عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ساختی خوارم، بعاشق گلعذاران این کنند؟
از نظر افکندیم، یاران بیاران این کنند؟
کشت و افکند و به فتراکم نبست آن شهسوار
دیده ای هرگز به صیدی شهسواران این کنند؟
سوخت جانم از خمار و ساقیم جامی نداد
ساقیا در انجمن با میگساران این کنند؟
مرهم لطف از تو جستم زخم بیدادم زدی
دلنوازان جان من با دلفگاران این کنند؟
میکنی هر دم بمن ظلمی نگاران دلبرا
با اسیران بلا در روزگاران این کنند؟
هوشیاران را نباشد جز جفا قسمت طبیب
حیرتی دارم چرا با هوشیاران این کنند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
جدا از روی تو چشمم چو خونفشان گردد
ز خون دل مژه ام شاخ ارغوان گردد
گرفته ام بغمش الفتی و می ترسم
خدا نکرده بمن یار مهربان گردد
زشادمانی وصل تواش نصیب مباد
دل فگار اگر بی تو شادمان گردد
قفس شکسته و از هم گسسته دام کسی
ز آشیان بچه امید سرگران گردد
مباش غافل از افتادگی جاده طبیب
زخاکساری خود خضر کاروان گردد
صیقل دیده تر گوشه دامان باشد
روزن خانه دل چاک گریبان باشد
دل چو کامل شود از عشق نگیرد آرام
بی قراری هنر گوهر غلطان باشد
آشیان، بلبل تصویر چه داند ز قفس
شادی و غم بر حیرت زده یکسان باشد
صید در دام کند وحشت و حیرت دارم
که دلم جمع در آن زلف پریشان باشد
در جهان بی غم عشقی نتوان بود طبیب
که چو بی عشق شود دل تن بیجان باشد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
هر که از خون جگر چون لاله ساغر می کشد
منت احسان کی از چرخ ستمگر می کشد
زآستان بی نیازی تا کف خاکی بجاست
کی سر ما خاکساران ناز افسر می کشد
میرود گرد یتیمی، کی بشستن از گهر؟
منت خشگی دلم از دیده تر می کشد
عزت دنیا هماغوشست با حسن سلوک
رشته هموار سر از جیب گوهر می کشد
با ضعیفان دشمنی، دارد خطرها در کمین
انتقام شمع را از شعله، صرصر می کشد
منت صیقل مرا بر دل گران آمد طبیب
زنگ را آئینه من سنگ در بر می کشد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
مائیم و فراق دیده ای چند
بار غم دل کشیده ای چند
وارسته زنام و فارغ از ننگ
از دام بلا رمیده ای چند
از شور جنون بکوه و صحرا
سیلاب صفت دویده ای چند
از بخت سیه ز زندگانی
چون شمع، طمع بریده ای چند
صدبار بکوچه ملامت
چون اشگ بسر دویده ای چند
در گوشه غم هزار ناله
از پرده دل شنیده ای چند
از باده عشق گشته سرمست
در میکده آرمیده ای چند
از بیم فریب عقل بر خویش
افسوس جنون دمیده ای چند
ازمزرع عشق دانه خورده
از دام هوس رمیده ای چند
پیراهن خود برنگ لاله
در خون جگر کشیده ای چند
افسوس طبیب روزگارت
شد تیره ز نور دیده ای چند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
تا قیامت دمد از خاک من خون آلود
لاله از سینه چاک و کفن خون آلود
صبح از جامه رنگین شفق مستغنیست
پیر کنعان چه کند پیرهن خون آلود
می توان یافت که در پای دلش خاری هست
گل کند از لب هر کس سخن خون آلود
گرچه خون می خورد از رشگ رخت گل به چمن
می کند وصف ترا با دهن خون آلود
اشگ خونین همه از دیده حیران ریزد
گر در آئینه فتد عکس من خون آلود
خون خجلت نشود شسته بخون چند طبیب
شوئی از دیده خونبار تن خون آلود
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مپسند از درت ای دوست غمین برخیزم
نه چنان آمده بودم که چنین برخیزم
ای خوش آن لحظه که در بزم نشست تو و من
پی خدمت چو غلامان ز کمین برخیزم
هر که برخاست ز کوی تو پشیمان گردید
بچه امید من خاک نشین برخیزم
منم آن صبح سعادت که از آن خواب گران
نگران بر رخت ای ماه جبین برخیزم
دم آخر مرو از دیده که من از سر جان
بامید نگه بازپسین برخیزم
بودم راه اگر در حرم وصل طبیب
می توانم ز سر خلد برین برخیزم
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در وصف بهار ومدح حیدر کرار گوید
مژده بلبل راکه آمد گل بباغ شاخسار
شددگر صحن چمن چون محفل از رخسار یار
سبزه را افراخت قامت از نم فیض هوا
لاله را افروخت عارض از دم گرم بهار
همچون نخل طور آتش می دمد از شاخ گل
چون تنور نوح می جوشد زلال از چشمه سار
جوش گل بنگر که نتواند فراهم آورد
بلبلی از بهر طرح آشیان یک مشت خار
بسکه طرف گلستان جوش طراوت می زند
از زمین از سعی صرصر برنمی خیزد غبار
در چمن از فیض ترتیب هوا آسیب نیست
دست گلچین را چو دامان تماشائی ز خار
ای حریفان خنده کبک و نوای عندلیب
بر فراز کوهسار و در نشیب مرغزار
می کند ترغیب مستان را بگلگشت چمن
می کند تکلیف، رندان را بسیر کوهسار
از نوای بلبلان مست در صحن چمن
وزلقای شاهدان شوخ در شهر و دیار
غم بخود لرزد چو از سیمای سلطان لشکری
گل بخود بالد چو از غوغای لشکر شهریار
بلبل باغ و حریف دیر و هنگام صبوح
اینک اینک کرده از مستی غزلخوانی شعار
این بتوصیف شراب ارغوان در میکده
آن بتعریف هوای بوستان در لاله زار
وقت آن آمد که در صحن چمن گردند باز
شادمان وبهره مند وتر دماغ و کامگار
بلبل از سیمای گل چون قمری از بالای سرو
ساقی از مینای می چون عاشق از رخسار یار
می کند مشاطه باد سحر آراسته
نوعروسان گلستان را به این نقش و نگار
تا ترا دانا کند از حکمت یزدان پاک
تا ترا بینا کند بر قدرت پروردگار
ساحت گلزار در چشمم چو دختر خانه ای است
روشنت گردد اگر از دیده بر درای غبار
کز پی ارشاد مرغان چمن گسترده است
حکم ایزد سرو از گلبن حصیر از خارزار
تا فشاند واعظ بلبل گلاب موعظه
تا گشاید عابد سوسن زبان اعتذار
مرحبا حکمت که در صحن چمن انداخته
حبذا قدرت که در گلزار کرده آشکار
از شکوفه سبحه بهر خرقه پوش نسترن
وزسمن سجاده بهر شبنم شب زنده دار
بسکه بر خاک چمن روی تضرع سوده اند
از هراس و بیم و خوف و وحشت پروردگار
ارغوان بین لعل رنگ و یاسمن سجاده گون
گل نگر خونین حبین سنبل نگرنیلی عذار
صبح و شام از حسرت او بر دهان انگشت سرو
روز و شب در خدمت او بر کمر دست چنار
گاه می خندد ز حکمش برق تابان قاهقاه
گاه می گرید زبیمش ابر نیسان زار زار
لاله سرخوش زمینای عطایش باده نوش
نرگس مخمور از جام سخایش میگسار
سرزد از جوش بهار طبع رنگین مطلعی
از نهال خامه ام ناهیدگل از شاخسار
تا نباشم در شمار بیغمان روزگار
ای جگر آهی بکش ای چشم تر اشگی ببار
پیش ما قدری نباشد دیده بی اشگ را
چون صدف شد بی گهر افتاد ز چشم اعتبار
گر رسد از اشگ گرم من بدریا قطره ای
ورکشم در بوستان از سینه آهی شعله بار
هر حبابی بر لب دریا شود تبخاله ای
بر رخ گلها کند هر شبنمی کار شرار
گریه دلتنگیم ترسم که از خاطر رود
خنده ام از بسکه می آید باهل روزگار
صحبت ابنای دنیا پر مکرر گشته است
وقت آنکس خوش که کنج عزلتی کرد اختیار
گوشه گیران از حوادث در حصار راحتند
از خطر ایمن شود کشتی که آید بر کنار
بسکه با غم های عالم گرم الفت گشته ام
نگذرد یاد سرورم در دل امیدوار
هر زمان در بحر غم از طالع برگشته ام
موج سانم می زند بر سینه دشت و کنار
تیره بختی را تماشا کن که در آغاز عشق
روزگارم کرد از کین مبتلا ی هجر یار
تا بکی باشم براه وعده ات در انتظار
ای ترا با عاشقان دایم فراموشی شعار
داغها دارم بدل از جور هجرت دور نیست
سر زند گر تا بحشرم لاله از خاک مزار
بی گل روی تو از بس چون خزان افسرده ام
خار در چشمم خلد از جلوه فصل بهار
دست بیتابی مبادا خار دامانت شود
همچو گل برچیده دامان بر مزارم کن گذار
چشم من چون دیده روزن نمی آید بهم
بسکه حیران مانده از شوقت براه انتظار
کی زیادت می توانم رفت از تأثیر ضعف
ناتوانی های من آید مرا آخر بکار
ای که چشم سرمه سایت آخته تیغ ستم
وی که حسن نیمرنگت ریخته خون بهار
من ندیدم در جهان از غمزه ات خونریزتر
جز گه رزم عدو بر دست حیدر ذوالفقار
ای بعهد خسرو عدلت جفا بی دسترس
وی بدور شحنه حزمت ستم ناپایدار
جو دعامت هر کجا برقع گشاید از جبین
ابر دریا دل فشاند آب خجلت از عذار
چون سموم خشم تو بر عرصه هیجا رود
چون شمیم خلق تو در بزم گردد مشگبار
آن کند با دوستان مهرت که با گلشن نسیم
و آن کند با دشمنان قهرت که صرصر با غبار
اوج عرش و ذات تو چون یوسفست و قعر چاه
سطح ارض و شخص تو پیغمبر و در جوف غار
کاسه دریوزه در کف بحر گیرد از صدف
گاه احسان چون شود ابر کفت گوهر نثار
جود در طبعت مکین همچون جواهر در جبال
فیض با ذاتت قرین همچون لآلی در بحار
گرچه باشد اختیار عالمی در دست تو
دست زرپاش تو در ریزش بود بی اختیار
گر نباشد آسمان در جستجویت پس چرا
چون دل عاشق زتاب هجر باشد بیقرار
ای سرافرازی که نعل مرکبت را می سزد
گر هلال آسانماید چرخ زیب گوشوار
چون نماید در مدیحش نکته سنجی خامه ام
مرکبی کورابود چون حیدر صفدر سوار
لوحش الله گرم جولانی که باشد برق تاز
همچو آهی کز دل تنگی جهد بی اختیار
بسکه باشد سخت پی گرپا بیفشارد بکوه
باز می ماند بسنگ خاره اش راه گذار
چار خصلت رایض تقدیر آورد از ازل
گشت او را از پی کسب هنر آموزگار
جلدی کوشش ز سیل و خوش عنانی از نسیم
تندی پویش ز برق و گرم تازی از شرار
جای آن دارد که از مهر آورد خنگ سپهر
چون عنان در گردنش دست و چو تنگش در کنار
کی بتوصیف جلالت می توان پرداختن
ای که اوصافت نیاید همچون انجم در شمار
نزد دانای خرد پرور عجب نبود که بود
مدعی را در خلافت با وجودت اقتدار
کآسمان را سعد و نحسست و زمین را لعل و سنگ
در چمن خارست و گل، در انجمن اغیار و یار
بی سخن بر نقص او را کش گواهی می دهد
گر طرف سازد صدف را کش بدر شاهوار
یا که خورشید درخشان را بسنجد باسها
یا ز سیم قلب کوبد در ترازوی عیار
مانده ام تا از درت محروم ای بحر کرم
گشته ام تا از برت مهجور ای کوه وقار
چون شفق در خون تپیده چون گلم خونین جگر
چون هلالم قد خمیده چون سحابم اشگبار
چون درآید در ضمیرم باد طوف مرقدت
می برم فیضی که عاشق می برد از وصل یار
آستانت را که باشد مهبط انوار قدس
بوسه ها دارم نیاز و سجده ها دارم نثار
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲ - در استمهال از پرداخت وام فرماید
آیا ستوده خصالی که چرخ گاه عطا
هزار چشم به دست تو دوخت از اختر
رواست کز پی بزم تو بی طلب ریزی
زنافه مشگ وز نی شکر از صدف گوهر
شود چو عارضت افروخته ز آتش خشم
زتاب چهره تو آب می شود آذر
برآید از دل خورشید خاوری تکبیر
شوی سوار چو بر رخش آسمان پیکر
همیشه تا که گهر راست رشته شیرازه
مدام تا زگهر هست زینت افسر
بود چو رشته عدوی تو در نظر بی قدر
محب جاه تو باشد عزیز چون گوهر
سپهر منزلتا صاحبا بود هر چند
دلم فگار زبیداد چرخ دون پرور
چرا شکایت خود پیش روزگار برم
که آشنا نبود رحم با دل کافر
چو در پناه تو باشم ز حادثات چه غم
چو شمع پرده نشین شد چه باکش از صرصر
زمان پیش که دست طلب بوام گرفت
به رنگ غنچه زباغ سخات مشتی زر
اگر طلب ننمائی زمن چه بهتر از آن
وگرنه صبر کنی تا مواجب دیگر
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۳
رخ مپوش از من سرت گردم که چون شمع سحر
در بساط چشم حیرانم نگاهی بیش نیست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
ماه زیباست ولی چون رخ زیبای تو نیست
سرو یکتاست ولی چون قد زیبای تو نیست
تا تو از مشگ چلیپا به قمر بر زده ای
جبهه ای کو که برو داغ چلیپای تو نیست
گر چه رعناست رخ باغ به خوش خنده گل
بس شکر خنده تر از غنچه رعنای تو نیست؟
دل رسوای مرا عشق تو سودایی کرد
گر چه سودازده ای نیست که رسوای تو نیست
یوسف مصری و کس در همه آفاق نماند
از زن و مرد که یعقوب و زلیخای تو نیست
نام سعد و رخ اسمای تو باطل شمرند
فال سعدی که مرا از رخ اسمای تو نیست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
ای لعل تو دستگیر شکر
وی جزع تو پایمرد عبهر
هم جزع ترا سپهر در دام
هم لعل ترا ستاره در بر
واداشته ای مه فلک را
در چنبر زلف لاله پرور
هرماه نحیف از آن شود ماه
تا بو که برون جهد ز چنبر
کس را ز تو نیست از تر و خشک
الا لب خشک و دیده تر
طفلی تو و بر لبت حلالست
خون دل ما چو شیر مادر
یک روز بخند با حریفان
تا خون گرید زرشگ شکر
یک راه بر آی گرد مجلس
تا خاک کند ستاره بر سر
بر نه به لبم لب، ار ندیدی
در چشمه آتش آب کوثر
دریاب مجیر را که چون او
با عشق تو کم شود مجاور
هر چند که آمدند با تو
نه چرخ و سه روح و چار گوهر
با فر خدایگان به آمد
از هشت بهشت هفت کشور
فهرست جلال و شاه اعظم
قانون کمال و سعد اکبر
جم ملکت و جام بین منوچهر
افلاطون فکر و آسمان فر
عیسی نفسی که پای عرشش
از قمه کرسی است برتر
عالم به سجل و خط تأیید
ملکی است به نام او مقرر
اقبال ازل به طوع و رغبت
در شکل کلاه اوست مضمر
سبحان الله که مشکل عقل
چون گشت بنانش را مسخر
در خطه عفو او درختی است
چون طوبی سبز و سایه گستر
در ورطه خشم او نهنگی است
آتش دندان و اژدها خور
زیر تتق سپهر چون او
کم دید عروس ملک شوهر
در صحن سرای کبریایش
نزهتگاهی است گوی اغبر
در بزم جلال جانفزایش
نرگس دانی است چرخ اخضر
در نسخت بیت های مدحش
از بهر شرف شود مکرر
روزی که شوند تنگ میدان
از حادثه قضا دو لشکر
در آتش حمله های گردان
چون برگ سمن شود سمندر
ز آسیب اجل گسسته بینی
جوهر ز عرض عرض ز جوهر
از خاک کنند باد پایان
این گنبد آبگون مزور
چون بید بنان شود بعینه
بازوی یلان ز تیر و خنجر
سر کیسه گشاده نسر طایر
تا کاسه سر برد بدو در
صف های کشیده همچو طومار
در هم شکنند همچو دفتر
در معرکه رند استخوان رند
از پرده دل شود توانگر
در پنجره عدم جهد روح
از ناوک پنجه دو صفدر
بر سوگ شود سیاه جامه
این کهنه عروس سبز چادر
بر یغلق شاه بینی آن روز
جبریل امین فگنده شهپر
گردون چو نثار بر رکباش
دامن دامن فشانده اختر
آواز بلند کرده کیوان
کای میوه شاخ طوس و نوذر
رایات تو تا ابد چنین باد
منصور و مؤید و مظفر
ای ملک تو بر ازل مقدم
وی نسل تو از ابد مؤخر
خاقان لقبی نه یاسمین ملک
سلطان نسبی نه نرگس افسر
هر روز برید اهل مشرق
باشد بر شاه قرص انور
یعنی که چو سنجر از میان شد
برفست کسی به جای سنجر
سوگند به صانعی که گردون
در حلقه حکم اوست مضطر
پاکی که ازوست مرکز خاک
چون مهره فتاده در مششدر
کان خضر صفت تویی که گیری
آفاق به تیغ چون سکندر
مگذار که داعیان اقبال
مانند ز تو چو حلقه بر در
خواند همه شب ثنای جانت
الحمد چو قل هوالله از بر
با لطف تو زود خواهد آمد
آذار به دستبوس آذر
با خشم تو زود خواهد افروخت
از پیرهن بنفشه آذر
زنهارم ده که خاطرم را
زین بیش سخن نشد میسر
گر بنده به رسم خدمت شاه
نامد چو سخنوران دیگر
معذور بود که بزم خسرو
دریا صفت است و بنده لنگر
خود زشت بود که گاو ریشی
آید ببر تو رخت بر خر
در بزم تو باد پیش ناهید
از قرصه آفتاب ساغر
مدح تو نوشته تا قیامت
فربه سخنان به کلک لاغر
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۱
سیاهی می کند با من سر زلف نگونسارش
به لب می آورد جانم لب لعل شکربارش
مرا خاری نهاد از هجر خویش آن یار همچون گل
که در پای دل سرگشته دایم می خلد خارش
به شوخی پاره ای کارست در راه غمش ما را
اگر دم سرد شد شاید که دل گرم است در کارش
ز بار عشق او عاجز شدن تر دامنی باشد
چو بنهادم دل از اول سزای خنگ دربارش
ز تیمار سر زلفش بجان آمد دل تنگم
که از روی وفاداری نمی دارند تیمارش
برو جان عرضه کردن نیست الا عین درویشی
چو می بینم که جان با خاک یکسان شد به بازارش
اگر زنار در بندد دلم بی او عجب نبود
کنون کز مشگ پیدا گشت بر گلبرگ زنارش
ز من خون می خورد چشمش ولی چون بینمش گویم
نکو چشمی است این، یارب! ز چشم بد نگهدارش
نمی کردم فغان زین بیش چون از سر گذشت آبم
من و المستغاث اکنون ز جزع و لعل خونخوارش
دهان او به شکل نیم دینار و هزاران دل
خرید و کم نشد یک جو ز شکل نیم دینارش
نیم من مرد ناز او که با این چاره سازیها
دلم چون خر به گل درماند از ناز بخروارش
غلط گفتم که باشد دل که من دارم دریغ از وی؟
که گر جان جوید از من هم نخواهم جستن آغازش
کبوتر وار بر پرد دلم از سینه پر غم
چو بینم همچو کبک نر خرامان وقت رفتارش
غلام زلف چون هندوی آن ترکم که هر ساعت
برآید ناله صد بی گناه از زیر هر تارش
چو من دیدار او بینم زبانم بی من این گوید
که شادیها به روی آنک من شادم به دیدارش
به چشم و غمزه جادو جهان بر خلق بفروشد
بخوبی گر بود روزی شه عالم خریدارش
جهانبخش ملک پرور جهاندار ملک سیرت
که دارد لطف ربانی جهانبخش و جهاندارش
گل بستان دولت نصرة الدین پهلوان کایزد
فزون کرد از همه شاهان عالم جاه و مقدارش
نصیرالحق والمله خداوندی فلک قدری
که حاصل شد به اندک سال دولتهای بسیارش
درختی گشت ذات او بنامیزد بنامیزد
که برگش نصرت و فتحست وتأیید و ظفر، بارش
زمام دولت باقی به دست او از آن آمد
که لطف حق به صد چندین همی بیند سزاوارش
رود در آتش دوزخ کسی کو رفت در کینش
بود در زینها حق کسی کآمد به زنهارش
سرای عالم خاکی که سقفش آسمان آمد
از آن معمور می ماند که رأی اوست معمارش
اگر پرسد کسی از تو که در شش گوشه گیتی
حوادث از که شد خفته؟ بگو از بخت بیدارش
کسی کز دفتر عصیان او یک سطر برخواند
سیه رویی شود حاصل به آخر همچو طومارش
چه سود ار خصم او از شربت تیغش بپرهیزد
که گر خواهد و گرنی هم بباید خورد ناچارش
اگر خواهی که صد کیخسرو اندر یک قبا بینی
به پیروزی ببین بنشسته اندر صفه بارش
و گر خواهی که در زینی هزاران روستم یابی
به میدان درگه جولان ببین بر خنگ رهوراش
چو از وی کار دین نیکست و چشم مملکت روشن
خداوندا! نگهداری ز زخم چشم اغیارش
تعالی الله چه دولتیار شخصست او که در عالم
به هر کاری که روی آرد در آن دولت بود یارش
گه توقیع چون در دست گیرد کلک میمون را
مزاج مملکت گردد درست از کلک به بارش
ز گفتارش جهان را هر زمان باشد شکر ریزی
هزارن جان خوش چون جان من برخی گفتارش
بهر جایی که باشد گنج اگر ماری وطن گیرد
ظفر گنج است و تیغ خسرو عالم ستان مارش
ببارد صاعقه بر خصم بد گوهر گه هیجا
چو خندد تیغ پرگوهر به دست ابر کردارش
سپهسالاری اسلام از آن بر وی مقرر شد
که نصرت یار باشد هر سپه را کوست سالارش
یقین می دان که از سلطان نشانست او که هر ساعت
رسد فریاد ملک و دین سر تیغ گهردارش
هر آنکس کو ببیند روی نورانی او داند
که نور شفقت و رحمت همی تابد ز رخسارش
نگون شد رایت بدعت و لیک از زخم شمشیرش
فزون شد رونق سنت ولیک از رأی هشیارش
ارگ خصمش ز رشگ دولت او خون نمی گرید
بدین معنی گرانی می کند خصم سبکسارش
و گر شد دشمنش فربه ز نعمت، هم روا باشد
که گردون از پی کشتن همی دارد به پروارش
اگر دم بر خلافش بر لب آرد مشتری روزی
طناب گردنش سازد سپهر از پیچ دستارش
جهان کردست اقراری که او شاهیست دین پرور
گواهی می دهد امروز ملک و دین به اقرارش
پناه آل سلجوقش همی خواندم خرد گفتا
چه می خونی بدان لفظی که خواندی پار و پیرارش
بگیرد ملک اسکندر چو اسکندر پدر دارد
که بادا عمر جاویدان به ملک اندر خضر وارش
جوانی پیر عقل است این و آن پیر جوان دولت
که بادا سایه آن پیر بر سر مانده هموارش
رسید از راه دور امروز عید و گل به بزم شه
بدان تا خوش کند از عیش بزم همچو گلزارش
به عید اکنون به کار آید شراب صرف گلرنگش
به باغ اکنون به بار آید گل صد برگ گلنارش
جهان از عید خرم گشت و باغ از گل به سامان شد
کنون ما و می و گلبرگ و زیر و ناله زارش
میی چون چه؟ چنانک از لطف دلجویی کند روحش
گلی چون چه؟ چنانک آید به حسرت مشک تاتارش
ز عید و گل ممتع گشت برخوردار و خرم دل
شهی کاندر همه عالم پسندیدست آثارش
مبارک باد عید فطر و ختم روزه بر جانش
ازو پذرفته طاعتهای با اخلاص دادارش
پدر از روی او خرم سپهر از قدر او عاجر
موافق گشته در هر کار دور چرخ دوراش
خدایا چون تو دانی کوستم بر خلق نپسندد
مسلم داری از دوران گردون ستمکارش
چنان کو بندگانت را به شفقت نیک می دارد
بیفزا دولت باقی و در دولت نگهدارش
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۴
سرو سهی که سجده برد سرو کشمرش
سنبل دمید بر طرف سوسن ترش
گلبرگ شکل، در خوی خونین نشست دل
زان چشم چون بنفشه و زان چشم عبهرش
خون دلم ز دیده برون می کند به هجر
گویی چو دید خون دلم هست در خورش
چون شمع زرد رویم و چون غنچه تنگدل
کز شمع و غنچه هست رخ و لب نکوترش
چون در خورد به عقل؟ که گویم گه صفت
ترک سهیل جبهت و سرو سمنبرش
ترکی که دید؟ سلسله مشگ بر رخش
سروی که؟ دید چشمه خورشید بر سرش
پشتم بسان حلقه زرین خمیده کرد
زلف شکسته بر زبر حلقه زرش
گفتم شوم به حلقه زلفش مگر شبی
گشتم به زور حلقه ولی حلقه بر درش
زلفش چو چنبرست و تنم چون رسن به شکل
روزی برون برد رسنم سر به چنبرش
سنگین دلم ز غم چو دل لعل خون گرفت
وز عشوه کم نکرد عقیق سخنورش
یعنی به صبح خنده زند غنچه بر چمن
چون میغ تر کند به سرشگ مقطرش
در بر نگیرمش به گه وصل طرفه نیست
هر گه که بنگرم سوی زلف معنبرش
زلفش چو عقربست و گر نیست در برم
عیبم مکن که عقربت مست است در برش
چون بر مهش دو خط مزور بدید دل
در خود کشید خط ز دو خط مزورش
گر دل ز من به دست نخستین ببرد دوست
زیبد که بود مهره من در مششدرش
زین پس به بند عشوه نبندد دلم چو هست
صدر سخن مدیح شه عدل گسترش
قطب ملوک نصرت دین کز هنر شدند
دور سپهر و خطه گیتی مسخرش
پشت هدی محمد مهدی صفت که هست
سقف شرف ز گنبد پیروزه برترش
بر منبر سپهر خطیب خرد چه گفت؟
بحر گهر ده و گهر بحر پیکرش
در خوی نشسته روح ز شخص مقدسش
در شرم رفته عقل ز روح مطهرش
در همت رفیع وی از نقطه کم بود
جرم زمین و عرصه چرخ مدورش
بر دل نبشته عقل و بصر شکل موکبش
در دیده کرده فتح و ظفر گرد لشکرش
نصرت دو دیده بر عقب تیر و ترکشش
دولت نشسته در کنف درع و مغفرش
محکوم گشته نه فلک و هشت جنتش
گردن نهاده شش جهت و هفت اخترش
ملک کرم چو ملک زمین شد مسلمش
شیر فلک چو شیر علم شد مسخرش
هر کس که چون قلم نکند خدمتش به سر
بینی ز دور چرخ سیه دل چو دفترش
یک روز نیست کز سر عجزش نمی رسد
خدمت ز چین و خلخ و جزیت ز قیصرش
گردون دلی که در صف کین کرد لطف حق
بر نیک و بد چو گردش گردون مظفرش
هم طوف کرده عدل و هنر گرد ملکتش
هم خوش نشسته فتح و ظفر در معسکرش
مشرک شکسته دل ز تف تیر و بیلکش
ملحد بریده سر ز سر تیغ و خنجرش
رستم نگویمش که گه رزم و روز بزم
صد بنده به ز رستم سگزیست بر درش
در دولت پدر که سکندر چنو نبود
شد ملکت سکندر رومی میسرش
وز بخت فرخش نبود طرفه گر به طوع
در خدمت شریف رود صد سکندرش
در روز حمله جرعه بود بحر قلزمش
در وقت ضربه ذره شود کوه منکرش
بر شیر بیرقش ز پی کسب مرتبت
یغلیق بسته طره جبریل شهپرش
چون گویمش که سنجر عهدی که نزد عقل
یک روزه بخشش است همه ملک سنجرش
گویی که هست دست و دل حیدر و عمر
در ملک عدل عمر و شمشیر حیدرش
تیغش که کرد جوهر بی حد و مر پدید
در حرب هست کشته بی حد و بی مرش
جسم عدو ز گوهر تیغش گسسته شد
گویی که خصم جسم عدو گشت جوهرش
کلکش گرفت گونه بیمار زرد روی
وی طرفه تر که مشگ سیه شد مزورش
در بیشه شیر دیده کنون بحر موج زن
زین روی گشت روی به رنگ معصفرش
بشکست خرد پیکر گردون چو خنگ شه
یک شیهه در فگند به گوش دو پیکرش
صرصر چو روز رزم به گردش نمی رسد
تشبیه چون کنم؟ گه رفتن به صرصرش
گر کوه کوه بر نشیندی نگه کنش
ور چرخ برق سیر ندیدی تو بنگرش
در چشم خون خصم بود صحب بسدش
در گوش لحن کوس بود زخم مزهرش
خورشید خنگ خسرو خسرو نسب شدست
خنگی که دید؟ خنجر زرین به کف درش
دین پروری که حرص تهی معده سیر شد
چون خورد نیم لقمه ز جود موقرش
در طبع هست خسرو گردون مطوعش
در چشم هست گوهر گیتی محقرش
گر دست سوی رطل کند هست همرخش
ور میل سوی عیش کند هست در خورش
بر لب سزد کنون لب معشوق گلرخش
بر فک سزد کنون می صرف مقطرش
زهره گرفت زخمه عشرت به مجلسش
خورشید برده رحمت دولت به محضرش
بزمش بهشت گشت ز خوبی و خرمی
رطلش نبید صرف شده حوض کوثرش
شعر مجیر و قول خوش مقدسی شده
در طبع خوش چو برگ گل و بوی عنبرش
هم درو چرخ کرده چو دولت مؤیدش
هم بخت نیک کرده چو گردون معمرش
دست ستم بریده به شمشیر لطف حق
کرده بری ز نکبت چرخ ستمگرش
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۲
مهره عمرم ربود شعبده آسمان
کشت چراغ دلم شمع سپهرالامان
بر سر پایم گداخت سفره خاکی چو شمع
با سر دستم فگند تیر فلک چون کمان
سرد بود همچو صبح بزم حریفان غم
گر ننهندم چو شمع شب همه شب در میان
خصم خودم زانکه چرخ گر کندم بر درخت
سر بدر آرد چو شمع از دهنم ریسمان
شمع دل کس نیم پس چه سبب همچو شمع
مرده نفس می زنم بر لب این خاکدان
سوختم از خود چنانک می شوم از باد صبح
همچو سر شمع از آب عاجز و فریاد خوان
روشنی کار من جز پی محنت مبین
راستی قد شمع جز پی سوزش مدان
دهر مرا کمچو شمع بی گنه آویخته است
گر بفروشد بلاست ور بگدازد هوان
گر چه به تن فربهم کم نخورم خون که شمع
از بهی و فربهی بیش بود بر زیان
از در این شش جهات چون روم اکنون که کرد
پای به بندم چو شمع گردش این هفتخوان
زنده شوم همچو شمع از پس مردن چو هست
مستع سحر من صاحب هفتم قران
کهف امم فخر دین زنگی خضر آستین
قطب و دل شمع شرع موسی طور آستان
خسرو سلطان جناب کز حسد او چو شمع
صد رهه بر خود گریست عالم نامهربان
فتنه به حاجب چه خواست غیبتش از صدر ملک؟
زانکه بود شمع دزد خواب خوش پاسبان
ظلم که بنشسته بود تو بر تو همچو شمع
با تف شمشیر او سوخت ز سر تا میان
از لب خویش آسمان دندان سازد چو شمع
تا همه ساید بر آنک تافت ز حکمش عنان
غم ز چه گیرد به کار خصم ورا شمع وار
زانکه چو زر ریاست بر محکم امتحان
برد چو شمع از میان ظلمت ظلم ای عجب
قدرت قدرش که هست در ره دین قهرمان
ای به تو ناحق چو شمع دیده به طفلی عذاب
وی ز تو دولت چو سرو گشته به پیری جوان
هست چو شمع به روز جرم عطارد زرشگ
تا گه توقیع دید کلک تو اندر بنان
ساخت به کردار شمع در ره عشقت مجیر
هم ز دل، آتشکده هم ز دو رخ زعفران
از سر اعجاز طبع، شمع صفت در ثنات
ز آتش خاطر نمود چشمه آب روان
خاطر او آتشست گر چه درو طعنه زد
آنکه هنوزش چو شمع می دود آب از دهان
ز آتش غم جست باز همچو براتی شمع
یا به خودش در پذیر یا ز خودش وارهان
تا که به شب هست شمع محرم اسرار خلق
بر دل پاک تو باد سر الهی عیان
شمع جلال ترا باد به نیک اختری
پرتوش از باختر تافته تا قیروان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۷
دوش آن زمان کز آه من شد شمع شب سرسوخته
دیدم به بزم عاشقان شب عنبر تر سوخته
از دست صبح بوالعجب جانها گرفته راه لب
وز زلف عنبرسای شب دلها چو عنبر سوخته
بر روی سقف کاسه وش مه سفره ای بنهاده خوش
یک نیمه چرخ کینه کش زان سفره زر سوخته
شب گوشه خاکی سلب پردود زان گشت ای عجب
کز آتش آهم به شب شد هفت کشور سوخته
تا با سپهر بوالهوس می رفت مه سرباز پس
صبح دوم را شد نفس از رشگ در بر سوخته
بالای این تنگ آشیان طاوس نر گشت آسمان
شب چون غرابی در میان لب بسته شهپر سوخته
شب مجمری بود ای عجب صبح دوم عودی سلب
وقت سحر شد بی سبب از عود مجمر سوخته
من زان بت پیمانشکن با شمع می راندم سخن
شمع از من اندر تاب و من زان شمع پیکر سوخته
تا برفروزد پاسبان از من چراغ آسمان
گشتم چو حراق آن زمان از غم سراسر سوخته
شب مانده چون مشگ ختا از آهوی گردون جدا
چون نافه آهو مرا زو خون به دل در سوخته
من خشگ لب چون شیشه گر لیکن چو کوزه دیده تر
وز تف دل وقت سحر هم خشک و هم تر سوخته
نی صبح سیمابی قبا مانده چو شمع کم بقا
خون رانده از سر تا به پا وز پای تا سر سوخته
چون قرصه آتش فشان گردون گرفت اندر دهان
بنمود بی هندوستان هندو به آذر سوخته
قرص از تنوری تفته تر کوبیند از سوزش خطر
همچون تنور بحر و بر از قرص انور سوخته
سیمرغ گردون آشیان در تاخت از زاولستان
گفتی که زال است آن زمان پرش به اخگر سوخته
در قبضه شمشیر و شر زین کرده بر سیس سحر
ببریده از بهرام سر وز زهره چادر سوخته
گشت از نهیب صبحدم وراق گردون را قلم
چون نسخه کفر و ستم از شاه صفدر سوخته
سر جمله هفتم قران کیخسرو رستم نشان
کز تف تیغ سرفشان هست از مه افسر سوخته
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
دوش چون دست قدر مهر از در شب بر گرفت
عقد گردون بیضه ای از عنبر شب بر گرفت
بر سر شب تاج بود از گوهر گردون ولیک
دود دلها هر زمان تاج از سر شب بر گرفت
پیش از آنگه کاید آواز تتق دار فلک
لشکر غم بود و من تا لشک شب بر گرفت
آسمان دیا اینکه من خوش خوش همی سوزم چو عود
شمع مشرق بر زمین زد مجمر شب بر گرفت
جرعه ها می خورد عقل از جام غم تا روز بود
چون حریف شب در آمد ساغر شب بر گرفت
تا در معشوق از انجا پاره ای ره بود شب
عقل کان ره دید گام اندر خور شب بر گرفت
زهره بر ره بود چون از غم مرا سرمست یافت
با من آمد ساز زیر چادر شب بر گرفت
هم در آن ساعت که ما را از قبول افسر رسید
خسرو گردون بزد تیغ افسر شب بر گرفت
دل در آن اندیشه کانجا یابد از معشوق بار
بارها فال وصال از دفتر شب بر گرفت
عقل گفتا گوهر دل دار پنهان ای مجیر!
کانک آمد صبح صادق گوهر شب بر گرفت
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
هر دم به بند زلف شکاری دگر مگیر
وحشی مباش با من و وحشت ز سر مگیر
دل گر نبود خاک تو بی سایه تو سوخت
جان خاک تست از سر او سایه بر مگیر
گفتی که زر چه جای زرست ای بهانه جوی؟
رنگ رخم ببین و بهانه به زر مگیر
صد دل به غمزه بشکن و روی از وفا متاب
بوسی ز لعل کم کن و تنگی شکر مگیر
آخر نه در غم تو شبی روز کرده ایم
طوفان آب دیده و آه سحر مگیر
هر چند صید ما نه سزاوار دام تست
ما را بریز خون و جز از ما دگر مگیر
گر بر درت مجیر ز مستی شبی گذشت
مدهوش عشق تست بر او این قدر مگیر
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
دوش دلبند من آن مهر گسل
آنکه زو ماه به خوبی است خجل
مست و مدهوش در آمد در شهر
شهر را ولوله زو شد حاصل
شمع در پیش و جهانی زن و مرد
شد نظاره آن شمع چگل
دست شنگانه بر آورده ز چاک
پای مستانه فرو برده به گل
به یکی شب که ازین شکل برفت
در همه شهر نه جان ماند و نه دل
گر شبی دیگر ازین دست کند
ما و فریاد و در شاه قزل
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
گفتم ای ترک نظر سوی من غمگین کن
رحمتی بر من محنت زده مسکین کن
عشق من بی لب شیرین تو تلخ است چو زهر
به یکی بوسه همه زهر مرا شیرین کن
ای دل من شده از آتش هجران تو گرم
زان لب لعل دل گرم مرا تسکین کن
خنده خوش می‌زن و مجلس همه در شکر گیر
زلف بفشان و جهان پر گل و پر نسرین کن
گفت من ماهم و همچون تو بود خام طمع
هر که گوید که طمع بر مه و بر پروین کن
گفتم ای ترک مزن بر دل من داغ جفا
ور زنی، مرهم از آن دو لب چون نوشین کن
گفتمش چند کنم در غم تو ناله زار؟
گفت گر وصل منت باید صد چندین کن
گفتم از سیم میانت اثری یابم گفت
یا میانم مطلب یا کمرم زرین کن
ور ندانی که وجوه کمر زر به کجاست؟
مدحت بارگه خسرو خوب آیین کن
ارسلان شاه جهانبخش که گوید کرمش
جای خاک دَرَم از تارک علیین کن
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
داد دلم به دست غم طره دلربای تو
برد به عرض بوسه جان عارض جانفزای تو
گر دل و جان ز دست شد غم نخورم برای خود
زانکه چه جان چه خاک ره گر نبود برای تو؟
دل که بود که دم زند تا ندهد مراد تو؟
جان که بود که جان کند تا نبود رضای تو؟
گر تو بدان خوشی که من بی تو ز تو جفا برم
خوش بنشین که کرده ام حرز دل از جفای تو
سوخته دل مکن مرا بو که به تو سزا شوم
زانکه نباشد ای صنم سوخته دل سزای تو
هر چه توانی از بدی گر بکنی به جای من
آن نه منم که بد کنم تا بزیم به جای تو
گر ز تو لاف زد مجیر از سر خشم در گذر
به که ز تو به نیک و بد لاف زند گدای تو