عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۲ - انجامش روزگار ارسطو
مغنی دلم سیر گشت از نفیر
برآور یکی ناله بر بانگ زیر
مگر نالهٔ زیرم آید به گوش
ازین ناله زار گردم خموش
سکندر چو زین کنده بگشاد بند
برافکند بر حصن گردون کمند
همه فیلسوفان درگاه او
در آن پویه گشتند همراه او
ارسطو چو واماند از آن آفتاب
از ابر سیه بست بر خود نقاب
سیاهی بپوشید و در غم نشست
چو وقت آمد او نیز هم رخت بست
ز سرو سهی رفت بالندگی
طبیعت درآمد به نالندگی
نشستند یونانیان گرد او
ز استاد او تا به شاگرد او
چو دیدند کان پیک منزل شناس
به منزل شود بی رقیبان پاس
خبر بازجستند از آن هوشمند
که پیدا کن احوال چرخ بلند
بگو تا چه جوهر شد این آسمان
کزو دور شد هر کسی را گمان
شتابنده راه دیگر سرای
چنین گفت کایزد بود رهنمای
بسی رهبری بر فلک ساختم
بدین دل که من پرده بشناختم
چو خواهم شد اکنون به بیچارگی
درین ره نبینم جز آوارگی
جهان فیلسوف جهان خواندم
رصد بند هفت آسمان داندم
جهان مدخل از دانش آراستم
نبشتم درو هر چه می‌خواستم
همه در شناسائی اختران
فرو گفته احوال گردون درآن
کنون کز یقین گفت باید سخن
رها کن رصد نامهای کهن
به یزدان پاک ار مرا آگهیست
که این خوان پوشیده پر یا تهیست
سخن چون بدینجا رسانید ساز
سخنگوی مرد از سخن ماند باز
بپالود روغن ز روشن چراغ
بفرمود کارند سیبی ز باغ
به کف برنهاد آن نوازنده سیب
به بوئی همی داد جان را شکیب
نفس را چو زین طارم نیل رنگ
گذرگه درآمد به دهلیز تنگ
بخندید و گفت الرحیل ای گروه
که صبح مرا سر برآمد ز کوه
ز یزدان پاک آمد این جان پاک
سپردم دگر ره به یزدان پاک
بگفت این و برزد یکی باد سرد
برآورد گردون ازو نیز گرد
چوبگذشت و بگذاشت آسیب را
به باران بینداخت آن سیب را
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۴ - انجامش روزگار افلاطون
مغنی برآرای لحنی درست
که این نیست ما را خطائی نخست
بدان لحن بردن توان بامداد
همه لحنهای جهان را زیاد
فلاطون چو در رفتن آمد چه گفت؟
که ما نیز در خاک خواهیم خفت
چنان شد حکایت در آن مرز و بوم
که بالغ‌ترین کس منم زاهل روم
چو در پردهٔ مرگ ره یافتم
ز هر پرده‌ای روی برتافتم
بدان طفل مانم که هنگام خواب
به گهوارهٔ خوابش آید شتاب
به خفتن منش رهنمون آیدش
نداند که این خواب چون آیدش
درین چار طبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد
چگونه توان راستی یافتن
ز کژی بباید عنان تافتن
بود چار دیوار آن خانه سست
که بنیادش اول نباشد درست
گذشت از صد و سیزده سال من
به ده سالگان ماند احوال من
همان آرزو خواهیم در سرست
کهن من شدم آرزو نوترست
بدین آرزو چون زمانی گذشت
فلک فرش او نیز هم درنوشت
انجامش روزگار والیس
. . .
سرودی بر آهنگ فریاد من
مغنی به یادآرد بر یاد من
مگر بگذرم زاب این هفت رود
بکن شادم از شادی آن سرود
چو والیس را سر درآمد به خواب
درافکند کشتی به طوفان آب
نشسته رفیقان یاریگرش
به یاریگری چون فلک برسرش
چو بر ناتوان یافت تیمار دست
تنومند را ناتوانی شکست
ز نیروی طالع خبر باز جست
بناهای اوتاد را یافت سست
ستاره دل از داد برداشته
ستمگر شده داد بگذاشته
به آن هم‌نشینان که بودند پیش
خبر داد از اندازه عمر خویش
چنین گفت کایمن مباشید کس
از این هفت هندوی کحلی جرس
که این اختران گر چه فرخ پیند
ز نافرخی نیز خالی نیند
چو نحس اوفتد دور سیارگان
بود دور دور ستمکارگان
شمار ستم تا نیاید به سر
به گیتی نیاید کسی دادگر
چو باز اختر سعد یابد قران
به نیکی رسد کار نیک اختران
فلک تا رسیدن بدان بازگشت
ورقهای ما باری اندر نوشت
چو گفت این پناهنده را کرد یاد
فروبست لب دیده برهم نهاد
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۵ - انجامش روزگار بلیناس
مغنی درین پرده دیرسال
نوائی برانگیز و با او بنال
مگر بر نوای چنان ناله‌ای
فروبارد از اشک من ژاله‌ای
بلیناس را چون سر آمد جهان
چنین گفت در گوش کار آگهان
که هنگام کوچ آمد اینک فراز
به جای دگر می‌کنم ترکتاز
گلین خانهٔ کو سرای منست
نه من هیکلی دان که جای منست
به این هفت هیکل که دارد سپهر
سرم هم فرو ناید از راه مهر
من آن اوج گردون پنا خسروم
که در خانه می‌آیم و می‌روم
گهی در خزم غنچه‌ای را به کاخ
گهی بر پرم طاوسی را به شاخ
پریوارم از چشمها ناپدید
به هر جا که خواهم توانم پرید
شد آمد به قدر زمان کی کنم
زمان را کجا پی نهم پی کنم
چو کوشم نهم بر سر سدره پای
چو خواهم کنم در دل صخره جای
به دشت و به دریا توانم گذشت
هم الیاس دریا و هم خضر دشت
جز این هر چه یابی در ایوان من
نه من همنشینیست بر خوان من
من آنم که خواهم شدن برفراز
برون دان زمن هر چه یابند باز
چو گفت این ترنم به آواز نرم
سوی همرهان بارگی کرد گرم
برآسود از آشوبهای جهان
که جشنی بود مرگ با همرهان
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۶ - انجامش روزگار فرفوریوس
ببار ای مغنی نوائی شگفت
گرفته رها کن که خوابم گرفت
وگر زان ترنم شوم خفته نیز
نبینم مگر خواب آشفته نیز
چو آمد گه عزم فرفوریوس
بنه بر شتر بست و بنواخت کوس
به هم‌صحبتان گفت کاین باغ نغز
که منظور چشمست و ریحان مغز
چو پایندگی نیستش در سرشت
چه تاریک دوزخ چه روشن بهشت
ز دانائی ماست ما را هراس
که از رهزن ایمن نشد ره شناس
کمان گر همیشه خمیده بود
قبا دوز را قب دریده بود
ترازوی چربش فروشان به رنگ
بود چرب و چربی ندارد به سنگ
همه ساله محمل کش بار گنج
نیاساید از محنت و درد و رنج
چو پرداخت زین نقش پرگار او
کشیدند خط نیز بر کار او
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۵۰ - انجامش اقبال‌نامه
چو گوهر برون آمد از کان کوه
ز گوهرخران گشت گیتی ستوه
میان بسته هر یک به گوهرخری
خریدار گوهر بود گوهری
من آن گوهر آورده از ناف سنگ
به گوهر فروشی ترازو به چنگ
نه از بهر آن کاین چنین گوهری
فروشم به گنجینهٔ کشوری
به قارونی قفل داران گنج
طمع دارم اندازهٔ دست رنج
فروماندن از بهر کم بیش نیست
بلی ماه با مشتری خویش نیست
نیوشنده‌ای باز جویم به هوش
کزو نشکند نام گوهر فروش
کمر خوانی کوه کردن چو دیو
همان چون ددان بر کشیدن غریو
به سیلاب در گنج پرداختن
جواهر به دریا در انداختن
از آن بر که به گوش تاریک مغز
گشادن در داستانهای نغز
سخن را نیوشنده باید نخست
گهر بی خریدار ناید درست
مرا مشتری هست گوهرشناس
همان گوهر افشاندن بی قیاس
ولیکن ز سنگ آزمایان کوه
پی من گرفتند چندین گروه
چو لعل شب افروزم آمه به چنگ
زهر منجنیقی گشادند سنگ
که ما را ده این گوهر شب‌چراغ
وگرنی گرانی برون بر زباغ
بر آشفتم از سختی کارشان
ز بیوزنی بیع بازارشان
که بیاعی در نه سرهنگیست
پسند نوا درهم آهنگیست
زدر درگذر بیع دریاست این
بها کو که بیعی مهیاست این
چو در بیع دریا نشیند کسی
خزینه به دریاش باید بسی
به دریا کند بیع دریا پدید
که دریا به دریا تواند خرید
هر آوازه کان شد به گیتی بلند
از اندازه‌ای بود گیتی پسند
چو بیوزنیی باشد اندازه را
بلندی کجا باشد آوازه را
درین نکته کز گل برد رنگ را
جوابیست پوشیده فرهنگ را
وگرنه من در به تاراج ده
کمر دزد را دانم از تاج ده
نه زانست چندین سخن راندنم
همان آیت فاقه برخواندنم
که با من جهان سختیی می‌کند
ستورم سبک رختیی می‌کند
تهی نیست از ترهٔ خوان من
ز ناتندرستیست افغان من
چو پرگار بنیت نباشد درست
قلم چون نگردد ز پرگار سست
غرابی که با تندرستی بود
همه دانش انجیر بستی بود
بلی گرچه شد سال بر من کهن
نشد رونق تازگیم از سخن
هنوزم کهن سرو دارد نوی
همان نقره خنگم کند خوش روی
هنوزم به پنجاه بیت از قیاس
صد اندر ترازو نهد حق شناس
هنوزم زمانه به نیروی بخت
دهد در به دامان دیبا به تخت
ولی دارم اندیشهٔ سربلند
که بر صید شیران گشایم کمند
چو شیر افکنم صید و خود بگذرم
خورد سینه روباه و من خون خورم
چو سر سینه را گربه از دیگ برد
چه سود ار عجوزه کند سینه خرد
جهانی چنین در غلط باختن
سپهری چنین در کج انداختن
به شصت آمد اندازهٔ سال من
نگشت از خود اندازهٔ حال من
همانم که بودم به ده سالگی
همان دیو با من به دلالگی
گذشته چنان شد با دی به دشت
فرومانده هم زود خواهد گذشت
درازی و کوتاهی سال و ماه
حساب رسن دارد و دلو و چاه
چو دلو آبی از چه نیارد فراز
رسن خواه کوتاه و خواهی دراز
من این گفتم و رفتم و قصه ماند
به بازی نمی‌باید این قصه خواند
نیوشنده به گرغم خود خورد
که او نیز از این کوچگه بگذرد
نگوید که او چون گذشت از جهان
کند چاره خویش با همرهان
یکی روز من نیز در عهد خویش
سخن یاد می‌کردم از عهد پیش
غم رفتگان در دلم جای کرد
دو چشم مرا اشک پیمای کرد
شب آمد یکی زان عریقان آب
چنین گفت با من به هنگام خواب
غم ما بدان شرط خوردن توان
که باشی تو بیرون ازین همرهان
چوبا کاروانی درین تاختن
همی کار خود بایدت ساختن
از آن شب بسیچ سفر ساختم
دل از کار بیهوده پرداختم
که ایمن بود مرد بیدارهش
ز غوغای این باد قندیل کش
به ار در خم می فرو شد خزم
چو می جامه‌ای را به خون می‌رزم
گر از پشت گوران ندارم کباب
ز گور شکم هم ندارم عذاب
وگر نیست پالوده نغز پیش
کنم مغز پالوده را قوت خویش
و گر خشک شد روغنم در ایاغ
به بی روغنی جان کنم چون چراغ
چو از نان طبلی تهی شد تنم
چو طبل از طپانچه خوری نشکنم
گرم بشکند گردش سال و ماه
مرا مومیائی بس اقبال شاه
خدایا تو این عقد یک رشته را
برومند باغ هنر کشته را
به بی‌یاری اندر جهان یار باش
شب و روزش از بد نگهدار باش
به پایان شد این داستان دری
به فیروز فالی و نیک اختری
چو نام شهش فال مسعود باد
وزین داستان شاه محمود باد
دری بود ناسفته من سفتمش
به فرخ‌ترین طالعی گفتمش
از آنجا که بر مقبلان نقش بست
عجب نیست گر مقبل آمد به دست
چو برخواند این نامه را شهریار
خرد یاورش باد و فرهنگ یار
همین داستان باد از او سر بلند
هم او باد ازین داستان بهره‌مند
نظامی بدو عالی آوازه باد
به نظمی چنین نام او تازه باد
بدو باد فرخنده چون نام او
از آغاز او تا به انجام او
سرش سبز باد و دلش شادمان
از او دور چشم بد بدگمان
جهانش مطیع و زمانش به کام
فلک بنده و روزگارش غلام
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۴ - مقالت سوم در حوادث عالم
یک نفس ای خواجه دامن کشان
آستنی بر همه عالم فشان
رنج مشو راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش
حکم چو بر عاقبت اندیشیست
محتشمی بنده درویشیست
ملک سلیمان مطلب کان کجاست
ملک همانست سلیمان کجاست
حجله همانست که عذراش بست
بزم همانست که وامق نشست
حجله و بزم اینک تنها شده
وامق افتاده و عذرا شده
سال جهان گر چه بسی درگذشت
از سر مویش سر موئی نگشت
خاک همان خصم قوی گردنست
چرخ همان ظالم گردن زنست
صحبت گیتی که تمنا کند
با که وفا کرد که با ما کند
خاکشد آنکسکه برین خاک زیست
خاک چه داند که درین خاک چیست
هر ورقی چهره آزاده‌ایست
هر قدمی فرق ملکزاده‌ایست
ما که جوانی به جهان داده‌ایم
پیر چرائیم کزو زاده‌ایم
سام که سیمرغ پسر گیر داشت
بود جوان گرچه پسر پیر داشت
گنبد پوینده که پاینده نیست
جز بخلاف تو گراینده نیست
گه ملک جانورانت کند
گاه گل کوزه گرانت کند
هست بر این فرش دو رنگ آمده
هر کسی از کار به تنگ آمده
گفته گروهی که به صحرا درند
کای خنک آنان که به دریا درند
وانکه به دریا در سختی کشست
نعل در آتش که بیابان خوشست
آدمی از حادثه بی غم نیند
بر تر و بر خشک مسلم نیند
فرض شد این قافله برداشتن
زین بنه بگذشتن و بگذاشتن
هر که در این حلقه فرو مانده‌است
شهر برون کرده و ده رانده‌است
راه رویرا که امان می‌دهند
در عدم از دور نشان می‌دهند
ملک رها کن که غرورت دهد
ظلمت این سایه چه نورت دهد
عمر به بازیچه به سر میبری
بازی از اندازه به در میبری
گردش این گنبد بازیچه رنگ
نز پی بازیچه گرفت این درنگ
پیشتر از مرتبه عاقلی
غفلت خوش بود خوشا غافلی
چون نظر عقل به غایت رسید
دولت شادی به نهایت رسید
غافل بودن نه ز فرزانگیست
غافلی از جمله دیوانگیست
غافل منشین ورقی میخراش
گر ننویسی قلمی میتراش
سر مکش از صحبت روشندلان
دست مدار از کمر مقبلان
خار که هم صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
روز قیامت که برات آورند
بادیه را در عرصات آورند
کای جگر آلود زبان بستگان
آب جگر خورده دل خستگان
ریگ تو را آب حیات از کجا
بادیه و فیض فرات از کجا
ریگ زند ناله که خون خورده‌ام
ریگ مریزید نه خون کرده‌ام
بر سر خانی نمکی ریختم
با جگری چند برآمیختم
تا چو هم آغوش غیوران شوم
محرم دستینه حوران شوم
حکم چو بر حکم سرشتش کنند
مطرب خلخال بهشتش کنند
هر که کند صحبت نیک اختیار
آید روزیش ضرورت به کار
صحبت نیکان ز جهان دور گشت
خوان عسل خانه زنبور گشت
دور نگر کز سر نامردمی
بر حذرست آدمی از آدمی
معرفت از آدمیان برده‌اند
وادمیان را ز میان برده‌اند
چون فلک از عهد سلیمان بریست
آدمی آنست که اکنون پریست
با نفس هر که درآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم
سایه کس فر همائی نداشت
صحبت کس بوی وفائی نداشت
تخم ادب چیست وفا کاشتن
حق وفا چیست نگه داشتن
برزگر آن دانه که می‌پرورد
آید روزی که ازو برخورد
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۳۶ - مقالت نهم در تک مونات دنیوی
ای ز شب وصل گرانمایه‌تر
وز علم صبح سبک سایه‌تر
سایه صفت چند نشینی به غم
خیز که بر پای نکوتر علم
چون ملکان عزم شد آمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند
گر ملکی عزم ره آغاز کن
زین به نوا تر سفری ساز کن
پیشتر از خود بنه بیرون فرست
توشه فردای خود اکنون فرست
خانه زنبور پر از انگبین
از پی آنست که شد پیش بین
مور که مردانه صفی می‌کشد
از پی فردا علفی می‌کشد
هر که جهان خواهد کاسانخورد
تابستان برگ زمستان خورد
جز من و تو هر که در این طاعتند
صیرفی گوهر یکساعتند
همت کس عاقبت اندیش نیست
بینش کس تا نفسی بیش نیست
منزل ما کز فلکش بیشیست
منزلت عاقبت اندیشیست
نیست بهر نوع که بینم بسی
عاقبت اندیشتر از ما کسی
کامه وقت ارچه ز جان خوشترست
عاقبت اندیشی ازان خوشترست
ما که ز صاحب خبران دلیم
گوهرییم ار چه ز کان گلیم
ز آمدنی آمده ما را اثر
وز شدنیها شده صاحب نظر
خوانده به جان ریزه اندیشناک
ابجد نه مکتب ازین لوح خاک
کس نه بدین داغ تو بودی و من
نوبر این باغ تو بودی و من
خاک تو آنروز که می‌بیختند
از پی معجون دل آمیختند
خاک تو آمیخته رنجهاست
در دل این خاک بسی گنجهاست
قیمت این خاک به واجب شناس
خاکسپاسی بکن ای ناسپاس
منزل خود بین که کدامست راه
وامدن و رفتن از این جایگاه
زامدن این سفرت رای چیست
باز شدن حکمت از اینجای چیست
اول کاین ملک بنامت نبود
وین ده ویرانه مقامت نبود
فر همای حملی داشتی
اوج هوای ازلی داشتی
گرچه پر عشق تو غایت نداشت
راه ابد نیز نهایت نداشت
مانده شدی قصد زمین ساختی
سایه بر این آب و گل انداختی
باز چو تنگ آیی ازین تنگنای
دامن خورشید کشی زیر پای
گرچه مجرد شوی از هر کسی
بر سر آن نیز نمانی بسی
جز بتردد سر و کاریت نیست
بر سر یک رشته قراریت نیست
مفلس بخشنده توئی گاه جود
تازه دیرینه توئی در وجود
بگذر از این مادر فرزند کش
آنچه پدر گفت بدان دار هش
در پدر خود نگر ای ساده مرد
سنت او گیر و نگر تا چه کرد
منتظر راحت نتوان نشست
کان به چنین عمر نیاید بدست
گر نفسی طبع نواز آمدی
عمر به بازی شده باز آمدی
غم خور و بنگر ز کدامین گلی
شاد نشسته به کدامین دلی
آنکه بدو گفت فلک شاد باش
آن نه منم وان نه تو آزاد باش
ما ز پی رنج پدید آمدیم
نز جهت گفت و شنید آمدیم
تا ستد و داد جهانی که هست
راست نداریم به جانی که هست
زامدنت رنگ چرا چون میست
کامدنی را شدنی در پیست
تا کی و تا کی بود این روزگار
وامدن و رفتن بی‌اختیار
شک نه در آنشد که عدم هیچ نیست
شک به وجودست که هم هیچ نیست
تیز مپر چون به درنگ آمدی
زود مرو دیر به چنگ آمدی
وقت بیاید که روا رو زنند
سکه ما بر درمی نو زنند
تازه کنند این گل افکنده را
باز هم آرند پراکنده را
ای که از امروز نه‌ای شرمسار
آخر از آنروز یکی شرم دار
اینهمه محنت که فراپیش ماست
اینت صبورا که دل ریش ماست
مرکب این بادیه دینست و بس
چاره این کار همین است و بس
سختی ره بین و مشو سست ران
سست گمانی مکن ای سخت جان
آینه جهد فرا پیش دار
درنگر و پاس رخ خویش دار
عذر ز خود دار و قبول از خدای
جمله ز تسلیم قدر در میای
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۵۲ - مقالت هفدهم در پرستش و تجرید
ای ز خدا غافل و از خویشتن
در غم جان مانده و در رنج تن
این من و من گو که درین قالبست
هیچ مگو جنبش او تا لبست
چون خم گردون به جهان در مپیچ
آنچه نه آن تو به آن در مپیچ
زور جهان بیش ز بازوی تست
سنگ وی افزون ز ترازوی تست
قوت کوهی ز غباری مخواه
آتش دیگی ز شراری مخواه
هر کمری کان به رضا بسته شد
از کمر خدمت تن رسته شد
حرص رباخواره ز محرومیست
تاج رضا بر سر محکومیست
کیسه برانند درین رهگذر
هرکه تهی کیسه‌تر آسوده‌تر
محتشمی درد سری می‌پذیر
ورنه برو دامن افلاس گیر
کوسه کم ریش دلی داشت تنگ
ریش کشان دید دو کس را به جنگ
گفت رخم گرچه زبانی فشست
ایمنم از ریش کشان هم خوشست
مصلت کار در آن دیده‌اند
کز تو خر و بار تو ببریده‌اند
تا تو چو عیسی به در دل رسی
بی خر و بی بار به منزل رسی
ممنی اندیشه‌گیری مکن
در تنکی کوش و ستبری مکن
موج هلاکست سبکتر شتاب
جان ببر و بار درافکن به آب
به که تهی مغز و خراب ایستی
تا چو کدو بر سر آب ایستی
قدر به بی‌خوردی و خوابی درست
گنج بزرگی به خرابی درست
مرده مردار نه‌ای چون زغن
زاغ شو و پای به خون در مزن
گر تن بیخون شده‌ای چون نگار
ایمنی از زحمت مردار خوار
خون جگری دان بشرابی شده
آتشی از شرم به آبی شده
تا قدری قوت خون بشکنی
ضربت آهن خوری ار آهنی
خو مبر از خوردن بیکبارگی
خرده نگهدار بکم خوارگی
شیر ز کم خوردن خود سرکشست
خیره خوری قاعده آتشست
روز بیک قرصه چو خرسند گشت
روشنی چشم خردمند گشت
شب که صبوحی نه به هنگام کرد
خون ز یادش سیه‌اندام کرد
عقل ز بسیار خوری کم شود
دل چو سپر غم سپر غم شود
عقل تو جانیست که جسمش توئی
جان تو گنجی که طلسمش توئی
کی دهد این گنج ترا روشنی
تا تو طلسم در او نشکنی
خاک به نامعتمدی گشت فاش
صحبت نامعتمدی گو مباش
گر همه عمرت به غم آرد به سر
از پی تو غم نخورد غم مخور
گفت به زنگی پدر این خنده چیست
بر سیهی چون تو بباید گریست
گفت چو هستم ز جهان ناامید
روی سیه بهتر و دندان سفید
نیست عجب خنده ز روی سیاه
کابر سیه برق ندارد نگاه
چون تو نداری سر این شهر بند
برق شو و بر همه عالم بخند
خنده طوطی لب شکر شکست
قهقهه پر دهن کبک بست
خنده چو بیوقت گشاید گره
گریه از آن خنده بیوقت به
سوختن و خنده زدن برق‌وار
کوتهی عمر دهد چون شرار
بیطرب این خنده چون شمع چیست
بسکه بر این خنده بباید گریست
تا نزنی خنده دندان نمای
لب به گه خنده به دندان بخای
گریه پر مصلحت دیده نیست
خنده بسیار پسندیده نیست
گر کهنی بینی و گر تازه‌ای
بایدش از نیک و بد اندازه‌ای
خیز و غمی میخور و خوش مینشین
گاه چنان باید و گاهی چنین
در دل خوش ناله دلسوز هست
با شبه شب گهر روز هست
هیچ کس آبی ز هوائی نخورد
کز پس آن آب قفائی نخورد
هر بنه‌ای را جرسی داده‌اند
هر شکری را مگسی داده‌اند
دایه دانای تو شد روزگار
نیک و بد خویش بدو واگذار
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش
خیز تو خواهد تو چه دانی خموش
ثابت این راه مقیمی بود
همسفر خضر کلیمی بود
ناز بزرگانت بباید کشید
تا به بزرگی بتوانی رسید
یار مساعد به گه ناخوشی
دام‌کشی کرد نه دامن‌کشی
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۶۰ - انجام کتاب
صبحک الله صباح ای دبیر
چون قلم از دست شدم دستگیر
کاین نمط از چرخ فزونی کند
با قلمم بوقلمونی کند
زین همه الماس که بگداختم
گزلکی از بهر ملک ساختم
کاهن شمشیرم در سنگ بود
کوره آهنگریم تنگ بود
دولت اگر همدمیئی ساختی
بخت بدین نیز نپرداختی
در دلم آید که گنه کرده‌ام
کین ورقی چند سیه کرده‌ام
آنچه درین حجله خرگاهیست
جلوه‌گری چند سحرگاهیست
زین بره میخور چه خوری دودها
آتش در زن به نمک سودها
بیش رو آهستگیی پیشه کن
گر کنی اندیشه به اندیشه کن
هر سخنی کز ادبش دوریست
دست بر او مال که دستوریست
و آنچه نه از علم برآرد علم
گر منم آن حرف درو کش قلم
گر نه درو داد سخن دادمی
شهر به شهرش نفرستادمی
این طرفم کرد سخن پای بست
جمله اطراف مرا زیردست
گفت زمانه نه زمینی بجنب
چون ز منان چند نشینی بجنب
بکر معانیم که همتاش نیست
جامه باندازه بالاش نیست
نیم تنی تا سر زانوش هست
از سر آن بر سر زانو نشست
بایدش از حله قد آراستن
تا ادبش باشد برخاستن
از نظر هر کهن و تازه‌ای
حاصل من چیست جز آوازه‌ای
گرمی هنگامه و زر هیچ نه
زحمت بازار و دگر هیچ نه
گنجه گره کرده گریبان من
بی گرهی گنج عراق آن من
بانگ برآورد جهان کای غلام
گنجه کدامست و نظامی کدام
شکر که این نامه به عنوان رسید
پیشتر از عمر به پایان رسید
کردنظامی ز پی زیورش
غرقه گوهر ز قدم تا سرش
باد مبارک گهر افشان او
بر ملکی کاین گهر است آن او
سعدی : غزلیات
غزل ۲
ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده‌ای مرحبا
قافله ی شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا
بر سر خشمست هنوز آن حریف
یا سخنی می‌رود اندر رضا
از در صلح آمده‌ای یا خلاف
با قدم خوف روم یا رجا
بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی‌جان بقا
آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا
هر سحر از عشق دمی می‌زنم
روز دگر می‌شنوم برملا
قصه دردم همه عالم گرفت
در که نگیرد نفس آشنا
گر برسد ناله ی سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا
سعدی : غزلیات
غزل ۹
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را
گویی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من به سحر ببستند خواب را
اول نظر ز دست برفتم عنان عقل
وان را که عقل رفت چه داند صواب را
گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق
بی‌حاصل است خوردن مستسقی آب را
دعوی درست نیست گر از دست نازنین
چون شربت شکر نخوری زهر ناب را
عشق آدمیت است گر این ذوق در تو نیست
همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را
آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز
تا پادشه خراج نخواهد خراب را
قوم از شراب مست و ز منظور بی‌نصیب
من مست از او چنان که نخواهم شراب را
سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق
تیر نظر بیفکند افراسیاب را
سعدی : غزلیات
غزل ۱۷
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را
کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را
همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را
لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را
گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را
پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را
سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را
سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را
سعدی : غزلیات
غزل ۳۹
بی تو حرام است به خلوت نشست
حیف بود در به چنین روی بست
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی بازنیاید به دست
این چه نظر بود که خونم بریخت
وین چه نمک بود که ریشم بخست
هر که بیفتاد به تیرت نخاست
وان که درآمد به کمندت نجست
ما به تو یک باره مقید شدیم
مرغ به دام آمد و ماهی به شست
صبر قفا خورد و به راهی گریخت
عقل بلا دید و به کنجی نشست
بار مذلت بتوانم کشید
عهد محبت نتوانم شکست
وین رمقی نیز که هست از وجود
پیش وجودت نتوان گفت هست
هرگز اگر راه به معنی برد
سجده صورت نکند بت پرست
مستی خمرش نکند آرزو
هر که چو سعدی شود از عشق مست
سعدی : غزلیات
غزل ۶۸
چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
طعم دهانت از شکر ناب خوشترست
زنهار از آن تبسم شیرین که می‌کنی
کز خنده شکوفه سیراب خوشترست
شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم
حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست
دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان
امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست
در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشترست
زان سوی بحر آتش اگر خوانیم به لطف
رفتن به روی آتشم از آب خوشترست
ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار
با من مگو که چشم در احباب خوشترست
زهرم مده به دست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جلاب خوشترست
سعدی دگر به گوشه ی وحدت نمی‌رود
خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست
هر باب از این کتاب نگارین که برکنی
همچون بهشت گویی از آن باب خوشترست
سعدی : غزلیات
غزل ۸۰
این خط شریف از آن بنان است
وین نقل حدیث از آن دهان است
این بوی عبیر آشنایی
از ساحت یار مهربان است
مهر از سر نامه برگرفتم
گفتی که سر گلابدان است
قاصد مگر آهوی ختن بود
کش نافهٔ مشک در میان است
این خود چه عبارت لطیف است
وین خود چه کفایت بیان است
معلوم شد این حدیث شیرین
کز منطق آن شکرفشان است
این خط به زمین نشاید انداخت
کز جانب ماه آسمان است
روزی برود روان سعدی
کاین عیش نه عیش جاودان است
خرم تن او که چون روانش
از تن برود سخن روان است
سعدی : غزلیات
غزل ۱۱۶
گر صبر دل از تو هست و گر نیست
هم صبر که چاره دگر نیست
ای خواجه به کوی دلستانان
زنهار مرو که ره به در نیست
دانند جهانیان که در عشق
اندیشه عقل معتبر نیست
گویند به جانبی دگر رو
وز جانب او عزیزتر نیست
گرد همه بوستان بگشتیم
بر هیچ درخت از این ثمر نیست
من درخور تو چه تحفه آرم
جانست و بهای یک نظر نیست
دانی که خبر ز عشق دارد
آن کز همه عالمش خبر نیست
سعدی چو امید وصل باقیست
اندیشه جان و بیم سر نیست
پروانه ز عشق بر خطر بود
اکنون که بسوختش خطر نیست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۱۸
جان ندارد هر که جانانیش نیست
تنگ عیشست آن که بستانیش نیست
هر که را صورت نبندد سر عشق
صورتی دارد ولی جانیش نیست
گر دلی داری به دلبندی بده
ضایع آن کشور که سلطانیش نیست
کامران آن دل که محبوبیش هست
نیکبخت آن سر که سامانیش نیست
چشم نابینا زمین و آسمان
زان نمی‌بیند که انسانیش نیست
عارفان درویش صاحب درد را
پادشا خوانند گر نانیش نیست
ماجرای عقل پرسیدم ز عشق
گفت معزولست و فرمانیش نیست
درد عشق از تندرستی خوشترست
گر چه بیش از صبر درمانیش نیست
هر که را با ماه رویی سرخوشست
دولتی دارد که پایانیش نیست
خانه زندانست و تنهایی ضلال
هر که چون سعدی گلستانیش نیست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶۱
کس این کند که ز یار و دیار برگردد
کند هرآینه چون روزگار برگردد
تنکدلی که نیارد کشید زحمت گل
ملامتش نکنند ار ز خار برگردد
به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند
ضرورتست که بیچاره وار برگردد
به آب تیغ اجل تشنه است مرغ دلم
که نیم کشته به خون چند بار برگردد
به زیر سنگ حوادث کسی چه چاره کند
جز این قدر که به پهلو چو مار برگردد
دلم نماند پس این خون چیست هر ساعت
که در دو دیده یاقوت بار برگردد
گر از دیار به وحشت ملول شد سعدی
گمان مبر که به معنی ز یار برگردد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۷۰
غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد
جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد
مرا گر دوستی با او به دوزخ می‌برد شاید
به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد
کسی را کاختیاری هست و محبوبی و مشروبی
مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد
برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را
به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد
محبت با کسی دارم کز او باخود نمی‌آیم
چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد
نه مردی گر به شمشیر از جفای دوست برگردی
دهل را کاندرون بادست ز انگشتی فغان دارد
به تشویش قیامت در که یار از یار بگریزد
محب از خاک برخیزد محبت همچنان دارد
خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی
به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد
یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد
چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین و آسایش
به تنها ملک می‌راند که منظوری نهان دارد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۷۸
کیست آن فتنه که با تیر و کمان می‌گذرد
وان چه تیرست که در جوشن جان می‌گذرد
آن نه شخصی که جهانیست پر از لطف و کمال
عمر ضایع مکن ای دل که جهان می‌گذرد
آشکارا نپسندد دگر آن روی چو ماه
گر بداند که چه بر خلق نهان می‌گذرد
آخر ای نادره دور زمان از سر لطف
بر ما آی زمانی که زمان می‌گذرد
صورت روی تو ای ماه دلارای چنانک
صورت حال من از شرح و بیان می‌گذرد
تا دگر باد صبایی به چمن بازآید
عمر می‌بینم و چون برق یمان می‌گذرد
آتشی در دل سعدی به محبت زده‌ای
دود آنست که وقتی به زبان می‌گذرد