عبارات مورد جستجو در ۵۹۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۹
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۲
ای دل و دیده دل و دیده من پر خونست
سوزش جان من از شرح و بیان افزونست
چشم نم دیده ام از دور فلک پر خون بود
این زمان از غم هجران تو چون جیحونست
دوستانم به تفقّد همه دستان گویند
کای ستمدیده درین واقعه حالت چونست
چه بگویم که درین واقعه بر من چه رسید
هرچه گویم همه دانید کزان افزونست
چون زخار فلک سفله ننالم به ستم
که گل روی تو در خاک لحد مدفونست
در فراق رخ خوب تو چنان می گریم
که رخ جان من از خون جگر گلگونست
لیلی جان من آخر به کجا رفت بگو
که جهانی ز فراق رخ او مجنونست
عمر شیرین چو به تلخی به سرآید ای دل
می کش این درد که بر تو نه بلا اکنونست
از جهان غیر جفانیست نصیبم چه کنم
که مرا پشت دل از غصّه ز غم چون نونست
سوزش جان من از شرح و بیان افزونست
چشم نم دیده ام از دور فلک پر خون بود
این زمان از غم هجران تو چون جیحونست
دوستانم به تفقّد همه دستان گویند
کای ستمدیده درین واقعه حالت چونست
چه بگویم که درین واقعه بر من چه رسید
هرچه گویم همه دانید کزان افزونست
چون زخار فلک سفله ننالم به ستم
که گل روی تو در خاک لحد مدفونست
در فراق رخ خوب تو چنان می گریم
که رخ جان من از خون جگر گلگونست
لیلی جان من آخر به کجا رفت بگو
که جهانی ز فراق رخ او مجنونست
عمر شیرین چو به تلخی به سرآید ای دل
می کش این درد که بر تو نه بلا اکنونست
از جهان غیر جفانیست نصیبم چه کنم
که مرا پشت دل از غصّه ز غم چون نونست
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۴
از آتش غم هجرم به سر برآید دود
هزار چشمه خونم ز چشمها بگشود
ز دست این فلک شوخ چشم بی آزرم
که کرد باز مرا روزگار کور و کبود
قسم به خاک عزیزان که تا ز مادر دهر
من ضعیف بلا دیده آمدم به وجود
ندیده ام ز جهان جز جفا و جور و ستم
نبوده ام ز زمانه زمانکی خشنود
ببرد یک سره از من شکیب و صبر و قرار
ز درد بر دل من هر زمان غمی افزود
بسوخت جان جهانی ازین ستم بر من
هر آنکه دید مرا در جهان همی بخشود
به هر که دل بنهادم دلم بسوخت به درد
به هرکه در نگرستم ز چشم من بربود
چه گویم اینکه درین واقعه به من چه رسید
که دید روز چنین در جهان بگو که شنود
وزید باد فنا و ربود گل ز برم
نماند طاقت و جانم ز خار غم فرسود
ز بخت بد که مرا بود اصل مادر زاد
به زجر چهره بختم بکرد خون آلود
نگار مهوش من نور دیده سلطان بخت
که در زمانه به شکل و شمایل تو نبود
برفت و جان جهان را به داغ هجر بخست
وداع کرد و مرا از دو دیده خون پالود
به حسرتش ز جهان برد و در مغاک انداخت
دریغ آن صنم گلعذار سیم وجود
نداشت یک نفس از شادی زمانه نصیب
نه یک زمان غمش از خاطر حزین بزدود
نه از زمانه بدمهر مهربانی دید
نه یک نفس به همه عمر خویشتن آسود
زهی زمانه بدعهد شوخ ناهموار
تو را به غیر جفا شیوه خود بگو که چه بود
نجسته مهر ز روی بتان چون خورشید
نکرد رحم به دلهای تنگ غم فرسود
کدام نرگس رعنا به آب جان پرورد
که عاقبت سر او را به داس غم ندرود
کدام سرو سهی را به ناز برنکشید
که هم به ارّه قهرش نیاورد به سجود
طبیب ناصح و یاران همدمم گویند
به صبر کوش که جز صبر چاره نیست و نبود
ندا رسید که ای بلبلان شوریده
چو گل ز دست ربودت زمانه ناله چه سود
رضا رضای خداوند و بندگان تسلیم
بده تو صبر جزیلم به محنت ای معبود
ببرد مونس جان را به زجر از بر من
بکرد شادی عالم ز پیش ما بدرود
اگر از درد برآرم هزار ناله چو چنگ
وگر ز سوز بسوزم به داغ غم چون عود
به هرچه حکم کنی حاکمی و ما بنده
فدای راه رضا کرده ایم بود و وجود
هرآنکه روح به قالب رسیدش از افلاک
به عاقبت ز وجودش مفارقت فرمود
اگر تو سر طلبی سر فدای راهت باد
وگر تو جان بستانی جهان و جان موجود
ببخش بارخدایا مرا به رحمت خویش
اگرچه نیست امیدم به طالع مسعود
بسیست بار گنه بر دل ستمکش من
بود که عاقبت کار ما شود خشنود
گناهکارم و مجرم به درگه لطفت
امید آنکه نباشم به حضرتت مردود
مرادم ار ندهد در جهان نمی طلبم
مرا وصال تو باشد ز عالمی مقصود
هزار چشمه خونم ز چشمها بگشود
ز دست این فلک شوخ چشم بی آزرم
که کرد باز مرا روزگار کور و کبود
قسم به خاک عزیزان که تا ز مادر دهر
من ضعیف بلا دیده آمدم به وجود
ندیده ام ز جهان جز جفا و جور و ستم
نبوده ام ز زمانه زمانکی خشنود
ببرد یک سره از من شکیب و صبر و قرار
ز درد بر دل من هر زمان غمی افزود
بسوخت جان جهانی ازین ستم بر من
هر آنکه دید مرا در جهان همی بخشود
به هر که دل بنهادم دلم بسوخت به درد
به هرکه در نگرستم ز چشم من بربود
چه گویم اینکه درین واقعه به من چه رسید
که دید روز چنین در جهان بگو که شنود
وزید باد فنا و ربود گل ز برم
نماند طاقت و جانم ز خار غم فرسود
ز بخت بد که مرا بود اصل مادر زاد
به زجر چهره بختم بکرد خون آلود
نگار مهوش من نور دیده سلطان بخت
که در زمانه به شکل و شمایل تو نبود
برفت و جان جهان را به داغ هجر بخست
وداع کرد و مرا از دو دیده خون پالود
به حسرتش ز جهان برد و در مغاک انداخت
دریغ آن صنم گلعذار سیم وجود
نداشت یک نفس از شادی زمانه نصیب
نه یک زمان غمش از خاطر حزین بزدود
نه از زمانه بدمهر مهربانی دید
نه یک نفس به همه عمر خویشتن آسود
زهی زمانه بدعهد شوخ ناهموار
تو را به غیر جفا شیوه خود بگو که چه بود
نجسته مهر ز روی بتان چون خورشید
نکرد رحم به دلهای تنگ غم فرسود
کدام نرگس رعنا به آب جان پرورد
که عاقبت سر او را به داس غم ندرود
کدام سرو سهی را به ناز برنکشید
که هم به ارّه قهرش نیاورد به سجود
طبیب ناصح و یاران همدمم گویند
به صبر کوش که جز صبر چاره نیست و نبود
ندا رسید که ای بلبلان شوریده
چو گل ز دست ربودت زمانه ناله چه سود
رضا رضای خداوند و بندگان تسلیم
بده تو صبر جزیلم به محنت ای معبود
ببرد مونس جان را به زجر از بر من
بکرد شادی عالم ز پیش ما بدرود
اگر از درد برآرم هزار ناله چو چنگ
وگر ز سوز بسوزم به داغ غم چون عود
به هرچه حکم کنی حاکمی و ما بنده
فدای راه رضا کرده ایم بود و وجود
هرآنکه روح به قالب رسیدش از افلاک
به عاقبت ز وجودش مفارقت فرمود
اگر تو سر طلبی سر فدای راهت باد
وگر تو جان بستانی جهان و جان موجود
ببخش بارخدایا مرا به رحمت خویش
اگرچه نیست امیدم به طالع مسعود
بسیست بار گنه بر دل ستمکش من
بود که عاقبت کار ما شود خشنود
گناهکارم و مجرم به درگه لطفت
امید آنکه نباشم به حضرتت مردود
مرادم ار ندهد در جهان نمی طلبم
مرا وصال تو باشد ز عالمی مقصود
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۶
کدام درد که ننهاد بر دلم گردون
کدام غم که نخوردم من از زمانه دون
کدام حسرت و جوری ندیده ام به جهان
کزان ستم رخ جان را نکرده ام گلگون
کدام سرو سهی کاو نرفت از چشمم
که در فراق نپالوده ام ز مژگان خون
چه کرده ام من بیچاره کم جزا اینست
مگر ز بخت بدست این و طالع وارون
برفت لیلی خوش منظرم ز دیده از آن
شدم ز درد فراقش بدین صفت مجنون
کسی که افعی هجرانش زخم بر دل زد
گمان مبر که شفا یابد از هزار افسون
به آب دیده تصوّر که آتش دل من
فرو نشیند لیکن همی شود افزون
به روی چون زر من اشک سیم می بینی
مگر که غافلی ای جان من ز ریش درون
جهان بسوخت در این درد و بر جهان دل خلق
که چون به سر برد آخر درین مصیبت چون
جواب داد که چونم که کس مباد چو من
نه روزگار و نه دلدار و تن ذلیل و زبون
ولی امید به بخشایش خدا دارم
که آورد تنم از آتش گنه بیرون
کدام غم که نخوردم من از زمانه دون
کدام حسرت و جوری ندیده ام به جهان
کزان ستم رخ جان را نکرده ام گلگون
کدام سرو سهی کاو نرفت از چشمم
که در فراق نپالوده ام ز مژگان خون
چه کرده ام من بیچاره کم جزا اینست
مگر ز بخت بدست این و طالع وارون
برفت لیلی خوش منظرم ز دیده از آن
شدم ز درد فراقش بدین صفت مجنون
کسی که افعی هجرانش زخم بر دل زد
گمان مبر که شفا یابد از هزار افسون
به آب دیده تصوّر که آتش دل من
فرو نشیند لیکن همی شود افزون
به روی چون زر من اشک سیم می بینی
مگر که غافلی ای جان من ز ریش درون
جهان بسوخت در این درد و بر جهان دل خلق
که چون به سر برد آخر درین مصیبت چون
جواب داد که چونم که کس مباد چو من
نه روزگار و نه دلدار و تن ذلیل و زبون
ولی امید به بخشایش خدا دارم
که آورد تنم از آتش گنه بیرون
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۶
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
زدی بتیغم و از جبهه تو چین برخاست
باین خوشم که ترا چینی از جبین برخاست
نشست بر رخ گلها زرشگ گرد ملال
چو سنبل ترت از گرد یاسمین برخاست
مرا که ذوق اسیری کشد بصید گهی
ازین چه سود که صیاد از کمین برخاست
چه کرده ام؟ که بقصدم چو آسمان افکند
خدنگی، از دو جهان بانگ آفرین برخاست
ترحمی! که ز جور سپهر، رفته طبیب
چنان زکار، که نتواند از زمین برخاست
باین خوشم که ترا چینی از جبین برخاست
نشست بر رخ گلها زرشگ گرد ملال
چو سنبل ترت از گرد یاسمین برخاست
مرا که ذوق اسیری کشد بصید گهی
ازین چه سود که صیاد از کمین برخاست
چه کرده ام؟ که بقصدم چو آسمان افکند
خدنگی، از دو جهان بانگ آفرین برخاست
ترحمی! که ز جور سپهر، رفته طبیب
چنان زکار، که نتواند از زمین برخاست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چه خواهد شد اگر سلطان دهد گوشی بفرمانم
که عمری شد که من بر درگهش از داد خواهانم
ملک آسوده در خلوت چه می داند چه می آید
زاستغنای دربان وتغافلهای خاصانم
در آن گلشن که هر کس گل بدامن می رود آنجا
سرت گردم، چرا دادی بدست خار دامانم
دریغ از من مدارای ابر رحمت رشحه فیضی
بود روزی گل امید گردد خار حرمانم
بآن چشمی که می باید بزاغ کج نوا بینی
مبین سویم که من خوش نغمه مرغ این گلستانم
مرنجان دل اگر خندان مرا در انجمن بینی
اگر در ظاهرم خندان ولی در پرده گریانم
بیا ای بیوفا یک ره بخاک من گذاری کن
چو اکنون از جفا کردی بخاک راه یکسانم
درون سینه ام جا کرده از بس شور عشق او
فرو ریزد بسان شمع آتش در گریبانم
مده پندم طبیب اکنون که عشقم دل ربود از کف
دریغا رفت آن عهدی که دل بودی بفرمانم
که عمری شد که من بر درگهش از داد خواهانم
ملک آسوده در خلوت چه می داند چه می آید
زاستغنای دربان وتغافلهای خاصانم
در آن گلشن که هر کس گل بدامن می رود آنجا
سرت گردم، چرا دادی بدست خار دامانم
دریغ از من مدارای ابر رحمت رشحه فیضی
بود روزی گل امید گردد خار حرمانم
بآن چشمی که می باید بزاغ کج نوا بینی
مبین سویم که من خوش نغمه مرغ این گلستانم
مرنجان دل اگر خندان مرا در انجمن بینی
اگر در ظاهرم خندان ولی در پرده گریانم
بیا ای بیوفا یک ره بخاک من گذاری کن
چو اکنون از جفا کردی بخاک راه یکسانم
درون سینه ام جا کرده از بس شور عشق او
فرو ریزد بسان شمع آتش در گریبانم
مده پندم طبیب اکنون که عشقم دل ربود از کف
دریغا رفت آن عهدی که دل بودی بفرمانم
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲ - در استمهال از پرداخت وام فرماید
آیا ستوده خصالی که چرخ گاه عطا
هزار چشم به دست تو دوخت از اختر
رواست کز پی بزم تو بی طلب ریزی
زنافه مشگ وز نی شکر از صدف گوهر
شود چو عارضت افروخته ز آتش خشم
زتاب چهره تو آب می شود آذر
برآید از دل خورشید خاوری تکبیر
شوی سوار چو بر رخش آسمان پیکر
همیشه تا که گهر راست رشته شیرازه
مدام تا زگهر هست زینت افسر
بود چو رشته عدوی تو در نظر بی قدر
محب جاه تو باشد عزیز چون گوهر
سپهر منزلتا صاحبا بود هر چند
دلم فگار زبیداد چرخ دون پرور
چرا شکایت خود پیش روزگار برم
که آشنا نبود رحم با دل کافر
چو در پناه تو باشم ز حادثات چه غم
چو شمع پرده نشین شد چه باکش از صرصر
زمان پیش که دست طلب بوام گرفت
به رنگ غنچه زباغ سخات مشتی زر
اگر طلب ننمائی زمن چه بهتر از آن
وگرنه صبر کنی تا مواجب دیگر
هزار چشم به دست تو دوخت از اختر
رواست کز پی بزم تو بی طلب ریزی
زنافه مشگ وز نی شکر از صدف گوهر
شود چو عارضت افروخته ز آتش خشم
زتاب چهره تو آب می شود آذر
برآید از دل خورشید خاوری تکبیر
شوی سوار چو بر رخش آسمان پیکر
همیشه تا که گهر راست رشته شیرازه
مدام تا زگهر هست زینت افسر
بود چو رشته عدوی تو در نظر بی قدر
محب جاه تو باشد عزیز چون گوهر
سپهر منزلتا صاحبا بود هر چند
دلم فگار زبیداد چرخ دون پرور
چرا شکایت خود پیش روزگار برم
که آشنا نبود رحم با دل کافر
چو در پناه تو باشم ز حادثات چه غم
چو شمع پرده نشین شد چه باکش از صرصر
زمان پیش که دست طلب بوام گرفت
به رنگ غنچه زباغ سخات مشتی زر
اگر طلب ننمائی زمن چه بهتر از آن
وگرنه صبر کنی تا مواجب دیگر
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
غمی دارم که هرگز کم نگردد
دلی داری که گرد غم نگردد
به جان زخم ترا مرهم که باید؟
اگر هم زخم تو مرهم نگردد
هنوز آن دل بود در دام عالم
که او با درد تو همدم نگردد
ز لب صفرای من بشکن میندیش
که سور هیچ کس ماتم نگردد
چنانسازی به مویی کار صد دل
که از حسن تو مویی کم نگردد
جفا کن گر کنی کاری که امروز
وفا در خطه عالم نگردد
مجیر از هیچ کس خرم نگشته است
تو خوش بنشین که از تو هم نگردد
دلی داری که گرد غم نگردد
به جان زخم ترا مرهم که باید؟
اگر هم زخم تو مرهم نگردد
هنوز آن دل بود در دام عالم
که او با درد تو همدم نگردد
ز لب صفرای من بشکن میندیش
که سور هیچ کس ماتم نگردد
چنانسازی به مویی کار صد دل
که از حسن تو مویی کم نگردد
جفا کن گر کنی کاری که امروز
وفا در خطه عالم نگردد
مجیر از هیچ کس خرم نگشته است
تو خوش بنشین که از تو هم نگردد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳
اگر شکایت گویم ز چرخ نیست صواب
و گر عتاب کنم با فلک چه سود عتاب؟
ز جور اوست مرا صد حکایت از هر نوع
ز درد اوست مرا صد شکایت از هر باب
به تیغ قهر میان سپهر باد دو نیم
که دور ساخت مرا از دیار و از احباب
به نور عزم که جویم ز دوستان دوری
ولی چه سود قضا پیش دیده گشت حجاب؟
از آن جهت که ز بنای جنس ماندم دور
مرا به صحبت ناجنس می کنند عذاب
دل معلق پر آتشست در بر من
بدان صفت که قنادیل در بر محراب
اگر زیادت خون خواب آورد پس چیست؟
مرا دو دیده پر خون و نیست در دل خواب
گران چو لنگر بودم کنون سزاوارم
به غوطه خوردن در قعر بحر بی پایاب
چو مرغ زیرک ماندم به هر دو پا در دام
کنون چه سود که بر سوزیم بسان ز باب؟
ز من عربده بستد زمانه طبع نشاط
ز من به شعبده بربود روزگار شباب
چه جان من چه یکی داله شکسته کتف
چه جان چه یکی خیمه گسسته طناب
و گر عتاب کنم با فلک چه سود عتاب؟
ز جور اوست مرا صد حکایت از هر نوع
ز درد اوست مرا صد شکایت از هر باب
به تیغ قهر میان سپهر باد دو نیم
که دور ساخت مرا از دیار و از احباب
به نور عزم که جویم ز دوستان دوری
ولی چه سود قضا پیش دیده گشت حجاب؟
از آن جهت که ز بنای جنس ماندم دور
مرا به صحبت ناجنس می کنند عذاب
دل معلق پر آتشست در بر من
بدان صفت که قنادیل در بر محراب
اگر زیادت خون خواب آورد پس چیست؟
مرا دو دیده پر خون و نیست در دل خواب
گران چو لنگر بودم کنون سزاوارم
به غوطه خوردن در قعر بحر بی پایاب
چو مرغ زیرک ماندم به هر دو پا در دام
کنون چه سود که بر سوزیم بسان ز باب؟
ز من عربده بستد زمانه طبع نشاط
ز من به شعبده بربود روزگار شباب
چه جان من چه یکی داله شکسته کتف
چه جان چه یکی خیمه گسسته طناب
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۵
عهدیست تا نصیبه ما از جهان غم است
حال دل از فلک چو فلک نیک بر هم است
در عالم از فراغت خاطر اثر نماند
آری مگر فراغت از آن سوی عالم است؟
در مدت جوانی و در عهد کودکی
ما را چه روز رنج و چه هنگام ماتم است؟
در بر مراد خویش یکی دم نمی زند
از بس که با حوادث ایام درهم است
جستم ز روزگار دمی خوش، زمانه گفت
چیزی مجوی بیش که اندر جهان کم است
در دست ماست خاتم اقبال و کار عیش
هر روز با شگونه تر از نقش خاتم است
کردم مسلم درین عهد کم کسی است
کورا ز روزگار دلی خوش مسلم است
دارم هر آن چه باید از اسباب خرمی
اما خلاف در دل آزاد و خرم است
هر عشرتی که بی دل فارغ کنی هباست
هر شادیی که از سر وحشت کنی غم است
خود غم مگیر با که زنم دم که در جهان
نه یار دلنواز و نه دلدار محرم است
ای غم به آخر آی! که خامی بسی نمود
این رنج ها که در خم این سبز طارم است
دیدم روی غصه کنون وقت خوشدلی است
خوردیم ز خم فتنه، کنون جای مرهم است
انصاف ده! که قسمت ما غم بسی رسید
گر زانکه در جهان غم و شادی مقسم است
حال دل از فلک چو فلک نیک بر هم است
در عالم از فراغت خاطر اثر نماند
آری مگر فراغت از آن سوی عالم است؟
در مدت جوانی و در عهد کودکی
ما را چه روز رنج و چه هنگام ماتم است؟
در بر مراد خویش یکی دم نمی زند
از بس که با حوادث ایام درهم است
جستم ز روزگار دمی خوش، زمانه گفت
چیزی مجوی بیش که اندر جهان کم است
در دست ماست خاتم اقبال و کار عیش
هر روز با شگونه تر از نقش خاتم است
کردم مسلم درین عهد کم کسی است
کورا ز روزگار دلی خوش مسلم است
دارم هر آن چه باید از اسباب خرمی
اما خلاف در دل آزاد و خرم است
هر عشرتی که بی دل فارغ کنی هباست
هر شادیی که از سر وحشت کنی غم است
خود غم مگیر با که زنم دم که در جهان
نه یار دلنواز و نه دلدار محرم است
ای غم به آخر آی! که خامی بسی نمود
این رنج ها که در خم این سبز طارم است
دیدم روی غصه کنون وقت خوشدلی است
خوردیم ز خم فتنه، کنون جای مرهم است
انصاف ده! که قسمت ما غم بسی رسید
گر زانکه در جهان غم و شادی مقسم است
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۸
فلک باز از نهان خارم نهادست
که پیری پای بر کارم نهادست
مرا خاری چنین ننهاد دیگر
اگر چه خار بسیارم نهادست
بدین موی سپید ار راست خواهی
بنای رنج و آزارم نهادست
مرا تا دهر سنبل یاسمین کرد
به دل بر بار تیمارم نهادست
تحکم بین که گردون برگ کافور
به جای مشگ بر بارم نهادست
معاذالله که این موی سپیدست!
که دل بر جنگ و پیکارم نهادست
به راه عیش بر، دامی است ز انده
که این چرخ ستمکارم نهادست
که پیری پای بر کارم نهادست
مرا خاری چنین ننهاد دیگر
اگر چه خار بسیارم نهادست
بدین موی سپید ار راست خواهی
بنای رنج و آزارم نهادست
مرا تا دهر سنبل یاسمین کرد
به دل بر بار تیمارم نهادست
تحکم بین که گردون برگ کافور
به جای مشگ بر بارم نهادست
معاذالله که این موی سپیدست!
که دل بر جنگ و پیکارم نهادست
به راه عیش بر، دامی است ز انده
که این چرخ ستمکارم نهادست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۸
نیک رنجورم ز رنج آتش فشان فراق
سخت خاطر خسته ام از دست دستان فراق
نیست روزی تا ز فرقت بر دل ما نیست غم
آنچ ما را هست بر دل باد بر جان فراق
درد بی درمان فراق آمد وزین معلوم نیست
هیچ صاحب درد را فی الجمله درمان فراق
خلق سرگردان بود چون گوی تا دور فلک
گوی غم باشد درافگنده به میدان فراق
نیست شفقت با فراق البته گویی زآسمان
آیت شفقت نیامد هیچ در شان فراق
میزبانی بس ترش روی آمد الحق زانکه نیست
لقمه ای جز استخوان غصه بر خوان فراق
نیک بخت و روز به آن کس بود کز آسمان
بر نیاید نام او روزی ز دیوان فراق
اتفاق است اینک گر صد ره بجویند از قیاس
گوهری بیرون نیاید جز غم از کان فراق
یارب آخر چند خواهد کرد جور روزگار؟
بر دل خلق جهان این تیرباران فراق
کی بود گویی که بینم من ز دوران فلک؟
چون فراغت از جهان گم گشته دوران فراق
نقدهای عیش را یک یک جدا بر سخته ام
کمتر از کم باز می خواند به دیوان فراق
سخت خاطر خسته ام از دست دستان فراق
نیست روزی تا ز فرقت بر دل ما نیست غم
آنچ ما را هست بر دل باد بر جان فراق
درد بی درمان فراق آمد وزین معلوم نیست
هیچ صاحب درد را فی الجمله درمان فراق
خلق سرگردان بود چون گوی تا دور فلک
گوی غم باشد درافگنده به میدان فراق
نیست شفقت با فراق البته گویی زآسمان
آیت شفقت نیامد هیچ در شان فراق
میزبانی بس ترش روی آمد الحق زانکه نیست
لقمه ای جز استخوان غصه بر خوان فراق
نیک بخت و روز به آن کس بود کز آسمان
بر نیاید نام او روزی ز دیوان فراق
اتفاق است اینک گر صد ره بجویند از قیاس
گوهری بیرون نیاید جز غم از کان فراق
یارب آخر چند خواهد کرد جور روزگار؟
بر دل خلق جهان این تیرباران فراق
کی بود گویی که بینم من ز دوران فلک؟
چون فراغت از جهان گم گشته دوران فراق
نقدهای عیش را یک یک جدا بر سخته ام
کمتر از کم باز می خواند به دیوان فراق
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۰
در دستبرد نظم، ز دوران گزینه ام
گردون به صد قران ننماید قرینه ام
من خضرخان تاج دهم در جهان نطق
خضرست رشگ خورده لفظ کمینه ام
سیمرغ فارغم که نه دانه خورم نه آب
ایمه چه دانه نی بچه مرغ دینه ام؟
یا خود نداشت حوصله دهر زقه ام
حاصل نشد ز خرمن ایام چینه ام
در خاک نقد دفن کنند ای شگفت و هست
در آب طبع نقد معانی دفینه ام
صد جام جم کند ز من این چرخ شیشه رنگ
گر بشکند به سنگ جفا آبگینه ام
گردون مجو برو که مرا دل پر است ازو
گندم صفت شکافت ازین غصه سینه ام
دید آسمان مرا گهر اندر زبان چو تیغ
با تیغ قهر بدگهر آمد به کینه ام
آن را مبین که موج بلا از سرم گذشت
این بین که ماند بر سر خشکی سفینه ام
در بر گرفته اشک چو خط بر پیاله ام
دل خون شده زرشگ چو می در قنینه ام
هر شب نه از کلیچه مه پاره ای کم است
آن می خورم که بیش نماند هزینه ام
چون ماه کاست بشکنم از بهر نان روز
گر قرص آفتاب بود در خزینه ام
داند جهان که من که مجیر بلا کشم
هر چند پایمال شدم سرسری نه ام
گردون به صد قران ننماید قرینه ام
من خضرخان تاج دهم در جهان نطق
خضرست رشگ خورده لفظ کمینه ام
سیمرغ فارغم که نه دانه خورم نه آب
ایمه چه دانه نی بچه مرغ دینه ام؟
یا خود نداشت حوصله دهر زقه ام
حاصل نشد ز خرمن ایام چینه ام
در خاک نقد دفن کنند ای شگفت و هست
در آب طبع نقد معانی دفینه ام
صد جام جم کند ز من این چرخ شیشه رنگ
گر بشکند به سنگ جفا آبگینه ام
گردون مجو برو که مرا دل پر است ازو
گندم صفت شکافت ازین غصه سینه ام
دید آسمان مرا گهر اندر زبان چو تیغ
با تیغ قهر بدگهر آمد به کینه ام
آن را مبین که موج بلا از سرم گذشت
این بین که ماند بر سر خشکی سفینه ام
در بر گرفته اشک چو خط بر پیاله ام
دل خون شده زرشگ چو می در قنینه ام
هر شب نه از کلیچه مه پاره ای کم است
آن می خورم که بیش نماند هزینه ام
چون ماه کاست بشکنم از بهر نان روز
گر قرص آفتاب بود در خزینه ام
داند جهان که من که مجیر بلا کشم
هر چند پایمال شدم سرسری نه ام
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۲
مرا با آنکه با اقبال و با دولت سری دارم
ز عالم نگذرد روزی که از عالم نیازارم
به من بر نگذرد روزی که از تشویش و رنج دل
نه از جنسی اثر بینم نه از عیشی خبر دارم
مرا چون رفته اند از دست یاران و عزیزان هم
اگر رنجور دل باشم به رنج دل سزاوارم
ز دولت هر چه باید داد لیک از غم نکرد ایمن
چه سود ار گل دهد زین سو چو زان سو می نهد خارم؟
زهر بد کز جهان زاید فراق دوستا بتر
ز رنج فرقت ایشان من از انده گرانبارم
فراق آن و رنج این مرا نگذارد آسوده
که تا روزی به شرط خویش حق عیش بگزارم
اگر چه غصه ها بینم ز گردون آه می نکنم
بدان تا هر گرانجانی نگوید من سکبسارم
دلی خوش گر کسی جایی فروشد در همه عالم
منم آن کس که آن دل را به جان و دل خریداریم
به همدم خوش بود عشرت چو حاصل نیست این معنی
دمی ناخوش نهد هر ساعتی ایام دربارم
جهان دیرست تا دارد جفا بر طبع مستولی
اگر انصاف خواهم زو پس از انصاف بیزارم
ز عالم نگذرد روزی که از عالم نیازارم
به من بر نگذرد روزی که از تشویش و رنج دل
نه از جنسی اثر بینم نه از عیشی خبر دارم
مرا چون رفته اند از دست یاران و عزیزان هم
اگر رنجور دل باشم به رنج دل سزاوارم
ز دولت هر چه باید داد لیک از غم نکرد ایمن
چه سود ار گل دهد زین سو چو زان سو می نهد خارم؟
زهر بد کز جهان زاید فراق دوستا بتر
ز رنج فرقت ایشان من از انده گرانبارم
فراق آن و رنج این مرا نگذارد آسوده
که تا روزی به شرط خویش حق عیش بگزارم
اگر چه غصه ها بینم ز گردون آه می نکنم
بدان تا هر گرانجانی نگوید من سکبسارم
دلی خوش گر کسی جایی فروشد در همه عالم
منم آن کس که آن دل را به جان و دل خریداریم
به همدم خوش بود عشرت چو حاصل نیست این معنی
دمی ناخوش نهد هر ساعتی ایام دربارم
جهان دیرست تا دارد جفا بر طبع مستولی
اگر انصاف خواهم زو پس از انصاف بیزارم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۴۰
چه وقت موی سیپدست روز برنایی
چه روز زحمت پیری است وقت زیبایی
مرا که اول عهد جوانی امروزست
شبم چو روز همی گردد اینت رسوایی!
رواست کز پی موی سیاه دل تنگم
که در میان سیاهی است نور بینایی
تو ای زمانه چه دیدی در آنکه پیش از وقت؟
عبیر بر سر کافور تازه اندایی
تو ای سپید موی! از خدای شرمی دار
نه وقت تست که تو از کمین برون آیی
مرا بنفشه چو نورسته است هم شاید
گرم بنفشه به برگ سمن نیالایی
اگر چه موی سیاه و سپید هر دو یکی است
مرا که فارغم از تازگی و برنایی
ولیک خوش نبود کز سپید کاری خویش
ز ظلم موی سپیدم به خلق بنمایی
چه روز زحمت پیری است وقت زیبایی
مرا که اول عهد جوانی امروزست
شبم چو روز همی گردد اینت رسوایی!
رواست کز پی موی سیاه دل تنگم
که در میان سیاهی است نور بینایی
تو ای زمانه چه دیدی در آنکه پیش از وقت؟
عبیر بر سر کافور تازه اندایی
تو ای سپید موی! از خدای شرمی دار
نه وقت تست که تو از کمین برون آیی
مرا بنفشه چو نورسته است هم شاید
گرم بنفشه به برگ سمن نیالایی
اگر چه موی سیاه و سپید هر دو یکی است
مرا که فارغم از تازگی و برنایی
ولیک خوش نبود کز سپید کاری خویش
ز ظلم موی سپیدم به خلق بنمایی
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷