عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آن خانه برانداز که خود راهبر ماست
همخانهٔ ما همره ما همسفر ماست
آن یار مبرا ز خیالات عیان است
سری که نهان است ز دل در نظر ماست
دارد سر منصور در این باغ، مکافات
آن نخل به بار آمده و این ثمر ماست
آن صید ضعیفیم که سرپنجهٔ باز است
دست تهی بهله اگر در کمر ماست
از پای رفیقان سبکبار سعیدا
هر خار نشانی است که در رهگذر ماست
همخانهٔ ما همره ما همسفر ماست
آن یار مبرا ز خیالات عیان است
سری که نهان است ز دل در نظر ماست
دارد سر منصور در این باغ، مکافات
آن نخل به بار آمده و این ثمر ماست
آن صید ضعیفیم که سرپنجهٔ باز است
دست تهی بهله اگر در کمر ماست
از پای رفیقان سبکبار سعیدا
هر خار نشانی است که در رهگذر ماست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
نه همین خندهٔ گل از پی نشو است و نماست
ای بسا گریه که چون شمع ز باد است و هواست
سرکنم خم به طمع این چه حکایت باشد
دست بالا نکنم گر همه هنگام دعاست
دلنشین شد بد و نیک و ادب و بی ادبی
تا ز پیش نظرم رسم تواضع برخاست
غم خورد طالب و گو شاد نگردد محبوب
گرچه خورشید نبالید ولیکن مه کاست
پرسش حشر به قانون شریعت باشد
که همین سلسله تا روز قیامت برپاست
بی جمال تو مرا شب نشود هرگز روز
از جهان می شنوم وعدهٔ رؤیت فرداست
گر سخن از قد رعنای تو آید به میان
روز محشر ز همه حرف سعیدا بالاست
ای بسا گریه که چون شمع ز باد است و هواست
سرکنم خم به طمع این چه حکایت باشد
دست بالا نکنم گر همه هنگام دعاست
دلنشین شد بد و نیک و ادب و بی ادبی
تا ز پیش نظرم رسم تواضع برخاست
غم خورد طالب و گو شاد نگردد محبوب
گرچه خورشید نبالید ولیکن مه کاست
پرسش حشر به قانون شریعت باشد
که همین سلسله تا روز قیامت برپاست
بی جمال تو مرا شب نشود هرگز روز
از جهان می شنوم وعدهٔ رؤیت فرداست
گر سخن از قد رعنای تو آید به میان
روز محشر ز همه حرف سعیدا بالاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
گردون مروتی به فقیران نداشته است
این تیره کاسه، طاقت مهمان نداشته است
شوری که در محیط دلم موج می زند
نوح نبی ندیده و طوفان نداشته است
بوی گلاب شرم نمی آید از خویش
این شاخ گل مگر که نگهبان نداشته است
ای فخر کاینات بهشتی، به این کمال
چون قامت تو سرو خرامان نداشته است
در جستجوی دل نرسیدم به منزلی
این کعبه هیچ غیر بیابان نداشته است
هر سینه ای که همچو فلک داغدار نیست
در فکر خویش سر به گریبان نداشته است
این خانمان خراب فلک زیر سفره اش
جز دل کباب [و] سینهٔ بریان نداشته است
از داغ مهر او چه خبر دارد آن که او
چون آفتاب سینهٔ عریان نداشته است
چون فکر پخته رای سعیدا ز نازکی
هرگز سری به صحبت خامان نداشته است
این تیره کاسه، طاقت مهمان نداشته است
شوری که در محیط دلم موج می زند
نوح نبی ندیده و طوفان نداشته است
بوی گلاب شرم نمی آید از خویش
این شاخ گل مگر که نگهبان نداشته است
ای فخر کاینات بهشتی، به این کمال
چون قامت تو سرو خرامان نداشته است
در جستجوی دل نرسیدم به منزلی
این کعبه هیچ غیر بیابان نداشته است
هر سینه ای که همچو فلک داغدار نیست
در فکر خویش سر به گریبان نداشته است
این خانمان خراب فلک زیر سفره اش
جز دل کباب [و] سینهٔ بریان نداشته است
از داغ مهر او چه خبر دارد آن که او
چون آفتاب سینهٔ عریان نداشته است
چون فکر پخته رای سعیدا ز نازکی
هرگز سری به صحبت خامان نداشته است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
غافل از دین شیوهٔ خود رسم و آیین کرده است
رسم و آیین رخنه ها در خانهٔ دین کرده است
شهسوار عشق در هنگامهٔ جان باختن
عیش بی اندیشه را در خانهٔ زین کرده است
از شفق هر شب مس افلاک ظاهر می شود
گرچه گردون از ریاضت بیضه زرین کرده است
می دهد رخ طرح با ما مدعی باز از چه روست
بیدق خود را مگر امروز فرزین کرده است؟
گر ببندد چشم خودبینی ز ما من، بهتر است
زان ریاضت ها که زاهد را خدابین کرده است
شانه [زد] بر آن کمر پنداشت مو، مشاطه را
دار معذورش که او [کاری] به تخمین کرده است
شد سعیدا در خیال این غزل همچون هلال
بیت ابروی تو را گویا که تضمین کرده است
رسم و آیین رخنه ها در خانهٔ دین کرده است
شهسوار عشق در هنگامهٔ جان باختن
عیش بی اندیشه را در خانهٔ زین کرده است
از شفق هر شب مس افلاک ظاهر می شود
گرچه گردون از ریاضت بیضه زرین کرده است
می دهد رخ طرح با ما مدعی باز از چه روست
بیدق خود را مگر امروز فرزین کرده است؟
گر ببندد چشم خودبینی ز ما من، بهتر است
زان ریاضت ها که زاهد را خدابین کرده است
شانه [زد] بر آن کمر پنداشت مو، مشاطه را
دار معذورش که او [کاری] به تخمین کرده است
شد سعیدا در خیال این غزل همچون هلال
بیت ابروی تو را گویا که تضمین کرده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
هر گوهر سخن که به ساحل رسیده است
از چشمه سار آبلهٔ دل رسیده است
آن کاو به یاد کوی تو از خود بریده است
ناکرده قطع راه، به منزل رسیده است
از شوق روی یار ز راه نیاز و عجز
خوشحال آن که او به در دل رسیده است
سروی به غیر قامت دلجوی یار من
هرگز کسی ندیده به حاصل رسیده است
ما را همین بس است سعیدا که صائبا
گفتا وجود فقر تو کامل رسیده است
از چشمه سار آبلهٔ دل رسیده است
آن کاو به یاد کوی تو از خود بریده است
ناکرده قطع راه، به منزل رسیده است
از شوق روی یار ز راه نیاز و عجز
خوشحال آن که او به در دل رسیده است
سروی به غیر قامت دلجوی یار من
هرگز کسی ندیده به حاصل رسیده است
ما را همین بس است سعیدا که صائبا
گفتا وجود فقر تو کامل رسیده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
شایستهٔ درگاه تو هر بی سر و پا نیست
درگاه تو جایی است که گنجایش جا نیست
آتش که درون کار کند شعله ندارد
آن را که دلش سوخته انگشت نما نیست
تا یک نظر از رهگذر دیده درآید
یک رهگذری نیست که صد دیده ورانیست
دست کرمت بسته ره و رسم طلب را
در شهر و دیاری که تویی نام گدا نیست
هر سو که دلم رفت رهی بود به کویت
این طرفه که تا کوی تو یک راهنما نیست
بی درد به آخر نرسد مرحلهٔ شمع
ماند به ره آن دل که در او آه رسا نیست
از باطن کس حرف زدن شرک خفی دان
کز سر دل آگاه کسی غیر خدا نیست
بر عاشق بیچاره ستم این همه یارب
در مذهب معشوق مگر روز جزا نیست؟
از ماست سعیدا که خطاها شده پیدا
ورنه ز قلم آنچه به ما رفت خطا نیست
درگاه تو جایی است که گنجایش جا نیست
آتش که درون کار کند شعله ندارد
آن را که دلش سوخته انگشت نما نیست
تا یک نظر از رهگذر دیده درآید
یک رهگذری نیست که صد دیده ورانیست
دست کرمت بسته ره و رسم طلب را
در شهر و دیاری که تویی نام گدا نیست
هر سو که دلم رفت رهی بود به کویت
این طرفه که تا کوی تو یک راهنما نیست
بی درد به آخر نرسد مرحلهٔ شمع
ماند به ره آن دل که در او آه رسا نیست
از باطن کس حرف زدن شرک خفی دان
کز سر دل آگاه کسی غیر خدا نیست
بر عاشق بیچاره ستم این همه یارب
در مذهب معشوق مگر روز جزا نیست؟
از ماست سعیدا که خطاها شده پیدا
ورنه ز قلم آنچه به ما رفت خطا نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
ز عالمش چه خبر آن که او پریشان نیست
ندیده لذت سر ما تنی که عریان نیست
سفال خانهٔ ما بشکند سر فغفور
که مور کلبهٔ ما کمتر از سلیمان نیست
چو باده خون جگر نوش و ذوق را دریاب
چه نشئه ها که در این آب صاف پنهان نیست
مرا در آینهٔ دل نمود جانان عکس
که هیچ آینه را تاب و طاقت آن نیست
به خاک پای تو در دل چه گوشه ها خالی است
گمان مبر که در این خانه جای مهمان نیست
به هر خیال چو معنی سراسری رفتم
کدام سینه که از داغ او گلستان نیست؟
به غیر یار سعیدا در این سرای خیال
همیشه کیست که از کرده ها پشیمان نیست؟
ندیده لذت سر ما تنی که عریان نیست
سفال خانهٔ ما بشکند سر فغفور
که مور کلبهٔ ما کمتر از سلیمان نیست
چو باده خون جگر نوش و ذوق را دریاب
چه نشئه ها که در این آب صاف پنهان نیست
مرا در آینهٔ دل نمود جانان عکس
که هیچ آینه را تاب و طاقت آن نیست
به خاک پای تو در دل چه گوشه ها خالی است
گمان مبر که در این خانه جای مهمان نیست
به هر خیال چو معنی سراسری رفتم
کدام سینه که از داغ او گلستان نیست؟
به غیر یار سعیدا در این سرای خیال
همیشه کیست که از کرده ها پشیمان نیست؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
هرگز ندیده ام گرهی بر جبین صبح
دارم نیازها به رخ نازنین صبح
شد آفتاب داغ نمایان به هر دو کون
دست نسیم شب چو شکست آستین صبح
نبود عجب چو غنچه اگر پاشم از نسیم
دارم دمی چو بوی گل آن هم رهین صبح
بر آفتاب روی تو از حلقه های زلف
گویا که می چکد عرق یاسمین صبح
تا دید خویش را ز خجالت به باد رفت
آیینه ای است زنگی شب را جبین صبح
آیین صبح و مشرب او روز روشن است
کافر اگر نیاورد ایمان به دین صبح
تا شد عیان گشادگی جبهه ات به خلق
در دور حسن روی تو مهر است کین صبح
بردار آستین بنما داغ خویش را
روشن شود جهان ز گل آتشین صبح
حرف درست گویمت ای دل ز طول عمر
از کوتهی نخورده شکست آستین صبح
چون شیشهٔ می است ظهور و بطون ما
نبود جدا ز هم دل صبح و جبین صبح
از فکر آبدار سعیدا چو آفتاب
گل ها شکفته از غزلم در زمین صبح
دارم نیازها به رخ نازنین صبح
شد آفتاب داغ نمایان به هر دو کون
دست نسیم شب چو شکست آستین صبح
نبود عجب چو غنچه اگر پاشم از نسیم
دارم دمی چو بوی گل آن هم رهین صبح
بر آفتاب روی تو از حلقه های زلف
گویا که می چکد عرق یاسمین صبح
تا دید خویش را ز خجالت به باد رفت
آیینه ای است زنگی شب را جبین صبح
آیین صبح و مشرب او روز روشن است
کافر اگر نیاورد ایمان به دین صبح
تا شد عیان گشادگی جبهه ات به خلق
در دور حسن روی تو مهر است کین صبح
بردار آستین بنما داغ خویش را
روشن شود جهان ز گل آتشین صبح
حرف درست گویمت ای دل ز طول عمر
از کوتهی نخورده شکست آستین صبح
چون شیشهٔ می است ظهور و بطون ما
نبود جدا ز هم دل صبح و جبین صبح
از فکر آبدار سعیدا چو آفتاب
گل ها شکفته از غزلم در زمین صبح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
سعیدا از شکست سنگ اثر در مومیا افتد
خشوعی نیست چون در دل اجابت از دعا افتد
نرفته ذی حیاتی بی شکست خاطر از عالم
مسلم کی برآید دانه چون در آسیا افتد؟
چه غم در این چمن گر از نوای عیش، بی برگم
مباد هیچ کس در کشور دل بینوا افتد
اگرچه شام، جنت لیک اهلش طرفه نااهلند
همان بهتر حسینی وار کس در کربلا افتد
اگر در صحبت بیگانگان بیگانه آید کس چه غم اما
مبادا هیچ کس یارب به چشم آشنا ناآشنا افتد
سعیدا هوش دردم باش تا باشی که از غفلت
شود عاصی اگر از دست موسی چون عصا افتد
خشوعی نیست چون در دل اجابت از دعا افتد
نرفته ذی حیاتی بی شکست خاطر از عالم
مسلم کی برآید دانه چون در آسیا افتد؟
چه غم در این چمن گر از نوای عیش، بی برگم
مباد هیچ کس در کشور دل بینوا افتد
اگرچه شام، جنت لیک اهلش طرفه نااهلند
همان بهتر حسینی وار کس در کربلا افتد
اگر در صحبت بیگانگان بیگانه آید کس چه غم اما
مبادا هیچ کس یارب به چشم آشنا ناآشنا افتد
سعیدا هوش دردم باش تا باشی که از غفلت
شود عاصی اگر از دست موسی چون عصا افتد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
مجنون به گرد خیمهٔ لیلی نمی رسد
دیوانه را مقام تسلی نمی رسد
تا کی به رود نیل زنی خرقه ای عزیز
کس با خدا به جامهٔ نیلی نمی رسد
چشمی ز غیر بسته چو موسی عصا کشی
باید وگرنه کس به تجلی نمی رسد
بر آب گر روی و در آتش وطن کنی
موسی نمی شوی [و] خلیلی نمی رسد
از دست روزگار سعیدا چه گل چه خار
آن رو کدام روست که سیلی نمی رسد؟
دیوانه را مقام تسلی نمی رسد
تا کی به رود نیل زنی خرقه ای عزیز
کس با خدا به جامهٔ نیلی نمی رسد
چشمی ز غیر بسته چو موسی عصا کشی
باید وگرنه کس به تجلی نمی رسد
بر آب گر روی و در آتش وطن کنی
موسی نمی شوی [و] خلیلی نمی رسد
از دست روزگار سعیدا چه گل چه خار
آن رو کدام روست که سیلی نمی رسد؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
شوم دیوانه اش مجنون به من گر همسفر باشد
در آتش می روم پروانه ام گر راهبر باشد
توانم شد به عیسی هم نفس گر خشک لب باشم
روم بر آسمان گر همچو ابرم چشم تر باشد
شود آن وقت عیب کجروان راست رو ظاهر
که آدم را قبول عام از راه هنر باشد
چسان آتش کند منع تپش مرغ کبابی را
که با هر شعله پرواز آورد گر بال و پر باشد
سخن باریک تر از موی خواهد در میان آمد
در آن بزمی که حرف پیچ و تاب آن کمر باشد
به تکلیف نماز و روزه چون هشیار می گیرند
نخواهم رفت از میخانه تا عقلم به سر باشد
چسان دل را توان برداشت از مژگان خونریزی
که کار سینه ریشان دایماً با نیشتر باشد
ز بی برگی توانی همچو سرو آزاد گردیدن
که در بار است هر نخلی که آن را برگ و بر باشد
توان در گلشن عالم سعیدا یکدمی وا شد
به شرط آنکه در دستت چو گل یک مشت زر باشد
در آتش می روم پروانه ام گر راهبر باشد
توانم شد به عیسی هم نفس گر خشک لب باشم
روم بر آسمان گر همچو ابرم چشم تر باشد
شود آن وقت عیب کجروان راست رو ظاهر
که آدم را قبول عام از راه هنر باشد
چسان آتش کند منع تپش مرغ کبابی را
که با هر شعله پرواز آورد گر بال و پر باشد
سخن باریک تر از موی خواهد در میان آمد
در آن بزمی که حرف پیچ و تاب آن کمر باشد
به تکلیف نماز و روزه چون هشیار می گیرند
نخواهم رفت از میخانه تا عقلم به سر باشد
چسان دل را توان برداشت از مژگان خونریزی
که کار سینه ریشان دایماً با نیشتر باشد
ز بی برگی توانی همچو سرو آزاد گردیدن
که در بار است هر نخلی که آن را برگ و بر باشد
توان در گلشن عالم سعیدا یکدمی وا شد
به شرط آنکه در دستت چو گل یک مشت زر باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
آن ماهوش که در همه جا جلوه می کند
خورشید در خرابهٔ ما جلوه می کند
در سینه های روشن و در دیده های پاک
دایم ز فیض صلح و صفا جلوه می کند
از موج خیز حادثه بی طاقتی چرا
ای ناخدا مگر دو خدا جلوه می کند؟
خورشیدوش برآمده از خوابگاه ناز
امروز باز تا به کجا جلوه می کند
آن سالکی که باخبر است از مقام خویش
دایم میان خوف و رجا جلوه می کند
ای دلبران برای خدا جلوه گر شوید
نور خدا ز روی شما جلوه می کند
اقبال در عنان تو عالم گرفته است
در سایهٔ تو بال هما جلوه می ند
بر مدعی ز نکهت اخلاص بهره نیست
با او همیشه بوی ریا جلوه می کند
بنشین به کوی یار سعیدا که بی حجاب
در خانهٔ کریم گدا جلوه می کند
خورشید در خرابهٔ ما جلوه می کند
در سینه های روشن و در دیده های پاک
دایم ز فیض صلح و صفا جلوه می کند
از موج خیز حادثه بی طاقتی چرا
ای ناخدا مگر دو خدا جلوه می کند؟
خورشیدوش برآمده از خوابگاه ناز
امروز باز تا به کجا جلوه می کند
آن سالکی که باخبر است از مقام خویش
دایم میان خوف و رجا جلوه می کند
ای دلبران برای خدا جلوه گر شوید
نور خدا ز روی شما جلوه می کند
اقبال در عنان تو عالم گرفته است
در سایهٔ تو بال هما جلوه می ند
بر مدعی ز نکهت اخلاص بهره نیست
با او همیشه بوی ریا جلوه می کند
بنشین به کوی یار سعیدا که بی حجاب
در خانهٔ کریم گدا جلوه می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
صفای وقت جهان چون به ما نمی خواهد
که زشت آینهٔ باصفا نمی خواهد
شکست توبه خوش آمد مرا که رو زردی
نمی کشد ز کس و مومیا نمی خواهد
بیا به کشتی بحر فنانشین و برو
ز خود که کشمکش ناخدا نمی خواهد
چنان سبک شده ام در ره وفا که چو کاه
کشیدنم مدد کهربا نمی خواهد
هر آنچه کس طلبد از کریم می یابد
خوش آن که او ز خدا جز خدا نمی خواهد
کسی است نیک که نیکی چو می کند امروز
در آن مقابله فردا جزا نمی خواهد
خوشم به طور سعیدا و بی نیازی او
که زخم، مرهم و دردش دوا نمی خواهد
که زشت آینهٔ باصفا نمی خواهد
شکست توبه خوش آمد مرا که رو زردی
نمی کشد ز کس و مومیا نمی خواهد
بیا به کشتی بحر فنانشین و برو
ز خود که کشمکش ناخدا نمی خواهد
چنان سبک شده ام در ره وفا که چو کاه
کشیدنم مدد کهربا نمی خواهد
هر آنچه کس طلبد از کریم می یابد
خوش آن که او ز خدا جز خدا نمی خواهد
کسی است نیک که نیکی چو می کند امروز
در آن مقابله فردا جزا نمی خواهد
خوشم به طور سعیدا و بی نیازی او
که زخم، مرهم و دردش دوا نمی خواهد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
مژده آمد که تو را کام روا شد امروز
مدعاها هدف تیر دعا شد امروز
سایه انداخت به سر قامت آن سرو روان
صعوهٔ طالع ما باز هما شد امروز
وقت خوش دولت جاوید مبارک بادا
تو بقا یاب که غیر از تو فنا شد امروز
شکر ایزد که به دور تو ز هم بی تصدیع
باطل و حق چو شب و روز جدا شد امروز
دل شد و صبر شد و جان شد و تن از جا رفت
تو خبردار نه ای بی تو چها شد امروز
[خارزارم] ز قدوم فرست شد گلزار
جنگ و کین از کرمت صلح و صفا شد امروز
به هوایی که سعیدا به تو همدم گردد
همچو نی بیدل و بی برگ و نوا شد امروز
مدعاها هدف تیر دعا شد امروز
سایه انداخت به سر قامت آن سرو روان
صعوهٔ طالع ما باز هما شد امروز
وقت خوش دولت جاوید مبارک بادا
تو بقا یاب که غیر از تو فنا شد امروز
شکر ایزد که به دور تو ز هم بی تصدیع
باطل و حق چو شب و روز جدا شد امروز
دل شد و صبر شد و جان شد و تن از جا رفت
تو خبردار نه ای بی تو چها شد امروز
[خارزارم] ز قدوم فرست شد گلزار
جنگ و کین از کرمت صلح و صفا شد امروز
به هوایی که سعیدا به تو همدم گردد
همچو نی بیدل و بی برگ و نوا شد امروز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
در کفر حق پرست شو آن گه خداشناس
بیگانه را یگانه شو و آشنا شناس
با جغد، پاس کنج خرابی نگاه دار
هر سایه ای که بر تو فتد از هما شناس
محو جمال یار شو و سیر خلد کن
بر زلف پیچ عالم بی منتها شناس
منعم کسی بود که ز خود دست شسته است
ناشسته روی چند جهان را گدا شناس
از تشنگی بمیر و مده آبرو ز دست
گوهر شو آبروی خود آب بقا شناس
چندین هزار مقصد و مطلب که خلق راست
در جنب فضل دوست تو یک مدعا شناس
حرف بجا نمی شنوند اهل روزگار
زینهار در میانهٔ ایشان تو جا شناس
این نور چشم تن شود آن نور چشم جان
از خاک کوی دوست تو تا توتیا شناس
بگشا به روی هر که در خلق خویش را
بیگانه را و محرم از آواز پاشناس
ما چون چراغ روشن [و] دنیاست همچو شب
بگشای چشم باطن و ما را به ما شناس
مخلوط گشته کشته و ناکشته در جهان
ناکشته کشته را تو در این کربلا شناس
بیهوده آشنا چه شوی زید و عمرو را
با آن که گفته است خدابین خداشناس
مرهون وقت بوده سعیدا سرور [و] غم
با وقت آشنا شو و ذوق و صفا شناس
بیگانه را یگانه شو و آشنا شناس
با جغد، پاس کنج خرابی نگاه دار
هر سایه ای که بر تو فتد از هما شناس
محو جمال یار شو و سیر خلد کن
بر زلف پیچ عالم بی منتها شناس
منعم کسی بود که ز خود دست شسته است
ناشسته روی چند جهان را گدا شناس
از تشنگی بمیر و مده آبرو ز دست
گوهر شو آبروی خود آب بقا شناس
چندین هزار مقصد و مطلب که خلق راست
در جنب فضل دوست تو یک مدعا شناس
حرف بجا نمی شنوند اهل روزگار
زینهار در میانهٔ ایشان تو جا شناس
این نور چشم تن شود آن نور چشم جان
از خاک کوی دوست تو تا توتیا شناس
بگشا به روی هر که در خلق خویش را
بیگانه را و محرم از آواز پاشناس
ما چون چراغ روشن [و] دنیاست همچو شب
بگشای چشم باطن و ما را به ما شناس
مخلوط گشته کشته و ناکشته در جهان
ناکشته کشته را تو در این کربلا شناس
بیهوده آشنا چه شوی زید و عمرو را
با آن که گفته است خدابین خداشناس
مرهون وقت بوده سعیدا سرور [و] غم
با وقت آشنا شو و ذوق و صفا شناس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پای انداز ز پا افتاده دامان است بس
دستگیر دست کوتاهان گریبان است بس
در طریق آخرت دنیا نمی آید به کار
زاد این ره تا قیامت عهد [و] پیمان است و بس
هیچ دستی بر گریبان فلک راهی نیافت
این لباس تنگ سر تا پای دامان است بس
لطف معنی را دل مجروح می داند که تیغ
جلوه گر امروز در زخم نمایان است بس
کشتی تن از نگاه تند می پیچد به خود
چین پیشانی در این جا موج طوفان است بس
کاستن ها در پی است ای ماه بالیدن چرا
هر که سودی می کند امروز نقصان است بس
جهل بی اندازه در دنیا کلید دولت است
خصمی دنیا همین با اهل عرفان است بس
لطف بی حد و حساب یار ما را کشته است
شکوه از دردی که ما داریم درمان است بس
نیست قابل فیض مطلق را سعیدا غیر تو
«علم الاسما» همین در باب انسان است بس
دستگیر دست کوتاهان گریبان است بس
در طریق آخرت دنیا نمی آید به کار
زاد این ره تا قیامت عهد [و] پیمان است و بس
هیچ دستی بر گریبان فلک راهی نیافت
این لباس تنگ سر تا پای دامان است بس
لطف معنی را دل مجروح می داند که تیغ
جلوه گر امروز در زخم نمایان است بس
کشتی تن از نگاه تند می پیچد به خود
چین پیشانی در این جا موج طوفان است بس
کاستن ها در پی است ای ماه بالیدن چرا
هر که سودی می کند امروز نقصان است بس
جهل بی اندازه در دنیا کلید دولت است
خصمی دنیا همین با اهل عرفان است بس
لطف بی حد و حساب یار ما را کشته است
شکوه از دردی که ما داریم درمان است بس
نیست قابل فیض مطلق را سعیدا غیر تو
«علم الاسما» همین در باب انسان است بس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
چرخ با ما دل مصفا گر نباشد گو مباش
آینه زنگی مجلا گر نباشد گو مباش
شهسوار راه غم را دل به منزل می برد
در طریق دوستی پا گر نباشد گو مباش
چون بود همخانه دشمن خانه ویران بهتر است
چون نباشد دوست، دنیا گر نباشد گو مباش
گرد سر گردیدنش کافی است شمع بزم را
در چمن پروانه را جا گر نباشد گو مباش
کاکل مشکین برای بردن دل ها بس است
حلقهٔ زلف سمن سا گر نباشد گو مباش
از نظرها چون سعیدا کرد پنهان روزگار
صورت قبر تو پیدا گر نباشد گو مباش
آینه زنگی مجلا گر نباشد گو مباش
شهسوار راه غم را دل به منزل می برد
در طریق دوستی پا گر نباشد گو مباش
چون بود همخانه دشمن خانه ویران بهتر است
چون نباشد دوست، دنیا گر نباشد گو مباش
گرد سر گردیدنش کافی است شمع بزم را
در چمن پروانه را جا گر نباشد گو مباش
کاکل مشکین برای بردن دل ها بس است
حلقهٔ زلف سمن سا گر نباشد گو مباش
از نظرها چون سعیدا کرد پنهان روزگار
صورت قبر تو پیدا گر نباشد گو مباش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
اگر چون خضر می بخشند جان را بر شهیدانش
خیالی غیر جانبازی نباشد در شهیدانش
دهان زخم از خون خشک ناگردیده برخیزند
کجا لب تشنگی بینند در محشر شهیدانش
خمارآلودهٔ می را به شیرینی نباشد دل
که کی بوسند در جنت لب کوثر شهیدانش
به تیغش کرده اند از جان و از دل کشتگان بیعت
که تا تلقین گرفتند از دم خنجر شهیدانش
سعیدا بی ادب در کوی جانان کس نمی آید
زمین بوسیده می آیند بر خنجر شهیدانش
خیالی غیر جانبازی نباشد در شهیدانش
دهان زخم از خون خشک ناگردیده برخیزند
کجا لب تشنگی بینند در محشر شهیدانش
خمارآلودهٔ می را به شیرینی نباشد دل
که کی بوسند در جنت لب کوثر شهیدانش
به تیغش کرده اند از جان و از دل کشتگان بیعت
که تا تلقین گرفتند از دم خنجر شهیدانش
سعیدا بی ادب در کوی جانان کس نمی آید
زمین بوسیده می آیند بر خنجر شهیدانش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
من دیده ام آن را که مکانی نیست مشخص
از بسکه لطیف است از آن نیست مشخص
تحقیق معانی به کتب راست نیاید
ای بی خبر چند بیان نیست مشخص
بی نام و نشان است و دلیلت نکند سود
آن را به یقین دان که گمان نیست مشخص
تشخیص توان کرد از این باعث جان را
تن زنده به جان آمد و جان نیست مشخص
گفتم کمرش مو غلطی تنگ دهانش
گفتم سر مویی به گمان نیست مشخص
تصدیق ز دل می طلبد صاحب دیوان
اثبات به اقرار زبان نیست مشخص
زاهد چه قماش عمل خویش نمایی
امروز نه سود است و زیان نیست مشخص
غیر از تو وجودی نرسیده است به اثبات
با آن که تو را نام و نشان نیست مشخص
در کعبه و بتخانه توان یافت خدا را
سری است که در هر دو جهان نیست مشخص
از آن خبرش نیست کسی را که به یک آن
دل بست به چیزی که دو آن نیست مشخص
بر عمر مکن تکیه خبردار که مردن
سری است که پیدا و نهان نیست مشخص
بیرون و درون سیر نمودیم سعیدا
دیدیم که پیدا و نهان نیست مشخص
از بسکه لطیف است از آن نیست مشخص
تحقیق معانی به کتب راست نیاید
ای بی خبر چند بیان نیست مشخص
بی نام و نشان است و دلیلت نکند سود
آن را به یقین دان که گمان نیست مشخص
تشخیص توان کرد از این باعث جان را
تن زنده به جان آمد و جان نیست مشخص
گفتم کمرش مو غلطی تنگ دهانش
گفتم سر مویی به گمان نیست مشخص
تصدیق ز دل می طلبد صاحب دیوان
اثبات به اقرار زبان نیست مشخص
زاهد چه قماش عمل خویش نمایی
امروز نه سود است و زیان نیست مشخص
غیر از تو وجودی نرسیده است به اثبات
با آن که تو را نام و نشان نیست مشخص
در کعبه و بتخانه توان یافت خدا را
سری است که در هر دو جهان نیست مشخص
از آن خبرش نیست کسی را که به یک آن
دل بست به چیزی که دو آن نیست مشخص
بر عمر مکن تکیه خبردار که مردن
سری است که پیدا و نهان نیست مشخص
بیرون و درون سیر نمودیم سعیدا
دیدیم که پیدا و نهان نیست مشخص
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
یا من فتح باسمک باب السلام فیض
انت السلام دارک دارالسلام فیض
در مدح قامت تو و لعل لب تو بود
هر جا رسیده است به گوشم کلام فیض
صیدی که شد اسیر تو فیض است قسمتش
خال و خط تو دانهٔ فیض است و دام فیض
سرو بهشت و پیکر فیض است قامتش
چشم و نگاه، بادهٔ فیض است و جام فیض
بالم ز ذوق چاک زنم خرقه همچو گل
هر گه صبا ز کوی تو آرد پیام فیض
قد تو عمر خضر و خرامت روان پاک
روی تو صبح صادق و زلف تو شام فیض
من واله ام تو را و تو حیران خویشتن
من مست چشم و چشم تو مست مدام فیض
افتد به پای من گل اگر بو نمی کنم
در گلشنی که نیست سعیدا دوام فیض
انت السلام دارک دارالسلام فیض
در مدح قامت تو و لعل لب تو بود
هر جا رسیده است به گوشم کلام فیض
صیدی که شد اسیر تو فیض است قسمتش
خال و خط تو دانهٔ فیض است و دام فیض
سرو بهشت و پیکر فیض است قامتش
چشم و نگاه، بادهٔ فیض است و جام فیض
بالم ز ذوق چاک زنم خرقه همچو گل
هر گه صبا ز کوی تو آرد پیام فیض
قد تو عمر خضر و خرامت روان پاک
روی تو صبح صادق و زلف تو شام فیض
من واله ام تو را و تو حیران خویشتن
من مست چشم و چشم تو مست مدام فیض
افتد به پای من گل اگر بو نمی کنم
در گلشنی که نیست سعیدا دوام فیض