفروش
ور دین تو نیست دین عطار
کفر آیدت این حدیث منیوش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
مست شدم تا به خرابات دوش
نعرهزنان رقصکنان دردنوش
جوش دلم چون به سر خم رسید
زآتش جوش دلم آمد به جوش
پیر خرابات چو بانگم شنید
گفت درآی ای پسر خرقهپوش
گفتمش ای پیر چه دانی مرا
گفت ز خود هیچ مگو شو خموش
مذهب رندان خرابات گیر
خرقه و سجاده بیفکن ز دوش
کم زن و قلاش و قلندر بباش
در صف اوباش برآور خروش
صافی زهاد به خواری بریز
دردی عشاق به شادی بنوش
صورت تشبیه برون بر ز چشم
پنبهٔ پندار برآور ز گوش
تو تو نهای چند نشینی به خود
پردهٔ تو بردر و با خود بکوش
قعر دلت عالم بیمنتهاست
رخت سوی عالم دل بر بهوش
گوهر عطار به صد جان بخر
چند بود پیش تو گوهر فروش
نعرهزنان رقصکنان دردنوش
جوش دلم چون به سر خم رسید
زآتش جوش دلم آمد به جوش
پیر خرابات چو بانگم شنید
گفت درآی ای پسر خرقهپوش
گفتمش ای پیر چه دانی مرا
گفت ز خود هیچ مگو شو خموش
مذهب رندان خرابات گیر
خرقه و سجاده بیفکن ز دوش
کم زن و قلاش و قلندر بباش
در صف اوباش برآور خروش
صافی زهاد به خواری بریز
دردی عشاق به شادی بنوش
صورت تشبیه برون بر ز چشم
پنبهٔ پندار برآور ز گوش
تو تو نهای چند نشینی به خود
پردهٔ تو بردر و با خود بکوش
قعر دلت عالم بیمنتهاست
رخت سوی عالم دل بر بهوش
گوهر عطار به صد جان بخر
چند بود پیش تو گوهر فروش